غنيمت شمردن پنج چيز قبل از پنج
چيز
در عين الحيوة مجلسى منقول است از خاتم انبيا محمد
(صلىاللهعليهوآله):
يا اباذر! اغتنم خمسا قبل
خمس: شبابك قبل هرمك و صحتك قبل سقمك و غناك قبل فقرك و فراغك قبل شغلك و حياتك قبل
موتك
(377).
پنج چيز را قبل از اينكه ضدش برسد، غنيمت
شمار، جوانى را پيش از پيرى. از اول تكليف شروع مىشود تا حداكثر سى و سه تا چهل،
از چهل به آن طرف در سن شيخوخيت مىافتد. اى كسانى كه هنوز چهل ساله نشديد، قدر
بدانيد. جوانيتان را در باطل نگذرانيد. در كودكى پستى، در جوانى مستى، در پيرى
سستى، پس خداى را كى پرستى؟
بى نيازى را قبل از نيازمندى درياب، پيش از
آنكه نتوانى. هر خيرى كه بتوانى زود انجام بده.
آدمى كه سالم است بايد از سلامتى بهره ببرد پيش
از آنكه از او گرفته شود، بيمار شود.
يكى از اهل علم، حادثهاى برايش پيش آمده بود،
نمىتوانست حرف بزند، حالت سكتهاى عارضش شده بود. اى زبانهاى گويا كه به آسانى
زبانتان مىجنبد! وقتى مىآيد كه آرزو مىكنى كلمهاى با اين زبان بگويى نمىتوانى،
پس حالا غنيمت شمار.
آدمى در زندگى در معرض آفات است. هر فردى برايش
پيشآمدهايى مىشود. اسباب اشتغال فكر مىگردد. كسى كه فارغ البال است زود با ياد
خدا و آخرت بار سفر مىبندد پيش از آنكه سرگرميها نگذارد. از همه مهمتر زندگى پيش
از مرگ را غنيمت شمار.
هر نفس زانفاس عمرت گوهريست
|
|
آن نفس سوى خدايت رهبريست
(378)
|
و استعملنى بما تسئلنى غدا عنه و استفرغ
ايامى فيما خلقتنى له
(379).
دعاى زين العابدين (عليه السلام) است. جدا آن را از خدا بخواه.
خدايا! آنچه فرداى قيامت از ما پرسش مىشود، ما را موفق بدار. انجام واجبات و ترك
محرمات. چند روزى از عمر كه باقى مانده، فراغتى ده كه همهاش به بندگى تو بگذرد.
قوت و ضعف انسان
از اول قرار گرفتن نطفه در رحم، از اول تكوين لحظه به لحظه رو به
اشتداد و پيدايش قواى بدنى است تا خلقتش در چهار ماهگى كامل گردد. پس از دميده شدن
روح در بدن، آماده پيدا شدن قواى حيوانى مىگردد
(380).
آخرين سنى كه منتهاى شدت قواست به حسب روايتى كه از امام صادق
(عليه السلام) رسيده است، سن 33 سالگى است. و شايد ناظر به اكثر خلق باشد كه
مىفرمايد كسى كه سنش 33 سال باشد بلغ أشده است، به سن
كمال رسيده است. از 33 تا چهل، سن وقوف است. قوا نه زياد مىشود نه كم. آن حدى كه
پيدا شده از چهل به بعد قوس نزول است، اول نكس است
(381).
نكس، به معنى برگشتن و عقبگرد است.
اينك از قوه به ضعف مىرود. همينطور كه از اول كمكم زياد شد تا سن سى سالگى، با
كمال قوهاى كه داشت از چهل به بعد به تدريج كم مىشود. آنچه به او داده شده از او
پس گرفته مىشود
(382).
از بچگى چقدر طول كشيد تا دندان درآورد، حالا به تدريج دندانها را پس مىگيرند. نكس
در خلق، يعنى در اعضا و جوارح، نقصان پيدا مىشود تا به حدى مىرسد كه سن خرافت است
و ديگر چيزى نمىفهمد
(383).
بروز ضعف در انسان
بعضى اين طور بيان كردهاند:
از سن چهل، اول تنزل و گرفته شدن قواست؛ اما ظهورش در خارج كه آدمى
خودش بفهمد، سال به سال مىفهمد؛ مثلا عكسى از خودش در رأس 41 سالگى بگيرد و
خصوصيات قواى بدنى خود را يادداشت كند، سال بعد در همان وقت عكس ديگر و معاينه ديگر
بكند، آن وقت متوجه مىشود چقدر ضعف و فتور پيدا كرده است. از سن پنجاه تا شصت، ماه
به ماه آشكار مىگردد؛ هر ماه كه مىگذرد، مىفهمد كه سرنگون مىشود. از شصت تا
هفتاد، هفته به هفته آشكار مىگردد. از هفتاد تا هشتاد، روز به روز ضعف خود را
متوجه مىشود. از هشتاد تا نود، ساعت به ساعت. از نود تا صد، نفسنفس نكس و عقبگرد
واضح مىگردد.
