تفسير الميزان جلد ۱
علامه محمد حسين طباطبايي رحمه الله عليه
- ۳۳ -
و نيز از منصور
بن حازم روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) به من فرمود: مگر داستان
طارق را نشنيدى ؟ مردى برده فروش نزد امام ابى جعفر (عليه السلام ) آمد و عرضه داشت
: كه من به طلاق همسرم و آزادى برده ام سوگند خورده ام و يا نذر كرده ام ، تكليفم
چيست ؟ فرمود: اى طارق همه اينها از خطوات شيطان است
و در تفسير عياشى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: هر سوگندى
كه به غير خدا باشد از خطوات شيطان است .
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: وقتى كسى بر چيزى
سوگند خورد، - البته در صورتيكه آن چيز عملى باشد كه انجام آن از ترك آن بهتر باشد
-، در اين صورت بايد آن عمل خير را بجا بياورد و كفاره اى بر او نيست و اين سوگندها
از خطوات شيطان است .
مؤ لف : احاديث بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد همه بر اين اساس است ، كه مراد به خطوات
شيطان اعمالى باشد كه كسى بخواهد با انجام آن به خدا تقرب جويد در حالى كه مقرب
نباشد، چون شرع آن را معتبر نشمرده ، همچنانكه ما نيز در بيان سابق خود اين معنا را
خاطر نشان كرديم .
بله در خصوص طلاق و امثال آن وجه ديگرى براى بطلان قسم هست و آن اين است كه در قسم
و هر انشاء ديگر، شرط كردن باعث بطلان است ، چون تعليق با انشاء منافات دارد، و چون
مسئله فقهى است جاى بحثش اينجا نيست .
و مراد امام از سوگند به غير خدا، آن سوگندى است كه شرع اثرى برآن مترتب نكرده و يا
آن سوگندى است كه خدا خودش آنطور سوگند نخورده و هيچ حرمت و كرامتى برايش ثابت نشده
است .
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله :
(و مثل الذين كفروا، كمثل الذى ينعق بما لا يسمع
) الخ ، فرموده : يعنى مثل كفار، در اين كه تو ايشان را بسوى ايمان مى
خوانى ، نظير مثل چوپانى است كه گله خود را صدا مى زند با اينكه گله فقط صداى او را
مى شنود ولى سخنانش را نميفهمد.
بحث اخلاقى و اجتماعى (درباره رابطه عقايد و علوم
باعمل و مسئله خرافه گرايى )
آراء و عقايدى كه انسان براى خود انتخاب مى كند، يا تنها افكارى نظرى است كه
مستقيما و بدون واسطه ، هيچ ربطى به عمل ندارد، مانند رياضيات و طبيعيات و علوم
ماوراءالطبيعه و يا افكارى است عملى كه سر و كارش مستقيما با عمل است ، مانند مسائل
مربوط به خوبى و بدى اعمال و اينكه چه عملى را بايد كرد؟ و چه عملى را نبايد كرد؟
در قسم اول راه تشخيص افكار صحيح از افكار و عقايد ناصحيح ، تنها پيروى علم و يقينى
است كه از راه برهان و يا حس دست ميدهد.
و در قسم دوم راه منحصر در تجربه است ،
يعنى آن عملى را صحيح بدانيم كه ببينيم سعادت انسان را تاءمين مى كند و يا حداقل در
تاءمين آن نافع است و آن عملى را باطل بدانيم ، كه ببينيم يا به شقاوت آدمى منجر
ميشود و يا در سعادتش مضر است و اما در قسم اول ، اعتقاد به آنچه علم به حقانيتش
نداريم ، و در قسم دوم اعتقاد به آنچه نمى دانيم خير است يا شر، چنين اعتقاداتى جزء
خرافات است .
و آدمى از اين نظر كه آراءش همه باقتضاى فطرتش منتهى مى شود، فطرتى كه از علل هر
چيز جستجو مى كند و نيز به اقتضاى طبيعتش منتهى ميشود كه او را وادار به استكمال
نموده ، به سوى آنچه كه كمال حقيقى اوست سوقش ميدهد، هرگز حاضر نيست خود را تسليم
آراء خرافى كند و در برابر هر خرافه اى ، كوركورانه و جاهلانه خاضع شود.
علت گرايش به خرافات
الا اينكه عواطف درونى و احساسات باطنى او كه بيشتر و عمده اش خوف و رجاء است
همواره خيال او را تحريك مى كند باينكه تاءثير پاره اى خرافات را بپذيرد، اين عواطف
اعتقاد به خرافات را به گردنش ميگذارد، چون قوه خيال در ذهن او صورتهائى هول انگيز
و يا اميدوار كننده ترسيم ميكند و حس خوف و رجاء هم آن صورتها را حفظ ميكند و
نميگذارد از خزانه نفس غائب شود.
همچنانكه وقتى آدمى در بيابانى وسيع و بى كرانه قرار بگيرد - و در آنجا مونسى
نداشته باشد و شب ظلمانى فرا رسد كه ديگر چشم جائى را نبيند-، در چنين وضعى هيچ
مايه دلگرمى كه او را ايمنى ببخشد و مخاطر را از غير مخاطر برايش جدا سازد وجود
ندارد، نه نورى و نه چراغى و نه هيچ ايمنى بخش ديگرى هست .
در چنين وضعى چه بسا مى شود كه خيال او صورت هائى در ذهنش تصوير كند، از قبيل حركات
و رفت و آمدها و صعود به آسمان و نزول به زمين و يا اشكال و تمثالهائى برايش تصوير
مى كند و لايزال اين تصاوير را در نظرش تكرار مى كند، تا در ذهنش نقش ببندد بطورى
كه اگر در وقتى ديگر و جائى ديگر، دچار وحشت شد، آن صحنه هاى خيالى دوباره بيادش مى
آيد و اى بسا آن صحنه ها را براى ديگران نقل ميكند و در ديگران نيز همان ترس و
دلهره را ايجاد ميكند و ديگران نيز به ديگران ميگويند تا آنكه منتشر ميشود، در
حاليكه اصل آن خرافات بود و جز به يك خيال واهى منتهى نميشد.
و چه بسا مى شود كه خيال ، حس دفاع آدمى را تحريك ميكند، كه براى دفع شر اين موجود
موهوم چاره اى بينديشد و حتى ديگران را هم وادار ميكند كه براى ايمنى از شرى كه او
گرفتار شده چاره انديشى كنند، و همين باعث ميشود كه رفته رفته قضيه بصورت يك خرافه
رائج گردد.
و بشر از قديمى ترين اعصار، لايزال گرفتار اين گونه آراء خرافى بوده و تا امروز نيز
هست و آنطور كه بعضى گمان كرده اند،
خرافه پرستى از خصائص شرقى ها نيست ، بلكه همانقدر كه در شرقى ها هست ، در غربى ها
هم هست ، اگر نگوئيم غربى ها حريص تر بر اعتقاد به خرافات از شرقى ها هستند.
و از سوى ديگر همواره خواص بشر يعنى علماء و روشنفكران در پى نابودسازى اين خرافات
، چاره انديشى كرده و مى كنند، بلكه اعتقاد به آنها را از دلهاى مردم زايل سازند،
چه لطائف الحيل بكار بردند، باشد كه عوام بدان وسيله متنبه شده ، از غفلت بيدار
گردند، ولى معالجات اين طبيبان مؤ ثر واقع نشد و انسان ها همچنان گرفتار خرافات
هستند علتش هم اين است كه انسان هيچوقت از تقليد در آراء نظرى و حقايق اعتقادى خالى
نيست ، اين از يكسو و از سوى ديگر از احساسات و عواطف نفسانى هم خالى نيست و بهترين
دليلش هم همين است كه مى بينيم معالجات اطباء روحى بشر تا به امروز اثر نكرده است .
