جلسه دهم: خداوند، سزاوار پرستش
وَمَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي
وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ * ءَأَتَّخِذُ مِن دُونِهِ آلِهَةً إِن يُرِدْنِ الرَّحْمنُ
بِضُرٍّ لَا تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً وَلا َيُنقِذُونِ
(128)
مؤمن بزرگوار حبيب نجار در برابر قوم مشركش، برهان اقامه مىكند:
چه مىشود مرا كه نپرستم آنكس كه مرا پديد آورده و به سوى او بازگشت داده شويد.
پيغمبران مىگويند: كسى را بايد بپرستيد كه شما را از نيستى پديد
آورده است. قبلاً كه هيچ نبودى
(129)
سپس از يك قطره نطفه، اين هيكل عجيب و ساختمانهاى غريب را ايجاد فرموده است.
فطرنى برهان بر استحقاق عبادت خداست، آنكه آفريده
است، مالك اوست، تو مملوك و عبد ملك ربالعالمين هستى، چرا براى بت به انواع و
اقسامش از نبات، چوب، سنگ، آهن، ملك جن يا بشر ديگرى خضوع كنى، خضوع براى همه غلط
است، چون فطرنى نيست، هيچ كدام نيافريدند
(130)
بازگشت همه به سوى اوست
... واليه ترجعون...
به سوى او بازگشت مىنماييد.
مفسرين گفتهاند: اشاره است به مرتبه خوف و رجا، آى عاقل! تو وقتى
مردى، بازگشتت به سوى خداست؛ لذا به اميد اينكه به ثواب او برسى، بايد بندگى او
كنى. آى بتپرست! پس از مرگ آيا نزد بت مىروى؟ ...انا لله و
انآ اليه رجعون
(131).
كارى بكن كه مرجع از تو راضى شود نه مخلوق عاجزى مثل خودت.
نسبت به خوف هم همينطور. بازگشت تو آفريدگار تو است. بترس كه مورد
قهر او واقع نگردى؛ نكند وقتى مىميرى مثل بنده گريز پايى باشى كه با تو سرى و ذلت
تو را نزد او ببرند (برهان ديگر).
وجوب پرهيز از پرستش بتها
ءأتخذ من دونهى ءالهة...
آيا جز او، خدايى و معبودى بگيرم؟.
شهر انطاكيه از صابئين بودند. ستاره و ملك را مىپرستيدند. بتهايى
به شكل ملك ساخته بودند و آنها را مىپرستيدند. مىفرمايد: آيا من خداى رحمان را
رها كنم! جز او را خدا بگيرم. ستاره، ملك يا مثل بعضى احمقها گاو را بپرستم.
آن خدايى كه: ...ان يردن الرحمن بضر...
اگر خداى عالم نخواهد ضررى به من برسد، همه آنها اگر بخواهند ضررى به من نرسد؛
نتوانند مرا نجات دهند هرچند پشت به پشت هم بزنند: ... لا تغن
عنى شفعتهم شيئاً...؛ شفاعت آنها مرا بىنياز نمىكند.
...و لا ينقذون؛ و مرا نجات
نخواهند داد.
داستانش را يك وقتى گفتم، حرفى كه مرحوم حاج شيخ احمد بحرينى به آن
زردشتى زد كه شما به آتش چرا سجده مىكنيد؟ گفت تا فرداى قيامت ما را نسوزانند.
فرمود: بسيار خوب حالا من كه يك عمر اعتنايى به آن نداشتم دستم را در آن مىكنم، تو
هم بكن ببينيم آيا دست كدام يك را نمىسوزاند، آتشى كه شعور و ادراك ندارد تا فرق
بگذارد بين كسى كه او را پرستيده يا نپرستيده، غير آتش هم همين است؛ حتى حيوان و
بشر و ملك، هيچكس كارى در برابر خدا از او نمىآيد.
انى اذا لفى ضلل مبين
(132).
من نيز در گمراهى آشكارى خواهم بود.
من كه مىبينم كارى از آنها بر نمىآيد، معالوصف آنها را بپرستم،
هر آينه در گمراهى آشكار هستم. بشر پرستها هم همينطور؛ كسانى كه شاه پرستند، در
گمراهى آشكار هستند.
سپردن دختران به خداوند
مسلمانان نگوييد ما بحمدالله بت
نمىپرستيم، اگر غير خدا را كار كن ديدى، اگر خيال كردى غير از خدا كار از كسى بر
آيد، تو هم همين هستى.
در كتاب لثالىالأخبار مىنويسد:
عالم بزرگوار موحدى، در
حال احتضارش بود. سلطان زمان براى عيادت آمد. ايستاد بالاى سر آن موحد عظيمالشأن.
احوالپرسى كرد و فرمود: رفتنم نزديك است.
سلطان گفت: هر حاجتى دارى بگو تا برآورم. فرمود كارى از تو نمىآيد
كه بخواهم.
سلطان گفت: شنيدهام چند دختر كوچك دارى، بچههايت را به من بسپار
تا آنها را جزء حرم خود سازم.
فرمود: با بودن خداى آفريننده آنان، چگونه آنها را به تو بسپارم؟
شايد خودت زودتر مردى؟ چه كارى از تو بر مىآيد؟
(133)
...ءأتخذ من دونهى ءالهة... آيا با
بودن خدا جز خدا را تكيهگاه، محل اميد و رجا و توكل خود قرار دهم؟
امام حسين (عليه السلام) هنگام وداع با زنها و بچهها فرمود:
الله خليفتى عليكم هركس به هرچه جز خدا اميد و تكيه
داشت، به مال، يا جاه، يا رفيق، به طور كلى در گمراهى است.
