تفسير الميزان جلد ۵
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۲ -
و چون آوازه
اسلام بلند شد و قلمرو آن در اثر فتوحات عظيمى كه در عهد وى رخ داد، گسترش يافت .
مسلمانان از تعمق در مسائل علمى و روابط علوم و ترقى در مدارج آن باز ماندند، حال
يا بدين جهت بود و يا براى اينكه خود را نيازمند به توسعه علم و بسط مسائل علمى نمى
دانستند، چون در آن روزگاران علم چيزى نبود كه فضيلت و اهميتش براى بشر معلوم شده
باشد، و به همان مقدار براى انسان محسوس بود كه آثار آن را ديده باشند، و معلوم است
كه علمى كه اثر محسوسى براى بشر آن روز داشته همان صنعت بوده ، امتى آن را در امتى
ديگر مى ديده و مى شناخته .
از سوى ديگر با فتوحات پى در پى و پر اهميتى كه نصيب عرب گرديد آن غريزه هاى
جاهلانه عرب كه در اثر تربيت اسلامى فروكش شده بود، بار ديگر سر به طغيان كشيد،
غرورها و نخوتها بار ديگر سركشى آغاز كرد و در نتيجه به تدريج و آرام آرام روحيه
امتهاى مستكبر و استعمارگر را به خود گرفتند، شاهد اين مطلب شيوع تقسيم و پاره پاره
شدن امت اسلام آن روز است ، به عرب و غير عرب (به اين معنا كه امت عرب نعمت عظماى
اسلام و اين دين نجات بخش را به حساب خود حساب كرد، و غير عرب را موالى بردگان لقب
داد) شاهد ديگرش رفتار معاويه است كه در آن ايام والى شام بود، و حكومت اسلامى را
رنگ سلطنت داد، و در بين مسلمانان چون قيصرهاى روم رفتار كرد، شواهد بسيار ديگرى بر
اين معنا هست كه تاريخ از لشگريان اسلام ضبط نموده و همين روش خلق و خوى مسلمانان
را عوض كرد و معلوم است كه نفسيات آن چنانى در سير علمى و مخصوصا در تعليمات قرآنى
اثر گذاشت .
و آن مقدار معارفى كه از دين داشتند و سير علمى تا آن حدى كه در سابق پيش رفته بود
متوقف شد، يعنى اشتغالات علميشان منحصر در قرائت قرآن بود، قرائتى منسوب به زيد بن
ثابت و قرائتى منسوب به ابى و ابن مسعود و غير آنان بود.
و اما حديث در آن زمان به نحو چشمگيرى رواج يافت و نقل و ضبط احاديث بسيار شد، به
حدى كه عمر بعضى از صحابه را از نقل حديث نهى كرد، زيرا او زياده از حد حديث گفته
بود، از سوى ديگر عده اى از اهل كتاب به اسلام درآمدند و محدثين كه كارشان نقل حديث
بود
مطالب بسيارى از آنان در باره اخبار كتابهايشان و داستانهاى انبياءشان و امتهايشان
را شنيدند و شنيده هاى خود را با آنچه از احاديث كه از رسول خدا (صلى الله عليه
وآله ) شنيده و حفظ كرده بودند مخلوط نموده ، و جعل احاديث دروغين و دستبرد در
احاديث صحيح را شروع كردند كه امروز در ميان احاديثى كه از طرق صحابه و راويان صدر
اول از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نقل شده مقدار بسيار زيادى از اين كلمات
دروغين و بريده بريده يافت مى شود كه قرآن كريم به ظاهر الفاظش آنها را دفع مى كند
و عمده سببى كه باعث اين دستبردها شد چند امر بود.
عوامل جهل حديث بعد از رحلت پيامبر (ص )
اول احترام بسيار زيادى بود كه مردم براى همنشينى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و
براى حفظ حديث معتقد بودند، و حتى افرادى را هم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله )
را نديده بودند و تنها از اصحاب آن جناب احاديثى نقل مى كردند مزيتى بر ساير مردم
قائل بودند، و آنان را تعظيم مى كردند، و همين جهت باعث شد كه هر كسى چه لايق و چه
نالايق براى اينكه در بين جامعه سر و گردنى از سايرين بلندتر داشته باشد، به نقل
حديث پرداخته و خود را محدث و راوى قلمداد كند، حتى كسانى هم كه يهودى بودنشان يا
نصرانى بودنشان مسلم بود با اين حال به صرف اينكه حديث نقل مى كرد در جامعه آن روز
جا مى افتاد و محترم مى شد، و قهرا براى اينكه اين محدث از آن ديگرى جلو بزند و
محترم تر شود هر چه از دهانش در مى آمد به عنوان حديث مى گفت .
عامل دوم جعل حديث ، حرص شديدى بود كه اين افراد در حفظ حديث داشتند همين حرص در
حفظ حديث و نقل آن نمى گذاشت كه در باره درستى و نادرستى حديث و تدبر در معناى آن و
مخصوصا عرضه كردن آن بر كتاب خدا دقت كنند، با اينكه قرآن كريم اصل دين بود و
ساختمان دين بر اين پايه و اصل نهاده شده بود، فروع دين از اين اصل ريشه مى گرفت ،
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) هم بطورى كه در نقل معتبر آمده سفارش اكيد كرده بود
كه هر سخنى را از هر كسى نپذيرند، بلكه شنيده هاى خود را بر قرآن كريم عرضه كنند،
در صورتى كه مخالف قرآن بود رهايش كنند، و در حديث معتبر فرموده بود:
(ستكثر على القاله ) بزودى
حديث تراشان عليه من زياد مى شوند و احاديثى ديگر از اين قبيل .
همين معنا فرصتى شد براى اينكه احاديث جعلى و دروغينى در مورد صفات خدا و اسماء و
افعال او و نيز در باره لغزشهائى كه به انبياى گرامى نسبت داده شده ، و اعمال زشت
كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نسبت داده شده و آن جناب را مشوه جلوه داده ،
و در باره خرافاتى در خلقت و ايجاد و داستانهاى دروغينى از امتهاى گذشته و در باره
تحريف شدن قرآن و مسائل ديگرى از اين قبيل در دست و دهنها بگردد، احاديثى كه دست
كمى از خرافات تورات و انجيل ندارد.
نتيجه اين وضع آن شد كه تقدم و عمل در بين قرآن و حديث تقسيم شود، يعنى تقدم و
احترام صورى از آن قرآن و اخذ و عمل از آن حديث شود، و در اندك مدتى قرآن از حيث
عمل متروك گردد، و اين سيره نكوهيده يعنى مسامحه در عرضه حديث بر قرآن ، همچنان در
بين امت استمرار يافت و تا به امروز نيز عملا استمرار يافته ، هر چند كه امت آن را
به زبان انكار نموده و ناپسند مى داند، قرآن كريم نيز از آن پيشگوئى كرده و فرموده
كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در قيامت خواهد گفت پروردگارا امت من قرآن را
متروك گذاشتند، الا عده اى قليل كه در هر عصرى از اين انحراف دور ماندند.
و همين مسامحه و سهل انگارى عينا يكى از اسبابى بود كه باعث شد بسيارى از خرافات
قومى و قبيله اى كه هر قومى در قديم به آن معتقد بودند بعد از مسلمان شدنش نيز به
عنوان يك اعتقاد دينى باقى بماند، آرى مثل معروف مى گويد:
(الداء يجر الداء) درد، دردى
ديگر مى زايد.
