تفسير الميزان جلد ۳
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۴ -
جمعى از مفسرين
تاءويل را به تفسير معنا كرده و گفته اند: هر دو كلمه به يك معنا است و آن عبارت
است از آن معنايى كه گوينده از كلام خود در نظر دارد، و چون منظور و مقصود از بعضى
آيات ، به روشنى معلوم است ، قهرا مراد از تاءويل در جمله :
(و ابتغاء تاءويله ، و ما يعلم تاءويله الا اللّه و الراسخون فى العلم
معنا) و مراد از آيه متشابه است . يعنى :
معنايى را كه از آيات متشابه مراد است غير از خداى سبحان و يا خدا و راسخين در علم
كسى نمى داند.
گروهى ديگر گفته اند: مراداز تاءويل معنايى است كه مخالف با ظاهر لفظ باشد، و اين
معنا از ساير معانى كه براى كلمه تاءويل كرده اند شايع تر است ، بطورى كه گويى اصلا
لفظ مذكور، حقيقت درهمين معنا است ، اگر چه در اصل لغت ، به معناى ارجاع يا مرجع
بوده است .
و به ر حال در ميان متاخرين همين معنا شايع شده ، همچنانكه معناى اول در بين مفسرين
قد ما معروف بود، چه آنهائى كه مى گفتند: غير از خدا كسى تاءويل قرآن را نمى داند،
و چه آنهايى كه مى گفتند: راسخين در علم هم آن را مى دانند، همچنانكه از ابن عباس
نقل شده كه مى گفته : من از راسخين در علمم ، و تاءويل قرآن را مى دانم .
بعضى ديگر گفته اند: تاءويل آيه متشابه يكى از معانى همان آيه است ، كه غير از خدا
و يا غير از خدا و راسخين در علم كسى از آن آگاه نيست ، البته اين معنا با ظاهر لفظ
مخالفت ندارد.
در نتيجه برگشت امر به اين است كه آيه متشابه آيه اى است كه چند معنا داشته باشد،
بعضى از آن معانى پوشيده تر بوده و ديرتر به ذهن مى آيد، آنچه از همه ، زودتر به
ذهن مى آيد همان است كه ظاهر لفظ، آن را مى رساند، و همه مردم آن را مى فهمند، و
معانى ديگر كه بعيدتر است معنايى است كه غير از خدا، و يا خدا و راسخين در علم آن
را درك نمى كنند.
آنگاه مفسرين اختلاف ديگرى كرده اند در اينكه ارتباط آن معانى بعيد و باطنى ، با
لفظ چگونه است ، چون بطور مسلم مى دانيم كه همه آن معانى در عرض واحد نمى تواند
مراد از لفظ باشد، و گرنه لازم مى آيد كه يك لفظ در چند معنا استعمال شده باشد، و
اين به دليلى كه در جاى خودش ذكر كرده اند جايز نيست .
پس ناگزير بايد اين چند معنا درطول هم قرار داشته باشند، و در طول يكديگر منظور و
مقصود باشند، ناگزير گفته اند: اولين معناى باطنى از لوازم ، معناى ظاهر است ، و
دومى از لوازم اولى و سومى از لوازم دومى ، و همچنين بعضى ديگر گفته اند: معانى
باطنى مترتب بر يكديگرند،به اين معنا كه اراده كردن معناى ظاهرى و معمولى لفظ، هم
اراده معناى لفظ است ، و هم اراده معناى باطن آن است .
مثلا وقتى به پيشخدمتت مى گوئى برايم (آب
بياور)، معناى ظاهر كلامت آب بياور است و
معناى باطنى آن اين است كه تشنه اى و مى خواهى عطشت را فرو نشانده ، و اين حاجت
طبيعى تو را برآورد، و هم كمالى از كمالات وجوديت را تامين كند، و تو در گفتن آب
بياور همه اين معانى را اراده كرده اى ، بدون اين كه لفظ را در چهار معنا استعمال
كرده باشى ، و چهار چيز خواسته باشى ، و چهار فرمان صادر كرده باشى .
در اينجا قول چهارمى نيز هست ، و آن اين است كه تاءويل از جنس معانى الفاظ نيست ،
بلكه امرى عينى است ، كه الفاظ گوينده بر آن اعتماد دارد، حال اگر كلام ، حكمى
انشائى باشد، مثلا امر و يا نهى باشد، تاءويلش عبارت از مصلحتى است كه باعث انشاى
حكم و تشريع آن شده ، پس تاءويل آيه : (اقيموا
الصلوة ) مثلا آن حالت نورانى خارجى است
كه در روح نمازگزار در خارج پيدا مى گردد، و او را از فحشا و منكر دور مى كند.
و اگر كلام خبر باشد و خبر از حوادث گذشته بدهد، تاءويلش خود آن حوادث واقعه در
زمان گذشته است ، نظير آياتى كه سرگذشت انبياى گذشته و امتهاى آنان را بيان مى كند،
و اگر از حوادث زمان نزول و يا بعد از آن خبر دهد آن خبرى كه مى دهد سه جور است :
يا راجع به امورى است كه با حواس ظاهرى درك مى شود و يا از امورى است كه با عقل درك
مى گردد كه تاءويل اينگونه آيات نيز همان حوادثى است كه در خارج واقع شده ، و يا
واقع مى شود، نظير آيه : (و فيكم سماعون
لهم )، و آيه شريفه :
(غلبت الروم فى ادنى الارض و هم من بعد غلبهم سيغلبون فى بضع سنين
).
و يا راجع به امور غيبى وآينده است كه آن امور را در دنيا و با حواس دنيائى نمى
توان درك كرد، و حتى حقيقت آن را با عقل هم نمى توان شناخت ، نظير امور مربوط به
روز قيامت ، يعنى تاريخ وقوع آن ، و كيفيت زنده شدن اموات ، و سؤ ال و حساب و پخش
نامه هاى عمل و امثال آن .
و يا راجع به امورى است كه اصلا از سنخ زمان نبوده و از حد ادراك عقول خارج است ،
مانند صفات و افعال خداى تعالى ، كه تاءويل آن خود حقايق خارجيه است ، و فرق ميان
اين قسم از آيات (كه حال صفات و افعال خدا، و ملحقات آن يعنى احوال قيامت و امثال
آن را بيان مى كند) با ساير اقسام ، اين است كه اقسام ديگر امورى بودند كه علم به
تاءويل آنها براى ما انسانها ممكن بود ولى قسم اخير چنين نيست ، يعنى هيچكس بجز خدا
حقيقت تاءويل آنها را نمى داند، بله مگر راسخين در علم كه اگر خدا ايشان را به آن
امور آگاه بسازد مى توانند عالم بدانها بشوند، آنهم بقدر وسع عقل و توانائى شان .
و اما حقيقت آن امور كه تاءويل حقيقى هم همان است ، امورى است كه خدا علم بدان را
به خود اختصاص داده است .
اين چهار وجهى كه ازنظر شما گذشت ، آراء و مذاهبى بود كه مفسرين در معناى تاءويل
ذكر كرده اند، البته اقوال ديگرى نيز در اين ميان وجود دارد كه در حقيقت از شاخه
هاى همان قول اول است ، هر چند كه قائلين به آن از قبول وجه اول وحشت داشته اند.
