تفسير الميزان جلد ۳
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۷ -
ناگزير نزد امام
صادق (عليه السلام ) آمد و گفت : من از اينها خواست م تا خانه هايشان را بفروشند و
بخرم خراب كنم تا مسجد را توسعه دهم ، قبول نكردند و من از اين جهت سخت اندوهناكم ،
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هيچ جاى غصه نيست براى اينكه منطق تو و دليلت عليه
آنان روشن است . منصور پرسيد: چه منطقى عليه آنان دارم ؟ فرمود: كتاب خداى تعالى .
منصور پرسيد: اين حجت در كجاى كتاب خدا است ؟ فرمود: آيه شريفه :
(ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة ...)
براى اينكه خداى تعالى در اين آيه به تو خبر داده از اينكه اولين بيتى كه براى مردم
بنا نهاده شده ، آن بيتى است كه در بكه است .
و قهرا معنايش اين مى شود كه قبل از بناى كعبه خانه اى در آنجا نبوده ، و زمينهاى
اطراف خانه ، حريم خانه بوده ، و مردم در حريم خانه خدا، خانه ساخته اند. بله اگر
مردم قبل از بناى كعبه ، خانه هاى خود را ساخته بودند، مى توانستند از حريم خانه
خود دفاع كنند. (توجه داشته باشيد كه اين بيان ، ترجمه عين الفاظ روايت نيست ، بلكه
مفاد آن است ).
ابو جعفر وقتى اين را شنيد، با اهل مكه در ميان گذاشت . و دليل خود را ارائه داد
آنها هم قانع شده و گفتند: هر جور دوست دارى عمل كن .
و در همان كتاب از حسن بن على بن نعمان روايت آورده كه گفت : وقتى مهدى (عباسى )
بناى مسجدالحرام را توسعه داد، براى مربع كردن آن احتياج به خانه اى پيدا كرد كه در
كنج مربع واقع شده بود، از صاحبان خانه خواست تا خانه خود را در اختيارش بگذارند
ولى آنان زير بار نرفتند. مهدى از فقها پرسيد كه چه بايد بكند؟ همه گفتند خانه غصبى
را نبايد داخل مسجد و جزء آن كرد. على بن يقطين به وى گفت : اى امير المؤ منين ، من
به موسى بن جعفر (عليه السلام ) مى نويسم ، آنگاه مساءله تو را جواب مى دهم على
نامه اى به والى مدينه نوشت ، كه از موسى بن جعفر (عليه السلام ) بپرس ، خانه اى در
كنج مسجد الحرام قرار گرفته ، مى خواهيم جزء مسجدش كنيم ، صاحبش رضايت نمى دهد.
علاج اين كار چيست ؟ والى نزد امام رفت و مساءله را پرسيد، ابوالحسن (عليه السلام )
پرسيد: آيا جواب لازم است و يا خيلى لزوم ندارد؟ والى گفت : هيچ چاره اى نيست جز
اينكه جواب بدهيد. فرمود: بنويس ، بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اگر كعبه بعد از بناى
شهر مكه در مكه پديد آمده مردم مكه به حريم خود سزاوارترند. (و كعبه نمى تواند جاى
مردم را بگيرد)، و اگر چنانچه اول كعبه ساخته شد و مردم پس از ساخته شدنش ميهمان
كعبه شدند، و اطرافش خانه ساختند، و كعبه به حريم خود سزاوارتر است .
همينكه نامه به دست مهدى رسيد، آن را بوسيد و دستور داد خانه آن شخص را خراب كنند،
اهل خانه به شكايت نزد ابى الحسن (عليه السلام ) آمدند. كه نامه اى به مهدى بنويسد،
اقلا پول خانه را بدهند. امام (عليه السلام ) به مهدى نوشت : چيزى به ايشان بده و
رضايتشان را بدست آر. او نيز چنين كرد.
مؤ لف قدس سره : و اين دو روايت مشتملند بر استدلالى لطيف و نيز بر مى آيد آغازگر
در توسعه مسجد الحرام منصور دوانيقى بوده و بعد از او مهدى تكميلش كرده .
رواياتى از معصومين در وجوب حج
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده در تفسير آيه :
(و للّه على النّاس حج البيت ...)
فرموده حج و عمره هر دو است چون هر دو واجب است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده و در آن حج را به معناى
لغويش ، يعنى (قصد)
تفسير كرده است .
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه جمله
(و من كفر) را به
(و من ترك )
(كسى كه حج را ترك كند) تفسير كرده است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت را شيخ نيز در تهذيب آورده ، و خواننده گرامى خود مى
داند كه كفر هم مانند ايمان داراى مراتبى است . و منظور از كفر در اين آيه ، كفر به
فروع دين است .
و در كافى از على بن جعفر، از برادرش موسى بن جعفر روايت كرده كه در حديثى راوى گفت
: از آن جناب پرسيدم : پس اگر كسى از ما مسلمانان حج نكند كافر مى شود؟ فرمود: نه ،
و ليكن اگر كسى بگويد: مراسم حج اينطور نيست كافر شده است .
مؤ لف قدس سره : روايات در اين معانى بسيار است . و (كفر)
در روايت بالا به معناى
(رد)،
تفسير شده ، آيه هم با آن سازگارى ندارد. پس كفر در روايت به معناى لغويش يعنى
پوشاندن حق . و اين كلمه بر حسب موارد، مصاديقى برايش معين مى شود.
بحث تاريخى (پيرامون بناى كعبه و چند بار تجديد بناى آن )
اين معنا، متواتر و قطعى است كه ، بانى كعبه ابراهيم خليل بوده و ساكنان اطراف كعبه
بعد از بناى آن ، تنها فرزندش اسماعيل و قومى از قبائل يمن بنام جرهم بوده اند. و
كعبه تقريبا ساختمانى به صورت مربع بنا شده كه هر ضلع آن به سمت يكى از جهات
چهارگانه : شمال ، جنوب ، مشرق و مغرب بوده و بدين جهت اينطور بنا شده كه بادها هر
قدر هم كه شديد باشد، با رسيدن به آن شكسته شود و نتواند آن را خراب كند.
و اين بناى ابراهيم (عليه السلام ) همچنان پاى بر جا بود تا آنكه يكبار عمالقه آن
را تجديد بنا كردند. و يكبار ديگر قوم جرهم (و يا اول جرهم بعد عمالقه ، همچنان كه
در روايت وارده از اميرالمؤ منين اينطور آمده بود).
و آنگاه ، وقتى زمام امر كعبه به دست قصى بن كلاب ، يكى از اجداد رسول خدا (صلى
اللّه عليه وآله ) افتاد (يعنى قرن دوم قبل از هجرت ) قصى آن را خراب كرد و از نو
با است حكامى بيشتر بنا نمود و با چوب دوم (درختى شبيه به نخل ) و كنده هاى نخل آن
را پوشانيد، و در كنار آن بنائى ديگر نهاد به نام دارالندوه ، كه در حقيقت مركز
حكومت و شوراى با اصحابش بود. آنگاه جهات كعبه را بين طوائف قريش تقسيم نموده كه هر
طايفه اى خانه هاى خود را بر لبه مطاف پيرامون كعبه بنا كردند و در خانه هاى خود را
بطرف مطاف باز كردند.
