1. تفسير به راءى ؛ يعنى
تفسير بدون آموختن علومى كه تنها با وجود آنها تفسير جايز است ؛ 2.
تفسير آيات متشابهى كه جز خدا معناى آن را نمى داند؛ 3. تفسير كسى كه
در جهت تثبيت يك گرايش باطل بدان پردازد و گرايش خويش را اصل و تفسير
را تابع آن قرار دهد و تلاش كند به هر طريق ممكن تفسير آيه را به سود
گرايش خويش جهت دهد، هر چند تفسيرش ضعيف و مخالف قواعد باشد؛ 4. تفسير
آيه به گونه اى كه بدون دليل باشد و مفسر مدعى شود آنچه از آيه فهميده
قطعا مقصود خداوند است ؛ 5. تفسير مطابق ميل و ذوق )).(172)
به نظر مى رسد كه مى توان اين پنج وجه را در ضمن همان دو وجهى كه ما
بيان كرديم مندرج نمود؛ زيرا وجه پنجم به وجه سوم ، و دو وجه دوم و
چهارم به وجه اول بر مى گردد. (دقت كنيد)
چكيده بحث تفسير به راءى
كوتاه سخن درباره شرح حديث ((من فسر
القرآن براءيه ...)) اينكه : آنچه در اين حديث
مد نظر است و از نظر شرع مورد مذمت يا منع قرار گرفته ، در دو نكته
خلاصه مى شود:
اول ؛ اينكه گروهى ، آيه اى از قرآن را انتخاب كنند و سپس تلاش كنند تا
آيه را بر ديدگاه يا عقيده و مرام و مسلك ويژه خود تطبيق دهند، تا آن
عقيده يا مسلك انتخابى خويش را از اين رهگذر توجيه كنند يا بر گرايش ها
و عقايد مخصوص خودشان سرپوش نهند و آنها را در قالب تعابير ويژه اى بر
عامه مردم تحميل نمايند.
اينچنين اشخاصى - در واقع - از قرآن ، به منظور به نتيجه رساندن
اهدافشان پلى ساخته و هيچگاه در فكر تفسير قرآن نبوده اند، و مصداق
فرمايش امام صادق (عليه السلام ) كه مى فرمايد:
فيخر
بها اءبعد ما بين السماء و الارض
(173) يا ((فليتبوا مقعده
من النار...)) قرار گرفته اند.
دوم ؛ تكروى و استبداد به راءى در مقام تفسير قرآن ؛ كه شخص بدون توجه
به شيوه اهل فن ، در فهم معانى كلام - و خصوصا كلام خدا - سخن بگويد؛
زيرا براى دستيابى به مقصود كلام پروردگار، ابزار و شيوه هايى وجود
دارد كه از جمله آنها مراجعه به گفتار سلف (صحابه و تابعان ) و اطلاع
يافتن بر مطالب رسيده از ايشان درباره آيات ، بررسى اسباب نزول و
همچنين شرايطى است كه وجود آنها در مفسر ضرورى است . ناديده گرفتن
تمامى اينها و تنها بر فهم خود تكيه كردن مخالف شيوه همه دانشمندان -
پيشينيان و معاصران - است ، هر آنكه استبداد راءى بورزد هلاك خواهد شد
و هر كه به خدا نسبت دروغ دهد، از راه راست منحرف گرديده و درست به
همين دليل هر چند گاهى صواب گفته باشد، اشتباه كرده است ؛ زيرا در
انتخاب مسير خطا كرده و راهى جز راه راست را پيموده است .
ديدگاه آيت الله خويى
درباره تفسير به راءى
استاد بزرگوار آيت الله خويى رحمة الله عليه مى فرمايد:
((تمسك به ظاهر لفظ - به شرط اينكه از روى دليل
و مستند به قواعد و اصول شناخته شده در عرف بوده و ميان مردم رايج باشد
- تفسير به راءى نيست ، بلكه تفسيرى است كه عرف آن را مى پذيرد و بر
حسب قراين متصل يا منفصل مى باشد. امام صادق (عليه السلام ) نيز در
فرمايش خود به همين صورت اشاره مى كند: مردم در اثر تفسير آيات متشابه
است كه به هلاكت مى افتند؛ زيرا بر معناى آن آگاهى نيافته و حقيقت آن
را درك نكرده اند و با نظر خويش آن را تاءويل كرده اند، و خود را در
پرسش از اوصيا بى نياز مى دانند تا حقيقت امر را از آنان جويا شوند)).
