تفسير الميزان جلد ۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۹ -


پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيا مى خواست برسد، چه خوردنيش ، و چه نوشيدنش ، و چه لذائذ جنسيش ، و چه لذائذى كه در دنيا به تصورش نمى رسيد، و در عقلش نمى گنجيد، و در آخرت عقلش به آن دست مى يابد، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است ، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است ، كه همان آتش است ، همچنان كه خداى تعالى فرموده : (لهم ما يشاون فيها، و لدينا مزيد).
(الذين يقولون ربنا اننا آمنا فاغفر لنا ذنوبنا و قنا عذاب النار)
اين آيه شريفه توصيف متقين است ، كه در آيه : (للذين اتقوا) سخن از ايشان رفت ، و ايشان را اينطور توصيف مى كند كه مى گويند: (ربنا) و در اين كلمه با ذكر ربوبيت خدا اظهار عبوديت نموده ، از او كه پرورش دهنده ايشان است مى خواهند به حالشان رحم كند، و حاجت شان را برآورد (اننا آمنا...).
در اين جمله منظورشان اين نيست كه بر خدا منت نهند، كه ما به تو ايمان آورده ايم ، چون بفرموده خدا در آيه : (بل اللّه يمن عليكم ان هديكم للايمان ) همه منت ها را خدا بر ما دارد، كه به سوى ايمان هدايتمان كرد، بلكه منظورشان اين است كه از خدا بخواهند وعده اى كه به بندگانش داده كه (و امنوا به يغفر لكم ) به وى ايمان آوريد تا شما را بيامرزد در حق آنان منجز و عملى سازد، و به همين جهت جمله ، (فاغفر لنا ذنوبنا...) را با آوردن حرف (فا) بر سر آن متفرع بر گفتار قبلى خود كردند، و در اينكه گفتار خود را با حرف (ان ) تاكيد كردند، براى اين بود كه بر صدق و ثباتشان در ايمان دلالت كند.
تخلص از عذاب نعمتى افزون بر مغفرت است 
در اينجا سؤ الى پيش مى آيد، و آن اين است كه ، چرا بعد از جمله : (فاغفر لنا ذنوبنا) جمله : (و قنا عذاب النار) را اضافه كردند؟ با اينكه بعد از مغفرت ديگر آتشى نمى ماند؟.
جواب اين است كه : خير، مغفرت مستلزم تخلص از عذاب نيست به اين معنا كه نگهدارى از عذاب آتش هم فضلى جداگانه از ناحيه خدا است ، كه به هر يك از بندگانش بخواهد مى دهد.
و يا به نعيم بهشت متنعم مى كند.
براى اينكه ايمان به خدا و اطاعت از او، بنده را طلبكار از خدا نمى كند، تا خدا به عنوان پرداخت حق ، او را از عذاب آتش پناه دهد، و يا به نعمت بهشت برساند، زيرا ايمان و اطاعت هم يكى از نعمت هائى است كه خدا به بنده اش داده ، و بلكه بزرگترين نعمت او است ، و بنده از ناحيه خودش چيزى را مالك نيست ، و حقى بر خدا ندارد، مگر آن حقى را كه خود خدا به عهده خود گرفته ، و يكى از آن حقوق همين است كه اگر ايمان آوردند، ايشان را بيامرزد، و يكى ديگر اينكه از عذاب محفوظشان بدارد، همچنان كه فرموده : (و امنوا به يغفر لكم من ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم ).
چه بسا از بعضى از آيات استفاده شود كه نگهدارى از عذاب آتش ، همان مغفرت و جنت باشد، نه چيز ديگر، مانند آيه : (هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم ، تومنون باللّه و رسوله ، و تجاهدون فى سبيل اللّه ، باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ، يغفر لكم ذنوبكم ، و يدخلكم جنات تجرى من تحتها الانهار، و مساكن طيبه فى جنات عدن ).
چون در دو آيه اخير آنچه را در آيه اول به اجمال گذرانده بود، تفصيل مى دهد، در آيه اول به طور اجمال فرموده بود: (آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه چنين و چنان ...) و در دو آيه بعدش بيان مى كند: كه سود آن تجارت چيست ، و اين خود معنائى دقيق است كه به زودى در موردى مناسب ان شاء اللّه شرحش مى دهيم .
پنج خصلت براى متقين 


الصابرين و الصادقين ...


در اين آيه ايشان را به داشتن پنج خصلت ممتاز توصيف كرده ، كه تقواى هيچ متقى خالى از آنها نيست .
1 - صبر، و اين كه اين صفت اول ذكر شده به خاطر اين است كه مقدم بر خصلت هاى ديگر است ، البته از آنجائى كه در آيه ، صبر را مطلق آورده ، شامل همه صبرهاى ديگر هم مى شود: (صبر بر اطاعت )، (صبر بر ترك معصيت )، (صبر بر مصيبت ).
2 - صدق و صدق هر چند حقيقتش به حسب تحليل عبارت است از مطابق بودن ظاهر گفتار و كردار آدمى با باطنش ، و ليكن اگر كلمه نامبرده را به اين معنا بگيريم شامل تمامى فضائل مى شود، ديگر حاجت نبود صابرين و قانتين و آن ديگر صفات را ذكركند، پس ‍ قطعا اين معناى تحليلى منظور نبوده ، در نتيجه بايد گفت كه مراد از آن همان راستگوئى است و بس (و خدا داناتر است ).
و كلمه (قنوت ) به معناى خضوع براى خداى سبحان است ، كه شامل عبادات و اقسام اطاعت ها مى شود، و كلمه (انفاق ) كه (منفقين ) اسم فاعل از آن است ، عبارت است از دادن مال به كسى كه مستحق آن است .
منظور از كلمه : (استغفار) در سحرها نماز شب و استغفار در آن است ، و روايات وارده ، استغفار در اسحار را به نماز شب ، و استغفار در قنوت آخرينش كه همان يك ركعت (وتر) است تفسير نموده اند.
خداى تعالى در سوره مزمل ، آيه 19 و سوره دهر آيه 29 بعد از يادآورى قيام در شب و تهجد و عبادت در آن استغفار را، راه انسانها به سوى پروردگارشان خوانده ، و فرموده : (ان هذه تذكره ، فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا).