اگر بماند و طول بكشد، عاقبتش مثل همين حالات نخستين در گهوارهاش
مىشود ادراكات از بين رفته و هيچ نمىفهمد؛ البته اكثر مردم چنين هستند؛ ولى بعضى
زودتر از چهل، اول ضعيف مىشود. يا برخى از معمرين نكس آنها خيلى ديرتر از مردم
معمولى مىشود؛ ولى مطابق روايت مروى از خاتم الانبياء (صلىاللهعليهوآله):
عمر امت من ميان شصت سال و هفتاد سال است
(384).
روايت شريف ديگر:
بين الستين و السبعين معترك المناي
(385)
شصت سالهها در ميدان مرگ هستند، معركه موت.
در جلد دوم بحارالأنوار است
(386)
كه راوى مىگويد:
همواره امام صادق (عليه السلام) بيرون مدينه
در خدمت حضرت بوديم. آقا نگاهى به كوه احد افكند، به راوى فرمود: شكاف كوه را
مىبينى؟ گفت: بلى. فرمود: اما من ديگر نمىبينم! گفت: چه شده؟ فرمود: پير شدهام.
ضعف بصر، نشانه پيرى است. نشانه دومى، خميدگى پشت و سوم سستى ساق پاست.
أَفَلَا يَعْقِلُونَ نخستين تعقلى كه
بر بشر واجب است آن است كه از اين موضوع نكس، يقين كند كه مخلوق است، مقهور است
(387).
جلو چشمت مىبينى از گهواره تو را به كجا آورد و بعدش هم دوباره رو به ضعف آورد، پس
بدان، تحت تربيت ديگرى هستى، جوان مىكند، پير مىكند، قوه مىدهد و مىگيرد، دست
من و تو نيست.
سه درخواست شاهزاده از اسكندر
داستانى راجع به اسكندر ذكر مىكنند كه به يكى از شاهزادگان ممالكى
كه تسخير كرده بود، گفت:
ملازم و همراه من باش و آنچه بخواهى به تو
مىدهم. گفت: تنها سه حاجت دارم براى من تأمين كن:
اول: اين كه جوانى مرا نگهدار.
گفت: من مال خودم را نمىتوانم نگهدارم.
دوم: عافيت مرا نگهدار.
سوم: بقاى مرا تضمين كن.
گفت: اين چيزهايى كه تو مىگويى از من نمىآيد، از هيچكس هم
نمىآيد.
اين كارها از مبدأ قدرت ساخته است. همه طبيبها با همه وسايل از مرگ
نمىتوانند جلوگيرى كنند، پس بدانند بنده مقهورند، مملوكند
(388).
لزوم تعقل از گذر عمر
از نكس عمرتان تعقل نمىكنيد تا بدانيد آورنده و برنده،
نگاهدارنده، قوه دهنده و گيرنده همهاش اوست. من من را كنار بگذار. همانطور كه
واقعا بندهاى، راه و روشت هم بندهوار باشد.
نكته ديگر، از اين نكس تعقل نمىكنيد كه منتهى به فنا مىشود؛
بنابراين، تا هنوز به نكس نرسيده، سرمايهاى پيدا كنى. عمر باقى بيابى. چراغى كه
مىخواهد خاموش شود، زود لامپ يا چراغ نفتى ديگر يا نفت پيدا كن تا وقتى خاموش شد،
چيزى داشته باشى. عمر تا هنوز فنا نشده كارى براى خودت بكن؛ لذا گفتهاند:
تا سن به چهل نرسيده سعى كنيد ملكات پسنديده پيدا كنيد
بلكه عبوديت و معارفى نصيبش گردد. از چهل به بعد زياد شدن آنچه دارد مىباشد.
جلسه بيست و نهم: كيفر كفار و
مشركين در سرپيچى از فرامين الهى
وَلَوْ نَشَاءُ لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَى
مَكَانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطَاعُوا مُضِيّاً وَلاَ يَرْجِعُون * وَمَن نُعَمِّرْهُ
نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَفَلَا يَعْقِلُونَ
(389)
فرمود: لَوْ نَشَاءُ لَطَمَسْنَا
اشاره به استحقاق كفار و مشركين است كه اين قدر آيات بينات بر آنها خوانده مىشود،
سرپيچى مىكنند؛ چشم دلشان را كور كردهاند، جا دارد ما نيز آنها را كور كنيم به
قسمى كه مسيرشان را تشخيص ندهند؛ چنانچه سزاوارند آنها را مسخ كنيم، سرجايشان
خشكشان كنيم؛ مثل سنگ كه راه پيش و پس نداشته باشند، نه به جلو بتوانند بروند نه
برگردند. حقشان است. كسى كه از اين همه موعظه و نصيحت، تكان نمىخورد، صورتشان هم
مثل دلشان گردد.
يا اين كه باطنشان كه خوى حيوانى و زشت است، يا سبع و درنده هستند
و بهتر اين است كه ظاهرشان را مثل باطنشان سازيم، مثل اصحاب سبت كه صبح كردند در
حالى كه به صورت ميمون و خنزير شدند. اگر بخواهيم مىتوانيم؛ اما حكمت الهى بر اين
است كه مهلتشان داده شود، شايد برگردند
(390).
