تفسير الميزان جلد ۵

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۳ -


و تو اى رسول بياد آر آن زمانى را كه موسى به قوم خود گفت : اى مردم بياد آريد اين نعمت را كه خدا به شما ارزانى داشت كه انبيائى در ميان شما قرار دارد و شما را، پس از سالها و قرنها بردگى فرعون ، آزاد و مالك سرنوشت خود كرد و از عنايات و الطاف خود به شما بهره هائى داد كه به احدى از اهل زمان نداد(20).
اى قوم بنى اسرائيل به اين سرزمين مقدس كه خدا برايتان مقدر كرده درآئيد و از دين خود برنگرديد كه اگر برگرديد به خسران افتاده ايد(21).
بنى اسرائيل گفتند: اى موسى در آنجا مردمى نيرومند و داراى سطوت هست ، و ما هرگز بدانجا در نيائيم مگر بعد از آنكه آن مردم از آنجا خارج شوند، اگر خارج شدند البته ما داخل خواهيم شد(22).
دو نفر از ميان جمعيتى كه ترس خدا در دل داشتند و خدا به آندو موهبتى كرده ، روى به مردم كرده و گفتند: از مرز اين سرزمين داخل شويد، و مطمئن باشيد كه همينكه از مرز گذشتيد شما غالب خواهيد شد، و اگر براستى ايمان داريد توكل و تكيه به خدا كنيد(23).
مجددا گفتند اى موسى تا آن مردم در آن سرزمين هستند ابدا ما داخل آن سرزمين نخواهيم شد، و اگر چاره اى جز گرفتن آن سرزمين نيست تو خودت با پروردگارت برويد و با آنان جنگ بكنيد ما همين جا نشسته ايم (24).
موسى عرضه داشت : پروردگارا من اختيار جز خودم و برادرم را ندارم و نمى توانم اين قوم را به اطاعت فرمان تو مجبور سازم پس ‍ بين من و بين اين مردم عصيانگر جدائى بينداز(25) خداى تعالى فرمود: به جرم اين نافرمانيشان دست يافتن به آن سرزمين تا چهل سال بر آنان تحريم شد در نتيجه چهل سال در بيابان سرگردان باشند و تو براى اين قوم عصيانگر هيچ اندوه مخور(26).
بيان آيات
اين آيات بى ربط با آيات قبل و بدون اتصال به آنها نيست براى اينكه آيات قبل بطورى كه ملاحظه كرديد سخنى از سر پيچى اهل كتاب در قبول دعوت اسلام داشت ، اين آيات نيز به پاره اى از ميثاقهائى كه از اهل كتاب گرفته شده بود اشاره دارد، و آن ميثاق اين بود كه با خدا پيمان بستند كه نسبت بدانچه موسى مى گويد مطيع محض باشند، ولى در برابر موسى جبهه گيرى نموده ، بطور صريح دعوتش را رد كردند، و خداى تعالى در كيفر اين گناهشان به عذاب تيه و سرگردانى كه خود عذابى از ناحيه خدا بود گرفتار نمود.
و در بعضى اخبار عباراتى به چشم مى خورد كه اشعار دارد بر اينكه اين آيات قبل از جنگ بدر در اوائل هجرت نازل شده كه ان شاءالله تعالى در بحث روايتى آينده متعرض آن اخبار مى شويم .


و اذ قال موسى لقومه يا قوم اذكروا نعمة الله عليكم ...



آياتى كه در داستانهاى موسى (عليه السلام ) نازل شده دلالت دارد بر اينكه داستان مورد بحث كه موسى (عليه السلام ) قوم خود را دعوت كرده به اينكه داخل در سرزمين مقدس شوند در زمانى واقع شده كه از مصر بيرون آمده بودند، همچنانكه جمله : (و جعلكم ملوكا) در آيه مورد بحث نيز بر اين معنا دلالت دارد.
و از جمله : و آتيكم ما لم يؤ ت احدا من العالمين به دست مى آيد كه قبل از فرمان داخل شدن در سرزمين مقدس عده اى از معجزات از قبيل من و سلوى و انفجار چشمه هاى دوازده گانه از يك سنگ و سايه افكندن ابر بر سر آنان رخ داده بوده .
و از اينكه جمله : (القوم الفاسقين ) دو نوبت تكرار شده چنين بر مى آيد كه قبل از اين فرمان از ناحيه بنى اسرائيل مخالفت و معصيت رسول مكرر پيش آمده بوده و به قدرى اين مخالفت را تكرار كرده اند كه صفت فسق بر آنان صادق شده .
بنابراين همه اينها قرينه هائى است كه دلالت مى كند بر اينكه داستان داخل نشدنشان به ارض مقدسه و در نتيجه سرگردانيشان در قسمت اخير زندگى موسى (عليه السلام ) در بين بنى اسرائيل واقع شده ، و غالب داستانهائى كه در قرآن كريم از بنى اسرائيل حكايت شده قبل از اين قسمت بوده .
پس اينكه موسى (عليه السلام ) خطاب به قوم خود فرموده : (اذكروا نعمة الله عليكم ) منظور از آن نعمتهائى است كه خداى تعالى بر بنى اسرائيل ارزانى داشته و آنان را بدان اختصاص داده و اگر قبل از صدور اين فرمان كه بايد داخل ارض مقدسه شوند نعمتها را به رخ آنان كشيده و بيادشان آورده ، براى اين بوده كه اين فرمان را با نشاط بپذيرند، و آنرا مايه زيادتر شدن نعمت و تماميت نعمتهاى قبلى خود تلقى كنند، چون خداى تعالى قبل از اين فرمان نعمتها به آنان ارزانى داشته بود موسى را بر آنان مبعوث نموده و به سوى دين خود هدايتشان كرده بود و از شر آل فرعون نجاتشان داده تورات را بر آنان نازل و شريعت را برايشان تشريع كرده بود، ديگر تا تماميت نعمت چيزى به جز تشكيل حكومت نمانده بود و فرمان داخل شدن در ارض مقدسه به همين منظور بوده كه در آن سرزمين توطن نموده آقائى و استقلال به دست آورند.
سه قسم نعمت هايى كه خداى سبحان به بنىاسرائيل ارزانى داشت
خداى تعالى در آيات مورد بحث كه مى خواهد نعمتها را بطور تفصيل ياد آور شود آنها را به سه دسته تقسيم كرده و فرمود: (اذ جعل فيكم انبياء)، كه اين يك قسم از نعمتهائى است كه به بنى اسرائيل ارزانى داشته بود، و آن يا به اين بود كه ريشه دودمان آنانرا انبيائى چون ابراهيم و اسحاق و يعقوب و انبياى بعد از ايشان قرار داده بود، و يا اينكه انبيائى از خصوص بنى اسرائيل چون يوسف و اسباط و موسى و هارون برگزيده بود، و اين نعمت كه آغازگر دودمان قومى برگزيدگان از خلق و انبياى عظام باشد خود نعمتى است كه هيچ نعمتى به پايه آن نمى رسد.
قسم دوم از نعمتها را جمله : (و جعلكم ملوكا) بيان مى كند و مى فرمايد خداى عزوجل شما را استقلال داد و از ذلت رقيت و بردگى فراعنه و تحكم و زورگوئيهاى جباران نجات داد، چون كلمه ملك معنائى جز اين ندارد، كه انسان در كار خودش و اهلش و مالش استقلال داشته باشد، و بنى اسرائيل در سالهائى كه زير سايه موسى (عليه السلام ) زندگى مى كردند بهترين سنت اجتماعى را داشتند و آن عبارت بود از سنت توحيد كه آنان را به اطاعت خدا و رسولش و به عدالت كامل در مجتمعشان مى خواند، بدون اينكه به احدى از امتهاى غير امت خود تجاوزى داشته باشند و يا فردى از افراد خودشان بر آنان سرورى و حكمرانى كند، و يا گرفتار اختلاف طبقاتى باشند، آنچنان كه امر مجتمعشان مختل گردد و هيچ كسى بر بالاى سر آنان نبود به جز موسى (على نبينا و آله و عليه السلام ) كه خود يك پيامبر اولوا العزم بود نه پادشاهى چون ساير پادشاهان ، و نه رئيس قبيله كه بر ملت و قبيله خود به غير حق سرورى مى كنند.
مراد از جمله : (و جعلكم ملوكا شما را ملوك قرار داد)
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از اينكه فرمود: (شما را ملوك قرار داد) همان صاحب حكومت و دولت شدن است ، كه بوسيله طالوت و پس از وى داود و پس از آن جناب سليمان و ساير پادشاهان انجام شد، و بنابراين تفسير آيه شريفه حكايت از روزگارى دارد كه هنوز ملك و سلطنتى در بين بنى اسرائيل به وجود نيامده بود و موسى (عليه السلام ) مى خواسته از پيش و به عنوان يك پيشگوئى و اخبار از غيب به آنان وعده دهد كه روزگارى خواهد رسيد كه شما در آن روزگار صاحب تشكيلات حكومتى و پادشاهى در راءس آن تشكيلات خواهيد شد، چون در زمان خود موسى (عليه السلام ) چنين وضعى نداشتند، و اصلا خانه و شهرى نداشتند، آواره بيابانها بودند، و اين وجه عيبى ندارد، جز اينكه با جمله : (و جعلكم ملوكا) نمى سازد، زيرا در اين صورت بايد مى فرمود: (و جعل منكم ملوكا) و از شما اشخاصى را پادشاه شما كرد همچنانكه فرمود: (و جعل فيكم انبياء) و در بين شما پيغمبرانى قرار داد.
ممكن هم هست كه مراد از (ملك ) صرف تمركز يافتن حكمرانى نزد بعضى از افراد جامعه باشد، كه در اين صورت شامل سنت ريش سفيدى نيز مى شود، و باز در اين صورت موسى (عليه السلام ) يكى از اين افراد ريش سفيد خواهد بود، و بعد از آن جناب يوشع پيغمبر نيز يكى ديگر و بعد از او يوسف كه علاوه بر عنوان ريش سفيدى پادشاه رسمى نيز بود، آنگاه عنوان ملوك منتهى مى شود به كسانى كه چون يوسف علاوه بر ريش سفيدى سلطنت نيز داشتند، نظير طالوت و داود و سليمان كه سلطنتشان معروف است ، و غير ايشان كسانى كه اين معروفيت را نداشتند،
خوب اين هم وجهى است براى معناى و (جعلكم ملوكا)، ولى همان اشكالى كه بر وجه قبلى وارد بود بر اين نيز وارد است ، چون بنابراين وجه نيز همه بنى اسرائيل ملوك نبودند، بلكه بعضى از ايشان داراى چنين منصبى بودند پس بايد مى فرمود: (و جعل منكم ملوكا).