عامل سوم در جعل احاديث ماجرائى بود كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله )
در مساله خلافت پيش آمد و اراى عامه مسلمين در باره اهل بيت آن جناب مختلف گرديد،
عده اى طبق دستور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به آن حضرات تمسك جسته ، و به
آنان عشق ورزيدند، جمعى ديگر از آن حضرات روى گردانيده و اعتنائى به امر آنان و
مكانتشان به علم قرآن نكردند و براى آگاهى و يادگيرى علم قرآن به غير آن حضرات
مراجعه نمودند، جمعى ديگر با آن حضرات دشمنى نموده ، با جعل احاديثى دروغين به آنان
بدگوئى كردند، با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در مواقفى و كلماتى كه احدى
از مسلمانان در صحت آنها و در دلالت آنها ترديد نكرده ، سفارش فرموده بود كه علم
دين را از اهل بيت او بگيرند، و چيزى به اهل بيت او نياموزند، و اينكه اهل بيت آن
جناب از همه امت به كتاب خدا آگاه ترند، و نيز به امت فرمود كه اهلبيتش هرگز در
تفسير قرآن خطا نمى كنند و در فهم قرآن دچار اشتباه نمى شوند و در حديث معروف به
ثقلين كه بطور تواتر نقل شده ، و احدى در آن ترديد نكرده ، و فرمود: من از ميان شما
مى روم و به جاى خود دو چيز بس گرانمايه مى گذارم ، يكى كتاب خدا و ديگر عترتم را،
و اين دو، تا ابد با همند و از يكدگر جدا نخواهند شد، تا بر لب حوض كوثر بر من در
آيند، (تا آخر حديث ) و در بعضى از طرق همين حديث آمده كه سپس فرموده : چيزى به اهل
بيت من نياموزيد كه آنان اعلم از شمايند، و نيز در حديثى مستفيض كه بسيار نقل شده
فرموده : (هر كس قرآن را به راءى خود
(يعنى بدون سؤ ال از اهل بيت ) (عليهم السلام ) تفسير كند بايد كه جاى خود را آماده
در دوزخ بداند،)
كه بحث آن در سابق يعنى در جلد سوم اين كتاب در بحثهاى محكم و متشابه گذشت .
اعراض از اهل بيت (ع ) بزرگترين شكاف در نظام تفكر
اسلامى پديد آورد
و اين اعراض از اهل بيت (عليهم السلام ) بزرگترين شكافى بود كه در نظام تفكر اسلامى
پديد آمد و باعث شد علم قرآن و طريقه تفكرى كه قرآن به سوى آن مى خواند در بين
مسلمانان متروك و فراموش شود، شاهد بسيار روشن آن اين است كه در جوامع حديث كمتر به
احاديثى بر مى خوريم كه از امامان اهل بيت روايت شده باشد، آرى اگر شما خواننده
محترم از يك سو مقام و منزلتى كه اهل حديث در زمان خلفا داشتند، و حرص و ولعى كه
مردم در اخذ و شنيدن حديث از خود نشان مى دادند در نظر بگيرى ، و از سوى ديگر در
بين دهها هزار حديثى كه در جوامع حديث گردآورى شده احاديث منقوله از على و حسن و
حسين در ابواب مختلف معارف دين و مخصوصا در تفسير نقل شده بشمارى آن وقت انگشت حيرت
به دندان خواهى گزيد (كه خدايا چطور شد فلان صحابه كه بيش از دو سه سال رسول خدا
(صلى الله عليه وآله ) را نديد دهها هزار حديث دارد، ولى اهل بيت رسول خدا (صلى
الله عليه وآله ) كه در خلوت و جلوت و در كودكى و جوانى در سفر و حضر با آن جناب
بودند حديث چندانى در جوامع ندارند؟!!) و چرا صحابه حتى يك حديثى از اهل بيت نقل
نكردند؟ و چرا تابعين يعنى طبقه دوم مسلمين رواياتى كه از آن حضرات نقل كرده اند از
صد تجاوز نمى كند؟ و چرا حسن بن على (با اينكه خليفه ظاهرى نيز بود) احاديثش به ده
عدد نمى رسد؟ و چرا از حسين بن على حتى يك حديث ديده نمى شود؟ با اينكه بعضيها تنها
روايات وارده در خصوص تفسير را آمار گرفته اند به هفده هزار بالغ شده ، كه تنها
جمهور آنها را نقل كرده اند، كه سيوطى آنها را در كتاب اتقانش آورده و گفته اين عدد
رواياتى است كه در تفسير ترجمان القرآنش كه الدرالمنثور خلاصه آن است آورده و
روايات وارده در ابواب فقه نيز همين نسبت را دارد، و بعضى از آمارگران از اين قبيل
احاديث تنها به دو حديث برخورده اند كه در ابواب مختلف فقه از حسين (عليه السلام )
روايت شده ، و چرا بايد چنين باشد؟.
آيا علتى جز اين مى تواند داشته باشد كه مردم از اهل بيت دورى كردند، و از حديث
آنان اعراض نمودند؟ و يا اگر از آنان حديث گرفتند و بسيار هم گرفتند ليكن در دولت
اموى به خاطر دشمنى كه امويان با اهل بيت داشتند آن احاديث از بين رفت و به فراموشى
سپرده شد؟ نمى دانيم .
اما اين قدر هست كه كنار زدن على (عليه السلام ) و شركت ندادن آن جناب در جمع قرآن
در اوائل رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله )، و در اواخر عهد عثمان و نيز تاريخ
حسن و حسين احتمال اول را تاييد مى كند.
اين حق كشى هائى كه امت اسلام و يا حكومت اموى در باره على (عليه السلام ) نمودند
كار را بدان جا كشانيد كه نه تنها تمامى احاديث آن جناب مورد اعراض واقع شد، بلكه
بعضيها حتى نهج البلاغه را نيز انكار كردند، كه كلام آن جناب باشد، آرى خطبه هاى
برجسته و غراى نهج البلاغه مورد سؤ ال و ترديد قرار گرفت ، ولى خطبه بتراء زياد بن
ابيه و اشعارى كه يزيد در باره شراب سروده جاى هيچ اختلافى نبود و حتى دو نفر هم در
باره آنها اختلاف نكردند.
اهل بيت پيغمبر همچنان مظلوم و مقهور بودند، و احاديثشان متروك بود، تا آنكه امام
باقر و امام صادق (عليه السلام ) در يك برهه اى از زمان يعنى در دوره انتقال حكومت
از بنى اميه به بنى العباس قيام نموده آنچه از احاديث پدران بزرگوارشان به دست
فراموشى سپرده شده بود براى مردم بيان كردند و آنچه از معارف اسلام كه مندرس گشته
اثرى از آن نمانده بود براى مردم بيان كردند.
اما مع الاسف احاديثى كه آن دو بزرگوار و ساير امامان از پدران خود نقل نموده در
اختيار امت اسلام نهادند، نيز از دسيسه و دستبرد سالم نماند، همانطور كه در كلمات
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) دست بردند، كلمات آن حضرات نيز مورد دستبرد قرار
گرفت ، به شهادت اينكه خود آن دو بزرگوار به اين معنا تصريح نموده ، چند نفر از
وضاعين و حديث تراشان را براى مردم نام بردند، مانند مغيرة بن سعيد، و ابن ابى
الخطاب ، و... و بعضى ديگر از ائمه (عليهم السلام ) بسيارى از رواياتى كه از رسول
خدا (صلى الله عليه وآله ) و از خود ايشان در دست و دهن ها افتاده بود انكار نموده
و به شيعيان خود دستور فرمودند هر حديثى كه از ما براى شما نقل مى شود بر قرآن عرضه
كنيد، آنچه موافق با قرآن است بگيريد، و آنچه مخالف است رها كنيد.
