قلب قرآن (تفسير سوره يس)

شهيد محراب آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب (رحمه الله)

- ۱۰ -


غنيمت شمردن پنج چيز قبل از پنج چيز

در عين الحيوة مجلسى منقول است از خاتم انبيا محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله):

يا اباذر! اغتنم خمسا قبل خمس: شبابك قبل هرمك و صحتك قبل سقمك و غناك قبل فقرك و فراغك قبل شغلك و حياتك قبل موتك (377).

پنج چيز را قبل از اين‏كه ضدش برسد، غنيمت شمار، جوانى را پيش از پيرى. از اول تكليف شروع مى‏شود تا حداكثر سى و سه تا چهل، از چهل به آن طرف در سن شيخوخيت مى‏افتد. اى كسانى كه هنوز چهل ساله نشديد، قدر بدانيد. جوانيتان را در باطل نگذرانيد. در كودكى پستى، در جوانى مستى، در پيرى سستى، پس خداى را كى پرستى؟

بى نيازى را قبل از نيازمندى درياب، پيش از آنكه نتوانى. هر خيرى كه بتوانى زود انجام بده.

آدمى كه سالم است بايد از سلامتى بهره ببرد پيش از آنكه از او گرفته شود، بيمار شود.

يكى از اهل علم، حادثه‏اى برايش پيش آمده بود، نمى‏توانست حرف بزند، حالت سكته‏اى عارضش شده بود. اى زبانهاى گويا كه به آسانى زبانتان مى‏جنبد! وقتى مى‏آيد كه آرزو مى‏كنى كلمه‏اى با اين زبان بگويى نمى‏توانى، پس حالا غنيمت شمار.

آدمى در زندگى در معرض آفات است. هر فردى برايش پيشآمدهايى مى‏شود. اسباب اشتغال فكر مى‏گردد. كسى كه فارغ البال است زود با ياد خدا و آخرت بار سفر مى‏بندد پيش از آنكه سرگرميها نگذارد. از همه مهمتر زندگى پيش از مرگ را غنيمت شمار.

هر نفس زانفاس عمرت گوهريست   آن نفس سوى خدايت رهبريست‏ (378)

و استعملنى بما تسئلنى غدا عنه و استفرغ ايامى فيما خلقتنى له‏ (379).

دعاى زين العابدين (عليه السلام) است. جدا آن را از خدا بخواه. خدايا! آنچه فرداى قيامت از ما پرسش مى‏شود، ما را موفق بدار. انجام واجبات و ترك محرمات. چند روزى از عمر كه باقى مانده، فراغتى ده كه همه‏اش به بندگى تو بگذرد.

قوت و ضعف انسان‏

از اول قرار گرفتن نطفه در رحم، از اول تكوين لحظه به لحظه رو به اشتداد و پيدايش قواى بدنى است تا خلقتش در چهار ماهگى كامل گردد. پس از دميده شدن روح در بدن، آماده پيدا شدن قواى حيوانى مى‏گردد (380).

آخرين سنى كه منتهاى شدت قواست به حسب روايتى كه از امام صادق (عليه السلام) رسيده است، سن 33 سالگى است. و شايد ناظر به اكثر خلق باشد كه مى‏فرمايد كسى كه سنش 33 سال باشد بلغ أشده است، به سن كمال رسيده است. از 33 تا چهل، سن وقوف است. قوا نه زياد مى‏شود نه كم. آن حدى كه پيدا شده از چهل به بعد قوس نزول است، اول نكس است‏ (381).

نكس، به معنى برگشتن و عقبگرد است. اينك از قوه به ضعف مى‏رود. همين‏طور كه از اول كم‏كم زياد شد تا سن سى سالگى، با كمال قوه‏اى كه داشت از چهل به بعد به تدريج كم مى‏شود. آنچه به او داده شده از او پس گرفته مى‏شود (382). از بچگى چقدر طول كشيد تا دندان درآورد، حالا به تدريج دندانها را پس مى‏گيرند. نكس در خلق، يعنى در اعضا و جوارح، نقصان پيدا مى‏شود تا به حدى مى‏رسد كه سن خرافت است و ديگر چيزى نمى‏فهمد (383).

بروز ضعف در انسان‏

بعضى اين طور بيان كرده‏اند:

از سن چهل، اول تنزل و گرفته شدن قواست؛ اما ظهورش در خارج كه آدمى خودش بفهمد، سال به سال مى‏فهمد؛ مثلا عكسى از خودش در رأس 41 سالگى بگيرد و خصوصيات قواى بدنى خود را يادداشت كند، سال بعد در همان وقت عكس ديگر و معاينه ديگر بكند، آن وقت متوجه مى‏شود چقدر ضعف و فتور پيدا كرده است. از سن پنجاه تا شصت، ماه به ماه آشكار مى‏گردد؛ هر ماه كه مى‏گذرد، مى‏فهمد كه سرنگون مى‏شود. از شصت تا هفتاد، هفته به هفته آشكار مى‏گردد. از هفتاد تا هشتاد، روز به روز ضعف خود را متوجه مى‏شود. از هشتاد تا نود، ساعت به ساعت. از نود تا صد، نفس‏نفس نكس و عقبگرد واضح مى‏گردد.

