تفسير الميزان جلد ۱

علامه محمد حسين طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۵ -



جزئيات و تفاصيل مسئله معاد، چيزى نيست كه دست براهين عقلى بدان برسد، و بتواند آنچه از جزئيات معاد، كه در كتاب و سنت وارد شده ، اثبات نمايد، و علتش هم بنا بگفته بوعلى سينا اين است كه : آن مقدماتى كه بايد براهين عقلى بچيند، و بعد از چيدن آنها يك يك آن جزئيات را نتيجه بگيرد، در دسترس عقل آدمى نيست ، ولكن با در نظر گرفتن اين معنا، كه آدمى بعد از جدا شدن جانش ‍ از تن ، تجردى عقلى و مثالى به خود مى گيرد و براهين عقلى دسترسى باين انسان مجرد و مثالى دارد، لذا كمالاتى هم كه اين انسان در آينده در دو طريق سعادت و شقاوت بخود مى گيرد، در دسترس براهين عقلى هست .
آرى انسان از همان ابتداى امر، هر فعلى كه انجام دهد، از آن فعل هيئتى و حالى از سعادت و شقاوت در نفسش پديد مى آيد، كه البته ميدانيد مراد بسعادت ، آن وضع و آن چيزيست كه براى انسان از آن جهت كه انسان است خير است ، و مراد بشقاوت هر چيزى است كه براى او، از اين جهت كه انسان است مضر است .
آنگاه اگر همين فعل تكرار بشود، رفته رفته آن حالتى كه گفتيم : از هر فعلى در نفس پديد مى آيد، شدت يافته ، و نقش مى بندد، و بصورت يك ملكه (و يا بگو طبيعت ثانوى )، در مى آيد، و سپس اين ملكه در اثر رسوخ بيشتر، صورتى سعيده ، و يا شقيه در نفس ‍ ايجاد مى كند، و مبدء هيئت ها و صورتهاى نفسانى ميشود، حال اگر آن ملكه سعيده باشد، آثارش وجودى ، و مطابق ، و ملايم با صورت جديد، و با نفسى ميشود كه در حقيقت بمنزله ماده ايست كه قابل و مستعد و پذيراى آنست ، و اگر شقيه باشد، آثارش امورى عدمى ميشود، كه با تحليل عقلى به فقدان و شر برگشت مى كند.
پس نفسيكه سعيد است ، از آثاريكه از او بروز مى كند لذت مى برد، چون گفتيم : نفس او نفس يك انسان است ، و آثار هم آثار انسانيت او است ، و او مى بيند كه هر لحظه انسانيتش فعليتى جديد بخود مى گيرد.
و برعكس نفس شقى ، آثارش همه عدمى است ، كه با تحليل عقلى سر از فقدان و شر در مى آورد، پس همانطور كه گفتيم : نفس ‍ سعيد بآن آثار انسانى كه از خود بروز ميدهد، بدان جهت كه نفس انسانى است بالفعل لذت مى برد، نفس شقى هم هر چند كه آثارش ‍ ملايم خودش است ، چون آثار آثار او است ، ولكن بدان جهت كه انسان است از آن آثار متالم ميشود.
اين مطلب مربوط به نفوس كامله است ، در دو طرف سعادت و شقاوت ، يعنى انسانيكه هم ذاتش صالح و سعيد است ، و هم عملش ‍ صالح است ، و انسانيكه هم ذاتش شقى است ، و هم عملش فاسد و طالح است ، و اما بالنسبه بنفوس ناقص ، كه در سعادت و شقاوتش ‍ ناقص است ، بايد گف ت : اينگونه نفوس دو جورند، يكى نفسى است كه ذاتا سعيد است .
ولى فعلا شقى است و دوم آن نفسى كه ذاتا شقى است ولى از نظر فعل سعيد است .
اما قسم اول ، نفسى است كه ذاتش داراى صورتى سعيد است ، يعنى عقائد حقه را كه از ثابتات است دارد، چيزيكه هست هيئت هائى شقى و پست ، و در اثر گناهان و زشتيهائيكه مرتكب شده بتدريج از روزيكه در شكم مادر باين بدن متعلق شده ، و در دار اختيار قرار گرفته ، در او پيدا شده ، و چون اين صورتها با ذات او سازگارى ندارد، ماندنش در نف س قسرى و غير طبيعى است ، و برهان عقلى اين معنا را ثابت كرده : كه قسر و غير طبيعى دوام نمى آورد، پس چنين نفسى ، يا در دنيا، يا در برزخ ، و يا در قيامت ، (تا ببينى ، رسوخ و ريشه دواندن صور شقيه تا چه اندازه باشد)، طهارت ذاتى خود را باز مى يابد.
و همچنين نفسى شقى ، كه ذاتا شقى است ، ولى بطور عاريتى هيئتهاى خوبى در اثر اعمال صالحه بخود گرفته ، از آنجا كه اين هيئت ها و اين صورتها با ذات نفس سازگارى ندارد، و براى او غير طبيعى است ، و گفتيم غير طبيعى دوام ندارد، يا دير، و يا بزودى ، يا در همين دنيا، و يا در برزخ ، و يا در قيامت ، اين صورتهاى صالحه را از دست ميدهد.
باقى ميماند آن نفسيكه در زندگى دنيا هيچ فعليتى نه از سعادت و نه از شقاوت بخود نگرفته ، و همچنان ناقص و ضعيف از دار دنيا رفته ، اينگونه نفوس مصداق (مرجون لامر اللّه )اند، تا خدا با آنها چه معامله كند.
اين آن چيزيست كه براهين عقلى در باب مجازات بثواب و عقاب در برابر اعمال ، بر آن قائم است ، و آنرا اثر و نتيجه اعمال ميداند، چون بالاخره روابط وضعى و اعتبارى ، بايد بروابطى وجودى و حقيقى منتهى شود.
باز مطلب ديگريكه در دسترس برهانهاى عقلى است ، اين استكه برهان عقلى مراتب كمال وجودى را مختلف ميداند، بعضى را ناقص ، بعضى را كامل ، بعضى را شديد، بعضى را ضعيف ، كه در اصطلاح علمى اين شدت و ضعف را تشكيك ميگويند، مانند نور كه قابل تشكيك است ، يعنى از يك شمع گرفته ، ببالا مى رود، نفوس بشرى هم در قرب بخدا، كه مبدء هر كمال و منتهاى آنست ، و دورى از او مختلف است ، بعضى از نفوس در سير تكاملى خود بسوى آن مبدئى كه از آنجا آمده اند، بسيار پيش مى روند، و بعضى ديگر كمتر و كمتر، اين وضع علل فاعلى است ، كه بعضى فوق بعضى ديگرند، و هر علت فاعلى واسطه گرفتن فيض از مافوق خود، و دادنش بمادون خويش است ، كه در اصطلاح فلسفى از آن (ما به ) تعبير مى كنند، پس بعضى از نفوس كه همان نفوس كامله از قبيل نفوس انبياء (عليهم السلام )، و مخصوصا آنكه همه درجات كمال را پيموده ، و بهمه فعلياتى كه ممكن بوده رسيده ، واسطه ميشود بين مبدء فيض ، و علت هاى مادون ، تا آنان نيز هيئت هاى شقيه و زشتى كه بر خلاف ذاتشان در نفوس ضعيفشان پيدا شده ، زايل سازند، و اين همان شفاعت است البته شفاعتى كه مخصوص گنه كاران است .
