/ سوره يوسف / آيه هاى 35 - 30
35 . وَقالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدينَةِ امْرَاَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتيها عَنْ
نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبّاً اِنَّا لَنَراها فى ضَلالٍ مُّبينٍ.
36 . فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ اَرْسَلَتْ اِلَيْهِنَّ وَاَعْتَدَتْ
لَهُنَّ مُتَّكَاً وَاتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكّيناً وَقالَتِ اخْرُجْ
عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَاَيْنَهُ اَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ اَيْدِيَهُنَّ وُقُلْنَ
حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً اِنْ هذا اِلاَّ مَلَكٌ كَريمٌ.
37 . قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذى لُمْتُنَّنى فيهِ وَلَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ
نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما امُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ
وَلَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرينَ.
38 . قالَ رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنى اِلَيْهِ
وَاِلاَّ تَصْرِفْ عَنّى كَيْدَهُنَّ اَصْبُ اِلَيْهِنَّ وَاَكُنْ مِنَ
الْجاهِلينَ.
39 . فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ اِنَّهُ هُوَ
السَّميعُ الْعَليمُ.
40 . ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَاَوُا الْاياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى
حينٍ.
ترجمه
30 - و زنانى در شهر [پس از رو شدن آن ماجرا] گفتند: زن عزيز بر خلاف ميل
برده خويش به سراغ او مى رود [و ]عشق [او] در ژرفاى قلبش سخت جاى گرفته است. راستى
كه مااو رادر بيراهه اى آشكار مى نگريم.
31 - پس هنگامى كه [بانوى كاخ بدگويى و] نيرنگ آنان را شنيد، [كسى را ]نزدشان
گسيل داشت و [ضيافت شاهانه و محفل و ]تكيه گاهى برايشان آراست، و به [دست ] هر يك
از آنان كاردى [براى برگفتن پوست ميوه هاى گوناگونى كه آماده ساخته بود ]داد، و
[آنگاه كه آنان كارد ميوه را به دست گرفتند، به يوسف ]گفت: اينك بر [محفل ] آنان در
آى! پس هنگامى كه [زنان ] او را ديدند، [به گونه اى ]وى را شكوهبار [و زيبا] يافتند
[كه محو جمال و كمالش شدند] و [از شدت شور و هيجان، به جاى ميوه ]دستهاى خود را
بريدند، و [شگفت زده ]گفتند: خدا، پاك [و منزّه ] است [كه چنين نشانى از قدرت خود
آفريده است ]؛ اين [از جنس ]بشر نيست، [راستى كه ]اين [سيما و شكوه ] تنها [از آنِ
]فرشته اى گرانقدر است.
32 - [و آنگاه بود كه آن زن ] گفت: اين [جوان پرشكوه ] همان [كسى ]است كه مرا
درعشق او سرزنش كرديد. آرى، من بودم كه با نرمى و رفاقت [و بر خلاف ميل او ]به
سراغش مى رفتم، امّا او خويشتن دارى ورزيد [و به من گفت هرگز!! ]و [اينك شما گواه
باشيد كه ] اگر آنچه را به او فرمان مى دهم انجام ندهد، بى هيچ ترديدى زندانى شده و
از خوار شدگان خواهد گرديد.
33 - [يوسف در آن شرايط بحرانى رو به بارگاه خدا آورد و ]گفت: پروردگارا، زندان
[خود كامكان ] براى من دوست داشتنى تر است از آنچه اينان مرا به سوى آن مى خوانند؛
و اگر نيرنگ [و افسون ]آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان خواهم گراييد و از
[زمره ]نادانان [و ناسپاسان بارگاهت ] خواهم شد.
34 - پس پروردگارش [خواسته قلبى ] او را پذيرفت، و نيرنگ [و وسوسه ]زنان را از
او باز گردانيد، چرا كه او شنوا و داناست.
35 - آنگاه پس از ديدن آن نشانه ها [كه همه بر پاكى و بى گناهى يوسف گواهى مى
داد، باز هم ] به نظرشان رسيد كه بايد [به منظور به فراموشى سپردن ماجرا ]او را تا
چندى به زندان افكنند.
نگرشى بر واژه ها
«شغفها»: محبت او كران تا كران قلبش را فرا گرفته و عشق به
پرده و ژرفاى دل او رسيده است.
«عزيز»: نيرومند و پر اقتدار.
«فتى»: به پسر جوان «فتى» و به دختر يا زن جوان «فتاة» گفته مى شود.