اگر بنا شود هر بشرى تا گناه مىكند، او را به عقوبت بگيرند، زندگى
در زمين ميسر نمىشود
(391)
بلكه بايد مهلتش داد، شايد پشيمان شود، بر فرض پشيمان هم نشود، مگر از ملك خدا
مىشود فرار كند؟ گنهكار كجا برود كه از ملك و حكومت خدا بيرون باشد، در هر آنى خدا
قادر است از او انتقام بگيرد.
لطف حق با تو مداراها كند
|
|
چون كه از حد بگذرد رسوا كند
|
حسين (عليه السلام) دستهاى
چسبيده را باز مىكند
يك نفر بىباك بود كه از نظر و لمس اجنبيه پرهيز نمىكرده تا جايى
كه در مسجدالحرام نيز مرتكب اين گناه مىشد. در حجر اسماعيل؛ جايى كه مردم استغفار
و دعا مىكنند، زنى به پرده كعبه چسبيده دستهاى خود را به پرده گرفته بود، اين مرد
دستش را روى دست آن زن گذاشت؛ ناگهان دستها به هم چسبيد، رسوايى به بار آمد. بنابر
آنچه در مناقب نقل كرده است، نزد قاضى در مسجد مىبرند. قاضى گفت: جز اين كه با
كارد اين دو دست را از هم جدا كنيم چارهاى نيست، همه حيران هستند.
اوقاتى بود كه حسين (عليه السلام) به مكه آمده و در اين هنگام به
مسجد تشريف آورد. اين دو نفر را خدمت ابى عبدالله (عليه السلام) آوردند. حضرت، اول
از مرد عهد گرفت كه ديگر اين گناه را ترك نمايد؛ آنگاه حضرت دعا فرمود، دست مباركش
را به ميان آورد و آن دو دست را جدا فرمود.
فرجام بىاحترامى به نماز
در جلد 48 بحار مروى است كه:
زنى، ضره يعنى هوو داشته. شوهرش زن ديگرى
داشته. نوعا در كمين رقيبش بود. روزى شوهرش وارد منزل شد در حالى كه اين زن مشغول
نماز بود، رفت رو به سمت زن ديگرش. زن در حال نماز رويش را برگرداند ببيند شوهرش چه
مىكند، صورتش به همان حال ماند.
شهيد ثانى هم اين روايت را نقل كرده است:
كسى كه در نماز صورتش را برمىگرداند، به اين طرف و آن طرف مىكند،
آيا نمىترسد كه خداوند صورتش را به شكل الاغ بگرداند
(392)؟!
شهيد مىفرمايد: شايد اشاره به وضع باطن باشد كه صورت باطنىاش به
شكل الاغ گردد.
زن بيچاره دست به دامن شوهرش شد بلكه طبيبى بياورد. هرجا اهل اطلاع
بود گفت. اگر كسى بخواهد صورتش را به فشار برگرداند، با خرد شدن استخوان گردنش
همراه است.
او را خدمت حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) آوردند. امام (عليه
السلام) امر به توبه فرمود. پس از اين كه توبه صادقه كرد، دست مباركش را پيش آورد و
صورتش را برگرداند
(393).
وجوب نهى كردن از روزهخوارى
آى گنهكاران و بىباكان! شنيده شده روزىخورى آشكار، عادى شده است.
آيا دكاندارها مسلمانند؟ روزهخورى آشكار را مىبينند و ساكت مىنشينند؟ به قول على
(عليه السلام) كه مىفرمايد: ميت الاحياء؛ اى مرده
متحرك؛ يعنى اى كسى كه گناه علنى را مىبينى و نهى نمىكنى! باك ندارى؟ بايد نهى
كنيد؛ حتى اگر طرف، مسافر هم باشد، حق ندارد علنى چيز بخورد.
دليل بر اين كه مىتوانيم تغيير خلقتشان دهيم، همين تغيير (انسانها
به جوانها و پيرهاست): وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي
الْخَلْقِ.
پاداش احترام كردن به كهنسالان
اسلام سفارش پيرها را زياد فرموده است. بر هر مسلمانى واجب است
رعايت پدر و مادر پير را بكند. اگر اسباب ناراحتى آنان را فراهم كردى اولا: از
آثارش در همين دنيا خودت نيز ممكن است مبتلا بشوى، از اين گذشته، خطر عافيت به شرى
است.
به علاوه، بر هر مسلمانى اكرام پيرها واجب است. هركس مويى در اسلام
سفيد كرد بر همه اكرامش لازم است. نمىتواند راه برود، زير بغلش را بگيريد، احتياجى
دارد، برايش فراهم كرده رفع نيازش بكنيد. از چيزهايى كه موجب امن از فزع اكبر در
قيامت مىشود: اكرام ذى شيبة فى الاسلام؛ گرامى داشتن
مويى كه در اسلام سپيد شده، است.