اگر بماند و طول بكشد، عاقبتش مثل همين حالات نخستين در گهواره‏اش مى‏شود ادراكات از بين رفته و هيچ نمى‏فهمد؛ البته اكثر مردم چنين هستند؛ ولى بعضى زودتر از چهل، اول ضعيف مى‏شود. يا برخى از معمرين نكس آنها خيلى ديرتر از مردم معمولى مى‏شود؛ ولى مطابق روايت مروى از خاتم الانبياء (صلى‏الله‏عليه‏وآله): عمر امت من ميان شصت سال و هفتاد سال است‏ (384).

روايت شريف ديگر:

بين الستين و السبعين معترك المناي (385)

شصت ساله‏ها در ميدان مرگ هستند، معركه موت.

در جلد دوم بحارالأنوار است‏ (386) كه راوى مى‏گويد:

همواره امام صادق (عليه السلام) بيرون مدينه در خدمت حضرت بوديم. آقا نگاهى به كوه احد افكند، به راوى فرمود: شكاف كوه را مى‏بينى؟ گفت: بلى. فرمود: اما من ديگر نمى‏بينم! گفت: چه شده؟ فرمود: پير شده‏ام. ضعف بصر، نشانه پيرى است. نشانه دومى، خميدگى پشت و سوم سستى ساق پاست.

أَفَلَا يَعْقِلُونَ نخستين تعقلى كه بر بشر واجب است آن است كه از اين موضوع نكس، يقين كند كه مخلوق است، مقهور است‏ (387). جلو چشمت مى‏بينى از گهواره تو را به كجا آورد و بعدش هم دوباره رو به ضعف آورد، پس بدان، تحت تربيت ديگرى هستى، جوان مى‏كند، پير مى‏كند، قوه مى‏دهد و مى‏گيرد، دست من و تو نيست.

سه درخواست شاهزاده از اسكندر

داستانى راجع به اسكندر ذكر مى‏كنند كه به يكى از شاهزادگان ممالكى كه تسخير كرده بود، گفت:

ملازم و همراه من باش و آنچه بخواهى به تو مى‏دهم. گفت: تنها سه حاجت دارم براى من تأمين كن:

اول: اين كه جوانى مرا نگهدار.

گفت: من مال خودم را نمى‏توانم نگهدارم.

دوم: عافيت مرا نگهدار.

سوم: بقاى مرا تضمين كن.

گفت: اين چيزهايى كه تو مى‏گويى از من نمى‏آيد، از هيچ‏كس هم نمى‏آيد.

اين كارها از مبدأ قدرت ساخته است. همه طبيبها با همه وسايل از مرگ نمى‏توانند جلوگيرى كنند، پس بدانند بنده مقهورند، مملوكند (388).

لزوم تعقل از گذر عمر

از نكس عمرتان تعقل نمى‏كنيد تا بدانيد آورنده و برنده، نگاهدارنده، قوه دهنده و گيرنده همه‏اش اوست. من من را كنار بگذار. همان‏طور كه واقعا بنده‏اى، راه و روشت هم بنده‏وار باشد.

نكته ديگر، از اين نكس تعقل نمى‏كنيد كه منتهى به فنا مى‏شود؛ بنابراين، تا هنوز به نكس نرسيده، سرمايه‏اى پيدا كنى. عمر باقى بيابى. چراغى كه مى‏خواهد خاموش شود، زود لامپ يا چراغ نفتى ديگر يا نفت پيدا كن تا وقتى خاموش شد، چيزى داشته باشى. عمر تا هنوز فنا نشده كارى براى خودت بكن؛ لذا گفته‏اند: تا سن به چهل نرسيده سعى كنيد ملكات پسنديده پيدا كنيد بلكه عبوديت و معارفى نصيبش گردد. از چهل به بعد زياد شدن آنچه دارد مى‏باشد.

جلسه بيست و نهم: كيفر كفار و مشركين در سرپيچى از فرامين الهى‏

وَلَوْ نَشَاءُ لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَى‏ مَكَانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطَاعُوا مُضِيّاً وَلاَ يَرْجِعُون * وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَفَلَا يَعْقِلُونَ‏ (389)

فرمود: لَوْ نَشَاءُ لَطَمَسْنَا اشاره به استحقاق كفار و مشركين است كه اين قدر آيات بينات بر آنها خوانده مى‏شود، سرپيچى مى‏كنند؛ چشم دلشان را كور كرده‏اند، جا دارد ما نيز آنها را كور كنيم به قسمى كه مسيرشان را تشخيص ندهند؛ چنانچه سزاوارند آنها را مسخ كنيم، سرجايشان خشكشان كنيم؛ مثل سنگ كه راه پيش و پس نداشته باشند، نه به جلو بتوانند بروند نه برگردند. حقشان است. كسى كه از اين همه موعظه و نصيحت، تكان نمى‏خورد، صورتشان هم مثل دلشان گردد.