اساس تمدن مادى امروز بر خرافه پرستى
و عجيب تر از همه خرافه پرستان متمدنين دنياو دانشمندان طبيعى امروزند، كه مى گويند
علم امروز اساسش بر حس و تجربه است و غير آنرا هر چه باشد رد ميكند، چون تمدن و
حضارت اساسش بر استكمال اجتماع است ، در كمالى كه برايش فراهم باشد و به هر قدر كه
فراهم باشد و تربيت و فرهنگ خود را هم بر همين اساس پايه گذارى كرده اند.
در حاليكه همين اساسشان خودش يكى از خرافه پرستى هاى عجيب است ، براى اينكه علوم
طبيعى از خواص طبيعت بحث مى كند و آثار هر موضوعى را براى آن اثبات مينمايد، و به
عبارتى ديگر اين علوم مادى عرصه جولانگاهش تنها ماده است كه بايد آثار و خواص
ناپيداى ماده را پيدا كند و اما غير آثار آنرا نميتواند متعرض شود و در آن چيزى را
اثبات و يا نفى كند، پس اعتقاد به نبود چيزى كه دست حس و تجربه به آن نمى رسد،
اعتقادى بدون دليل و از روشن ترين مصاديق خرافه است .
و همچنين بناى تمدن بر استكمال اجتماع ، كه آن نيز يك خرافه پرستى ديگر است ، براى
اينكه اين استكمال و رسيدن به سعادت اجتماعى چه بسا مستلزم آن است كه بعضى از افراد
از سعادت زندگى فردى محروم شوند تا با محروميت خود از حريم اجتماع دفاع كنند، كشته
شوند، تا وطن و يا قانون و يا مرام اجتماع محفوظ بماند، و محروميت شخص از سعادت
شخصى خود، براى حفظ حريم اجتماع ، امرى است كه انسان عاقل هرگز اقدام به آن نمى
كند، مگر وقتى كه آنرا براى خود كمال بداند، - و با در نظر گرفتن اينكه خود محروميت
كمال نيست - چون عدم و محروميت است و اگر كمال باشد ناچار براى جامعه كمال است نه
براى خود شخص ، در حاليكه انسان و افراد انسانها، اجتماع را براى خود ميخواهند نه
خود را براى اجتماع ،
(پس اگر محروميت كمال باشد، بايد اجتماع بخاطر فرد محروم شود، نه فرد براى اجتماع ،
و آن هم تصور ندارد).
و به همين جهت اجتماعات متمدن امروز، كه گفتيم اساس كارشان ماديت است ، براى رفع
اين اشكال كه در دل هر فردى خلجان ميكند، در مقام چاره جوئى به افراد اجتماع تلقين
ميكنند، كه انسان با فداكارى و سربازى نام نيك كسب مى كند، بعد از مردنش نام او (و
اگر نامش مشخص نباشد به عنوان مثلا سرباز گمنام ) دائما در صفحه تاريخ باقى ميماند،
و اين خود يك خرافه واضح است ، چون بعد از مردن سرباز، ديگر چه حياتى و چه نامى ؟ و
آيا جز اين است كه ما (براى فريب دادن او) حياتى برايش تصور مى كنيم ، كه ماوراى
اسم ، هيچ حقيقتى ندارد؟
باز نظير اين خرافه اعتقاد به اين است كه آدمى بايد تلخى قانون را تحمل كند و اگر
قانون پاره اى لذائذ را از او منع كرد، بر اين محروميت صبر كند، براى چه ؟ براى
اينكه اجتماع محفوظ بماند و او بتواند با بقيه لذائذ استكمال نمايد و خلاصه اعتقاد
باينكه كمال اجتماع كمال اوست ، و اين خود خرافه اى ديگر است چون كمال اجتماع وقتى
كمال فرد هم هست كه اين دو كمال با هم منطبق باشند (به اين معنا كه مثلا سير شدن من
كمال اجتماع باشد، و كمال اجتماع سير شدن شكم من باشد نه آن صورتيكه كمال اجتماع با
محروميت من از غذا و آب و سلامتى و در آخر از هستى تاءمين شود).
فرد و يا اجتماعى كه مى تواند كمال خود را و آمال و آرزوهاى خود را هر چند از راه
جور و ستم شده بدست آورد، اگر فرد است با ظلم به اجتماع خودش و اگر اجتماع است با
استعمار و استثمار جامعه هاى ديگر به هدف خود نائل شود، و نيز مى تواند براى اين
منظور، خود و يا جامعه خود را آنچنان نيرومند كند كه كسى در برابر مطامع نامشروعش
تاب مقاومت نياورد چنين فرد و چنين اجتماعى چه داعى دارد معتقد شود به اينكه كمال
اجتماع و يا كمال جوامع بشرى كمال اوست ؟ و نام نيك باعث افتخار او؟ و بخاطر همين
اعتقاد خرافى و موهوم اگر فرد است به اجتماع زور نگويد و اگر اجتماع است به جوامع
بشرى ستم نكند؟
هيچ داعى صحيحى بر چنين اعتقادى نيست ، شاهدش هم اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان
داده ، هميشه قانون : (دو شير گرسنه يكى ران گور - شكارست آنرا كه او راست زور)
در امت ها و جوامع بشرى حكم فرما بوده ، هميشه امتهاى قوى منافع حياتى خود را از
حلقوم امت هاى ضعيف بيرون كشيده اند، هيچ جاى پائى در آنان نماند مگر آنكه لگد كوبش
كردند، و هيچ مال و منالى نماند مگر آنكه چپاولش كردند و هيچ ذى حياتى نماند،
مگر آن كه به زنجير اسارت كشيدند، و آيا اين روش را جز انتحار براى نجات از درد،
نامى ديگر ميتوان نهاد؟
(اين وضع افراد و جوامع مادى مسلك است كه ديديد اساس تمدنشان بر خرافه پرستى است و
بنائى هم كه روى اين اساس چيده اند خرافه روى خرافه است ) (مترجم ).
راهى كه قرآن در اين مورد پيموده است
و اما راهى كه قرآن كريم در اين باره پيموده اين است كه دستور داده آنچه را كه خدا
(يعنى مبداء هستى عالم و هستى انسانها) نازل كرده پيروى نمايند، و از اينكه بدون
مدرك و علم سخنى بگويند اجتناب ورزند، اين در مرحله اعتقاد و نظر، و اما در مرحله
عمل دستور داده هر كارى كه مى كنند به منظور بدست آوردن پاداشى بكنند كه نزد خدا
برايشان آماده شده ، حال اگر آنچه مى كنند مطابق ميلشان و شهوتشان هم باشد، هم به
سعادت دنيا رسيده اند و هم به سعادت آخرت و اگر مطابق ميلشان نباشد و بلكه مايه
محروميت از مشيتهايشان باشد، نزد خدا پاداشى عظيم دارند، و آنچه نزد خداست بهتر و
باقى تر است .