و اتيكم ما لم يؤ ت احدا من العالمين



اين جمله بيانگر قسم سوم از سه قسم نعمتهائى است كه خداى تعالى بر بنى اسرائيل انعام فرمود و آن عبارت است از عنايات و الطاف الهيه اى كه همراه بود با معجزات بسيار روشن و ارزنده كه اگر بر گفته خود (كه اى موسى ما به تو ايمان آورديم ) استقامت مى كردند و پيمان الهى را نمى شكستند، زندگيشان را تعديل مى كرد آياتى كه تا در مصر بودند و بعد از آنكه خدا از شر فرعون و قومش نجاتشان داد از هر طرف بر آنان احاطه داشت ، آرى هيچ امتى از امم عالم كه قبل از تاريخ زندگى موسى زندگى كرده بودند مانند قوم موسى اين همه معجزات و برهانهاى ساطع و نعمتهاى بيكران نداشتند، اين تنها قوم موسى (عليه السلام ) بود كه خداى تعالى چنين معجزاتى و چنان نعمتهائى به آنان ارزانى داشت .
بنابراين ديگر وجهى براى گفتار بعضى نمى ماند كه گفته اند: مراد از (عالمين ) جمعيتهاى هم عصر بنى اسرائيل است ، براى اينكه آيه شريفه بطور مطلق داشتن چنان معجزات و چنان نعمتها را از كل طوائف بشر نفى كرده ، صريحا مى فرمايد هيچ جمعيتى آن معجزات و نعمتهائى كه خدا به بنى اسرائيل داده بود نداشتند، و همين طور هم هست .


يا قوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب الله لكم و لا ترتدوا على ادباركم فتنقلبوا خاسرين