يك بحث اجتماعى درباره حكومت و قانون و بررسى شفاعت از نظر اجتماعى 

آنچه اصول اجتماعى دست ميدهد، اينستكه مجتمع بشرى بهيچ وجه قادر بر حفظ حيات ، و ادامه وجود خود نيست ، مگر با قوانينى كه از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آن قوانين ، ناظر بر احوال اجتماع باشد، و در اعمال يك يك افراد حكومت كند، و البته بايد قانونى باشد كه از فطرت اجتماع ، و غريزه افراد جامعه ، سرچشمه گرفته باشد، و بر طبق شرائط موجود در اجتماع وضع شده باشد، تا تمامى طبقات هر يك بر حسب آنچه با موقعيت اجتماعيش سازگار است ، راه خود را بسوى كمال حياة طى كند، و در نتيجه جامعه بسرعت رو بكمال قدم بر دارد، و در اين راه طبقات مختلف ، با تبادل اعمال ، و آثار گوناگون خود، و با برقرار كردن عدالت اجتماعى ، كمك كار يكدگر در سير و پيشرفت شوند.
از سوى ديگر، اين معنا مسلم است ، كه وقتى اين تعاون ، و عدالت اجتماعى برقرار ميشود، كه قوانين آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادى و معنوى هر دو وضع شود، و در وضع قوانين ، رعايت منافع معنوى هم بشود، (زيرا سعادت مادى و معنوى بشر، مانند دو بال مرغ است ، كه در پروازش بهر دو محتاج است ، اگر كمالات معنوى از قبيل فضائل اخلاقى در بشر نباشد، و در نتيجه عمل افراد صالح نگردد، مرغى ميماند كه ميخواهد با يك بال پرواز كند) چون همه ميدانيم كه اين فضائل اخلاقى است ، كه راستى ، و درستى ، و وفاى بعهد، و خير خواهى ، و صدها عمل صالح ديگر درست مى كند.
و از آنجائيكه قوانين ، و احكاميكه براى نظام اجتماع وضع ميشود، احكامى است اعتبارى ، و غير حقيقى ، و به تنهائى اثر خود را نمى بخشد (چون طبع سركش و آزادى طلب بشر، همواره ميخواهد از قيد قانون بگريزد)، لذا براى اينكه تاءثير اين قوانين تكميل شود، باحكام ديگرى جزائى نيازمند ميشود، تا از حريم آن قوانين حمايت ، و محافظت كند، و نگذارد يكدسته بوالهوس از آن تعدى نموده ، دسته اى ديگر در آن سهل انگارى و بى اعتنائى كنند.
و بهمين جهت مى بينيم هر قدر حكومت (حال ، هر حكومتى كه باشد) بر اجراء مقررات جزائى قويتر باشد، اجتماع در سير خود كمتر متوقف ميشود، و افراد كمتر از مسير خود من حرف و گمراه گشته ، و كمتر از مقصد باز ميمانند.
و بر خلاف ، هر چه حكومت ضعيف تر باشد، هرج و مرج در داخل اجتماع بيشتر شده ، و جامعه از مسير خود منحرف و منحرف تر ميشود، پس بهمين جهت يكى از تعليماتيكه لازم است در اجتماع تثبيت شود، تلقين و تذكر احكام جزائى است ، تا اينكه همه بدانند: در صورت تخلف از قانون بچه مجازات ها گرفتار مى شوند، و نيز ايجاد ايمان بقوانين در افراد است ، و نيز يكى ديگر اين است كه با ندانم كاريها، و قانون شكنى ها، و رشوه گيريها، اميد تخلص از حكم جزاء را در دلها راه ندهند، و شديدا از اين اميد جلوگيرى كنند.
باز بهمين جهت بود كه دنيا عليه كيش مسيحيت قيام كرد، و آنرا غير قابل قبول دانست ، براى اينكه در اين كيش بمردم ميگويند: كه حضرت مسيح خود را بر بالاى دار فدا، و عوض گناهان مردم قرار داد، و اين را بمردم تلقين كردند، كه اگر بيائيد ، و با نمايندگان او صحبت كنيد، و از او خواهش كنيد، تا شما را از عذاب روز قيامت برهاند، آن نماينده اين وساطت را برايتان خواهد كرد، و معلوم است كه چنين دينى اساس بشريت را منهدم مى كند، و تمدن بشر را با سير قهقرى به توحش مبدل ميسازد.
همچنانكه ميگويند: آمار نشان داده كه دروغگويان و ستمكاران در ميان متدينين بيشتر از ديگرانند، و اين نيست مگر بخاطر اينكه ، اين عده همواره دم از حقانيت دين خود مى زنند، و گفتگو از شفاعت مسيح در روز قيامت مى كنند، و لذا ديگر هيچ باكى از هيچ عملى ندارند، بخلاف ديگران ، كه از خارج چيزى و تعليماتى در افكارشان وارد نگشته ، بهمان سادگى فطرت ، و غريزه خدادادى خود باقى مانده اند واحكام فطرت خود را با تعليماتيكه احكام فطرى ديگر آنرا باطل كرده ، باطل نمى كنند و بطور قطع حكم مى كنند باينكه تخلف از هر قانونى كه مقتضاى انسانيت ، و مدينه فاضله بشريت است ، قبيح و ناپسند است .
و اى بسا كه جمعى از اهل بحث ، مسئله شفاعت اسلام را هم ، از ترس اينكه با همين قانون شكنى هاى زشت تطبيق نشود، تاءويل نموده ، و برايش معنائى كرده اند، كه هيچ ربطى بشفاعت ندارد، و حال آنكه مسئله شفاعت ، هم صريح قرآن است ، و هم روايات وارده درباره آن متواتر است .
و بجان خودم ، نه اسلام شفاعت بآن معنائى كه آقايان كرده اند كه گفتيم هيچ ربطى بشفاعت ندارد اثبات كرده ، و نه آن شفاعتى را كه با قانون شكنى يعنى يك مسئله مسخره و زشت منطبق ميشود، قبول دارد.
اينجاست كه يك دانشمند كه ميخواهد در معارف دينى اسلامى بحث كند، و آنچه اسلام تشريع كرده ، با هيكل اجتماع صالح ، و مدينه فاضله تطبيق نمايد، بايد تمامى اصول و قوانين منطبقه بر اجتماع را بر رويهم حساب كند و نيز بداند كه چگونه بايد آنها را با اجتماع تطبيق كرد، و در خصوص مسئله شفاعت بدست آورد: كه اولا شفاعت در اسلام بچه معنا است ؟ و ثانيا اين شفاعتى كه وعده اش را داده اند، در چه مكان و زمانى صورت مى گيرد؟ و ثالثا چه موقعيتى در ميان ساير معارف اسلامى دارد؟
كه اگر اين طريقه را رعايت كند، مى فهمد كه اولا آن شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده ، اين است كه مؤ منين يعنى دارندگان دينى مرضى ، در روز قيامت جاويدان در آتش دوزخ نميمانند ، البته همانطور كه گفتيم ، بشرطى كه پروردگار خود را با داشتن ايمان مرضى ، و دين حق ديدار نموده باشد، پس اين وعده اى كه قرآن داده مشروط است ، نه مطلق ، (پس هيچكس نيست كه يقين داشته باشد كه گناهانش ‍ با شفاعت آمرزيده ميشود، و نمى تواند چنين يقينى پيدا كند).