يا اين كه باطنشان كه خوى حيوانى و زشت است، يا سبع و درنده هستند و بهتر اين است كه ظاهرشان را مثل باطنشان سازيم، مثل اصحاب سبت كه صبح كردند در حالى كه به صورت ميمون و خنزير شدند. اگر بخواهيم مى‏توانيم؛ اما حكمت الهى بر اين است كه مهلتشان داده شود، شايد برگردند (390).

اگر بنا شود هر بشرى تا گناه مى‏كند، او را به عقوبت بگيرند، زندگى در زمين ميسر نمى‏شود (391) بلكه بايد مهلتش داد، شايد پشيمان شود، بر فرض پشيمان هم نشود، مگر از ملك خدا مى‏شود فرار كند؟ گنهكار كجا برود كه از ملك و حكومت خدا بيرون باشد، در هر آنى خدا قادر است از او انتقام بگيرد.

لطف حق با تو مداراها كند   چون كه از حد بگذرد رسوا كند

حسين (عليه السلام) دستهاى چسبيده را باز مى‏كند

يك نفر بى‏باك بود كه از نظر و لمس اجنبيه پرهيز نمى‏كرده تا جايى كه در مسجدالحرام نيز مرتكب اين گناه مى‏شد. در حجر اسماعيل؛ جايى كه مردم استغفار و دعا مى‏كنند، زنى به پرده كعبه چسبيده دستهاى خود را به پرده گرفته بود، اين مرد دستش را روى دست آن زن گذاشت؛ ناگهان دستها به هم چسبيد، رسوايى به بار آمد. بنابر آنچه در مناقب نقل كرده است، نزد قاضى در مسجد مى‏برند. قاضى گفت: جز اين كه با كارد اين دو دست را از هم جدا كنيم چاره‏اى نيست، همه حيران هستند.

اوقاتى بود كه حسين (عليه السلام) به مكه آمده و در اين هنگام به مسجد تشريف آورد. اين دو نفر را خدمت ابى عبدالله (عليه السلام) آوردند. حضرت، اول از مرد عهد گرفت كه ديگر اين گناه را ترك نمايد؛ آنگاه حضرت دعا فرمود، دست مباركش را به ميان آورد و آن دو دست را جدا فرمود.

فرجام بى‏احترامى به نماز

در جلد 48 بحار مروى است كه:

زنى، ضره يعنى هوو داشته. شوهرش زن ديگرى داشته. نوعا در كمين رقيبش بود. روزى شوهرش وارد منزل شد در حالى كه اين زن مشغول نماز بود، رفت رو به سمت زن ديگرش. زن در حال نماز رويش را برگرداند ببيند شوهرش چه مى‏كند، صورتش به همان حال ماند.

شهيد ثانى هم اين روايت را نقل كرده است:

كسى كه در نماز صورتش را برمى‏گرداند، به اين طرف و آن طرف مى‏كند، آيا نمى‏ترسد كه خداوند صورتش را به شكل الاغ بگرداند (392)؟!

شهيد مى‏فرمايد: شايد اشاره به وضع باطن باشد كه صورت باطنى‏اش به شكل الاغ گردد.

زن بيچاره دست به دامن شوهرش شد بلكه طبيبى بياورد. هرجا اهل اطلاع بود گفت. اگر كسى بخواهد صورتش را به فشار برگرداند، با خرد شدن استخوان گردنش همراه است.

او را خدمت حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) آوردند. امام (عليه السلام) امر به توبه فرمود. پس از اين كه توبه صادقه كرد، دست مباركش را پيش آورد و صورتش را برگرداند (393).

وجوب نهى كردن از روزه‏خوارى‏

آى گنهكاران و بى‏باكان! شنيده شده روزى‏خورى آشكار، عادى شده است. آيا دكاندارها مسلمانند؟ روزه‏خورى آشكار را مى‏بينند و ساكت مى‏نشينند؟ به قول على (عليه السلام) كه مى‏فرمايد: ميت الاحياء؛ اى مرده متحرك؛ يعنى اى كسى كه گناه علنى را مى‏بينى و نهى نمى‏كنى! باك ندارى؟ بايد نهى كنيد؛ حتى اگر طرف، مسافر هم باشد، حق ندارد علنى چيز بخورد.

دليل بر اين كه مى‏توانيم تغيير خلقتشان دهيم، همين تغيير (انسانها به جوانها و پيرهاست): وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ.

پاداش احترام كردن به كهنسالان‏

اسلام سفارش پيرها را زياد فرموده است. بر هر مسلمانى واجب است رعايت پدر و مادر پير را بكند. اگر اسباب ناراحتى آنان را فراهم كردى اولا: از آثارش در همين دنيا خودت نيز ممكن است مبتلا بشوى، از اين گذشته، خطر عافيت به شرى است.

به علاوه، بر هر مسلمانى اكرام پيرها واجب است. هركس مويى در اسلام سفيد كرد بر همه اكرامش لازم است. نمى‏تواند راه برود، زير بغلش را بگيريد، احتياجى دارد، برايش فراهم كرده رفع نيازش بكنيد. از چيزهايى كه موجب امن از فزع اكبر در قيامت مى‏شود: اكرام ذى شيبة فى الاسلام؛ گرامى داشتن مويى كه در اسلام سپيد شده، است.