در اين آيه موسى به بنى اسرائيل دستور داده كه داخل در سرزمين مقدس شوند و خود آن جناب از وضع آنان پيش بينى كرده بود كه از اين دستور تمرد خواهند كرد و رفتن به آن سرزمين را نخواهند پذيرفت ، به همين جهت امر خود را تاكيد كرد به اينكه مبادا سرپيچى كنيد، و دوباره به دوران سابق خود برگرديد كه اگر چنين كنيد زيانكار خواهيد شد، دليل بر اينكه آن جناب چنين استنباطى داشته اين است كه وقتى بنى اسرائيل دستور آن جناب را رد كردند، موسى (عليه السلام ) آنان را به وصف فاسقين توصيف كرد، و اگر بنى اسرائيل مردم درستى بودند و سابقه نافرمانى و تمرد نداشتند و تنها اين يك دستور موسى را تمرد كرده بودند، اطلاق فاسق كه اسم فاعل است و ثبات و دوام را مى رساند بر آنان درست نبود، و مى بايست فرموده باشد: (فافرق بينى و بين الذين فسقوا) خدايا بين من و مردمى كه مرتكب فسق شدند جدائى بينداز.
خداى سبحان در اين آيه سرزمين مورد نظر خود را به قداست توصيف كرده و مفسرين مقدس بودن آن سرزمين را تفسير كرده اند به سرزمينى كه به خاطر سكونت انبياء و مؤ منين در آن مطهر از شرك است ، و در قرآن كريم چيزى كه اين كلمه را تفسير كند و به ما بفهماند چرا آن سرزمين مقدس است وجود ندارد، و آنچه كه ممكن است در اين باب مورد استفاده قرار گيرد آيه شريفه : (الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله )، و آيه شريفه : (و اورثنا القوم الذين كانوا يستضعفون مشارق الارض و مغاربها التى باركنا فيها) است ، كه در هر دو آيه پيرامون مسجداقصى سرزمين مبارك معرفى شده ، و معلوم است كه مبارك بودن آن جز براى اين نبوده كه خداى عزو جل خير كثير در آن سرزمين قرار داده بود، و منظور از خير كثير جز اقامه دين و از بين بردن قذارت شرك نمى تواند باشد.
معناى (كتب الله لكم ) در جمله (ادخلوا الارض التى كتب الله لكم )
(كتب الله لكم ) از ظاهر آيات بر مى آيد كه مراد از اين جمله اين است كه خداى تعالى سكنى گزيدن شما بنى اسرائيل در سرزمين مقدس را مقدر فرموده ، و اين با جمله آخر آيه كه مى فرمايد: (فانها محرمة عليهم اربعين سنة )، منافات ندارد، براى اينكه جمله مورد بحث كلامى است مجمل ، و در آن (وقت ) و (اشخاص ) معين نشده ، آنهائى كه بطور يقين مشمول اين قضاى الهى بوده اند همان يهوديان عصر موسى (عليه السلام ) هستند كه همه آنان (بطورى كه گفته شده ) تا آخرين نفرشان در همان مدت چهل سال از دنيا رفتند، و داخل در سرزمين مقدس نشدند، تنها فرزندان و نوه هايشان بودند كه همراه با وصى موسى يوشع بن نون (عليهماالسلام ) داخل در سرزمين فلسطين شدند، و سخن كوتاه اينكه جمله : (فانها محرمة عليهم اربعين سنة )، خالى از اشعار به اين معنا نيست كه قضاى مذكور براى بعد از چهل سال بوده ، و اين قضاء همان قضائى است كه آيه شريفه زير متعرض آن است : (و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض ، و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين ، و نمكن لهم فى الارض )، موسى (عليه السلام ) هم اميد چنين روزى را براى امت خود داشت ،
البته به شرط اينكه امتش به خدا استعانت جويند، و صبر پيشه سازند، و در اين باب قرآن كريم از آن جناب حكايت كرده كه به قوم خود فرمود: (استعينوا بالله ، و اصبروا ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده ، و العاقبة للمتقين ، قالوا اوذينا من قبل ان تاتينا و من بعد ما جئتنا، قال عسى ربكم ان يهلك عدوكم ، و يستخلفكم فى الارض فينظر كيف تعملون ).
و اين همان معنائى است كه آيه ديگرى آنرا خاطرنشان ساخته و مى فرمايد: (و اورثنا القوم الذين كانوا يستضعفون مشارق الارض و مغاربها التى باركنا فيها و تمت كلمة ربك الحسنى على بنى اسرائيل بما صبروا) چون اين آيه نيز دلالت دارد بر اينكه استيلاى بنى اسرائيل بر سرزمين مقدس و توطنشان در آن كلمه اى الهى و يا قضائى بدون هيچ قيد و شرط نبوده ، بلكه قضائى بوده مشروط به اينكه بنى اسرائيل در برابر طاعت و ترك معصيت ، و ناگواريهاى حوادث صبر كنند.
و اگر ما صبر در آيه شريفه را عموميت داديم و شامل هر سه قسم صبر نموديم بخاطر اين بود كه صبر در اين آيات مطلق آمده ، و نيز به اين دليل بوده كه عزت در دوران موسايشان اثر هر سه قسم صبرشان بود، صبر در برابر حوادث متراكم و ناگوار زمان موسى و صبر در برابر اوامر و نواهى آن جناب و صبر در برابر معصيت كه هر وقت بر گناهى اصرار مى ورزيدند بلافاصله مبتلا به تكاليفى طاقتفرسا مى گشتند كه آيات قرآنى راجع به اخبار و قصص بنى اسرائيل بر اين معنا دلالت دارد.
اين معنائى كه تاكنون براى جمله (كتب الله لكم ) كرديم معنائى بود كه از ظاهر آيات قرآنى استفاده نموديم ، ولى در عين حال آيات در اينكه اين كتاب و قضاى الهى در چه زمانى و به چه مقدارى بوده مبهم است ، بله در ذيل آيات سوره اسراء مى خوانيم : (و ان عدتم عدنا، و جعلنا جهنم للكافرين حصيرا)،
و نيز در حكايت كلام موسى در ذيل : آيات قبل مى خوانيم : (عسى ربكم ان يهلك عدوكم ، و يستخلفكم فى الارض فينظر كيف تعملون ) كه ترجمه اش در صفحه قبل گذشت ، و نيز مى خوانيم : (و اذ قال موسى لقومه اذكروا نعمة الله عليكم ...) تا آنجا كه مى فرمايد: (و اذ تاذن ربكم لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد)، و از اين آيات و نظائر آن استفاده مى كنيم كه كتابت نامبرده مشروط بوده نه مطلق ، و تبدل ناپذير.
بله بعضى از مفسرين گفته اند مراد موسى در جمله مورد بحث كه حكايت گفتار او است همان وعده اى بوده كه ابراهيم (عليه السلام ) از سابق داده بود، اين مفسر سپس وعده ابراهيم (عليه السلام ) را از تورات چنين نقل مى كند: در سفر تكوين آمده : (كه وقتى ابراهيم از سرزمين كنعانيها عبور مى كرد، رب (پروردگار) برايش تجلى كرد، و گفت : من اين سرزمين را به نسل تو مى دهم )، و نيز در همان سفر آمده : (در اين روز رب با ابرام (ابراهيم ) ميثاقى را قطعى كرد و آن اين بود كه من اين سرزمين را از نهر مصر تا نهر كبير يعنى نهر فرات به نسل تو مى دهم )، و در سفر تثنية الاشتراع آمده كه : (رب معبود ما در حوريب با ما تكلم كرد، او مى گفت : ديگر نشستنتان در اين كوه بس است ، بايد كه تحولى كنيد، و از اين كوه كوچ نموده و داخل در كوهستان اموريين شويد، و همه زمينهاى جلگه و كوه و هموار و جنوب و ساحل دريا را كه سرزمين كنعانيان است و نيز لبنان را تا نهر كبير يعنى نهر فرات در قلمرو خويش ‍ قرار دهيد، و به دقت نظر كنيد كه من همه اين سرزمين را پيش روى شما قرار دادم ، تا زمينى را كه رب در سابق براى پدرانتان ابراهيم و اسحاق و يعقوب سوگند خورده بود كه آنرا به شما و نسل بعد از نسل شما واگذار مى كنم تملك كنيد و در تحت سيطره خود در آوريد)، مفسر نامبرده بعد از آن ، بحثى طولانى در اين باره كرده است .
و فعلا بحث در اين باره مورد نظر ما نيست ، و چون با شرطى كه در آغاز اين كتاب كرديم كه مطالب را به اختصار برگزار كنيم نمى سازد و كارى نداريم به اينكه اين وعده هائى كه از تورات نقل كرده جزء آيات اصلى است و يا از تورات دست خورده تحريف شده است ، براى اينكه صحيح نيست كه ما قرآن را با تورات تفسير كنيم .
معناى (جبارين ) در جمله (قالوا يا موسى ان فيها قوما جبارين )


