تفسير الميزان جلد ۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲ -


و به فرض كه جمله نامبرده هم ، كلام امام (عليه السلام ) باشد، حديث دليل بر اين مى شود كه داخل شدن فرشتگان در رحم زنان از باب داخل شدن جسمى در جسم ديگر نيست براى اينكه از دهان زن هيچ راهى به رحم او وجود ندارد، تنهاراهى كه به رحم زن وجود دارد مجراى تناسلى اوست .
بله راههاى ديگرى هست و آن عبارتست از رگهايى كه خون حيض از آنها به داخل رحم وارد مى شود، كه داخل شدن از اين مجارى آسانتر از آن نيست كه فرشته از ديواره رحم وارد آن شود پس معلوم مى شود كه اين داخل شدن غير از داخل شدن جسمى در جسم ديگر است ، و داخل شدن از دهان زن علتى ديگر دارد، نه گشادى راه و سهولت عمل ، و اين معنا بسيار روشن است .
و اينكه فرمود: (روح قديم انتقال يافته از پشت پدران و رحم مادران در آنجاست ...) گويا منظور از اين روح قديم روح نباتى است كه مبداء تغذى و نمو هر جاندار است .
و اينكه فرمود: (و روح حيات و بقا را در آن بدمند) ظاهرا ضمير (در آن ) به روح قديم بر مى گردد، پس معناى عبارت اين مى شود كه (دو فرشته روح ) (حيات ) و (بقا) را در روح نباتى بدمند، و بفرض هم كه ضمير مثلا به كلمه (مضغه ) برگردد قهرا به كلمه (مضغه زنده به روح نباتى ) بر مى گردد. و در (مضغه زنده به روح نباتى )، مى دمند.
و به هر حال ، كلام امام (عليه السلام ) به ما مى فهماند كه نفخ روح انسانى ، براى روح نباتى يكنوع تكامل و ترقى است ، و همان روح نباتى است كه وقتى رشد مى كند قوت و شدت يافته ، مبدل به روح انسانى مى شود، (و اين همان حقيقتى است كه حركت جوهريه اقتضاى آن را دارد (مترجم )).
با اين بيان روشن مى شود كه انتقال روح قديمه ، از اصلاب مردان و ارحام زنان چه معنا دارد، و معلوم مى شود كه روح به وجهى متحد الوجود با بدن يعنى با نطفه است ، البته نطفه به ضميمه خون هاى حيض كه به تدريج جزء آن مى شود و مضغه و خون حيض هر دو با بدن پدر و مادر متحد است ، و پدر و مادر با نطفه اتحاد دارند، و اين اتحاد طرفين همواره ادامه دارد پس مى توان گفت آنچه در اين عالم بر وجود انسان عارض مى شود فى الجمله و تا حدى در وجود پدران و مادران معين شده بوده ، و فهرست كتاب هستى انسان ، از پيش در كتاب هستى پدران و مادران نوشته شده .
با اين بيان ، معناى كلام امام بهتر معلوم مى شود كه فرمود: (خداى عزوجل مى فرمايد سر خود بلند كنيد و به سر مادرش بنگريد) و اگر در اين عبارت پدر را شركت نداد، و نفرمود به سر پدر و مادرش بنگريد، براى اين بود كه قضا و قدرى كه نطفه از ناحيه پدر دارد با جدا شدنش از پدر منقطع شده ، هر چه بوده (چه خوب و چه بد) گذشته ، ديگر نوشتن ندارد، آنچه كه فعلا يعنى در شكم مادر، اتصال و بستگى به آن دارد قضا و قدر مادر است ، اين است كه فعلا همين بايد در پيشانى كودك نوشته شود و لذا فرمود: (چون نگاه مى كنند لوحى مى بينند كه به پيشانى مادر كودك آويزان است ).
و اگر لوح را آويزان بر پيشانى مادر دانست براى اين است كه پيشانى محل اجتماع حواس آدمى و طليعه سيماى اوست ، ملائكه به پيشانى مادر نگاه مى كنند و آن لوح را مى خوانند و مى بينند كه در آن ، صورت كودك و زيبايى او و مدت زندگيش و ميثاقش و اينكه آيا سعيد است يا شقى ،
و نيز ساير خصوصيات وجوديش نوشته شده يكى از آن دو فرشته آن سرنوشت را مى خواند، و ديگرى در پيشانى كودك مى نويسد، پس نسبت اين دو فرشته هم چيزى نظير نسبت فاعل با قابل است .
و اينكه فرمود: (و در هر يك از آن خصوصيات ، بدا را براى خدا شرط مى كنند...) جهتش اين است كه صورتى كه جنين در رحم دارد مشتمل بر تمامى علل حوادث آينده او نيست ، چون صورت هر چند مبداء تمامى احوال و حوادث و جرياناتى هست كه بعدها در مورد اين كودك رخ مى دهد، و ليكن تنها مبداء آنها نيست بلكه مبادى ديگرى نيز دارد، و آن مبادى عبارتند از امور و حوادثى كه خارج از وجود كودك است و در حوادث وى دخالت دارند، و بدين جهت است كه آن حوادثى كه حتمى الوقوع نيست در معرض بداء است .
اين را هم بايد دانست كه اگر در اين روايت ، جزئيات مساءله ولادت را به تحريك خداى سبحان و وحى او به رحم و فرستادن دو فرشته (خلاق ) و فرشته (زاجر) و امورى از اين قبيل دانسته ، مناف اتى با اين معنا ندارد كه اين امور و مخصوصا اصل ولادت مستند به عواملى طبيعى باشد، براى اينكه اين دو قسم از عوامل يعنى عوامل (معنوى ) و عوامل (مادى ) در عرض هم قرار ندارند، تا بگوئى ولادت و جزئياتش يا مستند به آن است و يا به اين ، و نمى شود مستند به هر دو باشد، بلكه در طول هم قرار دارند، نه اين آنرا باطل مى كند و نه آن اين را، و نه هر دو يكديگر را، و نه علت ولادت ، چيزى است كه مركب از هر دو عامل باشد، بلكه هر يك در مرتبه خود علت تامه است جداى از ديگرى .
و معلوم است كسى كه خداى عزوجل او را ماءمور كرده تا مردم را به سوى سعادت معنويشان هدايت و به سوى رضايت او رهنمون باشد - يعنى سلسله جليله انبيا (عليهم السلام ) بادر نظر داشتن اينكه طريق هدايت طريق باطن است - چنين كسانى وظيفه دارند در تمامى بيانات خود با مردم به زبانى سخن بگويند كه ايشان را به سوى باطن راه ببرد، و مقام پروردگارشان را بيادشان بيندازد، و آن زبان همين است كه ملائكه خدا را واسطه بين خدا و حوادث قرار داده ، حوادث عالم را مستند به اعمال ملائكه كرده ، سعادت بشر را مستند به تاءييد ملائكه ، و شقاوت او را مستند به شياطين و وسوسه هاى آنها كنند، و از سوى ديگر همه حوادث را (چه خوبش را و چه بدش را) مستند به خدا كنند، البته با زبانى كه لايق ساحت قدس او و حضرت ربوبيتش باشد، تا از اين طرز گفتار نتيجه بگيرند كه هدايت و ربح چيست ، و ضلالت و خسران كدام است .
و سخن كوتاه آنكه : از آن طرز بيان نتيجه بگيرند كه هدايت دنيا در آخرت به چه شكلى مجسم مى شود،
و چه ربحى مى دهد و ضلالت در آن عالم چه شكلى دارد، و چه خسرانى ببار مى آورد، و در عين اينكه با اين زبان سخن مى گويند مساءله اسباب طبيعى را هم مهمل و هيچكاره ندانند، و حق آنها را هم ادا كنند، چون عوامل طبيعى نيز يكى از اركان حيات انسان است ، و اصولا اساسى است كه حيات دنيا مستند به آن است ، و انسان بايد اطلاعاتى از آن عوامل داشته باشد و متوجه آنها بشود همچنان كه بايد از عوامل معنوى نيز سر در آورد، تا بطور كامل ، خود را بشناسد، و در نتيجه به پروردگار خود هم معرفت پيدا كند.
سوره آل عمران ، آيات 97


