تفسير الميزان جلد ۱
علامه محمد حسين طباطبايي رحمه الله عليه
- ۷ -
پس روشن شد كه در
هر سببى مبدئى است مؤ ثر و مقتضى براى تاءثير، كه بخاطر آن مبدء و مقتضى سبب در
مسبب مؤ ثر مى افتد، و خلاصه هر سببى وقتى مؤ ثر ميشود كه مقتضى تاءثير موجود، و
مانع از آن معدوم باشد، و در عين حال يعنى با وجود مقتضى و عدم مانع ، شرط مهم ترى
دارد، و آن اين است كه خداوند جلوگير سبب از تاءثير نشود.
4- قرآن كريم براى نفوس انبياء تاءثيرى در معجزات قائل
است
بدنبال آنچه در فصل سابق گفته شد، اضافه مى كنيم كه بنابر آنچه از آيات كريمه قرآن
استفاده مى شود، يكى از سبب ها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياء است ، يكى از آن
آيات آيه : (و ما كان لرسول ان ياءتى
باية الا باذن اللّه ، فاذا جاء امر اللّه ، قضى بالحق ، و خسر هنالك المبطلون
): (هيچ رسولى نميتواند معجزه اى بياورد، مگر باءذن خدا پس وقتى امر خدا
بيايد بحق داورى شده ، و مبطلين در آنجا زيانكار ميشوند) از اين آيه بر مى آيد كه
آوردن معجزه از هر پيغمبرى كه فرض شود منوط باءذن خداى سبحان است ، از اين تعبير
بدست مى آيد كه آوردن معجزه و صدور آن از انبياء، بخاطر مبدئى است مؤ ثر كه در نفوس
شريفه آنان موجود است ، كه بكار افتادن و تاءثيرش منوط باءذن خداست ، كه تفصيلش در
فصل سابق گذشت .
آيه ديگريكه اين معنا را اثبات مى كند، آيه (واتبعوا
ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان ، و ما كفر سليمان ، ولكن الشياطين كفروا، يعلمون
الناس السحر، و ما انزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت ، و ما يعلمان من احد، حتى
يقولا انما نحن فتنه ، فلا تكفر، فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه ، و
ما هم بضارين به من احد الا باءذن اللّه )،
(آنچه شيطانها بر ملك سليمان ميخواندند، پيروى كردند، سليمان خودش كفر نورزيد، ولكن
شيطانها كفر ورزيدند كه سحر بمردم آموختند، آن سحريكه بر دو فرشته بابل يعنى هاروت
و ماروت نازل شده بود، با اينكه آن دو فرشته بهيچ كس ياد نميدادند مگر بعد از آنكه
زنهار ميدادند: كه اين تعليم ما، مايه فتنه و آزمايش شما است ، مواظب باشيد با اين
سحر كافر نشويد، ولى آنها از آن دو فرشته تنها چيزيرا فرا مى گرفتند كه مايه جدائى
ميانه زن و شوهر بود، هر چند كه باحدى ضرر نمى رساندند مگر باذن خدا). اين آيه
همانطور كه صحت علم سحر را فى الجمله تصديق كرده ، بر اين معنا نيز دلالت دارد: كه
سحر هم مانند معجزه ناشى از يك مبدء نفسانى در ساحر است ، براى اينكه در سحر نيز
مسئله اذن آمده ، معلوم ميشود در خود ساحر چيزى هست ، كه اگر اذن خدا باشد بصورت
سحر ظاهر ميشود.
تمامى امور خارق العاده مستند به مبادئى نفسانى و
مقتضياتى ارادى هستند
و كوتاه سخن اينكه : كلام خدايتعالى اشاره دارد باينكه تمامى امور خارق العاده ، چه
سحر، و چه معجزه ، و چه غير آن ، مانند كرامتهاى اولياء، و ساير خصاليكه با رياضت و
مجاهده بدست مى آيد، همه مستند بمبادئى است نفسانى ، و مقتضياتى ارادى است ، چنانكه
كلام خدايتعالى تصريح دارد باينكه آن مبدئى كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان
خدا و مؤ منين هست ، مبدئى است ، مافوق تمامى اسباب ظاهرى ، و غالب بر آنها در همه
احوال ، و آن تصريح اينستكه مى فرمايد: (و
لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون
)، (كلمه ما درباره بندگان مرسل ما سبقت يافته ، كه ايشان ، آرى تنها
ايشان يارى خواهند شد، و بدرستيكه لشگريان ما تنها غالبند) ونيز فرموده :
(كتب اللّه لاغلبن انا و رسلى )،
(خدا چنين نوشته كه من و فرستادگانم بطور مسلم غالبيم )، و نيز فرموده :
(انا لننصر رسلنا، و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا، و يوم يقوم الاشهاد)،
(ما فرستادگان خود را و نيز آنهائى را كه در زندگى دنيا ايمان آوردند، در روزيكه
گواهان بپا مى خيزند يارى مى كنيم )، و اين آيات بطوريكه ملاحظه مى كنيد مطلقند، و
هيچ قيدى ندارند.
از اينجا ممكن است نتيجه گرفت ، كه مبدء موجود در نفوس انبياء كه همواره از طرف خدا
منصور و يارى شده است ، امرى است غير طبيعى ، و مافوق عالم طبيعت و ماده ، چون اگر
مادى بود مانند همه امور مادى مقدر و محدود بود، و در نتيجه در برابر مادى قوى ترى
مقهور و مغلوب ميشد.