شهد اللّه انه لا اله الا هو، و الملائكه ، و اولوا العلم قائما بالقسط


كلمه (شهادت ) در اصل به معناى معاينه يعنى به چشم خود ديدن ، و يا به گوش خود شنيدن ، و يا با ساير حواس خود حس كردن بوده است ، ولى در اداى شهادت نيز استعمال شده ، مثلا درباره كسى كه در محضر قاضى مى گويد (من ديدم كه فلانى آن ديگرى را زد، و يا شنيدم كه چنين گفت ، و امثال اينها) مى گويند در محضر قاضى شهادت داد، و به تدريج در اثر كثرت استعمال در هر دو معنا، مشترك در هر دو معنا شد، به طورى كه اگر قرينه اى در كلام نباشد، شنونده از گوينده مى پرسد: منظورت از شهادت ، تحمل آن است ، و يا اداى آن ، و اين بدان عنايت است كه هر دو يك غرض را ايفا مى كنند، چون آن كسى كه شهادت را تحمل مى كند، براى ادا تحمل مى كند.
ساده تر بگويم : اگر ديده ها و شنيده هاى خود را حفظ مى كند، براى اين حفظ مى كند كه حق و واقع در اثر نزاع ، يا اعمال قدرت ، و يا فراموشى و يا در خفا واقع شدن واقعه ، دچار بطلان نگردد،
پس به اين عنايت ، تحمل شهادت و اداى آن هر دو شهادت است ، يعنى هر دو حق را حفظ و اقامه مى كنند، و قسط و عدالت را به پا مى دارند.
چرا خداوند در اين آيه اقامه شهادت مى كند 
و از آنجائى كه آيات قبل ، يعنى از جمله : (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم ...) تا جمله : (و المستغفرين بالاسحار) در مقام بيان اين نكته بود كه خداى سبحان شريك در عبادت ندارد، و چيزى از او بى نياز نيست ، و آنچه را كه انسانها بى نياز كننده از خدايش ‍ مى پندارند، و به همين خيال باطل به آن اعتماد مى كنند، چيزى به جز گول زنك ، و وسيله زندگى دنيا، و وسيله به دست آوردن مايه زندگى آخرت نيست ، و به جز از راه تقوا نمى توان زندگى دنيا را مايه حيات آخرت كرد، به عبارت ديگر مى فرمود:
اين نعمت هائى كه انسان تمايل به آن دارد و مشترك ميان مؤ من و كافر است ، در آخرت مختص به مؤ من است ، لذا در آيه مورد بحث اقامه شهادت كرد بر اينكه آنچه در اين آيات فرموده همه حق است ، و نبايد در آن ترديد كرد.
و با اينكه شاهد خود خداى عزاسمه است ، شهادت داد بر اينكه او معبودى است كه جز او معبودى نيست ، و چون به غير او معبودى نيست ، پس احدى نيست كه جاى او را بگيرد، و خلق را از او بى نياز كند، نه مال ، نه فرزند، و نه هيچ يك ، از زينت هاى ديگر دنيا، و نه هيچ سببى از اسباب ، براى اينكه اگر يكى ازاين نامبردگان چنين خاصيتى داشته باشد، و بتواند ما را از خدا بى نياز سازد، قهرا در مقابل خداى تعالى معبود ديگرى خواهد بود، و يا اگر خود، معبودى نباشد قطعا به معبود ديگرى تكيه خواهد داشت ، و آيه شريفه با جمله : (لا اله الا هو) اين معنا را نفى كرد.
خداى تعالى در حالى اين شهادت را مى دهد كه در فعلش قائم به قسط، و در خلقش حاكم به عدل است ، چون امر عالم را از راه خلقت اسباب قبل از مسببات و برقرار كردن روابط بين اين دو سلسله تدبير كرده ، و همه را در راه بازگشت به سوى خودش قرار داده ، تا با تلاش و تكامل و پشت سر هم به سويش برگردند و در مسير اين هدف نعمت هائى قرار داده ، تا انسان هم در مسيرش ، و هم در هدفش يعنى در دنيايش و هم در آخرتش از آن نعمت ها استفاده كند، البته در دنيا براى آخرتش استفاده كند، نه اينكه در دنيا بر آنها ركون و اعتماد نموده ، بر سر آن نعمتها از سير باز ايستد، پس خدائى به اين معنا شهادت مى دهد كه خود شاهدى عادل است .
يكى از لطائف اين آيه آن است كه ، عدالت خدا بر عدالت او و بر يگانگيش در الوهيت ، شهادت مى دهد و معنايش اين است كه عدالت او خودش بنفسه ثابت است ، و وحدانيت او را هم اثبات مى كند.
توضيحى درباره رابطه بين عادل بودن خداى سبحان و شهادت او به وحدانيت خودش
توضيح اينكه : ما انسانها اگر عدالت را در شاهد، معتبر مى دانيم براى اين است كه شاهد همواره ملازم بر صراط مستقيم و صراط فطرت باشد، به دو سوى انحرافى (افراط) و (تفريط) منحرف نشود، و فعل خود را كه همان شهادت است در غير موضع به كار نبرد، و در نتيجه شهادتش خالى از دروغ و زور باشد، پس ملازم صدق بودن ، و بر طبق فطرت راه پيمودن باعث عدالت آدمى مى شود، پس خود نظام حاكم بر عالم و نظامى كه در بين اجزاى عالم است ، و همه فعل خدايند، محض عدالت است .
تكرار مى كنيم وقتى رفتار ما بر طبق نظام فطرت ، ما را عادل مى كند، خود نظام كه همان فعل خدا است عين عدالت است ، و اگر احيانا به حوادثى بر مى خوريم كه خوش آيند ما نيست ، و يا بر خلاف ميل و طمع ما است ، و به دنبالش اعتراض سر داده ، در مورد آن حادثه مناقشه مى كنيم ، حقيقتش اين است كه ما در اعتراض و مناقشه خود چيزهايى مى گوئيم كه از عقل ما تراوش مى كند، و يا غرائز ما متمايل به آن است ، و معلوم است كه حكم عقل ما، و تمايل غرائز ما نيز از نظام عالم گرفته شده ، ولى وقتى به بحث مى پردازيم ، و به سبب حادثه پى مى بريم ، شبهه ما زائل مى شود، و اگر نتوانيم به سبب حادثه پى ببريم ، حداقل به جهل خود پى مى بريم ، پس آنچه در دست ما است (جهل به سبب ) است ، نه (علم به نبود سبب )، پس نظام جهان هستى (كه عين فعل خداى سبحان است )، عين عدالت است (دقت فرمائيد).