هو الذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمت هن ام الكتاب و اخر متشبهت فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشبه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاءويله و ما يعلم تاءويله الا اللّه و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الا اولوا الالباب (7) ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة انك انت الوهاب (8) ربنا انك جامع الناس ليوم لا ريب فيه ان اللّه لا يخلف الميعاد (9).


ترجمه آيات
و او كسى است كه كتاب را بر تو نازل كرد، بعضى از آيات آن ، آيات محكم است كه اصل كتابند، و بعضى ديگر آيات متشابهند، اما آن كسانى كه در دلهايشان انحراف است تنها آيات متشابه را پيروى مى كنند تا به اين وسيله فتنه به پا كنند و به همين منظور آن آيات را به دلخواه خود تاءويل مى كنند، در حالى كه تاءويل آن را نمى دانند مگر خدا و راسخين در علم ، مى گويند به همه قرآن ايمان داريم كه همه اش از ناحيه پروردگار ما است و به جز خردمندان از آن آيات پند نمى گيرند (7).
پروردگارا، دلهاى ما را بعد از آنكه هدايت كردى منحرف مساز و از ناحيه خود رحمتى به ما عطا كن كه تنها تو بخشنده اى (8).
پروردگارا، تو در روزى كه شكى در آمدنش نيست مردم را يكجا جمع خواهى كرد، آرى خدا خلف وع ده نمى كند (9).
بيان آيات
منظور از محكم بودن بعضى آيات قرآن و متشابه بودن بعضى ديگر 


هو الذى انزل عليك الكتاب


خداى تعالى در اين آيه فرستادن كتاب بر خاتم الانبيا (صلى اللّه عليه و آله ) را انزال خوانده ، نه تنزيل و با در نظر داشتن اينكه بارها گفته ايم : انزال به معناى فرو فرستادن يكپارچه است ، و تنزيل فرو فرستادن تدريجى ، مى گوييم : علت اين تعبير اين بوده كه مقصود، بيان پاره اى از اوصاف و خواص مجموع كتاب نازل است نه اوصاف اجزاى آن ، و يكى از اوصاف مجموع كتاب اين است كه اين كتاب مشتمل است بر آيات محكم و آيات متشابه ، كه برگشت قسمت دوم (متشابهات ) به قسمت اول (محكمات ) است ، و به وسيله آنها، آيات متشابه شرح و تبيين مى شود، پس كتاب از اين نظر چيز واحدى تصور شده ، نه چيزى كه داراى اجزايى متعدد و بسيار است ، و در چنين مقامى مناسب آن است كه از فرو فرستادن آن با انزال تعبير شود نه تنزيل .


منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات


ماده (حا - كاف - ميم ) ماده اى است كه در همه مشتقاتش اين معنا خوابيده كه مثلا فلان چيز كه محكم است ، بدين جهت محكم است كه فساد در آن رخنه نمى كند، و چيزى آنرا پاره پاره نساخته و كار آن را مختل نمى سازد، و همچنين احكام ، و تحكيم ، و حكم - به معناى داورى - و نيز حكمت ، - به معناى معرفت تام و علم جازم و نافع - و همچنين حكمت بضم حا - به معناى افسار اسب - كه در همه اين مشتقات معنايى از نفوذ ناپذيرى و محكم بودن ساختمان ، خوابيده ، بعضى از دانشمندان گفته اند كه : ماده مورد بحث ، دلالت دارد بر دو چيز: نفوذناپذيرى و منعى كه توام با اصلاح باشد.
و در آيه مورد بحث ، من ظور از احكام محكمات ، صراحت و اتقان اين آيات است ، و مى خواهد بفرمايد آيات محكم مانند آيات متشابه هيچ تشابهى در آنها نيست ، و خواننده بدون ترديد و اشتباه به معنايش پى مى برد، نه اينكه (العياذ باللّه ( معنايش اين باشد كه بعضى از آيات قرآن معنادار است ، و بعضى ديگر سست و بى معنا است چون خداى عزوجل در سوره هود آيه اول تمامى آيات قرآن را محكم و متقن خوانده ، و فرموده : (كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير).
چيزى كه هست از آنجائى كه دنبال جمله احكمت (آياته ) فرموده : (ثم فصلت )، مى فهميم كه مراد از احكام ، حالى است از حالات تمامى آيات كتاب ، مى خواهد بفرمايد قرآن كريم قبل از نزول ، امرى واحد بوده ، و هنوز دستخوش تجزى و تبعض نشده بود، در آن موقع آياتش متعدد نبود (و وقتى قرار شد نازل شود يعنى در خور فهم بشر گردد داراى آيات و اجزا شد (مترجم )، پس ‍ كلمه احكام در آيه سوره هود وصف تمامى كتاب است ، و در آيه مورد بحث وصف بعضى از آيات نسبت به بعضى ديگر است چون معناى بعضى از آيات قرآن روشن است ، و تشابهى در آنها نيست و بعضى ديگر اينطور نيست .
به عبارت ساده تر، از آنجايى كه در آيه مورد بحث ، آيات قرآن را به دو قسمت محكم و مت شابه تقسيم كرده مى فهميم منظور از احكام در اين آيه ، غير از احكام در آيه سوره هود است ، و همچنين منظور از تشابه در آيه مورد بحث غير از آن تشابهى است كه درسوره زمر تمامى قرآن را متصف به آن دانسته ، و فرموده : (كتابا متشابها مثانى ).
معناى اينكه آيات محكمه (ام الكتاب ) هستند 
حال ببينيم معناى (ام الكتاب ) چيست ؟ و چرا آيات محكم را (ام الكتاب ) خوانده ؟ كلمه (ام ) به حسب اصل لغت به معناى مرجعى است كه چيزى و يا چيزهايى بدان رجوع مى كنند، و آيات محكم را نيز از همين جهت (ام الكتاب ) خوانده كه مرجع آيات متشابه است ، پس معلوم مى شود بعضى از آيات قرآن ، يعنى متشابهات آن ، به بعضى ديگر، يعنى آيات محكم ، رجوع دارند، و از همينجا روشن مى شود كه اضافه كلمه (ام ) بر كلمه (الكتاب )، اضافه لاميه ، نظير اضافه (ام ) بر كلمه (الاطفال مادر كودكان ) نيست ، بلكه به معناى (من از) است ، نظير اضافه در (نساء القوم ) و (قدماء الفقهاء) و امثال آن است .
و بنابراين قرآن كريم مشتمل بر آياتى است كه مادر و مرجع آيات ديگر است ، و اگر كلمه (ام ) را مفرد آورده ، با اينكه آيات محكم متعدد است و جا داشت كلمه نامبرده را به صيغه جمع يعنى (امهات ) بياورد، و بفرمايد: (هن امهات الكتاب )، براى اين بود كه بفرمايد: آيات محكم در بين خود هيچ اختلافى ندارند بطورى كه گوئى يكى هستند.
آيات مشابه نيز، پس از آنكه با آيات محكمه تبيين شدند، محكمه مى شوند 
نكته ديگر اين كه : در آيه شريفه ، كلمه (محكمات ) در مقابل (اخر متشابهات ) قرار گرفته ، پس معلوم مى شود، همان طور كه گفتيم آيات قرآن دو قسمند، آن دسته كه محكم است متشابه نيست ، و آنكه متشابه است محكم نيست و تشابه به معناى توافق چند چيز مختلف و اتحاد آنها در پاره اى از اوصاف و كيفيات است ، و از سوى ديگر قرآن را چنين توصيف كرده كه كتابى متشابه و مثانى است ، بطورى كه پوست بدن مردم خدا ترس ، از شنيدن آن جمع مى شود، و فرموده :
(كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ...) ومنظور از اين تشابه غير از آن تشابه است ، منظور از اين آنست كه آيات اين كتاب (چه محكمش و چه متشابهش ) از اين نظر كه يك اسلوب بى نظير دارند، و همه آنها در بيان حقايق و حكمت ها و هدايت به سوى حق صريح و اسلوبى متقن دارند، متشابه و نظير هم هستند، و منظور از تشابه در آيه مورد بحث ، (بدليل اين كه ، در مقابل محكم قرار گرفته ، و نيز به قرينه اين كه ، فرموده بيماردلان تنها آيات متشابه را گرفته ، جار و جنجال بپا مى كنند، و مى خواهند آنها را به دلخواه خود تاءويل نمايند (مترجم )) اين است كه آيات متشابه طورى است كه مقصود از آن براى فهم شنونده روشن نيست ، و چنان نيست كه شنونده به مجرد شنيدن آن ، مراد از آنرا درك كند، بلكه در اين كه منظور، فلان معنا است يا آن معناى ديگر ترديد مى كند، و ترديدش بر طرف نمى شود تا آن كه به آيات محكم رجوع نموده و به كمك آنها معناى آيات متشابه را مشخص كند، و در نتيجه همان آيات متشابه نيز محكم شود، پس آيات محكم به خودى خود محكم است ، و آيات متشابه به وسيله آيات محكم ، محكم مى شود.
مثلا آيه شريفه : (الرحمن على العرش استوى ) آيه متشابه است ، چون معلوم نيست منظور از برقرار شدن خدا بر عرش چيست ؟ شنونده در اولين لحظه كه آنرا مى شنود در معنايش ترديد مى كند، ولى وقتى مراجعه به آيه : (ليس كمثله شى ء) مى كند مى فهمد كه قرار گرفتن خدا مانند قرار گرفتن ساير موجودات نيست و منظور از كلمه (استوا برقرار شدن ) تسلط بر ملك و احاطه بر خلق است ، نه روى تخت نشستن ، و بر مكانى تكيه دادن ، كه كار موجودات جسمانى است ، و چنين چيزى از خداى سبحان محال است .