بعضى گفته اند: پنج سال قبل از بعثت نيز يكبار ديگر كعبه به وسيله سيل منهدم شد، و
طوائف قريش عمل ساختمان آن را در بين خود تقسيم كردند، و بنائى كه آن را مى ساخت
مردى رومى بنام (ياقوم
) بود و نجارى مصرى او را كمك مى كرد، و چون رسيدند به محلى كه بايد حجر
لاسود را كار بگذارند، در بين خود نزاع كردند، كه اين شرافت نصيب كداميك از طوائف
باشد؟ در آخر همگى بر آن توافق كردند كه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را كه در آن
روز سى و پنج ساله بود بين خود حكم قرار دهند، چون به وفور عقل و سداد راءى او
آگاهى داشتند. آن جناب دستور داد تا ردائى بياورند و حجر الاسود را در آن نهاده و
به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند كنند، و حجر را در محل نصب يعنى
ركن شرقى بالا بياورند. آنگاه خودش سنگ را برداشت و در جايى كه مى بايست باشد، قرار
داد.
و چون خرج بنائى آنان را به ستوه آورده بود، بلندى آن را به همين مقدار كه فعلا هست
گرفتند. و يك مقدار از زمين زير بناى قبلى از طرف حجر اسماعيل خارج ماند و جزء حجر
شد، چون بنا را كوچك تر از آنچه بود ساختند و اين بنا همچنان بر جاى بود تا زمانى
كه عبداللّه زبير در عهد يزيد بن معاويه (عليهما اللعنه و العذاب ) مسلط بر حجاز شد
و يزيد سردارى بنام حصين به سركوبيش فرستاد، و در اثر جنگ و سنگهاى بزرگى كه لشكر
يزيد با منجنيق بطرف شهر مكه پرتاب مى كردند،
كعبه خراب شد و آتش هائيكه باز با منجنيق به سوى شهر مى ريختند، پرده كعبه و قسمتى
از چوبهايش را بسوزانيد، بعد از آنكه با مردن يزيد جنگ تمام شد، عبداللّه بن زبير
به فكر افتاد، كعبه را خراب نموده بناى آن را تجديد كند، دستور داد گچى ممتاز از
يمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجر اسماعيل را جزء خانه كرد، و در كعبه را
كه قبلا در بلندى قرار داشت ، تا روى زمين پائين آورد. و در برابر در قديمى ، درى
ديگر كار گذاشت . تا مردم از يك در درآيند و از در ديگر خارج شوند و ارتفاع بيت را
بيست و هفت ذراع (تقريبا سيزده متر و نيم ) قرار داد و چون از بنايش فارغ شد، داخل
و خارج آن را با مشك و عبير معطر كرد، و آن را با جامه اى از ابريشم پوشانيد، و در
هفدهم رجب سال 64 هجرى از اين كار فارغ گرديد.
و بعد از آنكه عبدالملك مروان متولى امر خلافت شد، حجاج بن يوسف به فرمانده لشكرش
دستور داد تا به جنگ عبداللّه بن زبير برود كه لشكر حجاج بر عبداللّه غلبه كرد و او
را شكست داده و در آخر كشت و خود داخل بيت شد و عبدالملك را بدانچه ابن زبير كرده
بود خبر داد. عبدالملك دستور داد، خانه اى را كه عبداللّه ساخته بود خراب نموده به
شكل قبلى اش برگرداند. حجاج ديوار كعبه را از طرف شمال شش ذراع و يك وجب خراب نموده
و به اساس قريش رسيد و بناى خود را از اين سمت بر آن اساس نهاد، و باب شرقى كعبه را
كه ابن زبير پائين آورده بود در همان جاى قبليش (تقريبا يك متر و نيم يا دو متر
بلندتر از كف ) قرار داد و باب غربى را كه عبد اللّه اضافه كرده بود مسدود كرد
آنگاه زمين كعبه را با سنگهائى كه زياد آمده بود فرش كرد.
وضع كعبه بدين منوال باقى بود، تا آنكه سلطان سليمان عثمانى در سال نهصد و شصت روى
كار آمد، سقف كعبه را تغيير داد. و چون در سال هزار و صد و بيست و يك هجرى احمد
عثمانى متولى امر خلافت گرديد، مرمت هايى در كعبه انجام داد، و چون سيل عظيم سال
هزار و سى و نه بعضى از ديوارهاى سمت شمال و شرق و غرب آنرا خراب كرده بود، سلطان
مراد چهارم ، يكى از پادشاهان آل عثمان دستور داد آنرا ترميم كردند و كعبه ديگر
دستكارى نشد تا امروز كه سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى و يا سال هزار و
سيصد و سى و پنج هجرى شمسى است .
شكل كعبه
كعبه بنائى است تقريبا مربع ، كه از سنگ كبود رنگ و سختى ساخته شده ، بلندى اين بنا
شانزده متر است ،
در حالى كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خيلى از اين كوتاهتر بوده ،
آنچه كه از روايات فتح مكه بر مى آيد - كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، على
(عليه السلام ) را به دوش خود سوار كرد، و على (عليه السلام ) از شانه رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله ) توانست بر بام كعبه رفته ، بت هائى را كه در آنجا بود
بشكند - ثابت كننده اين مدعا است .
و طول ضلع شمالى آن كه ناودان و حجر اسماعيل در آن سمت است ، و همچنين ضلع جنوبى آن
، كه مقابل ضلع شمالى است ، ده متر و ده سانتى متر است و طول ضلع شرقى اش كه باب
كعبه در دو مترى آن از زمين واقع شده ، و ضلع روبرويش يعنى ضلع غربى دوازده متر است
و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ كسى كه داخل خانه مى شود قرار دارد. در حقيقت حجر
الاسود در يك متر و نيمى از زمين مطاف ، در ابتداى ضلع جنوبى واقع شده ، و اين حجر
الاسود سنگى است سنگين و بيضى شكل و نتراشيده ، رنگى سياه متمايل به سرخى دارد. و
در آن لكه هايى سرخ و رگه هايى زرد ديده مى شود كه اثر جوش خوردن خود بخودى تركهاى
آن سنگ است
و چهار گوشه كعبه از قديم الايام ، چهار ركن ناميده مى شده : ركن شمالى را
(ركن عراقى )، و ركن غربى را
(ركن شامى )، و ركن جنوبى را
(ركن يمانى )، و ركن شرقى را
كه حجر الاسود در آن قرار گرفته (ركن اسود)
ناميدند، و مسافتى كه بين در كعبه و حجر الاسود است ،
(ملتزم ) مى نامند. چون زائر و
طواف كننده خانه خدا، در دعا و است غاثه اش به اين قسمت متوسل مى شود.