علاوه بر اين ، قرآن كريم ناطق باين معنا است : كه هر كسى نميتواند اين دو شرط را در خود حفظ كند، چون باقى نگهداشتن ايمان بسيار سخت است ، و بقاى آن از جهت گناهان ، و مخصوصا گناهان كبيره ، و باز مخصوصا تكرار و ادامه گناهان ، در خطرى عظيم است ، آرى ايمان آدمى دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافيات آن دائما آنرا تهديد بنابودى مى كند.
و چون چنين است ، پس يك فرد مسلمان دائما ترس اين را دارد، كه مبادا گرانمايه ترين سرمايه نجات خود را از دست بدهد، و اين اميد هم دارد، كه بتواند با توبه و جبران مافات آن را حفظ كند، پس چنين كسى دائما در ميان خوف و رجاء قرار دارد، و خداى خود را، هم از ترس مى پرستد، و هم باميد، و در نتيجه در زندگيش هم در حالت اعتدال ، ميان نوميدى ، كه منشاء خموديها است ، و ميان اطمينان بشفاعت ، كه كوتاهيها و كسالتها است ، زندگى مى كند، نه بكلى نوميد است ، و نه بكلى مطمئن ، نه گرفتار آثار سوء آن نوميدى است ، و نه گرفتار آثار سوء اين اطمينان .
و ثانيا مى فهمد، كه اسلام قوانينى اجتماعى قرار داده ، كه هم جنبه ماديات بشر را تاءمين مى كند، و هم جنبه معنويات او را، بطوريكه اين قوانين ، تمامى حركات و سكنات فرد و اجتماع را فرا گرفته ، و براى هر يك از مواد آن قوانين ، كيفر و پاداشى مناسب با آن مقرر كرده ، اگر آن گناه مربوط بحقوق خلق است ، دياتى ، و اگر مربوط بحقوق دينى و الهى است ، حدودى و (تعزيرهائى ) معلوم كرده ، تا آنجا كه يك فرد را بكلى از مزاياى اجتماعى محروم نموده ، سزاوار ملامت و مذمت و تقبيح دانسته است .
و باز براى حفظ اين احكام ، حكومتى تاءسيس كرده ، و اولى الامرى معين نموده ، و از آنهم گذشته ، تمامى افراد را بر يكدگر مسلط نموده ، و حق حاكميت داده ، تا يك فرد (هر چند از طبقه پائين اجتماع باشد)، بتواند فرد ديگرى را (هر چند كه از طبقات بالاى اجتماع باشد)، امر بمعروف و نهى از منكر كند.
و سپس اين تسلط را با دميدن روح دعوت دينى ، زنده نگه داشته است ، چون دعوت دينى كه وظيفه علماى امت است ، متضمن انذار و تبشيرهائى بعقاب و ثواب در آخرت است ، و باين ترتيب اساس تربيت جامعه را بر پايه تلقين معارف مبدء و معاد بنا نهاده .
اين است آنچه كه هدف همت اسلام از تعليمات دينى است ، خاتم پيامبران آنرا آورد، و هم در عهد خود آنجناب ، و هم بعد از آنجناب تجربه شد، و خود آن حضرت آنرا در مدت نبوتش پياده كرد، و حتى يك نقطه ضعف در آن ديده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى بآن احكام عمل شد، چيزيكه هست بعد از آن مدت بازيچه دست زمامداران غاصب بنى اميه ، و پيروان ايشان قرار گرفت ، و با استبداد خود، و بازى گرى با احكام دين ، و ابطال حدود الهى ، و سياسات دينى ، دين مبين اسلام را از رونق انداختند، تا كار بجائى رسيد كه همه ميدانيم ، تمامى آزادى ها كه اسلام آورده بود از بين رفت ، و يك تمدن غربى جاى گزين تمدن واقعى اسلامى شد، و از دين اسلام در بين مسلمانان چيزى باقى نماند، مگر بقدر آن رطوبتى كه پس از خالى كردن كاسه آب در آن ميماند.
و همين ضعف واضح كه در سياست دين پيدا شد، و اين ارتجاع و عقب گردى كه مسلمانان كردند، باعث شد از نظر فضائل و فواضل تنزل نموده ، بانحطاط اخلاقى و عملى گرفتار شوند، و يكسره در منجلاب لهو و لعب و شهوات و كارهاى زشت فرو روند، و در نتيجه تمام قرق هاى اسلام شكسته شد، و گناهانى در بينشان پديد آمد، كه حتى بى دينان هم از آن شرم دارند.
اين بود علت انحطاط، نه بعضى از معارف دينى ، كه بغير از سعادت انسان در زندگى دنيا و آخرتش اثرى ندارد، خداوند همه مسلمانان را بعمل باحكام ، و معارف اين دين حنيف يارى دهد.
و آن آمارى هم كه نام بردند، (بفرضى كه درست باشد)، از جمعيت متدينى گرفته اند، كه سرپرست نداشته اند، و در تحت سيطره حكومتى كه معارف و احكام دين را موبمو در آنان اجراء كند نبوده اند،
پس در حقيقت آمارى كه گرفته شده ، از يك جمعيت بى دين گرفته اند، بى دينى كه نام دين بر سر دارند، بخلاف آن جمعيت بى دينى كه تعليم و تربيت اجتماعى غير دينى را با ضامن اجراء داشته اند، يعنى سرپرستى داشته اند، كه قوانين اجتماعى را موبمو در آنان اجراء كرده ، و صلاح اجتماعى آنانرا حفظ نموده ، پس اين آمارگيرى هيچ دلالتى برمقصود آنان ندارد.
284

آيات 49 - 61 بقره 
و اذ نجينكم من آل فرعون يسومونكم سوء العذاب يذبحون اءبنائكم و يستحيون نسائكم و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم - 49
و اذ فرقنا بكم البحر فانجينكم و اغرقنا آل فرعون و انتم تنظرون - 50
و اذ وعدنا موسى اءربعين ليلة ثم اتخذتم العجل من بعده و انتم ظالمون - 51
ثم عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون - 2
و اذ آتينا موسى الكتب و الفرقان لعلكم تهتدون - 53
و اذ قال موسى لقومه يقوم اءنكم ظلمتم اءنفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم انه هو التواب الرحيم - 54
و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك حتى نرى اللّه جهرة فاءخذتكم الصاعقة و انتم تنظرون - 55
ثم بعثنكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون - 56
و ظللنا عليكم الغمام و اءنزلنا عليكم المن و السلوى كلوا من طيبت ما رزقنكم و ما ظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون - 57
و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية فكلوا منها حيث شئتم رغدا و ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطة نغفر لكم خطيكم و سنزيد المحسنين - 58.
فبدل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بما كانوا يفسقون - 59
و اذ استسقى موسى لقومه فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا قد علم كل اناس مشربهم كلوا و اشربوا من رزق اللّه و لا تعثوا فى الارض مفسدين - 60
و اذ قلتم ياموسى لن نصبر على طعام وحد فادع لنا ربك يخرج لنا مما تنبت الارض من بقلها و قثائها و فومها و عدسها و بصلها قال اتستبدلون الذى هو ادنى بالذى هو خير اهبطوا مصرا فان لكم ما سئلتم و ضربت عليهم الذلة و المسكنة و باءو بغضب من اللّه ذلك بانهم كانوا يكفرون بايات اللّه و يقتلون النبين بغير الحق ذلك بما عصوا و كانوا بعتدون -61.