و باز نظير آيه شريفه : (الى ربها ناظرة ) كه وقتى شنونده آن را مى شنود، بلافاصله به ذهنش خطور مى كند كه خدا هم ، مانند اجسام ديدنى است ، و وقتى به آيه : (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار) مراجعه مى كند آن وقت مى فهمد كه منظور از (نظر كردن ) تماشا كردن با چشم مادى نيست .
و همچنين وقتى آيه نسخ شده را با آيه ناسخ مقايسه مى كند آنوقت مى فهمد كه عمر اولى در اصل كوتاه بوده ، و حكمش محدود به حدى از زمان بوده و بعد از آن زمان ، كه همان زمان نزول آيه ناسخ باشد، حكمش از اعتبار مى افتد، و همچنين مثالهائى نظير اين سه مثل .
پس اين بود آن معنايى كه از دو كلمه (محكم ) و (متشابه ) به ذهن مى رسد، و فهم ساده ، آنرا از مجموع آيه مورد بحث مى فهمد، چون اگر فرض كنيم كه حتى تمامى آيات قرآنى متشابه است ، آيه مورد بحث ، بطور قطع آيه ايست محكم كه حتى ساده ترين فهم ها هم آنرا مى فهمد.
و اگر فرض كنيم كه اين آيه از آيات متشابه است آنوقت تمامى آيات قرآن متشابه مى شود، ديگر جا ندارد كه آيات را به دو قسم ، محكم و متشابه تقسيم كند، و بفرمايد: (هن ام الكتاب و اخر متشابهات ) و ديگر جمله : (هن ام الكتاب ) دردى را دوا نخواهد كرد، براى اين كه فرض كرديم خودش هم متشابه است .
و نيز، ديگر آيه شريفه : (كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا) معناى صحيحى نخواهد داشت .
و نيز احتجاج خداى عزوجل در آيه شريفه : (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا)، عليه آنهايى كه در آيات قرآن تدبر نمى كنند احتجاجى صحيح نمى بود.
و همچنين آيات ديگر كه قرآن را (هدايت )، (نور)، (تبيان )، (بيان )، (مبين )، (ذكر) و امثال آن توصيف كرده ، معناى صحيحى نخواهد داشت .
(محاكمات ) آيات متضمن اصول مسلمه قرآنى است و (متشابهات ) آيات متضمن فروعاست
علاوه بر اينكه هركس آيات قرآن را از اول تا آخر مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نمى كند در اينكه حتى يك آيه از آن ، بدون مدلول و معنا (بطورى كه خواننده هيچ معنايى از آن نفهمد) وجود ندارد، بلكه تمامى آيات آن ، ناطق به مدلول خود هست ، حال يا مانند آيات محكم ناطق به يك مدلول و معنا است ، بطورى كه هيچ عارف به كلامى در آن شك نمى كند و يا مانند آيات متشابه كه بين چند معنا مشتبه است و باصراحت مى دانيم كه يكى از آن معانى مراد است .
چيزى كه هست اين است كه خواننده در اينكه كداميك از آن معانى مقصود است شك و ترديد مى كند، و مى دانيم آن معناى واحدى كه مقصود خداى تعالى است ، لابد بيگانه از اصول مسلمه در قرآن ، از قبيل :
(وجود صانع ) و (يگانگى او)، (بعثت انبيا) (تشريع احكام )، (معاد) و... نيست ، بلكه موافق با آن اصول است ، و آن اصول هم همان معنا را نتيجه مى دهد، و در فرض مساءله ، مرجع ما همان اصول است ، كه بايد به وسيله آن ها آن معناى حق را از ميان ساير معانى معين كنيم .
پس قرآن خودش مفسر خويش است و بعضى از آياتش اصل و مرجع براى بعضى ديگر است .
و آنگاه اگر اهل نظر بعد از توجه به اين مطالب به آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات ) برخورد كند، ديگر هيچ شكى نمى كند در اينكه مراد از كلمه (محكمات ) آياتى است كه متضمن اصول مسلمه اى از قرآن است و مراد از كلمه (متشابهات ) آياتى است كه معانى آنها به وسيله آيات دسته قبل روشن مى گردد.
ثابت نبودن و احيانا متغير بودن احكام اجتماعى و فروعى ، موجب تشبه مى گردد 
خواهى گفت : كسى در رجوع فروع به اصول ، حرفى ندارد، البته همه مى دانيم وقتى اصول متفرقه اى در قرآن هست ، و در مقابل فروعى هم در قرآن متفرق است ، اين فروع بايد به آن اصول برگردد، ليكن اين باعث نمى شود كه فروع (متشابه ) ناميده شود، و شما بايد توضيح دهيد كه چرا قرآن آنها را متشابه خوانده است ؟.
در پاسخ مى گوئيم به يكى از دو جهت ، چون معارفى كه قرآن كريم بر بشر عرضه كرده دو قسم است .
بعضى از آنها درباره ماوراى طبيعت است كه خارج از حس مادى است ، و فهم مردم عادى وقتى به آنها برمى خورد دچار اشتباه مى شود، و نمى تواند معنائى غير مادى براى آنها تصور كند، مثل آيه : (ان ربك لبالمرصاد) و (آيه و جاء ربك ) كه در برخورد با آنها به خاطر انسى كه فهم او با ماديات دارد، از كمين كردن خدا و آمدنش همان معنايى را درك مى كند كه از آمدن و كمين كردن يك جاندار مى فهمد، ولى وقتى به آياتى كه درباره اصول معارف اسلام است ، مراجعه مى كند از اين اشتباه در مى آيد.
و اين جريان در تمامى معارف و ابحاث غير مادى و غايب از حس هست و اختصاصى به معارف قرآن ندارد.
معارف ساير كتب آسمانى ، البته آن معارف عاليه اى كه دستخوش تحريف نشده ، و همچنين مباحث الهى كه در فلسفه عنوان مى شود همينطور است ، و قرآن كريم به همين جريان اشاره نموده مى فرمايد: (انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها).
و نيز مى فرمايد: (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ، وانه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ).
قسم دوم ، آياتى است مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى ، و چون مصالح اجتماعى كه احكام دينى بر اساس آن تشريع مى شود وضع ثابتى ندارد، و احيانا متغير مى شود، و از سوى ديگر قرآن هم به تدريج نازل شده قهرا آيات مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى دستخوش تشابه و ناسازگارى مى شوند، وقتى به آيات محكم رجوع شد آن آيات ، اين آيات را تفسير نموده ، تشابه را از بين مى برد، آيات محكم تشابه آيات متشابه را، و آيات ناسخ تشابه آيات منسوخ را از بين مى برد.


فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاءويله


كلمه (زيغ ) به معناى انحراف از استقامت (راست بودن ) است ، كه لازمه اش اضطراب قلب و پريشانى خاطر است . به قرينه اينكه در مقابلش رسوخ در علم قرار گرفته ، كه درباره اثرش مى فرمايد: دارندگان آن اضطراب ندارند و با اطمينان خاطر مى گويند همه آيات قرآن ، چه محكم و چه متشابه آن ، از طرف پروردگار ما است ، و اما آنهائى كه زيغ و انحراف قلب دارند، مضطرب هستند، و دنبال آيات متشابه را مى گيرند، تا از پيش خود آن را تاءويل نموده فساد راه بيندازند و كسانى كه دچار چنين زيغ و انحرافى نيستند همواره از خدا مى خواهند: كه خدايا قلب ما را بعد از هدايت منحرف مساز. (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا).
از اينجا روشن مى شود كه مراد از پيروى از آيات متشابه ، پيروى عملى است ، نه پيروى ايمانى ، و پيروى عملى از متشابه هم وقتى مذموم است كه بدون رجوع به محكم باشد چون پيروى آن بعد از رجوع به محكم ، ديگر پيروى متشابه نيست بلكه پيروى محكم و عملى صحيح است نه مذموم .
و منظور از (ابتغاء الفتنه ) اين است كه متشابه را دنبال كنند، و بخواهند به اين وسيله مردم را گمراه كنند، چون كلمه : (فتنه ) با كلمه (اضلال ) معنايى نزديك بهم دارند.
خداى تعالى نتيجه خطرناكترى براى اين عمل شيطانى ذكر كرده ، و آن دست يابى به تاءويل قرآن ، و به اصطلاح امروز فلسفه احكام حلال و حرام است مى خواهند از اين راه ، خود را از پيروى محكمات دين بى نياز نموده و در آخر دين خدا را از اصل منسوخ و متروك كنند.
بررسى معناى (تاءويل ) در آيات قرآنى و اقوالى كه در اين باره گفته شده است
كلمه (تاءويل ) از ماده (اول ) است و اين ماده به معناى رجوع است ، كه وقتى به باب تفعيل مى رود معناى برگرداندن را مى دهد، پس تاءويل متشابه به معناى برگرداندن آن به يك مرجع و ماخذ است ، و تاءويل قرآن به معناى ماخذى است كه معارف قرآن از آنجا گرفته مى شود.
خداى تعالى كلمه (تاءويل ) را در چند مورد در كلام مجيدش آورده ، از آن جمله فرموده : (و لقد جئناهم بكتاب فصلناه على علم ، هدى و رحمه لقوم يومنون ، هل ينظرون الا تاءويله يوم ياتى تاءويله يقول الذين نسوه من قبل قد جاءت رسل ربنا بالحق ) يعنى در آنچه خبر مى دادند و مى گفتند: مولاى حقيقى ما خدا است ، بر حق بودند، و آنچه بغير خدا مى پرستيديم باطل بود، و نيز اعتراف خواهند كرد كه نبوت ، حق بود و دين خدا حق بود، و مساءله بعثت از قبور حق بود.
و خلاصه كلام اين است كه در آن روز حقيقت همه آن معارفى كه انبيا آورده اند ظاهر مى شود.
از اين بيان فساد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: (تاءويل در آيه مورد بحث به معناى حقايق خارجيه است كه خبر صحيح با آن مطابق باشد، مانند امورى كه در روز قيامت رخ مى دهد، كه اخبار انبيا و رسل و كتب آسمانى مطابق با آنها و آنها مطابق (به فتح با) با اينها است ).
وجه فسادش اين است كه اگر معناى تاءويل اين باشد، تنها آياتى تاءويل خواهد داشت كه درباره صفات خدا و بعضى از افعال او و پاره اى از حوادث قيامت باشد، و اما آيات مربوط به احكام و تشريع ، اينها از آنجا كه همه از باب انشا يعنى امر و نهى است ، ديگر مطابق و غير مطابق ندارد، تا مطابقتش با حوادث قيامت تاءويل خوانده شود.
و همچنين است آيات ارشادى كه بشر را به فضايل اخلاقى امر، و از رذايل اخلاقى نهى مى كند، چون تاءويل اين گونه آيات و فلسفه احكامش همراه خودش هست ، و نيز آياتى كه قصص انبيا و امتهاى گذشته را شرح مى دهند كه تاءويل آنها به اين معنائى كه براى تاءويل گفته اند، در سابق گذشته و ديگر در قيامت تاءويل ندارد، علاوه بر اين كه در آيه شريفه ، كلمه (تاءويل ) را اضافه به همه كتاب كرده ، نه به يك قسم خاصى از آياتش
و نظير آيه مورد بحث ، آيه شريفه (و ما كان هذا القرآن ان يفترى ... ام يقولون افتراه ... بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياتهم تاءويله كذلك كذب الذين من قبلهم فانظر كيف كان عاقبه الظالمين ). است ، بطورى كه ملاحظه مى فرماييد تمامى قرآن را داراى تاءويل مى داند، چون مى فرمايد: (با اينكه هنوز تاءويل قرآن نيامده ).
و به همين جهت است كه بعضى از مفسرين گفته اند: تاءويل عبارت است از امر عينى خارجى كه گفتار تاءويل دار بر آن امر خارجى اتكا دارد، و معلوم است كه اين امر خارجى در هر موردى معناى خاص به خود را دارد مثلا تاءويل در مورد اخبار عبارت است از همان چيزى كه از آن خبر داده شده ، و حادثه اى كه در خارج واقع شده ، مانند قصص انبيا و امتهاى گذشته ، و يا واقع مى شود، مانند آياتى كه از صفات خدا و اسماى او و عده هايش و همه حوادثى كه در قيامت رخ مى دهد.
و تاءويل در مورد انشاء (يعنى امر و نهى و امثال آن ) عبارت است از مصلحتى كه آمر را واداشته تا براى به دست آوردن آن مصلحت ، امر كند، و مفسده اى كه براى جلوگيرى از آن ، نهى نمايد، مثلا تاءويل در آيه : (و اوفوا الكيل اذا كلتم و زنوا بالقسطاس المستقيم ذلك خير و احسن تاويلا) همين است كه با برقرارى وزن عادلانه در هر كالاى كشيدنى و پيمان كردنى ، امر اجتماع بشرى ، استقامت يابد.
اين بود آن معنائى كه اين گروه از مفسرين براى
تاءويل همه قرآن كردند، و ليكن اين معنا با ظاهر آيه سازگار نيست ، چون اولا، ظاهر آن اين است كه تاءويل امرى است خارجى و اثرى است عينى كه مترتب مى شود بر عمل خارجى مسلمانان كه همان ايفاى كيل و اقامه وزن باشد، نه امر تشريعى ، كه جمله (و اوفوا الكيل اذا كلتم و زنوا)... متضمن آن است .
پس تاءويل امرى است خارجى كه مرجع و مال امر خارجى ديگر است ، نه مرجع و مال كلام خدا، بنابراين توصيف آيات كتاب خدا به اين كه اين كلام تاءويل دارد، چون حكايت مى كند از معانى خارجى ، توصيف آيات نيست ، بلكه توصيف متعلق آيات است ، در انشائيات قرآن كه عمل مسلمين باشد و در اخبارياتش كه معانى خارجيه است .
و ثانيا، گو اين كه تاءويل مرجعى است كه صاحب تاءويل به آن بازگشت دارد اما بازگشت دراينجا به معناى خاصى است ، و هر بازگشتى تاءويل نيست ، مثلا كارمند يك اداره درامور ادارى به رئيس مراجعه مى كند ولى اين مراجعه را تاءويل نمى گويند.
پس تاءويل مراجعه خاصى است ، نه مطلق مراجعه ، به دليل اين كه در آيات زير در مورد مراجعه خاص استعمال شده ، خضر به موسى (عليهماالسلام ) مى فرمايد: (سانبئك بتاءويل ما لم تستطع عليه صبرا).
و نيز مى فرمايد: (ذلك تاءويل ما لم تسطع عليه صبرا) و آنچه خضر به موسى خبر داد صورت و عنوان كارهايى بود كه در مورد كشتى و ديوار و پسر بچه انجام داد، موسى (عليه السلام ) از آن صورتها و عناوين بى خبر بود، و به جاى آن صورتها و عناوينى ديگر تصور كرده بود، عناوينى كه با عقلش وفق نمى داد، و وادارش مى كرد با بى طاقتى هر چه بيشتر اعتراض كند، كه قرآن كريم اعتراض هايش را به ترتيب در سوره كهف آيه 71 و آيه 77 و آيه 74 حكايت كرده است .
