تفسير الميزان جلد ۱
علامه محمد حسين طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۸ -
قرآن كريم شديدا
دفع نموده و مستند به اختيار خود انسانها دانسته است ، از آن جمله فرموده :
(و اذا فعلوا فاحشة قالوا: وجدنا عليها آباءنا، و اللّه امرنابها، قل ان
اللّه لا ياءمر بالفحشاء، اءتقولون على اللّه ما لا تعلمون
)، (و چون عمل زشتى مرتكب ميشوند، ميگويند: ما پدران خود را ديديم كه
چنين مى كردند و خدا فرمان داده كه چنين كنيم ، بگو: خدا به كار زشت فرمان نميدهد
آيا بدون علم بر خدا افترائى مى بنديد؟)، بطوريكه ملاحظه مى كنيد كفار عمل زشت خود
را بخدا نسبت دادند و خدا اين نسبت را نفى مى كند.
و آن افعال و احوال و ملكاتى را كه اگر مستند به قضاء و قدر نكند، باعث ميشود
بندگانش باشتباه بيفتد و خود را مستقل از خدا و اختيار خود را سبب تام در تاءثير
بپندارند، مستند به قضاء خود كرد تا انسانها را بسوى صراط مستقيم هدايت كند، صراطى
كه رهروش را به خطا نمى كشاند و آن راه مستقيم اين است كه نه انسان همه كاره و
مستقل از خدا و قضاى او است ، و نه همه كاره قضاء الهى است ، و اختيار انسان هيچ
كاره است ، بلكه همانطور كه گفتيم ، هم قضاء خدا دخيل است و هم اختيار انسان .
با اين هدايت ، رذائل صفاتيكه از استناد حوادث به قضاء ناشى ميشود از انسانها دور
كرد، تا ديگر نه به آنچه عايدشان ميشود، خوشحال شوند و قضاء خدا را هيچ كاره بدانند
و نه از آنچه از دستشان مى رود تاءسف بخورند و خود را هيچ كاره حساب كنند، همچنانكه
فرمود: (و اتوهم من مال اللّه الذى
اتيكم )، (و به ايشان بدهيد از مال خدا
كه خدا بشما داده ) كه مردم را دعوت به جود و كرم مى كند، چون مال را داده خدا
معرفى كرده ، همچنانكه در جمله : (و
مما رزقناهم ينفقون )، (و از آنچه
روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند) با استناد مال به اينكه رزق خداست ، مردم را
بانفاق دعوت مى كند، و نيز مانند آيه : (فلعلك
باخع نف سك على اثارهم ، ان لم يؤ منوا بهذا الحديث اسفا، انا جعلنا ما على الارض
زينة لها، لنبلوهم ايهم احسن عملا)،
(نكند ميخواهى خود را بخاطر آنان و براى اينكه به اين دعوت ايمان نياورده اند، از
غصه هلاك كنى ! ما آنچه كه بر روى زمين هست ، درنظر آنان زينت داديم تا به امتها
نشان بدهيم ، كدامشان بهتر عمل مى كنند) كه رسول گرامى خود صلوات اللّه عليه را نهى
مى كند از اينكه به استناد كفر مردم غصه نخورد، و مى فرمايد: كه اين كفرشان خدا را
به ستوه نمى آورد بلكه آنچه كه در روى زمين هست به منظور امتحان آنان در روى زمين
قرار گرفته و آياتى ديگر از اين قبيل .
و اين روش يعنى طريقه دوم در اصلاح اخلاق طريقه انبياء است كه نمونه هاى بسيارى از
آن در قرآن آمده و نيز به طورى كه پيشوايان ما نقل كرده اند، در كتب آسمانى گذشته
نيز بوده است .
طريقه سوم مخصوص قرآن است و آن محو زمينه
هاىرذائل اخلاقى است
در اين ميان طريقه سومى هست كه مخصوص به قرآن كريم است و در هيچ يك از كتب آسمانى
كه تاكنون به ما رسيده يافت نميشود و نيز از هيچ يك از تعاليم انبياء گذشته سلام
اللّه عليهم اجمعين نقل نشده و نيز در هيچ يك از مكاتب فلاسفه و حكماى الهى ديده
نشده و آن عبارت از اين است كه انسانها را از نظر اوصاف و طرز تفكر، طورى تربيت
كرده كه ديگر محل و موضوعى براى رذائل اخلاقى باقى نگذاشته و به عبارت ديگر اوصاف
رذيله و خوى هاى ناستوده را، از طريق رفع از بين برده نه دفع ، يعنى اجازه نداده كه
رذائل در دلها راه يابد تا در صدد بر طرف كردنش برآيند، بلكه دلها را آنچنان با
علوم و معارف خود پر كرده كه ديگر جائى براى رذائل باقى نگذاشته است .
توضيح اينكه هر عملى كه انسان براى غير خدا انجام دهد، الا و لابد منظورى از آن عمل
در نظر دارد، يا براى اين مى كند كه در كردن آن عزتى سراغ دارد و ميخواهد آنرا بدست
آورد و يا بخاطر ترس از نيروئى آنرا انجام ميدهد، تا از شر آن نيرو محفوظ بماند،
قرآن كريم هم عزت را منحصر در خداى سبحان كرده ، و فرموده :
(ان العزة لله جميعا، عزت همه اش از خداست )، و هم نيرو را منحصر در او
كرده و فرموده : (ان القوة لله جميعا)،
(نيرو همه اش از خداست ).
و معلوم است كسى كه به اين دين و به اين معارف ايمان دارد، ديگر در دلش جائى براى
ريا و سمعه و ترس از غير خدا و اميد به غير خدا و تمايل و اعتماد به غير خدا، باقى
نمى ماند، و اگر براستى اين دو قضيه براى كسى معلوم شود، يعنى علم يقينى بدان داشته
باشد، تمامى پستى ها و بديها از دلش شسته ميشود و اين دو قضيه دل او را به زيور
صفاتى از فضائل ، در مقابل آن رذائل مى آرايد، صفاتى الهى چون تقواى باللّه و تعزز
باللّه و غير آن از قبيل مناعت طبع و كبرياء و غناى نفس و هيبتى الهى و ربانى .
و نيز در كلام خداى سبحان مكرر آمده كه ملك عالم از خداست و ملك آسمانها و زمين از
اوست و آنچه در آسمانها و زمين است از آن وى است كه مكرر بيانش گذشت ، و حقيقت اين
ملك همچنانكه براى همه روشن است ،
براى هيچ موجودى از موجودات استقلال باقى نمى گذارد و استقلال را منحصر در ذات خدا
مى كند.
وقتى ملك عالم و ملك آسمانها و زمين و ملك آنچه در آنها است ، از خدا باشد ديگر چه
كسى از خود استقلال خواهد داشت ؟ و ديگر چه كسى و به چه وجهى از خدا بى نياز تواند
بود؟ هيچ كس و به هيچ وجه ، براى اينكه هر كسى را كه تصور كنى ، خدا مالك ذات او و
صفات او و افعال او است و اگر براستى ما ايمان به اين حقيقت داشته باشيم ، ديگر
بوئى از استقلال در خود و متعلقات خود سراغ مى كنيم ؟! نه با پيدا شدن چنين ايمانى
تمامى اشياء، هم ذاتشان و هم صفاتشان و هم افعالشان ، در نظر ما از درجه استقلال
ساقط ميشوند، ديگر چنين انسانى نه تنها غير خدا را اراده نميكند و نمى تواند غير او
را اراده كند و نميتواند در برابر غير او خضوع كند، يا از غير او بترسد يا از غير
او اميد داشته باشد يا به غير او به چيز ديگرى سرگرم شده و از چيز ديگرى لذت و بهجت
بگيرد يا به غير او توكل و اعتماد نمايد و يا تسليم چيزى غير او شود و يا امور خود
را به چيزى غير او وا بگذارد.