اما مردم مگر افرادى انگشت شمار به اين دستور عمل ننمودند، و مخصوصا به رواياتى كه
در غير مورد مسائل فقهى بود بدون عرضه آنها بر قرآن پذيرفتند، و رفتار عامه مردم
شيعه در قبول هر سخنى كه جنبه حديث داشت رفتار عامه مردم سنى در مورد احاديث نبوى
بود.
و حتى عامه شيعه در اين امر آنچنان افراط كردند كه جمعى قائل شدند به اينكه ظواهر
قرآن حجت نيست ، ولى كتابهائى ديگر از قبيل مصباح الشريعه و فقه الرضا و جامع
الاخبار حجت است ، و افراط را از اين حد نيز گذرانده به جائى رساندند كه گفتند:
حديث هر چند كه مخالف صريح قرآن باشد مى تواند قرآن را تفسير كند، و اين حرف نظير و
هم سنگ سخنى است كه بيشتر اهل سنت گفته اند، و آن اين است كه حديث اصلا مى تواند
قرآن را نسخ كند، و به نظر مى رسد قضاوتى كه دانشمندان در باره رفتار امت اسلام
كرده اند قضاوت درستى باشد، آنها گفته اند: اهل سنت كتاب را گرفتند و عترت را رها
كردند و سر انجام كارشان بدانجا كشيده شد كه كتاب هم از دستشان رفت ، و شيعه عترت
را گرفته كتاب را رها كردند، و سرانجام كارشان بدينجا كشيده شد كه عترت هم از
دستشان رفت ، پس مى توان گفت كه امت اسلام بر خلاف دستور صريح رسول خدا (صلى الله
عليه وآله ) كه فرموده : (انى تارك فيكم
الثقلين ...)، هم قرآن را از دست دادند،
و هم عترت را، هم كتاب را و هم سنت را.
اين راهى كه امت در مورد حديث پيش گرفت يكى از عواملى است كه در قطع رابطه علوم
اسلامى يعنى علوم دينى و ادبى از قرآن كريم اثرى به سزا داشت ، با اينكه همه آن
علوم به منزله شاخ و برگها و ميوه هاى درخت طيبه قرآن و دين بود، درختى كه اصلش
ثابت و فرعش در آسمان است و به اذن پروردگارش ميوه اش را در هر آنى مى دهد، چون اگر
در باره اين علوم دقت به خرج دهى خواهى ديد كه طورى تنظيم شده كه پيدا است گوئى هيچ
احتياجى به قرآن ندارد، حتى ممكن است يك محصل همه آن علوم را فرا بگيرد متخصص در
صرف و نحو بيان و لغت و حديث و رجال و درايه و فقه و اصول بشود، و همه اين درسها را
تا آخر بخواند و قهرمان اين علوم نيز گردد، و حتى به پايه اجتهاد نيز برسد، ولى
قرآن را آنطور كه بايد نتواند قرائت كند، و يا به عبارتى اصلا دست به هيچ قرآنى
نزده باشد، پس معلوم مى شود از اين ديدگاه هيچ رابطه اى ميان آن علوم و ميان قرآن
نيست و در حقيقت مردم در باره قرآن به جز قرائت هيچ وظيفه اى ندارند، و العياذ
بالله قرآن ارزشى جز خواندن و يا آويزان كردن به گردن نوزاد تا از حوادث ناگوار
محفوظ بماند ندارد، پس شما خواننده عزيز اگر از اين قسم مسلمانان هستى عبرت بگير و
در رفتارت با قرآن تجديد نظر كن ، حال بر سر سخن آمده و مى گوئيم .
علم حديث و علم كلام در زمان خلافت عمر و سپس در زمان
خلافت اميرالمؤ منين و سپس
دردوران بنى اميه
بحث در باره قرآن كريم و در باره حديث در زمان عمر آن سرگذشتى را داشت كه شنيديد، و
اما در عهد خلافت عمر دامنه علم كلام رو به وسعت نهاد، و علتش اين بود كه در اثر
فتوحات بسيار وسيعى كه نصيب امت اسلام شد قلمرو سرزمين اسلام گسترش يافته و بالطبع
اختلاط مسلمانان با غير مسلمانان و صاحبان آئين ها و مذاهب ديگر، بيشتر شد و در بين
آنان علمائى و احبارى و اسقف هائى و بطريق هائى اهل بحث بودند كه مى خواستند در
باره اديان و مذاهب بحث كنند، در نتيجه بحثهاى كلامى اوج گرفت ، ولى در آن ايام اين
بحثها تدوين نشد، چون مى بينيم در كتب رجال علمائى از فن كلام كه شرح حالشان آمده ،
همه بعد از اين عصر و تاريخ بوده اند.
تا آنكه دوره خلافت عثمان رسيد، و عثمان با آن همه سر و صدائى كه عليهش بپا شد، و
شورشى كه مردم بر او كردند هيچ كارى از پيش نبرد و تنها توفيقى كه يافت اين بود كه
قرآنهاى متعددى كه بين مردم بود جمع آورى نموده و منحصر در يك نسخه كرد.
و امر به همين منوال بود تا زمان خلافت على (عليه السلام ) رسيد، تمام ايام خلافت
آن حضرت نيز به اصلاح مفاسد دوره هاى قبلى و به حل اختلافات داخلى و به اداره
جنگهاى پى در پى و ناشى از آن اختلافها سپرى شد.
چيزى كه هست آن جناب با همه آن گرفتاريها توانست كليات علم نحو را تدوين نموده و به
يكى از صحابهاش بنام ابوالاسود دوئلى دستور دهد تمامى جزئيات قواعد نحو را گرد
آورد، و ديگر در ساير علوم نتوانست قدمى بر دارد، جز اينكه خطبه ها و احاديثى براى
مردم القاء كرد كه در آنها مواد اوليه معارف دينى و اسرار نفيس قرآنى بطور جامع
نهفته بود، البته بحثهائى كلامى نيز داشته كه در جوامع حديث ضبط شده .
در خصوص قرآن و حديث امر به همان منوال بود تا دوران سلطنت بنى اميه سپرى شد، و
عباسيها روى كار آمدند، و خلاصه تا اوائل قرن چهارم از هجرت كه تقريبا آخر دوران
زندگى ائمه اثنى عشر شيعه بود حادثه مهمى در طريق بحث از قرآن و حديث رخ نداد، غير
از آن رفتارى كه معاويه در خاموش كردن نور اهل بيت (عليهم السلام ) و محو آثار آنان
داشت و به اين منظور دستور داد افرادى (بيشمار در مذمت اهل بيت و فضائل خود او و
همدستانش ) احاديثى جعل كنند، حادثه ديگر اينكه در اين عهد حكومت دينى به سلطنت
استبدادى و سنت اسلامى به سيطره امپراطورى مبدل شد، حادثه سوم اين بود كه در عهد
حكومت عمر بن عبد العزيز و از ناحيه وى دستور صادر شد كه احاديث در مجموعه اى نوشته
شود و اين اولين بارى است كه احاديث نوشته مى شود، چون تا آن روز احاديث به روى
كاغذ نيامده بود، و تنها در حافظه اشخاص ضبط مى شد.