خواهى گفت امور مجرده هم مانند امور مادى همينطورند، يعنى در مورد تزاحم غلبه با
قوى تر است ، در پاسخ ميگوئيم : درست است ، ولكن در امور مجرده ، تزاحمى پيش نمى
آيد، مگر آنكه آن دو مجردى كه فرض كرده ايم تعلقى به ماديات داشته باشند، كه در
اينصورت اگر يكى قوى تر باشد غلبه مى كند، و اما اگر تعلقى بماديات نداشته باشند
تزاحمى هم نخواهند داشت ، و مبدء نفسانى مجرد كه باراده خداى سبحان همواره منصور
است وقتى بمانعى مادى برخورد خدايتعالى نيروئى بآن مبدء مجرد افاضه مى كند كه مانع
مادى تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد.
5- قرآن كريم همانطور كه معجزات را بنفوس انبياء نسبت
ميدهد، بخدا هم نسبت ميدهد.
بيان اينكه اراده و فعل انسان موقوف به اراده وفعل خدا
است
جمله اخير از آيه ايكه در فصل سابق آورديم يعنى آيه اى :كه ميفرمود:
(فاذا جاء امر اللّه قضى بالحق )
الخ ، دلالت دارد بر اينكه تاءثير مقتضى نامبرده منوط بامرى از ناحيه خدايتعالى است
، كه آن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط بآن نيز هست صادر ميشود، پس تاءثير
مقتضى وقتى است كه مصادف باامر خدا، و يا متحد با آن باشد، و اما اينكه امر چيست ؟
در آيه (انما امره اذا اراد شيئا ان
يقول له كن فيكون ) كلمه ايجاد و كلمه
(كن ) تفسير شده .
و آيات زير اين اناطه به امر خدا را آماده مى كنند،
(ان هذه تذكرة ، فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا، و ما تشاون الا ان يشاء
اللّه )، (بدرستى اين قرآن تذكره و
هشدارى است ، پس هر كس خواست بسوى پروردگارش راهى انتخاب كند، ولى نمى كنيد، مگر
آنكه خدا بخواهد) و آيه (ان هو الا ذكر
للعالمين ، لمن شاء منكم ان يستقيم ، و ما تشاون الا ان يشاء اللّه رب العالمين
)، (او نيست مگر هشدار دهى براى عالميان ، براى هركس كه از شما بخواهد
مستقيم شود، ولى نميخواهيد مگر آنكه خدا بخواهد، كه رب العالمين است ). اين آيات
دلالت كرد بر اينكه آن امرى كه انسان ميتواند اراده اش كند، و زمام اختيار وى بدست
آنست ، هرگز تحقق نمى يابد، مگر آنكه خدا بخواهد، يعنى خدا بخواهد كه انسان آنرا
بخواهد، و خلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد، كه اگر خدا بخواهد انسان اراده مى
كند، و ميخواهد، و اگر او نخواهد، اراده و خواستى در انسان پيدا نميشود.
آرى آيات شريفه ايكه خوانديد، در مقام بيان اين نكته اند كه كارهاى اختيارى و ارادى
بشر هر چند بدست خود او و باختيار او است ، ولكن اختيار و اراده او ديگر بدست او
نيست ، بلكه مستند بمشيت خداى سبحان است ، بعضى ها گمان كرده اند آيات در مقام
افاده اين معنا است كه هر چه را انسان اراده كند خدا هم همان را اراده كرده ، و اين
خطائى است فاحش ، چون لازمه اش اين است كه در مورديكه انسان اراده اى ندارد، و خدا
اراده دارد، مراد خدا از اراده اش تخلف كند، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است ،
علاوه بر اينكه اصلا اين معنا مخالف با ظواهر آياتى بى شمار است ، كه در اين مورد
وارد شده ، مانند آيه : (و لو شئنا
لاتينا كل نفس هديها)، (اگر
ميخواستيم هدايت همه نفوس را بآنها ميداديم )، يعنى هر چند كه خود آن نفوس نخواهند
هدايت شوند، پس مشيت خدا تابع خواست مردم نيست ، و آيه شريفه
(ولو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا، و اگر پروردگارت ميخواست
تمامى مردم روى زمين همگيشان ايمان مى آوردند)، پس معلوم ميشود اراده مردم تابع
اراده خداست ، نه بعكس ، چون مى فرمايد: اگر او اراده مى كرد كه تمامى مردم ايمان
بياورند، مردم نيز اراده ايمان مى كردند، و از اين قبيل آياتى ديگر.
پس اراده و مشيت ، اگر تحقق پيدا كند، معلوم ميشود تحقق آن مراد به اراده خداى
سبحان و مشيت او بوده ، و همچنين افعاليكه از ما سر مى زند مراد خداست ، و خدا
خواسته كه آن افعال از طريق اراده ما، و با وساطت مشيت ما از ما سر بزند، و اين دو
يعنى اراده و فعل ، هر دو موقوف بر امر خداى سبحان ، و كلمه (كن ) است . پس تمامى
امور، چه عادى ، و چه خارق العاده ، و خارق العاده هم ، چه طرف خير و سعادت باشد،
مانند معجزه و كرامت ، و چه جانب شرش باشد، مانند سحر و كهانت ، همه مستند باسباب
طبيعى است ، و در عين اينكه مستند باسباب طبيعى است ، موقوف باراده خدا نيز هست ،
هيچ امرى وجود پيدا نمى كند، مگر بامر خداى سبحان ، يعنى باينكه سبب آن امر مصادف و
يا متحد باشد با امر خداى تعالى .