«مكر»: نقشه و نيرنگ سخت و پيچيده.
«متكأ»: پشتى و تكيه گاه - پاره اى نيز آن را به «ترنج» معنا كرده اند.
«اكبرنه»: او را بزرگ و پرشكوه شمردند. پاره اى گفته اند: منظور اين است كه حائض
شدند؛ و شعرى نيز بر گفتار خود گواه آورده اند كه «ابوعبيده»، هم اين معنا را انكار
كرده و هم شعر را ساختگى دانسته است.
اعتصام»: خويشتن دارى از گناه. و «استعصام» در خواست عصمت از خداست.
«حُبّا»: به نرم دلى و تمايل به چيزى گفته مى شود.
تفسير
و اينك دامى ديگر بر سر راه يوسف
با وجود تأكيد عزيز مصر بر محرمانه ماندن
و پايان يافتن آن رويداد، روشن نيست كه چگونه آن ماجراى خصوصى و خانوادگى به گوش
زنان اشراف رسيد كه آنان زبان به نكوهش بانوى كاخ گشودند. در اين مورد قرآن مى
فرمايد:
وَقالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدينَةِ
و گروهى از زنان آن شهر چنين گفتند:
امْرَاَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتيها عَنْ نَفْسِهِ
زن عزيز مصر غلام خويش را به سوى خود فرا خوانده و بر خلاف تمايل او به سراغش مى
رود.
قَدْ شَغَفَها حُبّاً
و به اندازه اى مهر و عشق او در دلش سايه افكنده، كه به ژرفاى قلب او رسيده است.
اِنَّا لَنَراها فى ضَلالٍ مُّبينٍ.
راستى كه ما بانوى كاخ را در اين مورد در گمراهى و انحرافى آشكار مى بينيم.
به باور «كلبى» زنانِ مورد اشاره چهار تن بودند كه چنين گفتند؛ و آن چهار نفر
عبارت بودند از: زنِ ساقى ويژه كاخ، زن آشپز مخصوص، زن مسؤول زندانها و زن مسؤول
تداركات دربار. امّا به باور «مقاتل» زن دربان و مسؤول حراست نيز به همراه آنان
بوده است.
هنگامى كه بانوى كاخ از گفتار آنان آگاه شد و دريافت كه آنان در انديشه برملا
ساختن آن راز و پخش آن ماجرا در ميان مردم هستند، به چاره انديشى برخاست كه قرآن در
اين مورد مى فرمايد:
فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ اَرْسَلَتْ اِلَيْهِنَ
پس هنگامى كه زن عزيز از بدگويى وسرزنش آنان آگاهى يافت كسى را به سوى آنان گسيل
داشت.
قرآن بدان دليل سرزنش و نكوهش زنان از بانوى كاخ را مكر و نيرنگ عنوان مى دهد كه
منظور آنان از آن گفتار نه خيرخواهى و سرزنش به خاطر گناه بود، بلكه آنان در اين
انديشه بودند كه آن جوان پرشكوه را كه آن همه از زيبايى و كمال و آراستگى و دلپذيرى
اش شنيده اند، بتوانند از نزديك بنگرند؛ و چون در انديشه ديگرى بودند قرآن از سرزنش
و گفتار آنان به مكر و نيرنگ تعبير مى كند. پاره اى بر آنند كه اين تعبير به خاطر
آن است كه آنان نيز دل در گرو عشق يوسف داشتند، امّا بر خلاف زليخا كه آن را آشكار
مى ساخت، آنان نهان مى داشتند.
آرى، او فرستاده اى به سوى زنان گسيل داشت و آنان را به ضيافت پرزرق و برقى فرا
خواند.
«وهب» مى گويد: او غذايى براى چهل نفر فراهم آورد و همين شمار از زنان را به
ميهمانى دعوت كرد.
وَاَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَاً
و برايشان پشتى ها و بالش هايى زربفت آماده ساخت.
به باور پاره اى منظور از «متكأ» همان غذايى است كه بر ايشان فراهم كرده بود؛
چرا كه در فرهنگ عرب وقتى بخواهند بگويند با او غذا خورديم و با او بوديم، به طور
كنايه به «اتكانا عنده» تعبير مى كنند. و به باور پاره اى ديگر، غذاى آن محفل پر
زرق و برق بهترين غذاى آن روزگاران بود كه به «زماورد» شهرت داشت و از گوشت و تخم
مرغ فراهم مى آمد.
