جلسه سى و
دوم: لزوم توجه انسان به اصل آفرينش خويش
أَوَلَمْ يَرَ الإِنسَانُ
أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ
(406)
دهها جا از قرآن، آدمى را متذكر فرمود به مبدأ
آفرينش و تكوين او كه نطفه باشد و امر شده كه حتما آدمى اين معنى را در نظر داشته
باشد. مىفرمايد واجب است كه آدمى تدبر كند. مراد به نظر فكر و دقت است. ببيند از
چه آفريده شده است. از آب جستن كننده كه از ميان پشت پدر و سينههاى مادران بيرون
مىآيد
(407).
و در جاى ديگر مىفرمايد:
آيا انسان به ياد نمىآورد
ما او را از پيش آفريديم. نبايد انسان فراموش كند از چه آفريده شده است
(408).
از تدبر در اصل آفرينش، يكى براى استدلال به
مبدأ تعالى و ديگر، استدلال براى معاد است. سومين بهره، اصلاح حال خودش مىباشد.
آدمى را وا مىدارد كه صفات حيوانيت و جهالت و غرور و كبر و خودخواهيها را از بين
ببرد.
لزوم تدبر در
آفرينش انسان
اما جهت استدلال براى مبدأ تعالى، وقتى كه عاقل
تدبر كرد ديد نطفه، قطره گنديده بسته شده است، آن وقت خداى تصوير كننده (المصور) چه
نقشى فرموده از قلب و كبد، مخ و ساير اجزاى اصلى بدن و سپس استخوانبندى و غيره، در
چه مادهاى؟ در مايع و جاى تاريك و در غير سطح، به تعبير قرآن
...فى ظلمت ثلث...؛ در تاريكيهاى سه گانه: رحم، مشيمه و شكم.
آيا مىشود خود به خود بدون قدرت فوقى چنين
شود؟ حادث بدون محدث، پديده بدون پديد آورنده قابل قبول عقل و فهم نيست، آن هم چنين
پديده عجيبى، هرچه آدمى در اصل آفرينش خود، بيشتر تدبر كند، به علم و قدرت خدا
بيشتر پى مىبرد.
لزوم معاد
پس از آنكه آدمى متوجه شد كه نطفه در اول پخش
بود. نطفهاى كه از مجرا خارج مىگردد عبارت است از مجموعه رطوبات كه در بدن آدمى
پخش است، به قدرت الهى اين ذرات رطوبت جمع مىگردد در اوعيه منى و لذا وقتى نطفه
خارج مىگردد، سستى عارض همه بدن مىگردد.
در روايتى از امام (عليه السلام) مىپرسد:
چرا براى بول، همان تطهير
محل و وضو كفايتى است ولى براى خروج منى بايد همه بدن را شست؟
مىفرمايد: چون ذرات منى از همه بدن گرفته
مىشود
(409).
مرتبه ديگر هم پخش و متفرق بود؛ زيرا نطفه حاصل
از تغذيه است. خوراكى كه آدم مىخورد، مقدارى از آن نيز به صورت ماده منوى از او
دفع مىگردد. خوراك چه بود؟ برنج و گندم و سبزى در زمين پخش بود. ذرات پراكنده جمع
شد به صورت برنج و گندم درآمد. وارد بدن پدر شد. باز پخش شد و سپس به صورت منى در
مجرا جمع شد؛ بنابراين، دو مرتبه پخش و جمع شدن را در وجود خودت طى كردى. پس از مرگ
نيز بدن دوباره پخش مىشود، آيا تعجب مىكنى براى سومين مرتبه خدا تو را جمع كند.
أَوَلَمْ يَرَ الإِنسَانُ
أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ.
در آيه بعد نيز مىفرمايد:
وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ خلقت خودش
را فراموش كرده است؛ لذا با تعجب مىگويد: چگونه خدا استخوان
پوسيده را جمع مىفرمايد.