و سخن كوتاه اينكه : چنين كسى اراده نمى كند و طلب نمى نمايد، مگر وجه حق باقى را،
حقى كه بعد از فناى هر چيز باقى است ، چنين كسى اعراض نمى كند مگر از باطل ، و فرار
نمى كند جز از باطل ، باطلى كه عبارت است از غير خدا، چون آنچه غير خداست فانى و
باطل است ، و دارنده چنين ايمانى براى هستى آن در قبال وجود حق كه آفريدگار اوست
وقعى و اعتنائى نمى گذارد.
و نيز در كلام مجيدش آمده : (اللّه لا
اله الا هو، له الاسماء الحسنى )،
(اللّه كه جز او معبودى نيست ، اسمائى نيكو دارد)، و نيز آمده :
(ذلكم الله ربكم ، لا اله الا هو، خالق كل شى ء)،
(اينك اللّه است كه پروردگار شماست معبودى جز او كه خالق هر چيز است نيست )، و نيز
آمده : (الذى احسن كل شى ء خلقه
)، (خدائى را كه هر چه را آفريد نيكويش كرد) و آمده كه :
(و عنت الوجوه للحى القيوم ))،
(همه وجوه در برابر حى قيوم خاضع است )، و فرموده :
(كل له قانتون )، (همه در
طاعت وى اند)، و فرموده : (و قضى ربك
الا تعبدوا الا اياه )، (پروردگارت قضا
رانده كه جز او را نپرستيد) و نيز فرموده : (اولم
يكف بربك ، انه على كل شى ء شهيد؟)
(آيا اين براى پروردگارت بس نيست ، كه بر هر چيز ناظر است ؟) و نيز فرموده :
(الا انه بكل شى ء محيط)،
(آگاه باش كه او بر هر چيز احاطه دارد) 541
و نيز فرموده : (و ان الى ربك المنتهى
) (و بدرستى كه آخرين منزل هستى ، درگاه پروردگار تو است ).
و از همين باب است آيات مورد بحث كه مى فرمايد: (و
بشر الصابرين ، الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا: انا لله و انا اليه راجعون
) الخ ، براى اينكه اين آيات و نظائرش مشتمل بر معارف خاصه الهيه اى است
كه نتايج خاصه اى حقيقى دارد، و تربيتش نه هيچگونه شباهتى به تربيت مكتبهاى فلسفى و
اخلاقى دارد و نه حتى به تربيتى كه انبياء (عليهم السلام ) در شرايع خود سنت كرده
اند. چون طريقه حكما و فلاسفه در فن اخلاق همانطور كه گفتيم ، براساس عقايد عمومى و
اجتماعى است ، عقايدى كه ملت ها و اجتماعات درباره خوبيها و بديها دارند و طريقه
انبياء (عليهم السلام ) هم بر اساس عقائد عمومى دينى است ، عقائدى كه در تكاليف
عبادتى و در مجازات تخلف از آن تكاليف دارند، ولى طريقه سوم كه طريقه قرآن است
براساس توحيد خالص و كامل بنا شده ، توحيدى كه تنها و تنها در اسلام ديده مى شود و
خاص اسلام است كه بر آورنده اش بهترين صلوات و درودها باد (دقت فرمائيد).
سخنان بى اساس يكى از مستشرقين و نقد آن
و عجب اينجاست كه بعضى از شرق شناسان غربى ، در تاريخ خود كه درباره تمدن اسلام
نوشته ، حرف هائى زده كه خلاصه اش از نظر خواننده ميگذرد: آنچه از اسلام و معارفش
براى يك جامعه شناس اهميت دارد، بحث از شئون تمدنى است كه دعوت دينى اسلام آورده ،
و در ميان پيروان خود گسترش داده ، آرى يك دانشمند بايد رمز آن خصائص روحى كه در
ميان آنان بجاى گذارد، خصائصى كه زير بناى ترقى و تمدن و تكامل مسلمين شد، جستجو
كند و گرنه معارف دينش يك دسته مواد اخلاقى است كه همه اديان و همه انبياء، آنها را
داشته و بدانها اشاره كرده اند (دقت كنيد).
در حاليكه اگر به آنچه ما گفتيم دقت بيشترى بفرمائيد، خواهيد ديد اين سخن تا چه
پايه ساقط و بى مايه است ، و اين مستشرق چقدر به خطا رفته ، براى اينكه او فكر
نكرده كه نتيجه ، هميشه فرع مقدمه است و آثار خارجى كه مترتب بر هر نوع تربيت مى
شود، اين آثار زائيده و نتايج نوع علوم و معارفى است كه مكتب دارد و مربى آنرا
القاء مى كند، و شاگرد و آنكه در تحت تربيت مكتب است ، آن را فراميگيرد.
و اگر دو مكتب دار را در نظر بگيريم كه يكى مردم را بسوى حق و كمال دعوت مى كند،
اما درجه نازل از حق و درجه متوسط از كمال و ديگرى نيز بسوى حق و كمال دعوت مى كند،
ولكن حق محض و خالص و كمالى كه بالاتر از آن تصور ندارد،
آيا اين دو مكتب دار و اين دو نوع مكتب ، يكسانند؟! ابدا،
فرق ميان اين سه طريقه و مسلك
دين مبين اسلام همين مكتبى است كه بسوى حق محض و كمال اقصى دعوت مى كند و اما مكتب
اول ، يعنى مكتب حكما و فلاسفه تنها بسوى حق اجتماعى و مكتب دوم تنها بسوى حق واقعى
و كمال حقيقى ، يعنى آنچه مايه سعادت آدمى در آخرت است ميخواند، ولى مكتب اسلام
بسوى حقى دعوت مى كند كه نه ظرف اجتماع گنجايش آنرا دارد و نه آخرت و آن خداى تعالى
است ، اسلام اساس تربيت خود را بر اين پايه نهاده ، كه خدا يكى است ، و شريكى
ندارد، و اين زيربناى دعوت اسلام است كه بنده خالص بار مى آورد و عبوديت محض را
نتيجه ميدهد، و چقدر ميان اين سه طريقه فاصله است ! اين مسلك بود كه جمع بسيار و
افرادى بيشمار از بندگانى صالح و علمائى ربانى و اوليائى مقرب از مرد و زن تحويل
جامعه بشرى داد و همين شرافت در فرق ميانه سه مسلك نامبرده كافى است .
علاوه بر اينكه مسلك اسلام از نظر نتيجه هم با آن دو مسلك ديگر فرق دارد، چون بناى
اسلام بر محبت عبودى و ترجيح دادن جانب خدا بر جانب خلق و بنده است (يعنى هر جا كه
بنده در سر دو راهى قرار گرفت كه يكى به رضاى خدا و ديگرى به رضاى خودش مى انجامد،
رضاى خود را فداى رضاى خدا كند، از خشم خود بخاطر خشم خدا چشم بپوشد، از حق خود
بخاطر حق خدا صرفنظر كند. و همچنين ).