و بدانند كه آنچه ماديين مى گويند كه (پيروى دين تقليدى است كه علم آنرا نمى پذيرد
و بطور كلى علم پرستش خدا و دين را از خرافات عهد دوم از عهدهاى چهارگانه اى ميداند
كه بر بشر گذشته :
1 - عهد اساطير
2 - عهد مذهب
3- عهد فلسفه
4 - عهد علم
كه عهد امروز بشر است و تنها از علم پيروى مى كند و خرافات را نميپذيرد) سخنى است
بدون علم و راءيى خرافى است .
پيروى از دين تقليد نيست
ما در پاسخ مى گوئيم اما پيروى از دين تقليد نيست ، زيرا دين عبارتست از: مجموعه اى
از معارف مربوط به مبداء و معاد و قوانينى اجتماعى ، از عبادات و معاملات كه از
طريق وحى و نبوت به بشر رسيده ، نبوتى كه صدقش با برهان ثابت شده و نيز از مجموعه
اى اخبار كه مخبر، صادق از آنها خبر داده ، مخبرى كه باز صادق بودنش به برهان ثابت
شده است .
و معلوم است كه پيروى چنين دينى پيروى علم است نه خرافات ، چون فرض كرديم كه به صدق
آن مخبر، عالميم و برهان علمى بر آن داريم ، و ما در بحث گذشته در ذيل آيه :
(و اذ قال موسى لقومه ان اللّه ياءمركم ان تذبحوا بقرة
) كلامى در تقليد داشتيم ، بدانجا مراجعه شود.
و عجيب اينجا است كه اين حرف را كسانى مى گويند كه خود سراپا تقليدند و در اصول
زندگى و سنن اجتماعى از خوردنى و نوشيدنى و پوشيدنى گرفته تا نكاح و مسكن و غيره ،
به غير از تقليد كوركورانه و پيروى هوى و هوس روش ديگرى ندارند، (چشم به دروازه غرب
دوخته اند، ببينند چه مد تازه اى در پختن و خوردن طعام و در برش لباس و در طرز
ازدواج و در طريقه خانه سازى و دكوربندى خانه و حتى در نحوه سخن گفتن و راه رفتن مى
رسند و از خود هيچ استقلال و اراده اى ندارند، هر چه مى كنند از خود نمى پرسند كه
چرا ميكنند؟ به بزى ميمانند كه وقتى بپرسى چرا از نهر پريدى ؟ جز اينكه بگويد چون
ديگران پريدند، پاسخى ندارند) (مترجم ).
چيزى كه هست از آنجا كه از كلمه تقليد ننگ دارند، اسم تقليد را برداشته و نام پيروى
از سنت و تمدن راقيه بر آن نهاده اند، در نتيجه اسمش برداشته شده ولى رسمش همچنان
باقى است ، و لفظش متروك گشته ، ولى معنايش همچنان حكمفرما است ، آرى در منطق
آقايان (چرخ به عقب بر نمى گردد)، يك شعار علمى و زير بناى رقاء و تمدن است ، ولى
(و لا تتبع الهوى فيضلك )،
(زنهار از هوى و هوس پيروى مكن كه گمراهت مى كند)، يك شعار كهنه و سخنى خرافى و
كهنه است .
بطلان و كذب تقسيمى كه ماديها درباره سير عقايد و آراء
بشرى گفته
اند
و اما آن تقسيمى كه براى سير زندگى بشرى نموده اند و چهار دوره اش كرده اند، تا
آنجا كه تاريخ دين و فلسفه نشان ميدهد، سخنى است دروغ ، براى اين كه دين ابراهيم
(عليه السلام ) بعد از عهد فلسفه هند و مصر و كلدان بود، و دين عيسى (عليه السلام )
هم بعد از فلسفه يونان بود و همچنين دين محمد (صلوات الله عليه ) نيز بعد از فلسفه
يونان و اسكندريه بود.
و بالاخره فلسفه نهايت درجه اوجش قبل از اوج گرفتن اديان بوده و در گذشته هم گفتيم
كه دين توحيد از تمامى اديان ديگر قديمى تر است .
و در سير تاريخى انسان آن تقسيمى را كه قرآن كريم صحيح مى داند اين است كه اولين
دوره بشر دوران سادگى و بى رنگى بشر بوده كه در آن دوره همه امت ها يك جور بوده
اند، دوم دوره ماديت و حس نگرى است ، كه انشاءاللّه بيانش در تفسير آيه :
(كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين )، خواهد آمد.
آيات 172 - 176 بقره
يا ايها الذين آمنوا كلوا من طيبات ما رزقناكم و اشكروالله ان كنتم اياه تعبدون -
172
انما حرم عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما اهل به لغير اللّه فمن اضطر غير
باغ و لا عاد فلا اثم عليه ان اللّه غفور رحيم - 173
ان الذين يكتمون ما انزل اللّه من الكتاب و يشترون به ثمنا قليلا اولئك ما ياءكلون
فى بطونهم الا النار و لا يكلمهم اللّه يوم القيمة و لا يزكيهم و لهم عذاب اليم -
174
اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدى و العذاب بالمغفرة فما اصبرهم على النار - 175
ذلك بان اللّه نزل الكتاب بالحق و ان الذين اختلفوا فى الكتاب لفى شقاق بعيد - 176.
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد از پاكيزه ها هر چه كه ما روزيتان كرده ايم بخوريد و
شكر خدا بگزاريد اگر تنها او را مى پرستيد (172) خداوند تنها از ميان خوردنى ها
مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى كه براى غير خدا ذبح شده حرام كرده است و در
اينها هم اگر كسى ناچار بخوردن شود در صورتى كه خودش خود را ناچار نكرده باشد و نيز
در صورتى كه در خوردن از حد اضطرار تجاوز نكند گناهى بر او نيست كه خدا غفور و رحيم
است (173) بدرستى آنهائى كه از كتاب خدا آنچه را كه خدا نازل كرده كتمان مى كنند و
با كتمان آن ثمن اندك بدست مى آورند آنها آنچه مى خورند جز آتشى نيست كه بدرون خود
مى كنند و خدا روز قيامت با آنها سخن نخواهد گفت و تزكيه شان نخواهد كرد و عذابى
دردناك خواهند داشت (174) اينان همانهايند كه با سرمايه هدايت ، گمراهى مى خرند و
مغفرت را با عذاب معاوضه مى كنند راستى چقدر بر چشيدن آتش تحمل دارند (175) و اين
عذاب بدانجهت است كه خدا كتاب را بحق نازل كرد و اينان كه در كتاب اختلاف راه
انداختند در شقاقى دور از اصلاح هستند (176).
بيان
(يا ايها الذين آمنوا كلوا من طيبات ما
رزقناكم ) الخ ، اين جمله خطابى است
خاص به مؤ منين ، كه بعد از خطاب قبلى كه به عموم مردم بود قرار گرفته ، پس از قبيل
انتزاع خطابى از خطابى ديگر است كانه از خطاب جماعتى كه پذيراى نصيحت نيستند، منصرف
شده و روى سخن به عده خاص كرده كه دعوت داعى خود را اجابت مى گويند، چون به او
ايمان دارند.
و التفاتى كه بين دو خطاب واقع شده ناشى از تفاوتى است كه در افراد مخاطب است ، چون
از دارندگان ايمان بخدا اين توقع مى رفت كه دعوت را بپذيرند به همين جهت عبارت قبلى
(ما فى الارض حلالا طيبا)،
را به عبارت (طيبات ما رزقناكم
) عوض كرد، تا وسيله شود، بعد از آن از ايشان بخواهد تنها خدا را شكر
گويند، چون مردمى موحد بودند و بجز خداى سبحان كسى را نمى پرستيدند.