اسباب از بين
بردن تكبر
سومين فايده براى تذكر مبدأ خلقت، اصلاح حال
خود شخص است. پس از توجه به اينكه از قطره گنديدهاى آفريده شده كه همه از آن
متنفرند. كثيف متعفن. اول همه، ماء (آب) است، آخر همه لاشه مردار و هم اكنون هم
حامل قاذورات و كثافات، پس ديگر كبر براى چه؟
از اصلاحات آدمى به بركت تذكر، تسليم بودن براى
پروردگار و هر حقى است. وقتى فكر كرد من در ابتدا قطره گنديدهاى بودم، خداى من اين
قطره را چه كرد، چشم و گوش
(410)
و زبان و دست و پا داد تا نعمتهاى بزرگ خدا را ياد آورد و شكرگزار منعمش باشد، تا
كر نشوى، نمىفهمى شنوايى چه نعمتى است و همچنين ساير نعمتها.
خدايى كه اين همه نعمتها را به تو عنايت كرده،
چقدر بايد در برابرش تسليم باشى؟ كسى كه غافل از اين حقيقت است، نخستين خصومتش با
خداى خودش هست. اصلا منكر خدا مىشود: فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ
مُّبِينٌ؛ دشمن آشكار است. اى غافل از اصل اولت. مىگويد من هستم خدا نيست.
چقدر بىشعور مىشود. مخاصمه و مجادله مىكند؛ چون تفكر نمىكند وگرنه شكور مىشد
نه خصم؛ بايد هميشه عجز نخستينى را فراموش نكند تا چنين حالى به او دست ندهد. قلدرى
نتيجه جهل و غفلت است. از امثال عرب در تفسير روحالبيان ذكر نموده است:
اعلمه الرماية كل يوم |
|
فلما اشتد ساعده رمانى |
اعلمه القوافى كل حين |
|
فلما قال قافية هجانى
(411)
|
يك نفرى كه هيچ تيراندازى نمىدانست. او را هر
روز تمرين دادم، وقتى كه توانست تير بيندازد، نخست مرا هدف قرار داد و به من تير
انداخت.
كسى كه هيچ شعر نمىدانست، قافيه و علم عروض و
وزن را يادش دادم، نخستين شعرى كه گفت هجو خودم كرد.
مثال سومى هم مىزند:
لقد ربيت جروا طول عمرى |
|
فلما صار كلبا عض رجلى |
توله سگى را ديدم. او را به خانه آوردم. تربيت
كردم تا رشد كرد. وقتى به حد رشد رسيد، نخست پاى خودم را گاز گرفت.
حال بشر چنين است. بشرى كه هيچ نداشت، خدا همه چيز به او داد، حالا
منكر خدا مىشود. منعم را قبول ندارد. خودش را باور دارد و نفى مسؤوليت از خودش
قايل است. كارى به خالق و منعم ندارد. مسؤوليت براى خودش قايل نيست. وابستگى خود را
به خدا يعنى قيوميت خدا را فراموش مىكند. استقلال براى خودش قايل مىشود كه خود
كفر است. تسليم حق نمىشود.
جلسه سى و سوم: لزوم بهرهمندى
از چشم عقل
أَوَلَمْ يَرَ الإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ
مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ * وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ
خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي
أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ * الَّذِي جَعَلَ لَكُم
مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنتُم مِنْهُ تُوقِدُونَ
(412).
آيا نديد انسان كه ما او را از نطفه آفريديم؟
برى از رؤيت است. هرچند ظاهرش به معنى ديدن به
چشم است ليكن اينجا مراد ديدن به چشم عقل است كه از ديدن به چشم ظاهر نيز مهمتر و
قوىتر است. ادراك به حس ممكن است اشتباه گردد. خطاهاى باصره زياد اتفاق مىافتد؛
ولى مهم علم است. اگر چيزى به چشم بخورد و موجب علم شود آن درست است. مكرر شده آدمى
جلو چشمش اشيائى است ولى ادراك نمىكند. تجربه كردهايد التفات پيدا نمىكنيد در
اثر اينكه حواس جاى ديگر است. پس ديدن به چشم وقتى ارزش دارد كه موجب ادراك و علم
شود. معالوصف بسيار اتفاق مىافتد كه اشتباه مىكند. در حركت آتشگردان دايره
مىبيند در حالى كه در خارج جز آن دواره چيزى نيست و در اثر سرعت، دايره مشاهده
مىگردد.