و اما ناودان كه در ديوار شمالى واقع است ، و آن را ناودان رحمت مى گويند چيزى است
كه حجاج بن يوسف آنرا احداث كرد. و بعدها سلطان سليمان در سال 954 آن را برداشت و
به جايش ناودانى از نقره گذاشت . و سپس سلطان احمد در سال 1021 آن را به ناودان
نقره اى مينياتور شده مبدل كرد مينيائى كبود رنگ كه در فواصلش نقشه هائى طلائى بكار
رفته بود و در آخر سال 1273 سلطان عبد المجيد عثمانى آن را به ناودانى يك پارچه طلا
مبدل كرد كه هم اكنون موجود است .
و در مقابل اين ناودان ، ديوارى قوسى قرار دارد كه آن را حطيم مى گويند، و حطيم نيم
دايره اى است ، جزء بنا كه دو طرفش به زاويه شمالى (و شرقى و جنوبى ) و غربى منتهى
مى شود. البته اين دو طرف متصل به زاويه نامبرده نيست ، بلكه نرسيده به آن دو قطع
مى شود. و از دو طرف ، دو راهرو بطول دو متر و سى سانت را تشكيل مى دهد. بلندى اين
ديوار قوسى يك متر و پهنايش يك متر و نيم است . و در طرف داخل آن سنگهاى منقوشى به
كار رفته . فاصله وسط اين قوس از داخل با وسط ديوار كعبه هشت متر و چهل و چهار
سانتيمتر است .
فضائى كه بين حطيم و بين ديوار است ، حجر اسماعيل ناميده مى شود. كه تقريبا سه متر
از آن در بناى ابراهيم (عليه السلام ) داخل كعبه بوده ، بعدها بيرون افتاده است . و
به همين جهت در اسلام واجب شده است كه طواف پيرامون حجر و كعبه انجام شود، تا همه
كعبه زمان ابراهيم (عليه السلام ) داخل در طواف واقع شود. و بقيه اين فضا آغل
گوسفندان اسماعيل و هاجر بوده ، بعضى هم گفته اند: هاجر و اسماعيل در همين فضا دفن
شده اند اين بود وضع هندسى كعبه .
و اما تغييرات و ترميم هائى كه در آن صورت گرفته ، و مراسم و تشريفاتى كه در آن
معمول بوده ، چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست ، متعرضش نمى شويم .
جامه كعبه
در سابق در رواياتى كه در تفسير سوره بقره در ذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان
به سرزمين مكه نقل كرديم ، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه ، پرده اى بر
در آن آويخت .
و اما پرده اى كه به همه اطراف كعبه مى آويزند، بطورى كه گفته اند، اولين كسى كه
اين كار را باب كرد، يكى از تبعهاى يمن بنام ابوبكر اسعد بود كه آن را با پرده اى
نقره باف پوشانيد، پرده اى كه حاشيه آن با نخهاى نقره اى بافته شده بود. بعد از تبع
نامبرده ، جانشينانش اين رسم را دنبال كردند، و سپس مردم با رواندازهاى مختلف
آنرا مى پوشاندند، بطورى كه اين پارچه ها روى هم قرار مى گرفت و هر جامه اى مى
پوسيد، يكى ديگر روى آن مى انداختند. تا زمان قصى بن كلاب رسيد، او براى تهيه
پيراهن كعبه كمكى ساليانه بعهده عرب نهاد (و بين قبائل سهمى قرار داد) و رسم او
همچنان در فرزندانش باقى بود، از آن جمله ابو ربيعة بن مغيره يكسال اين جامه را مى
داد و يكسال ديگر قبائل قريش مى دادند.
در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن جناب كعبه را با پارچه هاى يمانى
پوشانيد و اين رسم همچنان باقى بود، تا سالى كه ، خليفه عباسى به زيارت خانه خدا
رفت ، خدمه بيت از تراكم پارچه ها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردم
اينقدر پارچه بر كعبه مى ريزند كه خوف آن هست ، خانه خدا از سنگينى فرو بريزد. مهدى
عباسى دستور داد همه را بردارند، و به جاى آنها، فقط سالى يك پارچه بر كعبه
بياويزند. كه اين رسم همچنان تا امروز باقى مانده و البته خانه خدا، پيراهنى هم در
داخل دارد. و اولين كسى كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبدالمطلب بود،
كه براى فرزندش عباس نذر كرده بود.
مقام و منزلت كعبه
كعبه در نظر امت هاى مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آنرا تعظيم مى
كردند و معتقد بودند به اينكه روح (سيفا)
كه به نظر آنان اقنوم سوم است ، در حجر الاسود حلول كرده ، و اين حلول در زمانى
واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديدار كردند.
و همچنين صابئينى از فرس و كلدانيان ، كعبه را تعظيم مى كردند، و معتقد بودند كه
كعبه يكى از خانه هاى مقدس هفتگانه است - كه دومين آن مارس است ، كه بر بالاى كوهى
در اصفهان قرار دارد. و سوم ، بناى مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است .
چهارم نوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است ، و
ششم كاوسان مى باشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است . و هفتم خانه اى است در
بالاترين شهرهاى چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانه زحل است ، چون
قديمى بوده و عمر طولانى كرده است .
فارسيان هم آن را تعظيم مى كردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آن حلول كرده . و
بسا به زيارت كعبه نيز مى رفتند.
يهوديان هم آن را تعظيم مى كردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مى كردند،
و در كعبه صورت ها و مجسمه هايى بود، از آن جمله تمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در
دستشان چوب هاى از لام داشتند. و از آن جمله صورت مريم عذراء و مسيح بود، و اين خود
شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مى كرده و هم نصارا.
عرب هم آن را تعظيم مى كرده ، تعظيمى كامل و آن را خانه اى براى خداى تعالى مى
دانسته و از هر طرف به زيارتش مى آمدند، و آن را بناى ابراهيم مى دانسته ، و مساءله
حج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقى مانده بود.
توليت كعبه
توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وى با فرزندان او بوده ، تا آنكه قوم
جرهم بر دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص
داد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفه اى از بنى كركر بودند و
با قوم جرهم جنگ ها كردند. عمالقه همه ساله در كوچهاى زمستانى و تابستانى خود در
پائين مكه منزل مى كردند. همچنانكه جرهمى ها در بالاى مكه منزل برمى گزيدند.
با گذشت زمان دوباره روزگار به كام جرهمى ها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تا توليت
خانه را بدست آوردند، و حدود سيصد سال در دست داشتند، و بر بناى بيت و بلندى آن
اضافاتى نسبت به آنچه در بناى ابراهيم بود پديد آوردند.
بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتى پيدا كردند و عرصه مكه بر
آنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجام
با جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعيل عمرو بن لحى بود،
كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته ، متولى امر خانه خدا شد، و اين عمرو همان
كسى است كه بت ها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد و
اولين بتى كه بر بام كعبه نصب نمود، بت
(هبل )
بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بت هائى
ديگر آورد، تا عده بت ها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيش حنفيت و
يكتاپرستى يكباره رخت بربست .