و معلوم است كه محبت و عشق و شور آن بسا ميشود كه انسان محب و عاشق را به كا رهائى
وا ميدارد كه عقل اجتماعى ، آنرا نمى پسندد، چون ملاك اخلاق اجتماعى هم ، همين عقل
اجتماعى است و يا به كارهائى واميدارد كه فهم عادى كه اساس تكاليف عمومى و دينى است
، آن را نمى فهمد، پس عقل براى خود احكامى دارد و حب هم احكامى جداگانه كه
انشاءاللّه بزودى توضيح اين معنا در پاره اى مباحث آينده از نظر خواننده مى گذرد.
نسبت بين (صلوات
) و (رحمت
)
(اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة ، و
اولئك هم المهتدون ) الخ ، دقت در اين
آيه اين معنا را دست ميدهد كه صلوات به وجهى غير از رحمت است شاهدش اين است كه آن
به صيغه جمع آمده و اين به صيغه مفرد، و شاهد ديگرش آيه شريفه :
(هو الذى يصلى عليكم ، و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور، و كان
بالمؤ منين رحيما)، (او كسى است كه بر
شما صلوات مى فرستد و ملائكه او نيز، تا شما را از ظلمت ها بسوى نور خارج كند، و او
همواره به مؤ منين رحيم است ) است ،
چون مى رساند جمله : (و كان بالمؤ منين
رحيما) الخ ، به منزله علت است براى
جمله :
(هو الذى يصلى عليكم
) الخ ، كه با در نظر گرفتن اين نظم ، معناى آن چنين ميشود: (اگر خداى
تعالى بر شما صلوات مى فرستد، از او همين انتظار بايد داشت براى اينكه عادت او بر
اين جارى شده ، كه نسبت به مؤ منين رحمت كند، و شما هم مؤ منيد: پس شاءن شما اقتضاء
مى كند كه بر شما هم صلوات بفرستد، تا بشما هم رحمت كرده باشد.
پس از اين آيه استفاده شد كه نسبت صلوات به رحمت ، نسبت مقدمه بذى المقدمه است ، و
يا به عبارتى نسبت برگشتن به نگاه كردن است كه اول بايد برگشت ، سپس نظر كرد، و نيز
مانند نسبت انداختن در آتش و سپس سوزاندن است .
و همين مناسب با آن معنائى است كه براى صلاة ذكر كرده اند، چون آنرا به انعطاف دليل
معنا كرده اند، پس صلاة خدا نسبت به بنده اش ، انعطاف و برگشتن خدا بسوى بنده است
تا بوى رحمت كند، و صلاة ملائكه براى مؤ من انعطاف آنان بسوى انسان است تا واسطه
رساندن رحمت خدا شوند، و صلاة مؤ منين برگشتن آنان و دعا به عبوديت است .
و اين معنا منافاتى ندارد با اينكه صلاة خودش رحمت و از مصاديق آن باشد، چون رحمت
در قرآن كريم به طورى كه دقت و تاءمل در مواردش دست ميدهد عبارتست از عطيه مطلقه
خدائى و موهبت عامه ربانى ، همچنانكه در يك مورد فرمود:
(و رحمتى وسعت كلشى ء)،
(رحمت من شامل همه چيز شده است )، و در موردى ديگر فرموده :
(و ربك الغنى ذوالرحمة ان يشاء يذهبكم ، و يستخلف من بعدكم ما يشاء، كما
انشاءكم من ذرية قوم آخرين )، (و
پروردگار تو بى نيازى صاحب رحمت است ، او اگر بخواهد شما را از بين مى برد و بعد از
شما هر چه را بخواهد جانشين شما مى كند، همچنانكه شما را از ذريه مردمى ديگر ايجاد
كرد).
كه مى رساند از بين بردن يك قوم بخاطر بى نيازى او از خلق است ، و جانشين كردن قومى
ديگر و ايجاد آنها، بخاطر رحمت او است ، و در عين حال هم از بين بردنش و هم ايجادش
، هم مستند به رحمت او ميشود و هم مستند بفناى او، پس هر خلق و امرى رحمت است ،
همچنانكه هر خلق و امرى عطيه است كه از بى نياز سر مى زند، همچنانكه فرمود:
(و ما كان عطاء ربك محظورا، (عطاى پروردگار تو جلوگير ندارد)، و يكى از
عطاياى او كه جلوگير ندارد، همان صلاة است ، پس به همين دليل صلاة هم ، رحمت است ،
چيزى كه هست صلاة رحمت مخصوصى است و از همين بيان ميتوان فهميد كه چرا در آيه مورد
بحث كلمه صلاة را به صيغه جمع و كلمه رحمت را به صيغه مفرد آورد،
(چون كلمه رحمت جنس است و جمع بسته نميشود ولى كلمه (صلاة ) رحمت خاص و يا به
عبارتى مصداق رحمت است و جمع بسته ميشود).
(و اولئك هم المهتدون
) الخ ، گوئى اين جمله بمنزله نتيجه است براى جمله :
(اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة )
الخ ، و به همين جهت نفرمود: (صلوات من
ربهم و رحمة و هداية ) و نيز نفرمود:
(و اولئك هم المهديون )،
ايشان تنها كسانيند كه هدايت شده اند، بلكه اولا كلمه (اولئك ) را مجدد آورد تا از
آن جملات قبل جدا شود، و ثانيا به صيغه (مهتدون ) آورد تا بقبول هدايت اشاره كرده
باشد، چون قبول هدايت فرع هدايت است .
صلاة ، رحمت و اهتداء معانى جداگانه دارند هر چند كه سه
مصاديق رحمت اند
پس تا اينجا روشن شد كه رحمت خدا به ايشان اين است كه ايشان را بسوى خود هدايت كند
و صلوات او بر ايشان به منزله مقدمه اين هدايت است و اهتداء ايشان نتيجه هدايت
خداست ، خدا ايشان را هدايت كرد و ايشان هم هدايت خدا را قبول كردند، پس هر يك از
صلاة و رحمت و اهتداء، معنائى جداگانه دارند هر چند كه از نظر ديگر همه مصاديق
رحمتند.
بنابراين مثل اين گونه مؤ منين بطوريكه آيه شريفه از كرامت خدا نسبت بايشان خبر
داده ، مثل دوستى است كه او را ببينى دارد بطرف منزلت مى آيد و از اين و آن مى پرسد
منزل فلانى كجا است ؟ در همين حال تو با روى خوش و احترام او را ديدار كنى و مستقيم
و بدون اينكه ديگر از اين و آن بپرسد و احيانا كوچه ها را عوضى رود، به خانه خود
بياورى و در بين راه هم اگر محتاج آبى و يا غذائى هست و يا احتياج بهر كس دارد و يا
محتاج باين است كه در راه دستش را بگيرى ، همه اين احسانها را درباره اش مبذول
بدارى و از هر مكروه و ناگوار حفظش كنى .