و تمامى اشياء، هر چند از نظر استناد وجودش بخدايتعالى بطور مساوى مستند باو است ،
باين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد، موجودى از مسير اسبابش وجود پيدا مى كند، و
اگر امر و اجازه او نباشد تحقق پيدا نمى كند، يعنى سببيت سببش تمام نميشود، الا
اينكه قسمى از آن امور يعنى معجره انبياء، و يا دعاى بنده مؤ من ، همواره همراه
اراده خدا هست ، چون خودش چنين وعده اى را داده ، و درباره خواست انبيائش فرموده :
(كتب اللّه لاغلبن انا ورسلى )،
و درباره اجابت دعاى مؤ من وعده داده ، و فرموده :
(اجيب دعوة الداع اذا دعان )
الخ ، آياتى ديگر نيز اين استثناء را بيان مى كنند، كه در فصل سابق گذشت .
6- قرآن معجزه را به سببى نسبت ميدهد كه هرگز مغلوب
نميشود.
در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه معجزه هم مانند ساير امور خارق العاده از اسباب
عادى خالى نيست و مانند امور عادى محتاج به سببى طبيعى است ، و هر دو اسبابى باطنى
غير آنچه ما مسبب ميدانيم دارند، تنها فرقى كه ميان امور عادى و امور خارق العاده
هست ، اين استكه امور عادى مسبب از اسباب ظاهرى و عادى و آن اسباب هم تواءم با
اسبابى باطنى و حقيقى هستند، و آن اسباب حقيقى تواءم با اراده خدا و امر او هستند،
كه گاهى آن اسباب با اسباب ظاهرى هم آهنگى نمى كنند، و در نتيجه سبب ظاهرى از سببيت
مى افتد، و آن امر عادى موجود نميشود، چون اراده و امر خدا بدان تعلق نگرفته .
بخلاف امور خارق العاده كه چه در ناحيه شرور، مانند سحر و كهانت ، و چه خيرات ، چون
استجابت دعا و امثال آن ، و چه معجزات ، مستند باسباب طبيعى عادى نيستند، بلكه
مستند باسباب طبيعى غير عادى اند، يعنى اسبابى كه براى عموم قابل لمس نيست ، و آن
اسباب طبيعى غير عادى نيز مقارن با سبب حقيقى و باطنى ، و در آخر مستند باذن و
اراده خدا هستند
تفاوت بين سحر و معجزات و كرامات
و تفاوتى كه ميان سحر و كهانت از يكطرف و استجابت دعا و كرامات اولياء و معجزات
انبياء از طرفى ديگر هست اينستكه در اولى اسباب غير طبيعى مغلوب ميشوند ولى در دو
قسم اخير نميشوند.
باز فرقى كه ميانه مصاديق قسم دوم هست اينستكه در مورد معجزه از آنجا كه پاى تحدى و
هدايت خلق در كار است ، و با صدور آن صحت نبوت پيغمبرى و رسالت و دعوتش بسوى خدا
اثبات ميشود، لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختيار است ، باين معنا كه هر
وقت از او معجزه خواستند ميتواند بياورد، و خدا هم اراده اش را عملى ميسازد، بخلاف
استجابت دعا و كرامات اولياء، كه چون پاى تحدى در كار نيست ، و اگر تخلف بپذيرد كسى
گمراه نميشود، و خلاصه هدايت كسى وابسته بدان نيست ، لذا تخلف آن امكان پذير هست .
اشكال بر حجيت معجزه
حال اگر بگوئى : بنا بر آن چه گفته شد، اگر فرض كنيم كسى بتمامى اسباب وعلل طبيعى
معجزه آگهى پيدا كند، بايد او هم بتواند آنعوامل را بكار گرفته ، و معجزه بياورد،
هر چند كه پيغمبر نباشد، و نيز در اينصورتهيچ فرقى ميان معجزه و غير معجزه باقى نمى
ماند، مگر صرف نسبت ، يعنى يكعمل براى مردمى معجزه باشد، و براى غير آن مردم معجزه
نباشد، براى مردمى كه علم وفرهنگى ندارند معجزه باشد، و براى مردمى ديگر كه علمى
پيشرفته دارند، و بهاسرار جهان آگهى يافته اند، معجزه نباشد، و يا يكعمل براى يك
عصر معجزه باشد و براى اعصار بعد از آن معجزه نباشد، اگر پى بردنباسباب حقيقى و علل
طبيعى قبل از علت اخير در خور توانائى علم و ابحاث علمى باشد،ديگر اعتبارى براى
معجزه باقى نمى ماند، و معجزه از حق كشف نميكند، و نتيجه اين بحثىكه شما پيرامون
معجزه كرديد، اين ميشود: كه معجزه هيچ حجيتى ندارد، مگر تنهابراى مردمجاهل ، كه
باسرار خلقت و علل طبيعى حوادث اطلاعى ندارند، وحال آنكه ما معتقديم معجزه خودش حجت
است ، نه اينكه شرائط زمان و مكان آنرا حجت بيانجهت
اعجاز معجزات و پاسخ به اشكال مذكور
در پاسخ اين اشكال ميگوئيم : كه خير، گفتار ما مستلزم اين تالى فاسد نيست ، چون ما
نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه است كه مستند بعوامل طبيعى مجهول است ، تا شما
بگوئيد هر جا كه جهل مبدل بعلم شد، معجزه هم از معجزه بودن و از حجيت مى افتد، و
نيز نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه استكه مستند بعوامل طبيعى غير عادى است ، بلكه
گفتيم ، از اين جهت معجزه است كه عوامل طبيعى و غير عاديش مغلوب نميشود، و همواره
قاهر و غالب است . مثلا بهبودى يافتن يك جذامى بدعاى مسيح عليه السلام ، از اين جهت
معجزه است كه عامل آن امرى است كه هرگز مغلوب نميشود، يعنى كسى ديگر اينكار را
نميتواند انجام دهد، مگر آنكه او نيز صاحب كرامتى چون مسيح باشد، و اين منافات
ندارد كه از راه معالجه و دواء هم بهبودى نامبرده حاصل بشود، چون بهبودى از راه
معالجه ممكن است مغلوب و مقهور معالجه اى قوى تر از خود گردد، يعنى طبيبى ديگر بهتر
از طبيب اول معالجه كند، ولى نام آنرا معجزه نميگذاريم .