عين اين نكته باعث شد بفرمايد: (ما رزقناكم ، آنچه ما روزيتان كرديم )، و نفرمايد
(ما رزقتم ، آنچه روزى شده ايد)، و يا (ما فى الارض ، آنچه در زمين است ) و يا
تعبير ديگر نظير اينها، تا اشاره و يا دلالت كند بر اينكه خدا در نظر آنان معروف و
بايشان نزديك و نسبت به آنان مهربان و رئوف است .
و ظاهرا جمله : (من طيبات ما رزقناكم
) الخ ، از قبيل اضافه صفت به موصوف باشد نه از قبيل قيام صفت در مقام
موصوف ، و معناى آيه بنابر تقدير اول اين ميشود: (بخوريد از آنچه ما روزيتان كرديم
، كه همه اش پاكيره است )، و اين معنا مناسب تر است با اظهار نزديكى و مهربانى خدا
كه مقام ، آن را افاده ميكند و بنابر تقدير دوم معنا چنين مى شود: (بخوريد از رزق
طيب ، نه از خبيث هاى آن ) و اين معنا با معنائى كه مقام آن را افاده مى كند
نميسازد و از آن دور است چون مقام مى خواهد آزادى مردم را برساند نه اينكه ممنوع
بودن آنانرا افاده كند، ميخواهد بفرمايد: اينكه از پيش خود چيزهائى را بر خود حرام
كرده ايد سخنى است بدون علم و خدا آنرا حلال كرده است .
(و اشكروالله ان كنتم اياه تعبدون
) الخ ، نفرمود: (و اشكروا لنا، شكر ما را بجاى آريد) بجايش فرمود: (و
اشكروا لله ، خدا را شكر گزاريد)، تا بر مسئله توحيد دلالت بيشترى داشته باشد و
بهمين جهت دنبالش فرمود: (ان كنتم اياه تعبدون ، اگر تنها او را مى پرستيد)، تا
انحصار را افاده كند، چون اگر فرموده بود: (ان كنتم تعبدونه ، اگر او را مى
پرستيد)، اين انحصار را افاده نميكرد.
(انما حرم عليكم الميتة ، و الدم ، و
لحم الخنزير، و ما اهل به لغير اللّه )
الخ ، اهلال براى غير خدا، معنايش اين است كه حيوانى را براى غير خدا مثلا براى
بتها قربانى كنند.
(فمن اضطر غير باغ و لا عاد)
يعنى كسى كه ناچار شد از آن بخورد، بشرطى كه نه ظالم باشد، و نه از حد تجاوز كند، و
دو كلمه (غير باغ و لا عاد)
دو حال هستند، كه عامل آنها اضطرار است و معنايش اين است كه هر كس مضطر و ناچار شد
در حاليكه نه باغى است و نه متجاوز، از آنچه ما حرام كرديم بخورد، در اين صورت
گناهى در خوردن آن نكرده ، و اما اگر اضطرارش در حال بغى و تجاوز باشد، مثل اينكه
همين بغى و تجاوز باعث اضطرار وى شده باشند، در اينصورت جائز نيست از آن محرمات
بخورد.
(ان اللّه غفور رحيم
)، اين جمله دليلى است بر اينكه اين تجويز خدا و رخصتى كه داده از باب
اين بوده كه خواسته است به مؤ منين تخفيفى دهد، و گرنه مناط نهى و حرمت در صورت
اضطرار نيز هست .
(ان الذين يكتمون ما انزل اللّه من
الكتاب ) الخ ، اين آيه شريفه تعريضى
است به اهل كتاب ، چون در ميان آنان بسيار چيزها در عبادات و غيره بوده كه خدا حلال
و طيبش كرده ، ولى بزرگان و رؤ ساى آنان حرامش كرده بودند،- و كتابى هم كه نزد
ايشان بود آن اشياء را تحريم نميكرد - و اگر بزرگان ايشان احكام خدا را كتمان مى
كردند براى اين بود كه رزق رياست و ابهت مقام و جاه و مال خود را حفظ كنند.
دلالت آيه شريفه بر تجسم اعمال
و در آيه شريفه دلالتى كه بر تجسم اعمال و تحقق نتائج آن دارد، بر كسى پوشيده نيست
، چون اولا مى فرمايد: اينكه علماى اهل كتاب احكام نازله از ناحيه خدا را در برابر
بهائى اندك فروختند، همين اختيار ثمن اندك عبارتست از خوردن آتش و فرو بردن آن در
شكم ، و ثانيا در آيه دوم همين اختيار كتمان و گرفتن ثمن اندك در برابر احكام خدا
را مبدل كرد به اختيار ضلالت بر هدايت ، و ثالثا اين اختيار را هم مبدل كرد به
اختيار عذاب بر مغفرت و در آخر، مطلب را با جمله : (مگر چقدر بر سوختن در آتش صبر
دارند) ختم نمود و آن جرمى كه از ايشان بيشتر بچشم مى خورد و روشن تر است ، اين است
كه بر اين كتمان خود ادامه ميدهند، و بر آن اصرار مى ورزند.
لذا مى فرمايد: (چقدر بر آتش صبر دارند پس معلوم مى شود اختيار بهاى اندك بر احكام
خدا، اختيار ضلالت است بر هدايت ، و اختيار ضلالت بر هدايت در نشئه ديگر به صورت
اختيار عذاب بر مغفرت مجسم مى شود، و نيز ادامه بر كتمان حق در اين نشئه ، ب صورت
ادامه بقاء در آتش مجسم ميگردد) (دقت بفرمائيد).
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته )
در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير جمله :
(فمن اضطر غير باغ و لا عاد)
الخ ، فرموده : باغى آن كسى است كه در طلب شكار است ، و عادى به معناى دزد است كه
نه شكارچى مى تواند در حال اضطرار گوشت مردار بخورد و نه دزد، خوردن مردار بر اين
دو حرام است ، با اينكه براى مسلمان حلال است و نيز اين دو طائفه در سفر شكار و سفر
دزدى نبايد نماز را شكسته بخوانند.
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: باغى ظالم ، و
عادى غاصب است .
و از حماد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: باغى آنكسى است كه بر امام خروج كند، و
عادى دزد است .
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در
معناى آيه فرمودند: يعنى بر امام مسلمين بغى نكند و با معصيت از طريق اهل حق تعدى
ننمايد.
مؤ لف : همه اين روايات از قبيل شمردن مصداق است و همه آنها معنائى را كه ما از
ظاهر لفظ آيه استفاده كرديم ، تاءييد ميكند.
و در كافى و تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه در معناى
جمله
(فما اصبر هم على النار)،
فرمود: يعنى تا كى بكارى ادامه ميدهند كه ميدانند آنكار سرانجامشان را بسوى آتش
ميكشد؟. و در تفسير مجمع البيان از على بن ابراهيم از امام صادق (عليه السلام )
روايت كرده كه فرمود: يعنى چقدر جراتشان بر آتش زياد است ؟ و باز از امام صادق
(عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يعنى چقدر بكارهاى اهل آتش ادامه ميدهند.
مؤ لف : اين روايات از نظر معنى قريب به هم هستند، اولى صبر بر آتش را تفسير كرد،
به صبر بر سبب آتش ، دومى تفسير كرد به جراءت بر آن و معلوم است كه جراءت لازمه صبر
است و در سومى تفسير كرد به عمل به آنچه كه اهل آتش مرتكب مى شوند كه برگشت آن به
همان معناى روايت اول است .