شهادت حبيب نجار با شكنجه
جناب حبيب نجار تا توانست يارى پيغمبران كرد؛ اما آنان بر سرش
ريختند. بعضى نوشتهاند: او را زير لگد انداختند و به قدرى او
را زدند كه امعا و احشائش بيرون آمد، سپس او را خفه كرده و در چاه انداختند و سر
چاه را پر كردند.
برخى ديگر نوشتهاند: سنگسارش كردند؛ اين قدر سنگ به او زدند تا
مرد.
برخى گفتهاند: شانهاش را سوراخ كردند. بند در آن كرده به ديوار
چاه او را به دار زدند تا به تدريج بميرد.
تا به او حمله كردند و فهميد كشته شدنى است، رو به پيغمبران كرد و
گفت: انى ءامنت بربكم فاسمعون
(134).
بنا بر اشهر، مخاطب اين جمله، پيغمبران بودند، گفت: آقايان شاهد باشيد من هم مثلا
شما به پروردگارتان گرويدم. آخرين سخنش ايمان به ربالعالمين است:
...فاسمعون؛ پس بشنويد و گواه باشيد
(135).
مطلوب بودن گواه گرفتن بر ايمان
مطلبى كه از اين آيه فهميده مىشود، در چند روايت از رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله) و ائمه (عليه السلام) رسيده. سفارش كردهاند مؤمن پيش از
مردنش تا مريض شد، درب خانه را باز بگذارد براى عيادت كنندگان. وقتى احساس رفتن
كرد، عقايد حقهاش را براى عيادت كنندگان بازگو كند؛ عقيده لا
اله الله، محمد رسول الله و خاتم النبيين، على ولى الله و وصى رسوله.
خصوصاً در روايت دارد بگويد: الحسن و الحسين
ابناء رسول الله و التسعة من ولد الحسين اولياء الله و ائمة المؤمنين. و ان الموت
حق و الجنة و النار حق... اين است عقايد من، فرداى قيامت گواهى دهيد.
در ضمن آيه شريفه: لاَّ يَمْلِكُونَ
الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِندَ الرَّحْمنِ عَهْد
(136)
چندين روايت از فروع كافى و تفسير على بن ابراهيم قمى روايت كرده
(137)
و عرض كردند چگونه وصيت را نيكو گرداند.
حضرت مىفرمايد: نخست عقايد حقهات را درست
بيان كن، آن وقت اگر اولاد صغيرى دارى، قيم براى صغير معين كن؛ اگر مال فراوانى
دارى، وصيت به ثلث كن تا پس از تو خيرات نمايند، اگر مال فراوانى ندارى، بگذار ثلث
را همان ورثهات استفاده كنند.
در بستگانتان اگر بعضى ضعيف هستند و ارث هم نمىبرند، از ثلث براى
آنان چيزى معين كنيد.
در عروةالوثقى در باب آداب مريض، اين مسأله را عنوان كرده است كه:
انسان در مرض موت عقايدش را بيان كند
(138)
در مصباح شيخ طوسى روايت كرده است: از حضار
مجلس گواهى بطلبد و روى ورقهاى گواهىشان را ثبت نمايند؛ فلان پسر فلان گواهى
مىدهد به وحدانيت خدا و رسالت محمد (صلىاللهعليهوآله) و امامت على (عليه
السلام) و يازده فرزندانش و حق بودن مرگ و قيامت و بهشت و دوزخ... نامه را امضا
مىكنند و نزد محتضر مىگذارند، ورقه را با جريدتين مىگذارند و با مرده دفن
مىكنند، علت اين كار چيست؟ نمىدانيم!
(139).
داستانى شگفت از گواهى بر ايمان
حاجى نورى در دارالسلام مىنويسد:
در نجف اشرف يك نفر به نام سيد محمد فقيهى از
اخيار علما، شبى به من فرمود: كتاب مصباحالفقيه شيخ طوسى را ممكن است به من عاريه
دهى؟ گفتم: آرى فردا شب برايتان مىآورم. مصباح كه در دعاست، آوردم و به او دادم.
فردا شب آمد گفت: حاجتى به شما دارم بايد آن را انجام دهى. نورى فرمود: حاضرم. گفت:
فردا صبح آخوند مرجع بزرگ و خودت بيايى ناشتايى را منزل ما بخوريد. به مرحوم آخوند
گفتم، پذيرفت. فردا صبح كه آمديم، ديديم دو نفر ديگر از بزرگان علما و مرحوم شيخ
جواد نجفى و سيد محمد حسين كاظمينى و دو نفر از شاگردانشان نشستهاند. شش نفر شديم.
پس از صرف ناشتايى، صاحبخانه رفت همان كتاب مصباح طوسى را آورد و گفت: آقايان
خواهش مىكنم اين عقايد مرا بشنويد آن وقت تصديق بفرماييد.