أَفَلَا يَعْقِلُونَ كسى كه مسخ تدريجى را مى‏بيند آيا پى به قدرت خدا بر طمس و مسخ نمى‏برد؟ نگاه عكس جوانى‏ات بكن و سپس نگاهى هم در آينه بنما، مى‏توانيم او را به صورتهايى برگردانيم كه بوزينه‏ها و خنزيرها نزد او زيبا باشند.

نيرومندتر شدن ملكات در كهنسالى‏

آدمى داراى دو جنبه است خلق و امر: ...أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبَارَكَ اللّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ‏ (394) بدنى دارد و روحى. موضوع نكس به واسطه پيرى راجع به خلق است. قواى جسمانى رو به ضعف مى‏رود تا پست‏ترين مراتب كه سن خرافت است كه مثل بچگى او مى‏شود.

اما روح آدمى، اگر كسى از اول جوانى‏اش جهت روحش را تقويت و تكميل و تزكيه و تصفيه كرد تا سن چهل سالگى، خودش را اصلاح كرد، آدم شد؛ يعنى از پول‏پرستى، زن‏پرستى، ماده‏پرستى خلاص و مستقل شده، موحد و يكتاشناس گرديده، غير خدا را مؤثر نمى‏داند، حرص و حسد و بخل و نفاق و كينه ندارد، ديگر اذيت نمى‏كند. سگ، پاى آدم را مى‏گيرد نه آدم. بعضى هستند با زبانشان كار دندان سگ را انجام مى‏دهند، با اين تفاوت كه سگ، بدن را متأثر مى‏كند؛ اما اين آدم دل را جريحه‏دار مى‏كند.

خلاصه، اگر كسى در جوانى‏اش اصلاح شد، به تدريج پاك مى‏شود تا ملكه‏اش گرديد، ملكاتش از چهل سالگى به بعد كامل‏تر و بيشتر و بهتر مى‏گردد.

واى اگر در جوانى‏اش بى‏بند و بار شد! به هر حرامى روى آور شده خودخواه و خودپرست و راحت طلب شده است. به چهل سالگى كه رسيد، اين ملكات قوى مى‏شود.

مروى است: كسى كه چهل سالش شد و اصلاح نشد، شيطان پيشانى‏اش را مى‏بوسد، مى‏گويد به قربان كسى كه ديگر اميد خيرى به او نيست‏ (395).

بالأخره: وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ. - لا فى الأمر هرچه بدنش رو به زوال و سستى است؛ ولى روحش در پيرى، قوى‏تر مى‏شود در آنچه در جوانى‏اش بوده است. اگر در جوانى‏اش كمالات آدمى را تحصيل كرده باشد؛ سخاوت، كرم، عفو، در سن پيرى سخاوتش بيشتر مى‏شود. حاضر است جانش را در راه خدا بدهد. هنگام ملاقات ملك‏الموت با شوق تمام، جان مى‏دهد.

اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست   روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم

واى به آن بدبختى كه مال را پنهان مى‏كرد! خرج نمى‏كرد. در پيرى بخل و حسدش قوى‏تر مى‏گردد.

مؤمن كه نود ساله شد، ندا مى‏رسد:

يا أسيرالله فى الأرض قد غفرالله لك ما تقدم من ذنبك و ما تأخر (396).

اى اسير خدا در زمين! خدا گناهان گذشته و آينده‏ات را بخشيد.

خلاصه، در سن پيرى، عجز از سر تا پا مى‏ريزد؛ لذا در شرع سفارش شده: اى مسلمانان! به پيرها احترام كنيد، ترحم كنيد، اكرام نماييد (397).

ثبت عبادات جوانى در سنين كهنسالى‏

پيرهايى كه منحنى شده‏اند، خدا به بركت آنان بلا را از شهر و آبادى دور مى‏كند؛ چون مورد رحم خدايند. اگر در جوانى قدردانى كرده باشد، در سن پيرى كه افتاده است، همان اعمال جوانى‏اش را برايش ثبت مى‏نمايند.

مروى است: هركس در سن پيرى عباداتى كه در جوانى مى‏كرد و حالا نمى‏تواند بكند، برايش مرتب ثبت مى‏نمايند. در جوانى دو ساعت تهجد داشت، حالا پير است و ضعيف، نمى‏تواند، برايش ثبت مى‏گردد.

اى كسانى كه سنتان به چهل هنوز نرسيده! دست و پايى بزنيد كه بعدها نتيجه‏اش را خودتان مى‏بريد.

دو رشته تعقل را يادآورى كرديم؟ خداوند توفيق تعقل عنايت فرمايد. زين العابدين (عليه السلام) عرض مى‏كند:

خدايا! مادامى كه عمرم در بندگى تو صرف مى‏شود، عمرم ده و هنگامى كه عمرم چراگاه شيطان مى‏شود، در معصيت تو مى‏خواهد صرف شود، از راه بندگى‏ات جدا گردم، زود مرگم بده پيش از آنكه غضب تو شامل حالم گردد و مستحق عقوبت گردم‏ (398).