ترجمه آيات
و چون از فرعونيان نجاتتان داديم كه بدترين شكنجه ها را بشما ميدادند و آن اين بود كه پسرانتان را سر مى بريدند و زنانتان را زنده نگه ميداشتند و در اين كارها بلائى بزرگ از پروردگار شما بود (49) و چون دريا را براى شما بشكافتيم و نجاتتان داديم و فرعونيان را در جلو چشم شما غرق كرديم (50) و چون با موسى چهل شب وعده كرديم ، و پس از او گوساله پرستيديد و ستمكار بوديد (51) آنگاه از شما درگذشتيم شايد سپاس بداريد (52) و آن كتاب و فرمان بموسى داديم شايد هدايت يابيد (53) و موسى بقوم خود گفت : اى قوم شما با گوساله پرستى بخود ستم كرديد، پس بسوى خالق خود باز آئيد و يكدگر را بكشيد كه اين نزد خالقتان براى شما بهتر است پس خدا بر شما ببخشيد كه او بخشنده و رحيم است (54) و چون گفتيد: اى موسى ترا باور نكنيم تا خدا را آشكار ببينيم در نتيجه صاعقه شما را بگرفت در حاليكه خود تماشا مى كرديد (55) آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم شايد سپاس بداريد (56) و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براى شما فرستاديم و گفتيم از چيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده ايم بخوريد، و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكه بخودشان ستم مى كردند (57) و چون گفتيم باين شهر در آئيد و از هر جاى آن خواستيد بفراوانى بخوريد و از اين در سجده كنان درون رويد و بگوئيد: گناهان ما را فرو ريز تا گناهان شما را بيامرزيم و نيكوكاران را فزونى دهيم (58) و كسانيكه ستم كردند سخنى جز آنچه دستور داشتند بگفتند و بر آنها كه ستم كردند بخاطر كارهاى ناروا كه همى كردند از آسمان عذابى نازل كرديم (59) و چون موسى براى قوم خويش آب همى خواست گفتيم عصاى خود باين سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن بشكافد كه هر گروهى آبخور خويش بدانست روزى خدا را بخوريد و بنوشيد و در زمين به تباهكارى سر مكشيد (60)
و چون گفتيد اى موسى ما بيك خوراك نمى توانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوان تا از آنچه زمين همى روياند از سبزى و خيار و سير و عدس و پيازش براى ما بيرون آورد، گفت چگونه پست تر را با بهتر عوض مى كنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيه هاى خدا را انكار همى كردند و پيامبران را بناروا همى كشتند زيرا نافرمان شده بودند و تعدى همى كردند.
توضيح و بيان آيات مربوط به بنى اسرائيل 
بيان
(و يستحيون نسائكم ) الخ ، يعنى زنان شما را نمى كشتند، و براى خدمتگذارى و كلفتى خود زنده نگه ميداشتند، و آنانرا مانند پسران شما نمى كشتند، پس كلمه (استحياء) بمعناى طلب حياة است ، ممكن هم هست معناى آن اين باشد كه با زنان شما كارهائى مى كردند، كه حياء و شرم از ايشان برود، و معناى (يسومونكم )... (تكليف مى كنند شما را يا ميرنجانند شما را بعذاب سخت ) مى باشد.
(و اذ فرقنابكم ) الخ ، كلمه فرق بمعناى تفرقه است ، كه در مقابل جمع بكار مى رود، همچنانكه كلمه (فصل ) در مقابل وصل است ، و (فرق در دريا) بمعناى ايجاد شكافى در آنست ، و حرف (با) در كلمه (بكم ) باى سببيت ، و يا ملابسه است ، كه اگر سببيت باشد، معنايش اين ميشود: كه ما دريا را بخاطر نجات شما باز كرديم ، و اگر ملابسه باشد، معنا اين ميشود: كه ما دريا را براى مباشرت شما در دخول دريا، شكافتيم ، و باز كرديم .
(و اذ واعدنا موسى اربعين ليلة )، خدايتعالى داستان ميقات چهل روزه موسى را در سوره اعراف نقل كرده ، آنجا كه مى فرمايد: (و واعدنا موسى ثلاثين ليلة ، و اءتممناها بعشر، فتم ميقات ربه اربعين ليلة )، (ما با موسى سى شب قرار گذاشتيم ، و سپس آنرا چهل شب تمام كرديم )، پس اگر در آيه مورد بحث از همان اول مى فرمايد چهل شب قرار گذاشتيم ، يا از باب تغليب است ، و يا آنكه ده روزه آخرى بيك قراردادى ديگر قرار شده ، پس چهل شب مجموع دو قرارداد است ، همچنانكه روايات نيز اين را ميگويد.
(فتوبوا الى بارئكم ) الخ ، كلمه (بارى ء) از اسماء حسناى خداست ، همچنانكه در آيه : (هو اللّه ، الخالق البارى ء، المصور، له الاسماء الحسنى ، او، اللّه )، (و خالق ، و بارى ء، و مصور، است و او داراى اسماء حسنى است )، آنرا يكى از اسماء نامبرده شمرده است ، و اين اسم در قرآن كريم در سه جا آمده ، كه دو تاى آنها در همين آيه است .
و اگر از ميان همه اسماء حسنى كه بمعنايش با اين مورد مناسبند نام (بارى ء) در اين آيه اختصاص بذكر يافته ، شايد علتش اين بوده باشد، كه اين كلمه قريب المعناى با كلمه خالق و موجد است ، كه از ماده (ب - ر - ء) اشتقاق يافته ، وقتى ميگوئى : (برء يبرء برائا) معنايش اين است كه فلانى فلان چيز را جدا كرد، و خدايتعالى از اين رو بارى ء است ، كه خلقت يا خلق را از عدم جدا مى كند، و يا انسان را از زمين جدا مى كند، پس كانه فرموده : (اين توبه شما كه يكديگر كشى باشد، هر چند سخت ترين اوامر خدا است ، اما خدائيكه شما را باين نابود كردن امر كرده ، همان كسى است كه شما را هستى داده ، از عدم در آورده ، آنروز خير شما را در هستى دادن بشما ديد، و لذا ايجادتان كرد، امروز خيرتان را در اين مى بيند، كه يكدگر را بكشيد، و چگونه خيرخواه شما نيست ؟ با اينكه شما را آفريد؟ پس انتخاب كلمه (بارى ء)، و اضافه كردن آن بضمير (كم - شما)، در جمله (بارئكم )، براى اشعار بخصوصيت است ، تا محبت خود را در دلهاشان برانگيزد.
(ذلكم خير لكم عند بارئكم )، ظاهر آيه شريفه و ما قبل آن اين است كه اين خطابها و انواع تعديها و گناهانى كه از بنى اسرائيل در اين آيات شمرده ، همه آنها بهمه بنى اسرائيل نسبت داده شده ، با اينكه ميدانيم آن گناهان از بعضى از ايشان سر زده ، و اين براى آنست كه بنى اسرائيل جامعه اى بودند، كه قوميت در آنها شديد بود، چون يك تن بودند، در نتيجه اگر عملى از بعضى سر مى زد، همه بدان راضى ميشدند، و عمل بعضى را بهمه نسبت ميدادند، و گرنه همه بنى اسرائيل گوساله نپرستيدند، و همه آنان پيغمبران خدايرا نكشتند، و همچنين ساير گناهان را همگى مرتكب نشدند، و بنابراين پس جمله : (و اقتلوا انفسكم )، هم قطعا خطاب بهمه نيست ، بلكه منظور آنهايند كه گوساله پرستيدند، همچنانكه آيه : (انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل )، (شما با گوساله پرستى خود بخويشتن ستم كرديد)، نيز بر اين معنا دلالت دارد، و جمله (ذلكم خير لكم عند بارئكم )، الخ تتمه اى از حكايت كلام موسى عليه السلام است ، و اين خود روشن است .