استاد خويى در ادامه مى گويد: ((شايد معناى
تفسير به راءى اين باشد كه فرد به طور مستقل و بدون مراجعه به كلمات
ائمه عليهم السلام ، در موردى نظر دهد، در حالى كه معلوم است كه ائمه
عليهم السلام عِدل و همتاى قرآنند و در موقع تمسك به قرآن مراجعه به
آنان واجب است . بنابراين اگر انسان به عموم يا اطلاقى كه در قرآن وارد
شده بدون فحص از تخصيص يا تقييد موجود در بيانات ائمه عليهم السلام عمل
كند، البته تفسير به راءى است .
خلاصه : حمل لفظ بر ظاهرش پس از جست و جوى قراين متصل يا منفصل موجود
در كتاب يا سنت و دليل عقلى ، تفسير به راءى به شمار نمى آيد، بلكه
اساسا تفسير نيست )).(174)
عبارت اخير ايشان ناظر به اين نكته است كه عمل كردن به ظاهر لفظ به شرط
اينكه مستند به دليل وضعى يا عموم يا اطلاق يا قراين حاليه و مقاليه و
امثال آن باشد، اصلا تفسير به حساب نمى آيد؛ زيرا پيچيدگى و دشوارى در
لفظ وجود ندارد تا برطرف كردن آن را تفسير بناميم بلكه اين كار، عمل به
شيوه معمول و متعارف (شناخته شده براى عامه مردم ) است ؛ زيرا تفسير
عبارت است از برطرف ساختن ابهام از لفظ دشوار براى ظاهر شدن معناى آن ،
و اين اشكال (ابهام ) در جايى كه ((اصالة
الحقيقه )) يا ((اصالة
الاطلاق ))، يا ((اصالة
العموم )) يا يكى از اصول لفظيه جارى باشد،
ايجاد نمى شود، اما اگر نارسايى اى در لفظ باشد كه موجب ابهام معنا
گردد - به دليل اسباب يا عواملى كه گاهى موجب ابهام يا اجمال الفاظ
قرآن مى گردد و مقصود آيه در پيچيدگى تعبير پوشيده مى ماند - براى
برطرف ساختن ابهام موجود، نياز به تفسير خواهد بود و در چنين مواردى ،
تنها با تمسك به اصول لفظى شناخته شده اى كه براى كشف مقاصد هر گوينده
در عرف كاربرد دارد، تفسير ممكن نيست ، بلكه شيوه ها و ابزارهاى مخصوصى
دارد و با شيوه هاى رايجى كه مردم براى فهم كلام عادى از آن استفاده مى
كنند متفاوت است . در ادامه در ضمن فرمايشات علامه طباطبايى قدس سره
خواهد آمد.
بنابراين تفسير به راءى كه از نظر عقل مذموم و در پيشگاه شرع ممنوع است
، تنها اين گونه موارد متشابه يا سراسر فرو رفته در ابهام را شامل مى
شود. بنابراين آنچه استاد بزرگوار بيان فرمودند ظاهرا از موضوع بحث
جداست و عبارت پايانى ايشان - كه خلاصه سخن اوست - نيز به همين مطلب
اشاره دارد.