از آن جمله هفت قول زير است :
اول اينكه : (تفسير)،
عمومى تر از (تاءويل
) است و استعمال كلمه تفسير بيشتر در الفاظ و مفردات آن ، و كلمه تاءويل
بيشتر در معانى و جمله ها بكار مى رود و نيز كلمه تاءويل بيشتر در مورد كتابهاى
آسمانى استعمال مى شود، ولى كلمه (تفسير)
هم در آن مورد و هم در ساير موارد استعمال مى شود
دوم اينكه : گفته اند (تفسير)،
به معناى بيان معناى لفظى است كه بيشتر از يك وجه در آن محتمل نباشد، و
(تاءويل ) به معناى تشخيص يك
معنا از چند معنايى است كه درلفظ با همه آنها مى سازد و استنباط آن به وسيله دليل
است .
سوم اينكه : گفته اند (تفسير)،
عبارت است از بيان معناى قطعى يك عبارت و يا يك لفظ، و
(تاءويل ) ترجيح يكى از چند
معنايى است كه در آن محتمل است ، البته ترجيحى كه يقين آور نباشد، اين وجه قريب به
همان وجه قبلى است .
چهارم اينكه : (تفسير)،
بيان دليل مراد، و
(تاءويل )
بيان حقيقت مراد است ، مثلا در آيه : (ان
ربك لبالمرصاد)، تفسيرش اين است كه بگوئيم
كلمه (مرصاد)
از ماده (را - صاد - دال ) است ، و به معناى پاييدن و مراقب بودن است ، و تاءويلش
اين است كه بگوئيم آيه شريفه مى خواهد مردم را از سهل انگارى و غفلت از امر خدا
برحذر بدارد.
پنجم اينكه : (تفسير)،
بيان معناى ظاهراز لفظ است ، و
(تاءويل )
بيان معناى مشكل است .
ششم اينكه : (تفسير)،
به دست آوردن معناى آيه است به وسيله روايت ، و
(تاءويل )
به دست آوردن آن است از راه تدبر و درايت .
هفتم اينكه : (تفسير)،
جنبه عمل و پيروى دارد، و
(تاءويل )
تنها به درد استنباط و نظر مى خورد، اين اقوال هفتگانه در حقيقت از شعب قول اول از
چهار قولى است كه قبلا نقل كرديم ، و اشكالى كه متوجه آن بود متوجه همه اينها نيز
هست
دو دليل (اجمالى و تفصيلى ) بر سستى اقوالى كه درباره مراد
ازتاءويل گفته شده است
و بهر حال به دو دليل ، نه به آن چهار قول مى توان تكيه كرد و نه به اين هفت قولى
كه از آنها منشعب مى شود.
يكى دليل اجمالى است ، كه اشكالى است متوجه همه آن وجوه ، و دومى تفصيلى .
اما اجمالى كه خواننده عزيز توجه نمود: مراد از تاءويل آيات قرآن مفهومى نيست كه
آيه بر آن دلالت دارد، چه اينكه آن مفهوم مطابق ظاهر باشد، و چه مخالف آن ، بلكه
تاءويل از قبيل امور خارجى است ، البته نه هر امر خارجى تا توهم شود كه مصداق خارجى
يك آيه هم تاءويل آن آيه است ، بلكه امر خارجى مخصوصى كه نسبت آن به كلام نسبت ممثل
به مثل و نسبت باطن به ظاهر باشد.
كه وجه اول لوازم غلطى دارد، كه كمترين آن اين است كه بايد ملتزم شويم كه بعضى از
آيات قرآنى آياتى باشد كه فهم عامه مردم به درك تاءويل يعنى تفسير آن نرسد، و
نتواند مدلول و معناى لفظى آنها را بفهمد. و نمى توانيم به چنين چيزى ملتزم شويم ،
چون خود قرآن گوياى اين مطلب است كه به منظور فهم همه مردم نازل شده ، و صاحب اين
قول هيچ چاره اى جز اين ندارد كه بگويد در قرآن تنها حروف مقطعه اول بعضى سوره ها
متشابه است .
چون تنها آنها است كه عموم مردم معنايش را نمى فهمند، تازه اگر به همين معنا هم
ملتزم شود باز اشكال ديگرى بر او وارد است ، و آن اين است كه دليلى بر چنين توجيه
ندارد، و صرف اينكه كلمه (تاءويل
) مانند كلمه (تفسير)
مشتمل بر معناى رجوع است ، دليل نمى شود بر اين كه اين دو كلمه به يك معنا است ، ما
مى دانيم كه كلمه (ام
) نيز مشتمل بر معناى رجوع هست و مادر، مرجع فرزندان هست ولى تاءويل
فرزندان نيست ، كلمه (رئيس
) مشتمل بر معناى رجوع هست و مرئوس به رئيس مراجعه مى كند، ولى رئيس
تاءويل مرئوس نيست .
علاوه بر اين گفتار، فتنه جوئى اى كه در آيه شريفه صفت مخصوص متشابه ذكر شده در غير
حروف مقطعه هست ، نه در آنها، بيشتر فتنه هايى كه در اسلام پديد آمده از ناحيه
پيروى آيات متشابه يعنى از ناحيه پيروى علل احكام و آيات مربوط به صفات خدا و امثال
آن پديد آمده است .
اشكال قول دوم : اين است كه لازمه آن وجود آياتى است در قرآن كه خلاف معناى ظاهرى
آن اراده شده باشد، و باعث معارضه آنها با آيات محكمات و در نتيجه ، پ ديد آمدن
فتنه در دين باشد، و برگشت اين سخن به اين است كه در بين آيات قرآن اختلافى هست ،
كه برطرف نمى شود مگر آنكه از ظاهر بعضى از آنها چشم پوشيد، و آنها را بر خلاف
ظاهرشان بر معنايى حمل كرد كه فهم عامه مردم از درك آن عاجز باشد.
و اين سخن احتجاجى را كه در آيه : (افلا
يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا)
است ، باطل مى كنند، زيرا اين آيه دلالت دارد بر اينكه در قرآن هيچ اختلافى نيست ،
و اگر معناى اختلاف نداشتن اين باشد كه هر جا به ظاهر اختلافى ديديد آن را بر خلاف
آنچه ظاهر كلام دلالت دارد حمل كنيد، به معنايى كه غير از خداى سبحان ، كسى آنرا از
ظاهر كلام نفهمد، حجيت آيه از بين مى رود چون اختلاف نداشتن به اين معنا اختصاص به
قرآن ندارد، بلكه هر كتابى را هر چند هم صفحه به صفحه اش با هم نسازد و حتى سراپا
دروغ باشد مى شود با حمل بر خلاف ظاهر، رفع اختلاف از آن كرد، و ديگر اختلاف نداشتن
قرآن به اين معنا هيچ دلالتى ندارد بر اينكه اين كتاب از ناحيه خداست و هيچ بشرى
نمى تواند چنين كتابى درست كند. بلكه درست كردن چنين كتابى براى هركسى ممكن است .
پس اختلاف نداشتن به اين معنا، يعنى رفع اختلاف از كتابى به وسيله حمل بر خلاف
ظاهر، نمى تواند دليل باشد كه اين كتاب از ناحيه كسى است كه مانند انسانها هر دم بر
سر يك مزاج نيست ، و دچار تناقض در آراء و سهو و نسيان و خطا و تكامل تدريجى در
مرور زمان نمى شود، در حالى كه آيه نامبرده مى خواست همين را بگويد، و بفرمايد
نبودن اختلاف در قرآن دليل است بر اينكه خداى عزوجل فرستنده آن است .
پس آيه شريفه با لسان استدلال و احتجاجى كه دارد صريح است در اينكه قرآن در معرض ف
هم عامه مردم است ، و عموم مى توانند پيرامون آياتش بحث و تاءمل و تدبر كنند، وهيچ
آيه اى در آن نيست كه معنايى از آن منظور باشد كه بر خلاف ظاهر يك كلام عربى است و
يا جنبه معما گويى و لغز سرايى داشته باشد.