و جمله (فتاب عليكم ) الخ ، دلالت دارد بر اينكه بعد از آن كشتار، توبه شان قبول شده ، و در روايات هم آمده : كه توبه ايشان قبل از كشته شدن همه مجرمين نازل شد.
از اينجا مى فهميم ، كه امر بيكديگر كشى ، امرى امتحانى بوده ، نظير امر بكشتن ابراهيم اسماعيل ، فرزند خود را، كه قبل از كشته شدن اسماعيل خطاب آمد: (يا ابراهيم قد صدقت الرويا)، (اى ابراهيم تو دستورى را كه در خواب گرفته بودى ، انجام دادى ).
در داستان موسى عليه السلام هم آن جناب فرمان داده بود كه : (بسوى آفريدگارتان توبه ببريد، و يكدگر را بكشيد كه اين در نزد بارى ء شما، برايتان بهتر است )، خداى سبحان هم همين فرمان او را امضاء كرد، و كشتن بعض را كشتن كل بحساب آورده ، توبه را بر آنان نازل كرد، (فتاب عليكم ) الخ .
(رجزا من السماء) رجز بمعناى عذابست .
(و لا تعثوا) الخ ، كلمه عيث ، و عثى ، هر دو بمعناى شديدترين فساد است .
(و قثائها و فوم ها) الخ ، قثاء خيار، و فوم سير، و يا گندم است .
(و بائوا بغضب ) يعنى برگشتند.
(ذلك بائهم كانوا يكفرون ) الخ ، اين جمله تعليل مطالب قبل است .
(ذلك بما عصوا) الخ ، اين نيز تعليل آن تعليل است ، در نتيجه نافرمانى و مداومت آنان در تجاوز، علت كفرشان بآيات خدا و پيغمبركشى شد، همچنانكه در جاى ديگر عاقبت نافرمانى را كفر دانسته ، و فرموده : (ثم كان عاقبة الذين اساوا السوآى ، ان كذبوا بآيات اللّه ، و كانوا بها يستهزئون )، (پس عاقبت آنها كه بدى مى كردند، اين شد كه بآيات خدا تكذيب نموده آنها را استهزاء كنند)، و در تعليل دوم كه تعليل بمعصيت است ، وجهى است كه در بحث بعدى خواهد آمد انشاءاللّه تعالى .
بحث روايتى 
در تفسير عياشى ، در ذيل آيه (و واعدنا موسى اربعين ليلة )، از امام ابى جعفر عليه و السلام روايت آورده كه فرمود: (در علم و تقدير خدا گذشته بود، كه موسى سى روز در ميقات باشد، ولكن از خدا بدائى حاصل شد، و ده روز بر آن اضافه كرد، و در نتيجه ميقات اولى و دومى چهل روز تمام شد.
مؤ لف : اين روايت بيان قبلى ما را كه گفتيم : چهل روز مجموع دو ميقات است ، تاءييد مى كند.
و در در منثور است ، كه على عليه و السلام در ذيل آيه : (و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم ) الخ ، فرمود: بنى اسرائيل از موسى عليه و السلام پرسيدند: توبه ما چيست ؟ فرمود: بجان هم بيفتيد، و يكدگر را بكشيد، پس بنى اسرائيل كاردها برداشته ، برادر برادر خود را، و پدر فرزند خود را بكشت ، و باكى نكرد از اينكه چه كسى در جلو كاردش مى آيد، تا هفتاد هزار نفر كشته شد، پس ‍ خدايتعالى بموسى وحى كرد: بايشان دستور ده : دست از كشتار بردارند، كه خدا هم كشته ها را آمرزيد، و هم از زنده ها درگذشت .
و در تفسير قمى از معصوم نقل شده كه فرمود: وقتى موسى از ميانه قوم بسوى ميقات بيرون شد، و پس از انجام ميقات بميانه قوم برگشت ، و ديد كه گوساله پرست شده اند، بايشان گفت : اى قوم شما بخود ظلم كرديد، كه گوساله پرستيديد، اينك بايد كه توبه بدرگاه آفريدگار خود بريد، پس بكشتار يكدگر بپردازيد، كه اين بهترين راه توبه شما نزد پروردگار شما است ، پرسيدند: چطور خود را بكشيم ؟ فرمود: صبح همگى با كارد يا آهن در بيت المقدس حاضر شويد، همينكه من بمنبر بنى اسرائيل بالا رفتم ، روى خود را بپوشانيد، كه كسى كسى را نشناسد، آنگاه بجان هم بيفتيد، و يكدگر را بكشيد.
فرداى آنروز هفتاد هزار نفر از آنها كه گوساله پرستيدند، در بيت المقدس جمع شدند، همينكه نماز موسى و ايشان تمام شد، موسى بمنبر رفت ، و مردم بجان هم افتادند، تا آنكه جبرئيل نازل شد، و گفت : بايشان فرمان بده : دست از كشتن بردارند، كه خدا توبه شان را پذيرفت ، چون دست برداشتند، ديدند ده هزار نفرشان كشته شده ، و آيه : (ذلكم خير لكم عند بارئكم ، فتاب عليكم ، انه هو التواب الرحيم )، راجع باين داستان نازل شده .
مؤ لف : اين روايت بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد دلالت دارد بر اينكه جمله : (ذلكم خير لكم ، عند بارئكم )، هم سخن موسى بوده ، و هم وحى خدا، معلوم ميشود اول موسى آن فرمان را داده ، و بعد خدا هم آنرا امضاء كرده است ، و در حقيقت كشف كرده است ، از اينكه اين فرمان فرمانى تمام بوده ، نه ناقص ، چون از ظاهر امر برمى آيد كه ناقص بوده باشد، زيرا مى فهماند موسى كشته شدن همه را خير آنان دانسته ، در حاليكه همه كشته نشدند، لذا خداى سبحان آن مقدار قتلى را كه واقع شده ، همان خيرى معرفى كرده كه موسى عليه و السلام گفته بود، و اين مطلب در سابق هم گذشت .
و نيز در تفسير قمى در ذيل جمله : (و ظللنا عليكم الغمام ، و انزلنا عليكم ) الخ ، فرموده : وقتى موسى بنى اسرائيل را از دريا عبور داد، در بيابانى وارد شدند، بموسى گفتند: اى موسى ! تو ما را در اين بيابان خواهى كشت ، براى اينكه ما را از آبادى به بيابانى آورده اى ، كه نه سايه ايست ، نه درختى ، و نه آبى ، و روزها ابرى از كرانه افق برميخاست ، و بر بالاى سر آنان مى ايستاد، و سايه مى انداخت ، تا گرماى آفتاب ناراحتشان نكند، و در شب ، منّ بر آنها نازل ميشد، و روى گياهان و بوته ها و سنگها مى نشست ، و ايشان ميخوردند، و آخر شب مرغ بريان بر آنها نازل ميشد، و داخل سفره هاشان مى افتاد.
و چون ميخوردند و سير مى شدند، و دنبالش آب مينوشيدند، آن مرغها دوباره پرواز مى كردند، و مى رفتند.