ديدگاه علامه طباطبايى
درباره تفسير به راءى
استاد علامه طباطبايى قدس سره مى فرمايد: ((اضافه
در كلمه ((براءيه ))
اختصاص ، تك روى و استقلال طلبى را افاده مى كند؛ يعنى مفسر هنگام
تفسير قرآن ، تنها به ابزارى كه براى فهم كلام عرب در اختيار دارد
بسنده مى كند و آنگاه با مقايسه كلام خدا با كلام بشر، به تفسير مبادرت
مى ورزد. هرگاه بخشى از سخن گوينده - هر كس كه باشد - بر ما عرضه شود،
بى درنگ از اصول شناخته شده نزد همه براى كشف مقصود سخن او بهره مى
جوييم و با استفاده از آن اصول مى گوييم : گوينده از اين بخش سخنش ،
فلان معنا را اراده كرده است . درست همان شيوه اى كه در مورد اقرار يا
شهادت و امثال آن به كار مى بريم ؛ زيرا بيان ما بر پايه دانسته هاى
لغوى و مصداق هاى شناخته شده كلام - اعم از حقيقت و مجاز - استوار است
. اما كاربرد چنين شيوه اى با بيانات قرآن روا نيست ؛ زيرا قرآن كلامى
است كه در عين اينكه بخش هاى آن جداى از هم است به هم پيوسته است و بنا
به فرمايش امير مؤ منان (عليه السلام ) ((بخسى
از قرآن توسط بخش ديگر گويا مى گردد، و بعضى از آيات آن شاهد و قرينه
آيات ديگر است ))(175)
تنها مراجعه به يك آيه با اعمال قواعد شناخته شده ، بدون آنكه شخص از
قبل نسبت به تمامى آيات ديگر متناسب با آن ، شناخت پيدا كرده و در تدبر
آنها كوشيده باشد، كفايت نمى كند. بنابراين تفسير به راءى در واقع به
شيوه به كار برده شده براى فهم قرآن برمى گردد نه به خود فهم قرآن ؛
يعنى نهى از تفسير به راءى تنها ناظر به اين نكته است كه كتاب خدا به
شيوه اى تفسير شود كه كلام ديگران درك مى شود. اينجاست كه هرچند در
مقام فهم ، به راءى صواب هم رسيده باشد باز هم نكوهيده است ؛ زيرا به
هر حال شيوه را اشتباه برگزيده است . - در ادامه مى افزايد: - شاهد اين
مدعا اينكه در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنوز قرآن يك
جا گردآورى نشده بود و تنها به صورت سوره ها و آيه هايى پراكنده در دست
مردم وجود داشت ؛ لذا امكان وقوع در ورطه اشتباه به هنگام تفسير هر
بخشى به طور جداگانه بسيار جدى بود.
خلاصه بحث اينكه : آنچه در حديث از آن نهى شده تنها اين است كه مفسر در
مقام تفسير نوعى استقلال براى خويش قائل باشد و تنها به نظر خودش -
بدون توجه به نظرات ديگران و مراجعه به آنها تكيه نمايد. اين نهى ايجاب
مى كند كه در تفسير قرآن به جهت ديگرى توجه نمايد، و آن از نظر احتمال
، دو امر بيش نيست : 1. قرآن ، 2. سنت . حال اگر منظور از آن
((جهت ديگر)) سنت باشد كه
در هنگام تفسير بايد به آن رجوع كند، با اين صفت كه قرآن
((تبيانا لكل شى ء))(176)
است سازگار نيست ، كما اينكه با خود سنت هم تعارض دارد، چون سنت هم در
موارد مشكوك ، به خود قرآن ارجاع داده مى شود؛ در نتيجه براى تفسير
قرآن جز خود قرآن هيچ مرجعى براى مراجعه باقى نمى ماند - كه حق هم همين
است - چون آيات قرآن خود به تنهائى مفسر همديگرند و گويايى هر آيه در
ارتباط با آيه ديگر بوده و هر يك گواه صدق ديگرى است )).(177)
سخن استاد علامه طباطبايى قدس سره در اينجا، تحقيقى بايسته نسبت به روش
فهم قرآن به حساب مى آيد. ايشان در مقدمه تفسير مى فرمايد:
((در فهم معانى آيات تنها اكتفا نمودن به انس و
عادت ، فرد را در راه رسيدن به عمق مقاصد قرآن دچار سردرگمى ساخته ، او
را از واقعيت دور مى سازد؛ زيرا كلام خداوند افاضاتى بى مانند است كه
از ناحيه ذات مقدس او صادر مى شود. چنان كه مى فرمايد:
((ليس كمثله شى ء))(178)
لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير(179)
و ((سبحان الله عما يصفون ))(180)
و همين موجب شده است كه آگاهان در درك مفاهيم قرآن تنها به فهم متعارف
و عادى اكتفا ننمايند، بلكه به خود اجازه دهند تا براى درك حقايق قرآن
، پاى بحث هاى علمى را به اين ميدان باز كنند و اقدام به اجتهاد
نمايند.
در اين راستا دو شيوه بحث وجود دارد: نخست آنكه به صورت مستقل ، مساءله
مطرح شود و مورد بحث ها و كاوش هاى دقيق علمى و فلسفى قرار گيرد، و
نتيجه آن به عنوان نظريات مسلم و گاه فرضيات مظنون يا مشكوك ، بر آيات
تحميل گردد و ادعا شود كه مراد آيه مباركه همين مطلب است ، كه اين شيوه
را، قرآن كريم مردود مى شمارد.