و اما قول سوم : كه نادرستى آن براى اين است كه هر چند آيات قرآن داراى معانى مترتب
بر يكديگر است ، معانيى كه بعضى ما فوق بعض ديگر است ، و بجز كسى كه از نعمت تدبر
محروم است نمى تواند آنرا انكار كند، و ليكن بايد دانست كه همه آن معانى - و مخصوصا
آن معانى كه از لوازم معناى تحت اللفظى است معانى الفاظ قرآن هستند، چيزى كه هست
مراتب مختلفى كه در فهم و ذكاء و هوش و كم هوشى شنونده است ، باعث مى شود كه همه
مردم ، همه آن معانى را نفهمند، و اين چه ربطى به معناى تاءويل دارد؟ تاءويلى كه
قرآن چنين معرفيش كرده كه به جز خدا و راسخين در علم كسى آن را نمى فهمد، رسوخ در
علم كه از آثار طهارت و تقواى نفس است ، ربطى و تاءثيرى در تيز فهمى و كند فهمى
درمسائل عاليه و معارف دقيقه ندارد گرچه در فهم معارف طاهره الهيه تاءثير دارد، اما
بطور دوران و عليت ، يعنى هر جا و در هركس طهارت نفس بود، آن معارف دقيقه نيز در
آنجا باشد، و هر دلى كه چنين طهارت را نداشت محال باشد آن معارف را بفهمد، و ظاهر
آيه نامبرده درباره تاءويل همين است ، كه جز نفوس طاهره كسى راهى بفهميدن آن ندارد.
و اما قول چهارم : اين اشكال بر آن وارد است هر چند صاحب اين وجه در بعضى از سخنانش
راه صحيحى رفته ، ولى در قسمت ديگر آن خطا رفته است ، او هر چند درست گفته كه
تاءويل اختصاصى به آيات متشابه ندارد، بلكه تمامى قرآن تاءويل دارد، و تاءويل هم از
سنخ
مدلول لفظى نيست ، بلكه امر خارجى است ، كه مبناى كلام قرار مى گيرد ليكن در اين
نظريه خطا رفته كه هر امر خارجى را مرتبط به مضمون كلام دانسته ، حتى مصاديق و تك
تك اخبارى را كه از حوادث گذشته و آينده خبر مى دهد مصداق تاءويل شمرده ، و نيز خطا
رفته كه متشابه را منحصر در آيات مربوط به صفات خداى تعالى ، و در آيات مربوط به
قيامت دانسته است .
توضيح اينكه بنا به گفته وى مراد از تاءويل در جمله :
(و ابتغاء تاءويله ...) يا
تاءويل قرآن است ، و ضمير (ها)
در آن به كتاب برمى گردد، كه در اين صورت جمله : (و
ما يعلم تاءويله الا اللّه ) با آن نمى
سازد، براى اين كه بسيارى از تاءويلهاى قرآن از قبيل تاويلات قصص و بلكه احكام و
نيز تاءويل آيات اخلاق ، تاءويلهايى است كه ممكن است غير خداى تعالى و هم غير
راسخين در علم ، و حتى بيماردلان نيزاز آن آگاه بشوند، چون حوادثى كه آيات قصص از
آن خبر مى دهد چيزى نيست كه دركش مختص به خدا و راسخين در علم باشد، بلكه همه مردم
در درك آن شريك هستند، و همچنين حقايق خلقى و مصالحى كه از عمل به احكام عبادات و
معاملات و ساير امور تشريع شده ، ناشى مى گردد.
و اگر مراد از تاءويل در آيه شريفه ، تاءويل خصوص متشابه باشد، در اين صورت حصر
مستفاد از جمله : (و ما يعلم تاءويله الا
اللّه ) درست مى شود، و مى فهماند كه غير
از خداى تعالى و راسخين در علم مثلا كسى را نمى رسد كه دنبال تاءويل متشابهات قرآن
را بگيرد، براى اينكه منجر به فتنه و گمراهى مردم مى شود، ولى منحصر كردن صاحب اين
قول ، آيات متشابه را در آيات مربوطه به صفات خدا و اوصاف قيامت درست نيست ، چون
همانطور كه پى گيرى اين آيات منجر به فتنه و ضلالت مى شود، پى گيرى ساير آيات
متشابه نيز چنين است .
گفتن اينكه بطور كلى آيات متشابه بايد از زندگى مسلمين حذف شود مثل اين مى ماند كه
كسى بگويد (همچنانكه گفته اند) منظور از اصل دين و تشريع احكام اين است كه اجتماع
انسانى صالح گردد، و در نتيجه ، اجتماعى زنده ، تشكيل شود و چون غرض اين است ، اگر
فرض كنيم كه صلاح حال مجتمع با پيروى از احكامى ديگر غير احكام دينى تامين مى شود،
بايد احكام دينى لغو گردد، چون در اين فرض و در اين زمان ديگر احكام دينى به درد
اصلاح جامعه نمى خورد، بلكه صلاح مجتمع در پيروى احكام ديگر است .
و يا مثل اين مى ماند كه كسى بگويد (همچنانكه گفته اند) مراد از كراماتى كه در قرآن
از انبيا نقل شده - از قبيل يد بيضاء، و نفس عيسى ، و امثال آن امور عادى است -
كه با عباراتى تعبير شده كه ظاهرش معجزه و كرامت را مى رساند، و منظور آن اين بوده
كه دلهاى عوام
را به دست آورد، و از اين راه دلهاى آنان را مجذوب ، و قلوبشان را در برابر قرآن
شيفته كند، و خلاصه امور عادى را به زبانى تعبيركند كه عوام خيال كنند انبيا
كارهايى خارق العاده و شكننده قوانين طبيعت داشته اند.
و از اينگونه سخنان در مذاهبى نوظهور كه در اسلام پيدا شده ، بسيار ديده مى شود، و
همه آنها بدون شك يكى از انحاى تاءويل در قرآن به منظور فتنه بپا كردن است ، پس
ديگر صاحب قول سوم نبايد متشابه را منحصر در آيات صفات و آيات قيامت كند. خواننده
عزيز بعد از توجه به اشكالاتى كه در اقوال سابق الذكر بود، متوجه مى شود كه حق مطلب
در تفسير تاءويل اين است كه بگوئيم : تاءويل حقيقتى است واقعى كه بيانات قرآنى چه
احكامش ، و چه مواعظش ، و چه حكمتهايش مستند به آن است ، چنين حقيقتى در باطن تمامى
آيات قرآنى هست ، چه محكمش و چه متشابهش .
و نيز بگوئيم كه اين حقيقت از قبيل مفاهيمى كه از الفاظ به ذهن مى رسد نيست ، بلكه
امورعينى است كه از بلندى مقام ممكن نيست در چار ديوارى شبكه الفاظ قرار گيرد، و
اگر خداى تعالى آنها را در قالب الفاظ و آيات كلامش در آورده در حقيقت از باب
(چونكه با كودك سر و كارت فتاد)
است ، خواسته است ذهن بشر را بگوشه اى و روزنه اى از آن حقايق نزديك سازد.
در حقيقت ، كلام او به منزله مثلهايى است كه براى نزديك كردن ذهن شنونده به مقصد
گوينده زده مى شود، تا مطلب بر حسب فهم شنونده روشن گردد.
همچنانكه خود قرآن فرموده : (و الكتاب
المبين ، انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى
حكيم )، و در آيات ديگر قرآن كريم تصريحات
و اشاراتى در اين معنا هست .