صورتى كه موسى (عليه السلام ) از سوراخ كردن كشتى تصور كرده بود اين بود كه خضر مى خواهد اهل كشتى را غرق كند، پرسيد: (اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا).
و صورتى كه از چيدن ديوار تصور كرده بود اين بود كه مى خواهد مزدى بگيرد، و به اصطلاح سور و ساتى فراهم كند، و وقتى ديد مزد نگرفت پرسيد: (لو شئت لتخذت عليه اجرا).
و صورتى كه از كشتن آن پسر بچه تصور كرده بود اين بود كه وى مردى آدم كش است ، و از اين عمل لذت مى برد، لذا پرسيد: (اقتلت نفسا زكيه بغير نفس ؟ لقد جئت شيئا نكرا).
و تاءويلى كه خضر براى كارهاى خود ذكر كرد اين بود كه گفت : (اما السفينه فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان وراءهم ملك ياخذ كل سفينه غصبا، و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا، فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوه و اقرب رحما، و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينه و كان تحته كنز لهما، و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك ).
و منظورش از تاءويل در اين آيات همانطور كه ملاحظه مى كنيد برگشت هر كارى به صورت و عنوان واقعى خويش است همانطور كه زدن كودك به تاديب بر مى گردد، و زدن رگ و خون گرفتن به غرض معالجه بر مى گردد.
ولى در جمله : (زيد آمد) نمى توان گفت كه تاءويل آن آمدن زيد در خارج است .
قريب به همين معنا، تاءويلهايى است كه در چند جاى داستان يوسف آمده .
يكجا فرموده : (اذ قال يوسف لابيه يا ابت انى رايت احد عشر كوكبا، و الشمس و القمر رايتهم لى ساجدين ) و در جاى ديگر فرموده : (و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل ، قد جعلها ربى حقا).
در آغاز داستان از يوسف (عليه السلام ) حكايت مى كند كه به پدر بزر گوارش گفت : (پدر جان در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را مى بينم كه دارند برايم سجده مى كنند) و در آخر داستان حكايت مى كند كه : (پدر و مادرش را بر تخت سلطنت جاى داد، پدر و مادر و برادران در برابرش سجده كردند، آنوقت به پدرش گفت : پدر جان اين بود تاءويل آن خوابى كه من قبلا ديده بودم ، پروردگارم آن رويا را صادق و محقق ساخت ).
كه در اين مورد سجده كردن والدين و برادران يوسف براى او تاءويل رويايش خوانده شده ، و اين رجوع از قبيل رجوع مثال به ممثل است .
در جاى ديگر درباره روياى پادشاه مصر و تعبير يوسف (عليه السلام ) مى فرمايد:
(و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات يا ايها الملا افتونى فى روياى ان كنتم للرويا تعبرون ، قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاءويل الاحلام بعالمين ، و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه انا انبئكم بتاءويله ، فارسلون ، يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف ، و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون ، قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون ...).
و در جاى ديگر همين داستان را در نقل روياى آن دو زندانى مى فرمايد:
(و دخل معه السجن فتيان ، قال احدهما انى ارينى اعصر خمرا، و قال الاخر انى ارينى احمل فوق راسى خبزا، تاكل الطير منه ، نبئنا بتاءويل ه انا نريك من المحسنين ... يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا، و اما الاخر فيصلب فتاكل الطير من راسه ، قضى الامر الذى فيه تستفتيان ).
و در جاى ديگر خطاب به يوسف مى فرمايد: (و يعلمك من تاءويل الاحاديث ).
و نيز مى فرمايد: (و لنعلمه من تاءويل الاحاديث ).
باز در جاى ديگر از يوسف نقل فرموده كه در مناجاتش با خداى تعالى گفت : (و علمتنى من تاءويل الاحاديث ).
پس ملاحظه كرديد كه در تمامى اين موارد از داستان يوسف كلمه (تاءويل ) در حوادثى استعمال شده كه سرانجام رويا به آن حوادث منجر مى شود، و آنچه صاحب رويا در خواب مى بيند صورت و مثالى از آن حوادث است ، پس نسبتى كه ميان آن حوادث و ميان روياها هست همان نسبتى است كه ميان صورت و معنا است ، صورتى كه ، معنا به آن صورت جلوه مى كند.
و به عبارت ديگر نسبتى است كه ميان حقيقت مجسم شده با مثال آن حقيقت است همچنان كه در آياتى كه از داستان موسى و خضر (عليه الس لام ) نقل كرديم جريان از اين قرار بود و در آيه شريفه : (و اوفوا الكيل اذا كلتم ... و احسن تاويلا) نيز از همين باب است .
از دقت در آيات قيامت به دست مى آيد كه در آن آيات نيز جريان بدين منوال است ، و لفظ تاءويل در آن آيات هم همين معنارا مى دهد، مثلا در آيه : (بل كذبوا بما لم يحيطوابعلمه و لما ياتهم تاءويله ...)
و نيز در آيه : (هل ينظرون الا تاءويله يوم ياتى تاءويله ...) منظور از آمدن تاءويل مجسم شدن حقايق است ، چون امثال آيه : (لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد) كاملا دلالت مى كند بر اينكه مشاهده وقوع آنچه انبيا و كتب آسمانى از وقوعش در قيامت خبر مى دادند از سنخ مشاهده با چشم سر و خلاصه مشاهده حسى و دنيايى نيست ، همچنان كه اصل وقوع قيامت و جزئيات نظام آن عالم از سنخ وقوع حوادث دنيايى و نظامى كه ما در دنيا با آن آشنا هستيم نيست ، هم وقوعش طورى ديگر است ، و هم نظام حاكم در آن نظامى ديگر، و ان شاء اللّه بزودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد.
پس رجوع و برگشت خبرهاى كتاب به حوادثى كه در قيامت ظهور مى كند از قبيل رجوع خبرهاى معمولى به حوادث آينده دنيائى نيست ، رجوع در آنجا هم غير رجوع در اينجاست . پس از آنچه گذشت سه نكته روشن گرديد:
سه نكته كه از توضيحات درباره معناى (تاءويل ) به دست آمده است 
اول اينكه : تاءويل داشتن آيه اى از آيات كه معناى آن برگشت كند به آن تاءويل ، غير از اين است كه آيه اى متشابه باشد و به آيه محكمى برگشت داده شود.
دوم اينكه : تاءويل اختصاص به آيات متشابه ندارد بلكه تمامى آيات قرآن تاءويل دارد، پس همانطور كه آيات متشابه تاءويل دارد، آيات محكم نيز تاءويل دارد.
سوم اينكه : تاءويل از مفاهيمى كه معنا و مدلول لفظى دارند نيست ، بلكه از امور خارجى و عينى است ، و اگر گفته مى شود كه آيات قرآن تاءويل دارد در حقيقت وصف تاءويل ، صفت خود آيات نيست ، بلكه صفت متعلق آنها است ، كه اعمال انسانها و يا چيز ديگر است .
و اما اينكه گاهى كلمه (تاءويل ) در معناى (مخالف ظاهر لفظ) استعمال مى شود، يك استعمال نوظهور است ، كه بعد از نزول قرآن پيدا شده ، و هيچ دليلى نداريم بر اين كه منظور قرآن مجيد هم از (تاءويل ) اين باشد، و وقتى مى فرمايد (وابتغاء تاءويله ) بگوييم منظورش از تاءويل معناى مخالف ظاهر كلمه است ، همچنان كه هيچ دليلى نداريم بر اين كه آن معناى ديگرى كه براى تاءويل كرده اند درست باشد، بلكه بيشتر آن معانى كه به زودى آنها را نقل مى كنيم معناهايى بدون دليل است .
علم به تاءويل كتاب مختص به خداى تعالى است 