و سنگى با موسى بود، كه همه روزه آن را در وسط لشكر مى گذاشت ، و آنگاه با عصاى خود بآن مى زد، دوازده چشمه از آن ميجوشيد، و هر چشمه بطرف تيره اى از بنى اسرائيل كه دوازده تيره بودند، روان ميشد.
و در كافى در ذيل جمله (و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهم يظلمون )، از حضرت ابى الحسن ماضى موسى بن جعفر عليه و السلام روايت كرده ، كه فرمود: خدا عزيزتر و منيع تر از آنست كه كسى باو ظلم كند، و يا نسبت ظلم بخود دهد، ولكن خودش رابا ما قاطى كرده ، و ظلم ما را ظلم خود حساب كرده ، و ولايت ما را ولايت خود دانسته ، و در اين باره قرآنى (آيه اى از قرآن ) بر پيغمبرش نازل كرده ، كه (و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهم يظلمون )، راوى ميگويد: عرضه داشتم : اين فرمايش شما معناى ظاهر قرآن (تنزيل ) است ، يا معناى باطن آن (تاءويل ) است ؟ فرمود: (تنزيل ) است .
مؤ لف : قريب باين معنا از امام باقر عليه و السلام نيز روايت شده ، و كلمه (يظلم ) در جمله : (اعز و امنع من ان يظلم )، صيغه مجهول است ، و ميخواهد جمله (و ما ظلمونا) را تفسير كند، و جمله (و يا نسبت ظلم بخود دهد) صيغه معلوم است .
و اينكه فرمود: (ولكن خودش را با ما قاطى كرده )، معنايش اين است كه اگر فرموده : (بما)، و نفرموده : (بمن ظلم نكردند)، از اين باب است كه ما انبياء و اوصياء و امامان را از خودش دانسته .
و اينكه فرموده : (بله ، اين تنزيل است ) وجهش اين است كه نفى در اينگونه موارد در جائى صحيح است كه اثباتش هم صحيح باشد، و يا حداقل كسى صحت اثبات آنرا توهم بكند، هيچوقت نميگوئيم (ديوار نمى بيند و ظلم نمى كند)، مگر آنكه نكته اى ايجاب كرده باشد، و خداى سبحان اجل از آنست كه در كلام مجيدش توهم مظلوميت را براى خود اثبات كند، و يا وقوع چنين چيزيرا جائز و ممكن بداند، پس اگر فرموده : (بما ظلم نكردند)، نكته اين نفى همان قاطى كردنى است كه امام فرمود، چون رسم است بزرگان همواره خدمتكاران و اعوان خود را با خود قاطى كرده ، و در سخن گفتن كلمه (ما) را بكار مى برند.
و در تفسير عياشى در ذيل جمله (ذلك بانهم يكفرون بآيات الله )، از امام صادق عليه و السلام روايت كرده ، كه آنجناب قرائت كردند: (ذلك بانهم كانوا يكفرون بآيات اللّه ، و يقتلون النبيين بغير الحق ، ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون )، و سپس فرمودند: بخدا سوگند انبياء را با دست خود نزدند، و با شمشيرهاى خود نكشتند، ولكن سخنان ايشانرا شنيدند، و در نزد نااهلان ، آنرا فاش كردند، در نتيجه دشمن ايشانرا گرفت ، و كشت ، پس مردم كارى كردند كه انبياء هم كشته شدند، و هم تجاوز شدند، و هم گرفتار مصائب گشتند.
مؤ لف : در كافى نظير اين روايت آمده ، و شايد امام عليه و السلام اين معنا را از جمله : (ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون )، استفاده كرده ، چون معنا ندارد قتل و مخصوصا قتل انبياء و كفر بآيات خدا را به معصيت تعليل كنند، بلكه امر بعكس است ، چون شدت و اهميت از اينطرف است ، ولكن عصيان بمعناى نپوشيدن اسرار، و حفظ نكردن آن ، ميتواند علت كشتن انبياء واقع شود، و اين را با آن تعليل كنند.

آيه 62 بقره 
ان الذين آمنوا و الذين هادوا و النصارى و الصابئين من آمن باللّه و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اءجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون -62.
ترجمه آيه
بدرستى كسانيكه مؤ منند و كسانيكه يهودى و نصرانى و صابئى هستند هر كدام بخدا و دنياى ديگر معتقد باشند و كارهاى شايسته كنند پاداش آنها پيش پروردگارشان است نه بيمى دارند و نه غمگين شوند (62).
ايمان ظاهرى و ايمان واقعى 
بيان
در اين آيه مسئله ايمان تكرار شده ، و منظور از ايمان دومى بطوريكه از سياق استفاده ميشود، حقيقت ايمان است ، و اين تكرار مى فهماند: كه مراد از (الذين آمنوا)، در ابتداى كسانى هستند كه ايمان ظاهرى دارند، و باين نام و باين سمت شناخته شده اند،
بنابراين معناى آيه اين ميشود: (اين نامها و نامگذاريها كه داريد، از قبيل مؤ منين ، يهوديان ، مسيحيان ، صابئيان ، اينها نزد خدا هيچ ارزشى ندارد، نه شما را مستحق پاداشى مى كند، و نه از عذاب او ايمن ميسازد).
همچنانكه يهود و نصارى بنا بحكايت قرآن مى گفته اند: (لن يدخل الجنة ، الا من كان هودا او نصارى )، (داخل بهشت نميشود، مگر كسى كه (بخيال ما يهوديان ) يهودى باشد، و يا كسيكه (بزعم ما مسيحيان )، نصارى باشد)، بلكه تنها ملاك كار، و سبب احترام ، و سعادت ، حقيقت ايمان بخدا و روز جزاء است ، و نيز عمل صالح است .
و بهمين جهت در آيه شريفه نفرمود: (من آمن منهم )، (هر كس از ايشان ايمان بياورد)، يعنى ضميرى بموصول (الذين ) برنگرداند، با اينكه در صله برگرداندن ضمير بموصول لازم بود، تا آن فائده موهومى را كه اين طوائف براى نامگذاريهاى خود خيال مى كردند، تقرير نكرده باشد، چون اگر ضمير برمى گرداند، نظم كلام ، اين تقرير و امضاء را مى رسانيد.
و اين مطلب در آيات قرآن كريم مكرر آمده ، كه سعادت و كرامت هر كسى دائر مدار و وابسته بعبوديت است ، نه بنام گذارى ، پس ‍ هيچ يك از اين نامها سودى براى صاحبش ندارد، و هيچ وصفى از اوصاف كمال ، براى صاحبش باقى نمى ماند، و او را سود نمى بخشد، مگر با لزوم عبوديت .
و حتى اين نامگذاريها، انبياء را هم سود نميدهد، تا چه رسد بپائين تر از آنان همچنانكه مى بينيم : خدايتعالى در عين اينكه انبياء خود را با بهترين اوصاف مى ستايد مع ذلك درباره آنان مى فرمايد: (و لو اشركوا، لحبط عنهم ما كانوا يعملون )، (انبياء هم اگر شرك بورزند، اعمالى كه كرده اند بى اجر ميشود).
و در خصوص اصحاب پيامبر اسلام ، و كسانيكه به وى ايمان آوردند، با آنكه در جاى ديگر از عظمت شاءن و علو قدرشان سخن گفته ، مى فرمايد: (وعداللّه الذين آمنوا، و عملوا الصالحات منهم : مغفرة و اجرا عظيما)، (خدا به بعضى از كسانيكه ايمان آورده ، و عمل صالح كرده اند، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است )، كه كلمه (منهم )، وعده نامبرده را مختص به بعضى از ايشان كرده ، نه همه آنان .