كه همه اين كارها كه در حق او بكنى يك احترام است ، چون ميخواهى در اين يك سفر كه
به خانه ات آمده ، باو احترام كرده باشى ، ولى در عين حال يك يك عمليات تو اكرام
جداگانه هم هست ، و راهنمائيت ، هدايت است ، و آن خود عنوانى است غير اكرام و غير
مواظبت و در عين اينكه غير اكرام است ، اكرام هم هست . در آيه مورد بحث هم تمامى
صلوات و رحمت و اهتداء هم از يكنظر اكرام واحد است و هم از نظرى ديگر مواظبت در بين
راه و در خانه ، به منزله صلوات و به خانه آوردنش به منزله اهتداء، و از اول تا به
آخرش به منزله رحمت است . و اگر جمله : (و
اولئك هم المهتدون ) با جمله اسميه
آمد، و اشاره (اولئك ) كه مخصوص اشاره به دور است در آن بكار رفت و ضمير فصل (هم )
بار ديگر تكرار شد و خبر (مهتدون ) معرفه و با الف و لام موصول آمد، همه اينها
بمنظور تعظيم شان مؤ منين و بزرگداشت ايشان است و خدا داناتر است .
545
يك بحث روايتى
بحث روايتى (درباره برزخ و زندگى روح بعد از مرگ )
درباره برزخ و زندگى روح بعد از مرگ
در تفسير قمى ، از سويد بن غفله ، از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه
فرمود: فرزند آدم وقتى به آخرين روز دنيا و اولين روز آخرت ميرسد مال و فرزندان و
اعمالش در نظرش مجسم مى شوند، نخست متوجه مال خود مى شود و باو ميگويد: بخدا سوگند
من براى جمع آورى و حفظ تو بسيار حريص بودم و بسيار بخل ورزيدم ، حال چه كمكى
ميتوانى به من بكنى ؟ مال باو ميگويد: كفن خود را ميتوانى از من بردارى .
سپس متوجه فرزندان مى شود، و بايشان مى گويد: بخدا سوگند، من خيلى شما را دوست
ميداشتم و همواره حمايت از شما مى كردم (در اين روز بيچارگيم ) چه خدمتى ميتوانيد
بمن بكنيد ؟ ميگويند: (غير از اينكه ) تو را در گودالت دفن كنيم هيچ ، سپس متوجه
عمل خود ميشود و ميگويد: بخدا سوگند من درباره تو بى رغبت بودم و تو بر من گران
بودى ، تو امروز چه كمكى به من مى كنى ؟ ميگويد: من مؤ نس توام در قبر و در قيامت ،
تا آنكه من و تو را بر پروردگارت عرضه بدارند.
آنگاه امام فرمود: اگر آدمى در دنيا ولى خدا باشد، عملش بصورت خوشبوترين و زيباترين
، و خوش لباسترين مرد نزدش مى آيد و ميگويد: بشارت ميدهم تو را به روحى از خدا و
ريحانى و بهشت نعيمى كه چه خوش آمدنى كردى .
وى مى پرسد: تو كيستى ؟ ميگويد من عمل صالح توام كه از دنيا به آخرت كوچ كرده ام ،
و آدمى در آنروز مرده شوى خود را ميشناسد و با كسانيكه جنازه اش را بر ميدارند سخن
ميگويد و سوگندشان ميدهد كه عجله كنند، پس همينكه داخل قبر شد، دو فرشته نزدش مى
آيند كه همان دو فتان قبرند موى بدنشان آنقدر بلند است كه روى زمين كشيده ميشود و
با انياب خود زمين را مى شكافند، صدائى دارند چون رعد قاصف ، ديدگانى چون برق خاطف
، برقى كه چشم را مى زند، از او مى پرسند: پروردگارت كيست ؟ و پيرو كداميك از
انبيائى ؟ و چه دينى دارى ؟ ميگويد: پروردگارم اللّه است ، و پيامبرم محمد صلى الله
عليه و آله و سلم و دينم اسلام است ، ميگويند: (بخاطر اينكه در سخن حق پايدار مانده
اى ) خدايت بر آنچه دوست ميدارى و بدان خوشنودى ثابت بدارد، و اين دعاى خير همان
است كه خدا در قرآن فرموده : (يثبت
اللّه الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا)،
(خداى تعالى كسانى را كه ايمان آورده اند بر قول حق و ثابت ، هم در دنيا و هم در
آخرت پايدارى ميدهد).
اينجاست كه قبر او را تا آنجا كه چشمش كار كند گشاد مى كنند و درى از بهشت برويش مى
گشايند و بوى ميگويند: با ديده روشن و با خرسندى خاطر بخواب ، آنطور كه جوان نورس و
آسوده خاطر ميخوابد، و اين دعاى خير همان است كه خداى تعالى درباره اش فرموده :
(اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا)،
(بهشتيان آنروز بهترين جايگاه و زيباترين خوابگاه را دارند).
و اگر دشمن پروردگارش باشد، فرشته اش بصورت زشت ترين صورت و جامه و بدترين چيز نزدش
مى آيد و بوى ميگويد: بشارت باد تو را به ضيافتى از حميم دوزخ ، جايگاه آتشى
افروخته و او نيز شوينده خود را مى شناسد و حامل خود را سوگند ميدهد: كه مرا بطرف
قبر مبر، و چون داخل قبرش مى كنند، دو فرشته ممتحن نزدش مى آيند و كفن او را از
بدنش انداخته ، مى پرسند: پروردگار تو و پيغمبرت كيست ؟ و چه دينى دارى ؟ ميگويد:
نميدانم ، مى گويند: هرگز ندانى و هدايت نشوى پس او را با گرزى آنچنان مى زنند كه
تمامى جنبنده هائيكه خدا آفريده ، به غير از جن و انس ، همه از آن ضربت تكان
ميخورند.
آنگاه درى از جهنم برويش باز نموده ، باو ميگويند: بخواب با بدترين حال ، آنگاه
قبرش آنقدر تنگ ميشود كه بر اندامش مى چسبد، آنطور كه نوك نيره به غلافش بطوريكه
دماغش يعنى مغز سرش از بين ناخن و گوشتش بيرون آيد و خداوند مار و عقرب زمين و
حشرات آنرا بر او مسلط مى كند تا نيشش بزنند و او بدين حال خواهد بود، تا خداوند از
قبرش مبعوث كند، در اين مدت آنقدر در فشار است كه دائما آرزو مى كند كى ميشود كه
قيامت قيام كند.
و در كتاب منتخب البصائر از ابى بكر حضرمى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت
آورده كه فرمود: سوال قبر مخصوص دو طائفه است ، يكى آنهائيكه ايمان خالص داشتند و
يكى آنها كه كفر خالص داشتند عرضه داشتم پس ساير مردم چطور؟ فرمود: اما بقيه مردم :
از سوالشان صرفنظر ميشود.
رواياتى از امام صادق عليه و السلام درباره ارواح مؤ منين
و عالم برزخ
آنان
و در امالى شيخ از ابن ظبيان روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام )
بودم ، ايشان پرسيدند: مردم درباره ارواح مؤ منين بعد از مرگ چه ميگويند؟ من عرضه
داشتم ميگويند ارواح مؤ منين در سنگدان مرغانى سبز رنگ جا ميگيرند فرمود: سبحان
اللّه خداى تعالى مؤ من را گرامى تر از اين ميدارد.