در اين باره است كه (شحنه بن خلف جرهمى
)، (عمرو بن لحى
) را خطاب كرده و مى گويد:
(يا عمرو انك قد احدثت آلهة
|
شتى بمكة حول البيت انصابا
|
فقد جعلت له فى الناس اربابا
|
سيصطفى دونكم للبيت حجابا)
|
ولايت و سرپرستى خانه تا زمان حليل خزاعى همچنان در دودمان خزاعه بود كه حليل اين
توليت را بعد از خودش به دخترش همسر قصى بن كلاب واگذار نمود، و اختيار باز و
بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد دارى آن را به مردى از خزاعه بنام ابا غبشان
خزاعى داد. ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب ، به قصى بن كلاب
بفروخت . و اين عمل در بين عرب مثلى سائر و مشهور شد كه هر معامله زيانبار و
احمقانه را به آن مثل زده و مى گويند: (اخسر
من صفقه ابى غبشان ).
در نتيجه سرپرستى كعبه به تمام جهاتش به قريش منتقل شد و قصى بن كلاب بناى خانه را
تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، و جريان به همين منوال ادامه يافت ، تا
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مكه را فتح نمود و داخل كعبه شد و دستور داد
عكسها و مجسمه ها را محو نموده ، بت ها را شكستند و مقام ابراهيم را كه جاى دو قدم
ابراهيم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفى در جوار كعبه بود برداشته در جاى
خودش كه همان محل فعلى است دفن نمودند و امروز بر روى آن محل قبه اى ساخته شده
داراى چهار پايه ، و سقفى بر روى آن پايه ها، و زائرين خانه خدا بعد از طواف ، نماز
طواف را در آنجا مى خوانند.
روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات دينى بسيار زياد و دامنه دار است و ما به
اين مقدار اكتفا نموديم ، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه
به آن اخبار نيازمند مى شوند.
و يكى از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده ، اين است
كه احدى از طوائف اسلام ، درباره شاءن آن اختلاف ندارد.
سوره آل عمران آيات 101 - 98
قل يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه و اللّه شهيد على ما تعملون (98) قل ياهل
الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه من آمن تبغونها عوجا و انتم شهداء و ما اللّه بغفل
عما تعملون (99) يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الذين اوتوا الكتاب يردوكم
بعد ايمانكم كافرين (100) و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيت اللّه و فيكم رسوله و
من يعتصم باللّه فقد هدى الى صرط مستقيم (101)
|
ترجمه آيات
بگو، اى اهل كتاب ، چرا به آيات خدا كفر مى ورزيد، با اينكه خداى تعالى بر آنچه مى
كنيد ناظر و شاهد است . (98)
بگو، اى اهل كتاب چرا كسى را كه ايمان آورده ، از راه خدا جلوگيرى مى كنيد و آن راه
را كج و معوج مى خواهيد، با اينكه خود شما شاهد بر حقانيت آنيد، و خدا به هيچ وجه
از آنچه مى كنيد غافل نيست . (99)
اى كسانيكه ايمان آورده ايد، شما اگر طايفه اى از اهل كتاب را (كه راه خدا را كج و
معوج مى خواهند اطاعت كنيد، شما را بعد از آنكه ايمان آورديد، از دينتان بر مى
گردانند (ومثل خودشان ) كافر مى سازند. (100)
و چگونه كفر مى ورزيد با اينكه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و فرستاده او در بين
شما است . و هركس خود را بخدا بسپارد، به سوى صراط مستقيم هدايت مى شود(101)
بيان آيات
اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد با اتصالى كه در سياق دارد، دلالت دارد بر اينكه
اهل كتاب (البته طايفه اى از ايشان ، يعنى يهود و يا طايفه اى از يهود) كفر به آيات
خدا داشته اند و مؤ منين را از راه خدا باز مى داشته اند، به اين طريق كه راه خدا
را در نظر مؤ منين كج و معوج جلوه داده و راه ضلالت و انحراف را در نظر آنان ، راه
مستقيم خدا جلوه گر مى ساختند. براى مؤ منين القاى شبهه ها مى كردند، تا به اين
وسيله حق را كه راه آنان است ، باطل و باطل خود را حق جلوه دهند.
آيات قبلى هم دلالت داشت بر انحراف ديگر آنان . و آن اين بود كه حليت همه طعامها
قبل از آمدن تورات را منكر بودند، و مساءله نسخ شدن حكم قبله و برگشتن آن از بيت
المقدس به كعبه را انكار مى كردند.
بيان ارتباط اين آيات با آيات سابق مربوط به يهود
پس اين آيات ، متمم آيات سابق است كه متعرض مساءله حليت طعام ، قبل از نزول تورات
بود و اينكه كعبه اولين بيت عبادت به شمار مى آمد.
پس اين آيات به دنبال همان بيانات مى خواهد يهود و يا طايفه اى از ايشان را توبيخ
كند كه چرا القاى شبهه مى كنند؟ و چرا مؤ منين را در دينشان دچار سرگيجه مى سازند؟
و نيز مى خواهد مؤ منين را تحذير كند، از اينكه يهوديان را در دعوتشان اطاعت كنند و
بفهماند كه اگر اطاعت كنند كارشان به كفر به دين حق مى انجامد و نيز مى خواهد ترغيب
و تشويقشان كند به اينكه متمسك بخدا گردند، تا به سوى صراط ايمان راه يافته
هدايتشان دوام بپذيرد.
ليكن بطورى كه صاحب المنار، در جلد چهارم ، در تفسير سوره آل عمران در ذيل همين آيه
نقل كرده ، سيوطى ، در كتاب لباب النقول ، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفته :
(شاش بن قيس ) (كه مردى يهودى
بوده ) به چند نفر از قبيله اوس و خزرج برخورد كرد ديد، اين دو قبيله كه سالها با
هم جنگ داشتند، با يكديگر صحبت مى كنند، گل مى گويند و گل مى شنوند، بسيار ناراحت
شد و به جوانى كه همراهش بود گفت برو ميان اين دو طايفه را تيره كن ، پهلوى اين دو
طايفه بنشين و كشته گانى را كه در جنگ بعاث به دست آن طايفه ديگر از دست دادند،
بيادشان بياور. از آنجا برخيز نزد آن طايفه ديگر برو و كشته گان آنان را نيز كه در
آن جنگ از دست دادند، بيادشان بياور. آن جوان چنين كرد و دوباره آن دو طايفه را
واداشت تا با يكديگر بگو مگو كنند. اين به آن افتخار كند و آن به اين فخر بفروشد تا
آنكه در آخر يكى از اين دو طايفه و يكى ديگر از آن طايفه بجان هم افتادند، از اوس
مردى بنام اوس بن قرظى و از خزرج مردى بنام جبار بن صخر، رو در روى هم به يكديگر بد
و بيراه گفتند.