و اگر در اين ميان معبودى باشد كه جاى خدا را پر كند، و ما را در موردى از خدا بى نياز سازد، قطعا نظام عالم نمى توانست عادل به طور مطلق باشد، بلكه نظام هر اله بالنسبه به خودش ، و در دايره قضا و علمش عادل بود.
و كوتاه سخن اينكه خداى سبحان كه شاهدى است عادل ، شهادت مى دهد بر اينكه معبودى جز او نيست ، اين شهادت را همانطور كه گفتيم با فعل خودش كه همان نظام عالم است ادا مى كند، و به طورى كه از ظاهر آيه مورد بحث برمى آيد با قول خودش هم ادا كرده ، و فرموده : (شهد اللّه انه لا اله الا هو).
پس آيه مورد بحث در مشتمل بودنش بر، شهادت خدا بر يكتائى خود، نظير آيه شريفه زير است ، كه مى فرمايد: (لكن اللّه يشهد بما انزل اليك ، انزله بعلمه ، و الملائكة يشهدون ، و كفى باللّه شهيدا.
وجه اينكه ملائكه و صاحبان علم هم در كنار خدا شهادت مى دهند 
و اما اينكه در آيه مورد بحث فرموده : (ملائكه هم شهادت مى دهند بر اينكه معبودى جز خدا نيست ،
توجيهش اين است كه خداى تعالى در آيات مكى كه قبل از اين آيات نازل شده ، خبر داده به اينكه فرشتگان ، بندگان محترم خدايند، و او را در آنچه دستور مى دهد نافرمانى نمى كنند، و هر چه مى كنند به امر او است او را تسبيح نموده و در تسبيح خود شهادت مى دهند به اينكه معبودى جز او نيست .
اينك آن آيات : (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ) و (الملائكه يسبحون بحمد ربهم ).
در آيه مورد بحث مى فرمايد: (صاحبان علم شهادت مى دهند به اينكه جز او معبودى نيست )، براى اينكه هر صاحب علمى از آيات آفاقى و انفسى خدا، يكتائى خدا را به يقين درك مى كند، زيرا اين آيات تمام مشاعرشان را پر مى كند، و در عقول آنان رسوخ مى نمايد.
از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه : مراد از شهادت به طورى كه از ظاهر آيه شريفه بر مى آيد شهادت (قولى ) است نه (عملى )، هر چند كه شهادت عملى خدا بر يكتائى و عدالتش نيز در جاى خود صحيح و حق است ، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت مى دهد بر اينكه معبودى واحد دارد، و با تمامى جزء جزء وجودش كه همان اعيان موجودات است شهادت مى دهد كه اگر معبودى غير از او بود نظامى چنين متصل و به هم پيوسته نمى داشت .
نقش و معناى (قائما بالقسط) در آيه شريفه 
دوم اينكه : جمله : (قائما بالقسط) حال از فاعل (شهد اللّه ) يعنى حال از (اللّه ) است ، و عامل در اين حال هم جمله (شهد) است .
و به عبارتى روشن تر اينكه (قيام خدا به قسط) آن چيزى نيست كه خدا و ملائكه و اولوا العلم بر آن شهادت داده اند، بلكه چگونگى و حالت شهادت دادن خدا را مى رساند و معنايش اين است كه خدا در حالى كه قائم به قسط است شهادت مى دهد بر اينكه معبودى به جز او نيست ، و ملائكه و اولوا العلم هم همين شهادت را مى دهند، دليل ما بر اين معنا ظاهر آيه است كه بين جمله : (لا اله الا هو) و جمله : (قائما بالقسط) جدائى انداخته ، و بين دو جمله ، كلمات (والملائكه و اولوا العلم ) را آورده ، و اگر مساءله قيام به قسطهم از اجزاى شهادت بود جا داشت كه بفرمايد، (شهد اللّه انه لا اله الا هو، قائما بالقسط و الملائكه ...).
از اينجا روشن مى شود اينكه جمعى از مفسرين در تفسير آيه ، شهادت را شهادت عملى ،
و قيام به قسط را هم جزء شهادت گرفته اند، اينان از دو جهت خطا رفته اند، خواننده مى تواند با مراجعه بدانچه گفته اند به اين اشكال متوجه شود.
و از اين اشكال بدتر، اشكال بر مفسرى است كه گفته : حمل شهادت ، بر شهادت قولى ، مستلزم آن است كه مساءله توحيد را مستند به (نقل ) بدانيم نه (عقل )، آنوقت ناگزيريم براى اثبات حجت و اعتبار نقل ، مساءله وحى را اثبات كنيم ، زيرا اين شهادت را قرآن داده و تا اثبات نكنيم كه قرآن وحى است ، اين دليل نقلى اعتبار نمى يابد، و اين خود بيانى است دورى .
و به خاطر همين اشكال بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از شهادت دادن خدا يك معناى استعاره اى و ادعائى است ، به اين معنا كه ادعا شود تمامى آنچه خدا خلق كرده ، با وحدت حاجت و نظام متصل خود دلالت مى كند بر وحدت صانعش ، و اين دلالت خود نوعى سخن گفتن است ، و خدا با چنين نظامى به يكتائى خود شهادت مى دهد، و با همين ادعا ملائكه هم با اطاعتشان ، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان ، آيات و نشانه هاى يك تائى خدا را در حقيقت بر وحدانيت او شهادت مى دهند.
پاسخ به سخن بعضى از مفسرين كه گفته اند مراد از شهادت دادن خدا، شهادت قولىنيست