أَفَلَا يَعْقِلُونَ كسى كه مسخ
تدريجى را مىبيند آيا پى به قدرت خدا بر طمس و مسخ نمىبرد؟ نگاه عكس جوانىات بكن
و سپس نگاهى هم در آينه بنما، مىتوانيم او را به صورتهايى برگردانيم كه بوزينهها
و خنزيرها نزد او زيبا باشند.
نيرومندتر شدن ملكات در كهنسالى
آدمى داراى دو جنبه است خلق و امر: ...أَلاَ
لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبَارَكَ اللّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ
(394)
بدنى دارد و روحى. موضوع نكس به واسطه پيرى راجع به خلق است. قواى جسمانى رو به ضعف
مىرود تا پستترين مراتب كه سن خرافت است كه مثل بچگى او مىشود.
اما روح آدمى، اگر كسى از اول جوانىاش جهت روحش را تقويت و تكميل
و تزكيه و تصفيه كرد تا سن چهل سالگى، خودش را اصلاح كرد، آدم شد؛ يعنى از
پولپرستى، زنپرستى، مادهپرستى خلاص و مستقل شده، موحد و يكتاشناس گرديده، غير
خدا را مؤثر نمىداند، حرص و حسد و بخل و نفاق و كينه ندارد، ديگر اذيت نمىكند.
سگ، پاى آدم را مىگيرد نه آدم. بعضى هستند با زبانشان كار دندان سگ را انجام
مىدهند، با اين تفاوت كه سگ، بدن را متأثر مىكند؛ اما اين آدم دل را جريحهدار
مىكند.
خلاصه، اگر كسى در جوانىاش اصلاح شد، به تدريج پاك مىشود تا
ملكهاش گرديد، ملكاتش از چهل سالگى به بعد كاملتر و بيشتر و بهتر مىگردد.
واى اگر در جوانىاش بىبند و بار شد! به هر حرامى روى آور شده
خودخواه و خودپرست و راحت طلب شده است. به چهل سالگى كه رسيد، اين ملكات قوى
مىشود.
مروى است: كسى كه چهل سالش شد و اصلاح نشد،
شيطان پيشانىاش را مىبوسد، مىگويد به قربان كسى كه ديگر اميد خيرى به او نيست
(395).
بالأخره: وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي
الْخَلْقِ. - لا فى الأمر هرچه بدنش رو به زوال
و سستى است؛ ولى روحش در پيرى، قوىتر مىشود در آنچه در جوانىاش بوده است. اگر در
جوانىاش كمالات آدمى را تحصيل كرده باشد؛ سخاوت، كرم، عفو، در سن پيرى سخاوتش
بيشتر مىشود. حاضر است جانش را در راه خدا بدهد. هنگام ملاقات ملكالموت با شوق
تمام، جان مىدهد.
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست
|
|
روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم
|
واى به آن بدبختى كه مال را پنهان مىكرد! خرج نمىكرد. در پيرى
بخل و حسدش قوىتر مىگردد.
مؤمن كه نود ساله شد، ندا مىرسد:
يا أسيرالله فى الأرض قد غفرالله لك ما تقدم
من ذنبك و ما تأخر
(396).
اى اسير خدا در زمين! خدا گناهان گذشته و
آيندهات را بخشيد.
خلاصه، در سن پيرى، عجز از سر تا پا مىريزد؛ لذا در شرع سفارش
شده: اى مسلمانان! به پيرها احترام كنيد، ترحم كنيد، اكرام
نماييد
(397).
ثبت عبادات جوانى در سنين
كهنسالى
پيرهايى كه منحنى شدهاند، خدا به بركت آنان بلا را از شهر و آبادى
دور مىكند؛ چون مورد رحم خدايند. اگر در جوانى قدردانى كرده باشد، در سن پيرى كه
افتاده است، همان اعمال جوانىاش را برايش ثبت مىنمايند.
مروى است: هركس در سن پيرى عباداتى كه در
جوانى مىكرد و حالا نمىتواند بكند، برايش مرتب ثبت مىنمايند. در جوانى دو ساعت
تهجد داشت، حالا پير است و ضعيف، نمىتواند، برايش ثبت مىگردد.
اى كسانى كه سنتان به چهل هنوز نرسيده! دست و پايى بزنيد كه بعدها
نتيجهاش را خودتان مىبريد.
دو رشته تعقل را يادآورى كرديم؟ خداوند توفيق تعقل عنايت فرمايد.
زين العابدين (عليه السلام) عرض مىكند:
خدايا! مادامى كه عمرم در بندگى تو صرف
مىشود، عمرم ده و هنگامى كه عمرم چراگاه شيطان مىشود، در معصيت تو مىخواهد صرف
شود، از راه بندگىات جدا گردم، زود مرگم بده پيش از آنكه غضب تو شامل حالم گردد و
مستحق عقوبت گردم
(398).