و در نتيجه همه اوسيان و همه خزرجيان پر از خشم شده ، برخاستند كه به جان هم
بيفتند. در اين ميان خبر به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رسيد، خودش برخاست و
به ميان ايشان آمده موعظتشان كرد و بينشان صلح برقرار ساخت ، هر دو طايفه شنيدند و
اطاعت كردند و خداى تعالى درباره آن دو نفر يعنى اوس و جبار اين آيه را نازل كرد:
(يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من
الذين اوتوا الكتاب ...)
و درباره شاش بن قيس ، اين آيه را فرستاد: (يا
اهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه ...)
و اين روايت خلاصه روايتى است كه الدر المنثور آنرا از زيد بن اسلم بطور مفصل نقل
كرده و قريب به آن ، از ابن عباس و غيره نقل شده است .
و به هر حال آيات مورد بحث با بيانى كه ما كرديم بيشتر انطباق دارد، تا با آنچه در
اين روايت آمده ، و اين براى خواننده روشن است علاوه بر اينكه آيات مورد بحث ، سخن
از كفر و ايمان و شهادت يهود و تلاوت آيات خدا بر مؤ منين و امثال اين مطالب دارد،
كه همه آنها با بيان ما مناسب تر است و مويد گفتار ما كه گفتيم :
(اين آيات متمم آيات قبل است
)، آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (ود
كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ...)
قل يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه ...
|
مراد از آيات به قرينه وحدت سياق ، همان حليت طعام قبل از نزول تورات و برگشتن قبله
در اسلام به سوى كعبه است .
قل يا اهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه ...
|
كلمه (صد)
به معناى برگرداندن است . و جمله (تبغونها)
به معناى (تطلبون السبيل
) و كلمه (عوج
) به معناى متمايل و نيز به معناى تحريف شده است . مى خواهد بفرمايد:
چرا راه خدا را معوج و غير مستقيم مى خواهيد و در جستجوى اين كاريد.
يعنى ، شما مى دانيد كه قبل از نزول تورات طعام ها همه حلال بود، و نيز مى دانيد كه
يكى از خصائص نبوت پيامبر آخر الزمان برگشتن قبله او از بيت المقدس بطرف كعبه است ،
همه اينها را در كتاب آسمانى خود يافته ايد.
در اين جمله شهادت يهود را محاذى شهادت خدا در آيه قبل قرار داده كه مى فرمود: خداى
تعالى شاهد بر عمل يهود و كفر ايشان است و در اين محاذى قرار دادن دو شهادت ، لطفى
است كه بر خواننده پوشيده نيست . چون از يك سو فرموده يهوديان خود شاهد بر حقيقت
همان چيزى هستند كه انكارش مى كنند.و از سوى ديگر مى فرمايد: خداى تعالى هم شاهد
است بر انكار و كفر ايشان .
و چون در اين آيه ، شهادت را به يهود نسبت داد، آخر آيه قبلى را در اين آيه تكرار
نكرد و نفرمود: (و انتم شهداء و اللّه
شهيد على ما تعملون )، بلكه به جاى آن
فرمود: (و ما اللّه بغافل عما تعملون
) تا مفاد كلام چنين شود: شهادت سندى مستقل در حقانيت اسلام ، و بطلان
عقائد ايشان است . بطورى كه ديگر، گوئى احتياج ندارد كه با شهادت خدا، سنديتش تكميل
گردد.
يا ايها الذين آمنوا... و فيكم رسوله ...
|
مراد از (فريق
) همانطور كه در سابق گفتيم يا همه يهوديان است و يا طايفه اى از ايشان
و در جمله و (انتم تتلى عليكم آيات اللّه
و فيكم رسوله ...) در اين مقام است كه
بفهماند چگونه به تحريك يهوديان كافر مى شويد با اينكه رسول در بين شما است و تمسك
به حق را براى شما ممكن مى سازد، چون اگر شما در هنگامى كه آن جناب آيات را بر شما
تلاوت مى كند، خوب گوش فرا دهيد. و در آن تدبر كنيد و اگر تدبرتان كم بود و يا
نتوانستيد ابتدا به رسول مراجعه كنيد، و خلاصه اگر به خاطر اين جهت پاره اى از
حقايق براى شما مجهول باقى ماند، به رسول كه هميشه در بين شما است و از شما دور
نيست و هيچگاه بين شما و او حائل و دربانى نبوده مراجعه كنيد تا حق را برايتان روشن
كند.
و اين عمل يعنى رجوع به پيغمبر و ابطال شبهه هايى كه يهود القا كرده و تمسك به آيات
خدا و دست به دامن رسول شدن ، خود اعتصام به خدا و رسول است . و اعتصام به خدا و
رسول هم در حقيقت اعتصام بخدا است . و كسى كه به خدا اعتصام كند و به دامن او چنگ
بزند، به سوى صراط مستقيم هدايت شده است .
پس مراد از (كفر)
در جمله (و ييف تكفرون كفر)
بعد از ايمان است . و جمله (و انتم تتلى
عليكم ...) كنايه است از امكان اعتصام به
آيات خدا و به رسول در اجتناب از كفر.
و جمله (و من يعتصم باللّه
) به منزله كبراى كلى است براى اين مطلب و همه مطالب نظير آن .
و مراد از (هدايت به سوى صراط مستقيم
)، راه يافتن به ايمانى ثابت است . چون چنين ايمانى صراطى است كه نه
اختلاف مى پذيرد و نه تخلف ، صراطى است كه سالكان خود را در وسط خود جمع مى كند و
نمى گذارد از راه منحرف شده و گمراه كردند.
و در اينكه با تعبير ماضى محقق (فقد هدى
) مطلب را محقق نمود و فاعل را حذف كرد، دلالتى است بر اينكه اين فعل
خود بخود محقق ، و اين هدايت حاصل مى شود. چه فاعلش متوجه باشد، و چه نباشد، به
عبارت واضح تر: مى فهماند كه هركس به خدا تمسك و اعتصام جويد، هدايتش قطعى است ، چه
خودش متوجه باشد و چه نباشد.
و از آيه شريفه اين معنا روشن مى شود كه كتاب و سنت در دلالت و روشنگرى هر حقى كه
ممكن است اشخاص درباره آن گمراه كردند، كافى است . چون مى فرمايد: تمسك به خدا كه
همان تمسك به كتاب خدا است ، و اعتصام به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه همان
تمسك به سنت آن جناب است ، نمى گذارد در هيچ موردى حق و باطل بر كسى مشتبه گردد.