قالوا يا موسى ان فيها قوما جبارين ، و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فان يخرجوا منها فانا داخلون



راغب گفته : اصل ماده (جيم باء راء جبر) به معناى اصلاح چيزى با نوعى قهر و زور است ، وقتى گفته مى شود: (جبرته فانجبر و اجتبر) معنايش اين است كه من او را و يا آنرا به زور اصلاح كردم و سرانجام اصلاح شد، و گاهى اين كلمه در اصلاح مجرد يعنى بدون دلالت بر قهر و زور استعمال مى شود، نظير كلام على رضى الله عنه كه در دعايش گفته : (يا جابر كل كسير و يا مسهل كل عسير) اى خدائى كه هر شكسته را شكسته بندى ، و هر دشوارى را آسان مى كنى . و از همين باب كه نان را جابر بن حبه مى نامند يعنى اصلاح گرى كه از دانه گندم درست مى شود و گاهى هم در مجرد قهر يعنى بدون دلالت بر اصلاح استعمال مى شود، نظير عبارت معروف آن حضرت (عليه السلام ) كه فرمودند (لا جبر و لا تفويض ) نه جبر درست است و نه تفويض بلكه امرى است بين اين دو. راغب سپس مى گويد: اجبار كه باب افعال ماده جبر است در اصل به معناى اين بوده كه (ما كسى را وادار كنيم به اينكه او ديگرى را جبر و اصلاح كند) و ليكن فعلا در صرف اكراه متعارف شده گفته مى شود: (اجبرته على كذا) من فلانى را مجبور بر فلان كار كردم . در حقيقت اجبار در معناى اكراه استعمال مى شود، آنگاه گفته : كلمه : (جبار) صفت آدمى است ، يعنى انسانها را با آن توصيف مى كنند، مى گويند فلانى جبار است ، يعنى نواقصى را كه دارد به اين وسيله جبران و روپوشى مى كند، كه به دروغ ادعا كند كه من بزرگتر از آنم كه چنين نواقصى داشته باشم چه اينكه اين ادعا را به زبان جارى كند، و چه با قيافه گرفتن و خود بزرگ شمردن ، و براى خود مقام و منزلت قائل بودن ، مقام و منزلتى كه استحقاق آنرا ندارد، و اين تنها در مقام مذمت بر آن شخص اطلاق مى شود نه در مقام مدح ، همچنانكه خداى تعالى در حكايت از بنى اسرائيل فرموده : (ان فيها قوما جبارين ) و نيز گفته مى شود: (نخلة جبارة و ناقة جبارة درخت خرمائى جبار و ناقه شترى جبار) و اين در وقتى است كه گوينده يك نحوه برترى براى آن درخت از ساير درختان و براى آن ماده شتر از ساير شتران تصور كرده باشد، اين بود آن مقدار از كلام راغب كه مورد حاجت ما بود.
پس روشن شد كه مراد از كلمه (جبارين ) كسانى است كه صاحب سطوت و نيرو باشند، و به مردم زور بگويند و هر چه بخواهند به مردم تحميل كنند.
بنى اسرائيل در جمله : (و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها) به موسى شرط كرده اند كه ما وقتى دستور تو را عملى نموده و داخل اين سرزمين مى شويم كه آن جباران از آنجا خارج شوند و حقيقت اين شرط كردن رد گفتار موسى (عليه السلام ) است ، هر چند كه بعد از رد گفتار آن جناب دوباره وعده داده اند كه اگر آنها خارج شوند ما داخل خواهيم شد.
در تعدادى از روايات پيرامون توصيف جباران مورد بحث ، آمده كه سكنه آن سرزمين از عمالقه بودند، كه مردمى درشت هيكل و بلندقامت بودند و از درشت هيكلى و بلندقامتى آنان داستانهاى عجيبى وارد شده كه عقل سليم نمى واند آنها را بپذيرد، و در آثار باستانى و بحثهاى طبيعى نيز چيزى كه اين روايات را تاييد كند وجود ندارد، ناگزير بايد گفت كه روايات مذكور ماخذى جز جعل و دسيسه ندارد.


قال رجلان من الذين يخافون انعم الله عليهما...



از ظاهر سياق و زمينه آيه بر مى آيد كه مراد از (مخافة ) ترس از خداى سبحان است ، معلوم مى شود در بين آن جمعيت دو نفر بوده اند كه از خدا مى ترسيده اند و از نافرمانى امر او و دستور پيغمبر او دلواپس بوده اند، و نيز از كلمه (من الذين ) استفاده مى شود كه خداترسان تنها آندو نفر نبوده اند ، بلكه جماعتى بوده اند كه از ميان آنان دو نفر برخاسته و گفته اند اى مردم به شهر درآئيد، همينكه از در داخل شويد غالب خواهيد بود، در سابق هم در چند مورد از اين كتاب گذشت كه كلمه نعمت هر جا كه در قرآن كريم و در عرف آن اطلاق شود منظور از آن ولايت الهيه است ، پس اين دو نفرى كه خدا بر آنان انعام كرده بود دو تن از اولياءالله بوده اند و اين خود فى نفسه قرينه است بر اينكه مراد از مخافت مخافة الله سبحانه است ، چون اولياى خدا از غير خدا نمى ترسند همچنانكه خود خداى تعالى فرموده : (الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ).
و نيز ممكن است كه متعلق كلمه (انعم ) (يعنى نعمتى كه با آن انعام شده اند) يعنى كلمه خوف حذف شده باشد كه در اين صورت معنا چنين مى شود (دو تن از كسانى كه خداى تعالى با ترس از خودش انعامشان كرده بود، گفتند...)، و اگر مفعول كلمه (يخافون ) را نياورد و نفرمود: از چه مى ترسند، بدين جهت بود كه از جمله : (انعم الله عليهما) فهميده مى شد، چون معلوم بود كه ترس آن دو تن از مردم جبار آن سرزمين نبوده و گر نه به بنى اسرائيل نمى گفتند: (ادخلوا عليهم الباب ).
بعضى از مفسرين گفته اند: ضمير جمع در كلمه (يخافون مى ترسند) به بنى اسرائيل بر مى گردد، و ضميرى كه بايد از جمله به موصول (الذين ) برگردد حذف شده ، و تقدير كلام (و قال رجلان من الذين يخافهم بنو اسرائيل ) است ، و معناى آيه چنين است : (و دو نفر از كسانى كه بنى اسرائيل از آنان مى ترسيدند به يكديگر گفتند: اين جماعت كه به اسلام در آمده اند و تسليم فرمان موسى هستند مورد انعام خدا واقع شده اند) و مفسرين نامبرده گفتار خود را با روايتى كه به ابن جبير منسوب است تاييد نموده اند، چون به حسب آن روايت ابن جبير كلمه (يخافون ) را به صيغه مجهول يعنى با ضمه يا خوانده ، در نتيجه معناى (الذين يخافون ) كسانى كه مردم از آنها مى ترسند. خواهد بود، و در توجيه نظريه خود گفته اند: دو نفر از عمالقه يعنى اهل سرزمين مقدس قبلا به موسى ايمان آورده ، و به بنى اسرائيل پيوسته بودند، آن دو نفر به بنى اسرائيل به عنوان راهنمائى و اينكه چگونه بر عمالقه مسلط شوند و چگونه سرزمين مقدس را موطن خود سازند گفتند: خدا بر ما منت نهاده كه به دين اسلام درآمديم ، اينك به شما سفارش مى كنيم كه چنين و چنان كنيد.
و اين تفسير همانطور كه گفتيم مستند به بعضى از اخبار است كه در تفسير اين آيات وارد شده ، و ليكن از آنجا كه همه خبر واحد است و مضمونش هيچ شاهدى از قرآن و غير قرآن ندارد نمى توان به آن اعتماد نمود.
(ادخلوا عليهم الباب ) بعيد نيست منظور از اينكه گفتند (از در بر آنان درآئيد) اين باشد كه اول به اولين شهر عمالقه حمله كنيد، كه در مرز عمالقه و به منزله دروازه اين سرزمين است ، و بطورى كه گفته اند: اولين شهر آن سرزمين اريحا بوده و استعمال كلمه (باب ) در شهر مرزى شايع است ، ممكن هم هست مراد از باب دروازه شهر باشد.
(فاذا دخلتموهم فانكم غالبون ) اين جمله وعده اى است كه آن دو نفر به بنى اسرائيل داده و گفتند آنگاه كه داخل شويد پيروز خواهيد شد و بر دشمن ظفر خواهيد يافت ، و اگر دو نفر نامبرده اينطور قاطع وعده داده اند به خاطر ايمانى بوده كه به موسى (عليه السلام ) داشتند، همينكه از موسى شنيدند كه خدا مقدر كرده سرزمين مقدس از آن بنى اسرائيل باشد يقين پيدا كردند كه چنين خواهد شد، ممكن هم هست خود آن دو نفر كه در سابق گفتيم از اولياى خدا بودند به نور ولايت اين معنا را دريافته باشند، بزرگان از مفسرين شيعه و سنى نيز گفته اند كه اين دو مرد عبارت بودند از يوشع بن نون و كالب بن يوفنا، دو تن از دوازده نقيب بنى اسرائيل .
دو تن نامبرده بعد از آن وعده بنى اسرائيل را دعوت كردند به توكل نمودن بر پروردگارشان ، و گفتند: (و على الله فتوكلوا ان كنتم مؤ منين )، چون ايمان داشته اند به اينكه خداى تعالى كفايت و كفالت مى كند هر كسى را كه به وى توكل كند، و اين جمله خود تشويقى است مايه دلگرمى بنى اسرائيل ، تا بخود جراءت داده دعوت آن دو را بپذيرند.
پاسخ جسارت آميز بنى اسرائيل به موسى (ع ) كه به آنان دستور داده بود واردارض مقدس شوند