جواب از اين سخنان اين است كه اينان در سخن خود خلط و مغالطه كرده اند، چون اينكه دانشمندان گفته اند دليل نقلى قابل اعتماد نيست ، در خصوص مواردى است كه عقل و يا حس ناقل در آن راه داشته باشد، (در اين صورت است كه شنونده به آن اعتماد نمى كند، زيرا احتمال مى دهد عقل و يا حس ناقل خطا رفته باشد)، و مخصوصا در مسائلى كه تنها علم راهگشا است به چنين دليلى اعتماد نمى شود، اما اگر فرض كرديم يك دليل نقلى افاده علم كرد، علمى كه دليل عقلى هم همان را افاده مى كند، و يا علمى قوى تر از علم عقلى مى آورد، در آن صورت دليل عقلى هم مانند نقلى معتبر و يا از آن معتبرتر خواهد بود، همچنان كه مى بينيم همه مردم دليل (نقلى متواتر) را از دليل عقلى معتبرتر مى شمارند، و مضمون آنرا از مضمونى كه برهان عقلى بر آن اقامه شده باشد صادق تر و روشن تر مى دانند، هر چند كه مقدمات آن برهان نظرى ، يقينى باشد، و نتيجه اى يقينى هم بدهد.
پس اگر شاهدى را فرض كنيم كه احتمال دروغگوئى در او نمى رود، و برهان صريح افاده كرد كه ممكن نيست خلاف واقع نيز بگويد، شهادت چنين شاهدى همان يقين را مى آورد، كه يك برهان يقينى مى آورد، و خداى سبحان چنين شاهدى است ، چون او كسى است كه نقص و باطل در او راه ندارد، و در حق او دروغگوئى تصور نمى شود، پس شهادت او بر وحدانيت خودش شهادتى است حق ، همچنان كه خبر دادنش از شهادت ملائكه و اولوا العلم شهادت آنان را به طور يقين اثبات مى كند،
پس اينكه گفتند: (شهادت مورد نظر آيه ، شهادت كلامى نيست ، زيرا اگر باشد چنين و چنان مى شود)، مغالطه اى بيش نيست .
شهادت خداوند دعواى مشركين را باطل مى كند 
علاوه بر اينكه مشركين كه اين شهادت عليه آنان است ، اگر اصنام و ارباب اصنامى به عنوان شريك خدا اثبات مى كردند، به عنوان شفيع در درگاه خدا، و وسائطى بين او و خلقش اثبات مى كردند، همچنان كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه گفتند: (ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى )، و حتى آنهائى هم كه به شرك خفى براى خدا شريك مى گيرند، مثلا در نماز وروزه خود هواى نفس ، و يا اطاعت ما فوق ، و يا مال ، و اولاد، را هم دخالت مى دهند، در حقيقت به سببى كه خدا آنرا سبب قرار داده تمسك مى كنند، و وقتى به آن سبب دست مى يابند آنرا سببى مستقل در تاءثير مى پندارند، و خلاصه سخن اينكه هر شريكى كه براى خدا مى پندارند زبان حالشان در اين شريك گرفتن اين است كه (ما اينها را عبادت مى كنيم ) نه اينكه واقعا شريكند و وقتى خداى تعالى شهادت داد كه او براى خود شريكى نگرفته ، دعوپى مشركين باطل مى شود، كه عين همين بيان ما را، آيه شريفه زير آورده كه مى فرمايد: (قل اتنبئون اللّه بما لا يعلم فى السموات و لا فى الارض ). زيرا همين كه خداى تعالى بفرمايد: من هيچ شريكى براى خود سراغ ندارم ، دعوى مدعيان شرك ، خود به خود باطل مى شود، چون ثابت شده كه هيچ چيزى در آسمانهاو زمين بر خدا پوشيده نيست . و در حقيقت اين شهادت خدا نيز مانند ساير اخبار، خبرى است كه از مصدر ربوبى و عظمت خدا صادر شده ، مثل اين خبر كه مى فرمايد: (سبحانه و تعالى عما يشركون ). و امثال اين آيات كه خبرى است از ناحيه خدا، چيزى كه هست در اين خبر انطباق معناى شهادت بر آن نيز ملاحظه شده ، چون خبرى است كه در مورد دعوى آمده ، و آورنده آن قائم به قسط است ، و شهادت هم چيزى به جز خبرعادل ، در مورد دعوى نيست .
پس اگر در آيه تعبير به شهادت را آورده ، تفنن دركلام است ، در نتيجه برگشت معناى آيه به اين است كه اگر در عالم هستى اربابى غير خدا مؤ ثر در خلقت و تدبير بود، و شركا و يا شفيعانى وجود داشت ، خداى تعالى او را مى شناخت ، و به وجودش شهادت مى داد، ولى او خبر داده كه براى خود هيچ شريكى سراغ ندارد.
نتيجه معناى آيه : نفى شريك براى خداوند است 
پس معلوم مى شود هيچ شريكى بر اى او نيست ، و نيز اگر چنين شريكى وجود مى داشت ملائكه هم او را مى شناختند، و به وجود او اعتراف مى كردند، چون ملائكه واسطه هاى خدا و خلقند امر خدا را در خلقت و تدبير اجرا مى كنند، ولى ملائكه شهادت به نبودن شريك داده ، پس شريكى براى خدا نيست ، و نيز اگر شريكى مى بود اولوا العلم به وجود او آگاه مى شدند، و شهادت مى دادند، ولى مى بينيم كه ايشان هم در اثر مشاهده آيات آفاقى و انفسى شهادت داده اند به اينكه براى خدا هيچ شريكى نيست .
پس كلام در آيه مورد بحث به اين مى ماند كه بگوييم : (اگر در فلان كشور غير از فلان پادشاه كه او را مى شناسيم پادشاهى ديگر مؤ ثر در شؤ ون مملكتى و اداره امور آن وجود مى داشت ، پادشاه معروف هم او را مى شناخت ، چون محال است در يك كشور دو تا پادشاه حكومت بكنند، و از وجود يكديگر هيچ اطلاعى نداشته باشند، و نيز اگر وجود مى داشت قوه مجريه مملكت يعنى وزرا كه واسطه بين تخت سلطنت و مركز فرماندهى و بين افراد رعيتند خبردار مى شدند، براى اينكه وزرا حامل پيامها و اوامر سلطان ، و مجرى احكام اويند و قهرا در بين احكامى كه در دست دارند احكامى هم از پادشاه دوم مى ديدند، و نيز اگر پادشاهى ديگر وجود مى داشت عقلاى مملكت كه فرمانبران اوامر و پيمانهاى سلطان هستند، و در مملكت سلطان زندگى مى كنند، قطعا از وجود پادشاه دوم خبردار مى شدند، و ليكن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاع دارد، نه وزرا، و نه عقلاى مملكت ).