و در اين برهه از زمان ، ادبيات زبان عرب به منتهى درجه رواجش رسيد كه آغاز آن در
زمان معاويه بود، چون او بسيار اصرار داشت كه شعر را ترويج كند، بعد از او ساير
پادشاهان اموى و عباسى نيز اين روش را دنبال كردند و ترويج شعر تا به آنجا رسيد كه
در برابر يك شعر زيبا و يا يك نكته ادبى ، صدها هزار دينار جائزه مى دادند و مردم
يكسره به سوى سرودن شعر و روايت شعر و اخبار عرب و تاريخ آن روى آوردند، و از اين
راه اموال بسيار هنگفتى به چنگ مى آوردند، منظور اين پادشاهان از ترويج شعر، تحكيم
موقعيت خودشان بود.
امويها مى خواستند با مدح مداحان موقعيت خود را در برابر بنى هاشم تحكيم بخشند و
عباسيها مى خواستند خود را در مقابل بنى فاطمه مطرح كنند، و اگر دانشمندان را اكرام
و احترام مى كردند باز به همين منظور بود مى خواستند به اين وسيله مردم را تحت
سيطره خود در آورده و به هر نحوى كه دلشان مى خواست در بين مردم حكومت و زور گوئى
كنند.
نفوذ شعر و ادب در مجتمع علمى مسلمانان به حدى رسيد كه بسيارى از علما در مسائل
عقلى و يا بحث هاى علمى به شعر يك شاعر تمثل مى جستند و آنگاه هر حكمى كه مى
خواستند مى كردند و بسيار مى شد كه مطالب علمى و نظرى را بر پايه مسائل لغوى پى
نهاده و حداقل قبل از ورود در بحث ، اول در باره اسم موضوع ، بحث لغوى نموده و سپس
وارد بحث علمى مى شدند، همه اينها امورى است كه آثار عميقى در طرز فكر دانشمندان و
منطقشان و سير عمليشان داشته است .
پيدايش دو مسلك كلامى متفاوت :
(معتزله ) و
(اشاعره )
در همين ايام بود كه بحثهاى كلامى نيز رواج يافت ، و در باره آن كتابها و رساله ها
نوشته شد، و چيزى از تاريخ پيدايش آن نگذشته بود كه دانشمندان علم كلام به دو گروه
يعنى فرقه اشاعره و فرقه معتزله تقسيم شدند، البته اصول افكارشان در زمان خلفا و
بلكه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) موجود بود، احتجاجهائى كه از على
(عليه السلام ) در مساله جبر و تفويض و مساله قدر و استطاعت و مسائلى غير اينها
روايت شده دليل بر اين مدعا است ، و نيز رواياتى كه در اينگونه مسائل از شخص رسول
خدا (صلى الله عليه وآله ) نقل شده است ، مانند اين حديث كه فرموده :
(لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين )
و يا فرموده : (القدرية مجوس هذه الامة
).
چيزى نگذشت كه اين دو طائفه هر يك به امتياز مسلكى از طائفه ديگر ممتاز شد، و آن
اين بود كه معتزله عقل را در مسائل علمى بر ظواهر دينى ترجيح داده و حاكم كردند،
مثلا قائل به حسن و قبح عقلى ، و قبح ترجيح بدون مرجح و قبح تكليفهاى شاق و بيرون
از حد طاقت شدند و نيز قائل به استطاعت و تفويض و اقوالى ديگر گرديدند، در مقابل
آنان اشاعره ظواهر دينى را بر حكم عقل حكومت داده ، مثلا گفتند عقل از خودش حكم به
هيچ حسن و قبحى ندارد، خوب آن است كه شرع بگويد خوب است ، و بد آن است كه شرع آن را
بد دانسته باشد، و نيز گفتند ترجيح بلا مرجح جائز است ، و بشر هيچ استطاعتى از خود
ندارد، و بشر مجبور در افعال خويش است ، و كلام خدا قديم است و اقوالى ديگر نظير
اينها كه در كتب آنان ضبط شده .
سپس فن كلام را مدون و مرتب كرده و براى آن اصطلاحاتى درست نمودند، بنا گذاشتند كه
وقتى فلان كلمه را به كار مى بريم منظور فلان معنا است ، و مسائل غير كلامى نيز بر
آن افزودند تا در مباحث معنون به عنوان امور عامه ، از فلاسفه عقب نمانند، و البته
اين بعد از زمانى بود كه كتب فلسفه به زبان عربى ترجمه شد و درس دادن و درس خواندنش
در بين مسلمانان شايع گشت ، و اينكه بعضى گفته اند: ظهور علم كلام در اسلام و منشعب
شدنش به دو شعبه
(اعتزال )
و (اشعريت
) بعد از انتقال فلسفه به عرب بود درست نيست ، دليل بر نادرستى آن وجود
مسائل و آراى متكلمين در خلال رواياتى است كه صدور آن قبل از تاريخ انتقال فلسفه
بوده .
روش اعتزال از روز اول پيدايشش تا اوائل عهد عباسيان يعنى اوائل قرن سوم هجرى روز
به روز به جمعيت و طرفدارانش افزوده مى شد، و شوكت و ابهت بيشترى به خود مى گرفت
ولى از آن تاريخ به بعد رو به انحطاط و سقوط نهاد، تا آنكه پادشاهان ايوبى همه
طرفداران اين مكتب را از بين بردند، و مكتب اعتزال به كلى منقرض گرديد و كسانى كه
در عهد ايوبيان و بعد از آن به جرم داشتن اين مكتب كشته شدند آنقدر زياد بودند كه
عدد كشته هايشان را كسى جز خداى سبحان نمى داند در اين زمان بود كه جو بحثهاى كلامى
براى اشعريها صاف و بدون مزاحم شد، و اشاعره در مذهب خود توغل و پيشرفت كردند، و با
اينكه فقهاى آنان در آغاز ادامه اين بحثها را گناه مى دانستند، همواره و تا به
امروز در بين آنان رائج مانده است .
سبقت شيعه بر اشاعره و معتزله در بحث هاى كلامى
قبل از معتزله و اشاعره شيعه در همان ابتداى طلوعش به بحثهاى كلامى پرداخت يعنى بعد
از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) رقم عمده اى از بزرگان صحابه چون سلمان و
ابى ذر و مقداد و عمار و عمرو بن الحمق و غير آنان و از بزرگان تابعين امثال رشيد
حجرى و كميل و ميثم تمار و ساير علويين آغازگر اين بحثها بودند، كه همه آنان به دست
امويان كشته شدند، ولى در زمان امام محمد باقر و امام جعفر صادق (عليه السلام )
مجددا تشكلى يافته ، و آوازه شان بلند گرديد و بحثهاى كلامى را شروع كردند، و به
تاليف كتابها و رساله ها پرداختند با اينكه تحت سيطره و قهر حكومتهاى جابر بودند، و
همواره از ناحيه حكومتها سركوب مى شدند، مع ذلك دست از كوشش خود بر نداشتند، تا
آنكه در زمان حكومت آل بويه كه تقريبا قرن چهارم هجرت بود امنيتى نسبى به دست
آوردند، ولى دوباره در اثر فشار حكومتها دچار خفقان شدند تا آنكه با ظهور دولت
صفويه در ايران جو علم و پژوهش براى آنان صاف گرديد كه تا به امروز اين صفاى جو و
آزادى قلم و بحث ادامه دارد.
سيماى بحث كلامى در شيعه شبيه تر به سيماى بحث كلامى معتزله است تا سيماى بحث
اشاعره ، به همين جهت بسيار اتفاق مى افتد كه بعضى از آراى اين دو مكتب تداخل مى
كنند نظير بحث پيرامون حسن و قبح ، و مساله ترجيح بدون مرجح ، و مساله قدر، و مساله
تفويض ، و باز به همين جهت امر بر بعضى از مردم (يعنى اهل تسنن ) مشتبه شده ، هر دو
طائفه را يعنى شيعه و معتزله را يك مكتب و در بحث كلامى مكتب داراى يك طريقه دانسته
اند، و بسيار اشتباه كرده اند، براى اينكه اصولى كه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام
) روايت شده كه معتبر در نظر شيعه تنها همين اصول است هيچ سازشى با مذاق معتزله
ندارد.