پس مهم ادراك به فهم است: أَوَلَمْ يَرَ
الإِنسَانُ؛ يعنى اولم يعلم آيا ندانست و علم
قطعى پيدا نكرد كه از ادراك حسى بالاتر است كه ما او را از نطفه آفريديم، آنگاه با
ما مجادله و مخاصمه مىكند؛ مثل براى ما مىزند، استخوان پوسيده را پخش مىكند و
مىگويد: چه كسى اين استخوان پوسيده را دوباره زنده مىگرداند.
آفرينش مجدد آسانتر از خلقت
نخستين
قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ
مَرَّةٍ.
بگو همان كسى كه نخست آن را ايجاد كرد، از عدم به وجودش آورد،
دوباره آن را مىآفريند، آيا دومى سختتر است؟ بار اول كه ذرات استخوانى نيز نبود.
اگر گفته شود اين ذرات در جاهاى متعدد پراكنده شده، جوابش را مىدهد:
وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ.
او به هر آفرينندهاى بسيار داناست.
در علم پروردگار همهاش محفوظ است. در آيه بعد براى سعه قدرت، بيان
لطيفى مىفرمايد. در هر موردى كه استعجاب مىشود اگر متذكر قدرت بىنهايت حق شود،
آسان مىگردد؛ چون از روى كوچكى خودش و علم و قدرت خودش مىخواهد وضع خدا را بسنجد
و اين غلط است. خاك پوسيده را دوباره آفريدن به قدرتهاى جزئى مىسنجى، مىگويى محال
است؛ اما نسبت به قدرت خدا بسنجى چيزى نيست؛ همان كسى كه نخست آن را آفريده دوباره
مىآفريند.
قدرت خداوند در توليد آتش از
درخت سبز
خدا براى شما از درخت سبز و تر، آتش ايجاد مىفرمايد. آب و آتش ضد
يكديگرند ولى دست قدرت، آب و آتش را با هم جمع فرموده بدون اينكه آب، آتش را از
بين ببرد يا آتش آب را:
الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ
الأَخْضَرِ نَاراً
مفسيرين عموما گفتهاند اشاره است به دو درختى كه در عربستان است؛
درخت نرخ و ديگر عفا. اين
خصوصيت در آنهاست كه قطعهاى از هر دو را به هم فشار دهند، از آن دو آتش بيرون
مىآيد. از اين دو درخت سبز خرم، كار كبريت را انجام مىدادند، با ساييدن آن دو به
هم آتش تهيه مىكردند: فَإِذَا أَنتُم مِنْهُ تُوقِدُونَ؛
آتشگيره شما مىشود. قبلا كه كبريت نبود، سنگ چخماق و اين دو درخت، كبريت آن زمان
بوده است. به طور كلى تمام درختها با كم و زيادش، آب و آتش همراه دارند. مواد
آتشزا در همه موجود است؛ البته ظهور آتش پس از مغلوب شدن رطوبت آن است يا خشك شود
يا به توسط آفتاب يا مجاورت شعله آتش آب آن مغلوب گردد، پس آنچه مفسرين تفسير به
درخت نزخ و عفا نمودهاند، ظاهرا به اعتبار ظهور و وسيله كبريت بودن در آن زمان است
وگرنه در همه نباتات اين خاصيت موجود است. بعد به طور كلى دستگاه آسمانها و زمين را
متذكر مىگردد.
أَوَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ
وَالأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم بَلَى وَهُوَ الْخَلاَّقُ
الْعَلِيم
(413)
آيا كسى كه دستگاه عظيم آفرينش را، كرات
بىشمار را آفريد، نمىتواند مثل آنها را (از افراد بشر) بيافريند؟ هزاران
كهكشان كه در هر كدام هزاران كرات كه فاصله آنها بايد به سال نورى تعيين گردد.
عظمت خداوند در آسمانها
در روايتى از حضرت رضا (عليه السلام) مروى است مىفرمايد:
آنچه خداوند در زمين آفريد، قطرهاى است نسبت
به آسمان اول و آنچه در آسمان اول است نسبت به آسمان دوم چون قطرهاى است نسبت به
دريا در جنب آسمان سوم، همچنين تا آسمان هفتم در برابر عرش و... آيا بشر مىتواند
تعداد مورچههاى يك محله را معين كند.