آيه كريمه 177 بقره
ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب ولكن البر من آمن باللّه و اليوم
الاخر و الملائكة و الكتاب و النبيين و آتى المال على حبه ذوى القربى و اليتامى و
المساكين و ابن السبيل و السائلين و فى الرقاب و اقام الصلوة و آتى الزكوة و
الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين فى الباساء و الضراء و حين الباس اولئك الذين
صدقوا و اولئك هم المتقون - 177.
ترجمه آيات
نيكى آن نيست كه روى خود را بطرف مشرق كنيد (كه چون مسيحى هستيد) و يا بطرف مغرب
(كه چون يهودى هستيد) بلكه نيكى براى كسى است كه به خدا و روز آخرت و ملائكه و كتاب
آسمانى و پيغمبران ايمان داشته باشد و مال خود را با آنكه دوستش مى دارد به
خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و راه ماندگان و دريوزگان و بردگان بدهد و نماز را
بپا دارد و زكات بدهد و كسانيند كه به عهد خود وقتى عهدى مى بندند وفا مى كنند و از
فقر و بيمارى و جنگ ، خويشتن دارند اينان هستند كه راست گفتند و همينهايند كه تقوى
دارند (177)
بيان
بعضى از مفسرين گفته اند: بعد از برگشتن قبله از بيت المقدس بسوى كعبه ، جدال و بگو
مگو بسيار شد و بدين جهت آيه مورد بحث نازل شد.
(ليس البران تولوا وجوهكم قبل المشرق و
المغرب )،
توضيح مفردات آيه
كلمه (بر) بكسره باء، مجازى است از خير و احسان و همين كلمه با فتحه باء، صفت مشبهه
از آن است ، و معنايش شخص خير و نيكوكار است .
و كلمه (قبل ) با كسره اول و فتحه دوم به معناى جهت است ، قبله را هم به همين جهت
قبله مى گويند، چيزى كه هست (تاى آخر آن معناى ) نوعيت را مى رساند، و كلمه (ذوى
القربى ) به معناى خويشاوندان و كلمه (يتامى ) جمع يتيم است كه به معناى كودك پدر
مرده است و كلمه (مساكين ) جمع مسكين است ، كه فرقش با كلمه فقير اين است كه مسكين
بدحال تر از فقير است ، و كلمه (ابن السبيل ) به معناى كسى است كه دستش از وطن و از
خانواده اش بريده ، و كلمه (رقاب ) جمع رقبه است ، كه به معناى گردن است ، ولى
منظور از آن برده است كه قيد بردگى بگردن دارد، و كلمه (باءساء) مصدر است ،
همچنانكه بؤ س هم مصدر است ، و هر دو به معناى شدت و فقر است ، و كلمه (ضراء) مانند
كلمه (ضر) هر دو به اين معنا است كه آدمى با مرض يا زخم يا فوت مال يا مرگ فرزند،
متضرر شود، و كلمه باءس به معناى شدت و سختى جنگ است .
(ولكن البر من آمن باللّه
) الخ ، در اين جمله بجاى اينكه كلمه (بر) به كسره را تعريف كند، كلمه
(بر) به فتحه را تعريف كرد، تا هم بيان و تعريف مردان نيكوكار را كرده باشد و در
ضمن اوصافشان را هم شرح داده باشد، و هم اشاره كرده باشد باينكه مفهوم خالى از
مصداق و حقيقت ، هيچ اثرى و فضيلتى ندارد.
ذكر مصداق در كنار مفهوم ، داءب قرآن در تمام بياناتش مى
باشد
و اين خود داءب قرآن در تمامى بياناتش است كه وقتى ميخواهد مقامات معنوى را بيان
كند، با شرح احوال و تعريف رجال دارنده آن مقام ، بيان ميكند و به بيان مفهوم تنها
قناعت نميكند.
و سخن كوتاه آنكه جمله : (ولكن البر من
آمن باللّه و اليوم الاخر) تعريف ابرار
و بيان حقيقت حال ايشان است كه هم در مرتبه اعتقاد تعريفشان مى كند و هم در مرتبه
اعمال و هم اخلاق ، درباره اعتقادشان ميفرمايد: (من
آمن باللّه ) و درباره اعمالشان
ميفرمايد: (اولئك الذين صدقوا)،
و درباره اخلاقشان ميفرمايد. (و اولئك
هم المتقون
).
و در تعريف اولى كه از ايشان كرده ، فرموده : (كسانى هستند كه ايمان به خدا و روز
جزا و ملائكه و كتاب و انبياء دارند)، و اين تعريف شامل تمامى معارف حقه اى است كه
خداى سبحان ايمان به آنها را از بندگان خود خواسته
درباره ايمان كامل و پاره اى از اعمال و اخلاق ابرار (مؤ
منين حقيقى )
و مراد به اين ايمان ، ايمان كامل است كه اثرش هرگز از آن جدا نمى شود و تخلف
نميكند، نه در قلب ، و نه در جوارح ، در قلب تخلف نميكند چون صاحب آن دچار شك و
اضطراب و يا اعتراض و يا در پيشامدى ناگوار دچار خشم نميگردد و در اخلاق و اعمال هم
تخلف نميكند، (چون وقتى ايمان كامل در دل پيدا شد، اخلاق و اعمال هم اصلاح ميشود).
دليل بر اينكه مراد از آيه بيان اين معنا است ، ذيل آيه شريفه است كه مى فرمايد:
(اولئك الذين صدقوا) كه صدق
را مطلق آورده و مقيد به زبان يا به اعمال قلب ، يا به اعمال ساير جوارح نكرده ، پس
منظور، آن مؤ منينى است كه مؤ من حقيقى هستند و در دعوى ايمان صادقند، همچنانكه در
جاى ديگر درباره آنان فرمود: (فلا و
ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ،
و يسلموا تسليما)، (حاشا به پروردگارت
سوگند كه ايمان نمى آورند و ايمانشان واقعى نمى شود مگر وقتى كه تو را در اختلاف
هائى كه بينشان پيدا مى شود حكم قرار دهند و چون حكمى راندى هيچ ناراحتى در دل خود
از حكم تو احساس نكنند و سراپا تسليم تو شوند).
در چنين هنگامى است كه حالشان با آخرين مراتب ايمان ، يعنى مرتبه چهارم كه در ذيل
آيه : (اذ قال له ربه اسلم قال اءسلمت
) بيانش گذشت منطبق ميشود.
بعد از اين تعريف سپس به بيان پاره اى از اعمالشان پرداخته ، ميفرمايد:
(و اتى المال على حبه ذوى القربى ، و اليتامى ، و المساكين ، و ابن
السبيل ، و السائلين ، و فى الرقاب ، و اقام الصلوة ، و اتى الزكوة ) كه از جمله
اعمال آنان نماز را شمرده كه حكمى است مربوط به عبادت كه در آيه
(ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر)،
(نماز از فحشاء و منكر نهى مى كند).
و نيز در آيه : (و اءقم الصلوة لذكرى
)، نماز را براى يادآورى من بپا بدار، در اهميت آن سخن رفته است ، يكى
ديگر زكات را كه حكمى است مالى و مايه صلاح معاش ذكر فرموده و قبل از اين دو بذل
مال كه عبارت است از انتشار خير و احسان غير واجب را ذكر كرد كه مايه رفع حوائج
محتاجين است و نمى گذارد چرخ زندگيشان (به خاطر حادثه اى كه برايشان پيش مى آيد)،
متوقف گردد.