«عكرمه» مى گويد: هر آنچه را به وسيله كارد ببرند و پاره كنند و بخورند، به
«متكا» تعبير مى كنند. و «سعيد بن جبير» مى گويد: همه خوراكيها و آشاميدنيها را به
اين عنوان تعبير مى نمايند.
وَاتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكّيناً
و براى برگرفتن پوست ميوه وبريدن آنها، به دست هر كدام از آن زنان كاردى جداگانه
داد.
وَقالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَ
آنگاه به يوسف كه در سالن ديگرى بود، دستور داد كه براى اداره آن ضيافت و
پذيرايى از زنان وخوشامد گفتن به آنان و يا نشان دادن جمال و كمال وصف ناپذيرش به
ميهمانان، در سالنى كه ضيافت برپا بود وارد گردد، و او نيز كه به ظاهر برده اى در
خانه آن بانوى كاخ نشين بود و ناگزير از فرمانبردارى بود، بر آنان وارد گرديد.
فَلَمَّا رَاَيْنَهُ اَكْبَرْنَهُ
پس هنگامى كه يوسف بر آنان وارد شد و آنان او را ديدند بسيار گرانقدر و پرشكوهش
داشتند و از جمال و كمال شگرف و شگفت انگيزش كه بسان ماه شب چهارده مى درخشيد، دچار
حيرت شدند.
وَقَطَّعْنَ اَيْدِيَهُنَ
و با كاردهايى كه در دست داشتند، به جاى ميوه دست خود را بريدند.
«مجاهد» در اين مورد آورده است كه: آنان به گونه اى محو جمال يوسف شدند كه بريدن
دستهاى خود را احساس نكردند، بلكه ناگهان جامه هاى پر زرق و برق خود را ديدند كه از
خون دستهايشان رنگين شده است.
منظور از بريده شدن دستها، نه جدا شدن آنها مى باشد بلكه منظور زخم شدن آنهاست؛
چنانكه وقتى كسى دست خود را زخمى ساخت، مى گويد: دستم را بريدم. امّا به باور
«قتاده» منظور از بريدن دستها همان مفهوم نخست است و زنان مصر به گونه اى دستهاى
خود را بريدند كه دستِ پاره اى از آنان از پوست آويزان بود.
وُقُلْنَ حاشَ لِلَّهِ
در تفسير اين فراز از آيه شريفه دو نظر آمده است:
1 - به باور بيشتر مفسّران آنان يكصدا فرياد بر آوردند كه: اين جوان شايسته
كردار و گرانقدر، از شدّت پروايى كه از خدا دارد، از آنچه به او نسبت مى دهند پاك و
بر كنار است؛ و بدين وسيله او را از تهمتى كه زليخا به او زده بود، پاك و پاكيزه
اعلان كردند و بر قداست وى گواهى دادند.
2 - امّا به باور پاره اى ديگر، منظور آنان اين بود كه او از شباهت به انسانها
پاك و از شدت زيبايى و اوج شكوه و درخشندگى، فراتر از بشر و فرزندان انسان است.
به باور ما ديدگاه دوم با آيه شريفه تناسب بيشترى دارد، چرا كه در ادامه آيه مى
فرمايد:
ما هذا بَشَراً اِنْ هذا اِلاَّ مَلَكٌ كَريمٌ.
آنان گفتند: خدا مقام او را از مقام بشرى دورتر و والاتر ساخته است و ما به خدا
پناه مى بريم كه بگوييم او بشر و از فرزندان انسان است؛ او نه جمال دل آرايَش به
سيماى انسانها مى ماند و نه آفرينشش؛ به باور ما او به خاطر اين شكوه و زيبايى و
لطافت و ظرافت وصف ناپذيرش فرشته اى گرانقدر است نه انسانى والامقام.
از پيامبر گرامى آورده اند كه آن حضرت يوسف را در شب معراج در آسمان دوّم ديده
بود و او را اين گونه وصف مى فرمود: «رايت رجلاً صورته صورة القمر ليلة البدر، قلت
يا جبرئيل من هذا؟»
قال: هذا اخوك يوسف.(263)
در شب معراج و در آسمان دوّم بزرگمردى را ديدم كه چهره اش بسان شب چهارده مى
درخشيد، از فرشته وحى پرسيدم كه اين مرد كيست؟
او پاسخ داد: اين برادرت يوسف است.
به باور پاره اى مفهوم آيه شريفه اين است كه: او از نظر پاكدامنى و قداست جز
فرشته اى گرانقدر نيست.