جلسه سىام: تهمتهاى
ناجوانمردانه به پيامبر خدا (صلىاللهعليهوآله)
وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي
لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَقُرْآنٌ مُّبِينٌ
(399)
پس از آنكه نسبت به منكرين خدا و انبيا و معاد، تهديدهايى را بيان
فرمود، اگر بخواهيم آنان را كور يا مسخ مىكنيم، آنگاه تهمتى كه مشركين به محمد
(صلىاللهعليهوآله) مىزدند، رد مىفرمايد. هر باطلى در برابر حق، چون حربهاى
ندارد، به تهمت مىچسبد، براى اينكه وارونه جلوه دهد؛ خودش را حق و طرف را باطل
نشان دهد، تهمت مىزند تا بخواهد ثابت شود در ميان بشر، عدهاى گمراه شدهاند؛ چون
همه اهل تحقيق نيستند، چه بسا با يك حرف مىپذيرند. تهمت اثر ندارد.
مشركين مكه در برابر خاتم الأنبياء و پيشرفت اسلام و توجه دلها به
قرآن، جوانها بتپرستى را مسخره مىكردند. از پدر و مادرها كناره مىگرفتند. دور هم
جمع شدند چه كنيم در برابر محمد (صلىاللهعليهوآله). وليد - كه بزرگترشان است -
در مجلس گفت كارى نمىتوانيم در برابر محمد (صلىاللهعليهوآله) و قرآن كنيم جز
اين كه بگوييم سحر است. اين حرف را شايع كنيم كه محمد ساحر و سحرش هم قرآن است. اگر
كسى بپرسد اولا مردم كه نوعا اهل تحقيق نيستند، بر فرض اگر كسى پيدا شد و پرسيد
كجايش سحر است؟ بايد بگويند چون تفرقه مىاندازد. همان طورى كه ساحرها جدايى
مىاندازند، محمد هم بين پدرها و مادرها با جوانها جدايى انداخته است؟ جوانهاى ما
را از بتكده جدا كرده است.
مدتى گذشت و اين تهمت كهنه شد. تهمت ديگرى بستند، گفتند:
او شاعر است. در اين آيه شريفه اين افترا را رد
مىفرمايد؛ لذا بحث ما راجع به موضوع شعر و شاعرى است.
اصلا شعر يعنى چه؟ شعر، قضيه؛ يعنى موضوع و محمولى است كه واقعيت ندارد و از قضاياى
تخيلى است. صرف توهم است بدون اينكه در خارج واقعيتى داشته باشد. آن را در وزنهاى
مقررى كه در فن آن ذكر شده با سجع و قافيه بياورند. وزن هم براى شدت تأثير است براى
اينكه بيشتر اثر كند، زرق و برقش مىدهند كه همان رعايت وزن مصرع و قافيه است؛
مثلا يكى به ديگرى مىگويد: اينها همهاش شعر است؛ يعنى مطالبى است كه حقيقت ندارد.
در ضمن الفاظ زرق و برقدار ذكر شده است به طورى كه مشهور شده از احسن اوست اكذب
او؛ مثلا فردوسى در شاهنامهاش درباره جنگ رستم و اسفنديار در آن وقتى كه رستم به
ميدان آمد، در اثر جنگ زير سم اسبها مىگويد:
زجور مخالف در آن پهن دشت
|
|
زمين شش شد و آسمان گشت هشت
|
يك طبقه زمين رفت آسمان و شد شش و آسمانهاى هفتگانه هم شد هشت!
هرچه دروغتر باشد، جالبتر است؛ لذا در مدح و ذم وضع عجيبى شعرا
داشتند، با قصيدهاى ظالمى را عادل درجه يك، يا بيچاره عادلى را آدم ظالم معرفى
مىكردند.
به هر حال، به پيغمبر مىگفتند شاعر هستى. شما يك آيهاى در اين
قرآن پيدا كنيد كه واقعيت نداشته و تخمين باشد:
وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي
لَهُ
ما نه به او شعر داديم و نه او سزاوار شاعرى
است.
پيغمبر، معلم آسمانى بشر است؛ آموزنده، شاعر به خيال اندازه است،
كدام شاعر، علم و كمالى به اجتماع مىدهد.
در قرآن، شعر و شاعرى مذمت شده است
(400)
و شاعران، پيروى مىكنند ايشان را گمراهان. آيا نمىبينى كه ايشان در هر وادى
سرگشته مىروند و مىگويند آنچه انجام نمىدهند، مگر كسانى كه ايمان آوردند و
كارهاى شايسته بجاى آورند....
پس معلوم گرديد مقصود از شاعر و شعر مذموم چيست؟ يعنى كسى كه قضيه
دروغ و تخيلى را در الفاظ مسجع و مقفى بگويد و اما اگر كسى قضيه حقى را كه الفاظ
مسجع و مقفى داشته باشد بگويد، مانعى ندارد. موعظه يا مدح اهل بيت يا مراثى ايشان
به شعر گفتن چون اثرش به مراتب بيشتر است، مطلوب است؛ لذا در قرآن مجيد بلافاصله
استثنا فرموده است:
الا الذين ءامنوا* از شعراى مذموم
استثنا شدهاند اهل ايمان و كار نيك.
شاعرى كه زبانش را از دروغ و مدح كسى كه سزاوار مدح نيست يا مذمت
كسى كه سزاوار مذمت نيست، بسته است.