و بر هر تقدير فن كلام فن شريفى است كه كارش دفاع از حريم معارف حقه دينى است ،
چيزى كه هست متكلمين از مسلمانان چه شيعيانشان و چه اهل سنتشان طريق بحث را درست
نرفته اند و نتوانسته اند بين احكام عقلى و احكام مقبول در نظر خصم فرق بگذارند، كه
ان شاءالله توضيح اين اشتباه بطور اختصار مى آيد.
راه يافتن علوم قديميان در ميان مسلمين و علل جبهه گيرى
علماى اسلام در برابر
افكارجديد
در همين اوان بود كه علوم قديميان يعنى منطق ، و رياضيات ، طبيعيات ، الهيات ، طب ،
و حكمت عملى به زبان عربى ترجمه شد، و در عرب شايع گرديد، و اين انتقال يك قسمت از
آن در عهد امويان صورت گرفته بود و در اوائل عهد عباسيان به حد كمال رسيد، صدها
كتاب از كتب يونانى و رومى و هندى و فارسى و سريانى به عربى ترجمه شد و مردم به
خواندن و فراگيرى آن علوم روى آورده ، چيزى نگذشت كه خود صاحب نظر شدند و كتابها و
رساله ها به رشته تحرير در آوردند و اين باعث خشم علما شد، مخصوصا وقتى مى ديدند كه
ملحدان يعنى دهرى مسلكها و طبيعى مذهبان و پيروان مانى و ملل ديگر دست به دست هم
داده به جنگ با اسلام برخاسته اند و نيز مسائل مسلم و ضرورى دين را انكار مى كنند،
خشمشان بيشتر گرديد، از اين بدتر آنكه مى ديدند خود مسلمانان فيلسوف نما، شروع
كردند به عيب گوئى و خرده گيرى از معارف دين و از افكار متدينين و اهانت و عيب جوئى
به اصول اسلام و معالم طاهره شرع ، (و معلوم است كه هيچ دردى جانكاه تر از جهل نيست
).
از جمله امورى كه خشم علماى اسلام را بيشتر مى كرد اين بود كه مى شنيدند در پاره اى
مسائل دينى كه ارتباط و ابتنائى با مسلميات علم هيات و طبيعيات دارد طبق آن نظريه
هاى مسلم در اين علوم حكم مى كردند، و مساله را با اينكه برهانى نبود بلكه جدلى و
از مسلمات بود، شكل برهان مى دادند و دهرى مذهبان و امثال آنان كه در آن روزها خود
را فيلسوف جا زده بودند امور ديگر از اباطيل خود را به اين مسائل مى افزودند،
نظير مساله تناسخ و محال بودن معاد، مخصوصا معاد جسمانى ، و با اينگونه مسائل و
مسائل قبلى اسلام و ظواهر دين را مى كوبيدند، و چه بسا بعضى از آنان گفته باشند كه
دين عبارت است از مجموعه اى از چند وظيفه تقليدى و بدون دليل كه انبيا آنها را به
منظور تربيت و تكميل عقول ساده لوحان آورده اند، و اما افراد تحصيل كرده و به
اصطلاح فيلسوف كه كارشان كنكاش و بررسى علوم حقيقى است احتياجى به اين مسائل تقليدى
ندارند، و با اينكه خود صاحبان نظريه هستند و در طريق استدلال ابتكاراتى دارند، چه
حاجت به آورده هاى انبيا دارند.
و اين غرور كفرآلودشان فقها و متكلمين را وادار كرد تا در برابر اين فيلسوف نماها
جبهه گيرى نموده ، به هر وسيله اى كه برايشان ممكن بود آنان را سركوب و رشته هايشان
را پنبه كنند يا به وسيله استدلال و محاجه رو در رو و يا شوراندن مردم عليه آنان و
يا بيزارى جستن از ايشان و تكفير كردنشان با آنان مقابله نمايند تا در آخر در زمان
متوكل عباسى توانستند سورت و تندى آنان را شكسته ، جمعشان را متفرق و كتبشان را
نابود كنند، و چيزى نمانده بود كه فلاسفه نيز به آتش آنان سوخته به كلى منقرض شوند
تا آنكه معلم دوم ابو نصر فارابى كه به سال سيصد و سى و نه در گذشته و بعد از او
ابو على سينا شيخ الرئيس حسين بن عبدالله بن سينا كه به سال چهار صد و بيست و هشت
در گذشته و غير اين دو از فلاسفه بنام چون ابى على ابن مسكويه و ابن رشد اندلسى و
غير آن دو، بار ديگر به فلسفه آبروئى دادند، و از انقراض آن جلوگيرى كردند و از آن
به بعد نيز سرنوشتى مانند سابق داشت ، زمانى بازارش كساد مى شد و كمتر افرادى به
تعلم و يادگيرى آن مى پرداختند، و زمانى ديگر رونق مى گرفت .
گو اينكه فلسفه در اول به زبان عربى ترجمه شد و به عرب منتقل گرديد، ولى در بين
نژاد عرب كسى بنام فيلسوف مشهور نشد، الا افرادى بسيار اندك مانند كندى و ابن رشد،
و بيشتر قلمرو آن در ايران بود و متكلمين از مسلمانان هر چند با فلسفه مبارزه مى
كردند، و فيلسوفها را به خشن ترين وجهى سركوب مى نمودند، ليكن در عين حال اكثريت
آنان منطق را قبول كرده ، و در باره علم منطق رساله ها و كتابها تاليف كردند، چون
آنرا مطابق با طريق تفكر فطرى مى يافتند.
ليكن همانطور كه قبلا تذكر داديم در استعمال منطق خطا رفتند، و حكم حدود حقيقى و
اجزاى آن را آنقدر توسعه دادند كه شامل امور اعتبارى نيز شد، (با اينكه منطق سر و
كارى با اعتباريات كه زمان و مكان و نژاد و عوامل ديگر در آن تاثير گذاشته در هر
جائى و زمانى و قومى شكل خاصى به خود مى گيرد ندارد، سر و كار منطق تنها با امور
حقيقى و واقعى است )، ولى متكلمين فنون منطق و از آن جمله برهان را در قضاياى
اعتباريه نيز به كار بردند،
با اينكه امور اعتبارى سر و كار با قياس جدلى دارد، مثلا مى بينى كه در موضوعات
كلام از قبيل حسن و قبح و ثواب و عقاب و حبط عمل و فضل ، سخن از جنس و فصل و حد و
تعريف دارند، در حالى كه جنس و فصل و حد ربطى به اين امور ندارد، (زيرا از حقايق
عالم خارج نيستند، بلكه امورى هستند قراردادى )، و نيز در مسائل علم اصول و علم
كلام كه مربوط به فروع دين و احكام فرعى آن است سخن از ضرورت و امتناع به ميان مى
آورند، و اين عمل در حقيقت به خدمت گرفتن حقائق است در امورى اعتبارى ، و نيز در
امورى كه مربوط به خداى تعالى است گفتگو از واجب و حرام نموده ، مثلا مى گويند بر
خدا واجب است كه چنين كند، و قبيح است كه چنان كند، همچنين اعتباريات را بر حقايق
حاكم كرده و اين عمل خود را برهان مى نامند، در حالى كه بر حسب حقيقت چيزى جز قياس
شعرى نيست .