علاوه بر اين كه خواننده در بيان قبلى ت وجه فرموده ، كه قرآن كريم لفظ تاءويل را
به طورى كه شمرده اند در شانزده مورد استعمال كرده و همه موارد در همين معنايى است
كه ما گفتيم .
4 - آيا كسى جز خدا تاءويل قرآن را مى داند؟
اين مساءله هم مانند مساءله قبلى از موارد اختلاف شديد بين مفسرين است ، و منشا
اختلاف تفسيرهاى مختلفى است كه درباره جمله : (و
الراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا)
كرده اند.
بعضى گفته اند (واو)
در اول جمله ، عاطفه است ، كه نتيجه اش چنين مى شود كه تاءويل متشابهات را، هم خدا
مى داند و هم راسخين در علم .
اين راءى بعضى از قدما و همه مفسرين شافعى مذهب و بيشتر مفسرين شيعه است .
عده اى ديگر گفته اند: (واو)
مذكور، استينافى است ، كه جمله را از نو شروع مى كند، و مربوط بما قبل نيست ، و
نتيجه اين نظريه آن است كه تاءويل متشابهات را تنها خدا بداند، و راسخين در علم با
اينكه آن را نمى دانند به همه قرآن ايمان دارند، و اين نظريه بيشتر قدما و همه حنفى
مذهبان از اهل سنت است .
طايفه اول به چند وجه بر مسلك خود استدلال كرده اند، و رواياتى را بر گفتار خود
شاهد آورده اند.
طايفه دوم نيز به وجوهى و رواياتى استدلال كرده اند، آن رواياتى كه مى گويد علم
تاءويل متشابهات از علومى است كه خدا به خودش اختصاص داده ، و اين دو طايفه قرنها
اختلاف خود را ادامه داده اند، و ادله يكديگر را با دليل مخالفش باطل ساخته اند.
اختلاف در اين مساءله از ابتدا تواءم با خلط و اشتباه بوده و
ادله طرفين قاصر
استاثبات مدعاى آنها است
آنچه لازم است كه يك دانشمند اهل تحقيق در اين مقام مورد توجه قرار دهد اينست كه
اين مساءله از همان ابتدا كه مورد اختلاف قرار گرفته ، خالى از خلط و اشتباه نبوده
، يعنى بين مساءله رجوع متشابه به محكم (و يا به عبارت ديگر، بين مراد از متشابه ،)
و مساءله تاءويل ، خلط شده است . همان طور كه اين مطلب از ملاحظه موضوع بحثى كه
عنوان كرديم و محل نزاع و مورد اختلاف را ذكر نموديم ، نيز، روشن مى شود. (آنچه
طايفه اول براى راسخين در علم اثبات مى كنند غير آن چيزى است كه طايفه دوم انكارش
مى كنند، طايفه اول مى گويند راسخين در علم با ارجاع متشابهات به محكمات مى توانند
معناى متشابهات را بفهمند، و طايفه دوم مى گويند علم به متشابهات از علومى است كه
خدا به خودش اختصاص داده ، نه آن ، منكر گفته اين است ، و نه اين منكر گفته او
(مترجم ))).
و به همين جهت ما متعرض نقل ادله طرفين نشديم زيرا فايده اى در نقل آنها و اثبات و
نفى شان نبود.
و اما روايات طرفين بدان جهت كه مخالف ظاهر كتاب است دردى را براى هيچ يك دوا نمى
كند، براى اينكه رواياتى كه علم به تاءويل را براى راسخين در علم اثبات مى كند
منظورش از تاءويل ، معنايى است مرادف با لفظ متشابه ، و ما، در قرآن هيچ جايى
تاءويل به اين
معنا نداريم ، مانند روا يتى كه از طرق اهل سنت نقل شده از يكسو مى گويد رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله ) دعا كرد به ابن عباس ، و عرضه داشت پروردگارا او را فقيه
در دين كن ، و علم تاءويلش بياموز. و نيز مى گويد ابن عباس خودش در حديثى ديگر گفته
: من از راسخين در علمم ، و من تاءويل قرآن را مى دانم .
و از سوى ديگر روايتى ديگر مى گويد ابن عباس گفت : محكمات عبارتند از آيات ناسخه ،
و متشابهات عبارتند از آيات منسوخه ، كه از مجموع آن دو دسته روايات برمى آيد كه
ابن عباس معناى آيات محكمه را تاءويل آيات متشابهه مى دانسته ، و اين همان است كه
گفتيم تاءويل به اين معنا در قرآن نداريم ، و منظور قرآن از تاءويل چنين معنايى
نيست .
اما رواياتى كه طايفه دوم به آن استدلال كرده اند (يعنى رواياتى كه دلالت دارد بر
اينكه غير خدا كسى تاءويل متشابهات را نمى داند) مانند رواياتى كه مى گويد ابى بن
كعب و ابن عباس آيه مورد بحث را به اين صورت قرائت مى كرده اند:
(و ما يعلم تاءويله الا اللّه و يقول الراسخون فى العلم آمنا به
)، و نيز رواياتى كه مى گويد: ابن مسعود آيه را به صورت
(و ان تاءويله الا عند اللّه و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به
) قرائت كرده ، هيچ يك ازاين روايات چيزى را اثبات نمى كند، بدين دليل
كه .
اولا: اين دو قرائت حجيت ندارد.
ثانيا: نهايت درجه دلالت آنها همين است كه آيه دلالت ندارد كه راسخين در علم نيز
عالم به تاءويل باشند، و دلالت نداشتن ، غير از دلالت داشتن بر عدم علم است ، كه
طايفه دوم ادعايش را مى كنند، زيرا ممكن است دليل ديگرى پيدا شود ودلالت بر آن
بكند.
و باز نظير روايتى كه در كتاب الدرالمنثور از طبرانى نقل شده آن هم از ابى مالك
اشعرى نقل كرده كه : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شنيده ، كه فرمود: من بر
امتم نمى ترسم مگر از سه خطر:
اول اينكه : مالشان زياد شود، در نتيجه به يكديگر حسد ورزند، و به جان هم بيفتند.
دوم اينكه : دست به كار علم قرآن شوند، آنوقت همانها كه ايمان به قرآن دارند در صدد
برآيند كه تاءويل آن را بفهمند در حالى كه تاءويل آنرا كسى جز خدا نمى داند، و
راسخين در علم مى گويند:
(ما به قرآن ايمان داريم ، همه اش از
ناحيه پروردگار ما است ، و كسى به جز خردمندان متذكر نمى شود).
سوم اينكه : علمشان زياد شود، و بكلى از علم قرآن دست بردارند، و اعتنائى به آن
نكنند.
و اين حديث به فرضى كه دلالت داشته باشد كه غير خدا كسى علم به تاءويل ندارد، دلالت
دارد بر نفى آن از مطلق مومن ، نه تنها از خصوص راسخين در علم ، و اين مقدار دلالت
، به درد طايفه دوم نمى خورد.
و باز نظير رواياتى كه دلالت دارد بر وجوب پيروى آيات محكم و ايمان به آيات متشابه
، و دلالت نداشتن اين دسته از روايات بر مدعاى نامبردگان ، جاى ترديد نيست .
و نيز مانند روايتى كه تفسير آلوسى از ابن جرير از ابن عباس (و بدون ذكر آخر سند)
نقل كرده ، كه او گفته آيات قرآن كريم چهار دسته است .
اول آنچه مربوط است به حلالها.
دوم آيات مربوط به آنچه حرام است ، كه هيچ مسلمانى در ندانستن اين آيات معذور نيست
.
سوم آياتى كه راجع به معارف است ، و علما آن را تفسير مى كنند.