لا اله الا هو العزيز الحكيم


اين جمله نظير جمله معترضه اى است كه به منظور احقاق حقى كه در وسط كلام پيش آمده ذكر گرديده ، تا آن حق فوت نشود، پس ‍ جمله نامبرده مقصود اصلى نيست ، و اما آن حقى كه پيش آمده عبارت است از حق تعظيم خدا، چون يكى از ادب ها كه همواره كلام خداى تعالى رعايتش مى كند اين است كه هر جا نامى از خدا برده مى شود، و موردى است كه شنونده از صفات افعال خدا چيزى تصور مى كند كه لايق به ساحت مقدس او نيست ، بلافاصله در همانجا آن تصور را دفع مى كند، نظير آيه شريفه : (قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه )، كه چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود، قبل از هر چيز كلمه (سبحانه ) را آورد، و به وجهى نظير آيه : (و قالت اليهود يداللّه مغلولة ، غلت ايديهم )، بعد از نقل سخن يهود كه گفتند دست خدا بسته است ، بلافاصله فرمود: (بسته باد دست آنان ).
علت تكرار (لا اله الا هو) و ختم آيه به دو نامه (عزيز) و (حكيم ) 
كوتاه سخن اينكه آيه مورد بحث از آنجا كه اولش مشتمل بر شهادت خدا و ملائكه و اولوا العلم بر نفى شريك بود، جاى آن بود كه ناقل اين شهادت كه خود خداست ، و نيز شنونده آن ، خدا را از داشتن شريك منزه بدارد، و بگويد: (لا اله الا هو) نظير آنكه در داستان تمت به عايشه فرمود:
(و لو لا اذ سمعتموه ، قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا، سبحانك هذا بهتان عظيم ).
چون خدا اين حق را به گردن مسلمانان داشت وقتى بهتانى مى شنوند و مى خواهند متهم را تبرئه كنند نخست خدا را منزه بدارند، لذا گلايه فرموده كه چرا قبل از تبرئه عايشه ، خدا را منزه نداشتيد، با اينكه خدا سزاوارترين كس است كه تنزيهش را واجب بدانند.
پس زمينه جمله : (لا اله الا هو العزيز الحكيم ) زمينه ثناخوانى بر خداى تعالى است ، تا حق تعظيم او به دست آيد، و به همين جهت جمله رابا دو نام (عزيز) و (حكيم ) تمام كرد، و اگر نتيجه اى از مساءله شهادت بود، جا داشت جمله را با دو وصف (واحد) و (قائم ) به قسط تمام كند، پس خواسته است بفرمايد:
درجائى كه سخن از شهادت خدا بر يگانگيش مى رود، سزاوارترين ثناى بر او، باز همان يگانگى او است ، چون او يگانه در عزت است ، يعنى ساحتش مانع از آن است كه با وجود شريكى در الوهيت ، ذلت شريك داشتن را بپذيرد، و نيز او يگانه در حكمت است و ساحتش مانع از آن است كه اغيار، امر او را در خلق و تدبير، نقض كنند و يا نظامى را كه او در عالم برقرار نموده به تباهى كشانند.
پس آنچه گذشت جواب از اين سؤ ال بود كه چرا جمله (لا اله الا هو) تكرار شده و اينكه به چه مناسبت آيه شريفه به دو نام (عزيز) و (حكيم ) ختم گرديده معلوم شد (و خدا دانا است ).
بحث روايتى 
در مجمع البيان ذيل آيه : (قل للذين كفروا ستغلبون ...) آمده است كه محمد بن اسحاق از رجال خود نقل كرده كه وقتى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در جنگ بدر با كفار قريش برخورد نمود، و فاتحانه به مدينه برگشت ، يهوديان مدينه را در بازار قينقاع جمع كرد، و فرمود: (اى گروه يهود! برحذر باشيد، از اينكه خداوند شما را به همان سرنوشتى دچار كند كه قريش را در بدر دچار كرد، و قبل از آنكه بر سرتان بيايد آنچه بر سر آنان آمد اسلام را بپذيريد، چون شما مى دانيد كه من پيامبرى مرسلم ، و نشانه هاى نبوت مرا در كتب خود ديده ايد)، يهوديان گفتند: (اى محمد اگر در جنگ بدر بر قريش فايق شدى مغرور مشو، زيرا با مردمى روبرو شدى كه از آداب جنگ چيزى نمى دانستند، نتيجتا تو بر آنان غلبه كردى ، و اما اگر روزى ما با تو به قتال برخيزيم آنوقت خواهى فهميد كه ما مرد كارزاريم )، به دنبال اين جريان آيه بالا نازل شد.
مؤ لف : اين روايت را درالمنثور هم از ابن اسحاق ، و ابن جرير، و بيهقى در كتاب (دلائل )، از ابن عباس آورده اند، و قريب به اين مضمون را قمى در تفسير خود نقل كرده و ليكن خواننده گرامى توجه فرمود كه سياق آيات مورد بحث ، با اين نظريه كه درباره يهود نازل شده باشد آنطور كه بايد نمى سازد، و مناسب تر با سياق اين است كه بگوئيم ، اين آيات بعد از جنگ احد نازل شده (و خدا داناتر است ).
بالاترين لذتها در دنيا و آخرت كدام است ؟ 
و در كافى ، و تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: مردم در دنيا و آخرت از هيچ لذتى بهره نمى برند، كه لذيذتر از زنان باشد، و اين كلام خداست ، آنجا كه مى فرمايد: (زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين ...) آنگاه فرمود: (اهل بهشت هم از هيچ لذتى به قدر لذت نكاح لذت نمى برند، نه خوردنى ها و نه نوشيدنيها).
مؤ لف : امام (عليه السلام ) اين معنا را از ترتيبى كه در آيه شريفه است استفاده كرده ، چون در آيه حب زنان را مقدم و جلوتر از ساير لذائذ ذكر كرده ، و آنگاه اين شهوات را متاع دنيا خوانده ، و فرمود: كه شهوات بهشت بهتر از شهوات دنيا است .
و منظور امام (عليه السلام ) از اينكه لذت نكاح را بالاترين لذائذ معرفى نموده ، و لذيذترين لذائذ را منحصر در آن كرده ، انحصار نسبى بوده ، خواسته است بفرمايد:
لذت نكاح نسبت به لذات ساير شهوات بدنى بزرگترين لذت است و اما غير اين سنخ لذات ، خارج از مورد كلام آنحضرت است و شامل لذت بردن آدمى از نعمت هستى خود، و يا لذتى كه يكى از اولياى خدا از تقرب به خدا، و مشاهده آيات كبراى او، و لطائف رضوان او و اكرام او، و ساير لذائذى از اين قبيل ، نمى شود، براهين علمى هم قائم است بر اينكه عظيم ترين لذائذ، لذت هر موجودى است از وجود خودش ، و براهين علمى ديگرى اقامه شده است بر اينكه : (التذاذ هر موجودى به وجود پروردگارش ، عظيم تر است از التذاذى كه از هستى خود مى برد).
و در اين ميان روايات ديگرى هست كه دلالت دارد بر اينكه التذاذ بنده از حضور و قرب خدا، در نظرش از هر لذت ديگرى بزرگتر است .
در كتاب كافى از امام باقر (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: على بن الحسين (عليهماالسلام ) مى فرمود: يك آيه از قرآن ، كشته شدن و سرعت مرگ در ما (اهل بيت ) را برايم گوارا مى سازد و آن آيه : (اولم يروا انا ناتى الارض ننقصها من اطرافها) است ، كه مراد از نقص اطراف ، مرگ علما است ، و از آن برمى آيد كه خداى تعالى هر وقت نظرى به زمين بيفكند، اهل دنيا و ماده پرستان را با مرگ علما عذاب ، و علما را با بردن به درگاه خود به عاليترين لذات متنعم مى سازد، و به زودى رواياتى در موارد مناسب در طول اين كتاب از نظر خواننده خواهد گذشت .
در مجمع البيان در ذيل جمله : (القناطير المقنطره ) از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمودند (كلمه (قنطار) به معناى پوستى از گاو است كه پر از طلا كرده باشند).
و در تفسير قمى از امام (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: (منظور از (خيل مسومه ) اسبان چريده چاق است ).
در كتاب فقيه و كتاب خصال از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده اند كه فرمود هركس در نماز وترش كه آخرين ركعت نماز شب است ، هفتاد بار در حال ايستاده بگويد:
(استغفر اللّه و اتوب اليه ) و تا يكسال اين عمل را ادامه دهد خداى تعالى او را در درگاه خود از مصاديق (مستغفرين بالاسحار) به حساب آورده و آمرزش خداى تعالى برايش حتمى خواهد شد.
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) آمده و يكى از سنن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه از آن جناب ترك نمى شده است ، و قريب به همين معنا در (درالمنثور) از ابن جرير، از جعفر بن محمد، نقل شده ، كه فرمود: هركس ‍ پاسى از شب نماز بگزارد، و در آخر شب هفتاد بار استغفار كند، از مستغفرين نوشته مى شود، و اينكه در روايات بالا آمده بود: (از مصاديق مستغفرين بالاسحار محسوب مى شود) از قرآن كريم استفاده شده ، در آنجا از مستغفرين حكايت كرده كه مى گويند (فاغفر لنا ذنوبنا...) از اينكه اين كلام را از ايشان حكايت مى كند، و آنرا رد نمى نمايد استفاده مى شود كه دعايشان مستجاب است .
آيات 25 - 19 آل عمران 


ان الدين عند اللّه الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم و من يكفر بايات اللّه فان اللّه سريع الحساب (19) فان حاجوك فقل اسلمت وجهى للّه و من اتبعن و قل للذين اوتوا الكتاب و الامين ءاسلمتم فان اسلموا فقد اهتدوا و ان تولوا فانما عليك البلاغ و اللّه بصير بالعباد(20) ان الذين يكفرون بايات اللّه و يقتلون النبين بغير حق و يقتلون الذين يامرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب اليم (21) اولئك الذين حبطت اعملاهم فى الدنيا و الاخره و ما لهم من ناصرين (22) الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يدعون الى كتاب اللّه ليحكم بينهم ثم يتولى فريق منهم و هم معرضون (23) ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودات و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون (24) فكيف اذا جمعناهم ليوم لاريب فيه و وفيت كل نفس ما كسبت و هم لا يظلمون (25)