و ما يعلم تاءويله الا اللّه


از ظاهر كلام برمى آيد كه ضمير (تاءويله تاءويلش ) تنها به متشابه برمى گردد، براى اينكه نزديك ترين مرجع است ، و هيشه ضمير به نزديك ترين مرجع برمى گردد (وقتى مى گوييم زيد به منزل ما آمد و به دنبالش عمرو هم آمد و گفت ... معنايش اين است كه عمرو گفت ، چون عمرو به ضميرى كه در كلمه گفت خوابيده نزديك تر است (مترجم )).
همچنان كه ظاهر كلمه (تاءويل ) در جمله (ابتغاء تاءويله ) نيز همين است ، قبلا توجه فرموديد كه صرف برگشتن ضمير ب ه كلمه (متشابه ) مستلزم اين نيست كه تاءويل هم تنها از آن متشابه باشد، و آيات محكمات تاءويل نداشته باشند، ممكن هم هست كه ضمير (تاءويله ) را بكلمه (كتاب ) برگردانيم ، همچنان كه ضمير در جمله : (ما تشابه منه ) به همه كتاب برمى گردد.
جمله مورد بحث ، افاده حصر مى كند، چون مى فرمايد: تاءويل كتاب را به جز خدا كسى نمى داند، و ظاهر اين حصر اين است كه علم به تاءويل تنها نزد خدا است .
و اما جمله : (و الراسخون فى العلم ) عطف به آن نيست ، تا معنا چنين شود: (تاءويلش را نمى داند مگر خدا و راسخون در علم )، بلكه جمله اى از نو و در حقيقت فراز دوم جمله : (فاما الذين فى قلوبهم زيغ ) است ، و معناى دو جمله اين است كه مردم نسبت به كتاب خدا دو گروه هستند، گروهى از آنها كه بيمار دلند آيات متشابه آن را دنبال مى كنند، و بعضى ديگر وقتى به آيات متشابه برمى خورند مى گويند: ما به همه قرآن ايمان داريم ، چون همه اش از ناحيه پروردگار ما آمده ، و اينگونه اختلاف كردن مردم به خاطر اختلاف دلهاى ايشان است .
دسته اول دلهاشان مبتلا به انحراف است ، و دسته دوم ، علم در دلهاشان رسوخ كرده .
علاوه بر اينكه اگر واو مذكور عاطفه باشد، و مراد اين باشد كه تنها خدا و راسخين در علم تاءويل كتاب را مى دانند در اين صورت يكى از راسخين در علم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) محسوب مى شود چون آن حضرت افضل همه اين طايفه است ، و چگونه ممكن است قرآن كريم بر قلب مباركش نازل بشود، و او آيات متشابهش را نفهمد، و بگويد (چه بفهمم و چه نفهمم به همه ايمان دارم ، چون همه اش از ناحيه خدا است ).
و از سوى ديگر يكى از عادت هاى قرآن اين است كه وقتى مى خواهد امت اسلام و يا جماعتى را كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم در بين آنها است توصيف كند، نخست به صورت خاص ، آن حضرت را ذكر كرده و سپس ساير افرادرا جداگانه بيان مى كند تا رعايت شرافت و عظمت او را كرده باشد، و بعد از ذكرآن جناب آنگاه نام امت و يا آن جماعت را مى برد مانند اين آيه كه مى فرمايد: (آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون ) و آيه : (ثم انزل اللّه سكينته على رسوله و على المؤ منين ) و آيه : (لكن الرسول و الذين آمنوا معه و آيه : و هذا النبى و الذين آمنوا معه ).
و آيات ديگر از اين قبيل هست كه قبل از ذكر نام امت ، نام آن جناب را ذكر مى كند. و با اين حال اگر مراد از جمله : (و الراسخون فى العلم ) اين باشد كه راسخون در علم به تاءويل قرآن دانا هستند - و با در نظر گرفتن اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بطور قطع يكى از آنان است - جا داشت همانطور كه گفتيم بفرمايد: (و ما يعلم تاءويله الا اللّه و رسوله و الراسخون فى العلم ) چون گفتيم عادت قرآن بر اين است كه هر جا بخواهد مطلبى مشترك ميان امت و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ذكر كند نام رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) را جداگانه ذكر مى كند و اينجا ذكر نكرده ، اگر چه ممكن است كسى در پاسخ ما بگويد: از آنجا كه صدر آيه كه مى فرمايد: (هو الذى انزل عليك الكتاب ...) دلالت داشت بر اينكه آن جناب عالم به كتاب هست ، ديگر حاجت نبوده دوباره نام آن حضرت را به خصوص ذكر كند.
پس تا اينجا معلوم شد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) جزء راسخين در علم - كه بعضى آيات را مى فهمند و بعضى را نمى فهمند - نيست ، در نتيجه ظاهر آيه اين مى شود كه علم به تاءويل منحصرا از آن خداى تعالى است ، و اين انحصار منافات با استثناى آنجناب ندارد، همچنان كه آياتى از قرآن علم غيب را منحصر در خداى تعالى مى كند، و در عين حال در آيه : (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول ) بعضى از رسولان را استثنا مى نمايد.
در اين آيه نيز منافات ندارد كه بفرمايد راسخين در علم مى گويند: (چه آيه اى را بفهميم و چه نفهميم به همه قرآن ايمان داريم .)
و در آيات ديگر بفرمايد: همين راسخين در علم كه چنين سخنى دارند به تاءويل قرآن دانا هستند، براى اينكه آيه مورد بحث شاءنى از شؤ ون راسخين در علم را بيان مى كند، و آن اين است كه همين دانايان به تاءويل با اينكه عالم به حقيقت قرآن و تاءويل آياتش هستند، مع ذلك اگر احيانا در جايى دچار شبهه شدند توقف مى كنند، زيرا بر خلاف آنهايى كه در دل انحراف دارند، اينان در مقابل خداى تعالى تسليم هستند.
موضع (راسخون در علم ) در برابر آيات متشابه ، ايمان به آنها و توقف در مقامعمل است


و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا


كلمه (رسوخ ) به معناى ثبوت و استحكام است ، و اين كه راسخين در علم را، مقابل آنهايى قرار داده كه در دل انحراف و كژى دارند، و نيز اين كه راسخين در علم را چنين معرفى كرده كه مى گويند (همه قرآن ازناحيه پروردگارمان است )، دلالت مى كند بر تماميت تعريف آنان ، و مى فهماند كه راسخين در علم آنچنان علمى به خدا و آياتش دارند كه آميخته با ذره اى شك و شبهه نيست در نتيجه علمى كه به محكمات دارند هرگز دستخوش تزلزل نمى شود، و به آن محكمات ايمان دارند، و عمل هم مى كنند، و چون به آيه اى از آيات متشابه بر ميخورند، آن تشابه نيز اضطراب و تزلزلى در علم راسخشان پديد نمى آورد، بلكه به آن نيز ايمان دارند، و در عمل كردن به آن توقف و احتياط مى كنند.
و در اين كه فرمود: (مى گويند همه اش از ناحيه پروردگارمان است )، هم دليل ، ذكر شده و هم نتيجه ، چون از ناحيه خدا بودن محكم و متشابه باعث مى شود كه به هر دو قسمت ايمان داشته باششد، و روشن بودن آيات محكم باعث مى شود كه به آن عمل هم بكنند، و روشن نبودن متشابه باعث مى شود كه تنها در مرحله عمل توقف كنند، نه اين كه آن را رد كنند، چون ايمان دارند كه آن نيز از ناحيه خدا است ، چيزى كه هست جايز نيست به آن عمل كنند براى اينكه عمل به آن مخالفت با آيات محكم است ، و اين عينا همان ارجاع متشابه به محكم است .
پس جمله : (كل من عند ربنا) به منزله دليل براى هر دو معنا است ، هم براى ايمان آوردن به تمام قرآن ، و هم براى عمل كردن به محكم و توقف نمودن در متشابه ، و به عبارت ديگر، هم دليل است براى ايمان و عمل در محكم ، و هم دليل است بر ايمان داشتن به تنهايى نسبت به متشابه و ارجاع آن به محكم .