جلسه سى‏ام: تهمتهاى ناجوانمردانه به پيامبر خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله)

وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَقُرْآنٌ مُّبِينٌ‏ (399)

پس از آنكه نسبت به منكرين خدا و انبيا و معاد، تهديدهايى را بيان فرمود، اگر بخواهيم آنان را كور يا مسخ مى‏كنيم، آنگاه تهمتى كه مشركين به محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) مى‏زدند، رد مى‏فرمايد. هر باطلى در برابر حق، چون حربه‏اى ندارد، به تهمت مى‏چسبد، براى اين‏كه وارونه جلوه دهد؛ خودش را حق و طرف را باطل نشان دهد، تهمت مى‏زند تا بخواهد ثابت شود در ميان بشر، عده‏اى گمراه شده‏اند؛ چون همه اهل تحقيق نيستند، چه بسا با يك حرف مى‏پذيرند. تهمت اثر ندارد.

مشركين مكه در برابر خاتم الأنبياء و پيشرفت اسلام و توجه دلها به قرآن، جوانها بت‏پرستى را مسخره مى‏كردند. از پدر و مادرها كناره مى‏گرفتند. دور هم جمع شدند چه كنيم در برابر محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله). وليد - كه بزرگترشان است - در مجلس گفت كارى نمى‏توانيم در برابر محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و قرآن كنيم جز اين كه بگوييم سحر است. اين حرف را شايع كنيم كه محمد ساحر و سحرش هم قرآن است. اگر كسى بپرسد اولا مردم كه نوعا اهل تحقيق نيستند، بر فرض اگر كسى پيدا شد و پرسيد كجايش سحر است؟ بايد بگويند چون تفرقه مى‏اندازد. همان طورى كه ساحرها جدايى مى‏اندازند، محمد هم بين پدرها و مادرها با جوانها جدايى انداخته است؟ جوانهاى ما را از بتكده جدا كرده است.

مدتى گذشت و اين تهمت كهنه شد. تهمت ديگرى بستند، گفتند: او شاعر است. در اين آيه شريفه اين افترا را رد مى‏فرمايد؛ لذا بحث ما راجع به موضوع شعر و شاعرى است. اصلا شعر يعنى چه؟ شعر، قضيه؛ يعنى موضوع و محمولى است كه واقعيت ندارد و از قضاياى تخيلى است. صرف توهم است بدون اين‏كه در خارج واقعيتى داشته باشد. آن را در وزنهاى مقررى كه در فن آن ذكر شده با سجع و قافيه بياورند. وزن هم براى شدت تأثير است براى اين‏كه بيشتر اثر كند، زرق و برقش مى‏دهند كه همان رعايت وزن مصرع و قافيه است؛ مثلا يكى به ديگرى مى‏گويد: اينها همه‏اش شعر است؛ يعنى مطالبى است كه حقيقت ندارد. در ضمن الفاظ زرق و برق‏دار ذكر شده است به طورى كه مشهور شده از احسن اوست اكذب او؛ مثلا فردوسى در شاهنامه‏اش درباره جنگ رستم و اسفنديار در آن وقتى كه رستم به ميدان آمد، در اثر جنگ زير سم اسبها مى‏گويد:

زجور مخالف در آن پهن دشت   زمين شش شد و آسمان گشت هشت

يك طبقه زمين رفت آسمان و شد شش و آسمانهاى هفتگانه هم شد هشت!

هرچه دروغ‏تر باشد، جالب‏تر است؛ لذا در مدح و ذم وضع عجيبى شعرا داشتند، با قصيده‏اى ظالمى را عادل درجه يك، يا بيچاره عادلى را آدم ظالم معرفى مى‏كردند.

به هر حال، به پيغمبر مى‏گفتند شاعر هستى. شما يك آيه‏اى در اين قرآن پيدا كنيد كه واقعيت نداشته و تخمين باشد:

وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي لَهُ

ما نه به او شعر داديم و نه او سزاوار شاعرى است.

پيغمبر، معلم آسمانى بشر است؛ آموزنده، شاعر به خيال اندازه است، كدام شاعر، علم و كمالى به اجتماع مى‏دهد.

در قرآن، شعر و شاعرى مذمت شده است‏ (400) و شاعران، پيروى مى‏كنند ايشان را گمراهان. آيا نمى‏بينى كه ايشان در هر وادى سرگشته مى‏روند و مى‏گويند آنچه انجام نمى‏دهند، مگر كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته بجاى آورند....

پس معلوم گرديد مقصود از شاعر و شعر مذموم چيست؟ يعنى كسى كه قضيه دروغ و تخيلى را در الفاظ مسجع و مقفى بگويد و اما اگر كسى قضيه حقى را كه الفاظ مسجع و مقفى داشته باشد بگويد، مانعى ندارد. موعظه يا مدح اهل بيت يا مراثى ايشان به شعر گفتن چون اثرش به مراتب بيشتر است، مطلوب است؛ لذا در قرآن مجيد بلافاصله استثنا فرموده است:

الا الذين ءامنوا* از شعراى مذموم استثنا شده‏اند اهل ايمان و كار نيك.