«جبايى» در اين مورد مى گويد: از آيه شريفه برترى فرشتگان برفرزندان انسان
دريافت مى گردد؛ چرا كه زنان مصر براى پاك و پاكدامن شمردن يوسف و نمايش برترى
وشكوهش، او را فرشته اى گرانقدر عنوان دادند و خدا نيز گفتار آنان را مورد انكار
قرار نداد. امّا به باور ما اين گفتار نادرست و پوچ است؛ چرا كه قرآن گفتار زنان را
در مورد جمال خيره كننده و كمال وصف ناپذير يوسف ترسيم مى كند و روشنگرى مى نمايد
كه آنان با ديدن يوسف، او را از گناه و بدى پاك و پاكدامن خواندند و در قداست و
عفت، او را بسان فرشته اى گرانقدر يافتند و هرگز منظور آنان برترى و فضيلت از نظر
پاداش و مقام نبود، و درست به همين دليل هم خدا گفتار آنان را باز مى گويد و مى
گذرد. دليل اين مطلب اين است كه آنان گفتند: اين جوان شكوهبار، از جنس انسانها نيست
و فرشته اى گرانقدر است. آيا به راستى او فرشته بود و زنان در اين سخن جدّى و
راستگو بودند، يا منظورشان همان پاكى و قداست او و زيبايى و كمال او بود؟ به باور
ما منظور همان بود كه ما گفتيم، و به همين جهت هم آفريدگار هستى اين گفتار آنان را
نيز انكار نفرموده است.
در اين هنگام بانوى كاخ رو به ميهمانان بهت زده نمود و با مخاطب ساختن كسانى كه
او را در عشق يوسف سرزنش مى كردند، گفت:
قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذى لُمْتُنَّنى فيهِ
اين است آن جوان پرشكوه وبرازنده اى كه مرا در عشق و دلدادگى به او سرزنش مى
نموديد. گويى منظور او اين بود كه شما با اينكه تنها يك بار او را ديديد، با همان
يك نگاه گذرا خرد از كف داديد و به اين سرنوشت گرفتار شديد، پس چرا در مورد من كه
هر بامداد و شامگاه و در همه ساعات زندگى جمال او را مى نگرم انصاف روا نمى داريد؟
و چگونه مرا درخور سرزنش مى دانيد؟ آيا اين از انصاف است؟
و آنگاه سخن را به پاكدامنى و پرواى يوسف كشاند و ضمن گواهى بر پاكى و قداست او،
به گناه و نيرنگ خود اعتراف كرد و گفت:
وَلَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ
آرى، آرى، من بودم كه برخلاف ميل او با نرمش و دوستى به سراغ او رفتم و او را به
سوى خويش دعوت كردم، امّا او خويشتن دارى ورزيد و چشم از گناه فرو بست.
به باور پاره اى منظور اين است كه، او به خدا پناه برد و از او مقام والاى عصمت
و دورى از گناه را در خواست كرد. اين فراز گواهى روشن بر اين نكته است كه از آن
حضرت هرگز نه گناهى سرزد و نه آهنگ و تصميم بر گناه.
از پى اين گواهى بر پاكى يوسف و كنار زدن همه پرده ها به تهديد و هشدار او
پرداخت كه:
وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما امُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُوناً مِنَ
الصَّاغِرينَ.
و اگر او به آنچه دستورش مى دهم گردن نگذارد و خواسته دلم را بر آورده نسازد، هم
زندانى شده و هم در زمره خوار شدگان قرار خواهد گرفت.
زندان براى من از گناه و بيداد محبوب تر است!
يوسف با شنيدن اصرار و تهديد بانوى كاخ، دست ها را به سوى آسمان گشود كه:
رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنى اِلَيْهِ
پروردگارا، زندان براى من دوست داشتنى تر و محبوب تر از كار زشت و ظالمانه اى
است كه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند.
از اين فراز، اين نكته دريافت مى گردد كه آن زنان نيز پس از ديدن يوسف، به بانوى
كاخ پيوستند و تقاضايى بسان تقاضاى او طرح كردند.
«ابو حمزه ثمالى» از حضرت سجّاد عليه السلام آورده است كه فرمود: هنگامى كه زنان
ميهمان از نزد زليخا رفتند، هر كدام جداگانه و به طور سرّى سفيرى به سوى يوسف گسيل
داشته و از او تقاضاى ديدار نمودند.