نسبت به بيتالمعمور دارد كه: خداوند هر روز
هفتاد هزار ملك مىآفريند، وارد بيتالمعمور شده و خارج مىشوند، ديگر نوبت آنها
نمىشود وارد شوند تا روز قيامت. خدا به مخلوقات خودش داناست.
در نهجالبلاغه مىفرمايد:
فوجى از ملك هميشه در حال قيام و ركوع و
سجودند
(414)
و گروهى از خوف خدا در گريهاند: وَهُوَ الْخَلاَّقُ
الْعَلِيمُ؛ كثيرالخلقه است. مخلوقات او را خودش مىداند و اولياى كبارش
وگرنه براى ديگران قابل احصا نيست.
جلسه سى و چهارم: قضاوت كوتاه
بينانه بشر
وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ
قَالَ مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا
أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ * الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ
الشَّجَرِ الأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنتُم مِنْهُ تُوقِدُونَ * أَوَ لَيْسَ
الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم
بَلَى وَهُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ
(415)
كلام در پاسخ منكرين معاد و روز جزا بود. بشر دستگاه خلقت را به
نظر كوتاه خودش نگاه كرده و حكم مىكند.
مىگويد: بشر كه مرد و خاك شد و سپس پراكنده و
تبديل به چيزهاى ديگر شد، چطور مىشود اين خاكها جمع گردد؟ بدن درست شود، حيات پيدا
كند، آنگاه جزا ببيند از بزرگى بهشت تعجب مىكند. امروز چهار ميليارد
(416)
بشر است، از اول خلقت تا آخر، اين همه افراد در بهشت و جهنم چگونه جا مىگيرند؟.
اين خيالات واهى، آنها را به انكار وا مىدارد. گفتيم ابن ابى خلف
يا ابوجهل استخوان پوسيده را در دست ساييد و پخش كرد و گفت: چه
كسى اينها را زنده مىكند در حالى كه پوسيده شده است؟!
پاسخ آنها يك جمله است و آن توجه به قدرت مطلق و بىنهايت خداوند
است. براى اينكه آدمى قدرت خدا را تا حدى بفهمد و اينگونه استعجاب نكند، سه بيان
در اين آيات ذكر شد: يكى التفات به اصل بدن انسان: يُحْيِيهَا
الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ؛ همان كسى كه در نخست او را آفريد، مگر
ابتدا چنين بود؟ استخوان و گوشت و رگ و پوست كه نبود. همان كس كه از اول درست كرد،
بعد هم درست مىكند و پراكنده بودن ذرات، موجب اين نمىشود كه از علم خدا بيرون
باشد. نسبت به شبهه آكل و مأكول نيز گفته شده كه اجزاى اصلى هر كدام محفوظ است:
بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ.
بيان دوم: الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ
الشَّجَرِ الأَخْضَرِ نَاراً؛ همان كسى كه درخت سبز و تر
عفاء كه اگر آن را بفشارند از آن آب مىچكد، با درخت
نرخ كه با يكديگر فشار دهند، برق و آتش از آنها بيرون
مىآيد، كسى كه از چوب سبز و تر، آتش بيرون مىآورد، آيا نمىتواند مردهها را
دوباره زنده كند؟ از خاكهاى پراكنده بشر را دوباره تركيب كند؟
آفرينش
آسمانها مهمتر از آفرينش انسانها
بيان سوم: أَوَ لَيْسَ
الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ بِقَادِرٍ....
همزه براى استفهام انكارى است؛ آيا آن كسى كه
آسمانها و زمين را آفريده نمىتواند مردهها را دوباره بيافريند؟ دستگاه آسمانها
خيلى بزرگتر از آفرينش بشر و زمين و موجودات آن است
(417).
كرات بىشمارى كه بعضى ميليونها برابر زمين
است، خدا داند موجوداتى كه در آنهاست با آن نظم و حركت مرتب و فاصله معينى كه بين
آنهاست؛ ميليونها مجره و كهكشان كه هر كهكشان ميليونها كره كه برخى چندين برابر
آفتاب ماست كه يك ميليون و سيصد هزار برابر كره زمين است، در مجرههاى ديگر،
آفتابهايى است كه ميليونها برابر آفتاب ماست.