7- قرآن كريم معجزه را برهان بر حقانيت رسالت ميداند، نه
دليلى عاميانه .
در اينجا سئوالى پيش مى آيد و آن اينست كه چه رابطه اى ميان معجزه و حقانيت ادعاى
رسالت هست ؟ با اينكه عقل آدمى هيچ تلازمى ميان آندو نمى بيند، و نميگويد: اگر مدعى
رسالت راست بگويد، بايد كارهاى خارق العاده انجام دهد، وگرنه معارفى را كه آورده
همه باطل است ، هر چند كه دو دو تا چهار تا باشد.
و از ظاهر قرآن كريم هم بر مى آيد كه نمى خواهد چنين ملازمه اى را اثبات كند، چون
هر جا سخن از داستانهاى جمعى از انبياء، چون هود، و صالح ، و موسى ، و عيسى ، و
محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، بميان آورده ، معجزاتشان را هم ذكر مى كند، كه
بعد از انتشار دعوت ، مردم از ايشان معجزه و آيتى خواستند، تا بر حقيت دعوتشان
دلالت كند، و ايشان هم همانچه را خواسته بودند آوردند. و اى بسا در اول بعثت و قبل
از درخواست مردم معجزاتى را دارا ميشدند، همچنانكه خدايتعالى بنقل قرآن كريم در شبى
كه موسى را برسالت بر مى گزيند، معجزه عصا و يد بيضاء را باو و هارون داد
(اذهب انت و اخوك بآياتى ، و لا تنيا فى ذكرى
)، (تو و برادرت معجزات مرا بردار و برو در ياد من سستى مكنيد)، و از
عيسى (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: (و
رسولا الى بنى اسرائيل ، انى قد جئتكم بآية من ربكم ، انى اخلق لكم من الطين كهيئة
الطير، فانفخ فيه ، فيكون طيرا باذن اللّه ، و ابرى الاكمه و الابرص ، و احيى
الموتى باذن اللّه ، و انبئكم ، بما تاءكلون ، و ما تدخرون فى بيوتكم ، ان فى ذلك
لاية لكم ان كنتم مؤ منين )، (و
فرستاده اى بسوى بنى اسرائيل گسيل داشتم ، كه مى گفت : من آيتى از ناحيه
پروردگارتان آورده ام ، من براى شما از گل مجسمه مرغى ميسازم ، بعد در آن ميدمم ،
ناگهان باذن خدا مرغ زنده ميشود، و كور مادرزاد و جذامى را شفا ميدهم ، و مردگان را
باذن خدا زنده مى كنم ، و بشما خبر ميدهم كه امروز چه خورده ايد، و در خانه چه
ذخيره ها داريد، همه اينها آيتهائى است براى شما اگر كه ايمان بياوريد)، و هم چنين
قبل از انتشار دعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوى داده اند.
با اينكه همان طور كه در اشكال گفتيم ، هيچ تلازمى ميان حق بودن معارفى كه انبياء و
رسل درباره مبدء و معاد آورده اند، و ميانه آوردن معجزه نيست ؟ علاوه بر نبودن
ملازمه ، اشكال ديگر اينكه : اصلا معارفى كه انبياء آورده اند، تمام بر طبق
برهانهائى روشن و واضح است ، و اين براهين هر عالم و بصيرى را از معجزه بى نياز مى
كند، و بهمين جهت بعضى گفته اند: اصلا معجزه براى قانع كردن عوام الناس است ، چون
عقلشان قاصر است از اينكه حقايق و معارف عقلى را درك كنند، بخلاف خاصه مردم ، كه در
پذيرفتن معارف آسمانى هيچ احتياجى بمعجزه ندارند.
جواب اشكال مطرح شده
جواب از اين اشكال اينستكه انبياء و رسل ، هيچيك هيچ معجزه اى را براى اثبات معارف
خود نياوردند، و نمى خواستند با آوردن معجزه مسئله توحيد و معاد را كه عقل خودش بر
آنها حكم مى كند اثبات كنند، و در اثبات آنها بحجت عقل اكتفاء كردند، و مردم را از
طريق نظر و استدلال هوشيار ساختند.
همچنانكه قرآن كريم در استدلال بر توحيد مى فرمايد:
(قالت رسلهم : اءفى اللّه شك فاطر السماوات و الارض ؟)
(رسولان ايشان بايشان مى گفتند: آيا در وجود خدا پديد آرنده آسمانها و زمين شكى هست
؟!)، و در احتجاج بر مسئله معاد مى فرمايد: (و
ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا، ذلك ظن الذين كفروا، فويل للذين كفروا
من النار، ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ؟ ام نجعل
المتقين كالفجار؟) (ما آسمان و زمين و
آنچه بين آندو است بباطل نيافريديم ، اين پندار كسانى است كه كافر شدند، پس واى بر
كسانيكه كفر ورزيدند، از آتش ، آيا ما با آنانكه ايمان آورده و عمل صالح كردند، چون
مفسدان در زمين معامله مى كنيم ؟ و يا متقين و فجار را بيك چوب ميرانيم ؟) نه اينكه
براى اثبات اين معارف متوسل بمعجزه شده باشند، بلكه معجزه را از اين بابت آوردند كه
مردم از ايشان در خواست آنرا كردند، تا بحقانيت دعويشان پى ببرند.