ترجمه آيات
همانا دين نزد خدا تنها اسلام است ، و اهل كتاب در آن اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت آن يقين داشتند و خصومتى كه در بين خود داشتند وادار به اختلاف كفر بورزد بايد بداند كه خدا سريع الحساب است (19).
حال اگر همينها بر سر دين با تو بگو مگو كردند بگو من و پيروانم سراسر وجودمان را تسليم خدا كرديم و به اهل كتاب و مشركين بى كتاب يك كلمه بگو اسلام مى آوريد يا نه ؟ اگر اسلام آوردند راه سعادت خود را يافته اند و اگر نياوردند تو وظيفه خودت را انجام داده اى چون بيش از ابلاغ ، وظيفه اى ندارى و خدا بيناى به (اعمال ) بندگان است (20).
به كسانى كه به آيات خدا كفر مى ورزند و پيامبران را به ناحق مى كشند و افرادى را كه به عدالت وادارشان مى كنند به قتل مى رسانند، بشارت به عذابى دردناك بده (21).
اينان همانهايند كه اعمال خيرى هم كه دارند هم در دنيا بى نتيجه مى ماند و هم در آخرت و از انواع ياوران ، هيچ نوع ياورى ندارند (22).
مگر نديدى كسانى را (علماى اهل كتاب را) كه مختصر اطلاعى از كتاب آسمانى خود دارند، چگونه مردم را به كتاب خدا مى خواندند تا در بين آنان حكومت كند اما خودشان از كتاب خدا روى گردانده و زير بار نرفتند (23).
و اين بدان جهت بود كه مى پنداشتند: آتش دوزخ به آنان نمى رسد مگر چند روزى معدود و افتراهائى كه خودشان در دين خود تراشيده بودند مغرورشان ساخت (24).
پس چه حالى خواهند داشت روزى كه هيچ شكى در آمدنش نيست ، زمانى كه همه آنان را جمع مى كنيم و هر انسانى بدانچه كرده بدون كم و زياد مى رسد و به احدى ستم نمى شود (25).
بيان آيات
اين آيات در بيان حال اهل كتاب است كه آخرين طوائف سه گانه اى است كه گفتيم در اين سوره به شرح حال آنان مى پردازد، و مقصود مهم و اصلى از ذكر طوائف نامبرده ، همين طايفه است ، و قسمت عمده اين سوره درباره همين طايفه يعنى يهود و نصارا نازل شده ، و يا بالاخره به ايشان مربوط مى شود.


ان الدين عند اللّه الاسلام ...


در سابق معناى اسلام از نظر لغت بيان شد، و گويا همان معناى لغوى در اينجا مراد باشد، به قرينه اينكه اختلاف اهل كتاب را نقل مى كند، كه بعد از علم به حقانيت اسلام و تنها به خاطر دشمنى اى كه با يكديگر داشتند آنرا نپذيرفتند.
مراد از (ان الدين عند اللّه الاسلام ) 
در نتيجه معناى جمله مورد بحث چنين مى شود كه : (دين نزد خداى سبحان يكى است و اختلافى در آن نيست و بندگان خود را امر نكرده مگر به پيروى از همان دين و بر انبياى خود هيچ كتابى نازل ننموده مگر درباره همان دين ،
و هيچ آيت و معجره اى به پا نكرده مگر براى همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام ، يعنى تسليم حق شدن ، و بعقيده هاى حق معتقد گشتن ، و اعمال حق انجام دادن ) و به عبارتى ديگر: (آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن در برابر بيانى كه از مقام ربوبى در مورد عقائد و اعمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مى شود).
و اين بيان هر چند به طورى كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و انبياى او از نظر مقدار و كيفيت مختلف است ، ليكن در عين حال از نظر حقيقت چيزى به جز همان امر واحد نيست ، اختلافى كه در شريعت ها هست از نظر كمال و نقص است ، نه اينكه اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى اساسى بين آنها باشد، و معناى جامعى كه در همه آنها هست عبارت است از تسليم شدن به خدا در انجام شرايعش ، و اطاعت او در آنچه كه در هر عصرى با زبان پيامبرش از بندگانش مى خواهد.
پس دين همين اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مى خواهد، و آنرا براى آنان بيان مى كند، و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آنچه از معارف را كه به تمام معنا برايش روشن و مسلم شده اخذ كند، و در آنچه برايش مشتبه است توقف كند، بدون اينكه كمترين تصرفى از پيش خود در آنها بكند،
اختلاف اهل كتاب ناشى از غرور و ستمگرى آنها بود 
و اما اختلافى كه اهل كتاب از يهود و نصارا در دين كردند، با اينكه كتاب الهى بر آنان نازل شده ، و خداى تعالى اسلام را برايشان بيان كرده بود، اختلاف ناشى از جهل نبود، و چنان نبود كه حقيقت امر برايشان مجهول بوده باشد، و ندانسته باشند كه دين خدا يكى است .
بلكه اين معنا را به خوبى مى دانستند و تنها انگيره آنان در اين اختلاف ، حس غرور و ستمگريشان بود، و هيچ عذرى ندارند، و همين خود كفرى است كه به آيات مبين خدا ورزيدند، آياتى كه حقيقت امر را بر ايشان بيان كرد.
آرى به آيات خدا كفر ورزيدند، نه به خود خدا، چون اهل كتاب خداى تعالى را قبول دارند، و معلوم است كه هركس به آيات خدا كفر بورزد خدا سريع الحساب است ، و به سرعت هم در دنيا و هم در آخرت به حسابش مى رسد، در دنيا گرفتار خزى و ذلت و محروم از سعادت حياتش مى كند، و در آخرت به عذاب دردناك دچارش مى سازد.
دليل ما بر اينكه سريع الحساب بودن خدا را مخصوص آخرت نكرديم ، كلام خود خداى تعالى است ، كه بعد از دو آيه مى فرمايد: (اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخره ، و ما لهم من ناصرين ).
از آنچه گفته شد دو نكته روشن گرديد: اول اينكه : مراد از نزد خدا بودن دين ، و حضور آن ، حضور تشريفى است ،
حضور تشريفى است ، به اين معنا كه آنچه از دين نزد خدا است دين واحد است ، كه اختلاف در آن تنها به حسب درجات و استعدادات امتهاى مختلف است ، پس مراد از وحدت ، وحدت تكوينى نيست ، ساده تر بگويم مراد از دين فطريات بشر نيست ، و نمى خواهد بفرمايد دين خدا كه در فطرت بشر به وديعه سپرده شده يكى است .
نكته دوم اينكه مراد از (آيات اللّه ) در آيه مورد بحث ، آيات وحى و بيانات الهى است كه به انبياى خود القاء مى كند،نه آيات تكوينى كه بر وحدانيت او و معارف ديگرى نظير آن دلالت دارد.
و اين آيه شريفه اهل كتاب را در برابر بغى و تجاوزهايشان تهديد به انتقام مى كند، همچنان كه آيات قبلى كه مى فرمود: (قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون الى جهنم ...) مشتمل بود بر تهديد مشركين و كفار، و چه بسا همين جهت باعث شده است كه در آيه بعدى اهل كتاب و مشركين را يك جا مورد خطاب قرار داده و با لحنى تهديدآميز بفرمايد: (قل للذين اوتوا الكتاب و الاميين ءاسلمتم ...).