و نيز درباره ديگران كه آيات خدا بسويشان آمده ، فرموده : (و لو شئنا لرفعناه بها، ولكنه اخلد الى الارض ، و اتبع هويه )، (و اگر ميخواستيم او را با آيات خود بلند مى كرديم ، ولى او بزمين گرائيد، و از هواى خود پيروى كرد)، و از اين قبيل آيات ديگريكه تصريح دارد: بر اينكه كرامت و سعادت مربوط بحقيقت است ، نه بظاهر.
بحث روايتى 
در در المنثور است كه : از سلمان فارسى روايت شده ، كه گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اهل دينى كه من از آنان بودم (يعنى مسيحيان ) پرسيدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شمه اى از نماز و عبادت آنان بگفت ، و اين آيه نازل شد: (ان الذين آمنوا و الذين هادوا) الخ .
مؤ لف : در روايات ديگرى بچند طريق نيز آمده : كه آيه شريفه درباره مردم مسلمان (ايرانيان ) نازل شد.
و در معانى الاخبار، از ابن فضال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا عليه و السلام پرسيدم : چرا نصارى را نصارى ناميدند؟ فرمود: چون ايشان از اهل قريه اى بودند، بنام ناصره ، كه يكى از قراء شام است ، كه مريم و عيسى بعد از مراجعت از مصر، در آن قريه منزل كردند.
مؤ لف : در اين روايت بحثى است كه انشاءاللّه تعالى در تفسير سوره آل عمران ، در ضمن داستانهاى عيسى عليه و السلام متعرض ‍ آن ميشويم .
و در روايت آمده كه يهود بدان جهت يهود ناميده شده اند، كه از فرزندان يهودا، پسر يعقوبند.
و در تفسير قمى آمده : كه امام فرمود: صابئى ها قومى جداگانه اند، نه مجوسند، و نه يهود، و نه نصارى ، و نه مسلمان ، آنها ستارگان و كواكب را مى پرستند.
مؤ لف : اين همان وثنيت است ، چيزيكه هست پرستش و ثن و بت ، منحصر در ايشان نيست ، و غير از صابئين كسانى ديگر نيز بت پرست هستند، تنها چيزيكه صابئين بدان اختصاص دارند، اين استكه علاوه بر پرستش بت ، آنها كواكب را نيز مى پرستند.
بحث تاريخى (درباره صائبين ) 
ابوريحان بيرونى در كتاب آثار باقيه خود، چنين مى نويسد: اولين كسى كه در تاريخ از ايشان ، يعنى مدعيان نبوت ، نامشان آمده ، يوذاسف است ، كه بعد از يكسال از سلطنت طهمورث ، در سرزمين هند ظهور كرد،
و دستور فارسى نويسى را بياورد، و مردم را بكيش صابئيان دعوت كرد، و خلقى بسيار پيرويش كردند، سلاطين پيشدادى ، و بعضى از كيانيها، كه در بلخ توطن كرده بودند دو نير، يعنى آفتاب و ماه را، و كليات عناصر را، تعظيم و تقديس مى كردند، اين بود تا آنكه وقت ظهور زردشت رسيد، يعنى سى سال بعد از تاج گذارى بشتاسب ، در آن ايام بقيه آن صابئى مذهب ها در حران بودند، و اصلا بنام شهرستان ناميده ميشدند، يعنى بايشان مى گفتند حرانيها.
البته بعضى هم گفته اند: حرانى منسوب به هادان پسر ترخ ، برادر ابراهيم عليه و السلام است ، زيرا او در بين رؤ ساى حرانيها متعصب تر بدين خود بود.
ولى ابن سنكلاى نصرانى ، در كتابيكه در رد صابئى ها نوشته ، و آنرا از دروغها و اباطيل پر كرده ، حكايت مى كند، كه حرانيها مى گفتند: ابراهيم از ميان حرانيان بيرون رفت ، براى اينكه در غلاف عورتش برص افتاده بود، و در مذهب حرانيها هر كس مبتلا به برص ميشد نجس و پليد مى بود، و بهمين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد، و غلاف خود را بريد، و آنگاه به بتخانه رفت ، و از بتى صدائى شنيد: كه ميگفت : اى ابراهيم براى خاطر تنها يك عيب از ميان ما بيرون رفتى ، و وقتى برگشتى با دو تا عيب آمدى ، از ميان ما بيرون شو، و ديگر حق ندارى بسوى ما برگردى ، ابراهيم از گفتار آن بت در خشم شد، و او را ريز ريز كرد، و از ميان حرانيان بيرون شد، ولى چيزى نگذشت ، كه از كرده خود پشيمان شد، و خواست تا پسر خود را بعنوان پيشكشى براى ستاره مشترى قربانى كند، چون صابئى ها را عادت همين بود، كه فرزندان خود را براى معبود خود قربان مى كردند، و چون ستاره مشترى بدانست ، كه ابراهيم از در صدق توبه كرده ، بجاى پسرش قوچى فرستاد، تا آنرا قربانى كند.
عبد المسيح بن اسحاق كندى ، در جوابى كه از كتاب عبداللّه بن اسماعيل هاشمى نوشته ، حكايت مى كند: كه حرانيان معروفند به قربانى دادن از جنس بشر، ولكن امروز نميتوانند اين عمل را علنا انجام دهند، ولى ما از اين طائفه جز اين سراغ نداريم ، كه مردمى يكتاپرستند، و خدايتعالى را از هر كار زشتى منزه ميدارند، و او را همواره با سلب وصف مى كنند، نه با ايجاب .
باين معنا كه نميگويند خدا عالم ، و قادر، وحى ، و چه و چه است ، بلكه ميگويند: خدا محدود نيست ، ديده نميشود، ظلم نميكند، و اگر اسماء حسنائى براى خدا قائلند، بعنوان مجاز قائلند، نه حقيقت ، چون در نظر آنان ، صفتى حقيقى وجود ندارد.
و نيز تدبير بعضى نواحى عالم را بفلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند، و درباره فلك قائل بحياة ، و نطق ، و شنوائى ، و بينائى ، هستند، و از جمله عقائد آنان اين است كه انوار را بطور كلى احترام مى كنند، و از جمله آثار باستانى صابئين ، گنبد بالاى محرابى است كه در مقصوره جامع دمشق قرار دارد،
اين قبه نمازخانه صابئين بوده ، يونانيها و روميها هم بدين ايشان بوده اند، و بعدها اين قبه و جامع بدست يهوديان افتاد، و آنجا را كنيسه خود كردند، و بعد مسيحيان بر يهوديان غالب شده ، آنجا را كليساى خود قراردادند، تا آنكه اسلام آمد، و مردم دمشق مسلمان شدند، و آن بنا را مسجد خود كردند.