دوم آنكه قرآن را به خود قرآن تفسير نماييم و معناى آيه يا توضيح آن را
با تدبر در آيات مشابه به دست آوريم ، كه 8 اين شيوه ، مورد پسند قرآن
است ؛ زيرا قرآن همان طور كه امير مؤ منان (عليه السلام ) مى فرمايد:
((بخشى از آن توسط بخش ديگر گويا مى گردد و گواه
صدق هر يك از آيات قرآن در ديگرى نهفته است )).(181)
خداوند مى فرمايد:
و
نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء.(182)
پس از ساحت قدس قرآن به دور است كه ((تبيان همه
چيز)) باشد، ولى روشنگر خودش نباشد. قرآنى كه
خداوند نازل فرموده تا هدايتگر مردم ، و چراغ راه آنان ، و بيانگر
مبهمات ، و ميزان سنجش نيك و بد باشد، چگونه ممكن است توان راهنمايى
مردم به درك مفاهيم خويش را نداشته باشد يا از ارشاد انسان به سوى
دلايل روشن خود، خوددارى كرده باشد؟ مگر خداوند خودش وعده نداده است :
و
الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا(183)
كدامين تلاش و كوشش از تلاش در راه فهم كتاب خدا و استنباط مفاهيم و
استخراج گوهرهاى نهفته آن مهمتر است !؟
آرى ، هدايتگرى قرآن در راستاى رسيدن به عمق معانى آن از هر وسيله ديگر
برتر است بلكه هيچ چيز در اين زمينه از آن سزاوارتر نيست . بر اساس
روايات رسيده در باب تفسير، شيوه پيامبر گرامى اسلام و ائمه معصومين -
صلوات الله عليهم اجمعين - در تفسير قرآن همين گونه بوده است و حتى يك
مورد هم وجود ندارد كه آنان براى فهم آيه اى به يك دليل عقلى نظرى يا
فرضيه علمى و امثال آن تمسك جسته باشند)).(184)
در توضيح نظريه علامه در اين زمينه مطالب زير قابل توجه است :
قرآن در مقام بيان و اداى مقاصد خود روشى ويژه دارد كه كاملا با ساير
روش ها متفاوت است ، كه البته امرى بسيار طبيعى نيز هست ؛ زيرا هر صاحب
فن جديدى كه سخنى تازه آورده باشد، روش ويژه خود را نيز عرضه مى دارد.
بنابراين قرآن همچون روشى نوين در گفتار بود، با تعابير و زبان و لهجه
ويژه خود ظهور كرد كه از لهجه هاى موجود برتر مى نمود.
آرى ، قرآن براى بيان مقاصد و اهداف خويش اصطلاحاتى مخصوص به خود دارد
كه اين اصطلاحات جز با بيان خودش - همچون هر صاحب اصطلاحى - قابل شناخت
نيست . بديهى است كه براى آشنايى با اصطلاحات هر يك از فنون و علوم ،
تنها مراجعه به لغت و قواعد آن كافى نيست ، همچنين تنها آشنايى با اصول
متعارف موجود براى فهم كلام ، كارساز نيست ، چرا كه آنها عرف عام اند و
علوم و فنون ، عرف خاص ؛ لذا كسى كه قصد دارد - مثلا - با اصطلاحات علم
نحو آشنا شود ناگزير بايد به ((نحو))
مراجعه كند نه ديگر دانش ها. همه علوم و فنون داراى اصطلاح خاص نيز بر
همين منوال است ؛ از اين رو قرآن نيز، تنها خودش مى تواند مفسر خود
باشد و گويايى بخشى از آن با بخش ديگر مرتبط است ، و بخش هاى آن هر يك
شاهد صدق ديگرى به شمار آيد. آرى ، اين شيوه ويژه صاحبان اصطلاح است -
موقعى كه اصطلاحات خويش را به كار مى برند - لذا قرآن در تمامى تعبيرات