وفاى به عهد، صبر و صدق ، سه صفت مؤ منين
خداى سبحان بعد از ذكر پاره اى از اعمال آنان بذكر پاره اى از اخلاقشان پرداخته ،
از آن جمله وفاى به عهدى كه كرده اند،
و صبر در باءساء و ضراء و صبر در برابر دشمن و ناگواريهاى جنگ را ميشمارد و عهد
عبارتست از التزام به چيزى و عقد قلبى بر آن و هر چند خدايتعالى آن را در آيه مطلق
آورده ، لكن بطوريكه بعضى گمان كرده اند شامل ايمان و التزام به احكام دين نميشود،
براى اينكه دنبالش فرموده : (اذا عاهدوا وقتى كه عهد مى بندند)، معلوم مى شود منظور
از عهد نامبرده عهدهائى است كه گاهى با يكديگر مى بندند (و يا با خدا مى بندند،
مانند نذر و قسم و امثال آن ) و ايمان و لوازم ايمان مقيد به وقت خاصى نميشود بلكه
ايمان را هميشه بايد داشت .
ولكن اطلاق عهد در آيه شريفه شامل تمامى وعده هاى انسان و قول هائى كه اشخاص ميدهد
ميشود، مثل اينكه بگويد: (من اين كار را ميكنم ، و يا اين كارى كه مى كردم ترك مى
كنم ) و نيز شامل هر عقد و معامله و معاشرت و امثال آن مى شود.
و صبر عبارتست از ثبات بر شدائد، در مواقعى كه مصائب و يا جنگى پيش مى آيد و اين دو
خلق يعنى وفاى به عهد و صبر هر چند شامل تمامى اخلاق فاضله نميشود ولكن اگر در كسى
پيدا شد، بقيه آن خلقها نيز پيدا ميشود.
و اين دو خلق يكى متعلق به سكون است و ديگرى متعلق به حركت وفاى به عهد متعلق به
حركت و صبر متعلق به سكون ، پس در حقيقت ذكر اين دو صفت از ميان همه اوصاف مؤ منين
به منزله اين است كه فرموده باشد: مؤ منين وقتى حرفى ميزنند، پاى حرف خود ايستاده
اند و از عمل به گفته خود شانه خالى نميكنند.
و اما اين كه براى بار دوم مؤ منين را معرفى نموده كه
(اولئك الذين صدقوا) براى
اين بود كه صدق ، وصفى است كه تمامى فضائل علم و عمل را در بر ميگيرد، ممكن نيست
كسى داراى صدق باشد و عفت و شجاعت و حكمت و عدالت ، چهار ريشه اخلاق فاضله را
نداشته باشد، چون آدمى به غير از اعتقاد و قول و عمل ، چيز ديگرى ندارد و وقتى بنا
بگذارد كه جز راست نگويد، ناچار ميشود اين سه چيز را با هم مطابق سازد، يعنى نكند
مگر آنچه را كه ميگويد و نگويد مگر آنچه را كه معتقد است و گر نه دچار دروغ ميشود.
و انسان مفطور بر قبول حق و خضوع باطنى در برابر آن است هر چند كه در ظاهر اظهار
مخالفت كند.
بنابراين اگر اذعان به حق كرد و بر حسب فرض بنا گذاشت كه جز راست نگويد، ديگر اظهار
مخالفت نميكند، تنها چيزى را ميگويد كه بدآن معتقد است و تنها عملى را ميكند كه
مطابق گفتارش است ، در اين هنگام است كه ايمان خالص و اخلاق فاضله و عمل صالح ، همه
با هم برايش فراهم ميشود.
همچنانكه در جاى ديگر نيز در شاءن مؤ منان فرموده :
(يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ، و كونوا مع الصادقين ،
(اى كسانيكه ايمان آورده ايد، از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد). و حصرى كه از
جمله (اولئك الذين صدقوا)،
(تنها اينهايند كه راست ميگويند) استفاده ميشود آن تعريف و بيان تا حدى كه گذشت
تاءكيد ميكند و معنايش - و خدا داناتر است - اين ميشود (هر گاه خواستى راستگويان را
ببينى راستگويان تنها همان ابرارند).
و اما تعريفى كه براى بار سوم از آنان كرد و فرمود:
(اولئك هم المتقون ) حصرى
كه در آن هست ، براى بيان كمال ايشان است ، چون برّ و صدق اگر به حد كمال نرسند،
تقوى دست نميدهد.
استخراج صفات مؤ منين و مآل كارشان از چند مورد آيات
قرآنى
و اوصافى كه خداى سبحان در اين آيه از ابرار شمرده ، همان اوصافى است كه در آيات
ديگر آورده ، از آن جمله فرموده : (ان
الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا، عينا يشرب بها عباداللّه ، يفجرونها
تفجيرا، يوفون بالنذر، و يخافون يوما كان شره مستطيرا، و يطعمون الطعام على حبه
مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه اللّه ، لا نريد منكم جزاء و لا شكورا)،
تا آنجا كه مى فرمايد، و جزاهم بما صبروا جنة و حريرا)،
(براستى ابرار از جامى مينوشند كه مزاج كافور دارد، چشمه اى كه بندگان خدا از آن
مينوشند و آنرا به هر جا كه خواهند روان كنند، نيكوكاران به نذر وفا كنند و از روزى
كه شر آن روز عالمگير است ، بيم دارند و طعام را با آنكه دوستش دارند به مستمند و
يتيم و اسير دهند و منطقشان اين است كه ما شما را فقط براى رضاى خدا طعام ميدهيم ،
و از شما پاداشى و سپاسى نخواهيم ،- تا آنجا كه فرمود - و پروردگارشان هم در عوض آن
صبرى كه كردند، بهشت و ديبا پاداششان دهد).
كه در اين آيات ، ايمان به خدا و ايمان به روز جزا و انفاق در راه خدا و وفاى به
عهد و صبر را نام برده و نيز فرموده : (كلا
ان كتاب الابرار لفى عليين ، و ما ادريك ما عليون ، كتاب مرقوم ، يشهده المقربون ،
ان الابرار لفى نعيم ، تا آنجا كه مى فرمايد: يسقون من رحيق مختوم و تا آنجا كه مى
فرمايد: عينا يشرب بها المقربون )،
(حاشا كه كتاب ابرار هر آينه در درجات بلندى است ، و تو نمى دانى آن درجات چيست
قضائى است رانده شده كه مقربين درگاه خدا آن را مشاهده ميكنند كه ابرار همانا در
نعيم باشند - تا آنجا كه مى فرمايد، از شرابى خالص و صافى و سر به مهر مينوشند، -
تا آنجا كه مى فرمايد - چشمه اى كه همان مقربين خودشان از آن مينوشند).
كه اگر ميان اين آيات و آيات سوره دهر كه گذشت تطبيق به عمل آيد، آنوقت حقيقت وصف
مؤ منين و مال كارشان - اگر در آن دقت كنى - بخوبى روشن ميگردد.