مرحوم حاجى نورى فرمود: من مصباح را از او گرفتم و خواندم، گفتم:
امام فرموده كسى كه مىخواهد بميرد اين كار را بكند؛ اما ايشان صحيح و سالم است،
مورد روايت نيست؛ اما شيخ محمد تبريزى با انكسار گفت: چرا مانع خير مىشوى؟ شايد
مورد روايت باشم. گفتم: بسيار خوب! خودت مىدانى. عقايدش را يكىيكى با نهايت عجز و
انكسار با حالتى گفت كه همه را به گريه انداخت. سپس گفت: حالا نوبت گواهى دادن
شماست. حاضرين مجلس هم گواهى دادند. شب كه شد، مصباح شيخ را در نماز جماعت به من
داد و گفت: اين نامه را هم به شما مىدهم به آقاى آخوند و ديگران بدهيد آن را مهر
كنند. نامه را گرفتم و توسط آقايان مهر كردم. فردا شب يك نفر آمد و گفت: شيخ! رفيق
شما امشب نتوانست نماز بيايد از او عيادتى كنيد. فردا به اتفاق آخوند به عيادتش
رفتم، روز هفتم آن روز از دنيا رفت.
حاجى مىفرمايد: من حيرانم چگونه فهميد مردنش نزديك است.
مرگهاى نكبتبار و ناگهانى در
عصر حاضر
اگر اين روزگار است كه مرگ ناگهانى فراوان شده، كسى به وصيت
نمىرسد، مرگهاى ناگهانى از سكته و تصادف و غيره. آيا كسى سراغ داريد به اين روايت
عمل كرده باشد، به فكر آخرتش افتاده باشد: ...الا من اتخذ عند
الرحمن عهداً شده باشد.
مجلسى عليهالرحمه، عمل به احتياط كرده بود، در حال صحت و سلامتى،
عقايدش را نوشته بود و زير آن از چهل نفر گواهى خواسته بود، آنها هم در زير آن
مىنوشتند: لا ريب فى ايمانه؛ هيچگونه شكى در ايمان
جناب مجلسى نيست.
در اين دوره ما در اين بيمارستانها كى به اين چيزها عمل مىشود؟ با
آن وضع اسفناكى كه بيمارستانها دارند، از اين بدتر عرض كنم نوعاً شفا را از دكتر و
دوا مىبينند يعنى با شرك مىميرند نستجير بالله العلى العظيم
جلسه يازدهم: فرجام خوش حبيب
نجار
قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ
قَوْمِي يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ
(140)
در بحث گذشته به اينجا رسيديم كه جناب حبيب نجار عبد مؤمن، كمك
پيغمبران كرد، نصيحت نمود و خيرخواهى كرد؛ اى مردم غافل! پيغمبران كه از شما چيزى
نمىخواهند، نه مال، نه حكومت، طبع (و سرشت) الهى را ياد شما مىدهند، برهان هم
آورد وَمَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَإِلَيْهِ
تُرْجَعُونَ
(141)
چگونه خدايى كه مبدأ و معاد من است نپرستم؟ ليكن عوض اينكه از او بپذيرند، ريختند
او را لگد مال كردند كه امعا و احشائش بيرون ريخت، آن وقت او را در چاهى انداختند و
چاه را پر كردند.
برخى گفتهاند: با اره از وسط، سر او را نصف
كردند
(142).
گناهش اين است كه طرفدارى حق مىكند، نصيحت مىنمايد.
بعضى نوشتهاند: گردنش را سوراخ كردند و با
بند به چاه آويزانش نمودند تا به تدريج بميرد.
مژده بهشت به حبيب نجار
اين آيه: قيل ادخل الجنة عدهاى از
مفسرين فرمودهاند به مجرد اينكه حامى پيغمبران كشته شد، بلافاصله به روح شريفش
ندا رسيد: داخل بهشت شود، امر رحمت الهى رسيد، وارد بستان الهى شو؛ البته مراد جنت
برزخى است نه جنت آخرت و قيامت. جنت برزخى از ساعتى كه آدمى مىميرد تا قيامت است،
از وقتى كه بين روح و بدن فاصله افتاد، برزخ است
(143).
از ساعت مرگ تا قيامت برزخ يعنى واسطه است نه مثل دنياست با آن
كثافتهايش و نه مثل آخرتست با آن لطافتهايش، حد وسط است. برزخ الآن هست، در اين
عالم هم هست؛ ولى در غيب اين عالم مىباشد، از ماده و محسوسات پنهان است. اين چشم
مادى نمىتواند آن را ببيند؛ الآن ملاحظه كنيد هوا موجود است، جسم مركب نيز هست،
اما چشم آن را نمىبيند؛ چون لطيف است.
نقص از چشم من و تو است كه جز ماده و ماديات نمىتواند ببيند، پس
از رها شدن اين بدن آن وقت اجسام برزخى كه مادى نيست قابل رؤيت است، آنچه خداوند
وعده فرموده است در قرآن مجيد راجع به بهشت آخرتى، در بهشت برزخى نيز هست. به مجردى
كه روح از بدن فاصله گرفت، بشارت داده مىشود به بهشت در آى، شهيد تمام گناهانش پاك
مىشود. بالاتر از شهادت، نيكى نيست
(144).
آرزوى حبيب نجار
وقتى كه حبيب نجار شهيد، نعمتهاى خدا را ديد گفت:
يليت قومى يعلمون؛ اى كاش! قوم من؛ اين خلق غافل سرگرم
ماده، فرو رفته در شهوات مىفهميدند خدا با من چه كرد؛ مىفهميدند پس از مرگ، خدا
چه معاملههايى، اكرامها و احترامهايى نسبت به مؤمنين دارد. اى كاش! قوم من
مىفهميدند كه پروردگارم مرا از گرامى داشتهشدگان قرار داد.