فان حاجوك فقل اسلمت وجهى للّه و من اتبعن


ضمير در كلمه (حاجوك ) به اهل كتاب برمى گردد، و اين به خوبى روشن است ، و مراد از محاجه كردن اهل كتاب ، احتجاج در امر اختلاف است ، به اينكه مثلا بگويند اختلاف ما از غرور و بغى و ستمگرى نيست ، و چنان نيست كه با روشن شدن حق ، در آن اختلاف كنيد، بلكه عقل و فهم ما و اجتهادى كه در به دست آوردن حقايق دين كرده ايم ما را به اين اختلاف كشانيده ، و در همين راهى كه انتخاب كرده ايم تسليم حق تعالى هستيم ، و آنچه هم كه تو اى محمد انتخاب كرده اى و به سوى آن دعوت مى كنى از اين قبيل است ، عقل ما اينطور و عقل تو آنطور حكم كرده ، و هر دو تسليم خدائيم و يا محاجه اى شبيه به اين كنند، دليل ما بر اينكه منظور از محاجه چنين چيزى است ، پاسخى است كه آنجناب ماءمور شده بدهد، و بگويد (اسلمت وجهى للّه )، و در تتمه آيه بگويد: (ءاسلمتم ، براى اينكه در اين دو جمله حجتى آمده كه طرف را به كلى خاموش مى كند، نه اينكه خواسته باشد طفره رفته و اصلا جواب ندهد.
دين واحد است و بعد از آن هيچ حجتى نيست 
و معنايش با در نظر گرفتن ارتباطى كه به ما قبل خود دارد اين است كه (ان الدين عند اللّه الاسلام ) دين خدا يكى است ، و آنهم اسلام است و كتابهائى كه خدا نازل كرده در آن هيچ اختلافى ندارد، و هيچ عقل سليمى در اين شك نمى كند، و نتيجه اين وحدت دين ، اينست كه هيچ حجتى عليه تو در مسلمانيت وجود ندارد، (فان حاجوك )، حال اگر با تو احتجاج كردند، (فقل اسلمت وجهى للّه و من اتبعن ...).
و اين است همان دين واحد، و بعد از خود دين ، ديگر هيچ حجتى در امر دين نيست .
آنگاه از ايشان بپرس : (ءاسلمتم ) آيا اسلام آورده ايد؟ اگر اسلام آورده باشند، و تسليم شده باشند، كه راه را يافته اند، و قطعا آنچه ما بر تو و بر انبياى قبل از تو نازل كرده ايم را قبول مى كنند، و ديگر نه هيچ حجتى عليه آنان هست و نه بعد از اين ، مخاصمه اى بين شما و ايشان خواهد بود و اگر اسلام نياورند، و از اسلام اعراض كنند، باز هم فائده اى در احتجاج و مخاصمه با ايشان نيست ، سر به سرشان نگذار، براى اينكه سزاوار نيست درباره امر واضح و ضرورى مخاصمه شود، اين مطلب كه دين عبارت است از تسليم خدا شدن چيزى نيست كه بر سر آن بگو مگو شو د، و تو هم به جز ابلاغ ، وظيفه اى ندارى .
خداى سبحان در اين آيه بين اهل كتاب واميين جمع كرده و فرموده : به اهل كتاب و اميين بگو: آيا تسليم خدا هستيد يا نه ... و اين بدان جهت است كه دين اختصاص به كسى ندارد، چه مشرك و چه اهل كتاب ، همه بايد تسليم خدا باشند.
و نيز در آيه شريفه ، اسلام را متعلق بر كلمه (وجه ) كرده ، و وجه هر چيزى آن طرفى است كه رو به تو باشد، ممكن هم هست وجه در اينجا به معناى اخص كلمه باشد كه همان چهره آدمى است ، چون چهره و صورت ، محل اجتم اع همه حواس و يا بيشتر آن است ، و اگر چهره انسان تسليم خدا شود، (شنوائى )، (بينائى )، (چشائى )، (بويائى ) و (لامسه ) نيز تسليم شده و در حقيقت همه بدن تسليم شده است ، علاوه بر اينكه تسليم شدن چهره ، دلالت مى كند بر اقبال و خضوع در برابر امر الهى ، و اگر جمله : (و من اتبعن ) را عطف بر ما قبل نمود، با اينكه مى توانست بفرمايد: (اسلمنا ما مسلمانان تسليم امر خدا هستيم ) براى اين بود كه هم احترام رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) را حفظ كرده باشد، و هم تابعيت مردم از آن جناب را.


و قل للذين اوتوا الكتاب و الاميين ءاسلمتم ....


منظور از اميين مشركين است ، وعلت نامگذارى مشركين به اميين اين است كه قبلا نام اهل كتاب را برده بود و اهل كتاب مشركين را امى (بى سواد) لقب داده بودند.
همچنانكه خداى تعالى از ايشان حكايت كرده كه گفتند: (ليس علينا فى الاميين سبيل )، براى ما اهل كتاب تعدى به حقوق ديگران اشكال ندارد و كلمه امى در لغت به معناى كسى است كه نمى تواند بخواند و بنويسد.
چند نكته كه از جمله : (فان تولوا فانما اليك البلاغ ...) استفاده مى شود 
و در اينكه فرمود: (و ان تولوا فانما عليك البلاغ و اللّه بصير بالعباد) چند نكته هست .
اول اينكه : از جدال و سر به سر گذاشتن با مشركين نهى مى كند، چون كسى كه منكر امور ضرورى و بديهى است ، بحث با او جدال و لجاج است نه بحث معقول .
دوم اينكه : مى فهماند حكم كردن و داورى درباره مردم به طور مطلق تنها از آن خداى سبحان است و بس ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تنها رسولى است مبلغ و بس ، حاكم و مصيطر بر مردم نيست همچنان كه در جاى ديگر فرمود: (ليس لك من الامر شى ء) و نيز فرموده : (لست عليهم بمصيطر).
سوم اينكه : تهديدى است براى اهل كتاب و مشركين ، براى اينكه گفتار را با جمله : (و اللّه بصير بالعباد) ختم مى كند، و بعد از آن كه به پيامبرش مى فرمايد تو در امور استقلال ندارى ، گفتن اين كه (خداى بيناى بر بندگان خويش است )، خالى از تهديد نيست .
همچنان كه آيه زير كه نظير آيه مورد بحث است ، دلالت بر تهديد دارد، مى فرمايد: (قولوا آمنا باللّه ... و نحن له مسلمون ، فان آمنوا بمثل ما آمنتم به فقد اهتدوا، و ان تولوا فانما هم فى شقاق ، فسيكفيكهم اللّه ، و هو السميع العليم ). كه درباره اهل كتاب مى فرمايد: اگر از اسلام روى گردانى مى كنند بدان كه در اين رفتارشان اصرار خواهند ورزيد، آنگاه آنان را به بيانى تهديد مى كند كه مايه تسلى خاطر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد.
پس آيه شريفه هم كه مى فرمايد: (و اگر اعراض كردند بدان كه تو تنها مامور ابلاغ هستى )كنايه از اين است كه ايشان را واگذار به پروردگارشان بكن ، كه او به بندگان خود بينا است ، درباره هركس آن حكمى را اجرا مى كند كه حال او اقتضاى آن حكم را دارد، و استعدادش آن حكم را درخواست مى كند.
از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند:
كه آيه شريفه مورد بحث ،دلالت بر آزادى عقيده دارد، و اينكه مردم در انتخاب دين آزادند (لا اكراه فى الدين )، حرف صحيحى نيست براى اينكه زمينه سخن در آيه شريفه همانطور كه توجه فرموديد زمينه ديگرى است .
و اگر در جمله : (بصير بالعباد) عبوديت را عنوان كرد و نفرمود: (بصير بهم خدا به ايشان بينا است ) و يا (بصير بالناس خدا به مردم بينا است ) و يا عبارتى نظير اينها براى اين بود كه اشاره كند به اينكه حكمش در مردم نافذ و گذرا است براى اينكه مردم هر چه باشند بندگان او و تربيت شده او هستند چه خودشان قبول داشته و تسليم باشند و چه نباشند.