و ما يذكر الا اولوا الالباب .


منظور از تذكر اين است كه انسان به دليل چيزى پى ببرد، تا هر جا آن دليل را ديد آن چيز را نتيجه بگيرد، و چون جمله : (كل من عند ربنا) همانطور كه گفتيم استدلالى بود از راسخين در علم و انتقالى بود به آن چيزى كه عملشان بر آن دلالت مى كرد، لذا خداى تعالى آن را تذكر ناميد، و ايشان را به اين تذكر بستود.
كلمه (الباب ) جمع لب (بضمه لام و تشديد باء) است ، و لب به معناى عقل صاف و خالص از شوائب است .
و خداى تعالى در مواردى در كلام مجيدش ، صاحبان چنين عقلى را ستوده ، و فرموده : (و الذين اجتنبوا الطاغوت ان يعبدوها و انابوا الى اللّه لهم البشرى فبشر عباد، الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه ، اولئك الذين هديهم اللّه و اولئك هم اولوا الالباب ).
و نيز فرموده : (ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب ، الذين يذكرون اللّه قياما و قعودا و على جنوبهم ). كه در آيه اول ايشان را به اجتناب از پرستش طاغوت ، و برگشت بسوى خدا و شنيدن هر سخن ، و عمل كردن به بهترين آن ، ستوده و مى فرمايد اينان هستند كه خدا هدايت شان كرده ، و آنها صاحبان عقل هستند.
و در آيه دوم فرمود: در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز براى صاحبان لب نشانه هائى است ، همان كسانى كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو ياد مى كنند، و اين ياد كردن در هر حال ، و لوازم آن كه همان تذلل و خشوع باشد، همان انابه اى است كه موجب تذكر آنان به آيات خدا و انتقالشان به معارف حقه است ، همچنان كه مى بينيم يكجا فرمود: (و ما يتذكر الا من ينيب ).
و جاى ديگر مى فرمايد: (و ما يذكر الا اولوا الالباب ).
پس معلوم مى شود اولوا الالباب همان كسانى هستند كه انابه دارند.
دعاى راسخون در علم : (ربنّا لا تزغ قلوبنا...) 


ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة انك انت الوهاب .


اين درخواست يكى از آثار رسوخ و ثبات آنان در علم است ، كه چون خدا را آنطور كه بايد شناختند يقين كردند كه از ناحيه خود مالك هيچ چيز نيستند، و مالكيت ، منحصر در خداى عزوجل است ، و چون چنين ايمانى دارند در هر حال اين ترس را دارند كه خدا دلهايشان را بعد از رسوخ علم منحرف سازد، لذا به پروردگار خود پناه مى برند و درخواست مى كنند كه پروردگارا دلهاى ما را بعد از آنكه هدايتمان كردى منحرف مساز، و از ناحيه خود رحمتى به ما ببخشاى ، تا نعمت رسوخ در علم براى ما باقى بماند، و ما را در سير بر صراط مستقيم هدايت ، كمك كند، و در سلوك در مراتب قرب ، يارمان باشد.
ممكن است بپرسيد چرا بعد از اين درخواست (پروردگارا دلهاى ما را منحرف مساز)، درخواست رحمت كردند؟ جوابش اين است كه منحرف نكردن دلها مستلزم آن نيست كه رسوخ در علم را هميشه داشته باشند، زيرا ممكن است دلهايشان را منحرف نكند، ولى علم را از دلهايشان بگيرد، و در نتيجه افرادى باشند پا در هوا، نه علمى داشته باشند تا سعادت يابند، و نه انحرافى تا كه داراى شقاوت گردند، بلكه در حال جهل وهمواره بمانند، در حالى كه احتياج ضرورى و مبرم به علم داشته باشند، (مانند بيشتر ملل مستضعف دنياى امروز كه در اثر نفوذ استعمار در فرهنگ و اقتصادشان نمى توانند قد علم نموده ، به استقلال فرهنگى حوائج خود را برطرف سازند (مترجم )).
علاوه بر اين كه احتياج اين طايفه تنها بقاى رسوخ و نفوذ در علم نيست ، بلكه آنان در طريقى قدم برمى دارند كه به انواعى از رحمت نيازمندند، انواعى كه جز خدا كسى نه ، از آنها اطلاع دارد و نه مى تواند بشمارد، خود آنان هم آنطور كه بايد اطلاع ندارند، و ليكن بطور اجمال مى دانند كه بقايشان در اين حالت ، يعنى حالت رسوخ در علم شرايط بيشمارى دارد، كه حصول آنها به دست خداى تعالى است و دليل بر اين گفتار ما دنباله كلام خود آنان است ، كه مى گويند: (ربنا انك جامع الناس ليوم لاريب فيه ...) چون در گفتار قبليشان يعنى همين آيه مورد بحث نخست به خدا پناه بردند از اين كه انحراف و زيغ وارد در دلهايشان شود، و در نتيجه رسوخ در علم رااز دلهايشان بربايد.
سپس در جمله (وهب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب )، درخواست ريزش رحمت او را مى كردند تا حيات قلوبشان ادامه يابد، و اگر كلمه (رحمت ) را نكرده و بدون الف و لام آوردند، و آنگاه آن را به وصف (من لدنك ) توصيف نمودند، براى اين بود كه گفتيم : خود آنان هم بطور مفصل اطلاعى از آن شرايط ندارند، و نمى دانند كه آن رحمت چه طور بايد باشد، تنها اين را مى دانند كه اگر رحمتى از پروردگارشان شامل حالشان نشود، و اگر آن رحمت از ناحيه خداى عزوجل نباشد، هيچ يك از حوائجشان برآورده نگشته ، و هيچ امرى از ايشان به سامان نمى رسد.
و اگر در پناه بردن ، تنها به خدا پناه بردند، و در درخواست رحمت هم تنها رحمت اورا درخواست كردند، براى اين بود كه چنين افرادى ايمان دارند به اين كه تمامى ملك صرفا از آن خدا است ، و اسباب ظاهرى هيچ چيزشان از خودشان نيست .


ربنا انك جامع الناس ليوم لا ريب فيه ، ان اللّه لا يخلف الميعاد


اين سخن از راسخين در علم به منزله تعليلى است كه علت سؤ ال رحمت خود را بيان مى كنند، چون علم دارند به اينكه اقامه نظام خلقت و دعوتهاى دينى و تلاش انسان در مسير وجودش همه مقدمه است براى جمع شدن در روز قيامت ، روزى كه هيچ چيزى به جز رحمت خدا به درد نمى خورد، و جز رحمت او ياورى نيست .
چنانكه خداى سبحان فرموده : (ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين ، يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا، و لا هم ينصرون ، الا من رحم اللّه ).
و به همين جهت بود كه راسخين در علم ، رحمت پروردگار خود را درخواست نموده ، تعيين و تشخيص نوع آن را به خود خدا واگذار كردند، تا رحمتى را شامل حال آنان كند كه برايشان سودمند باشد.

next page

fehrest page

back page