و پاره اى نيز آورده اند كه زنان مورداشاره به يوسف توصيه كردند كه خواسته بانوى
كاخ را جدّى بگيرد و فرمان او را به جان بخرد كه در غير اين صورت به او ستم
رواداشته و او ستمديده خواهد بود.
و پاره اى ديگر آورده اند: پس از آنكه زنان ميهمان، يوسف را ديدند، از زليخا در
خواست كردند تا اجازه دهد هركدام از آنان به طور جداگانه در ديدارى خصوصى با يوسف
ملاقات كنند و از او بخواهند تا در خواست بانوى كاخ را بپذيرد و فرمان او را گردن
نهد. زليخا با پيشنهاد آنان موافقت نمود و هر كدام از آنان با يوسف به تنهايى ديدار
كردند، امّا به جاى طرح خواسته بانوى كاخ، خود را به او عرضه نمودند و از يوسف
خواستند تا آنان را كامروا سازد، و اينجا بود كه يوسف رو به بارگاه خدا نمود كه
پروردگارا، زندان براى من دوست داشتنى تر از تقاضاى اينان است.
چگونه؟
منظور يوسف از گزينش زندان بر خواسته زشت و ظالمانه زنان، زندانى شدن است و نه
جا و مكان زندان، و با اينكه زندانى شدنِ بى گناهى چون او نيز بسان پذيرش خواسته
زنان گناه است، چگونه يوسف از خدا زندان را خواست و گفت: پروردگارا زندان براى من
از خواسته اين زنان محبوب تر است؟
پاسخ؟
در اين مورد چند پاسخ مى توان داد:
1 - منظور يوسف از اين بيان نه محبت قلبى است كه من آن را مى خواهم، هرگز، بلكه
منظور اين است كه زندانى شدن براى من آسان تر و تحمّل پذيرتر از تن دادن به خواسته
زشت و ظالمانه اين زنان است.
2 - و ممكن است منظور اين باشد كه اگر مرا بر سر دو راهى زندان يا پذيرش خواسته
زنان قرار دهند، زندانى شدن از نظر من بهتر و دوست داشتنى تر است و اين را برخواهم
گزيد.
3 - و «جبايى» مى گويد: منظور يوسف اين بوده است كه براى من محبوب تر است كه خود
را براى زندان آماده سازم، تا خويشتن را راضى كنم كه به پذيرش خواسته زنان تن
سپارم.
وَاِلاَّ تَصْرِفْ عَنّى كَيْدَهُنَّ اَصْبُ اِلَيْهِنَّ وَاَكُنْ مِنَ
الْجاهِلينَ.
و اگر تو اى خداى من، به لطف و مهر خويش اين نقشه و نيرنگى را كه بر ضد من
پرداخته اند از من باز نگردانى و آن را نقش بر آب نكنى، به آنان و گفتارشان خواهم
گراييد و آنگاه از زمره نادانان و ناسپاسان شده و در خور نكوهش و سرزنش خواهم
گرديد.
در ادامه سخن در اين مورد مى فرمايد:
فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ
و پروردگارش دعاى او را به هدف اجابت رساند و خواسته اش را پذيرفت و او را از
نيرنگ آنان حفظ كرد.
چگونه؟
با اينكه يوسف مى دانست كه خدا، او را يارى مى رساند و نقشه زشت و ظالمانه زنان
را از او دور مى سازد و نقش بر آب مى نمايد، چگونه دست به سوى آسمان برداشت و
بازبانِ دعا خواسته خويش را خواست؟
پاسخ
درست است كه خدا از راز دل او آگاه بود و او را يارى مى فرمود، امّا گاه مصلحت
در آن است كه انسان براى دريافت الطاف خدا دعا كند و با راز و نياز با آن سبب ساز،
خواسته هاى خويش را بخواهد و بدان نايل آيد.
پرسش ديگر
يوسف چگونه مى دانست كه با رسيدن يارى خداى و لطف و مهر او، دستخوش لغزش نخواهد
شد و از گناه مصون خواهد ماند و اگر لطف خدا نباشد دست به گناه خواهد يازيد؟
پاسخ
پاسخ اين است كه يوسف از آنجايى كه انسان شناسى آگاه بود و غريزه جنسى را در
سازمان وجود خويش مى نگريست، از سويى مى دانست كه اگر مهر و لطف خدا نباشد ممكن است
دچار لغزش گردد، و از دگر سو نيز آگاه بود كه خدا پيامبران خود را در پرتو الطاف
خود حفظ مى كند، و اگر به كسى اين لطف را نداشته باشد، او را به مقام والاى رسالت
بر نمى گزيند.