خود طبق عرف عام سخن نگفته است . به عبارت ديگر همه تعابير قرآن اين
گونه نيست كه جز با بيان خود قرآن قابل فهم نباشد، بلكه تنها آن بخش از
تعابير كه طبق اصطلاح ويژه اش بيان شده و مفاهيمى غير از مفاهيم سخنان
ديگر را در بر دارد، بايد با بيان خود قرآن شناخته شود، ولى آن بخش از
قرآن كه بر طبق قواعد لغت و عرف عام آورده شده ، فهمش نيز با مراجعه به
اصول و قواعد مقرر عرفى ممكن خواهد بود و به ديگر سخن ، احتياج به
شناخت اصطلاحات ويژه قرآن ، تنها در مواردى است كه در ظاهر تعابير،
غموض و ابهامى هست كه نياز به تفسير دارد، اما امورى كه به ظواهر قرآن
مربوط مى شود؛ يعنى براى ترجمه واژه هاى قرآن و ادراك آن بخش از مفاهيم
قرآن كه حسب عرف عام نازل شده ، ديگر نيازى به شناخت اصطلاح خاص قرآن
ندارد؛ زيرا در اين موارد، بدون شك ظواهر كلام حجت است و در قرآن و غير
قرآن با هم تفاوتى ندارد، ولى مورد بحث ما با ترجمه تفاوت دارد؛ زيرا
بحث ما در جايى است كه مقصود از كلام ، در پس پرده لفظ، مخفى مانده كه
از آن به بطن تعبير مى شود، باطنى كه در پس پرده ظاهر لفظ، پوشيده
مانده است . ظاهر قرآن براى عموم مردم است ؛ زيرا همان ظاهر را كه مى
فهمند براى آنان حجت و مستند تكاليف ايشان است . اما باطن قرآن براى
خواص است ؛ آنان كه در اسرار پنهان عميق مى انديشند و نهان هاى در پس
حجاب ها را بيرون مى كشند و درست به خاطر وجود همين باطن است كه از
دانشمندان و پيشوايان امت خواسته شده كه در آيات قرآن بينديشند و در آن
تدبر نمايند و مفاهيم آن را به خوبى درك كنند و چنان كه بايسته است
آنها را بشناسند.
خداوند مى فرمايد:
و
اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون
(185) و باز مى فرمايد:
اءقلا يتدبرون القرآن اءم على قلوب اءقفالها(186)
و در جاى ديگر مى فرمايد:
كتاب
اءنزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولو الالباب
(187) نيز پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و
آله و سلم ) فرموده است : ((قرآن داراى ظاهرى و
باطنى است ؛ ظاهر آن حكم و باطنش علم است ؛ ظاهرش آراسته و باطنش عميق
است ؛ شگفتى هاى آن بى شمار و تازه هايش جاويد و پايدار است ، پس بر
انسان است كه بصيرت خويش را به جولان وا دارد تا اين صفات را عيان
ببيند و سعى كند بينديشد؛ زيرا انديشيدن مايه حيات قلب دانايان است
)).(188)
علامه فيلسوف ، ابن رشد اندلسى مى گويد كه دين در تعليمات و برنامه هاى
موفق خود راهى پيموده تا موجب بهره مندى عموم مردم باشد و دانشمندان
نيز به آن گردن نهند، بنابراين گاه در قرآن تعابيرى به كار برده شده كه
هر دو گروه آن را مى فهمند، با اين تفاوت كه عامه مردم به ظاهر مثال
توجه مى كنند؛ لذا از ((ممثل له
)) تصويرى مشابه ((ممثل به
)) به دست مى آورند تا بدان قانع گردند. اما
دانشمندان به حقيقتى كه در قالب مثال آمده پى مى برند.(189)
در آينده از روش قرآن و شيوه هاى بيان آن - در فصلى جداگانه - سخن