شاعرى كه زبانش را از دروغ و مدح كسى كه سزاوار مدح نيست يا مذمت كسى كه سزاوار مذمت نيست، بسته است.

قصيده‏اى مى‏گفتند در مدح ظالمى سراسر دروغ و مدح بى‏جا و مبلغ هنگفتى از بيت‏المال مردم بيچاره مى‏گرفتند. اگر كم مى‏داد، قصيده‏اى در مذمتش مى‏گفتند؛ نظير بعضى از روزنامه نويسها در زمان ما. شاه مخلوع در سال، ميليونها دلار به خارج مى‏فرستاد براى روزنامه‏ها و مجلات خارجى تا اين‏كه حقايق را ننويسند بلكه وارونه جلوه دهند، تعريفش كنند.

به هر حال، روزنامه نويسها هم مانند شعرا مى‏توانند با اين قلمشان تأييد حق كنند. به عالم اسلام و مسلمين خدمت كنند؛ چنانچه مى‏توانند با قلمشان حق را بكوبند، اسرائيل را تأييد كنند.

انحراف حسان پس از رحلت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله)

اشعار سعدى مخصوصا در مواعظش، نه آن شعرى است كه مذموم باشد و در اسلام مذمت شده باشد. مى‏فرمايد: شكمى كه از چرك و خون پر شود، بهتر از شكمى است كه از راه شعر و شاعرى پر شود. شعرى كه در مسجد و ايام جمعه مكروه است نه آن حقايق و فضايل اهل بيت و مراثى و مواعظ است، قبايح دشمنان اهل بيت و مشركين را ذكر كنند. در صدر اسلام مشركين، شعرايى داشتند كه به رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و اسلام بد مى‏گفتند. چند نفر از شعرا كه مسلمان شده بودند، اشعارى در برابر آنها مى‏گفتند كه آتششان مى‏زدند. هرچه خلاف اسلام بود، مى‏كوبيدند.

در تفسير مجمع نقل كرده پيغمبر در مسجد النبى (صلى‏الله‏عليه‏وآله) امر مى‏فرمود حسان به منبر برود و اشعارش را در هجو مشركين بخواند. يك بار پس از آن‏كه اشعارش را خواند، فرمود: اين شعر تو از تيرهاى زهرآلود، اثرش بر مشركين بيشتر است. و همين‏طور هم بوده است. در غدير خم هم اشعارى در قضيه خلافت و وصايت على (عليه السلام) گفته‏اند. در همين مورد است كه به حسان فرمود: مادامى كه كمك ما مى‏كنى، مؤيد به روح‏القدس هستى.

و اشاره به انحراف حسان پس از پيغمبر است كه به سمت معاويه كشيده شد و راستى از معجزات پيغمبر است كه به طور مطلق دعايش نفرمود.

حسان در آخر عمر، طرف معاويه رفت و اشعارى در مدح معاويه و مذمت على (عليه السلام) نيز سرود!! عاقبت به شر شد؛ لذا پيغمبر فرمود:

مادامى كه در جاده حق هستى، كمك حق مى‏كنى، مؤيد به روح‏القدس هستى.

اگر كسى حق بگويد، راستى موعظه كند، بسيار ممدوح و مورد لطف است.

حكايت جالب سيد مرتضى و حسين بن حجاج (شاعر اهل بيت)

به مناسبت روز نوزدهم از على (عليه السلام) بگويم. در سنه 300 هجرى، مسعود بن آل بويه به نجف اشرف آمد. عضدالدوله، گنجى پيدا كرده بود مى‏خواست قبر على (عليه السلام) را بسازد؛ لذا مسعود را به نجف فرستاد و سرگرم بنا و تعميرات و تأسيسات شد. در همان اوقات، شاعر روزگار جناب حسين بن حجاج از شعراى فصيح عرب كه فضايل على (عليه السلام) را آشكار مى‏كرد، اشعارى به مناسبت تعمير قبر گفته بود. در مجلس رسمى با حضور آل بويه و سيد مرتضى نقيب سادات قصيده‏اش را خواند:

يا صاحب القبة البيضاء فى النجف‏ (401)

راستى شعرش هم عجيب است. فضايل على (عليه السلام) را در اين اشعار جمع كرده بود. هر شعرش اسباب روشنايى چشم دوستان و كورى چشم دشمنان على (عليه السلام) بود. همين‏طور كه مى‏خواند، رسيد به جايى كه طعن بر خلفا ابى حنيفه و خلاف تقيه بود؛ لذا سيد مرتضى به ملاحظه تقيه، نهيب كرد و گفت: كافيست.

حسين شاعر با ناراحتى مجلس را ترك كرد. به جاى احسنت و آفرين وصله و خلعت، او را نهيب دادند. محزون و غمگين به خانه رفت. شب در عالم رؤيا على (عليه السلام) را ديد، فرمود:

يابن الحجاج! ناراحت نباش، من براى جبرانش دستور دادم فردا سيد نزد تو بيايد و سرجايت بنشين تا احترامت نگهداشته شود.