بلكه در دم مرگ مؤ من ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و
حسين (عليهماالسلام )، در حاليكه ملائكه مقرب خداى عز و جل ايشانرا همراهى مى كنند،
به بالينش حاضر ميشوند، اگر خداى تعالى زبانش را به شهادت بر توحيد او و نبوت رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ولايت اهل بيت آنجناب ، باز كرد كه بر اين معانى
شهادت ميدهد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين
(عليهماالسلام ) و ملائكه مقرب خدا با ايشان گواه ميشوند و اگر زبانش بند آمده
باشد، خدايتعالى رسول گرامى خود را باين خصيصه اختصاص داده كه از ايمان درونى هر كس
آگاه است ، و لذا بايمان درونى مؤ من گواهى ميدهد و على و ف اطمه و حسن و حسين - كه
بر همگى آنان بهترين سلام باد - و نيز ملائكه اى كه حضور دارند، شهادت رسولخدا صلى
الله عليه و آله و سلم را گواهى مى كنند.
و اين مؤ من وقتى روحش گرفته ميشود، او را بسوى بهشت ميبرند، البته با بدنى و صورتى
نظير صورتى كه در دنيا داشت ، و مؤ منين در آنجا ميخورند و مى نوشند، بطوريكه اگر
كسى از آشنايانشان از دنيا به نزدشان بيايد، ايشانرا مى شناسد، چون گفتيم به همان
صورتى هستند كه در دنيا بودند.
و در كتاب محاسن از حماد بن عثمان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت :
سخن از ارواح مؤ منين بميان آمد، آنجناب فرمود: يكديگر را ديدار مى كنند، من از در
تعجب پرسيدم : ديدار مى كنند؟ فرمود: آرى ، از يكديگر احوال مى پرسند و يكديگر را
مى شناسند، حتى وقتى تو يكى از ايشان را ببينى مى گوئى : اين فلانى است .
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود : مؤ من بديدار
بازماندگان خود مى آيد، و از زندگى آنان تنها آنچه مايه خرسندى است مى بيند و آنچه
مايه نگرانى است از نظر او پوشيده ميدارند و كافر هم به زيارت بازمانده خود مى آيد،
ولى او تنها ناگواريها را مى بيند و اما خوشى ها و آنچه محبوب او است از نظرش
پوشيده ميدارند آنگاه اضافه فرمود: كه بعضى از اموات در همه جمعه ها به ديدار اهل
خود مى آيند و بعضى ديگر به قدر عملى كه دارند.
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ارواح اموات ، مانند
اجساد، بدن دارند و در درختى از بهشت جاى دارند، يكديگر را مى شناسند و حال يكديگر
را مى پرسند و چون روحى تازه از راه برسد، به يكديگر ميگويند: فعلا مزاحمش نشويد
كه از هول عظيمى در آمده (بگذاريد كمى استراحت كند)، آنگاه از او ميپرسند: فلانى چه
كرد؟ و فلانى چه شد؟ اگر در پاسخ بگويد او در دنيا زنده بود كه من آمدم ، به
انتظارش مى نشينند، و اگر بگويد او مدتى است از دنيا در آمده ،
مى فهمند كه او بهشتى نبوده از در ترحم مى گويند سقوط كرده ، سقوط كرده است .
مؤ لف : روايات در باب زندگى در برزخ بسيار زياد است ، و ما آن مقدار را كه جامع
معناى برزخ بود انتخاب نموده ، در اينجا آورديم ، و گرنه در اين معانى كه ما آورديم
روايات آنقدر زياد است كه به حد استفاضه رسيده و همه آنها دلالت دارد بر اينكه برزخ
عالمى است مجرد از ماده .
داستانى در تاءييد ادله گذشته بر وجود عالم برزخ و حيات
روح بعد از
مرگ
(مترجم ): در اينجا مناسب ديدم بعنوان تاءييد ادله گذشته از ميان داستانهايى كه در
اين باره شنيده ام يك داستان را نقل كنم تا خواننده عزيز نسبت به زندگى در برزخ
اعتقادش قوى تر گردد، البته همانطور كه اشاره شد در اين باره شنيده هاى بيشترى دارم
و همه را از اشخاص با تقوى و مورد وثوق شنيده ام لكن داستانى كه از نظر خواننده مى
گذرد مربوط به مشاهده اى است كه براى استاد عاليقدرم علامه طباطبائى مؤ لف همين
كتاب دست داده و من آنرا قبلا از حضرت آيه اللّه جناب آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى
يزدى فرزند مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى يزدى مؤ سس و بنيانگذار حوزه علميه قم
شنيده بودم بعد عين شنيده خود را براى جناب استاد نقل كردم و ايشان آنرا صحه
گذاردند و امروز كه روز چهارشنبه يازدهم جمادى الاولى سال 1398 هجرى قمرى است از
ايشان اجازه خواستم داستان زير را در بحث پيرامون برزخ درج كنم ايشان جواب صريحى
ندادند ولى از آنجائيكه به نظر خودم بهترين دليل بر وجود برزخ است لذا نتوانستم از
درج آن چشم بپوشم ، و اينك آن داستان :
در سالهائى كه در حوزه نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم مرتب از ناحيه مرحوم والدم
هزينه تحصيلم به نجف مى رسيد و من فارغ البال مشغول بودم تا آنكه چند ماهى مسافر
ايرانى به عراق نيامد و خرجيم تمام شد، در همين وضع روزى مشغول مطالعه بودم و دقيقا
در يك مسئله علمى فكر مى كردم كه ناگهان بى پولى و وضع روابط ايران و عراق رشته
مطلب را از دستم گرفته و بخود مشغول كرد، شايد چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه شنيدم
درب منزل را مى كوبند، در حاليكه سر روى دستم نهاده و دستم روى ميز بود برخاستم و
درب خانه را باز كردم مردى ديدم بلند بالا و داراى محاسنى حنائى و لباسى كه شباهت
به لباس روحانى عصر حاضر نداشت نه فرم قبايش و نه فرم عمامه اش ، اما هر چه بود
قيافه اى جذاب داشت . به محضى كه در را باز كردم سلام كرد و گفت : من شاه حسين ولى
، پروردگار متعال مى فرمايد در اين مدت هيجده سال ، كى گرسنه ات گذاشته ام كه درس و
مطالعه ات را رها كرده و بفكر روزيت افتاده اى !! آنگاه خداحافظى كرد و رفت .
من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت ميز تازه سر از روى دستم برداشتم و از آنچه
ديدم تعجب كردم و چند سؤ ال برايم پيش آمد اول اينكه آيا راستى من از پشت ميز
برخاستم و به در خانه رفتم و يا آنچه ديدم همينجا ديدم ولى يقين دارم كه خواب نبودم
.
دوم اينكه : اين آقا خود را به نام شاه حسين ولى معرفى كرد، ولى از قيافه اش بر مى
آيد كه گفته باشد شيخ حسين ولى ، لكن هر چه فكر كردم نتوانستم بخود بقبولانم كه
گفته باشد: شيخ ، از طرفى هم قيافه اش قيافه شاه نبود، اين سؤ ال همچنان بدون جواب
ماند تا آنكه مرحوم والدم از تبريز نوشتند كه تابستان به ايران بروم در تبريز بر
حسب عادت نجف ، بين الطلوعين قدم مى زدم روزى از قبرستان كهنه تبريز مى گذشتم به
قبرى برخوردم كه از نظر ظاهر پيدا بود قبر يكى از بزرگان است ، وقتى سنگ قبر را
خواندم ديدم قبر مردى است دانشمند بنام شاه حسين ولى و حدود سيصد سال پيش از آمدن
به در خانه ، از دنيا رفته است .