خواهيم گفت . اكنون به ذكر چند مثال از قرآن به عنوان گواه راستى سخنان
علامه طباطبايى مى پردازيم :
خداوند مى فرمايد:
يا
اءيها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم و
اعلموا اءن الله يحول بين المرء و قلبه و اءنه اليه تحسرون .(190)
اين آيه خطابى است فراگير كه تمامى گرويدگان به دين را به ايمان واقعى
و لبيك گفتن به نداى اسلام - چه در مقام اعتقاد و چه در مقام عمل و
تسليم محض در مقابل شريعت - فرا مى خواند؛ زيرا ايمان واقعى و تسليم
محض خداوند بودن ، موجب حيات قلب و آرامش درونى و به دست آوردن لذت
ها است ، ولى آنكه از مسير دين منحرف و با شيوه هاى عملى آن مخالف
باشد، همواره در دنيايى از نگرانى و اضطراب به سر خواهد برد و حوادث
روزگار، خواب راحت را از چشمان او ربوده ، هر لحظه ترس از وقوع حوادث
ناگهانى ، سراسر وجود او را فرا خواهد گرفت ، اما فردى كه بر خدا توكل
كند، در زندگى در آسايش و امنيت و در كنف حمايت الهى آسوده خاطر خواهد
زيست ، چنانچه در آيه ديگرى مى فرمايد:
و من
يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ اءمره
(191) يا مى فرمايد:
الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله ، اءلا بذكر الله تطمئن القلوب .(192)
تا اينجا تفسير ((اذا دعاكم لما يحييكم
)) روشن شد و به نظر مى رسد ابهامى در مفهوم آيه
نيست . اما در ادامه آيه كه مى فرمايد:
و
اعلموا اءن الله يحول بين المرء و قلبه
(193) غبار ابهام چهره معنا را سخت فرا مى گيرد؛
زيرا آيه منحرفان از مسير حق را تهديد مى كند كه خداوند ميان آنان و دل
هايشان فاصله اى ايجاد مى كند. اكنون سوال اين است كه اين فاصله چگونه
ايجاد مى شود و چگونه ايجاد اين فاصله ، كيفر آنان در مقابل كنار گذاشت
احكام الهى است ؟ در مقام پاسخ به اين سوال اختلاف شديدى ميان معتقدان
به جبر و پاى بندان به مسلك اختيار در گرفته و هر يك از معتزله و
اشاعره آن را مورد بحث و بررسى قرار داده اند. مفسران نيز در تفسير اين
آيه اختلاف نظرهاى فراوانى دارند كه ما آنها را در جزء سوم
((التمهيد فى علوم القرآن ))
در بحث متشابهات ، ذيل آيات هدايت و ضلال ، شماره 80 نقل كرده ايم و
آنچه به عنوان قول صحيح در تفسير آيه - با استفاده از آيات ديگر -
برگزيديم با نظر اكثر مفسران متفاوت است ؛ نظر ما اين است كه ايجاد
فاصله در آيه ، كنايه از مردم قلب است . بنابراين شخص هيچ چيز را درك
نمى كند. شاعر مى گويد:
لا تعجبن الجهول حلته |
|
فذاك ميت و ثوبه الكفن
(194) |
اسلام ، به سعادت زندگى فرا مى خواند؛ لذا نپذيرفتن اسلام به منزله
نپذيرفتن سعادت حياتى است كه از ادراكات خيرخواهانه سرچشمه مى گيرد و
به انسان قدرت احساسى عميق مى بخشد كه با داشتن آن در زندگى سعادتمند
شده و از كرامت والاى انسانى خويش بهره مند مى گردد، ولى اگر سرشتش را
وارونه گرداند، بهره مندى او زوال يافته ، بدون شك ، در زندگى دچار
شقاوت خواهد شد و همواره در تاريكى هاى جهل و گم راهى به سر خواهد برد.