قالوا يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها



اينكه در اين آيه شريفه البته به حكايت قرآن كريم عبارت (هرگز داخل آن نمى شويم ) را تكرار كرده اند براى اين بوده كه موسى (عليه السلام ) را براى هميشه مايوس سازند، تا در نتيجه موسى ديگر نسبت به دعوتش اصرار نورزد، و دعوت خود را تكرار نكند.
و در اين گفتار بنى اسرائيل وجوهى از اهانت و عتاب و زورگوئى نسبت به مقام موسى (عليه السلام ) و نسبت به تذكرى كه آن جناب در باره امر خداى تعالى داد، ديده مى شود و اين عبارت نظامى عجيب دارد:
اولا: با اينكه على القاعده بايد روى سخن خود به آن دو نفر كنند كه گفته بودند: اى مردم دعوت موسى (عليه السلام ) را بپذيريد و داخل در اين سرزمين بشويد، بنى اسرائيل چنين نكردند بلكه خطاب را متوجه موسى ساختند سپس در اين نوبت به اختصار برگزار نموده طول و تفصيل سابق را ندادند و اين قسم سخن گفتن را ايجاز بعد از اطناب مى گويند، يعنى مختصر گوئى بعد از تفصيل گوئى و از نظر ادبيات جاى ايجاز بعد از اطناب مقام تخاصم و بگو مگو كردن است ، و به اين منظور بعد از تفصيل به اجمال گوئى پرداخته مى شود كه به طرف بفهماند ديگر حوصله گفتگوى با تو را ندارم ، و از شنيدن سخنان تو خسته شدم .
ثانيا: سخن بى ادبانه و عصيانگرانه خود را دوباره تكرار و تاكيد كردند كه ما هرگز داخل اين سرزمين نخواهيم شد، و ثالثا: جهالتشان آنقدر جراءت و جسارتشان داد كه از بى ادبى هاى قبلى خود نتيجه اى گرفتند كه از سخنان سابقشان زشت تر بود، و آن اين بود كه : (تو و پروردگارت برويد با مردم اين سرزمين قتال كنيد ما همين جا نشسته ايم ).
و اين گفتارشان به روشن ترين وجهى دلالت دارد بر اينكه در باره خداى تعالى همان اعتقاد باطلى را داشته اند كه بت پرستان دارند، و آن اين است كه پنداشته اند خداى تعالى هم موجودى شبيه به يك انسان است ، و واقعا هم يهود چنين اعتقادى داشته اند، براى اينكه همين يهود بود كه بنا به حكايت قرآن كريم بعد از عبور از دريا و رسيدن به قومى كه بت مى پرستيدند به موسى گفتند: تو نيز براى ما خدايانى چند درست كن ، همانطور كه اينها خدايان زياد دارند، موسى در پاسخشان فرمود: به راستى كه شما مردمى نادان هستيد و اين اعتقاد به جسمانى بودن خدا و شباهتش به انسانها همواره در يهود بوده و امروز نيز بر همان اعتقاد هستند، به دليل كتابهائى كه در بين آنان دائر و رائج است .