سؤ ال سومى كه برايم پيش آمد تاريخ هيجده سال بود كه اين تاريخ ابتدائش چه وقت بوده
است ؟ وقتى است كه من شروع به تحصيل علوم دينى كرده ام ؟ كه من بيست و پنج سال است
مشغولم ، و يا وقتى است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده ام ؟ كه آنهم بيش از ده
سال نيست پس ماده تاريخ هيجده از چه وقت است ؟ و چون خوب فكر كردم ديدم هيجده سال
است كه به لباس روحانيت ملبس و مفتخر شده ام .
اين را هم بگويم و بگذرم كه نگارنده از آنجا كه مى ترسم جناب استادم با درج اين قصه
مخالفت كند لذا تصميم دارم وقتى مقابله همه روزه ما به اينجا رسيد اين قسمت را
نخوانم .
بحث فلسفى (درباره اينكه نفس (روح ) آدمى مجرد از ماده
است )
آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده ؟ (البته مراد ما از نفس
آن حقيقتى است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت : من ، ما، شما، او، فلانى ، و
امثال آن از آن حكايت مى كنيم و يا بدان اشاره مينمائيم ، و نيز مراد ما به تجرد
نفس اين است كه موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مكان نباشد). حال كه موضوع
بحث روشن شد و معلوم گشت كه درباره چه چيز بحث مى كنيم ، اينك ميگوئيم : جاى هيچ شك
نيست كه ما در خود معنائى و حقيقتى مى يابيم و مشاهده مى كنيم كه از آن معنا و
حقيقت تعبير مى كنيم به (من )، (و ميگوئيم من پسر فلانم ، - و مثلا در همدان متولد
شدم ، - من باو گفتم و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم ).
باز جاى هيچ شك و ترديد نيست كه هر انسانى در اين درك و مشاهده مثل ما است من و
تمامى انسانها در اين درك مساوى هستيم و حتى در يك لحظه از لحظات زندگى و شعورمان
از آن غافل نيستيم مادام كه شعورم كار ميكند، متوجهم كه من منم و هرگز نشده كه خودم
را از ياد ببرم .
حال ببينيم اين (من ) در كجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده ؟ قطعا در
هيچيك از اعضاى بدن ما نيست ، آنكه يك عمر ميگويد (من ) در داخل سر ما نيست ، در
سينه ما و در دست ما و خلاصه در هيچيك از اعضاى محسوس و ديده ما نيست ، و در حواس
ظاهرى ، مائيم كه وجودشان را از راه استدلال اثبات كرده ايم ، چون حس لامسه و شامه
و غيره پنهان نشده و در اعضاى باطنى ما هم كه وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات
كرده ايم ، نيست .
بدليل اينكه بارها شده و ميشود كه من از اينكه داراى بدنى هستم و يا داراى حواس
ظاهرى يا باطنى هستم ، بكلى غافل ميشوم وليكن حتى براى يك لحظه هم نشده كه از هستى
خودم غافل باشم ، و دائما (من ) در نزد (من ) حاضر است ، پس معلوم ميشود اين (من )
غير بدن و غير اجزاء بدن است . و نيز اگر (من ) عبارت باشد از بدن من و يا عضوى از
اعضاى آن و يا (مانند حرارت ) خاصيتى از خواص موجوده در آن ، با حفظ اين معنا كه
بدن و اعضايش و آثارش همه و همه مادى است و يكى از احكام ماده اين است كه بتدريج
تغيير مى پذيرد و حكم ديگرش اين است كه قابل قسمت و تجزيه است بايد (من ) نيز هم
دگرگونى بپذيرد و هم قابل انقسام باشد، با اينكه مى بينيم نيست .
به شهادت اينكه هر كس به اين مشاهده ، (كه گفتيم آنى و لحظه اى از آن غافل نيست )
مراجعه كند، و سپس همين مشاهده را كه سالها قبل يعنى از آن روزيكه چپ و راست خود را
شناخت و خود را از ديگران تميز مى داد، بياد بياورد، مى بيند كه من امروز، با من آن
روز، يك (من ) است و كمترين دگرگونى و يا تعددى بخود نگرفته ، ولى بدنش و هم اجزاء
بدنش و هم خواصى كه در بدنش موجود بوده ، از هر جهت دگرگون شده ، هم از جهت ماده و
هم از جهت صورت و شكل ، و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور ديگرى شده ، پس معلوم
ميشود (من ) غير از بدن من است و اى بسا در حادثه اى نيمى از بدنش قطع شده ، ولى
خود او نصف نشده ، بلكه همان شخص قبل از حادثه است .
و همچنين اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد، مى بيند كه (من ) معنائى است بسيط كه
قابل انقسام و تجزيه نيست ، ولى بدنش قابل انقسام هست ، اجزاء و خواص بدنش نيز
انقسام مى پذيرد، چون بطور كلى ماده و هر موجودى مادى اينطور است ، پس معلوم مى شود
نفس غير بدن است ،
نه همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن ، و نه خاص يتى از خواص آن ، نه آن خواصى كه
براى ما محسوس است و نه آن خواصى كه با استدلال به وجودش پى برده ايم و نه آن خواصى
كه براى ما هنوز درك نشده است .
براى اين كه همه اين نامبرده ها هر طورى كه فرض كنيد مادى است و حكم ماده اين است
كه محكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مى پذيرد و مفروض ما اين است كه آن چيزى كه
در خود بنام (من ) مشاهده ميكنم ، هيچيك از اين احكام را نمى پذيرد، پس نفس به هيچ
وجه مادى نيست .
و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مى كنيم امر واحدى مى بينيم ، امرى بسيط كه كثرت و
اجزاء و مخلوطى از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است ، هر انسانى اين معنا را در نفس
خود مى بيند و درك مى كند كه او اوست ، و غير او نيست و دو كس نيست ، بلكه يكنفر
است و دو جزء ندارد بلكه يك حقيقت است .
پس معلوم مى شود اين امر مشهود، امرى است مستقل كه حد ماده بر آن منطبق و صادق نيست
و هيچيك از احكام لازم ماده در آن يافت نميشود، نتيجه مى گيريم پس او جوهرى است
مجرد از ماده كه تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد
مى كند، يعنى تعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره مينمايد، (و نمى گذارد دستگاههاى
بدن از كار بيفتند و يا نامنظم كار كنند) و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همين معنا
است .
ادله و براهين منكرين تجرد روح
در مقابل ما همه علماى مادى گرا و جمعى از علماى الهى ، از متكلمين ، و نيز علماى
ظاهر بين ، يعنى اهل حديث ، منكر تجرد روح شده اند و بر مدعاى خود و ردّ ادله ما
برهانهائى اقامه كرده اند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نميباشد.
1 - ماديين گفته اند: رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفتى كه كرده و به آن حد از
دقت كه امروز رسيده ، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش ، به هيچ خاصيت از خواص
بدنى انسان نرسيده ، مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده ، ديگر خاصيتى
بدون علت مادى نمانده تا بگويند اين اثر روح مجرد از ماده است ، چون با قوانين ماده
منطبق نيست و آن را دليل بر وجود روح مجرد بگيرند.