سوره آل عمران ، آيات 110 - 102
يايها الذين آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون (102) و
اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا واذكروا نعمت اللّه عليكم اذ كنتم اعداء فالف
بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها كذلك
يبين اللّه لكم آيته لعلكم تهتدون (103) ولتكن منكم امة يدعون الى الخير و يامرون
بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون (104) و لا تكونوا كالذين تفرقوا و
اختلفوا من بعد ما جاءهم البينات و اولئك لهم عذاب عظيم (105) يوم تبيض وجوه و تسود
وجوه فاما الذين اسودت وجوههم اكفرتم بعد ايمنكم فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون
(106) و اما الذين ابيضت وجوههم ففى رحمة اللّه هم فيها خلدون (107) تلك آيت اللّه
نتلوها عليك بالحق و ما اللّه يريد ظلما للعالمين (108) و لله ما فى السموت و ما فى
الارض و الى اللّه ترجع الامور (109) كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و
تنهون عن المنكر و تؤ منون باللّه و لو آمن اهل الكتاب لكان خيرا لهم منهم المؤ
منون و اكثرهم الفسقون (110)
|
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا آنطور كه شايسته اوست پروا كنيد و زينهار
مبادا جز با حالت اسلام بميريد.(102)
و همگى به وسيله حبل خدا خويشتن را حفظ كنيد و متفرق نشويد و نعمت خدا بر خويشتن را
بياد آريد، بياد آريد كه با يكديگر دشمن بوديد و او بين دلهايتان الفت برقرار كرد و
در نتيجه نعمت او برادر شديد. و در حالى كه بر لبه پرتگاه آتش بوديد، او شما را از
آن پرتگاه نجات داد. خداى تعالى اين چنين آيات خود را برايتان بيان مى كند تا شايد
راه پيدا كنيد. (103)
بايد از ميان شما طايفه اى باشند كه مردم را به سوى خير دعوت نموده ، امر به معروف
و نهى از منكر كنند. و اين طايفه همانا رستگارانند. (104)
و شما مانند اهل كتاب نباشيد كه بعد از آن كه آيات روشن به سويشان آمد اختلاف كردند
و دسته دسته شدند و آنان عذابى عظيم خواهند داشت . (105)
روزى كه چهره هايى سفيد و چهره هايى سياه مى شود اما به آنهائى كه رويشان سياه مى
شود، گفته مى شود: آيا شما نبوديد كه بعد از ايمانتان كافر شديد پس حالا عذاب را
بخاطر كفرى كه ورزيديد بچشيد. (106)
و اما آنها كه رويشان سفيد است در رحمت خدا قرار دارند و در آن جاودانند. (107)
اينها آيات خداست كه ما آن را به حق بر تو مى خوانيم و خدا هيچ ظلمى را براى
عالميان نمى خواهد. (108)
و آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ، ملك خدا است و همه امور به سوى خدا بر
مى گردد. (109)
شما از ازل بهترين امتى بوديد كه براى مردم پديد آمديد. چون امر به معروف و نهى از
منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد. و اگر اهل كتاب هم ايمان مى آوردند، برايشان
بهتر بود، ليكن بعضى از آنان مؤ من بو بيشترشان فاسقند. (110)
بيان آيات
اين آيات را مى توان تتمه دو آيه قبل دانست كه به مؤ منين خطاب مى كرد، از اهل كتاب
و فتنه انگيزيهاى آنان برحذر باشند، و نيز مى فرمود: شما پيامبرى داريد كه اعتصام
به حق را برايتان ممكن مى سازد، پس زنهار گمراه مشويد، و در حفره مهالك ساقط
نگرديد، اين آيات علاوه بر اينكه گفتيم به آيات قبل ارتباط دارد، جنبه
(الكلام يجر الكلام ) را هم
دارد، بدون اينكه سياق سابق را، يعنى تعرض به حال اهل كتاب را تغيير دهد، بكله هنوز
آن سياق را محفوظ نگه داشته ، به دليل اينكه بعد از نه آيه دوباره سخن از اهل كتاب
را پيش مى كشد و مى فرمايد: (لن يضروكم
الا اذى ...).
يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته
|
در بيانات سابق اين معنا گذشت كه تقوا - كه خود نوعى احتراز است - وقتى تقواى از
خداى سبحان مى شود كه احتراز و اجتناب از عذاب او باشد، همچنانكه در جاى ديگر
فرموده : (فاتقوا النار التى وقودها الناس
و الحجارة ).
و چنين تقوائى وقتى محقق مى شود كه بر طبق خواسته و رضاى او رفتار شود.
پس تقوا عبارت شد از امتثال او امر خداى تعالى ، و اجتناب از آنچه كه از ارتكاب آن
نهى فرموده ، و شكر در برابر نعمتهايش و صبر در هنگام ابتلاء به بلايش كه برگشت اين
دوتاى اخير به يكى است ، و آن همان شكرگزارى است . چون
(شكر) عبارت است از اينكه
انسان هر چيزى را در جاى خود قرار دهد، و صبر در هنگام برخورد با بلاى خدائى يكى از
مصاديق اين معنا است . پس صبر هم شكر است .
و سخن كوتاه اينكه ، تقواى خداى سبحان عبارت شد از اينكه ، خداى تعالى اطاعت بشود و
معصيت نشود. و بنده او در همه احوال براى او خاضع گردد. چه اينكه او نعمتش بدهد و
چه اينكه ندهد (و يا از دستش بگيرد).
(حق التقوى
) غرض و مقصد نهايى است و دستور (فاتقوا
اللّه ما استطعم )
راهرسيدن به آن هدف را نشان مى دهد
اين معناى كلمه (تقوا)
بود. ولى اگر اين كلمه با قيد (حق تقوا)
اعتبار شود با در نظر گرفتن اينكه حق التقوى ، آن تقوائى است كه مشوب با باطل و
فاسدى از سنخ خودش نباشد. قهرا حق التقوى عبارت خواهد شد از عبوديت خالص ، عبوديتى
كه مخلوط با انانيت و غفلت نباشد. ساده تر بگويم : عبارت خواهد شد از پرستش خداى
تعالى فقط بدون اينكه مخلوط باشد با پرستش هواى خويش ، و يا غفلت از مقام ربوبى . و
چنين پرستشى عبارت است از اطاعت بدون معصيت و شكر بدون كفران ، و يا دائمى بدون
فراموشى ، و اين حالت ، همان اسلام حقيقى است البته درجه عالى از اسلام . و
بنابراين ، برگشت معناى جمله : (و لا
تموتن الا و انتم مسلمون ) همانند اين است
كه فرموده باشد: اين حالت را يعنى حق التقوى را همچنان حفظ كنيد تا مرگتان فرا رسد.
و اين معنا غير از آن معنائى است كه از آيه : (فاتقوا
اللّه ما استطعتم ) استفاده مى شود. براى
اينكه اين آيه به اين معنا است كه فرموده باشد: تقوا را در هيچيك از مقدرات خود رها
نكنيد. چيزى كه هست اين استطاعت و قدرت بر حسب اختلاف قواى اشخاص و فهم و همت آن
مختلف مى شود.
پس آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم
) مى تواند شامل حال همه مراتب تقوا بشود. و هركس مى تواند در خور قدرت
و فهم خود اين دستور را امتثال بكند.