قصيدهاى مىگفتند در مدح ظالمى سراسر دروغ و مدح بىجا و مبلغ
هنگفتى از بيتالمال مردم بيچاره مىگرفتند. اگر كم مىداد، قصيدهاى در مذمتش
مىگفتند؛ نظير بعضى از روزنامه نويسها در زمان ما. شاه مخلوع در سال، ميليونها
دلار به خارج مىفرستاد براى روزنامهها و مجلات خارجى تا اينكه حقايق را ننويسند
بلكه وارونه جلوه دهند، تعريفش كنند.
به هر حال، روزنامه نويسها هم مانند شعرا مىتوانند با اين قلمشان
تأييد حق كنند. به عالم اسلام و مسلمين خدمت كنند؛ چنانچه مىتوانند با قلمشان حق
را بكوبند، اسرائيل را تأييد كنند.
انحراف حسان پس از رحلت پيامبر
(صلىاللهعليهوآله)
اشعار سعدى مخصوصا در مواعظش، نه آن شعرى است كه مذموم باشد و در
اسلام مذمت شده باشد. مىفرمايد: شكمى كه از چرك و خون پر شود،
بهتر از شكمى است كه از راه شعر و شاعرى پر شود. شعرى كه در مسجد و ايام
جمعه مكروه است نه آن حقايق و فضايل اهل بيت و مراثى و مواعظ است، قبايح دشمنان اهل
بيت و مشركين را ذكر كنند. در صدر اسلام مشركين، شعرايى داشتند كه به رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله) و اسلام بد مىگفتند. چند نفر از شعرا كه مسلمان شده بودند،
اشعارى در برابر آنها مىگفتند كه آتششان مىزدند. هرچه خلاف اسلام بود،
مىكوبيدند.
در تفسير مجمع نقل كرده پيغمبر در مسجد النبى (صلىاللهعليهوآله)
امر مىفرمود حسان به منبر برود و اشعارش را در هجو مشركين بخواند. يك بار پس از
آنكه اشعارش را خواند، فرمود: اين شعر تو از تيرهاى زهرآلود،
اثرش بر مشركين بيشتر است. و همينطور هم بوده است. در غدير خم هم اشعارى در
قضيه خلافت و وصايت على (عليه السلام) گفتهاند. در همين مورد است كه به حسان
فرمود: مادامى كه كمك ما مىكنى، مؤيد به روحالقدس هستى.
و اشاره به انحراف حسان پس از پيغمبر است كه به سمت معاويه كشيده
شد و راستى از معجزات پيغمبر است كه به طور مطلق دعايش نفرمود.
حسان در آخر عمر، طرف معاويه رفت و اشعارى در مدح معاويه و مذمت
على (عليه السلام) نيز سرود!! عاقبت به شر شد؛ لذا پيغمبر فرمود:
مادامى كه در جاده حق هستى، كمك حق مىكنى،
مؤيد به روحالقدس هستى.
اگر كسى حق بگويد، راستى موعظه كند، بسيار ممدوح و مورد لطف است.
حكايت جالب سيد مرتضى و حسين بن
حجاج (شاعر اهل بيت)
به مناسبت روز نوزدهم از على (عليه السلام) بگويم. در سنه 300
هجرى، مسعود بن آل بويه به نجف اشرف آمد. عضدالدوله، گنجى پيدا كرده بود مىخواست
قبر على (عليه السلام) را بسازد؛ لذا مسعود را به نجف فرستاد و سرگرم بنا و تعميرات
و تأسيسات شد. در همان اوقات، شاعر روزگار جناب حسين بن حجاج از شعراى فصيح عرب كه
فضايل على (عليه السلام) را آشكار مىكرد، اشعارى به مناسبت تعمير قبر گفته بود. در
مجلس رسمى با حضور آل بويه و سيد مرتضى نقيب سادات قصيدهاش را خواند:
يا صاحب القبة البيضاء فى النجف
(401)
راستى شعرش هم عجيب است. فضايل على (عليه السلام) را در اين اشعار
جمع كرده بود. هر شعرش اسباب روشنايى چشم دوستان و كورى چشم دشمنان على (عليه
السلام) بود. همينطور كه مىخواند، رسيد به جايى كه طعن بر خلفا ابى حنيفه و خلاف
تقيه بود؛ لذا سيد مرتضى به ملاحظه تقيه، نهيب كرد و گفت:
كافيست.
حسين شاعر با ناراحتى مجلس را ترك كرد. به جاى احسنت و آفرين وصله
و خلعت، او را نهيب دادند. محزون و غمگين به خانه رفت. شب در عالم رؤيا على (عليه
السلام) را ديد، فرمود:
يابن الحجاج! ناراحت نباش، من براى جبرانش
دستور دادم فردا سيد نزد تو بيايد و سرجايت بنشين تا احترامت نگهداشته شود.
سيد مرتضى خيلى جليل القدر است. به حسب ظاهر هم نقيب سادات و بزرگ
علويهاست. شب در خواب، جدش على (عليه السلام) را ديد در حالى كه بر او خشمناك است.