و در توضيح اين گفتار خود گفته اند: سلسله اعصاب كه در سراسر بدن منتشر است ،
ادراكات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسه هايش را پشت سر هم و در نهايت سرعت به
عضو مركزى اعصاب منتقل مى كند، و اين مركز عبارت است از قسمتى از مغز سر كه مجموعه
اى است متحد و داراى يك وضعى واحد،
بطوريكه اجزائش از يكديگر متمايز نيست و اگر بعضى از آن باطل شود و بعضى ديگر جاى
آن را پر كند، اين دگرگونى ها در آن درك نميشود، و اين واحد متحصل همان نفس ما است
كه همواره حاضر براى ما است ، و ما از آن تعبير مى كنيم به (من ).
پس اينكه احساس مى كنيم كه ما غير از سر و پيكرمان هستيم ، درست است وليكن صرف اين
احساس باعث نميشود بگوئيم پس (ما) غير از بدن و غير از خواص بدنى ما است ، بلكه از
آنجا كه مركز اعصاب مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام مى شود،
لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم .
چون لازمه غفلت از آن بطورى كه در جاى خود مسلم شده است ، بطلان اعصاب و توقفش از
عمل است و آن همان مرگ است .
و نيز اينكه مى بينيم نفس (من ) همواره ثابت است نيز درست است ، اما اين هم دليل
تجرد نفس نيست و از اين جهت نيست كه حقيقتى است ثابت كه دستخوش تحولات مادى نميشود،
بلكه اين حس ما است كه (مانند ديدن آتش آتش گردان بصورت دائره )، در اثر سرعت
واردات ادراكى ، امر بر ايمان مشتبه ميشود، مثل حوضى كه دائما نهر آبى از اين طرف
داخلش ميشود و از طرف ديگر بيرون مى ريزد، به نظر ما مى رسد كه آب ثابت و همواره پر
است و عكس آدمى يا درخت و يا غير آن كه در آب افتاده ، واحد و ثابت است .
همانطور كه در مثال حوض ، ما آنرا آبى واحد و ثابت حس مى كنيم ، در حاليكه در واقع
نه واحد است و نه ثابت ، بلكه هم متعدد است و هم متغير تدريجى ، چون اجزاء آبى كه
وارد آن ميشود، بتدريج وضع آنرا تغيير ميدهد، نفس آدمى نيز هر چند به نظر موجودى
واحد و ثابت و شخصى به نظر مى رسد، ولى در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراى
شخصيت .
و نيز گفته اند نفسى كه بر تجرد آن از طريق مشاهده باطنى اقامه برهان شده ، در
حقيقت مجرد نيست ، بلكه مجموعه اى از خواص طبيعى است و آن عبارت است از ادراكهاى
عصبى كه آنها نيز نتيجه تاءثير و تاءثرى است كه اجزاء ماده خارجى و اجزاء مركب عصبى
، در يكديگر دارند، و وحدتى كه از نفس مشاهده ميشود، وحدت اجتماعى است نه وحدت
حقيقى و واقعى .
رد ادله ماديين منكر تجرد روح
مؤ لف : اما اينكه گفتند: (رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن
حد از دقت كه امروز رسيده ، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش ، به هيچ خاصيت از
خواص بدنى انسان نرسيده مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده ، ديگر خاصيتى
بدون علت مادى نماند، تا بگوئى اين اثر روح مجرد از ماده است ) سخنى است حق و هيچ
شكى در آن نيست ، لكن اين سخن حق ، دليل بر نبود نفس مجرد از ماده كه برهان بر
وجودش اقامه شده ، نميشود.
دليلش هم خيلى روشن است ، چون علوم طبيعى كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديوارى ماده و
طبيعت است ، تنها ميتواند در اين چهار ديوارى تاخت و تاز كند، مثلا خواص موضوع خود
(ماده ) را جستجو نموده احكامى كه از سنخ آن است كشف و استخراج نمايد، و يا خواص
آلات و ادوات مادى كه براى تكميل تجارب خود بكار مى برد بيان كند و اما اينكه در
پشت اين چهار ديوارى چه مى گذرد و آيا چيزى هست يا نه ؟ و اگر هست چه آثارى دارد؟
در اين باره نبايد هيچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنمايد نه نفيا و نه اثباتا.
چون نهايت چيزى كه علوم مادى ميتواند درباره پشت اين ديوار بگويد اين است كه من
چيزى نديدم ، و درست هم گفته چون نبايد ببيند، و اين نديدن دليل بر نبودن چيزى نيست
، (و به همين دليل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست بشود، باز در چهار ديوارى
ماده است ) و در داخل اين چهار ديوارى هيچ موجود غير مادى و خارج از سنخ ماده و حكم
طبيعت ، نيست تا او ببيند.
و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده ، بخود جراءت داده اند كه چنين آسان
مجردات را منكر شوند علتش اين است كه خيال كرده اند كسانيكه نفس مجرد را اثبات كرده
اند، از ناآگاهى و بى بضاعتى بوده ، به آثارى از زندگى كه در حقيقت وظائف مادى
اعضاى بدن است برخورده اند، و چون نتوانسته اند با قواعد علمى توجيهش كنند، از روى
ناچارى آن را به موجودى ماوراى ماده نسبت داده اند و آن موجود مجرد فرضى را حلال
همه مشكلات خود قرار داده اند.
و معلوم است كه اين حلال مشكلات به درد همان روزهائى ميخورده كه علم از توجيه آن
خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم به علل طبيعى هر اثر و خاصيتى پى برده ،
ديگر نبايد بدان وقعى نهاد، نظير اين خيال را در باب اثبات صانع هم كرده اند.
و اين اشتباه فاسدى است ، براى اينكه قائلين به تجرد نفس ، تجرد آن را از اين راه
اثبات نكرده اند و چنان نبوده كه آنچه از آثار و افعال بدنى كه علتش ظاهر بوده به
بدن نسبت دهند، و آنچه كه به علت ماديش پى نبرده اند به نفس مستند كنند، بلكه تمامى
آثار و خواص بدنى را به علل بدنى نسبت ميدهند، چيزيكه هست به بدن نسبت ميدهند بدون
واسطه ، و به نفس هم نسبت ميدهند، اما بواسطه بدن ، و آثارى را مستقيما به نفس نسبت
ميدهند كه نميشود به بدن نسبت داد، مانند علم آدمى به خودش و اينكه دائما خودش را
مى بيند، كه بيانش گذشت .
و اما اينكه گفتند: (بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعه اى است كه توارد ادراكات در
آن بسيار سريع انجام ميشود و لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم الخ ، سخنى است كه
معناى درستى ندارد و شهودى كه از نفس خود داريم ، به هيچ وجه با آن منطبق نيست ).
مثل اينكه آقايان از شهود نفسانى خود غفلت كرده و رشته سخن را از آنجا به جاى ديگر
برده اند، به واردات فكرى و مشهودات حسى برده اند، كه پشت سر هم به دماغ وارد ميشود
و به بحث از آثار اين توالى و توارد پرداخته اند.