اين مؤمن (حبيب نجار) اين جمله را گفت و خداوند گفته او را براى من
و شما نقل فرمود تا سر شوق بياييم و راه مكرمين را دنبال كنيم. خدا، بندگانى را كه
گرامى داشته با چه تشريفات و تجليلاتى وارد بهشت برزخىاش مىكند بلكه مروى است:
پس از جدا شدن روح از بدن مؤمن، اول عدهاى از ملائكه عالم
اعلا دست به دست با دسته گل او را به عرش مىبرند.
آنكه مردن پيش چشمش تهلكه است
مرگ، نيستى نيست، چرا مرگ را نيستى مىپنداريد و از آن وحشت داريد؟
شما مسلمانيد و اهل قرآنيد. آنكس كه كافر به قرآن است بايد از مرگ بترسد؛ چون آن
را فنا مىداند. مرگ را نيستى مىداند و مىترسد؛ اما مؤمنين چرا از مرگ بترسند؟
چرا وقتى يكى از بستگانتان مىميرد، اين قدر جزع و فزع مىكنيد؟ آيا او نيست شده
است؟ اينكه كفر به قرآن و اخبار است. اگر نيست نشده، پس اين چه اوضاعى است در
مىآوريد؟
اين بدن مركب بود، راكب آن، همانكس كه بدن را مىگرداند، آزادتر
شد. به قول امام صادق (عليه السلام): مرغى بود در قفس كه درب
قفس باز شد و او آزاد گرديد.
يا به تعبير ديگر: گوهرى در صندوق بود از صندوق بيرون آمد و
تلألؤاش شروع شد.
عالم ارواح هم در همين جو لايتناهى است؛ ولى در غيب اين عالم است.
البته لازمه بشريت و علاقه اين است كه يكى كه زودتر رفت و از بقيه
جدا شد، ديگران متأثر شوند؛ لذا تأثر مانعى ندارد، گريه ضررى ندارد، صحبت اين است
كه جزع و فزع در كار نباشد.
بايد باور داشت كه مرگ، اول وصال است، اول برخوردارى از نعمتها و
وعدههاى خداوند است. يك عمر ماه مبارك رمضان روزه گرفتى، حالا وقت مزد است؛ وقت
كيف كردن از پسانداز عمر است.
فراهم كردن مقدمات بهشت در دنيا
هر فردى از ما وقتى كه متولد شديم، دور ما را گرفتند، دست به دست
خوشحالى مىكردند در گهواره و دامان مادر. بعد خدا انواع نعمتهاى مادى، خانه و
زندگى، زن و فرزند، تا روز آخر عمر، همهاش را از تو مىگيرد؛ همانطورى كه لخت
آمدى، تو را نيز لخت مىكنند. از لباس تنها كفنى همراه مىبرى.
اجيبوا داعى الله محمد (صلىاللهعليهوآله) دعوت
كننده خدايى است. اى مردم! كارى كنيد كه حيات پس از مرگتان تأمين شود كه وقتى
مىخواهند شما را ببرند، خوش باشيد. جايتان را از اينجا آماده كنيد. چگونه جايت را
آماده مىكنى؟ از محمد (صلىاللهعليهوآله) بشنو:
مروى است رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) فرمود:
شما زنها بيشتر جهنمى هستيد؛ چون كافر هستيد.
گفتند: ما كه ايمان آوردهايم.
فرمود: مرادم كافر به شوهرهايتان هستيد. شما حق شوهرهايتان را ادا
نمىكنيد، آن طورى كه سزاوار است فرمانبردارى از شوهر نمىكنيد.
گفتند: چه كنيم؟
فرمود: انفاق در راه خد
(145)
مخصوصاً نسبت به ارحام فقيرت، كارى كن كه خانهات پيش از خودت آباد
شود: قدموا لأنفسكم؛ پيش از رفتنتان بفرستيد!.
برگ عيشى به گور خويش فرست
|
|
كس نيارد زپس تو پيش فرست
(146)
|
يك نفر انبار خرما داشت وصيت به پيغمبر كرد اين انبار خرما را پس
از مرگ من در راه خدا انفاق بفرماييد. پس از اينكه مرد، پيغمبر انبار خرما را صدقه
داد. دانه خرمايى افتاد بود، آن را برداشت و فرمود: اگر خودش
اين دانه خرما را در راه خدا داده بود، بهتر بود از اين انبار خرما كه من پس از
مرگش صدقه دادم
(147)
در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو
باشم
اى مسلمان! تا هنوز تو را نبردند، بهشت برزخىات را اينجا درست
كن، از بدن و مال و دلت استفاده كن، ايمان به خدا و عمل صالح اعمال بدنى و مالى،
اينجا بايد محبت آل محمد آماده شود كه ساعت مرگ كه على (عليه السلام) به ملاقاتت
مىآيد، وقتى مىخواهند خلاصت كنند، راستى شوق ملاقات محبوب داشته باشى، از همه چيز
دل كنده باشى، با خوشى جان دهى. آنچه خانه خرابتان مىكند، داعيان الهى گفتهاند،
آفات عمر را هم ذكر كردهاند.
اى روزهدار! كار مثبتى كردى ولى با اين زبانت غيبت نكن، ساختمانى
درست كردى ولى بعد خرابش نكن. آبروى مؤمنى را نريز وگرنه خانهاى كه در ماه رمضان
درست كردى، خرابش مىنمايى.