چهارم آيات متشابه كه كسى به جز خدا معناى آنرا نمى فهمد، و هركس علم آن را ادعا
كند دروغگو است .
و اين حديث علاوه بر اينكه نام راويان آخر سندش ذكر نشده ، معارض با رواياتى است كه
از خود ابن عباس نقل شده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در باره اش دعا كرد،
و خود او ادعاى علم به تاءويل نمود، و مخالف با ظاهر قرآن كريم است ، چون ظاهر قرآن
اين است كه تاءويل غير از معنايى است كه از متشابه منظور است (و بيانش گذشت ).
پس آنچه بايد گفته شود همان است كه گفتيم ، قرآن كريم علم به تاءويل را براى غير
خدا ممكن مى داند، اما خصوص آيه مورد بحث دلالتى بر آن ندارد، و ما بايد در اين دو
جهت بحث كنيم ، اما جهت دوم كه گفتيم خصوص آيه مورد بحث دلالتى ندارد بر اينكه غير
خدا هم مى تواند از تاءويل قرآن آگاه شود، بيانش اين است كه آيه شريفه به قرينه صدر
و ذيلش و به قرينه آيات بعدش تنها در صدد تقسيم آيات قرآن به دو قسم محكم و متشابه
است ، و نيز در صدد تقسيم مردم است به دو قسم :
يكى آنهائى كه ايمان به قرآن دارند، و قرآن را برنامه زندگى خود مى دانند، هر چه از
آياتش را فهميدند عمل مى كنند، و علم آنچه را نفهميدند به خدا وا گذار مى كنند.
طايفه دوم بيماردلان و منحرفينى هستند كه كارى به هدايت قرآن ندارند، فقط آن را
وسيله قال و قيل و فتنه انگيزى قرار مى دهند، كه قهرا بيشتر به آيات متشابه آن دست
انداخته جنجال بپا مى كنند.
پس منظور آيه شريفه در ذكر (راسخين در علم
)، اين است كه حال آنان و طريقه ايشان را بيان نموده و در ازاى آن
مدحشان كند، و در مقابل ، بيماردلان را مذمت نمايد، زائد بر اين مقدار، خارج از
مقصود اوليه آيه است ، و هر وجهى كه ذكر كرده اند تا اينكه به گردن آيه بگذارند كه
مى خواهد راسخين در علم را هم شريك خدا كند، و بگويد آنان نيز مى توانند علم به
تاءويل داشته باشند، وجوهى است ناتمام كه بيانش گذشت ،
انحصار علم به تاءويل در خداى سبحان ، منافاتى با اعطاء آن
علم به بعضى
افرادندارد
پس باقى مى ماند انحصارى كه از جمله : (و
ما يعلم ) استفاده مى شود، كه هيچ چيزى
نمى تواند ناقض آن شود، نه اين كه و او را عاطفه بگيريم ، و نه كلمه
(الا) و نه هيچ چيز ديگر، پس
آنچه اين آيه بر آن دلالت دارد اين است كه علم به تاءويل منحصر در خدا و مختص به او
است .
ليكن اين انحصار منافات ندارد با اين كه دليل ديگرى جداى از آيه مورد بحث ، دلالت
كند بر اينكه خداى تعالى اين علم را كه مختص به خودش است به بعضى از افراد داده ،
همچنان كه در نظاير اين علم هم آياتى داريم كه دلالت دارد بر اينكه مختص به خداست و
در عين حال آياتى داريم كه مى گويد خدا اين علم را به غير خودش نيز داده ، مانند
علم به غيب كه از يكسو مى فرمايد: (قل لا
يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا اللّه ).
و نيز مى فرمايد: (انما الغيب للّه
) و مى فرمايد: (و عنده مفاتح
الغيب لا يعلمها الا هو) كه همه اينها
دلالت دارند بر اينكه تنها خداى تعالى علم غيب مى داند، و از سوى ديگر مى فرمايد:
(عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول
)،
و در اين كلام خود، علم غيب را براى غير خود نيز اثبات كرده ، و آن غير، عبارت است
از رسولى كه صلاحيت علم غيب را داشته باشد، و براى اين معنا نظاير ديگرى در قرآن
هست (مثلا گرفتن جان مردگان را، از يكسو منحصر در خدا مى كند، و از سوى ديگر به
ملائكه نسبت مى دهد (مترجم
)) .
و اما جهت اول - كه گفتيم قرآن كريم علم تاءويل را تا حدودى براى غير خدا هم اثبات
كرده است ، بيانش اين است كه آيات مربوط به تاءويل همانطور كه خاطرنشان كرديم دلالت
دارد بر اينكه تاءويل عبارت است از امر خارجى ، كه نسبتش به مدلول آيه نسبت ممثل به
مثل است .
پس امور خارجى نامبرده هر چند مدلول آيه نيستند، به اين معنا كه لفظ آيه دلالت بر
آن امر خارجى ندارد، و ليكن از آن حكايت مى كند و آن امور محفوظ در الفاظ هستند، و
آيات به نوعى از آن امور حكايت مى كند، نظير مثل معروف كه گفته اند: در تابستان شير
را فاسد كردى و اين را به كسى مى گويند كه اسباب و مقدمات امرى را قبل از رسيدن وقت
آن از دست داده باشد، چيزى كه از لفظ اين مثل استفاده مى شود اين است كه زنى در
تابستان كارى كرده كه خودش يا حيوانش در زمستان شير ندهد، و اين مضمون با مواردى كه
براى آن مثال مى زنيم تطبيق نمى كند، و در اين موارد هر چند شيرى و تابستانى در كار
نيست ولى در عين حال وضع شنونده را در ذهن او ممثل و مجسم مى كند.
تاءويل قرآن عبارتست از حقايق خارجى كه آيات قرآنى مستند به
آن حقائق است
مساءله تاءويل هم از همين باب است ، حقيقت خارجيه كه منشا تشريع حكمى از احكام و يا
بيان معرفتى از معارف الهيه است ، و يا منشا وقوع حوادثى است كه قصص قرآنى آنرا
حكايت مى كند، هر چند امرى نيست كه لفظ آن تشريع ، و آن بيان و آن قصص بطور مطابقه
بر آن دلالت كند، ليكن همين كه آن حكم و بيان و حادثه از آن حقيقت خارجيه منشا
گرفته ، و در واقع اثر آن حقيقت را به نوعى حكايت مى كند مى گوييم : فلان حقيقت
خارجيه تاءويل فلان آيه است ، همچنان كه وقتى كارفرمايى به كارگرش مى گويد: (آب
بيار)، معناى تحت اللفظى اين كلمه اين نيست كه من براى حفظ و بقاى وجودم ناگزير
بودم بدل ما يتحلل را به جهاز هاضمه خود برسانم ، و بعد از خوردن آن تشنه شدم ، اما
همه اين معانى در باطن جمله مذكور خوابيده ، و تاءويل آن بشمار مى رود.
پس تاءويل جمله : (آب بياور، يا آبم بده
) حقيقتى است خارجى در طبيعت انسانى كه منشاش كمال آدمى در هستى و در
بقا است ، و در نتيجه اگر اين حقيقت خارجيه به حقيقتى ديگر تبديل شود، مثلا كارفرما
به خاطر اين كه غذا نخورده ، احساس عطش در خود نكند، و در عوض احساس گرسنگى بكند،
قهرا حكم (آبم بده
)
مبدل مى شود به حكم (غذا برايم بياور).