افراط و تندروى در اين باب به حدى رسيد كه يكى از آنان گفته بود خداى سبحان ساحتش
منزه تر از آن است كه در حكمش و در عملش اعتبار كه چيزى جز وهم نيست و حقيقتش همان
موهوم بودنش است راه پيدا كند، و چون چنين است پس آنچه كه او سبحانه و تعالى ايجاد
كرده و يا شريعتى كه تشريع نموده همه امورى حقيقى و واقعى هستند، يكى ديگرشان گفته
خداى سبحان تواناتر از آن است كه حكمى را تشريع بكند و آنگاه در اقامه برهان بر
اينكه چرا آن حكم را تشريع كرده عاجز بماند، پس برهان (بر خلاف آنچه فلاسفه منحصر
در تكوينياتش دانسته اند) هم در مورد تكوينيات و حقائق خارجى كار برد دارد و هم در
مورد تشريعيات ، و از اين قبيل سخنان بيهوده كه به جان خودم سوگند يكى از مصائب علم
و اهل علم است زياد گفته اند، حال اگر تنها در محفلهاى علميشان مى گفتند و مى
گذشتند باز ممكن بود بگوئيم ان شاءالله منظورشان اين نبوده ، ولى اين حرفها را در
نوشته هاى علمى خود آورده اند، كه اين مصيبت ديگر قابل تحمل نيست .
پيدايش مكتب تصوف و رواج آن
در همين روزگار بود كه مكتبى ديگر در بين مسلمانان خودنمائى كرد، و آن مكتب تصوف
بود، كه البته ريشه در عهد خلفا داشت ، البته نه به عنوان تصوف ، بلكه به عنوان زهد
گرائى ، ولى در اوائل بنى العباس با پيدا شدن رجالى از متصوفه چون با يزيد بسطامى و
جنيد و شبلى و معروف كرخى و غير ايشان رسما به عنوان يك مكتب ظاهر گرديد.
پيروان اين مكتب معتقدند كه راه به سوى كمال انسانى و دستيابى بر حقائق معارف منحصر
در اين است كه آدمى به طريقت روى آورد، و طريقت (در مقابل شريعت ) عبارت است از
نوعى رياضت كشيدن در تحمل شريعت كه اگر كسى از اين راه سير كند، به حقيقت دست مى
يابد، و بزرگان اين مكتب چه شيعيان و چه سنيان سند طريقت را منسوب كرده اند به على
بن ابى طالب (عليه السلام ).
و چون اين طائفه ادعاى كرامتها مى كردند، و در باره امورى سخن مى گفتند كه با ظواهر
دين ضديت داشت ، و عقل هم آنها را نمى پذيرفت ، لذا براى توجيه ادعاهاى خود مى
گفتند اينها همه صحيح و درست است ، چيزى كه هست فهم اهل ظاهر (كه منظورشان افراد
متدين به احكام دين است ) عاجز از درك آنها است و شنيدن آن بر گوش فقها و مردم عوام
از مسلمانان سنگين است و به همين جهت است كه آن مطالب را انكار مى كنند و در برابر
صوفيه جبهه گيرى نموده از آنان بيزارى جسته و تكفيرشان مى كنند، و بسا شده كه
صوفيان به همين جرم گرفتار حبس و شلاق و يا قتل و چوبه دار و يا طرد تبعيد شده اند
و همه اينها به خاطر بى پروائى آنان در اظهار مطالبى است كه آنرا اسرار شريعت مى
نامند، و اگر دعوى آنان درست باشد يعنى آنچه آنان مى گويند مغز دين و لب حقيقت بوده
و ظواهر دينى به منزله پوسته روئى آن باشد و نيز اگر اظهار و علنى كردن آن مغز و
دور ريختن پوسته روى آن كار صحيحى بود خوب بود آورنده شرع ، خودش اين كار را مى كرد
و مانند اين صوفيان به همه مردم اعلام مى نمودند تا همه مردم به پوسته اكتفا ننموده
و از مغز محروم نشوند، و اگر اين كار صحيح نيست بايد بدانند كه بعد از حق چيزى به
جز ضلالت نمى تواند باشد.
اين طائفه در اول پيدايش مكتبشان در مقام استدلال و اثبات طريقه خود بر نيامدند، و
تنها به ادعاهاى لفظى اكتفا مى كردند ولى بعد از قرن سوم هجرى بتدريج با تاليف
كتابها و رساله هائى مرام خود را در دلها جا دادند، و آنقدر هوادار براى خود درست
كردند كه توانستند آراى خود را در باره حقيقت و طريقت علنا مطرح سازند و از ناحيه
آنان انشاآتى در نظم و نثر در اقطار زمين منتشر گرديد.
و همواره عده و عده شان و مقبوليتشان در دلهاى عامه و وجهه شان در نظر مردم زيادتر
مى شد تا آنكه در قرن ششم و هفتم هجرى به نهايت درجه وجهه خود رسيدند، ولى از آنجا
كه در مسير خود كجرويهائى داشتند، به تدريج امرشان رو به ضعف گرائيد و عامه مردم از
آنان رويگردان شدند.
دو علت عمده انحطاط متصوفه
و علت انحطاطشان اين بود كه :
اولا: هر شانى از شؤ ون زندگى كه عامه مردم با آن سر و كار دارند وقتى اقبال نفوس
نسبت به آن زياد شد، و مردم عاشقانه به سوى آن گرويدند، قاعده كلى و طبيعى چنين است
كه عده اى سودجو و حيله باز خود را در لباس اهل آن مكتب و آن مسلك در آورده ، و آن
مسلك را به تباهى مى كشند و معلوم است كه در چنين وضعى همان مردمى كه با شور و عشق
روى به آن مكتب آورده بودند، از آن مكتب متنفر مى شوند.
ثانيا: جماعتى از مشايخ صوفيه در كلمات خود اين اشتباه را كردند كه طريقه معرفت نفس
هر چند كه طريقه اى است نو ظهور، و شرع مقدس اسلام آن را در شريعت خود نياورده ،
الا اينكه اين طريقه مرضى خداى سبحان است ، و خلاصه اين اشتباه اين بود كه من در
آوردى خود را به خداى تعالى نسبت دادند، و دين تراشيدن و سپس آنرا به خدا نسبت دادن
را فتح باب كردند، همان كارى را كردند كه رهبانان مسيحيت در قرنها قبل كرده و
روشهائى را از پيش خود تراشيده آنرا به خدا نسبت دادند، همچنانكه خداى تعالى ماجراى
آنان را نقل كرده و مى فرمايد: (و
رهبانية ابتدعوها ما كتبناها عليهم الا ابتغاء رضوان الله فما رعوها حق رعايتها).
اكثريت متصوفه اين بدعت را پذيرفتند و همين معنا به آنها اجازه داد كه براى سير و
سلوك رسم هائى و آدابى كه در شريعت نامى و نشانى از آنها نيست باب كنند، و اين سنت
تراشى همواره ادامه داشت ، آداب و رسومى تعطيل مى شد و آداب و رسومى جديد باب مى
شد، تا كار بدانجا كشيد كه شريعت در يك طرف قرار گرفت و طريقت در طرف ديگر، و برگشت
اين وضع بالمال به اين بود كه حرمت محرمات از بين رفت ، و اهميت واجبات از ميان رفت
، شعائر دين تعطيل و تكاليف ملغى گرديد، يك نفر مسلمان صوفى جائز دانست هر حرامى را
مرتكب شود و هر واجبى را ترك كند، (و خانقاه و زاويه جاى مساجد را بگيرد، خواننده
محترم اگر سفر نامه ابن بطوطه را بخواند، مى بيند كه در هر شهرى بنائى بنام زاويه
بر پا بوده ، و از موقوفاتى كه داشته اداره مى شده ، و صوفيان از هر جا وارد آن شهر
مى شدند، در آن زاويه ها منزل مى كردند (مترجم
))، كم كم طائفه اى بنام قلندر پيدا شدند، و اصلا تصوف عبارت شد از بوقى
و منتشايى و يك كيسه گدائى ، بعدا هم به اصطلاح خودشان براى اينكه فانى فى الله
بشوند، افيون و بنگ و چرس استعمال كردند.