از يكسو در اين آيات ايشان را توصيف كرده باينكه عباداللّه هستند،
و عباداللّه مقرب درگاه خدايند و در ضمن اوصافى كه براى عباد خود ذكر كرده ، فرموده
: (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان
)، (تو اى ابليس بر بندگان من تسلط نمى يابى ) و از سوى ديگر مقربين را
توصيف كرده ، باينكه : (و السابقون
السابقون ، اولئك المقربون ، فى جنات النعيم )،
(سبقت گيرندگان در دنيا بسوى خيرات كه سبقت گيرندگان به مغفرتند در آخرت ، اينان به
تنهائى مقربين و در بهشت نعيمند) پس معلوم ميشود اين عباداللّه كه در آخرت بسوى
نعمت خدا سبقت مى گيرند، همانهايند كه در دنيا بسوى خيرات سبقت ميگرفتند و اگر به
تفحص از حال ايشان ادامه بدهى ، مطالب عجيبى برايت كشف ميشود.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن شد: كه ابرار داراى مرتبه عاليه اى از ايمان هستند و
آن مرتبه چهارم است كه بيانش گذشت و خدايتعالى در باره شان فرموده :
(الذين آمنوا، و لم يلبسوا ايمانهم بظلم ، اولئك لهم الامن و هم مهتدون
)، (كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نياميختند، تنها اينان
هستند كه داراى امنيتند و هم راه يافتگانند).
(و الصابرين فى الباساء)
كلمه (صابرين ) را منصوب آورد، يعنى نفرمود (صابرون ) و نصب آن به تقدير مدح است تا
به عظمت امر صبر اشاره كرده باشد، بعضى هم گفته اند كه اصولا وقتى كلامى كه در وصف
كسى ايراد ميشود طول بكشد وصفى پشت سر وصفى بياورند، نظريه علماى ادب بر اين است كه
ميان اوصاف گاهگاهى مدح و ذمى بياورند و باين منظور اعراب وصف را مختلف سازند، گاهى
به رفع بخوانند و گاهى به نصب .
بحث روايتى (ذيل آيه كريمه و بيان اهميت آنچه در آن آمده
)
از رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت شده كه هر كس باين آيه عمل كند ايمان
خود را به كمال رسانده باشد.
مؤ لف : وجه آن با در نظر داشتن بيان ما روشن است ، و از زجاج و فراءهم نقل شده كه
آندو گفته اند: اين آيه مخصوص انبياء معصومين (عليهم السلام ) است براى اينكه هيچ
كس بجز انبياء نمى تواند همه دستوراتى كه در اين آيه آمده آنطور كه حق آن است عمل
كند، اين بود گفتار آن دو، ولى سخنان آن دو ناشى از اين است كه در مفاد آيات تدبر
نكرده اند و ميان مقامات معنوى خلط كرده اند، چون آيات سوره دهر كه درباره اهل بيت
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده ،
بعنوان ابرار از ايشان ياد فرموده نه به عنوان انبياء، چون اهل بيت (عليهم السلام )
انبياء نبودند.
بله اينقدر هست كه مقامى بس عظيم دارند، بطورى كه وقتى حال اولواالالباب را ذكر
ميكند، كه كسانى هستند كه خدا را در قيام و قعود و بر پهلويشان ذكر ميكنند و در
خلقت آسمانها و زمين تفكر مينمايند، در آخر از ايشان نقل ميفرمايد كه از خدا
درخواست ميكنند ما را به ابرار ملحق ساز، (و
توفنا مع الابرار)، (با ابرار ما را
بميران )، و در تفسير الدر المنثور است كه حكيم ترمذى از ابى عامر اشعرى روايت كرده
كه گفت : به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشتم : تماميت برّ و نيكى به
چيست ؟ فرمود: اينكه در خلوتت همان كنى كه در انظار ميكنى .
و در تفسير مجمع البيان از ابى جعفر و امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه
فرمودند: منظور از ذوى القربى ، اقرباى رسول هستند.
مؤ لف : گويا اين تفسير از باب شمردن يكى از مصاديق قربا باشد، چون در قرآن كريم
آيه اى مخصوص قرباى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هست .
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: فقير آنكسى است كه
كاردش آنچنان باستخوان نرسيده كه دست بسوى مردم دراز كند، ولى مسكين بدحال تر از
اوست و بائس از هر دو بدحال تر است .
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ابن
السبيل كسى است كه دستش از اهلش بريده باشد.
و در تهذيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى از آنجناب از برده اى
سؤ ال كرد كه با مولايش قرار گذاشته : اگر فلان مبلغ بپردازد، آزاد باشد و مقدارى
از آن مبلغ را پرداخته چه كند؟ فرمود: بحكم آيه (و
فى الرقاب ) بقيه مبلغ را بايد از مال
صدقه بپردازند تا آزاد شود.
و در تفسير قمى در ذيل جمله : (و
الصابرين فى الباساء و الضراء) گفته :
امام (عليه السلام ) فرمود: يعنى در گرسنگى و عطش و ترس ، و در معناى جمله (و حين
الباس ) گفته امام فرمود: يعنى در هنگام جنگ .
آيات 178 - 179 بقره
يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم القصاص فى القتلى الحر بالحر و العبد بالعبد و
الانثى بالانثى فمن عفى له من اءخيه شى ء فاتباع بالمعروف و اداء اليه باحسان ذلك
تخفيف من ربكم و رحمة فمن اعتدى بعد ذلك فله عذاب اليم - 178
و لكم فى القصاص حيوة يا اولى الالباب لعلكم تتقون - 179.
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد قصاص (جناياتى كه واقع ميشود) بر شما واجب است آزاد در
مقابل آزاد و برده در مقابل برده و زن در مقابل زن پس اگر صاحب خون از برادرش (قاتل
) بگذرد قاتل بايد كه احسان او را بخوبى تلافى كند و خونبهائى كه بدهكار است به طرز
خوبى بپردازد، اين خود تخفيفى است از ناحيه پروردگارتان و هم رحمتى است پس اگر كسى
بعد از عفو كردن دبه درآورد و از قاتل قصاص بگيرد عذابى دردناك دارد (178) و شما را
در قصاص حياتى است اى خردمندان اگر بخواهيد تقوى داشته باشيد (179)
بيان
(يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم القصاص
فى القتلى ، الحر بالحر) الخ ،
در اينكه خطاب متوجه خصوص مؤ منين كرده ، اشاره است باينكه حكم قصاص مخصوص جامعه
مسلمين است و كفارى كه در كشورهاى اسلامى بعنوان اهل ذمه زندگى مى كنند و غير آنان
از كفار، مشمول آيه نيستند و آيه از كار آنها ساكت است .
و اگر اين آيه را با آيه : (اءن النفس
بالنفس ) بسنجيم ، نسبت تفسير را براى
آن دارد، پس ديگر وجهى براى اين سخن كه چه بسا كسانى گفته باشند (كه اين آيه ناسخ
آن است و به حكم اين آيه به خاطر كشتن برده اى قاتل آزاد اعدام نميشود و به خاطر
كشتن زنى قاتل مرد اعدام نميشود) باقى نمى ماند.
وجه تسميه (قصاص
) و بيان حكم عفو انتقال از قصاص به ديه
و سخن كوتاه آنكه كلمه (قصاص ) مصدر از (قاص يقاص ) است و اين كلمه از (قص اثره ،
جا پاى او را تعقيب كرد) مى باشد، (قصاص - داستانسرا) را هم به همين مناسبت قصاص مى
گويند كه آثار و حكايات گذشتگان را حكايت مى كند، كانه اثر گذشتگان را دنبال مى
نمايد، پس اگر قصاص را قصاص ناميده اند براى اين است كه جانى را در جنايتش تعقيب
ميكنند، و عين آن جنايت كه او وارد آورده بر او وارد مى آورند.