و اما در آيه مورد بحث به آن معنائى كه ما برايش كرديم ، حق التقوى چيزى نيست كه
همه افراد بتوانند آن را به دست آورند، زيرا حق التقوى بطورى كه ملاحظه كرديد، ريشه
در باطن و ضمير انسان دارد. و در اين مسير باطنى ، مواقف و معاهدى بس دشوار و
خطرهائى ناپيدا هست ، كه جز افراد دانشمند، پى به آن مواقف نمى برد. تا چه رسد به
اينكه تقوا را در آن مراحل حفظ كند، و نيز در اين مسير باطنى دقائق و لطائفى است كه
جز مخلصون كسى متوجه آن نمى گردد. چه بسيار مرحله از مراحل تقوا هست كه فهم عامى
مردم آن را مقدور نفس انسانى نمى داند، و انسان را مستطيع و تواناى داشتن چنان
مرحله ندانسته حكم قطعى مى كند به اينكه اين مقدار از تقوا براى بشر مقدور نيست ،
ولى كسانى كه اهل حق التقوايند، اين مرحله را نه تنها مقدور مى دانند، بلكه پشت سر
انداخته به مراحلى دشوارتر رسيده اند.
بنابراين آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم
) كلامى است كه همه فهم هاى مختلف هر يك آن را به معنائى درك مى كند و
صاحب هر مرحله از فهم و درك آن را با تقوائى كه براى خود مقدور مى داند، تطبيق مى
نمايد. و ضمنا اين كلام وسيله اى مى شود كه شنونده از كلامى ديگر يعنى از آيه :
(اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون ...)
بفهمد كه منظور از آن اين است كه انسانها خود را در صراط به دست آوردن حق التقوى
قرار بدهند و رسيدن به اين مقام و استقرار در آن را هدف همت خويش سازند.
پس آيه سوره تغابن ، وسيله اى است براى اينكه خطاب در آيه مورد بحث عمومى شود. نظير
مساءله اهتداء به صراط مستقيم ، كه در عين اينكه مقام بس بلندى است كه به جز افرادى
انگشت شمار به آن نمى رسند، مع ذلك خداى تعالى عموم بشر را به رساندن خويش به آن
مقام دعوت فرموده است .
در نتيجه ، از دو آيه فوق يعنى آيه : (اتقوا
اللّه حق تقاته ...) و آيه : فاتقوا اللّه
ما استطعتم ...) چنين استفاده مى شود كه
نخست خداى تعالى همه مردم را دعوت به حق التقوى نموده و سپس دستور داده كه در اين
مسير قرار بگيرند. و براى رسيدن به اين مقصد تلاش كنند، و هركس هر قدر توانائى
دارد صرف بكند.
نتيجه اين دو دعوت اين مى شود كه همه مردم در صراط تقوا قرار بگيرند. الا اينكه
هركس به يك مرحله آن برسد، و طبق فهم و همت خود و توفيقاتى كه خداى تعالى به او
افاضه مى كند، يك درجه آن را كسب كند، تا ببينى فهم هركس و همتش و تاءييد و تسديد
خدا درباره او چقدر باشد. پس اين است آنچه كه با تدبر در معناى دو آيه ، از آن دو
استفاده مى شود.
پس معلوم شد كه اين دو آيه اختلافى در مضمون ندارند. و در عين حال آيه اولى يعنى
آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته
) نمى خواهد عين آن مطلبى را خاطر نشان سازد كه آيه دومى در مقام افاده
آنست . آيه اولى دعوت به اصل مقصد دارد. و آيه دومى كيفيت پيمودن راه اين مقصد را
بيان مى كند.
ولا تموتن الا و انتم مسلمون
|
مساءله موت يكى از امور تكوينى است كه از حيطه اختيار ما بيرون است و به همين جهت
اگر امر و نهى به آن تعلق گيرد، مثلا به ما دستور بدهند كه اينطور بميريد، و يا
آنطور نميريد. قطعا امر و نهى تكليفى نخواهد بود، بلكه امر و نهى تكوينى است ،
مانند امر به مردن در آيه : (فقال لهم
اللّه موتوا...) و امر به زنده شدن در آيه
:
(ان يقول له كن فيكون ...).
ليكن گاهى مى شود كه يك امر غير اختيارى را به امرى اختيارى اضافه و تركيب مى كنند
و آنگاه اين تركيب يافته را امرى اختيارى قرار داده ، نسبت اختيار به آن مى دهند،
تا بشود مورد امر و نهى اعتباريش قرار دهند، و مثلا بفرمايند: فلا تكونن من
الممترين و يا: (و لا تكن مع الكافرين
) و يا: (كونوا مع الصادقين
) و امثال اينها، با اينكه ممترى و دو دل نبودن ، و همچنين با كافران
نبودن ، و با صادقان بودن ، امرى صد در صد اختيارى نيست ، چون اصل بودن و نبودن ،
لازمه تكوينى انسان است و در تحت اختيار خود آدمى نيست . ولى همين امر غير اختيارى
را وقتى مربوط و وابسته به امرى اختيارى از قبيل دو دلى و كفر و ملازمت صدق كنند،
آن وقت امرى اختيارى مى شود. و امر و نهى مولوى به آن تعلق مى گيرد.
و كوتاه سخن اينكه : نهى از مردن بدون اسلام بخاطر اين صحيح شده كه امرى اختيارى
شده ، و برگشت نهائيش به كنايه است از اينكه همواره و در همه حالات ملتزم به اسلام
باش تا قهرا هر وقت مرگت رسيد. در يكى از حالات اسلامت باشد. و در حال اسلام مرده
باشى .
و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا
|
خداى تعالى در آيات قبل يعنى آيه : (و كيف
تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله و من يعتصم باللّه ...)
فرموده بود كه تمسك به آيات خدا و رسول او (و يا تمسك به كتاب و سنت ) تمسك به خدا
است و شخص متمسك و معتصم در امان است ، و هدايتش ضمانت شده است . كسى كه دست به
دامن رسول شود، دست به دامن كتاب شده است چون همين كتاب است كه در آن آمده :
(و ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا...).
مراد از اعتصام همگانى به (حبل
اللّه ) در
(واعتصموابحبل اللّه جميعا...)
اينك در اين آيه ، اعتصام مذكور و سفارش شده در آن آيه را، مبدل كرد به اعتصام بحبل
اللّه . در نتيجه فهماند كه اعتصام به خدا و رسولى كه گفتيم ، اعتصام بحبل اللّه
است . يعنى آن رابط و واسطه اى كه بين عبد و رب را به هم وصل مى كند، و آسمان را به
زمين مرتبط مى سازد. چون گفتيم كه اعتصام به خدا و رسول ، اعتصام به كتاب خدا است
كه عبارت است از وحيى كه از آسمان به زمين مى رسد. و اگر خواست ى ، مى توانى اينطور
بگوئى : حبل اللّه همان قرآن و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است . چون قبلا هم
توجه فرمودى كه برگشت همه اينها به يك چيز است .