خداوند مى فرمايد:
الله
ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور و الذين كفروا اءولياؤ هم
الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات .(195)
بنابراين انسانى كه در تاريكى هاى گم راهى سرگردان است گويى احساس خود
را از دست داده و كرامت والاى خويش را باخته است . چنين شخصى خود را
فراموش كرده و از انسان بودن خويش غافل است . حياتى پست و حيوانى
دارد؛ تنها دنبال سير كردن شكم خويش است و آرمانى ديگر در سر نمى
پروراند. اين پستى تدريجى كه به زندگى او راه يافته در نتيجه سهل
انگارى اى است كه نسبت به خود و كرامت انسانيش روا داشته است . آيه
مباركه
و
نقلب اءفئدتهم و اءبصارهم كما لم يومنوا به اءول مرة
(196) نيز همان معنا را مى فهماند. خداوند در
آيه اى ديگر مى فرمايد:
و لا
تكونوا كالذين نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم
(197) زيرا فراموشى نفس ، كنايه از دور شدن از
نشانه هاى انسانيت و شرافت اصلى انسان است . در جاى ديگرى مى فرمايد:
و لو
شئنا لرفعناه بها ولكنه اءخلد الى الارض و اتبع هواه .(198)
دومين شاهد بر صدق مدعاى علامه ، آيه مباركه
و
السارق السارقة فاقطعوا اءيديهما جزاء بما كسبا(199)
مى تواند باشد. فقيهات در موضع قطع دست سارق اختلاف نظر دارند، اين
اختلاف ناشى از ابهامى است در تعبير دست كه آيات از كتف به حساب مى آيد
يا از آرنج يا ساق يا مچ يا بن انگشتان ؟
عياشى در تفسير خويش از زرقان ، شاگرد ابن ابى داوود و قاضى القضات
بغداد روايت مى كند:
((دزدى را نزد معتصم -
خليفه عباسى - آوردند. دزد اقرار كرد، خليفه دستور داد تا بر او حد
جارى شود. سپس فقها را احضار و از آنان درباره اجراى حد سرقت استفتاء
كرد. امام جواد (عليه السلام ) نيز حضور داشت ، هنگامى كه معتصم از
موضع قطع دست سارق پرسيد، ابن ابى داوود پاسخ داد: از مچ دست و مستند
او در اين فتوا
((آيه تيمم
))
بود، چون در آن آيه مقصود از دست - كه به زمين زده مى شود - كف دست است
. عده اى با او هم نظر شدند و ديگران با استناد به
((آيه
وضو
)) گفتند: موضع قطع ، آرنج است . خليفه روى
به جانب امام جواد (عليه السلام ) كرد تا نظر آن حضرت را بداند، امام
عذر خواستند، ولى خليفه نپذيرفت و امام را قسم داد تا نظر خود را بيان
فرمايند. امام (عليه السلام ) فرمود: حال كه مرا قسم دادى بايد بگويم
كه ايشان (فقهاى بغداد) در اين فتوا بر خلاف سنت پيامبر (صلى الله عليه
و آله و سلم ) نظر دادند؛ تست سارق بايد از بن انگشتان قطع شود و كف
دست بر جاى ماند. معتصم پرسيد: دليل شما چيست ؟ حضرت پاسخ داد: سخن
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه فرمود: سجده بايد بر هفت
موضع استوار شود: پيشانى ، دو كف دست ، دو سر زانو و دو پا، بنابراين
اگر دست سارق از مچ يا آرنج قطع گردد ديگر براى او دستى كه در موقع
سجود بر زمين نهد باقى نمى ماند
(200)
و اين در حالى است كه خداوند مى فرمايد:
((و اءن
المساجد لله
)) - يعنى همين مواضع هفت گانه سجود
-
((فلا تدعوا مع الله اءحدا
))(201)
و آنچه را به خداوند تعلق دارد قابل قطع نيست .
))(202)
اين استنباط بديع امام بسيار مورد پسند معتصم واقع شد و دستور داد كه
دست سارق از بن انگشتان قطع شود.
اكنون به دقت به نظر امام توجه كنيد كه چگونه با ظرافت به تاءويل ظاهر
كلمه
((مساجد
)) - كه در
ظاهر به معناى معابد است - با انضمام حديث پيامبر به معنايى باطنى در
بيان مواضع سجود (مواضعى كه به واسطه آن سجود تحقق مى يابد) دست زدند و
از رهگذر اين تاءويل ، آيه
((قطع يد سارق
)) را تفسير و با اين روش بديع ، موضع قطع دست
را تعيين فرمودند. امام (عليه السلام ) اين گونه استنباط مى فرمايد: كف
دست كه از مواضع هفت گانه سجود به شمار مى آيد، مخصوص خداوند است ؛ لذا
مشمول عقوبت حد سرقت قرار نمى گيرد؛ زيرا كيفر حد، در مقابل گناهى است
كه جز درباره كسى كه مرتكب آن شده جارى نمى شود، ولى كف دست ، موضع
سجده براى خداوند است .
نظر ذهبى درباره تفسير به
راءى
محمد حسين ذهبى در اين باب سخنى دارد كه باعث شگفتى است ؛ وى
تفسير به راءى را به دو قسم
((جايز مورد قبول
)) و
((ممنوع مورد نكوهش
)) تقسيم مى كند و سپس كوشش مى كند تا حديث منع
از تفسير به راءى را بر قسم مورد نكوهش حمل كند.