قال رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين



زمينه گفتار دلالت دارد بر اينكه جمله : (انى لا املك الا نفسى و اخى ) كنايه از ناتوانى است ، ناتوانى از وادار كردن مردم بر قبول دعوتى كه برايشان آورده ، خلاصه كلام اينكه نمى خواسته بگويد: من تنها مالك نفس خودم و برادرم هستم زيرا هيچكس مستقلا مالك نفس خود نيست ، بلكه خواسته است بگويد من تنها مى توانم خود را به امضاى دعوتم وادار ساخته ، و برادرم هارون را نيز وادار كنم چون او نيز پيغمبرى مرسل بود، و جانشين موسى در حيات او بود، او هرگز از امر خداى تعالى سرپيچى نمى كند، پس يا همانطور كه گفتيم مراد جمله مورد بحث كنايه از نداشتن قدرت بر غير خود و برادرش است و يا مراد اين است كه من جز بر خودم قدرت ندارم ، و برادرم نيز جز بر خودش قدرت ندارد.
و منظور از گفتار مورد بحث اين نبوده كه قدرت را بطور مطلق از خود نفى كند، چون ما مى دانيم كه موسى (عليه السلام ) اين مقدار قدرت داشته كه بعضى از مردم را وادار به اجابت مسؤ ول خود بسازد،
مثلا عده اى به وى ايمان بياورند، و يا خواسته ديگر او را انجام دهند پس منظور اين نبوده كه بفرمايد: من اصلا نسبت به غير خودم و برادرم هيچگونه قدرتى ندارم ، زيرا اين معنا منافات دارد با اينكه مى دانيم عده اى و از آن جمله آن دو مرد به وى ايمان آورده بودند، و دعوتش را پذيرفته بودند و نيز منافات دارد با اينكه خانواده اش به وى ايمان آورده باشند، با اينكه از ظاهر امر بر مى آيد كه خانواده او و خانواده برادرش هرگز از انجام دستورات او و پذيرفتن دعوتش سرپيچى نداشته اند.
و اگر بطور مطلق عرضه داشته كه پروردگارا من بر بيش از خودم و برادرم قدرت ندارم مقام مناجات ، اقتضاى اينطور سخن گفتن را داشته ، چون موسى (عليه السلام ) بنى اسرائيل را به دينى فطرى و همه كس فهم ، خوانده و در ابلاغ رسالت خود هيچگونه كوتاهى نكرده ولى مجتمع بنى اسرائيل دعوتش را رد كرده ، آن هم به بدترين و بى ادبانه ترين وجه ، خوب در چنين مقامى اقتضا داشته كه بگويد پروردگارا من رسالت تو را ابلاغ كردم ، و عذر را از گردنم افكندم ، و در اقامه امر تو صاحب اختيار و مالك غير خودم نيستم ، برادرم نيز مثل من و ما هر دو آن مقدار تكليف را كه متوجه ما بود انجام داديم ، ولى قوم با شديدترين وجه انكار و امتناع در برابر ما جبهه گيرى كردند، و ما الان در حالى هستيم كه به كلى از بنى اسرائيل ماءيوسيم ، و خلاصه راه قطع شده ، تو خودت به ربوبيت گره از اينكار بگشا، و راه را براى رسيدن آنان به وعده اى كه به ايشان داده اى هموار ساز، وعده اتمام نعمت ، و به ارث دادن زمين ، و جانشين كردن آنان در زمين ، و بين ما و قوم فاسق ما حكمى قاطع بفرما.
آرى بنى اسرائيل در خصوص دستور مورد بحث يعنى داخل شدن در سرزمين مقدس عصيانى ورزيدند كه شباهت به ساير عصيانهاى آنان يعنى نافرمانى در مساله ديدن خدا، و پرستش گوساله و داخل شدن باب و گفتن حطه و موارد ديگر نداشت ، زيرا در خصوص اين مورد خيلى صريح و بدون هيچ ملايمت و رو دربايستى گفتند و دو بار هم گفتند كه ما به هيچ وجه داخل اين سرزمين نمى شويم ، و اين برخورد خشن موسى (عليه السلام ) را بيچاره كرد، چون نمى توانست بنى اسرائيل را به حال خودشان واگذارد و از دستورى كه داده بود چشم پوشى نمايد، براى اينكه اگر چنين مى كرد دعوتش از اصل باطل مى شد، و ديگر از اين به بعد هم نمى توانست امر و نهيى به آنان بكند، و اركان آن وحدتى كه تا امروز در بين آنان ايجاد كرده بود به كلى متلاشى مى شد.
پاسخ جسارت آميز بنى اسرائيل به موسى (ع ) با خدا بعد از عصيان بنىاسرائيل وجود دارد
با اين بيان چند نكته روشن مى شود:اول اينكه مقتضاى چنين حالى اين بوده كه موسى (عليه السلام ) در شكايت به درگاه پروردگارش ‍ فقط متعرض حال خود و برادرش بشود،
چون آن دو بزرگوار مبلغ از طرف خداى تعالى بودند، مسؤ وليت تنها به عهده آنان بود، و ساير مؤ منين حتى آنهائى هم كه تمرد نكردند در اين جريان دخالتى نداشتند، چون در مساله تبليغ و دعوت مسؤ ول نبودند، و مقام اقتضا مى كرد تنها متعرض حال مبلغ حكم بشود، نه عامل و كسى كه به آن حكم اخذ نموده و آنرا اجابت كرده است ، و موسى (عليه السلام ) همين اقتضا را رعايت نموده تنها متعرض حال خود و برادرش شد.
دوم اينكه مقام اقتضا مى كرده كه موسى چنين رجوعى به پروردگار خود بكند و از وضعى كه در كار تبليغ و رسالتش دچار آن شده شكايت بنمايد، چون شكوه در حقيقت يارى طلبيدن در اجراى امرالهى است ، و پاى منافع شخصى در بين نيست .
سوم اينكه كلمه (واخى ) عطف است بر يا در كلمه (انى )، و معناى عبارت اين است كه (برادر من نيز مثل من است ) او نيز اختيار جز خودش را ندارد، گو اينكه اگر عطف بر كلمه (نفسى ) هم بگيريم معنايش به همان بيانى كه گذشت صحيح است ، و ليكن به خلاف آن چيزى است كه سياق اقتضاى آن را دارد، براى اينكه موسى و هارون همانطور كه هر يك مالك اطاعت و امتثال خود بودند موسى مالك اطاعت و امتثال برادرش بود، براى اينكه هارون خليفه آن جناب در حال حيات او بود و اين دو بزرگوار مالك اطاعت و امتثال مؤ منين خالص نيز بودند.
چهارم اينكه جمله : (فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين ) نفرين آن جناب بر بنى اسرائيل نبوده و نخواسته است كه خداى تعالى بين آن جناب و بنى اسرائيل حكم فصل كند كه مستلزم نزول عذاب بر آنان و يا مستلزم آن است كه بين موسى و هارون و بين بنى اسرائيل جدايى بيفتد، و به دستور آن دو بزرگوار از ميان بنى اسرائيل بيرون روند، و يا مرگ بين آن دو و ايشان جدائى بيندازد، براى اينكه موسى داشت ايشان را دعوت مى كرد به قبول سرنوشتى كه خدا به نفع آنان مقدر كرده بود يعنى تمام كردن نعمت بر آنان موسى همان كسى بود كه بايد به دست او اين سرنوشت خوب براى بنى اسرائيل صورت گيرد و به دست او نجات يابند و در زمين جانشين ديگران شوند، همچنانكه خداى تعالى در همين باره فرموده : (و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين ) كه ترجمهاش قبلا گذشت و بنى اسرائيل هم اين معنا را از آن جناب مى دانستند، به شهادت اينكه بنا به حكايت قرآن كريم گفته بودند: (اوذينا من قبل ان تاتينا و من بعد ما جئتنا)، كه از آن پيدااست انتظار نجات بوسيله آن جناب را مى كشيدند.
شاهد ديگر اين معنا آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (فلا تاس على القوم الفاسقين )، كه از آن بر مى آيد موسى از اينكه مبادا عذاب الهى بر آنان نازل شود غمگين بوده ، و مردم هم همين انتظار را از او داشته اند، كه به خاطر نازل شدن عذاب تيه به حال آنان غمناك شود.