جلسه دوازدهم: دلسوزى مؤمن آل
ياسين براى مردم
قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ
قَوْمِي يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ *
وَمَا أَنزَلْنَا عَلَى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِن جُندٍ مِنَ السَّماءِ وَمَا
كُنَّا مُنزِلِينَ * إِن كَانَتْ إِلَّاصَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ
خَامِدُونَ
(148)
مؤمن آل ياسين را كه كشتند، يار و ياور پيغمبران را كشتند. به او
گفته شد به بهشت در آى و چون داخل در بهشت شد گفت: اى كاش! قوم
مىدانستند كه پروردگارم مرا آمرزيد و مرا از گرامىشدگان قرار داد. اى كاش! آنها
كه مرا كشتند مىدانستند كه خدا چه مغفرتهايى دارد.
پيغمبران و داعيان الهى، راستى خيرخواه هستند؛ چون غرضى جز دلسوزى
ندارند. مىخواهند اين خلق نجات بيابند، به سعادت برسند با اين كه او را زدند و
كشتند، باز نفرين نكرده بلكه دلسوزى هم مىكند؛ اى كاش! اين بىخبرها كه نصيحت مرا
نپذيرفتند، مىفهميدند.
گفتيم كه مقصود جنت برزخى است كه براى مؤمن از ساعت مرگ تا روز
قيامت است. اگر مؤمنى باشد كه گناهانى هم دارد و بىتوبه مرده است، به عدد ساعات
عمرش هم در عذاب و هم در ثواب برزخى است تا آخرش تصفيه گردد. گاهى در همان برزخ
گناهانش پاك شده وقتى وارد محشر مىشود، حسابى ندارد.
بعضى از مفسرين گفتهاند:
در آيه قيل ادخل الجنة... بايد قبلاً اخبار از قتل اين
مؤمن داده شود، آن وقت بفرمايد به او گفته شد... چرا ذكر قتل نشده؟ علتش آن است كه
موت را قبل از اين گفته و از همين آيات استفاده مىشود. و مآ
أنزلنا على قومهى من بعدهى از كلمه من بعدهى
معلوم مىشود پس از مرگش بوده است، ديگر لازم نيست گفته شود كشته شد.
همزمانى
شهادت و ورود به بهشت
نكته لطيف ديگر اينكه نفرمود
قتلوه و قيل براى اينكه بفهماند شدت اتصال را، مثل
اينكه كشته شدن و گفته شدن اينكه داخل بهشت بشود، يكى است، شدت اتصال را
مىرساند. آن لحظه آخر كه جانش گرفته شد، بهشت جايش بود، هيچگونه فاصلهاى در كار
نبود.
روايت از امام صادق (عليه السلام) است نسبت به
بعضى از خواص شيعه كه مىفرمايد:
نيست فاصله بين شما و آنچه
چشمتان را روشن كند جز اينكه جانتان به گلوگاه برسد، اول رسيدن به وعدههاى الهى
است.
سخن امام حسن
(عليه السلام) هنگام شهادت
امروز نيمه ماه رمضان، مصادف با ولادت با سعادت
حضرت مجتبى سبط اكبر پيغمبر (عليه السلام) است. به اين مناسبت، روايتى از جان دادن
حسن (عليه السلام) بخوانم.
در مجالس السنيه از امالى طوسى نقل كرده:
در وفات امام حسن مجتبى (عليه السلام) آقا هنگامى كه مىخواست
از دنيا برود، برادرش حسين (عليه السلام) در بالين اوست. حسين (عليه السلام) عرض
كرد: برادر! در چه حالى هستى؟ فرمود: آخرين روز عمر دنيايم و نخستين روز عمر آخرتم،
در حالى كه من ناراحتم از فراق تو....
بنابراين روايت، فوراً فرمود: از خدا پوزش
مىطلبم از آنچه گفتم بلكه با شوق به ملاقات جدم رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) و
پدرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) و مادرم فاطمه (عليهما السلام) مىروم اگر چه به
فراق حسين در دنيا مبتلا مىشوم؛ ولى به وصال جدم مىرسم
(149).
شما مؤمنين و مؤمنات بايد چنين باشيد، هرچند به
فراق بستگان در دنيا مبتلا مىشويد، اما در عوض به رحمتهاى بىنهايت پروردگار و
وصال خوبان مىرسيد. در عالم برزخ ارواح شريفى كه زودتر رفتهاند، دوستانى كه آنجا
منتظرند ...و حسن أولئك رفيق
(150)
رفيق مىخواهى، پس از مرگ اهل ايمان، همه صدق و صفا، محبت و حقيقت است.
در بهشت، حسود نيست وگرنه در بهشت وارد نمىشد
الأخلآء يومئذ...
(151)
دوستى آنجا آشكار مىشود؛ مؤمنين كه به هم
مىرسند اخوناً؛ برادرانند. وضع دنيا به هيچ وجه آنجا نيست.
آخرت دارالجمع است. يومالجمع در قرآن دو جا
وعده فرموده است كه مؤمن و اولادش يكجا در يك محل جمع مىشوند
(152).
انسشان به حد اعلى است.