گفت: يا مولاى! من فرزند و مخلص شمايم، چه شده مورد غضب شما شدهام؟
فرمود: چرا دل شاعر ما را شكستى؟ (شاعرهاى
اهلبيت جانشان را به كف دستشان گرفته بودند. راستى جانشان در خطر بود؛ لذا سخت
مورد علاقه اهلبيت بودند) فردا مىروى از او عذر مىخواهى و به علاوه سفارش او را
به ابن بويه مىكنى (تا جايزه فراوانى به او بدهد).
سيد هم با آن جلالت قدرش، خودش برخاست به در خانه ابن حجاج رفت.
ابن حجاج از داخل خانه صدا زد: آن آقايى كه شما را فرستاده است
به من هم امر فرموده است از جايم برنخيزم. سيد هم پاسخ داد سمعا و طاعة. بر
او وارد شد و معذرت خواست و او را با خود نزد آل بويه برد و معرفىاش كرد كه مورد
نظر آقا على (عليه السلام) است، خلعت و انعام مستمر برايش مقرر داشت.
برگرديم. غالبا شعر، دروغگويى و دروغپردازى است. قرآن صدق محض
است؛ جدا كننده باطل از حق است
(402).
قرآن يادآور خدا و آخرت
شعر جز غفلت از خدا و آخرت چيزى نيست، در حالى كه قرآن يادآور خدا
و صفات و افعال خدا و آخرت است.
شعر، شهوات را تحريك مىكند؛ اما قرآن شخص را رو به خدا مىبرد.
معلم آسمانى كجا و شعر و شاعرى كجا؟ وَمَا يَنبَغِي لَهُ
قرآنش متذكر است. ذكر مبين است. يادآور است. حياتبخش است. دستوراتش زنده كننده فرد
و اجتماع است. هر اجتماعى كه آن را مقتدا ساخت، زنده است ان شاء الله. جامعه ما به
بركت قرآن از دست استعمارگران و طاغوتيان خلاص شده، سربلند گرديده. از اين به بعد
مستقل و در پناه قرآن حياتبخش، جامعه زندهاى خواهد شد:
لينذر من كان حيا؛ تا بترساند كسى را كه زنده است.
اگر حيات داشته باشيد، قرآن را وسيله براى عمل قرار دهيد. ديگر فريب نمىخوريد.
قرآن تكاندهنده است. آدم جاندار را به حركت وا مىدارد.
بهرهمندى انسان از قرآن
من كان حيا كسى كه زنده باشد، چه جور
حياتى؟ البته مقصود حيات نباتى و حيوانى نيست، حيات نباتى كه همان رشد و نمو باشد و
حيات حيوانى اثرش حركت به اراده و شعور نسبى است بلكه مقصود جان آدمى است. آثارش
اميد به خداست. غير آدمى اين اثر را ندارد. آدمى است كه مىتواند بفهمد كارها همه
به دست خداست؛ لذا بر خدا توكل مىكند و تنها اميدش به خدا و ترسش نيز از اوست.
قرآن به كار چنين زندههايى مىخورد.
...وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكَافِرِينَ
(403).
و محقق و پا برجاست و ثابت گرديد قول بر
كافرها. مقصود از قول، شايد همان باشد كه در
همين سوره شريف بيان گرديد: لقد حق القول على أكثرهم و
آن وعده دوزخ بود. راستى كافران سزاوار وعده جهنم مىباشند؛ كسانى كه جان آدميت در
آنها مرده است، دلى براى آنان نمانده، چشم و گوشى ندارند تا ببينند و بشوند و
بفهمند
(404).
جلسه سى و يكم: خلقت حيوانات
براى خدمت به انسانها
أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُم
مِّمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينَا أَنْعَاماً فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ * وَذَلَّلْنَاهَا
لَهُمْ فَمِنْهَا رَكُوبُهُمْ وَمِنْهَا يَأْكُلُونَ * وَلَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ
وَمَشَارِبُ أَفَلاَ يَشْكُرُونَ * وَاتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ آلِهَةً
لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ * لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَهُمْ لَهُمْ جُندٌ
مُّحْضَرُونَ * فَلاَ يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا
يُعْلِنُونَ
(405)
در اين آيات شريف تدبر كنيد: أَوَ لَمْ
يَرَوْا أَنَّا... آيا نديدند اين بشر كه خدا به او عقل داده؟ آيا نمىبيند
كه ما آفريديم برايش از آنچه دستهاى قدرتمان، ملائكههايى كه در جميع اجزا عالم
منتشرند، ايادى رحمت پروردگار، چه آفريديم چهار پايانى كه ايشان مالك آنند، اولا
چگونه آفريديم و بعد چگونه بشر را بر آن مالك گردانيديم، مال او كرديم. خدا چنين
قرار داده است وگرنه مگر كسى خالق حيوانات است. مالك حقيقى همان خالق اوست و خدا
اگر آن را ملك بشر قرار نمىداد، نمىتوانست از آن استفاده نمايد. خدا گوسفند را
آفريد تا بشر از جهات مختلف از آن استفاده نمايد؛ از گوشت لطيفش بخورد، از شير و
پشمش استفاده نمايد. عضوى از اين حيوان نيست مگر استفادهاى براى بشر دارد؛ حتى
استخوانها و حتى سم پايش را در معجونى كه سريشم از آن درست مىكنند، به كار مىبرد.
وَلَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَمَشَارِبُ.
چه شرابى لطيفتر از شير اين چهارپايان؟ چه منافعى برتر از سوارى گرفتن و استفاده
از گوشت و پشم آنان؟!
أَفَلاَ يَشْكُرُونَ؛
آيا نبايد سپاسگزارى كنند؟ تا وقتى كه بشر نعمت و منعم
شناس نگردد، با حيوان چه فرقى دارد؟ در جهات حيوانى، خورد و خواب و دفع شهوت و غضب،
مشتركند. در صنعتگرى و غيره هم برخى از حيوانات واردند. هرچه به مرگ از بين رفتنى
است، ارزش باقى ندارد، مگر راستى غرض خدايى و آخرتى داشته باشد؛ مثلا زحمت مىكشد
طبيب شود تا به مردم خدمت كند، اگر غرض مادى شد، اجرش همين است. به هر حال آنچه
مربوط به انسانيت است و ارزش باقى به تمام معنى دارد، نعمتشناسى، منعمشناسى و
سپاسگزارى از منعم است.
اغفال مردم توسط طاغوتها
وَاتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ آلِهَةً
لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ.
بشرى كه ما اين نعمتها را به او داديم، شتر و گاو و گوسفند را در
اختيارش گذاشتيم، مركبش هم باشد. شتر چه مركبى است؟ كشتى صحرا. به جاى اينكه بشر،
خداشناستر و سپاسگزارتر باشد، خدا را فراموش نكند، به جاى خداى عالم، خداهاى موهوم
براى خودش مىتراشد. در رأس خدايان باطل، طاغوتهاى زمانند. تا گفته مىشود
بتپرستى، ذهنها به بت سنگى و چوبى متوجه مىشود. حقيقت اين است كه اين بتها سپر
براى طاغوتها هستند، طاغوتها پشت سر بتها خدايى مىكردند و بت و بتكده بهانه بود.
در زمان فرعون، بت و بتپرستى فراوان بود و فرعون به عنوان خداى
خدايان مردم را اغفال مىنمود.
تمام ديكتاتورها چنيناند. تمام شرك در برابر خداست. آنچه خدا از
مردم مىخواهد، طاغوتها از مردمان مىخواهند، خدا از بشر خواسته فرمانش را ببرد،
هرچه خدا فرمود بپذيرد. سلاطين هم همين هستند؛ فرمان ملوكانه در برابر فرمان خدا.
لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ؛
به اميد اينكه يارى كرده شوند.
در هم شكستن قدرتها در برابر
اراده خداوند
لاَ يَسْتَطِيعُونَ
نَصْرَهُمْ وَهُمْ لَهُمْ جُندٌ مُّحْضَرُونَ
كسانى كه به جاى خدا ديگران را به اميد يارى
كردن گرفتند، توانايى ياريشان را ندارند. قشون حاضرتان هستند ولى كارى هم از آنها
نمىآيد. نظير انقلاب اسلامى ايران كه چند هزار مستشار آمريكايى با اين همه
اسلحههاى مدرن، قشون نيم ميليونى مجهز براى حفظ سلطنت محمدرضا براى نگهدارى منافع
آمريكا؛ ولى وقتى كه خدا اراده بفرمايد هيچكدام برايش نافع واقع نگرديد. با اينكه
قشون آماده خدمت است، پشتيبان، امپرياليست است؛ اما توانايى يارى پهلوى را ندارد.
فَلاَ يَحْزُنكَ
قَوْلُهُمْ إِنَّا نعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ.
اندوهناك نكند گفته آنان
تو را، ما مىدانيم آنچه نهان مىكنند و آنچه آشكار مىسازند.
اگر كفار نيشى مىزنند، حزنى به شما راه نيابد،
نسبت به وحدت، كفار طعنهها مىزنند؛ ولى مؤمن بايد به خداى خودش دلخوش باشد، قوى
باشد.
در همين انقلاب براى اينكه روحيه ملت ايران را
ضعيف كنند، تهديدها و شايعهپردازيها مىكنند. هر روز در گوشهاى سر و صدايى راه
مىاندازند؛ اما مؤمنين دلشان به خداى خودشان قوى است همان خدايى كه تا اينجا
رسانيده اگر مصلحت بداند آن را به اتمام خواهد رسانيد.
پيروى انقلاب اسلامى ايران كار افراد نبود، كار
خدا بود. كاملا از مسير اسباب بيرون بود؛ لذا همانطور كه ابتدايش اميد و نظر به
خدا بود، حالا و بعد هم بايد چنين باشد.
اللهم انصر الاسلام و
المسلمين و اخذل الكفار و المنافقين و اشغل الظالمين بالظالمين و اجعلنا بينهم
سالمين غانمين.