قال فانها محرمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تاس على القوم الفاسقين )



ضمير در كلمه (فانها) به ارض مقدس بر مى گردد، و مراد از اين جمله كه فرمود: آن سرزمين محرم شده ، حرمت شرعى نيست ، بلكه منظور حرمت تكوينى است ، يعنى خداى تعالى (به خاطر سرپيچى بى ادبانه و بى شرمانه كه كرديد) چنين مقدر فرموده كه تا چهل سال نتوانيد داخل آن سرزمين شويد و گرفتار سرگردانى گرديد، و الف و لامى كه در كلمه (الارض ) است الف و لام عهد است ، و معناى همان سرزمين را مى دهد، و جمله : (فلا تاس ) نهى از اءسى است كه به معناى اندوه است ، و خداى تعالى در اين آيه نظريه و كلام موسى را كه آن مردم را فاسق خوانده بود امضا و تصديق نموده و خود او نيز آنان را فاسق خواند.
و معناى آيه اين است كه سرزمين مقدس بر آنان حرام شد، يعنى داخل شدنشان به آن سرزمين حرام تكوينى شد، به اين معنا كه : (ما چنين مقدر نموديم كه تا چهل سال موفق به داخل شدن در آن نشوند و از صبح تا شام به طرف آن سرزمين راهپيمائى بكنند ولى مانند اسب عصارى در آخر روز ببينند كه در همان نقطه اى هستند كه صبح از آنجا براه افتاده بودند، نه قدمى به سوى آن سرزمين نزديك شده باشند و نه لحظه اى و روزى به شهر ديگرى از شهرهاى روى زمين برسند و خستگى در آورند، و نه زندگى صحرانشينى داشته باشند تا چون قبائل بدوى و صحرانشين زندگى كنند، پس اى موسى دل تو به حال اين مردمى كه به قول خودت فاسقند نسوزد و غمشان را مخور كه مبتلا به اين عذاب يعنى عذاب سرگردانى شده اند براى اينكه اينها فاسقند، و نبايد در باره مردم فاسق وقتى كه وبال فسق خود را مى چشند محزون شد.
بحث روايتى
(رواياتى درباره ملوك بودن بنى اسرائيل و عصيان آنها از امر بهدخول در ارض مقدسه و تيه ايشان )
در درالمنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) روايت كرده كه فرمود: بنى اسرائيل را رسم چنين بود كه وقتى فردى از آنان داراى خادم و مركب سوارى و داراى همسر مى شد او را ملك مى ناميدند.
و در همان كتاب آمده كه ابو داود در روايات مرسل خود كه يك جا جمع نموده و نامش را مراسيل نهاده از زيد بن اسلم روايت كرده كه در تفسير (وجعلكم ملوكا) گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرموده : منظور از اين (ملك )، همسر، مسكن و خادم است .
مؤ لف : الدرالمنثور به جز اين دو روايت رواياتى ديگر در اين معنا نقل كرده ولى چيزى كه هست آيه شريفه با در نظر گرفتن سياق آن با اينگونه تفسير سازش ندارد، براى اينكه هر چند ممكن است بنى اسرائيل چنين رسمى و اصطلاحى داشته باشند، اما چيزى كه هست اين معنا بديهى است كه همه افراد بنى اسرائيل كه عده كثيرى از آنان خدمت كار بودند چنين وضعى نداشتند، يعنى همه آنها داراى خانه و زن و خادم نبودند و كسانى كه چنين وضعى داشتند بعضى از بنى اسرائيل بودند نه همه آنان ، در حالى كه آيه شريفه بطور كلى بنى اسرائيل را ملوك خوانده ، از سوى ديگر اگر معناى ملوك اين باشد اختصاصى به بنى اسرائيل ندارد، همه امتها و اقوام چنين بوده و چنين هستند كه بعضى از آنها داراى خانه و زن و خادمند، داشتن زن و خانه و خادم يك عادت جاريه در ميان همه امتها است ، هيچ امتى در دنيا وجود نداشته و ندارد كه در آن چنين افرادى نباشد، پس مساله ، اختصاص به بنى اسرائيل ندارد، تا خداى تعالى بر سر آنان منت بگذارد كه خدا شما را داراى خانه و زن و فرزند و خادم كرده ، ولى در اينكه آيه در مقام منت نهادن است هيچ حرفى نيست .
و شايد همين اشكال باعث شده كه بعضى از صاحبان اين نظريه متوجه آن شده و در توجيه بعضى از روايات نظير روايتى كه از قتاده نقل شده بگويند: البته همه امتها زن و خانه و خادم دارند ولى بنى اسرائيل اولين قومى بودند كه خدمتكار گرفتند اما تاريخ اين سخن را تاييد نمى كند.
و در كتاب امالى شيخ مفيد (رحمة الله عليه ) روايتى با ذكر سند از ابى حمزه از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه فرموده : بعد از آنكه موسى بنى اسرائيل را تا نزديكيهاى سرزمين مقدس آورد، به ايشان دستور داد كه به اين سرزمين درآئيد: (ادخلوا الارض المقدسة التى كتب الله لكم ، و لا ترتدوا على ادباركم فتنقلبوا خاسرين )،
و با اينكه خداى تعالى براى آنان مقدر كرده بود كه صاحب آنجا شوند، ليكن در پاسخ موسى گفتند: (ان فيها قوما جبارين و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فان يخرجوا منها فانا داخلون قال رجلان من الذين يخافون انعم الله عليهما ادخلوا عليهم الباب فاذا دخلتموه فانكم غالبون و على الله فتوكلوا ان كنتم مؤ منين قالوا يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ، قال رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين )، و بعد از آنكه آب پاكى روى دست پيغمبرشان ريختند، خداى تعالى همان سرنوشت را تغيير داده و مقدر كرد كه ديگر به آن سرزمين در نيايند، در نتيجه در مسافت چهار فرسخ مدت چهل سال سرگردان شدند، (فلا تاس على القوم الفاسقين ) و به موسى وحى شد كه به حال مشتى مردم فاسق غمگين مباش .
امام صادق (عليه السلام ) فرموده : در آن مدت همه روزه عصر، مناديشان ندا در مى داد كه كوچ كوچ مركبها را بار مى كردند، و با حدى آوازى كه براى شتران مى خوانند تا به سرعت بروند و با زجر و شلاق مى راندند و شبانه راه طى مى كردند تا هنگام سحر و خداى عزوجل به زمين فرمان مى داد تا آنان را دور بچرخاند، همينكه صبح مى شد مى ديدند درست در همان نقطه ديروز هستند، با خود مى گفتند حتما راه را عوضى رفته ايم ، دوباره نزديك غروب بار مى كردند، و اين وضع چهل سال ادامه يافت و در اين مدت (به خاطر اينكه نه كشتى داشتند و نه زرعى و نه تجارتى ) غذايشان من و سلوى بود، در اين مدت تمامى آنان مردند جز دو نفر 1 يوشع بن نون 2 كالب بن يوفنا، و فرزندان آن جمعيت كه در بيابانى به طول چهار فرسخ سرگردان بودند به محض اينكه مى خواستند كوچ كنند لباسهايشان مانند تخته در بدنشان خشك مى شد، و همچنين پا افزار و كفششان .
امام سپس اضافه فرموده كه اين قوم با خود سنگى داشتند كه وقتى پياده مى شدند موسى (عليه السلام ) عصاى خود را به آن سنگ مى كوبيد، و دوازده چشمه از آن روان مى شد، تا هر سبطى از يكى از آن دوازده نهر آب بنوشند، و چون مى خواستند كوچ كنند آبها دوباره به درون سنگ بر مى گشت ، و سنگ را بر گرده مركبى سوار مى كردند (تا آخر روايت ).