بنابر كتاب و سنت و وراى ظواهر شريعت باطنى هست كه راه
رسيدن به آن
هماناعمل به آن ظواهر است
و اما آنچه كه كتاب و سنت كه راهنماى به سوى عقلند در اين باب حكم مى كند اين است
كه در ماوراى ظواهر شريعت حقائقى هست كه باطن آن ظواهر است ، اين معنا از كتاب و
سنت قابل انكار نيست ، و نيز اين معنا درست است كه انسان راهى براى رسيدن به آن
حقائق دارد، ليكن راه آن به كار بستن همين ظواهر دينى است ،
البته آنطورى كه حق به كار بستن است نه به هر طورى كه دلمان بخواهد و حاشا بر حكمت
پروردگار كه حقايقى باطنى و مصالحى واقعى باشد، و ظواهرى را تشريع كند كه آن ظواهر
بندگانش را به آن حقائق و مصالح نرساند، آرى هميشه گفته اند كه ظاهر عنوان باطن ، و
طريق رسيدن به آن است ، و باز حاشا بر خداى عزوجل كه براى رساندن بندگانش به آن
حقائق طريق ديگرى نزديك تر از ظواهر شرعش داشته باشد، و آن طريق را تعليم ندهد و به
جاى آن يا از در غفلت و يا سهل انگارى به وجهى از وجوه ظواهر شرع را كه طريق دورترى
است تشريع كند، با اينكه خود او تبارك و تعالى فرموده :
(و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء)،
پس اين كتاب و اين شريعت هيچ چيزى را فروگذار نكرده .
حاصل سخنان ما اين شد كه طريق بحث پيرامون حقائق و كشف آن منحصر در سه طريق است ،
يا از راه ظواهر دينى كشف مى شود، و يا از طريق بحث عقلى ، و يا از مسير تصفيه نفس
، و مسلمانان هر طائفه يكى از اين سه طريق را سلوك كرده اند، در حالى كه بطور قطع
يكى از اين سه راه حق و درست است ، و آن دوى ديگر باطل است ، براى اينكه اين سه
طريق خودشان يكديگر را باطل مى دانند، و بينشان تنازع و تدافع هست ، و در مثل مانند
سه زاويه يك مثلثاند، كه هر قدر يك زاويه از آن سه را گشادتر كنى دو زاويه ديگر تنگ
تر مى شوند، و به عكس هر قدر آن دو زاويه را گشادتر كنى اين يك زاويه را تنگتر كرده
اى ، و اختلاف اين سه طريق بطور مسلم در كيفيت تفسير قرآن نيز اثر دارد، و تفسيرى
كه يك متدين و متعبد به ظواهر دين براى قرآن مى كند، با تفسيرى كه يك فيلسوف و يك
صوفى مى نويسد اختلاف فاحشى دارد، همچنانكه اين اختلاف را به عيان در تفاسير مشاهده
مى كنيم و احساس مى كنيم كه هر مفسرى مشرب علمى خود را بر قرآن تحميل كرده و
نخواسته است بفهمد كه قرآن چه مى گويد، بلكه خواسته است بگويد قرآن نيز همان را مى
گويد كه من مى فهمم ، البته اينكه گفتيم هر مفسر كليت ندارد، مفسرينى انگشت شمار
نيز هستند كه از اين خطا مبرا بوده اند.
كوشش هايى كه براى آشتى دادن و جمع بين ظواهر دينى ،
فلسفه و عرفان
بهعمل آمده است
در سابق توجه فرموديد كه كتاب آسمانى قرآن عزيز از اين سه طريق آنچه كه حق است
تصديق كرده ، و باطلش را باطل دانسته و حاشا كه در اين سه طريق باطن حقى باشد و
قرآن آنرا نپذيرد و ظواهر قرآن با آن موافقت نداشته باشد، و حاشا بر اينكه در ظاهر
و باطن قرآن حقى باشد كه برهان عقلى آن را رد كند، و نقيض آنرا اثبات نمايد.
و به همين جهت است كه جمعى از علما در صدد بر آمده اند به مقدار بضاعت علمى كه
داشته اند و در عين اختلافى كه در مشرب داشته اند، بين ظواهر دينى و بين مسائل
عرفانى نوعى آشتى و توافق بر قرار كنند، مانند محيى الدين عربى ، و عبد الرزاق
كاشانى ، و ابن فهد، و شهيد ثانى ، و فيض كاشانى .
بعضى ديگر در صدد بر آمده اند بين فلسفه و عرفان صلح و آشتى بر قرار سازند، مانند
ابى نصر فارابى و شيخ سهروردى صاحب اشراق ، و شيخ صائن الدين محمد تركه .
بعضى ديگر در اين مقام بر آمده اند تا بين (ظواهر
دينى ) و
(فلسفه )آشتى بر قرار سازند،
چون قاضى سعيد و غيره .
بعضى ديگر خواسته اند بين هر سه مشرب و مرام توافق دهند، چون ابن سينا كه در
تفسيرها و ساير كتبش دارد، و صدر المتالهين شيرازى در كتابها و رساله هايش و جمعى
ديگر كه بعد از وى بودند.
ولى با همه اين احوال اختلاف اين سه مشرب آنقدر عميق و ريشه دار است كه اين بزرگان
نيز نتوانستند كارى در رفع آن صورت دهند، بلكه هر چه در قطع ريشه اختلاف بيشتر
كوشيدند ريشه را ريشه دارتر كردند، و هر چه در صدد خاموش كردن اختلاف بر آمده اند
دامنه اين آتش را شعله ورتر ساختند.
و شما خواننده عزيز به عيان مى بينى كه اهل هر فنى از اين فنون اهل فن ديگر را جاهل
يا بى دين يا سفيه و ابله مى خواند، و عامه مردم را مى بينى كه هر سه طائفه را
منحرف مى دانند.
همه اين بدبختيها در آن روزى گريبان مسلمانان را گرفت كه از دعوت كتاب به تفكر دسته
جمعى تخلف كردند، براى فهم حقائق و معارف دينى لجنه تشكيل ندادند، هر كسى براى خود
راهى پيش گرفت با اينكه قرآن كريم فرموده بود:
(و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا)،
البته اين يك علت تفرقه مسلمين بود علتهاى ديگرى براى اين وضع هست .
بارالها همه ما را به سوى آنچه مايه خشنودى تو از ما است هدايت فرما، و كلمه ما را
بر حق جمع و متفق فرما و از ناحيه خودت موهبتى از ولايتت ارزانى بدار، و از ناحيه
خويش ياورى بما ببخش .
بحث روايتى
(رواياتى در مورد شاءن نزول آيات گذشته )
در درالمنثور در ذيل آيه : (يا اهل
الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا...)