و قرآن كريم ، هر چند كه جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمى كند، ليكن غرض اين
آيه غير از آن غرضى است كه آيه قبلى يعنى : (اتقوا
اللّه حق تقاته ...) داشت ، آن آيه متعرض
حكم تك تك افراد بود كه مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده ، جز با اسلام نمى
رند. ولى اين آيه متعرض حكم جماعت مجتمع است . دليلش اين است كه مى فرمايد:
(جميعا) و نيز مى فرمايد:
(و لا تفرقوا).
پس اين دو آيه همانطور كه فرد را بر تمسك به كتاب وسنت سفارش مى كنند به مجتمع
اسلامى نيز دستور مى دهند كه به كتاب و سنت معتصم شوند.
و اذكروا نعمت اللّه عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا
|
جمله (اذ كنتم
) بيان است براى كلمه (نعمته
) و جمله بعدى كه مى فرمايد: (و
كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها)
عطف است به همين جمله .
داءب و رسم قرآن بر ذكر علل و اسباب تعليماتش مى باشد و از
اطاعت و
تقليدكوركورانه و بدون دليل نهى مى كند
و اينكه خداى تعالى امر مى كند به يادآورى اين نعمت ، اساسش رسم و عادتى است كه
قرآن كريم دارد و آن اين است كه تعليمات خود را با ذكر علل و اسباب بيان نموده و از
اين راه ، خلق را به سوى خير و هدايت دعوت مى كند،
بدون اينكه مردم را وادار به تقليد كوركورانه بسازد، و حاشا از تعليم الهى كه بشر
را به سوى سعادتش يعنى به سوى علم نافع و عمل صالح هدايت نموده ، حيرت ، تقليد و
ظلمت جهل را هم تجويز نمايد ولى لازم است كه مساءله بر اهل علم و تدبر مشتبه نشود
(و بدانند كه ممنوعيت تقليد در تشخيص راه سعادت ، منافاتى با تسليم شدن براى خدا
ندارد. به اين معنا كه مورد هر يك غير مورد ديگرى است ، آنجا كه تقليد ممنوع است ،
مسائل مربوط به اصول و معارف اصولى دين است . و آنجا كه جاى تسليم است ، مسائل فروع
و احكام عملى است . (مترجم
))
پس خداى تعالى در عين اينكه حقيقت سعادت بشر را به او تعليم مى دهد، علت آن را هم
بيان مى كند تا كوركورانه نپذيرفته باشد، بلكه بفهمد كه حقايق دينى ، همه به هم
ارتباط دارد. و همه از ناحيه منبع توحيد افاضه شده است . در عين حال تسليم شدن در
برابر خداى تعالى را هم واجب مى داند، چون رب العالمين است ، و اعتصام به حبل او
اعتصام بحبل رب العالمين است . همچنانكه در آخر آيات مى فرمايد:
(تلك آيات اللّه نتلوها عليك بالحق ... و
الى اللّه ترجع الامور).
چكيده سخن
و سخن كوتاه اينكه ، خداى تعالى بندگان را امر فرموده كه هيچ سخنى را نپذيرند و هيچ
امرى را اطاعت نكنند، مگر بعد از آنكه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهميده باشند
و آنگاه از اين دستور كلى ، دو مورد را استثناء نموده ، دستور داده كه نسبت به خود
او تسليم مطلق باشند و همين دستور خود را هم توجيه مى فرمايد به اينكه خداى تعالى
تنها كسى است كه مالك على الاطلاق ايشان است . پس ايشان حق ندارند بخواهند، مگر
چيزى را كه او خواسته باشد، تنها بايد كارى را بكنند كه خدا از ايشان خواسته ، و
خلاصه به تصرفات خدا در ايشان تن در دهند.
مورد دوم اينكه ، به ايشان امر فرموده كه آنچه را رسول او ابلاغ مى كند، بطور مطلق
اطاعت كنند و همين دستور را نيز اينطور توجيه مى فرمايد، كه چون رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله ) از پيش خود چيزى نمى گويد، و دستورى نمى دهد، آنچه مى گويد
ابلاغ دستورات خداست پس در حقيقت اين دو مورد هم استثنا نشده ، چون خود اين دو
دستور و يا به عبارت ديگر آن دو اطاعت بى چون و چرا را هم توجيه كرده و برايش دليل
آورد.
آنگاه با بندگان خود درباره حقايق معارف سخن مى گويد، و طرق سعادت را شرح مى دهد. و
باز همين را به وجهى عام توجيه مى فرمايد، تا بندگانش به روابط معارف و طرق سعادت
راه مى يابد،
و از اين راه ، هم اصل توحيد را محقق سازند و هم به اين ادب الهى مودب شده ، بر
طريقه تفكر صحيح مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتيجه به وسيله علم
زنده شده ، از قيد و بند تقليد رها و آزاد شوند، و نتيجه اين آزادى و آزاد انديشى
اين است كه اگر وجه و فلسفه هر يك از معارف ثابته دينى و يا ملحقات و متعلقات آن را
بفهمند، آن را اخذ مى كنند و اما اگر نفهمند فورى و عجولانه آن را رد ننموده به
اميد فهميدن فلسفه اش به بحث و تدبر مى پردازند و وقتى برايشان ثابت شد بدون رد و
اعتراض آن را مى پذيرند.
و اين معنا غير از آن است كه كسى بگويد: اساس دين بر اين است كه انسان هيچ مطلب بى
دليلى را از احدى حتى از خدا و رسولش قبول نكند، براى اينكه اين گفتار، سفيهانه
ترين نظر، و بدترين گفتار است و برگشتش به اين است كه خداى تعالى از بندگانش خواسته
باشد كه بعد از آنكه داراى دليل شدند، باز دليل بخواهند، و در جستجوى آن باشند، چون
ربوبيت و ملك خداى تعالى اصل و مهم ترين دليل است ، بر اينكه خلق بايد تسليم او
باشند، و حكم او را در خود نافذ دارند، همچنانكه رسالت رسول دليل قاطع است بر اينكه
آنچه آن جناب مى گويد، از پيش خداى تعالى مى گويد. (دقت فرمائيد)
و يا برگشتش به اين است كه ربوبيت خداى تعالى را در آنچه بخاطر ربوبيتش تصرف مى كند
لغو بداند. و اين هم چيزى جز تناقض نيست .
و حاصل كلام اين است كه : مسلك و مرام اسلامى و طريق نبوى جز به علم و اجتناب از
تقليد دعوت نمى كند، و اينهائى كه پيروى از كتاب و سنت را تقليد دانسته ، از آن
انتقاد مى كنند، خود مقلدند، و همين گفته خود را بدون دليل از ديگران پذيرفته اند.
وجه اينكه خداوند اعتصام به حبل اللّه و عدم تفرق را نعمت
خوانده است
|