نور در يك ثانيه، سيصد هزار كيلومتر حركت
مىكند و هر شصت ثانيه يك دقيقه مىشود. نور آفتاب، هشت دقيقه و هجده ثانيه طول
مىكشد تا به زمين برسد. چقدر مسافت است كه اين قدر طول مىكشد؟ آنوقت كراتى هستند
كه يك سال نورى تا برسد به يك صد سال و بعضى از كرات هزار سال و برخى به يك ميليون
و برخى از هنگام آفرينش آنها هنوز نورشان در راه است و به ما نرسيده است.
مىنويسند: قطارى اگر از
كره زمين حركت كند بخواهد مثلا به كره آفتاب برسد، 350 سال در راه است. اگر توپى به
آفتاب بفرستند، دوازده سال در راه است.
أَوَ لَيْسَ الَّذِي
خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ....
آيا كسى كه آفريننده چنين
كراتى است، نمىتواند مثل آنها را بيافريند؟.
مثلهم به معنى
انفسهم است. گاهى در تعبير گفته مىشود مثلا
مثلك غنى؛ مثل تو آدمى، بىنياز است، نبايد مثلا سؤال
كند مثل تو يعنى تو، پس اينجا مثل بشر؛ يعنى خود بشر.
مراتب انسان
وجه ديگر براى مثلهم
كه بعضى اهل تحقيق گفتهاند، نياز به مقدمه كوتاهى دارد و آن بر اين است كه آدمى
مراتبى دارد؛ مرتبه اولش بدن مادى است؛ گوشت و پوست و استخوان.
مرتبه دوم، بدن مثالى است كه مجرد از ماده است.
مرتبه سوم، نفس و چهارم روح و عقل است. از اين
چند مرتبه فقط همان مرتبه اولش دائما در دگرگونى است؛ آنكه ثابت است ساير مراتبش
مىباشد. از اولى كه آدمى آفريده مىگردد؛ خوراكى كه مىخورد بدل ما يتحلل است. بدن
تحليل مىرود، خوراكى كه مىخورد جاى آن را مىگيرد. موقعى كه شخص مريض مىشود
نمىتواند خوراك بخورد، لاغر مىشود، بدن تحليل مىرود و بدلش نمىآيد. خلاصه،
خوراك، خون مىشود و مواد غذايى به هر جزئى از اجزاى بدن مىرسد.
به تعبير ديگر: بدن مرتبا عوض مىشود؛ تحليل
مىرود و بدلش جايش را مىگيرد. پس اين بدن، گوشت و پوستى در تغيير و دگرگونى است،
چيزى كه به آن وحدت مىدهد و خلاصه بدن همان بدن مىشود، روح آدمى است؛ نفس و عقل و
بدن مثالى است كه تحول ندارد بلكه رو به استكمال است. بدن ما فعلا مثل سى - چهل سال
قبل است نه همان بدن.
محشور شدن
انسان با بدن مثالى
آدمى كه مىميرد، بدن گوشتى و پوستى خاك
مىشود؛ اما بدن مثالى و نفس و روحش به حال خودش هست. در قيامت، بدن گوشتى و پوستى،
با تغييراتى محشور مىشود. بدن قيامتى بدنى است كه اين لوازم و كثافات را نداشته
باشد. اين بدن اگر دو سه هفته حمام نرود موهاى بدن برطرف نشود، خواب نباشد، مدفوع
خارج نشود، اسباب زحمت و بيمارى است. آنجا ديگر بدن اين كثافات را ندارد، تلطيف
مىشود.
بيان تلطيف بدن در قيامت؛ از امام صادق (عليه
السلام) چنين روايت شده است كه مىفرمايد:
بدن روحانيها مثل طلايى كه
مختلط است با خاك، براى بعثش باران مىآيد و آن ذرات طلايى بدن مؤمن، تركيب و سپس
محشور مىشود.
بدن آخرتى مثل بدن دنيوى است نه عين آن؛ چنانچه
بدن امروز من و شما مثل بدن سى - چهل سال قبل است نه عين آن به شرحى كه ذكر شد. پس
اينكه مىفرمايد: بِقَادِرٍ عَلَى أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم؛
خداوند تواناست بر اينكه بيافريند مثل آنها را؛ چون
بدنها مثل بدن دنيوى است، هرچند روح و عقل همان است.