(فمن عفى له من اخيه شى ء)
الخ ، مراد از كلمه موصول (من - كسيكه ) آن كسى است كه مرتكب قتل شده و عفو از قاتل
تنها در حق قصاص است ، در نتيجه مراد به كلمه (شى ء) همان حق است و اگر (شى ء) را
نكره آورد، براى اين بود كه حكم را عموميت دهد، بفرمايد: هر حقى كه باشد، چه تمامى
حق قصاص باشد و چه بعضى از آن ، مثل اينكه صاحبان خون چند نفر باشند، بعضى حق قصاص
خود را به قاتل ببخشند و بعضى نبخشند كه در اينصورت هم ديگر قصاص عملى نمى شود،
بلكه (مثل آن صورتيكه همه صاحبان حق از حق خود صرفنظر كنند)، تنها بايد ديه يعنى
خون بها بگيرند، و اگر از صاحبان خون تعبير به برادران قاتل كرد براى اين بود كه حس
محبت و راءفت آنان را بنفع قاتل برانگيزد و نيز بفهماند: در عفو لذتى است كه در
انتقام نيست .
(فاتباع بالمعروف ، و اداء اليه باحسان
) الخ ، كلمه (اتباع ) مبتدائى است كه خبرش حذف شده و تقديرش
(فعليه ان يتبع القاتل فى مطالبه الدية ، بمصاحبه المعروف
)، (بر اوست كه قاتل را تعقيب كند و خون بها را از او مطالبه نمايد
مطالبه اى پسنديده ) و بر قاتل است كه خون بها را به برادرش كه ولى كشته او است ،
با احسان و خوبى و خوشى بپردازد و ديگر امروز و فردا نكند و او را آزار ندهد.
(ذلك تخفيف من ربكم ، و رحمة
) الخ ، يعنى حكم به انتقال از قصاص بديه ،
خود تخفيفى است از پروردگار شما و به همين جهت تغيير نمى پذيرد، پس ولى خون نمى
تواند بعد از عفو دوباره دبه درآورده و از قاتل قصاص نمايد و اگر چنين كند، خود او
هم متجاوز است و كسيكه تجاوز كند و بعد از عفو قصاص كند عذابى دردناك دارد.
(و لكم فى القصاص حيوة يا اولى الالباب
، لعلكم تتقون ) اين جمله به حكمت
تشريع قصاص اشاره ميكند و هم توهمى را كه ممكن است از تشريع عفو و ديه بذهن برسد،
دفع مينمايد و نيز مزيت و مصلحتى را كه در عفو است ، يعنى نشر رحمت و انگيره راءفت
را بيان نموده ، مى فرمايد: عفو به مصلحت مردم نزديكتر است ، تا انتقام .
و حاصل معناى اين جمله اين است كه عفو هر چند تخفيفى و رحمتى است نسبت به قاتل ، (و
رحمت خود يكى از فضائل انسانى است )، ولكن مصلحت عموم تنها با قصاص تاءمين ميشود،
قصاص است كه حيات را ضمانت ميكند نه عفو كردن و ديه گرفتن و نه هيچ چيز ديگر، و اين
حكم هر انسان داراى عقل است ، و اينكه فرمود: (لعلكم
تتقون )، معنايش اين است كه بلكه شما
از قتل بپرهيزيد و اين جمله به منزله تعليل است ، براى تشريع قصاص .
مفسرين گفته اند: اين جمله يعنى جمله (و
لكم فى القصاص حيوة ) الخ ، با همه
اختصار و كوتاهيش و اندكى كلمات و حروفش و سلامت لفظش و صفاى تركيبش و بليغ ترين
آيات قرآن ، در افاده معناى خويش است و برجسته ترين آيات است در بلاغت ، براى اينكه
در عين اينكه استدلالش بسيار قوى است ، معنايش هم بسيار لطيف و زيباست و در عين
اينكه معنايش لطيف و زيباست ، دلالتش رقيق تر و در افاده مدلولش روشن تر است .
معناى (قصاص
) و آثار آن و بيان لطائف جمله (و
لكم فى القصاص حيوة
)
قبل از آنكه قرآن كريم اين جمله را درباره قصاص ايراد كند، بلغاى دنيا درباره قتل و
قصاص كلماتى داشتند كه بسيار از بلاغت و متانت اسلوب و نظم آن كلمات تعجب ميكردند و
لذت مى بردند، مثل اين گفتار كه : (كشتن ب عض افراد، احياء همه است ) و اين گفتار
كه : (زياد بكشيد تا كشتار كم شود)، و از همه خوش آيندتر اين جمله بوده كه مى
گفتند: (كشتن مؤ ثرترين عامل است براى از بين بردن كشتار).
لكن آيه شريفه مورد بحث ، همه آن كلمات بليغ را از ياد برد و همه را عقب زد، زيرا
جمله
(و لكم فى القصاص حيوة
)، (در قصاص براى شما حيوة است )، از همه آن كلمات كوتاهتر و تلفظش
آسانتر است ، علاوه در اين جمله ، كلمه قصاص معرفه يعنى با الف و لام آمده ، و كلمه
حيوة نكره ، يعنى بدون الف و لام آمده است تا دلالت كند بر اينكه نتيجه قصاص و
بركات آن ، دامنه دارتر و عظيمتر از آن است كه با زبان گفته شود.
و باز با همه كوتاهيش ، نتيجه قصاص را بيان كرده و حقيقت مصلحت را ذكر كرده ،
كه حيات است و همين كلمه حيات حقيقت آن معنائى را كه نتيجه را افاده ميكند متضمن
است چون قصاص است كه سرانجام به حيات مى انجامد نه قتل ، براى اينكه بسيار مى شود
شخص را بعنوان اينكه قاتل است مى كشته در حاليكه بى گناه بوده ، اين كشتن خودش
عدوانا واقع شده و چنين كشتنى مايه حيات نميشود.
بخلاف كلمه قصاص كه هم شامل كشتن مى شود و هم شامل انحاء ديگرى از انتقام ، يعنى
اقسامى كه در قصاص غير قتل هست ، علاوه بر اينكه كلمه قصاص يك معناى زائدى را افاده
ميكند و آن معناى متابعت و دنبال بودن قصاص از جنايت است و به همين جهت قصاص قبل از
جنايت را شامل نمى شود، بخلاف جمله (قتل مؤ ثرترين عامل در جلوگيرى از قتل است ) كه
اين شامل قصاص قبل از جنايت هم ميشود.
از اين هم كه بگذريم ، جمله مورد بحث متضمن تحريك و تشويق هم هست ، چون دلالت ميكند
بر اينكه شارع يك حيات و زندگى ئى براى مردم در نظر گرفته كه خود مردم از آن
غافلند، و اگر قصاص را جارى كنند مالك آن حيات ميشوند، پس بايد كه اين حكم را جارى
بكنند و آن حيات كذائى را صاحب شوند.
نظير اينكه به كسى بگوئى : تو در فلان محل يا نزد فلان شخص مالى و ثروتى دارى و
نگوئى آن مال چيست كه معلوم است شنونده چقدر تشويق مى شود به رفتن در آن محل يانزد
آن شخص .
باز از اين هم كه بگذريم عبارت قرآن به اين نكته هم اشاره دارد: كه صاحب اين كلام
منظورش از اين كلام جز حفظ منافع مردم و رعايت مصلحت آنان چيز ديگرى نيست و اگر
مردم به اين دستور عمل كنند، چيزى عايد خود او نمى شود، چون ميفرمايد: (لكم - براى
شما).
|