(و حق چنين در خواستى هم داشتند، براى اينكه عقل مردم بايشان اجازه نميدهد دنبال هر
ادعائى را بگيرند، و زمام عقايد خود را بدست هر كسى بسپارند، بلكه بايد بكسى ايمان
بياورند كه يقين داشته باشند از ناحيه خدا آمده ) آرى كسيكه ادعا ميكند فرستاده خدا
است ، و خدا از طريق وحى يا بدون واسطه وحى باوى سخن ميگويد، و يا فرشته اى بسوى او
نازل ميشود، ادعاى امرى خارق العاده ميكند، چون وحى و امثال آن از سنخ ادراكات
ظاهرى و باطنى كه عامه مردم آنرا ميشناسند، و در خود مى يابند، نيست ، بلكه ادراكى
است مستور از نظر عامه مردم ، و اگر اين ادعا صحيح باشد، معلوم است كه از غيب و
ماوراى طبيعت تصرفاتى در نفس وى ميشود، و بهمين جهت با انكار شديد مردم روبرو
ميشود.
دو نوع عكس العمل مردم در انكار دعوى انبياء عليه و
السلام
و مردم در انكار دعوى انبياء يكى از دو عكس العمل را نشان دادند، جمعى در مقام
ابطال دعوى آنان بر آمده ، و خواستند تا با استدلال آنرا باطل سازند، از آنجمله
گفتند: (ان انتم الا بشر مثلنا، تريدون
ان تصدونا عما كان يعبد آباونا)، (شما
جز بشرى مثل ما نيستيد، و با اينحال ميخواهيد ما را از پرستش چيزهائيكه پدران ما مى
پرستيدند باز بداريد)، كه حاصل استدلالشان اينستكه شما هم مثل ساير مردميد، و مردم
در نفس خود چنين چيزهائى كه شما براى خود ادعا مى كنيد نمى يابند، با اينكه آنها
مثل شما و شما مثل ايشانيد، و اگر چنين چيزى براى يك انسان ممكن بود، براى همه بود،
و يا همه مثل شما ميشدند.
و از سوى ديگر يعنى از ناحيه انبياء جوابشان را بنا بر حكايت قرآن كريم چنين دادند:(قالت
لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم ، و لكن اللّه يمن على من يشاء من عباده
)،(رسولان ايشان بايشان گفتند: ما (همانطور كه شما ميگوئيد) جز بشرىمثل
شما نيستيم ، تنها تفاوت ما با شما منتى است كه خدا بر هر كسى بخواهد مى
گذارد)،يعنى مماثلت را قبول كرده گفتند: رسالت از منت هاى خاصه خدا است ، و اختصاص
بعضىاز مردم به بعضى از نعمت هاى خاصه ، منافاتى با مماثلت ندارد، همچنانكه مى
بينيم :بعضى از مردم به بعضى از نعمت هاى خاصه اختصاص يافته اند واگر خدا بخواهد
اينخصوصيت را نسبت به بعضى قائل شود مانعى نيست كه جلوگيرش شود، نبوت هم يكىاز آن
خصوصيت ها است ، كه خدا انبياء را بدآن اختصاص داده ، هر چند كه ميتوانست بغيرايشان
نيز بدهد.
احتجاجاتى كه عليه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
شده وخداوند آنها را رد كرده است
نظير اين احتجاج كه عليه انبياء كردند، استدلالى است كه عليه رسول اسلام صلى الله
عليه و آله و سلم كردند، و قرآن آنرا چنين حكايت ميكند:
(اانزل عليه الذكر من بيننا)،
(آيا از ميانه همه ما مردم ، قرآن تنها باو نازل شود؟) و نيز حكايت مى كند كه
گفتند: (لو لا نزل هذا القرآن على رجل
من القريتين عظيم ؟) (چرا اين قرآن بر
يكى از دو مردان بزرگ اين دو محل نازل نشد).
باز نظير اين احتجاج و يا قريب بآن ، احتجاجى است كه در آيه :
(و قالوا ما لهذا الرسول ياءكل الطعام و يمشى فى الاسواق ؟ لولا انزل
اليه ملك فيكون معه نذيرا؟ او يلقى اليه كنز؟ او تكون له جنة ياءكل منها)،
(گفتند: اين چه پيغمبرى است كه غذا ميخورد، و در بازارها راه مى رود؟ اگر پيغمبر
است ، چرا فرشته اى بر او نازل نميشود، تا با او بكار انذار بپردازد، و چرا گنجى
برايش نمى افتد، و يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟) بچشم ميخورد.
چون خواسته اند بگويند: ادعاى رسالت ، ايجاب مى كند كه شخص رسول مثل ما مردم نباشد،
چون حالاتى از قبيل وحى و غيره دارد كه در ما نيست ، و با اين حال چرا اين رسول
طعام ميخورد، و در بازارها راه مى رود، تا لقمه نانى بدست آورد؟ او بايد براى اينكه
محتاج كاسبى نشود، گنجى نزدش بيفتد و ديگر محتاج بآمدن بازار و كار و كسب نباشد، و
يا بايد باغى داشته باشد كه از آن ارتزاق كند، نه اينكه از همان طعامها كه ما
ميخوريم استفاده كند، ديگر اينكه بايد فرشته اى با او باشد كه در كار انذار كمكش
كند.