هلاكت مردم
با غرش آسمانى
و مآ أنزلنا على قومهى
من بعدهى من جند من السمآء و ما كنا منزلين
اين دو آيه براى بيان قهر خداست. مؤمن، آن هم
كامل، خيلى عزيز است. كشتن مؤمن سخت است. پروردگار كريم بيان طرفدارى و حمايت از
حبيب نجار مىفرمايد؛ بنابراين روايت، همان ساعت و روايت ديگر، فردا و روايت ديگر،
پس از سه روز، خداوند اراده انتقام از آنها را كرد. لطيفهاى قبلاً ذكر مىفرمايد
پس از آنكه بنده خالص ما را كشتند ما براى هلاكت ايشان قشونى از آسمان نفرستاديم،
اينها پستتر از اين بودند كه بخواهيم از آسمان قشون بفرستيم، چنين اهميتى نداشتند،
به يك صيحه آسمانى كارشان تمام شد.
روايت چنين دارد كه: امر
شد به جبرئيل كه صيحهاى بر آنها بزند و همه را هلاك كند
(153).
صداى قهر الهى را چه كسى مىتواند تحمل كند؟
بشر ضعيف است، ضعف خودت را ببين، كارت را هم ملاحظه كن.
تأثير وعظ
واعظ بر شخص گناهكار
گويند: يكى از مترفين و
خوشگذرانها و گناهكارها روزى گذارش به مجلس وعظى مىافتد. جملهاى از واعظ، وضع او
را تغيير داد. واعظ گفت: عجبت من ضعيف كيف يعصى قوياً؛
در شگفتم از ضعيفى كه چگونه معصيت قوى مىكند.
ضعف خودش را متوجه شد. حالش را دگرگون كرد. مانند تيرى بود كه به
قلبش خورد. وضع زندگىاش را عوض كرد، رو به خدا آورد.
ساعتى مىآيد كه آرزو مىكنى يك كلمه حرف بزنى و نمىتوانى. دستت
را نمىتوانى حركت دهى، زورت به يك پشهاى نمىرسد.
ما نازل نكرديم بر قوم حبيب پس از او لشكرى از آسمان و كار ما هم
نيست (چنين كار كوچكى كه براى آنها لازم نبود).
ان كانت الا صيحة وحدة...؛
نبود عذاب ما مگر يك صدا و صيحه.
...فاذا هم خمدون؛
كه ناگهان همه خاموش شدند. چه صيحهاى بوده است، خدا
مىداند. دل از جا كنده مىشود. گلو را مىگيرد و خفهاش مىكند، يا ترس او را
مىكشد. انسان طاقت ندارد.
تأثير شگرف رعد آسمانى بر عمر بن
عبدالعزيز
در كتاب حيات الحيوان مىنويسد:
فصل بهار بود در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز،
او روى تخت نشسته هواى بارانى ابرهاى متراكم و رعد و برق شديد، با رعد عظيمى، خليفه
از تخت به زير افتاد از دهشتى كه به او دست داد. يحيى بن معاذ رازى - كه تذكرات
نافعى مىداد - گفت: هذا خوف الرحمة؛ اى خليفه! اين
ترس رحمت است، رعد و صداى باران و بشارت خير و بركت، تو را اين جور تكان مىدهد، پس
واى از صيحه قهر الهى.
پس از پيغمبر خاتم، اين قسم بلاهايى كه به طور عموم همه را هلاك
كند به بركت خاتمالأنبياء پيغمبر رحمت، موقوف شد
(154).
بلاى استيصالى موقوف؛ ولى گاهى گوشمالى مىدهند؛ چند سال قبل زلزله
قير و كارزين و قبل از آن زلزله لار، هشدارى بود.
يَاحَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم
مِن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُونَ
(155)
آى اسف و ندامت بر بندگان! زهى حسرت بر اين بشر! از اول خلقت تا
خاتمالأنبياء هر وقت اين بشر را ترساننده الهى رسول خدا (صلىاللهعليهوآله)
بيايد، مسخره مىكند. حالا هم همين است. در شهر اسلام چه اشخاصى يك نفر روحانى را
ببينند مسخره مىكنند. وقتى نهى از منكرى مىكند، او را استهزا مىنمايند، ارتجاعى
مىخوانند وعده و وعيدهاى قرآن را اعتنا نمىكنند بلكه اصلاً گوش نمىگيرند مانند
قوم نوح كه انگشتهايشان را به گوشهايشان فرو مىكردند كه نشنوند
(156).
حالا اصلاً در مسجد نمىآيد كه موعظه به گوشش بخورد، راه سعادت را بفهمد، دعوتهاى
انبياء را بشنود.
پاسخ امام سجاد (عليه السلام) به
مزاحم بىادب
در روايتى در باب حلم حضرت سجاد (عليه السلام) دارد كه:
آقا عبا به دوش گرفته از كوچههاى مدينه عبور
مىفرمود. يك نفر از رذلهاى مدينه به رفيقهايش گفت: در مدينه من همه را دست انداختم
جز على بن الحسين (عليه السلام) را، امروز بايد به حساب او هم برسم. براى مسخره از
پشت، عباى حضرت را كشيد، حضرت رو برگرداند و فرمود: روزى در پيش است كه هر باطل
كارى زيانكار است
(157).
آى اهل باطل! زيانتان روز حشر آشكار مىشود. شما را از عذاب خدا
مىترسانند ولى اين حقايق را مسخره مىكنيد. دنيا شما را فريفته است؛ ولى زود است
كه با صيحه مرگ، بيدار شويد.
جلسه سيزدهم: ندامت و تأسف
استهزاكنندگان پيامبران
يَاحَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم
مِن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُونَ * أَلَمْ يَرَوْا كَمْ
أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِنَ الْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لاَ يَرْجِعُونَ
(158)
كلام در آيه: يحسرة على العباد...