سيد مرتضى خيلى جليل القدر است. به حسب ظاهر هم نقيب سادات و بزرگ علويهاست. شب در خواب، جدش على (عليه السلام) را ديد در حالى كه بر او خشمناك است. گفت: يا مولاى! من فرزند و مخلص شمايم، چه شده مورد غضب شما شده‏ام؟

فرمود: چرا دل شاعر ما را شكستى؟ (شاعرهاى اهل‏بيت جانشان را به كف دستشان گرفته بودند. راستى جانشان در خطر بود؛ لذا سخت مورد علاقه اهل‏بيت بودند) فردا مى‏روى از او عذر مى‏خواهى و به علاوه سفارش او را به ابن بويه مى‏كنى (تا جايزه فراوانى به او بدهد).

سيد هم با آن جلالت قدرش، خودش برخاست به در خانه ابن حجاج رفت. ابن حجاج از داخل خانه صدا زد: آن آقايى كه شما را فرستاده است به من هم امر فرموده است از جايم برنخيزم. سيد هم پاسخ داد سمعا و طاعة. بر او وارد شد و معذرت خواست و او را با خود نزد آل بويه برد و معرفى‏اش كرد كه مورد نظر آقا على (عليه السلام) است، خلعت و انعام مستمر برايش مقرر داشت.

برگرديم. غالبا شعر، دروغگويى و دروغ‏پردازى است. قرآن صدق محض است؛ جدا كننده باطل از حق است‏ (402).

قرآن يادآور خدا و آخرت‏

شعر جز غفلت از خدا و آخرت چيزى نيست، در حالى كه قرآن يادآور خدا و صفات و افعال خدا و آخرت است.

شعر، شهوات را تحريك مى‏كند؛ اما قرآن شخص را رو به خدا مى‏برد. معلم آسمانى كجا و شعر و شاعرى كجا؟ وَمَا يَنبَغِي لَهُ قرآنش متذكر است. ذكر مبين است. يادآور است. حيات‏بخش است. دستوراتش زنده كننده فرد و اجتماع است. هر اجتماعى كه آن را مقتدا ساخت، زنده است ان شاء الله. جامعه ما به بركت قرآن از دست استعمارگران و طاغوتيان خلاص شده، سربلند گرديده. از اين به بعد مستقل و در پناه قرآن حيات‏بخش، جامعه زنده‏اى خواهد شد: لينذر من كان حيا؛ تا بترساند كسى را كه زنده است. اگر حيات داشته باشيد، قرآن را وسيله براى عمل قرار دهيد. ديگر فريب نمى‏خوريد. قرآن تكان‏دهنده است. آدم جاندار را به حركت وا مى‏دارد.

بهره‏مندى انسان از قرآن‏

من كان حيا كسى كه زنده باشد، چه جور حياتى؟ البته مقصود حيات نباتى و حيوانى نيست، حيات نباتى كه همان رشد و نمو باشد و حيات حيوانى اثرش حركت به اراده و شعور نسبى است بلكه مقصود جان آدمى است. آثارش اميد به خداست. غير آدمى اين اثر را ندارد. آدمى است كه مى‏تواند بفهمد كارها همه به دست خداست؛ لذا بر خدا توكل مى‏كند و تنها اميدش به خدا و ترسش نيز از اوست. قرآن به كار چنين زنده‏هايى مى‏خورد.

...وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكَافِرِينَ‏ (403).

و محقق و پا برجاست و ثابت گرديد قول بر كافرها. مقصود از قول، شايد همان باشد كه در همين سوره شريف بيان گرديد: لقد حق القول على أكثرهم و آن وعده دوزخ بود. راستى كافران سزاوار وعده جهنم مى‏باشند؛ كسانى كه جان آدميت در آنها مرده است، دلى براى آنان نمانده، چشم و گوشى ندارند تا ببينند و بشوند و بفهمند (404).

جلسه سى و يكم: خلقت حيوانات براى خدمت به انسانها

أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُم مِّمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينَا أَنْعَاماً فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ * وَذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ فَمِنْهَا رَكُوبُهُمْ وَمِنْهَا يَأْكُلُونَ * وَلَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَمَشَارِبُ أَفَلاَ يَشْكُرُونَ * وَاتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ * لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَهُمْ لَهُمْ جُندٌ مُّحْضَرُونَ * فَلاَ يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ‏ (405)

در اين آيات شريف تدبر كنيد: أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا... آيا نديدند اين بشر كه خدا به او عقل داده؟ آيا نمى‏بيند كه ما آفريديم برايش از آنچه دستهاى قدرتمان، ملائكه‏هايى كه در جميع اجزا عالم منتشرند، ايادى رحمت پروردگار، چه آفريديم چهار پايانى كه ايشان مالك آنند، اولا چگونه آفريديم و بعد چگونه بشر را بر آن مالك گردانيديم، مال او كرديم. خدا چنين قرار داده است وگرنه مگر كسى خالق حيوانات است. مالك حقيقى همان خالق اوست و خدا اگر آن را ملك بشر قرار نمى‏داد، نمى‏توانست از آن استفاده نمايد. خدا گوسفند را آفريد تا بشر از جهات مختلف از آن استفاده نمايد؛ از گوشت لطيفش بخورد، از شير و پشمش استفاده نمايد. عضوى از اين حيوان نيست مگر استفاده‏اى براى بشر دارد؛ حتى استخوانها و حتى سم پايش را در معجونى كه سريشم از آن درست مى‏كنند، به كار مى‏برد.

وَلَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَمَشَارِبُ. چه شرابى لطيف‏تر از شير اين چهارپايان؟ چه منافعى برتر از سوارى گرفتن و استفاده از گوشت و پشم آنان؟!

أَفَلاَ يَشْكُرُونَ؛ آيا نبايد سپاسگزارى كنند؟ تا وقتى كه بشر نعمت و منعم شناس نگردد، با حيوان چه فرقى دارد؟ در جهات حيوانى، خورد و خواب و دفع شهوت و غضب، مشتركند. در صنعتگرى و غيره هم برخى از حيوانات واردند. هرچه به مرگ از بين رفتنى است، ارزش باقى ندارد، مگر راستى غرض خدايى و آخرتى داشته باشد؛ مثلا زحمت مى‏كشد طبيب شود تا به مردم خدمت كند، اگر غرض مادى شد، اجرش همين است. به هر حال آنچه مربوط به انسانيت است و ارزش باقى به تمام معنى دارد، نعمت‏شناسى، منعم‏شناسى و سپاسگزارى از منعم است.

اغفال مردم توسط طاغوتها

وَاتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ.

بشرى كه ما اين نعمتها را به او داديم، شتر و گاو و گوسفند را در اختيارش گذاشتيم، مركبش هم باشد. شتر چه مركبى است؟ كشتى صحرا. به جاى اين‏كه بشر، خداشناس‏تر و سپاسگزارتر باشد، خدا را فراموش نكند، به جاى خداى عالم، خداهاى موهوم براى خودش مى‏تراشد. در رأس خدايان باطل، طاغوتهاى زمانند. تا گفته مى‏شود بت‏پرستى، ذهنها به بت سنگى و چوبى متوجه مى‏شود. حقيقت اين است كه اين بتها سپر براى طاغوتها هستند، طاغوتها پشت سر بتها خدايى مى‏كردند و بت و بتكده بهانه بود.

در زمان فرعون، بت و بت‏پرستى فراوان بود و فرعون به عنوان خداى خدايان مردم را اغفال مى‏نمود.

تمام ديكتاتورها چنين‏اند. تمام شرك در برابر خداست. آنچه خدا از مردم مى‏خواهد، طاغوتها از مردمان مى‏خواهند، خدا از بشر خواسته فرمانش را ببرد، هرچه خدا فرمود بپذيرد. سلاطين هم همين هستند؛ فرمان ملوكانه در برابر فرمان خدا.

لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ؛ به اميد اين‏كه يارى كرده شوند.

در هم شكستن قدرتها در برابر اراده خداوند

لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَهُمْ لَهُمْ جُندٌ مُّحْضَرُونَ

كسانى كه به جاى خدا ديگران را به اميد يارى كردن گرفتند، توانايى ياريشان را ندارند. قشون حاضرتان هستند ولى كارى هم از آنها نمى‏آيد. نظير انقلاب اسلامى ايران كه چند هزار مستشار آمريكايى با اين همه اسلحه‏هاى مدرن، قشون نيم ميليونى مجهز براى حفظ سلطنت محمدرضا براى نگهدارى منافع آمريكا؛ ولى وقتى كه خدا اراده بفرمايد هيچ‏كدام برايش نافع واقع نگرديد. با اين‏كه قشون آماده خدمت است، پشتيبان، امپرياليست است؛ اما توانايى يارى پهلوى را ندارد.

فَلاَ يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ.

اندوهناك نكند گفته آنان تو را، ما مى‏دانيم آنچه نهان مى‏كنند و آنچه آشكار مى‏سازند.

اگر كفار نيشى مى‏زنند، حزنى به شما راه نيابد، نسبت به وحدت، كفار طعنه‏ها مى‏زنند؛ ولى مؤمن بايد به خداى خودش دلخوش باشد، قوى باشد.

در همين انقلاب براى اين‏كه روحيه ملت ايران را ضعيف كنند، تهديدها و شايعه‏پردازيها مى‏كنند. هر روز در گوشه‏اى سر و صدايى راه مى‏اندازند؛ اما مؤمنين دلشان به خداى خودشان قوى است همان خدايى كه تا اين‏جا رسانيده اگر مصلحت بداند آن را به اتمام خواهد رسانيد.

پيروى انقلاب اسلامى ايران كار افراد نبود، كار خدا بود. كاملا از مسير اسباب بيرون بود؛ لذا همان‏طور كه ابتدايش اميد و نظر به خدا بود، حالا و بعد هم بايد چنين باشد.

اللهم انصر الاسلام و المسلمين و اخذل الكفار و المنافقين و اشغل الظالمين بالظالمين و اجعلنا بينهم سالمين غانمين.