و خدايتعالى استدلالشان را رد نموده فرمود: (انظر
كيف ضربوا لك الامثال ، فضلوا فلا يستطيعون سبيلا)
تا آنجا كه ميفرمايد: (و ما ارسلنا
قبلك من المرسلين ، الا انهم لياءكلون الطعام ، و يمشون فى الاسواق ، و جعلنا بعضكم
لبعض فتنة ، اءتصبرون ؟ و كان ربك بصيراء)،
(ببين چگونه مثلها مى زنند، و اين بدان جهت است كه گمراه شده نميتوانند راهى پيدا
كنند- تا آنجا كه مى فرمايد- و ما قبل از تو هيچيك از پيغمبران را نفرستاديم ، الا
اينكه آنان نيز طعام ميخوردند، و در بازارها راه ميرفتند، و ما بعضى از شما را مايه
فتنه بعضى ديگر كرده ايم ، ببينيم آيا خويشتن دارى مى كنيد يا نه ، البته پروردگار
تو بينا است )
احتجاج بر توقع نزول فرشته و ديدن خداوند و ملائكه و رد
آن در قرآن كريم
و در جاى ديگر از استدلال نامبرده آنان اين قسمت را كه مى گفتند: بايد فرشته اى
نازل شود، رد نموده مى فرمايد: (و لو
جعلناه ملكا لجعلناه رجلا، و للبسنا عليهم ما يلبسون
)، (بفرض هم كه آن رسول را فرشته مى كرديم باز در صورت مردى مى كرديم و
امر را بر آنان مشتبه ميساختيم ).
باز قريب بهمين استدلال را در آيه : (و
قال الذين لا يرجون لقاءنا، لولا انزل علينا الملائكه ؟ او نرى ربنا لقد استكبروا
فى انفسهم ، و عتو عتوا كبيرا، (آنانكه اميد ديدار ما ندارند، گفتند: چرا ملائكه بر
خود ما نازل نميشود؟ و چرا پروردگارمان را نمى بينيم ؟ راستى چقدر پا از گليم خود
بيرون نهادند، و چه طغيان بزرگى مرتكب شدند؟!)، از ايشان حكايت كرده چون در اين
گفتارشان خواسته اند با اين توقع كه خودشان نزول ملائكه و يا پروردگار را ببينند،
دعوى رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را باطل كنند، و بگويند: ما هم كه
مثل اوئيم ، پس چرا خودمان نزول ملائكه را نبينيم ؟ و چرا خودمان پروردگارمان را
ديدار نكنيم ؟! خدايتعالى استدلالشان را رد نموده و فرموده :
(يوم يرون الملائكة ، لا بشرى يومئذ للمجرمين ، و يقولون حجرا محجورا،
(روزى خواهد رسيد كه ملائكه را ببينند، اما روزى كه مجرمين مژده اى ندارند و در
امانخواهى فريادشان به حجرا حجرا بلند ميشود) و حاصل معناى آن اين استكه اين كفار
با اين حال و وصفى كه دارند، ملائكه را نمى بينند، مگر در حال مردن ، همچنانكه در
جاى ديگر همين پاسخ را داده و فرموده : (و
قالوا: يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون ، لو ما تاءتينا بالملائكة ؟ ان كنت
من الصادقين ، ما ننزل الملائكة الا بالحق ، و ما كانوا اذا منظرين
)، (گفتند: اى كسيكه ذكر بر او نازل شده ، تو ديوانه اى ، اگر راست
ميگوئى ، چرا اين ملائكه بسروقت خود ما نيايد؟ (مگر ما از تو كمتريم ؟) اينان
ميدانند كه ما ملائكه را جز بحق نازل نميكنيم ، و وقتى بحق نازل كنيم ديگر بايشان
مهلت نميدهند). اين چند آيه اخير علاوه بر وجه استدلال ، نكته اى اضافى دارد، و آن
اين است كه اعتراف براستگوئى رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم كرده اند، چيزيكه
هست ميگويند: خود او نميداند آنچه كه ميگويد، اما وحى آسمانى نيست ، بلكه هذيانهائى
است كه بيمارى جنون در او پديد آورده ، همچنانكه در جاى ديگر از ايشان حكايت ميكند
كه گفتند: (مجنون و ازدجر)،
(اجنه او را آزار ميدهند). و كوتاه سخن آنكه امثال آيات نامبرده در مقام بيان
استدلالهائى است كه كفار از طريق مماثلت بر ابطال دعوى نبوت انبياء كرده اند.
درخواست معجزه بعنوان حجت و شاهد از انبياء براى پذيرش
دعوت آنها
عكس العمل دوم كه مردم در برابر دعوت انبياء نشان دادند، اين بود كه دعوت آنان را
نپذيرفتند مگر وقتى كه حجت و شاهدى بر صدق دعوى خود بياورند، براى اينكه دعوى
انبياء مشتمل بر چيزهائى بود كه نه دلها و نه عقول بشر آشنائى با آن نداشت ، و لذا
باصطلاح فن مناظره از راه منع با سند وارد شدند، و منظورشان از شاهد همان معجزه است
.
توضيح اينكه ادعاى نبوت و رسالت ، از هر نبى و رسولى كه قرآن نقل كرده ، با ادعاى
وحى و سخن گوئى با خدا، و يا به گفتگوى با واسطه و بى واسطه نقل كرده ، و اين مطلبى
است كه هيچيك از حواس ظاهرى انسان با آن آشنائى ندارد، و حتى تجربه نيز نمى تواند
انسانرا با آن آشنا سازد، در نتيجه از دو جهت مورد اشكال واقع ميشود.