و همچنين فعلى كه در جامعه اى از جوامع ، پسنديده بشمار مى رود، و فعل ديگرى كه
فاحش و زشت شمرده مى شود مردم را به اولى وادار، و از دومى نهى مى كنند، اين امر و
نهى ناشى از اين است كه اولى را بحسب آداب و رسوم خود كه در جوامع مختلف اختلاف
دارد - خوب ، و دومى را بد مى دانند، كه اين تشخيص خوب و بد هم مستند به مجموعه اى
دست به دست هم داده از علل زمانى و عوامل مكانى و سوابق عادات و رسومى است كه به
وراثت از نياكان در ذهن آنان نقش بسته و اهل هر منطقه از تكرار مشاهده عملى از
اعمال ، آن عمل در نظرش عملى عادى شده است .
پس همين علت كه موتلف و مركب از اجزايى است و دست به دست هم داده است ، عبارت است
از تاءويل انجام آن عمل پسنديده و ترك آن عمل ناپسند، و معلوم است كه اين علت عين
خود آن عمل نيست ، ليكن به وسيله عمل و يا ترك نامبرده حكايت مى شود، و فعل يا ترك
متضمن آن و حافظ آن است .
پس هر چيزى كه تاءويل دارد چه حكم باشد و چه قصه و يا حادثه ، وقتى تاءويلش (و يا
علت بوجود آمدنش ، و يا منشاش ) تغيير كرد، خود آن چيز هم قهرا تغيير مى كند.
بهمين جهت است كه مى بينيد خداى تعالى در آيه شريفه :
(فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ، ابتغاء الفتنه و
ابتغاء تاءويله ، و ما يعلم تاءويله الا اللّه )
بعد از آنكه مساءله بيماردلان منحرف را ذكر مى كند، كه به منظور فتنه انگيزى از
آيات متشابه معنايى را مورداستناد خود قرار مى دهند كه مراد آن آيات نيست ، اين
معنا را خاطر نشان مى سازد كه اين طايفه جستجوى تاءويلى مى كنند كه تاءويل آيه
متشابه نيست ، چون اگر آن تاءويلى كه مورد استناد خود قرار مى دهند تاءويل حقيقى
آيه متشابه باشد، پيروى آن تاءويل هم پيروى حق و غير مذموم خواهد بود، و در اين
صورت معنايى هم كه محكم بر آن دلالت مى كند و با اين دلالت مراد متشابه را معين مى
نمايد مبدل مى شود به معنايى كه مراد متشابه نيست ، ولى اينان از متشابه ، آنرا
فهميده و پيروى نموده اند.
پس تااينجا روشن شد كه تاءويل قرآن عبارتست از (حقايقى
خارجى ، كه آيات قرآن
در معارفش و شرايعش و ساير بياناتش مستند به آن حقايق است ، بطورى كه اگر آن حقايق
دگرگون شود، آن معارف هم كه در مضامين آيات است دگرگون مى شود).
بيان آنكه در ماوراى قرآنى كه در دست ما است امرى هست كه به
منزله روح از جسد
وممثل از مثل است
و خواننده گرامى اگر دقت كافى به عمل آورد خواهد ديد كه آيه شريفه مورد بحث كمال
انطباق را با آيه شريفه (و الكتاب المبين
، انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم
) دارد، براى اينكه اين آيه نيز مى فهماند كه قرآن نازل شده بر ما، (پيش
از نزول ) و انسان فهم شدنش نزد خدا، امرى اعلى و بلند مرتبه تر از آن بوده كه عقول
بشر قدرت فهم آنرا داشته ب اشد، و يا دچار تجزى و جزء جزء شدن باشد، ليكن خداى
تعالى به خاطر عنايتى كه به بندگانش داشته آنرا كتاب خواندنى كرده ، و به لباس
عربيتش در آورده تا بشر آنچه را كه تاكنون در ام الكتاب بود و بدان دسترسى نداشت
درك كند، و آنچه را كه باز هم در ام الكتاب است و باز هم نمى تواند بفهمد علمش را
به خدا رد كند، واين ام الكتاب همان است كه آيه شريفه :
(يمحوا اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب
) متذكر گرديده است .
و همچنين آيه شريفه (بل هو قرآن مجيد فى
لوح محفوظ)، آنرا خاطرنشان مى سازد.
و نيز آيه شريفه : (كتاب احكمت آياته ثم
فصلت من لدن حكيم خبير) بطور اجمال بر
مضمون مفصل آيه مورد بحث دلالت مى كند، و به حكم هر دو آيه ، منظور از احكام (بكسره
همره ) كتاب خدا، اين است كه اين كتاب كه در عالم ما انسانها كتابى مشتمل بر سوره
ها و آيه ها و الفاظ و حروف است ، نزد خدا امرى يك پارچه است نه سوره اى و فصلى
دارد، و نه آيه اى ، و در مقابل كلمه (احكام
) كلمه تفصيل است ، كه معنايش همان سوره سوره شدن ، و آيه آيه گشتن ، و
بر پيامبر اسلام نازل شدن است .
باز دليل ديگرى كه بر مرتبه دوم قرآن يعنى مرتبه تفصيل آن دلالت مى كند و مى رساند
كه مرتبه اولش هم مستند به مرتبه دوم آن است آيه شريفه
(و قرآنا فرقناه لتقراه على الناس على مكث و نزلناه تنزيلا)
است ، كه مى فهماند قرآن كريم نزد خدا متجزى به آيات نبوده ، بلكه يكپارچه بوده ،
بعدا آيه آيه شده ، و بتدريج نازل گرديده است .
و منظور اين نيست كه قرآن نزد خداى تعالى قبلا به همين صورتى كه فعلا بين دو جلد
قرار دارد نوشته شده بود، و آيات و سوره هايش مرتب شده بود، بعدا بتدريج بر رسول
خدا (صلى اللّه عليه وآله ) نازل شد، تا بتدريج بر مردمش بخواند، همانطور كه يك
معلم روزى يك صفحه و يك فصل از يك كتابرا با رعايت استعداد دانش آموز براى او مى
خواند.
چون فرق است بين اين كه يك آموزگار كتابى را قسمت قسمت به دانش آموز القا كند، و
بين اين كه قرآن قسمت قسمت بر رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شده باشد
زيرا نازل شدن هر قسمت از آيات ، منوط بر وقوع حادثه اى مناسب با آن قسمت است .و در
مساءله دانش آموز و آموزگار چنين چيزى نيست ، اسباب خارجى دخالتى در درس روز بروز
آنان ندارد، و به همين جهت ممكن است همه قسمت ها را كه در زمانهاى مختلف بايد تدريس
شود يكجا جمع نموده ، و در يك زمان همه را به يك دانش آموز پر استعداد درس داد، ولى
ممكن نيست امثال آيه : (فاعف عنهم و اصفح
) را با آيه (قاتلوا الذين
يلونكم من الكفار)، كه يكى دستور عفو مى
دهد، و ديگرى دستور جنگ ، يك مرتبه بر آن جناب نازل شود و همچنين آيات مربوط به
وقايع ، مانند آيه : (قد سمع اللّه قول
التى تجادلك فى زوجها). و آيه :
(خذ من اموالهم صدقه ) و از
اين قبيل آيات يكمرتبه نازل شود.
پس ما نمى توانيم نزول قرآن را از قبيل يكجا درس دادن همه كتاب به يك شاگرد نابغه
قياس نموده ، دخالت اسباب نزول و زمان آنرا نديده گرفته ، بگوئيم : قرآن يكبار در
اول بعثت ، و يا آخر عمر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) يكپارچه نازل شده ، و يك
بار هم قسمت قسمت ، پس كلمه (قرآن ) در آيه : (و قرآنا فرقناه ) غير قرآن معهود ما
است ، كه به معناى آياتى تاليف شده است .