خالق و عليم
بودن خداوند
بَلَى وَهُوَ
الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ.
بلى چنين است خداوند
مىتواند و اوست بسيار آفريننده. بسيار دانا.
خلاق بودن خدا به اعتبار بسيار آفريدن و فعل
زياد اوست. بىنهايت است. دستگاه خلقت حد ندارد. داناست. از دانايى اوست. نظام اين
دستگاه به ساعتى نگاه مىكنى مىفهمى سازندهاش دانا بوده است، بدن من و تو
سازندهاش دانا بوده يا نه؟ اگر چشم در سينه آدم بود، علاوه بر جهت زشتى، غرضى كه
از چشم مورد نظر بود، حاصل نمىشد.
اگر همه عقلا جمع شوند و بخواهند وضعى بهتر از
وضع موجود بيابند محال است. همه حكما قايلند كه نقصى در ساختمان بدن نيست. چيزى هم
زايد در بدن نيست؛ حتى زايده اعور كه در سابق مىپنداشتند، بعدها فهميدند كه شيپور
خطر است، براى جلوگيرى از آپانديس، وجودش ضرورى است، نه تنها زايده نيست بلكه از
اعضاى بافايده است. آيا خدايى كه چنين است نمونه علم او، نمىتواند دوباره
بيافريند؟!
جلسه سى و
پنجم: محدود بودن قدرت انسان
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا
أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ * فَسُبْحَانَ الَّذِي
بِيَدِهِمَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
(418).
در آياتى كه گذشت، پروردگار عالم براى رفع
استبعاد منكرين معاد كه مىگفتند بدنى كه خاك و پوسيده و متفرق شده چگونه مىشود كه
دوباره زنده شود، مىفرمايد:
خدايى كه آسمانها و زمين
را آفريد چطور نمىتواند شما را دوباره بيافريند؟.
در اين آيه، كيفيت قدرت خودش را بيان مىفرمايد
تا آدمى قدرت خداى را فوق هر چيزى بداند. هر فردى در هر حدى كه خودش هست، عالم خارج
را هم در همان حد تصور مىكند. نمىتواند سر از قدرت فوق در آورد مگر عنايتى شود از
آب و خاك رد شود تا بتواند تصور قدرت مطلق را بكند. بشر در توليدات زراعتى مثلا
محتاج است به آلات و ادوات بذر و آب و شخم و مواظبت كردن هر صنعتى را هم ملاحظه
كنيد با اينكه ايجاد نيست تركيب است؛ تواناييش محدود است. براى ساختن يك تخت،
مقدمات متعدد و وسايل گوناگون لازم دارد تا تواناييش نسبت به يك تخت تحقق پيدا كند.
پس توانايى انسان كاملا محدود است، اولا: نبود را نمىتواند بود كند بلكه تركيب
مىكند آن هم در تحت شرايطى.
وجود اشياء
با اراده خداوند
اما قدرت خدا از عدم به وجود آوردن است. نبود
را بود كردن است:
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا
أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ.
شأن خدا اين است چيزى را كه خواست هست شود به
او مىفرمايد: باش و فورا محقق مىگردد.
كن در چند جاى قرآن ذكر شده، امر به بودن است.
فاء براى اتصال است تا فرمود: باش،
مىباشد: كُن فَيَكُونُ؛ البته شكى نيست كه منظور
كُون لفظى نيست كه بفرمايد باش، به لفظ نيست؛ زيرا
مخاطب لازم دارد، مخاطب هم كه معدوم است.
حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
و كُون به معنى فعله، تا چيزى را
اراده فرمود آنا واقع مىشود
(419)
تا فرمود يعنى تا اراده كرد. در معاد چنين است، به مجردى كه اراده شود، بشر دوباره
زنده گردد، فورا بدون نياز به فاصله زمانى بدون نياز به اسباب تحقق پيدا مىكند،
مثل قدرت بشر كه نيست.