مؤ لف : روايت پيرامون اين معانى و قريب به آن بسيار زياد است ، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت ، و اين كه در روايت بالا با اينكه از امام ابى جعفر باقر (عليه السلام ) بود ناگهان راوى گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرموده :
در حقيقت روايت ديگرى بوده كه شيخ مفيد نقل كرده و اين روايات هر چند كه مشتمل بر معناى تيه و ساير جزئياتى است كه در كلام مجيد خداى تعالى نيامده ، و هر چند كه در كلام خداى تعالى چيزى كه اين روايات را تاييد كند ديده نمى شود ولى با اين حال چيزى هم كه مخالف قرآن باشد ندارد، و امر بنى اسرائيل در زمان موسى (عليه السلام ) به راستى عجيب است ، زيرا سراپاى زندگى اين قوم خارق العاده بوده ، با اين حال چه مانعى دارد كه تيه آنان به اين نحوى باشد كه در روايات مذكور آمده ؟.
و در تفسير عياشى از مسعدة بن صدقه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه شخصى از آن جناب از آيه : (ادخلوا الارض ‍ المقدسة التى كتب الله لكم ) سؤ ال كرد و آن جناب در پاسخش فرمود: بله خداى تعالى در آغاز براى آنان مقدر كرده بود كه در سرزمين مقدس ماوائى داشته باشند و ليكن اين تقدير خود را محو نموده و براى فرزندان ايشان نوشت و فرزندانشان بعد از انقراض ‍ پدران داخل آنجا شدند، و خداى تعالى هر چه را بخواهد محو مى كند و هر چه را بخواهد اثبات مى نمايد، و نزد او است ام الكتاب (و الله يمحو ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ).
مؤ لف : عياشى نيز اين معنا را از اسماعيل جعفى از آن جناب ، و همچنين از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام ) نقل كرده ، و امام (عليهالسلام ) در اين حديث خواسته است كتابت را نسبت به خصوص حاضرين در زمان موسى مقايسه كند و بفرمايد كه خطاب موسى با مخاطبينش چه نسبتى داشته و با فرزندان آنان چه نسبتى داشته ، و از اين مقايسه مساله محو و اثبات و يا بداء را در خصوص پدران نتيجه گرفته و بنا براين منافاتى بين اين حديث با آنچه از ظاهر سياق بر مى آيد نيست ، از ظاهر سياق بر مى آيد كه مساله داخل شدن در سرزمين مقدس تقديرى الهى بوده براى كل بنى اسرائيل چه پدران و چه فرزندان چيزى كه هست پدران به خاطر نافرمانى چهل سال محروم شدند، و پسران از اين تقدير الهى برخوردار گشتند، چون خطاب در آيه شريفه به حسب معنا به جامعه اسرائيلى است كه بطور مساوى هم شامل پدران مى شود كه برايشان مقدر شده بود، و هم شامل پسران كه بالاخره آنها برخوردار شدند، چون همگى يك امت هستند و تقديرى الهى بطور سربسته و اجمال براى اين امت مقدر شده بوده ، يك نسل از اين امت به خاطر نافرمانى چند صباحى از آن محروم شدند و نسل ديگر از آن منتفع گشتند پس در واقع بدائى و محو و اثباتى رخ نداده ، هر چند كه نسبت به خصوص اشخاص موجود در زمان خطاب بداء به نظر مى رسد.
و در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن يزيد از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرموده : (رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمودند داود پيغمبر روز شنبه ناگهان از دنيا رفت و مرغانى بر بالاى جنازه اش سايه افكندند، و موسى كليم الله در تيه از دنيا رفت ، و فرياد كننده اى از آسمان فرياد برآورد كه موسى مرد، و آن كدام كس است كه نميرد.
آيات 32 27 مائده
و اتل عليهم نبأ ابنى ءادم بالحق إ ذ قربا قربانا فتقبل من أ حدهما و لم يتقبل من الاخر قال لا قتلنك قال إ نما يتقبل الله من المتقين (27) لئن بسطت إ لى يدك لتقتلنى ما أ نا بباسط يدى إ ليك لا قتلك إ نى أ خاف الله رب العالمين (28) إ نى أ ريد أ ن تبوأ بإ ثمى و إ ثمك فتكون من أ صحاب النار و ذلك جزاو الظالمين (29) فطوعت له نفسه قتل أ خيه فقتله فأ صبح من الخاسرين (30) فبعث الله غرابا يبحث فى الا رض ‍ ليريه كيف يورى سوءة أ خيه قال ياويلتى أ عجزت أ ن أ كون مثل هذا الغراب فأ وارى سواة أ خى فأ صبح من النادمين (31) من أ جل ذلك كتبنا على بنى إ سرءيل أ نه من قتل نفسا بغير نفس أ و فساد فى الا رض فكأ نما قتل الناس جميعا و من أ حياها فكأ نما أ حيا الناس جميعا و لقد جاءتهم رسلنا بالبينات ثم إ ن كثيرا منهم بعد ذلك فى الا رض لمسرفون (32)0
ترجمه آيات
اى محمد داستان دو پسران آدم را كه داستانى است به حق (و خالى از خلاف واقع ) براى مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزى پيشكش كردند، از يكى از آن دو قبول شد، و از ديگرى قبول نشد، آنكه قربانيش قبول نشد به آنكه از او قبول شد گفت : من تو را خواهم كشت ، او گفت : خداى تعالى قربانى را از مردم با تقوا قبول مى كند(27).
و تو اگر دست خود را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى من هرگز دست خود به سويت و براى كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا كه مالك و مدبر همه عالم است مى ترسم (28).
من از اين عمل تو كراهتى ندارم چون اگر مرا بكشى هم وبال گناهان مرا به دوش مى كشى و هم وبال گناهان خودت را، و در نتيجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمكاران همين آتش است (29).
پس از وسوسه هاى پى در پى و به تدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد، و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد(30).
و در اينكه كشته برادر را چه كند سرگردان شد، خداى تعالى كلاغى را مامور كرد تا با منقار خود زمين را بكند (و چيزى در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند، (وقتى عمل كلاغ را ديد) گفت واى بر من كه آنقدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم ، و جثه برادرم را در خاك دفن كنم ، آن وقت حالتى چون حالت همه پشيمانها به او دست داد(31).
به خاطر همين ماجرا (كه از حسد و تكبر و هواپرستى انسان خبر مى دهد) بود كه ما به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اينكه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد مثل اين است كه همه مردم را كشته ، (چون انسانيت را مورد حمله قرار داده كه در همه يكى است )، و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده و با اينكه رسولان ما براى بنى اسرائيل معجزاتى روشن آوردند. با اين حال بسيارى از ايشان بعد از آن همه پيامبر (كه برايشان بيامد) در زمين زياده روى مى كنند(32).
بيان آيات

next page

fehrest page

back page