است. راستى حالت بشر در برزخ و قيامت چگونه خواهد بود آنجا كه كشف حقايق است،
آشكار كرد آنچه نهان بود. در آن وقت كسانى كه استهزا كردند پيغمبران و تابعين آنها
را دعاة الى الله را؛ كسانى كه خلق را به آخرت
مىخواندند، مسخره مىكردند، هنگام كشف حقيقت، چه اسفى و ندامتى عارضشان مىگردد.
در قرآن مجيد، تمام از قيامت تعبير به يوم
مىكند: يوم الازفة، يوم القيامة، يوم الواقعة در
قيامت كه مانند روز دنيا آفتاب نيست
(159).
شمس و قمر در زمين حشر نباشد
|
|
نور نتابد مگر جمال محمد
(صلىاللهعليهوآله)
(160)
|
پس بنابراين، تعبير يوم براى چه، روز
يعنى روشن مقابل ليل كه تاريك است. در دنيا تاريك است. حقيقت، مستور و باطنها مخفى
است. حقايق آشكار نيست. از اول مرگ طليعه فجر حقيقتى است براى كشف حقايق؛ مثلاً در
اين عالم هر اندازه بخواهى على (عليه السلام) را بشناسى نتوانى؛ چون مستور است. از
اول مرگ كه چشم برزخىات باز مىشود، علو على و عظمتش را تا حدى مىتوانى ادراك
نمايى. دست تواناى خدا و نعمت خدا بر نيكان و عذاب خدا بربدان
(161)،
پس از اول تولد تا ساعت مرگ، شب است. از مرگ به بعد، روز و كشف حقيقت است.
بگذار كشف حقيقت بشود، آن وقت كسانى كه پيغمبران را استهزا
مىكردند، علو آنان را كه مىبينند چه بر سرشان مىآيد؟ وقتى علو علماى عاملين و
اولياى خدا را مىبينند، همان كسانى را كه در دنيا به چشم حقارت مىنگريستند و
مسخره مىكردند.
عبرت گرفتن سلطان آواره از
آوارگى
داستانى براى بيان اسف پس از كشف واقع از كتاب فرج بعدالشده به طور
خيلى خلاصه براى تنوع در مطالب و رفع كسالت عرض كنم.
در يكى از شهرهاى هند، سلطان مقتدر عادلى بود و مىميرد. پس از
مرگش پسرش نمونه پدر از جهت ايمان و عدالت و دلسوزى مردم بود ليكن يك نفر طاغى در
اين كشور پيدا شد و بر او شوريد. بالأخره شاهزاده ديد خونها ريخته مىشود و فسادها
مىشود. با خود گفت بهتر آن است كه من خودم كنار بروم. هنگام فرار، جبه سلطنتى كه
جواهر بسيارى در آن بود - كه براى وقتى گذاشته بود كه چاره منحصر به آن باشد - آن
را پوشيد و فرار كرد. چيزى هم از خوراكى و پول همراه نداشت. پياده سر به صحرا
گذاشت. شبانه حركت مىكرد تا فردا نزد جوى آب و درختى نشست. يك نفر پياده بر پشتش
چيزى بود مىآمد. با خود گفت اين شخص مسافر است، با او همسفر مىشوم. خوراكى پيدا
مىشود. بالأخره مسافر آمد نزد جوى آب و درخت نشست، سفرهاش را پهن كرد و خورد و يك
تعارفى هم به سلطان نكرد و او هم حيا كرد بگويد من گرسنهام. بالأخره با هم به راه
افتادند تا هنگام خوراك شد، دوباره سفرهاش را پهن كرد و به رفيقش چيزى نداد.
اجمالاً دو شبانه روز سلطان فرارى همراه اين مرد خسيس حركت مىكرد
و چيزى نخورد. روز سوم، ديگر سلطان قدرتى بر حركت نداشت. از او جدا شد و تنها به
راه افتاد. ناگهان چشمش به آبادى افتاد. نزديك آبادى ديد ساختمان مىسازند. به
استاد و بنا گفت: آيا ممكن است من عملگى كنم اجرت بگيرم؟ گفت: آرى، مجدداً تقاضا
كرد زودتر اجرتش را بگيرد. استاد پذيرفت. خوراكى خريد و خورد و سرگرم عملگى شد.
استاد و بنا ديد اين شخص عادى نيست، از راه و روشش معلوم است بزرگزاده است بلكه
بعضى از حركات ملوك را در او مشاهده كرد.
به صاحب ساختمان - كه بانوى محترمهاى بود - گزارش داد كه چنين
شخصى براى كارگرى آمده است. دستور داد او را بياوريد، شب او را آوردند با نظر اول،
بزرگى او را درك كرد. او را ميهمان نمود و پيشنهاد ازدواج با او كرد. سلطان از خدا
خواست؛ زيرا جايى نداشت بماند.
سه سال با اين زن زندگى نمود. با بذل و بخشش زن زندگى مىكرد و در
ضمن اين سه سال بروز نداد كه من كى بودم. پس از سه سال خارج شهر يك نفر از اهالى
كشورش را شناخت كه مشغول تفتيش است. سلطان از او پرسيد از هند چه خبر دارى؟
گفت: سلطان عادى داشتيم يك نفر طاغى پيدا شد، سه سال بر ما مسلط
بود. انواع ظلمها و ستمها را بر ما روا مىداشت تا بالأخره مردم از دست او به تنگ
آمدند و او را كشتند. حالا افرادى به اطراف فرستادهاند شايد سلطان خودشان را پيدا
كنند و دوباره بيايد، هر عدهاى از يك طرف در جستجوى سلطان هستند.