اول اينكه شما انبياء چه دليلى بر اين ادعا داريد كه وحى بر ما نازل ميشود؟ دوم
اينكه ، ما دليل بر نبود چنين چيزى داريم ، و آن اينستكه وحى و گفتگوى با خدا، و
دنباله هاى آن ، كه همان تشريع قوانين و تربيت هاى دينى است ، همه از امورى استكه
براى بشر قابل لمس نيست ، و بشر آنرا در خود احساس نميكند، و قانون جارى در اسباب و
مسببات نيز منكر آنست ، پس اين ادعاء ادعاى بر امرى خارق العاده است ، كه قانون
عمومى عليت آنرا جائز نميداند.
بنابراين اگر پيغمبرى چنين ادعائى بكند، و در دعويش راستگو هم باشد، لازمه دعويش
اين استكه با ماوراء طبيعت اتصال و رابطه داشته باشد، و مؤ يد به نيروئى الهى باشد،
كه آن نيرو ميتواند عادت را خرق كند، و وقتى يك پيغمبر داراى نيروئى است كه عادت را
خرق مى كند، بايد معجزه مورد نظر ما را هم بتواند بياورد، چون فرقى ميان آن خارق
العاده و اين خارق العاده نيست ، و حكم امثال يكى است ، اگر منظور خدا هدايت مردم
از طرق خارق العاده يعنى از راه نبوت و وحى است ، بايد اين نبوت و وحى را با خارق
العادهى ديگرى تاءييد كند، تا مردم آنرا بپذيرند، و او بمنظور خود برسد.
بيان علت درخواست معجزه توسط امتهاى مختلف با ذكر يك مثل
اين آن علتى است كه امتهاى انبيا را وادار كرد تا از پيغمبر خود معجزه اى بخواهند،
تا مصدق نبوتشان باشد، و منظورشان از درخواست معجزه ، همانطور كه گفته شد تصديق
نبوت بوده ، نه اينكه بر صدق معارف حقه ايكه بشر را بدآن ميخواندند دلالت كند، چون
آن معارف مانند توحيد و معاد همه برهانى است ، و احتياج به معجزه ندارد. مسئله
درخواست امتها از پيامبرانشان كه معجزه بياورد، مثل اين استكه مردى از طرف بزرگ يك
قوم پيامى براى آن قوم بياورد، كه در آن پيام اوامر و نواهى آن بزرگ هست ، و مردم
هم ايمان دارند باينكه بزرگشان از اين دستورات جز خير و صلاح آنان را نميخواهد، در
چنين فرض همينكه پيام آرنده احكام و دستورات بزرگ قوم را براى قوم بيان كند، و آنرا
برهانى نمايد، كافى است در اينكه مردم بحقانيت ، آن دستورات ايمان پيدا كنند، ولى
آن برهانها براى اثبات اين معنا كه پيام آرنده براستى از طرف آن بزرگ آمده ، كافى
نيست ، لذا مردم اول از او شاهد و دليل ميخواهند، كه از كجا ميگوئى : بزرگ ما تو را
بسوى ما گسيل داشته ؟ درست است كه احكامى كه براى ما خواندى همه صحيح است ، اما
بايد اثبات كنى كه اين احكام دستورات بزرگ ما است ، يا باينكه دستخط او را بياورى ،
يا باينكه مهر او در ذيل نامه ات باشد، و يا علامت ديگرى كه ما آنرا بشناسيم ،
داستان انبياء و معجزه خواستن قومشان ، عيناء نظير اين مثال است ، و لذا قرآن از
مشركين مكه حكايت مى كند: كه گفتند: (حتى
تنزل علينا كتاباء نقروه )، (تا آنكه
كتابى بياورى كه ما آنرا بخوانيم ).
پس از آنچه تاكنون گفته شد چند مطلب روشن گرديد:
اول اينكه ميانه دعوى نبوت و قدرت بر آوردن معجزه ملازمه هست ، و معجزه دليل بر صدق
دعوى پيغمبر است ، و در اين دلالت فرقى ميان عوام و خواص مردم نيست .
دوم اينكه وحيى كه انبياء از غيب مى گيرند، از سنخ مدركات ما، و آنچه كه ما با حواس
و با عقل نظرى خود درك مى كنيم ، نيست ، و وحى غير فكر صائب است ، و اين معنا در
قرآن كريم از واضحات قرآن است ، بطوريكه احدى در آن ترديد نمى كند، و اگر كسى
كمترين تاءمل و دقت نظر و انصاف داشته باشد، آنرا درمى يابد.