آمده كه ابن ضريس و نسائى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و حاكم كه وى سند حديث را صحيح
دانسته همگى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : كسى كه به مساله سنگسار كردن زنا
كار كفر بورزد ندانسته به قرآن كفر ورزيده ، براى اينكه خداى تعالى به اهل كتاب
فرموده : (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا
يبين لكم كثيرا مما تخفون من الكتاب
)، و رجم يكى از احكامى بود كه علماى اهل
كتاب از مردم پنهانش كردند.
مؤ لف : اين گفتار ابن عباس اشاره است به مطلبى كه در تفسير آيه :
(يا ايها الرسول لا يحزنك ...)
خواهد آمد كه چگونه يهوديان حكم رجم را در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله )
پنهان كرده بودند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آنرا افشاء نمود.
و در تفسير قمى ، در ذيل آيه : (يبين لكم
على فترة من الرسل ...) آمده كه امام
باقر (عليه السلام ) فرمود: يعنى انقطاع و تعطيل شدن رسالت و نيامدن رسولان
).
و در كافى به سند خود از ابى حمزه ثابت بن دينار ثمالى و ابى الربيع روايت كرده كه
گفتند سالى با امام باقر (عليه السلام ) به سفر حج رفتيم ، سالى بود كه هشام بن
عبدالملك نيز به حج آمده بود، و نافع غلام آزاد شده عمر بن خطاب با او بود، وقتى
نظرش به امام باقر (عليه السلام ) افتاد كه در ركن كعبه نشسته و مردم دورش جمع شده
اند به هشام گفت : اى اميرالمؤ منين آيا ميدانى اين شخص كيست كه اين چنين مردم
پيرامونش را گرفته اند؟ گفت : اين پيغمبر اهل كوفه است ، اين محمد بن على است ،
نافع گفت شاهد باش كه هم اكنون مى روم و مسائلى از او مى پرسم كه در جواب بماند چون
مسائلى است كه پاسخ آنرا جز پيغمبر و يا وصى پيغمبر كسى نمى داند، هشام گفت برو
بلكه بتوانى خجالت زده اش كنى .
نافع نزديك آمد بطورى كه دست به شانه هاى مردمى كه نشسته بودند گذاشته خود را جلو
كشيد و گفت اى محمد بن على من از تورات و انجيل و زبور و فرقان آگاهى دارم ،
حلالها و حرامهاى اين كتب آسمانى را مى دانم ، آمده ام از تو از مسائلى سؤ ال كنم
كه پاسخ آنرا كسى نمى داند، مگر آن كس كه يا پيغمبر باشد و يا وصى پيغمبر، راوى مى
گويد: امام باقر (عليه السلام ) سر خود را بلند كرد و فرمود: بپرس آنچه به نظرت مى
رسد، نافع گفت به من خبر بده كه فاصله بين عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله ) چند
سال است ، حضرت فرمود: نظريه خودم را بگويم و يا نظريه تو را گفت هر دو را فرمود:
اما به نظر من پانصد سال فاصله بود، و اما بنا به نظر شما ششصد سال .
مؤ لف : در اسباب نزول آيات نيز اخبار مختلفه اى كه طبرى آن را از عكرمه نقل كرده ،
آمده ، كه يهوديان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) از حكم سنگسار پرسيدند، حضرت
فرمود: اعلم علماى شما كيست ؟ اشاره كردند به ابن صوريا، رسول خدا (صلى الله عليه
وآله ) او را به خدا سوگند داد كه آيا حكم رجم را در كتاب آسمانى خود ديده يا نه ؟
ابن صوريا گفت : بله ليكن وقتى ديديم زنا در ميان ما شايع و بسيار شد، صد تازيانه
مى زديم ، و سر مى تراشيديم ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نيز حكم كرد به اينكه
زناكار يهود را بايد تازيانه بزنند، آنگاه خداى عزوجل آيه شريفه :
(يا اهل الكتاب ...)
(صراط مستقيم ) را نازل
فرمود.
و روايتى كه باز طبرى از ابن عباس نقل كرده كه گفت ابن ابى (رئيس منافقين ) و بحرى
بن عمرو و وشاس بن عدى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمدند حضرت با آنان و
ايشان با حضرت گفتگوها كردند، در آخر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آنان را به
سوى خدا دعوت نموده ، از عذاب خدا بر حذر داشت ، گفتند: اى محمد تو نمى توانى ما را
بترسانى ، براى اينكه به خدا سوگند ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم (همانطور كه
مسيحيان ) مى گويند، خداى عزوجل در باره اين چند نفر آيه زير را نازل كرد، كه :
(و قالت النصارى ...) تا آخر
آيه .
و روايتى كه باز هم از ابن عباس آورده كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله )
يهوديان را دعوت به سوى اسلام كرد، و در اين باره تشويقشان فرمود ، و از مخالفت بر
حذرشان داشت ، اما زير بار نرفتند، معاذ بن جبل و سعد بن عباده و عقبة بن وهب به
آنان گفتند اى گروه يهوديان از خدا بترسيد به خدا سوگند شما يقين و اطلاع كافى
داريد به اينكه محمد (صلى الله عليه وآله ) فرستاده خدا است ،
مگر شما نبوديد كه قبل از بعثت آن جناب ، در باره اش صحبت مى كرديد نشانيهايش را مى
گفتيد چطور شد حالا كه او مبعوث شده دعوتش را قبول نمى كنيد، رافع بن حريمله و وهب
بن يهودا قضيه را حاشا كرده و گفتند: ما هرگز چنين سخنى را براى شما نگفتيم و خدا
بعد از موسى هيچ كتابى نازل نكرده نه انجيل را قبول داريم و نه قرآن را (و هيچ بشير
و نذيرى نفرستاده نه عيسى و نه محمد)، خداى عزوجل در رد گفتار آنان اين آيه را نازل
كرد كه : (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا
يبين لكم على فترة من الرسل ...) و اين
روايت را سيوطى نيز در الدرالمنثور از ابن عباس و از غير او آورده ، و رواياتى ديگر
نيز نقل نموده است .
و از مضامين اين روايات بخوبى بر مى آيد كه مانند ساير روايات وارده در شان نزول
آيات همه از باب تطبيقهائى است كه اشخاص كرده اند، قضايائى را با آيه اى از آيات
تطبيق نموده اند، آنگاه (يا خود آنان و يا دست دومى ها) آن قضايا را شان نزول و سبب
نزول معرفى كرده اند، پس در حقيقت روايات شان نزول اسباب نزول نيستند، بلكه اسباب
نظريه هايند و آيات مورد بحث از جهت نزول مطلق است .
آيات 26 20 مائده
و إ ذ قال موسى
لقومه يقوم اذكروا نعمة الله عليكم إ ذ جعل فيكم أ نبياء و جعلكم ملوكا و ءاتئكم ما
لم يؤ ت أ حدا من العالمين (20) ياقوم ادخلوا الا رض المقدسة التى كتب الله لكم و
لا ترتدوا على أ دباركم فتنقلبوا خاسرين (21) قالوا ياموسى إ ن فيها قوما جبارين و
إ نا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فإ ن يخرجوا منها فإ نا داخلون (22) قال رجلان من
الذين يخافون أ نعم الله عليهما ادخلوا عليهم الباب فإ ذا دخلتموه فإ نكم غالبون و
على الله فتوكلوا إ ن كنتم مؤ منين (23) قالوا ياموسى إ نا لن ندخلها أ بدا ما
داموا فيها فاذهب أ نت و ربك فقاتلا إ نا هيهنا قاعدون (24) قال رب إ نى لا أ ملك إ
لا نفسى و أ خى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين (25) قال فإ نها محرمة عليهم أ
ربعين سنة يتيهون فى الا رض فلا تأ س على القوم الفاسقين (26)
|
0
ترجمه آيات
|