ان الذين يكفرون بايات اللّه ...


كلام در اين آيه هر چند سياقى جديد وابتدائى دارد و ليكن در عين حال خالى از اشاره ، و بلكه خالى از بيان تهديد آخر آيه قبلى نيست ، چون مضمونش با وضع اهل كتاب و مخصوصا يهوديان منطبق است .
دو جمله (يكفرون )، و (يقتلون ) استمرار را مى رساند و دلالت دارد بر اينكه كفر به آيات خدا آنهم كفر بعد از بيان و به انگيزه بغى و نيز كشتن انبيا كه معلوم است كشتنى است بدون حق و همچنين كشتن آنهائى كه به سوى عدل و قسط دعوت نموده ، از ظلم نهى مى كنند عادت هميشگى ايشان است همچنان كه تاريخ زندگى يهود از بدو پيدايش سرشار از اين جنايات است مى بينيم كه گروه بسيارى از انبيا و عابدان بنى اسرائيل كه ايشان را امر به معروف و نهى از منكر مى كردند به دست خود آنان كشته شدند و همچنين نصارا كه آنها هم كم و بيش اين راه را رفتند.
و جمله : (فبشرهم بعذاب اليم ) تصريح به شمول غضب الهى و تهديد به نزول عذاب است ، و منظور از آن تنها عذاب آخرت نيست ، به دليل اينكه دنبالش مى فرمايد: (اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخره ...) پس در آيه مورد بحث ، هم به عذاب آخرت تهديد شده اند و هم به عذاب دنيا، عذاب آخرتشان عذاب آتش ، و دنيائيشان كشته شدن و آواره گشتن و از بين رفتن اموال و جانهايشان بود، و نيز عذاب ديگرشان اين بود كه خدا دشمنى را در بين آنان تا روز قيامت قرار داد، كه خداى تعالى در كتاب عزيزش ‍ همه اينها را ذكر كرده .
و اينكه فرمود: (اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخره ، وما لهم من ناصرين دو نكته را افاده مى كند:
اول اينكه : اگر انسان كسى را به جرم اينكه امر به معروف و نهى از منكر مى كند به قتل برساند اعمال نيكش همه حبط و بى اجر مى شود.
دوم اينكه : در روز قيامت مشمول شفاعت نمى گردد.


الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب ...


اين آيه شريفه مى خواهد بفرمايد: (اهل كتاب از بغى و ايجاد اختلاف در دين دست بر نمى دارند، براى اينكه هر وقت به ايشان پيشنهاد مى شود كه تسليم حكم كتاب خدا شوند، پشت مى كنند و زير بار نمى روند و اين نيست مگر به خاطر اينكه به اين گفتار خود مغرور شده اند، كه مى گفتند: (لن تمسنا النار)، و خلاصه به چيزى مغرور شدند كه هيچ سندى بر آن ندارند، و آنرا به خدا افترا مى بندند.
و مراد از كسانى كه نصيبى از كتاب دارند همان اهل كتابند، و اگر نفرمود: (الذين اوتوا الكتاب ...)) و به جاى آن فرمود: (اوتوا نصيبا من الكتاب ،) براى اين بود كه بفهماند آن مقدار اطلاعى كه از كتاب دارند همه معارف كتاب نيست . بلكه مقدارى از آن است ، و اين بدان جهت است كه همه كتاب خدا در دستشان نيست ، كتاب خدائى كه در دست دارند تحريف شده است ، و در آن دخل و تصرف نموده و بيشتر اجزايش را از بين برده بودند، همچنان كه آخر آيه هم كه مى فرمايد: (و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون )، به اين معنا اشاره دارد، و به هر حال مراد اين است كه اهل كتاب از حكم كتاب روى گردانند، به خاطر يك عقيده خرافى كه داشتند، و آنرا به خدا افترا بسته بودند و نتيجه اش اين شده كه به آن عقيده خرافى مغرور شوند، و خود را از كتاب خدا بى نياز بپندارند (خدا داناتر است ).


ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار...


معناى آيه روشن است ، و ليكن سؤ الى در آن هست كه چگونه در آيه شريفه فرموده اهل كتاب فريب افتراى خود را خوردند، و بدان مغرور شدند، مگر ممكن است كه انسان فريب گفتار خود را بخورد؟ با علم به اينكه گفتارش دروغ و خدعه و باطل است .
چگونه اهل كتاب فريب خدعه هاى نفس خويش را خوردند؟ 
جواب اين سؤ ال آن است كه صاحبان گفتار غرورانگيز نامبرده ، نياكان ايشان بودند، و فريب خوردگان اخلاف و نسلهاى بعدى آنان ، و اگر در آيه شريفه هر دو را به اهل كتاب نسبت داده ، براى اين بود كه همه آن اسلاف و اخلاف يك امت بودند، و اخلاف ، به اعمال اسلاف راضى بودند.
علاوه بر اينكه مغرور شدن به غرور خود، آنهم غرور به خاطر يك افتراى باطل ، با علم به اينكه افترا و باطل است ،
و اقرار مغرور به اينكه خودم اين افترا را بسته ام ، از اهل كتاب و مخصوصا از يهوديان دور نيست ، براى اينكه اينها همانهايند كه خداى تعالى نظير اينگونه افكار و اعمال و بلكه عجيب تر از آنرا از ايشان حكايت نموده آنجا كه فرموده : (و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا، و اذا خلى بعضهم الى بعض قالوا اتحدثونهم بما فتح اللّه عليكم ؟ ليحاجوكم به عند ربكم ؟ افلا تعقلون ؟ اولا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون .
ملكات نفسانى عمل را در نظر انسان زينت مى دهند 
علاوه بر اين ، انسان آنچه مى كند بر طبق آنچه مى داند نيست ، بلكه بر طبق آن ملكات خوبى و بدى است كه در نفسش پديد آمده ، و عمل را در نظرش زينت مى دهد، همچنان كه معتادين به ترياك و هروئين و سيگار و بنگ و حتى آنها كه معتادند به خوردن خاك و امثال آن ، علم به مضر بودن آن دارند، و مى دانند كه اين عمل را نبايد مرتكب شوند، ولى باز هم مرتكب مى شوند به خاطر اينكه هيات و حالتى در نفس آنان پديد آمده كه ايشان را به طرف آن عمل مى كشاند، و مجالى براى تفكرو اجتناب برايشان باقى نمى گذارد، و نظائر اين مثال بسيار زياد است .

next page

fehrest page

back page