و سخن كوتاه اين كه از آيات شريفه اى كه گذشت چنين فهميده مى شود كه در
ماوراى اين قرآن كه آنرا مى خوانيم و مطالعه مى كنيم و تفسيرش را مى فهميم امرى
ديگر هست ، كه به منزله روح از جسد، و ممثل از مثل است ، و آن امر همان است كه خداى
تعالى كتاب حكيمش ناميده ، و تمام معارف قرآن ، و مضامين آن متكى بر آن است ، امرى
است كه از سنخ الفاظ نيست .
و مانند الفاظ، جمله جمله و قسمت قسمت نيست ، و حتى از سنخ معانى الفاظ هم نيست ، و
همين امر بعينه آن تاءويلى است كه اوصافش در آيات متعرض تاءويل آمده ،
(مطهرين
) از بندگان خدا با قرآنى كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس
دارند(لا يمسه الا المطهرون )
و با اين بيان حقيقت معناى تاءويل روشن گشته ، معلوم مى شود علت اينكه فهم هاى عادى
و نفوس غير مطهره دسترسى به آن ندارد چيست .
خداى تعالى همين معنا را در كتاب مجيدش خاطر نشان نموده ، مى فرمايد:
(انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون ، لا يمسه الا المطهرون
).
هيچ شبهه اى در اين نيست كه آيه شريفه ظهور روشنى دارد در اينكه مطهرين از بندگان
خدا با قرآنى كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند، لوحى كه محفوظ از تغيير
است ، و يكى از انحاء تغيير اين است كه دستخوش دخل و تصرفهاى اذهان بشر گردد، وارد
در ذهن ها شده ، از آن صادر شود، و منظور از مس هم همين است .
واين نيز معلوم است كه اين كتاب مكنون همان ام الكتاب است ، كه آيه :
(يمحوا اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب
) بدان اشاره مى كند، و باز همان كتابى است كه آيه شريفه :
(و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم )
نام آنرا مى برد.
و اين مطهرين مردمى هستند كه طهارت بر دلهاى آنان وارد شده و كسى جز خدا اين طهارت
را به آنان نداده است چون خدا هر جا سخن از اين دلها كرده طهارتش را بخودش نسبت
داده است .
مثلا يكجا فرموده : (انما يريد اللّه
ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطه ركم تطهيرا).
و جايى ديگر فرموده : (و لكن يريد ليطهركم
) و در قرآن كريم هيچ موردى سخن از طهارت معنوى نرفته مگر آنكه به خدا و
يا به اذن خدايش نسبت داده ، و طهارت نامبرده جز زوال پليدى از قلب نيست و قلب هم
جز همان نيرويى كه ادراك و اراده مى كند چيزى نمى تواند باشد.
(مطهرين
) همان (راسخين
) در علم هستند
در نتيجه طهارت قلب عبارت مى شود از طهارت نفس آدمى در اعتقاد و اراده اش ، و زايل
شدن پليدى در اين دو جهت ، يعنى جهت اعتقاد و اراده و برگشت آن به اين است كه قلب
در آنچه كه از معارف حقه درك مى كند ثبات داشته باشد، و دستخوش تمايلات سوء نگردد،
يعنى دچار شك نشود. بين حق و باطل نوسان نكند، و نيز علاوه بر ثباتش در مرحله درك و
اعتقاد، در مرحله عمل هم كه لازمه علم است بر حق ثبات داشته و به سوى هواى نفس
متمايل نگردد، و ميثاق علم را نقض نكند، و اين همان رسوخ در علم است .
چون خداى سبحان راسخين در علم را جز اين توصيف نكرده ، كه راه يافته گانى ثابت بر
علم و ايمان خويشند، و دلهايشان از راه حق به سوى ابتغاء فتنه منحرف ن مى شود، پس
معلوم شد اين مطهرين همان راسخين در علمند.
و ليكن در عين حال نبايد نتيجه اى را كه اين بيان دست مى دهد اشتباه گرفت ، چون آن
مقدارى كه با اين ثابت مى شود همين است كه مطهرين ، علم به تاءويل دارند، و لازمه
تطهيرشان اين است كه در علمشان راسخ باشند، چون تطهير دلهاشان مستند به خدا است ، و
خدا هم هرگز مغلوب هيچ چيز واقع نمى شود.
لازمه تطهيرشان اين است نه اينكه بگوييم راسخين در علم بدان جهت كه راسخ در علمند
داناى به تاءويل ند، و رسوخ در علم سبب علم به تاءويل است ، چون اين معنا را بگردن
آيه نمى توان گذاشت ، بلكه ، چه بسا از سياق آيه بفهميم كه راسخين در علم جاهل به
تاءويلند، چون مى گويند: (آمنا به كل من
عند ربنا) يعنى ما به قرآن ايمان داريم
همه اش از نزد پروردگار ما است چه بفهميم و چه نفهميم ، علاوه بر اينكه ما مى بينيم
قرآن كريم مردانى از اهل كتاب را به صفت رسوخ در علم ، و شكر در برابر ايمان و عمل
صالح توصيف كرده ، فرموده : (لكن الراسخون
فى العلم منهم و المومنون يومنون بما انزل اليك ، و ما انزل من قبلك
) و با اين كلام خود اثبات نكرده كه در نتيجه رسوخ در علم داناى به
تاءويل هم هستند.
و همچنين آيه شريفه اى كه مى فرمايد: (لا
يمسه الا المطهرون ) اثبات نمى كند كه
مطهرون همه تاءويل كتاب را مى دانند و هيچ تاءويلى براى آنان مجهول نيست ، و در
هيچوقت به آن جاهل نيستند بلكه از اين معانى ساكت است ، تنها اثبات مى كند كه فى
الجمله تماسى با كتاب يعنى با لوح محفوظ دارند اما چند و چون آن احتياج بدليل
جداگانه دارد.
5 چرا كتاب خدا مشتمل بر متشابه است ؟
5 - چرا كتاب خدا مشتمل بر متشابه است ؟
يكى از اعتراضاتى كه بر قرآن كريم وارد كرده اند، اين است كه قرآن مشتمل است بر
آياتى مت شابه ، با اينكه شما مسلمين ادعا داريد كه تكاليف خلق تا روز قيامت در
قرآن هست ، و نيز مى گوييد: قرآن قول فصل است ، يعنى كلامى است كه حق و باطل را از
يكديگر جدا مى سازد، در حالى كه ما مى بينيم هم مذاهب باطل به آيات آن تمسك مى
جويند و هم آن مذهبى كه در واقع حق است ، و اين نيست مگر به خاطر تشابه بعضى از
آيات آن ، و اين قابل انكار نيست ، كه اگر همه آياتش روشن و واضح بود و اين متشابه
ات را نداشت قطعا غرضى كه از فرستادن قرآن منظور بود، بهتر و زودتر به دست مى آمد،
و ماده اختلاف و انحرافى نمى ماند، و اگر هم اختلافى مى شد زودتر آنرا قطع مى كرد.
بعضى از مفسرين از اين ايراد به وجوهى پاسخ داده اند، كه بعضى از آن پاسخ ها بسيار
سست و بى پايه است ، مثل اينكه گفته اند: وجود متشابهات در قرآن ، باعث مى شود كه
مسلمين در بدست آوردن حق و جستجوى آن رنج بيشترى برده ، و در نتيجه اجر بيشترى بدست
آورند.