من نمى فهمم چه ربطى ميان آنچه ما اثبات مى كنيم و آنچه آنان نفى مى كنند هست ؟ اگر
امورى پشت سر هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است ، فرض بشود اين امور
بسيار زياد چگونه ميتواند يك واحد را تشكيل دهد بنام (من و يا تو)؟ علاوه اين امور
بسيار زياد كه عبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب ، همه امور مادى هستند و
ديگر ماوراى خود، غير از خود چيزى نيستند، و اگر آن امر (من ) كه هميشه جلو شعور ما
حاضر و مشهود است و يكى هم هست ، عين اين ادراكات بسيار باشد، پس چرا ما آن را
بسيار نمى بينيم و چرا تنها آن امر واحد (من ) را مى بينيم و غير آن را نمى بينيم ؟
اين وحدت كه در آن امر براى ما مشهود و غير قابل انكار است از كجا آمد؟.
در پاسخ ماديين كه وحدت را وحدت اجتماعى دانسته اند
و اما پاسخى كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند: وحدت ، وحدت اجتماعى است ، كلامى
است كه به شوخى بيش تر شباهت دارد تا به جدى براى اينكه واحد اجتماعى وحدتش واقعى و
حقيقى نيست ، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد، كثرت آن است ، و اما وحدتش يا وحدتى
است حسى ، مانند خانه واحد و خط واحد، و يا وحدتى است خيالى ، مانند ملت واحد و
امثال آن ، نه وحدت واقعى ، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از
هزاران فرد تشكيل شده است .
و آنچه ما درباره اش صحبت مى كنيم ، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم
بسيارند براى صاحب شعور يك شعور واقعى باشند، و در چنين فرض لازمه اينكه ميگويند:
اين ادراكات فى نفسه متعدد و بسيارند، به هيچ وجه سر از وحدت در نمى آورد و فرض
اينجا است كه در كنار اين شعورها و ادراكات كس ديگرى نيست كه اين ادراكهاى بسيار را
يكى ببيند، بلكه به گفته شما خود اين ادراكهاى بسيار است كه خود را يكى مى بيند
(بخلاف نظريه ما كه اين اشكالها بدان متوجه نيست ، ما در وراى اين ادراكات ، نفسى
مجرد از ماده قائليم كه سراپاى بدن و سلسله اعصاب و بافته هاى مغزى و حواس ظاهرى و
باطنى ، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند، و او در اين چار ديوارى بدن
نيست ، بلكه تنها ارتباط و علاقه اى باين بدن دارد).
و اگر بگويند: آن چيزيكه در ساختمان بدنى من (من ) را درك مى كند، جزئى از مغز است
كه ادراكهاى بسيار را بصورت واحد (من ) درك مى كند نه سلسله اعصاب ، در جواب
ميگوئيم : باز اشكال بحال خود باقى است ، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز عينا
خود همان ادراكهاى بسيار و پشت سر هم است نه اينكه در يك طرف مغز سر،
جزئى باشد كه قوه دركش متعلق باين ادراكهاى بسيار شود، آنطور كه قواى حسى بمعلومات
خارجى تعلق مى گيرد، آنگاه از آن معلومات صورت هائى حسى انتزاع مى كند (دقت
فرمائيد).
سؤ ال ديگرى كه درباره اين امر مشهود و فراموش نشدنى (من ) هست و جوابش هم همان
جوابى است كه درباره وحدت آن از دو طرف گفته شده ، اينستكه اين امرى كه به نظر شما
مادى است با اينكه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مى پذيرد، ثبات و
بساطت خود را از كجا آورد؟ نه فرض اول شما ميتواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم .
علاوه بر اينكه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤ ال قبلى - يعنى اين سوال كه چگونه
ادراك هاى متوالى و پشت سر هم با شعور دماغى بصورت وحدت درك شود - و هم از اين سؤ
ال ما كه چرا (من ) تحول و انقسام نمى پذيرد فرض غير درستى است آخر دماغ و قوه اى
كه در آن است و شعورى كه دارد و معلوماتى كه در آن است ، با اينكه همه امورى مادى
هستند، و ماده و مادى كثرت و تغير و انقسام مى پذيرد، چطور همواره بصورت امرى كه
هيچيك از اين اوصاف را ندارد، حاضر نزد ما است ؟ با اينكه در زير استخوان جمجمه ما،
جز ماده و مادى چيز ديگرى نيست ؟
و اما اينكه گفتند: (بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكى امر برايش
مشتبه ميشود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزى را بسيط درك مى كند)، نيز غلطى
است واضح ، براى اينكه اشتباه خود يكى از امور نسبى است كه با مقايسه و نسبت صورت
مى گيرد، نه از امور نفسى و واقعى ، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش
حقيقت و واقعيت است ، مثلا وقتى ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و بصورت
نقطه هائى سفيد مى بينيم و براهين علمى به ما مى فهماند كه در اين ديد خود اشتباه
كرده ايم و همچنين اگر شعله آتش گردان را دائره مى بينيم ، و اشتباهات ديگرى كه حس
ما مى كند، وقتى اشتباه است كه آنچه را در درك خود داريم ، با آنچه كه در خارج هست
بسنجيم ، آنوقت مى فهميم كه آنچه در درك ما هست در خارج نيست ، اين را ميگوئيم
اشتباه ، و اما آنچه كه در درك ما هست خودش اشتباه نيست ، به شهادت اينكه بعد از
علم به اينكه اجرام آسمانى به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است ، باز هم
ما آنها را بصورت نقطه هائى نورانى ميبينيم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره
ميبينيم پس در اينكه آن جرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است ،
اشتباهى نيست ، بلكه اشتباه خواندنش ، اشتباه و غلط است .
و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است ،
چه وقتى حواس ما و قواى مدركه ما امور بسيار امور متغير و امور متجزى را بصورت واحد
و ثابت و بسيط درك كند، اين قواى مدركه ما، در درك خود اشتباه كرده ، براى اينكه
وقتى معلوم او را با همان معلوم در خارج مقايسه مى كنيم ، مى بينيم با هم تطبيق نمى
كند، آنوقت ميگوئيم اشتباه كرده ، و اما اينكه معلوم او براى او واحد و ثابت و بسيط
است كه دروغ نيست و گفتگوى ما در همين معلوم است ، از شما مى پرسيم : اين معلوم
فراموش نشدنى ما (من ) چيست ؟ مادى است ؟ يا مجرد؟ اگر مادى است پس چرا واحد و ثابت
و بسيط است و چگونه يك امرى كه هيچگونه آثار ماديت و اوصاف آن را ندارد در زير
جمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نميشود؟ و اگر مجرد است كه ما هم همين را مى
گفتيم .
پس از مجموع آنچه گفته شد، اين معنا روشن گرديد: كه دليل ماديين از آنجا كه از راه
حس و تجربه و در چهار ديوارى ماده است ، بيش از عدم وجدان (نيافتن ) را اثبات نمى
كند، ولى خواسته اند با مغالطه و رنگ آميزى عدم وجدان را به جاى عدم وجود (نبودن )
جا بزنند، ساده تر بگويم دليلشان تنها اين را اثبات كرد كه ما موجودى مجرد نيافتيم
، ولى خودشان ادعا كردند: كه موجود مجرد نيست ، در حاليكه نيافتن دليل بر نبودن
نيست .
و آن تصويرى كه براى جا زدن (نيافتن ) بجاى (نبودن ) كردند، تصويرى بود فاسد كه نه
با اصول ماديت كه نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسيده است ، جور در مى آيد و
نه با واقع امر.
آنچه كه علماى روانكاو و عصر جديد در نفى تجرد روح نفس
كرده اند
|