«جبايى» در اين مورد مى گويد: از آيه شريفه اين نكته دريافت مى گردد كه دعا در
باره كارى كه انجام آن از سوى خدا قطعى مى باشد نيز درست است؛چرا كه يوسف با اينكه
مى دانست كه مورد لطف خداست و خدا او را از گناه و لغزش مصون مى دارد، باز هم دعا
كرد و آن را به صورت نيايش از خدا خواست.
امّا به باور ما ممكن است لطف خدادر چنين مواردى در گرو دعاى خالصانه بندگان
باشد، و اگر آنان دعا نكنند و از خدا نخواهند، مهر و لطف او بر آنان فرود نيايد؛ و
يوسف به همين دليل دعا مى كرد؛ چرا كه احتمال مى داد كه اگر دعا نكند و از خداى
خويش خالصانه نخواهد، ممكن است مورد لطف قرار نگيرد و فرود لطف و يارى خدا در اين
مورد ممكن است مشروط به دعا و در گرو آن باشد.
اِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ.
به راستى كه خدا دعاى بندگان را مى شنود و نسبت به اخلاص در دعا و مصالح و مفاسد
آنان درپذيرفته شدن دعاهايشان دانا و آگاه است.
حقيقت در مسلخ سياست سرانجام قداست و پاكدامنى يوسف از راههاى گوناگون به روشنى
خورشيد آشكار گرديد و گناه و زشتكارى بانوى كاخ و همدستانش بر همه دست اندركاران
معلوم شد؛ با اين وصف دست سياست بر آن شد كه آزادمردِ بى گناهى را به جرم بى گناهى
و امانت و پاكى روانه زندان سازد.
قرآن در اين مورد مى فرمايد.
ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَاَوُا الْاياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى حينٍ.
آنگاه پس از آشكار شدن آن نشانه ها بر شاه يا بانوى كاخ و همدستانش، كه همه بر
پاكى و قداست يوسف گواهى مى كرد، باز هم چنان صلاح ديدند كه بايد به منظور به
فراموشى سپردن ماجرا تا چندى او را به زندان افكنند.
به باور «قتاده» منظور از نشانه هاى بى گناهى يوسف، چاك خوردن پيراهن او از پشت
سر، بريده شدن دستهاى زنان در ضيافت زليخا، گواهى يكى از خاندان بانوى كاخ بر بى
گناهى يوسف و امثال اينهاست، امّا به باور پاره اى ديگر منظور از آيات و نشانه ها،
علايمى بود كه اميد زليخا و همدستان او را از تسليم پذيرى يوسف و همكارى او به يأس
و نوميدى تبديل مى ساخت.
«سدى» در تفسير آيه مورد بحث آورده است كه: پس از فاش شدن اين ما جرا و روشن شدن
بى گناهى و قداست يوسف، بانوى كاخ به همسرش گفت: اين غلام مرادر ميان مردم رسوا
ساخت؛ چرا كه گفت من او را به سوى خود فراخواندم، و من نيز هيچ راهى براى دفاع
ندارم، اينك تقاضاى من اين است كه يابايد به من اجازه دهى تا ميان مردم بروم و با
بيان عذر خويش از خود دفاع كنم، و يا بايد همان گونه كه مرادر خانه زندانى ساخته اى
او را نيز به زندان گسيل دارى؛ و آنگاه بود كه عزيز مصر با آگاهى از بى گناهى و
پاكدامنى يوسف، او را به زندان افكند.
به باور پاره اى منظور از زندانى ساختن يوسف اين بود كه در افكار عمومى او را
گناهكار و بانوى كاخ را بى گناه جلوه دهند؛ چرا كه به طور طبيعى فرد گناهكار را به
زندان مى فرستند.
اما به باور پاره اى زندان در نزديكى زليخا بود و او بدين وسيله مى خواست تا
يوسف در زندان ويژه دربار كه نزديك او بود منزل كند تا در صورت تمايل او را ببيند.
در مورد مدت زندانى شدن يوسف نيز - كه «حتى حين» - بيانگر آن است، ديدگاه ها
متفاوت است:
1 - به باور «عكرمه» بر آن شدند كه او را به مدّت هفت سال به زندان افكنند.
2 - امّا به باور «كلبى» پنج سال.
3 - و از ديدگاه «جبايى» تا زمانى كه ما جراى زليخا از سر زبانها بيفتد و به
فراموشى سپرده شود.