سلطان خودش را معرفى كرد و جبه سلطنتى را هم نشانش داد. اينجا به
زن حقيقت را گفت و گفت كه من مىروم، اگر بدون مانع به تخت نشستم، مىفرستم تو را
هم بياورند. قاصد مىرود و خبر مىدهد. مردم و قشون به استقبال مىآيند و بدون مانع
به جايش بر مىگردد.
هنگام فرار كردن دانست اگر كسى تنها مسافرت كند و فقير هم باشد،
چقدر بر او سخت مىگذرد، دستور داد به تناوب كاروانسرا بگذارند و در هر محل، توشه
سه روزه هر مسافرى به او داده شود. حكم ديگرى نيز كرد كه هر غريبى كه وارد شهر
مىشود به حضور من بيايد شايد كارى داشته باشد، خودم ترتيب انجامش را مىدهم.
چندى گذشت آن مرد خسيس كه همراه سلطان در سه روز فرارش بود، وارد
شد. فوراً او را شناخت. پرسيد مرا مىشناسيد؟ گفت: شما سلطان هستيد. گفت: نه من
همان همسفر چند روزه شما هستم. فوراً تا برايش كشف حقيقت شد، آرزو كرد از خجالت به
زمين فرو برود.
سلطان گفت: ابداً دغدغه به خودت راه نده، جز نيكى از من نخواهى
ديد. فوراً دستور داد در اتاق شخصى خودش جايش داد، با خودش هم خوراكش كرد، انواع و
اقسام اكرامها را نسبت به او روا داشت. شب موقع خواب در بستر سلطنتى او خوابانيد و
بهترين كنيزها را در اختيارش گذاشت. كنيز پس از مدتى آمد و گفت ميهمانتان خوابش
برده، راحت كرده است.
سلطان گفت: اشتباه مىكنى، مرده است! رفتند ديدند همينطور است.
سلطان گفت اين شخص از اسف و حسرت و ندامت غصهكش شد، من هم همين را مىخواستم كه
غصه كش بشود.
اى انسان! همه شما غير از كسانى كه اينجا از دعوت انبيا قدردانى
كردند، بقيه حسرتكش مىشوند. اسف، آنها را از پاى در مىآورد:
يحسرة على العباد مىفهمند در برابر كلام ربالعالمين،
عالم ربانى داعى الهى اين قدر بىاعتنايى كرده، آن وقت علوش را نيز مىبيند. ديگر
آنكه متوجه مىشود خداى عالم در برابر بىادبيهايش نعمتش را افزون مىكرد. هرچه
بنده كفران مىكرد، استهزا و سخريه مىكرد، او انعام و احسان مىكرد. واى به بشر!
وقتى كه حقيقت آشكار مىشود.
در موقف اول قيامت، اولاً چهل سال حالت حيرت و بهت به افراد دست
مىدهد، بعد از حيرت، خجلت است. از رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) مروى است كه:
انسان از شرمسارى عرق مىريزد. آرزو مىكند اى كاش! مرا به
جهنم مىبردند و از اين موقف خلاص مىگرديدم
(162).
هلاكت برخى از پيشينيان
آن وقت پروردگار در مقام تهديد استهزاكنندگان به دعوت انبيا
مىفرمايد: نگاه به پيشينيان خود بكنيد:
الم يرواكم أهلكنا قبلهم من القرون أنهم
اليهم لا يرجعون.
ببينيد كسانى كه به پيغمبران خدا سخريه كردند چه بر سرشان آمد! شما
اعراب در مسافرتهايتان بر شهرهاى آنها مىگذريد، مكرراً مىبينيد شهرهاى لوط را
مؤتفكات را چگونه زير و رو كرديم
(163)؛
چون به دعوت انبيا اعتنا نمىكردند، چگونه ايشان را هلاك نموديم.
پيش از اينان از قرون گذشته عدهاى را چگونه هلاك كرديم
(164)
شما عبرت بگيريد. پيش از شما عدهاى در اثر طغيان و عصيان، برخى را چون فرعونيان
غرق كرديم، برخى را به زمين فرو برديم، از ايشان كسانى بودند كه صيحه، آنان را
گرفت، مثل همين قوم حبيب نجار
(165)،
شما هم مثل آنها نشويد.
...أنهم اليهم لا يرجعون هلاك شدند و
ديگر بازنگشتند. يكى از بزرگان راجع به امت مرحومه - كه
امت پيغمبر آخرالزمان هستند - وجه مناسبى براى مرحومه
ذكر كرده است. يكى از وجوه آن اين است كه امت آخر است. آنكس كه آخر است رحمت قهرى
نصيبش شده است، از وضع گذشتگان عبرت مىگيرد. آنكس كه اول است ممكن است در گودال
بيفتد و متوجه نشود؛ ولى آنكس كه آخر است، افتادگان را مىبيند، مىيابد كه او
نيفتد.
شما امت مرحومهايد. ديديد قوم لوط و صالح و هود چه بر سرشان آمد؟
آثارشان را در تاريخ خواندهايد، در ضمن مسافرت، آثارشان را مىبينيد، چرا عبرت
نمىگيريد؟!