صابئى ها، هيكل ها، و بتهائى بنامهاى آفتاب ، داشتند، كه بنا بگفته ابو معشر بلخى در كتابش كه درباره معابد روى زمين نوشته ، هر يك از آن بتها شكل خاصى داشته اند، مانند هيكل بعلبك ، كه بت آفتاب بوده ، و هيكل قران كه بت ماه بوده ، و ساختمانش بشكل طيلسان (نوعى از لباس ) كرده اند، و در نزديكيش دهى است بنام سلمسين ، كه نام قديمش صنم مسين (بت قمر) بوده ، و نيز دهى ديگر است ، بنام ترع عوز، يعنى دروازه زهره كه ميگويند: كعبه و بتهاى آنجا نيز از آن صابئيها بوده ، و بت پرستان آن ناحيه ، از صابئين بوده اند، ولات ، كه يكى از بتهاى كعبه است ، بنام زحل است ، و عزى كه بتى ديگر بوده ، بمعناى زهره است ، و صابئين انبياء بسيارى داشته اند كه بيشترشان فلاسفه يونان بوده اند، مانند هرمس مصرى ، و اغثاذيمون و واليس ، و فيثاغورث ، و باباسوار، جد مادرى افلاطون ، و امثال ايشان .
بعضى ديگر از طوائف صابئى ها، كسانى بوده اند كه ماهى را حرام ميدانسته اند از ترس اينكه مبادا كف باشد و نيز جوجه را، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرام ميدانستند، براى اينكه صداع مى آورد، و خون را ميسوزاند، و يا منى را ميسوزاند با اينكه قوام عالم بوجود منى است ، باقلاء را هم حرام ميدانستند، براى اينكه بذهن غلظت داده ، فاسدش مى كند، ديگر اينكه اولين باريكه باقلاء روئيده شد، در جمجمه يك انسان مرده روئيده شد.
و صابئين سه تا نماز واجب دارند، اول - هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب .
و دوم - پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان ، كه همان هنگام ظهر است ، و در هر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست ، البته اين نماز واجب است ، و گرنه در ساعت دوم از روز هم نمازى مستحبى دارند، و همچنين در ساعت نه از روز.
سوم - نمازيست كه در سه ساعت از شب گذشته ميخوانند، و صابئى ها نماز را با طهارت و وضوء بجا مى آورند، و از جنابت غسل مى كنند، ولى ختنه را واجب نميدانند، چون معتقدند: چنين دستورى نرسيده ، و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج ، و حدود، مانند احكام مسلمين است ، و در مسئله مس ميت ، و امثال آن ، احكامى نظير احكام تورات دارند.
صابئى ها قربانيانى براى ستارگان ، و بتها، و هيكلهاى آنها دارند، و ذبيحه آنانرا بايد كاهنان ، و فاتنان ايشان سر ببرند، كه از اين عمل تفالى دارند و ميگويند: كاهن باين وسيله ميتواند جواب سئوالهاى خود را بگيرد،
و علم بدستور العملهائى كه ممكن است مقرب خدا باشد دست يابد، بعضى گفته اند: ادريسى كه تورات او را اخنوخ ناميده ، همان هرمس است ، و بعضى گفته اند: او همان يوذاسف است .
و باز بعضى گفته اند: حرانيها در حقيقت صابئى نيستند، بلكه آن طائفه اند كه در كتب بنام حنفاء و وثنى ها ناميده شده اند براى اينكه صابئى ها همان طائفه اى هستند كه در ميان اسباط و با آنان در ايام كورش در بابل قيام كردند، و در آن ايام ، و ايام ارطحشت به بيت المقدس رفتند، و متمايل بكيش مجوس ، و احكام دينى آنان شدند، و بدين بختنصر درآمدند، و مذهبى مركب از مجوسيت ، و يهودى گرى ، براى خود درست كردند، نظير سامرى هاى شام ، و در اين عصر بيشتر آنان در واسط، و سواد عراق ، در ناحيه جعفر، و جامده ، و دو نهر صله ، زندگى مى كنند، و خود را از دودمان انوش بن شيث ، و مخالف حرانى ها ميدانند، و مذهب حرانيها را عيب گوئى مى كنند، و با آنها موافقت ندارند، مگر در مختصرى از مسائل ، حتى اين حنفاء در هنگام نماز متوجه بقطب شمالى ميشوند، و حال آنكه حرانيها، رو بقطب جنوب نماز ميخوانند.
و بعضى از اهل كتاب پنداشته اند: كه متوشلخ پسر غير فرشته اى داشته ، بنام صابى ، و صابئين را بدين مناسبت صابئى ناميدند، و مردم قبل از آنكه اديان و شرايع در بشر پيدا شود، و نيز قبل از خروج يوذاسف ، در طرف شرقى زمين ، در محلى بنام شمنان زندگى مى كردند، و همه بت پرست بوده اند، و هم اكنون بقايائى از آنها در هند، و چين ، و تغزغز، باقى مانده اند، كه اهل خراسان آنانرا شمنان ميگويند، و آثار باستانى آنها از بهارات ، و اصنام ، و فرخاراتشان ، در مرز خراسان و هند باقى مانده .
اينها معتقدند: باينكه دهر قديم است ، و هر كس بميرد روحش بكالبد شخصى ديگر منتقل ميشود، و نيز معتقدند كه فلك با همه موجوداتى كه در جوف آنست ، در حال افتادن در فضائى لايتناهى است ، و چون در حال افتادن و سقوط است ، حركت دورانى بخود ميگيرد، چون هر چيزى كه گرد باشد، وقتى از بالا سقوط كند حركت دورانى بخود مى گيرد، و نيز بعضى پنداشته اند كه بعضى از ايشان قائل بحدوث عالم است ، پنداشته اند: كه يك مليون سال از پيدايش عالم مى گذرد، اين بود عين عبارات ابوريحان ، آن مقدار كه مورد حاجت ما بود.
مؤ لف : اينكه به بعضى از مفسرين نسبت داده كه صابئيه را بمذهبى مركب از مجوسيت ، و يهوديت ، و مقدارى از حرانيت ، تفسير كرده اند، بنظر با آيه مورد بحث سازگارتر است ، براى اينكه در آيه شريفه سياق سياق شمردن ملتها، و اقوام دين دار است .

آيات 63 - 74 بقره 
واذ اءخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور خذوا ما آتيناكم بقوة و اذكروا ما فيه لعلكم تتقون -63
ثم توليتم من بعد ذلك فلولا فضل اللّه عليكم و رحمته لكنتم من الخاسرين -64
و لقد علمتم الذين اعتدوا منكم فى السبت فقلنا لهم كونوا قردة خاسئين -65
فجعلناها نكالا لما بين يديها و ما خلفها و موعظة للمتقين -66
و اذ قال موسى لقومه ان اللّه ياءمركم ان تذبحوا بقرة قالوا اتتخذنا هزوا قال اءعوذ باللّه اءن اءكون من الجاهلين -67
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما هى قال انه يقول انها بقرة لا فارض و لا بكر عوان بين ذلك فافعلوا ما تؤ مرون -68
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما لونها قال انه يقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين -69
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما هى ان البقر تشبه علينا و انا ان شاءاللّه لمهتدون -70
قال انه يقول انها بقرة لا ذلول تثير الارض و لا تسقى الحرث مسلمة لا شية فيها قالوا الان جئت بالحق فذبحوها و ما كادوا يفعلون -71
و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فيها و اللّه مخرج ما كنتم تكتمون -72.
فقلنا اضربوه ببعضها كذلك يحيى اللّه الموتى و يريكم آياته لعلكم تعقلون -73
ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة او اشد قسوة و ان من الحجارة لما يتفجر منه الانهار و ان منها لما يشقق فيخرج منه الماء و ان منها لما يهبط من خشية اللّه و ما الله بغافل عما تعملون - 74.

ترجمه آيات :

next page

fehrest page

back page