و يا گفته اند اگر همه قرآن صريح و روشن بود و مذهب حق را واضح و آشكار معرفى مى
كرد دارندگان ساير مذاهب (بخاطر تعصبى كه نسبت به مذهب خود دارند) از قرآن متنفر
شده ، و اصلا توجهى به آن نمى كردند تا ببينند چه مى گويد. و هر گاه كه مشتمل بر
سخنانى متشابه و دو پهلو گرديده ، باعث شده كه مخالفين به طمع اينكه آن آيات را
دليل مذهب خود بگيرند نزديك ، بيايند، و در قرآن غور و بررسى كنند، و در نتيجه
بفهمند كه مذهب خودشان باطل است ، و به مذهب حق پى ببرند.
و يا گفته اند قرآن در صورت در بر داشتن آيات متشابه ، باعث مى شود كه نيروى فكرى
مسلمين در اثر دقت در مطالب آن ، ورزيده شود و بتدريج از ظلمت تقل يد در آمده و به
نور تفكر و اجتهاد برسند، و اين معنا در تمام شؤ ون زندگى برايشان عادت شود كه
همواره نيروى عقل خود را به كار اندازند.
و يا گفته اند قرآن با دارا بودن آيات متشابه ، باعث شده است كه مسلمين از راههاى
مختلفى به تاءويل دست يابند، و به همين منظور در فنون مختلف علمى از قبيل علم
(لغت )
(صرف )،
(نحو) و
(اصول فقه )
متخصص گردند.
بررسى سه جوابى كه به پرسش فوق داده شده
وقابل بررسى است
اينها پاسخهاى بيهوده اى است كه به اشكال ذكر شده ، داده اند، كه با كمترين نظر و
دقت ، بيهودگى آن براى هركسى روشن مى شود، و آنچه كه شايستگى براى ايراد و بحث دارد
جوابهاى سه گانه زير است :
اول اينكه : كسى بگويد: خداى تعالى قرآن را مشتمل بر متشابهات كرد تا دلهاى مؤ منين
را بيازمايد، و درجات تسليم آنان را معين سازد، و معلوم شود چه كسى تسليم گفتار خدا
و مؤ من به گفته او است ، چه اينكه گفته او را بفهمد يا نفهمد، و چه كسى تنها تسليم
آياتى است كه برايش قابل درك است ، زيرا اگر همه آيات قرآن صريح و روشن بود ايمان
آوردن به آن جنبه خضوع در برابر خدا و تسليم در برابر رسولان خدا نمى داشت .
ولى اين پاسخ درستى نيست ، براى اينكه خضوع يك نوع انفعال و تاثر قلبى است ، كه در
فرد ضعيف ، آنجا كه در برابر فرد قوى قرار مى گيرد پيدا مى شود، و انسان در برابر
چيزى خاضع مى شود كه يا به عظمت آن پى برده باشد، و يا عظمت آن ، درك او را عاجز
ساخته باشد، نظير قدرت و عظمت غير متناهيه خداى سبحان ، و ساير صفاتش ، كه وقتى عقل
با آنها روبرو مى شود عقب نشينى مى كند، زيرا احساس مى كند كه از احاطه به آنها
عاجز است .
و اما چيزهايى كه عقل آدمى اصلا آنها را درك نمى كند، و تنها باعث فريب خوردن آنان
مى شود، يعنى باعث مى شود كه خيال كنند آنها را مى فهمند برخورد با اينگونه امور
خضوع آور نيست ، و خضوع درآنها معنا ندارد، مانند آيات متشابهى كه عقل در فهم آن
سرگردان است ، و خيال مى كند آنرا مى فهمد در حالى كه نمى فهمد.
وجه دوم اينكه : گفته اند قرآن بدين جهت در بر دارنده آيات متشابه است كه تا عقل را
به بحث و تفحص وا دارد و به اين وسيله عقلها ورزيده و زنده گردند، بديهى است كه اگر
سر و كار عقول تنها با مطالب روشن باشد، و عامل فكر در آن مطالب بكار نيفتد، عقل
مهمل و مهمل تر گشته و در آخر بوته مرده اى مى شود، و حال آنكه عقل عزيزترين قواى
انسانى است ، كه بايد باورزش دادن تربيتش كرد.
اين وجه هم چنگى به دل نمى زند براى اينكه خداى تعالى آنقدر آيات آفاقى (در طبيعت )
و انفسى (در بدن انسان ) خلق كرده كه اگر انسانهاى امروز و فردا و ميليونها سال
ديگر در آن دقت كنند به آخرين اسرارش نمى رسند.
و در كلام مجيدش هم به تفكر در آن آيات امر فرموده ، هم امر اجمالى كه فرموده (در
آيات آفاق و انفس فكر كنيد)، و هم بطور تفصيل كه در مواردى خلقت آسمانها و زمين و
كوهها و درختان و جنبندگان و انسان و اختلاف زبانهاى انسانها و الوان آنان را
خاطرنشان ساخته است .
و نيز سفارش فرموده تا در زمين سير نموده در احوال گذشتگان تفكر نمايند، و در آياتى
بسيار تعقل و تفكر را ستوده ، و علم را مدح كرده ، پس ديگر احتياج نبود كه با مغلق
گويى و آوردن متشابهات عقول را به تفكر وا دارد، و در عوض فهم و عقل مردم را دچار
گمراهى سازد، و در نتيجه فهم ها و افكار بلغزد، و مذاهب مختلفى درست شود.
وجه سوم اينكه : گفته اند انبيا (عليهم السلام ) مبعوث شده اند براى همه مردم ، و
در بين مردم همه رقم افراد وجود دارد، هم انسان باهوش ، و هم كودن ، هم عالم و هم
جاهل .
ازسوى ديگر همه معارف در قياس با فهم مردم يكسان نيستند، و بعضى از معارف است كه
نمى شود آنرا با عبارتى روشن ادا كرد بطورى كه همه كس آنرا بفهمد، در امثال اين
معارف بهتر آن است طورى ادا شود كه تنها خواص از مردم آنرا از راه كنايه وتعريض
بفهمند، و بقيه مردم ماءمور شوند كه آن معارف را نفهميده بپذيرند، و به آن ايمان
آورده ، علم آنرا به خدا واگذار كنند.
اين وجه نيز درست نيست ، براى اينكه كتاب خدا همانطور كه آيات متشابه دارد، محكمات
نيز دارد، محكماتى كه بايد معناى متشابهات را از آنها خواست و لازمه اين مطلب آنست
كه در متشابهات مطلبى زايد بر آنچه محكمات از آنها در مى آورد نبوده باشد، آنوقت
اين سؤ ال بى پاسخ مى ماند، كه پس چرا در كلام خدا آياتى متشابه گنجانده شده ، وقتى
معانى آنها درمحكمات بوده ، ديگر چه حاجت به متشابهات بود؟.
منشا اشتباه صاحبان اين قول اين است كه معانى را دو نوع متباين فرض كرده اند، يكى
آن معانى كه در خور فهم مخاطبين از عامه و خاصه و تيزهوش و كودن است ، كه مدلول
آيات محكمات است .
دوم آن معانى كه سنخش طورى است كه جز خواص ، آن معانى را درك نمى كنند،
زيرا معارفى است بس بلند، و حكمتهايى است بسيار دقيق ، و نتيجه اين اشتباه و خلط
اين است كه آيات متشابه رجوعى به محكمات نداشته باشد، با اينكه در سابق اثبات كرديم
كه اين بر خلاف صريح آياتى است كه دلالت مى كند بر اينكه آيات قرآن يكديگر را تفسير
مى كنند، و همچنين ادله ديگر.
بيان آنچه در پاسخ به سؤ ال بالا شايسته گفتن است با توجه به
پنج امر
|