عدم تدريج در
كار خداوند
اينجا بايد تذكر داد كه فعل الهى در تكوين، دو
قسم است؛ در عالم ماده و عالم ماوراى ماده. آنچه در عالم طبيعت و ماده و ملك است،
تدريج در آن افتاده است. تدريج در مفعول است نه در فعل. كار خدا تدريج ندارد بلكه
در عالم جسم، بناى خداوند بر اين قرار گرفته كه دانهاى كه مثلا كاشته مىشود، چندى
بگذرد تا رشد نموده نيمى از آن پايين و ريشه شود، نيمى بالا بيايد و ساقه گردد و
مدتى طول بكشد تا ميوه دهد؛ چنانچه نطفه تا به صورت بدن در آيد چند ماه طول مىكشد،
نه از باب تخلف در اراده است بلكه اراده به همين نحو تعلق گرفته است، نه اينكه
خداوند خواست فورا موجود شود و پس از چهار ماه مثلا موجود شد بلكه از همان اول سنت
و اراده خدا بر اين قرار گرفته است كه موجودات طبيعى به تدريج ايجاد شود
(420)؛
چنانچه اصل خلقت آفرينش آسمان و زمين در شش دوران بوده است
(421).
اراده الهى چنين تعلق گرفته كه اشياء به تدريج حاصل گردند؛ ولى نسبت به عالم امر،
موجود ابداعى است. فورى حاصل مىگردد؛ قصرى در بهشت براى مؤمن است. فورى حاصل
مىگردد. نياز به ساختمان ندارد. ملائكه به صرف اراده خداوند ايجاد مىگردند. ارواح
نيز چنين هستند. اراده خدا درباره موجودات ماوراى طبيعت چنين است
(422).
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا
أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ. قيامت همچنين است تا
اراده كرد، همه مبعوث مىشوند. بدنها برپا مىخيزند. سلطنت بر هر موجودى، ويژه
خداست.
فَسُبْحَانَ الَّذِي
بِيَدِهِمَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ
پاك و منزه است آن خدايى
كه ملكوت هرچيزى به دست قدرت اوست.
بِيَدِهِ يعنى
بقدرته. تعبير از قدرت، به يد شده؛ چون در اصطلاح ظهور
قدرت در دست مىشود. كنايه از قدرت استعمال مىشود. حكومت هر ذره از ذرات براى
خداست. ملك كه وت به آن اضافه شود
ملكوت مىشود. سلطنت و حكومت الهى بر تمام اجزاى عالم ثابت است:
...مَا مِن دَابَّةٍ
إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا...
(423)
خداوند پيشانى و زمام امور
همه موجودات را گرفته است.
بعضى هم فرمودهاند ملكوت،
عبارت از باطن است و ملك ظاهر؛ يعنى حقيقت و جان هر موجودى به دست تواناى خداوند
است تا ملكوتش باقى باشد. حيات حقيقى اگر باشد كه همان ملكوت و غيب آن چيز است كه
تحت نفوذ و معيت قيوميت خداست: يا من كل شىء قائم به
(424)
قيام هر موجودى به خداست. تا خدا مىخواهد ملكوت باقى است. آن وقتى كه اراده كرد
نباشد، همه نيست مىگردند.
بهترين مژده براى مؤمن
و اليه ترجعون...؛
مرجع و بازگشت به سوى خداست ...وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الأَمْرُ
كُلُّهُ
(425)
...وَإِلَيْهِ الْمَصِيرُ
(426)
در جاهاى متعدد در قرآن مجيد ذكر شده است. براى مؤمن اين حقيقت، بهترين مژدههاست؛
چنانچه براى كافر، بدترين و موحشترين خبرهاست.
اى مؤمن! بازگشت تو، به خداى شكور و رحيم است.
اى ظالم! بازگشت تو هم به خداى قهار ومنتقم است.
پس اى مؤمنين! به شوق بياييد. كارهايتان را
براى خدا انجام دهيد كه به سوى او بازگشتتان است. اى ظالمها و فاسقها! شما هم متوجه
شويد، از كرده خود پشيمان گرديد. جبران گذشتهها كنيد؛ زيرا بازگشت شما هم به
خداست، مبادا خدا را فراموش كنيد ليكن نوعا اين تذكرات به گوش آدمى مغرور، فرو
نمىرود. غرور هلاكش كرده است و از هيچ چيز باك ندارد.
پايان