انحراف جمعى از اهل علم معاصر با تفسير مادى حقائق دينى و
از آنجمله معجزه
ولى متاسفانه جمعى از اهل علم معاصر، در همين جا منحرف شده اند، و همانطور كه در
سابق نيز اشاره كرده ايم ، گفته اند: اساس معارف الهى و حقايق دينى بر اصالت ماده
و تحول و تكامل آنست ، چون اساس علوم طبيعى بر همان است ، در نتيجه تمامى ادراك هاى
انسانى را در خواص ماده دانسته اند، كه ماده دماغ ، آنرا ترشح ميدهد، و نيز گفته
اند: تمامى غايات وجودى و همه كمالات حقيقى ، چه افراد براى درك آن تلاش كنند، و چه
اجتماعات ، همه و همه مادى است . و در دنبال اين دعوى بدون دليل خود نتيجه گرفته
اند: كه پس نبوت هم يك نوع نبوغ فكرى ، و صفاى ذهنى است ، كه دارنده آن كه ما او را
پيغمبر مى ناميم بوسيله اين سرمايه كمالات اجتماعى قوم خود را هدف همت قرار ميدهد،
و باين صراط مى افتد، كه قوم خويش را از ورطه وحشيت و بربريت بساحت حضارت و تمدن
برساند، و از عقائد و آرائى كه از نسلهاى گذشته بارث برده ، آنچه را كه قابل انطباق
با مقتضيات عصر و محيط زندگى خودش هست ، منطبق مى كند، و بر همين اساس قوانين
اجتماعى و كليات عملى بر ايشان تشريع نموده ، با آن اصول و قوانين اعمال حياتى آنان
را اصلاح مى كند، و براى تتميم آن ، احكام ، و امورى عبادى نيز جعل مى كند، تا
بوسيله آن عبادتها خصوصيات روحى آنانرا نيز حفظ كرده باشد، چون جامعه صالح و مدينه
فاضله جز با داشتن چنين مراسمى درست نمى شود.
نتائجى كه اين گروه از تئوريها و فرضيات خود گرفته اند
از اين تئوريها و فرضيات كه جز در ذهن ، و در عالم فرض ، جائى ندارد، نتيجه گرفته
اند كه اولا: پيغمبر آن كسى استكه داراى نبوغ فكرى باشد، و قوم خود را دعوت كند، تا
باصلاح محيط اجتماعى خود بپردازند.
و ثانيا: وحى بمعناى نقش بستن افكار فاضله در ذهن انسان نامبرده است
و ثالثا: كتاب آسمانى عبارت است از مجموع همان افكار فاضله ، و دور از هوس و از
اغراض نفسانى شخصى .
و رابعا: ملائكه كه انسان نامبرده از آنها خبر ميدهد، عبارتند از قواى طبيعى ايكه
در عالم طبيعت امور طبيعى را اداره مى كند، و يا عبارتست از قواى نفسانيه ايكه
كمالات را به نفس افاضه مى كند، و در ميان ملائكه خصوص روح القدس عبارتست از مرتبه
اى از روح طبيعى مادى ، كه اين افكار از آن ترشح ميشود.
و در مقابل ، شيطان عبارتست از مرتبه اى از روح كه افكار زشت و پليد از آن ترشح مى
گردد، و انسانرا بكارهاى زشت و بفساد انگيزى در اجتماع دعوت مى كند، و روى همين
اساس واهى ، تمامى حقايقى را كه انبياء از آن خبر داده اند، تفسير مى كنند، و سر هر
يك از لوح ، و قلم ، و عرش ، و كرسى ، و كتاب ، حساب و بهشت ، و دوزخ ، از اين قبيل
حقايق را ببالينى مناسب با اصول نامبرده مى خوابانند.
و خامسا: بطور كلى ، دين تابع مقتضيات هر عصرى است ، كه با تحول آن عصر بعصرى ديگر
بايد متحول شود.
و سادسا: معجزاتى كه از انبياء نقل شده ، همه دروغ است ، و خرافاتى است كه بآن
حضرات نسبت داده اند، و يا از باب اغراق گوئى حوادثى عادى بوده ، كه بمنظور ترويج
دين ، و حفظ عقائد عوام ، ازاينكه در اثر تحول اعصار متحول شود، و يا حفظ حيثيت
پيشوايان دين ، و رؤ ساى مذهب ، از سقوط، بصورت خارق العاده اش در آورده ، و نقل
كرده اند، و از اين قبيل ياوه سرائى هائى كه يك عده آنرا سروده ، و جمعى ديگر هم از
ايشان پيروى نموده اند.
و نبوت باين معنا به خيمه شب بازيهاى سياسى شبيه تر است ، تا به رسالت الهى ، و چون
بحث و گفتگو در پيرامون اين سخنان ، خارج از بحث مورد نظر است ، لذا از پرداختن
پاسخ بدآنها صرفنظر نموده مى گذريم .
با عينك مادى معنويات و ماوراى طبيعت را نمى توان ديد
آنچه در اينجا ميتوانيم بگوئيم ، اين استكه كتابهاى آسمانى ، و بياناتيكه از
پيغمبران بما رسيده ، بهيچ وجه با اين تفسيريكه آقايان كرده اند، حتى كمترين سازش و
تناسب را ندارد.
خواهيد گفت : آخر صاحبان اين نظريه ها، باصطلاح دانشمندند، و همانهايند كه مو را از
ماست مى كشند، چطور ممكن است حقيقت دين و حقانيت آورندگان اديانرا نفهمند؟ ! در
پاسخ مى گوئيم : عينك انسان بهر رنگ كه باشد، موجودات را بآن رنگ بآدمى نشان ميدهد،
و دانشمندان مادى همه چيز را با عينك ماديت مى بينند، و چون خودشان هم مادى و
فريفته مادياتند، لذا در نظر آنان معنويات و ماوراى طبيعت مفهوم ندارد، و هر چه از
حقائق دين كه برتر از ماده اند بگوششان بخورد تا سطح ماديت پائينش آورده ، معناى
مادى جامدى برايش درست مى كنند، (عينا مانند كودك خاك نشين ، كه عاليترين شيرينى را
تا با كثافت آغشته نكند نميخورد).
البته آنچه از آقايان شنيدى ، در حقيقت تطور جديدى است ، كه يك فرضيه قديمى بخود
گرفته ، چون در قديم نيز اشخاصى بودند كه تمامى حقائق دينى را بامورى مادى تفسير مى
كردند، با اين تفاوت ، كه آنها مى گفتند: اين حقائق مادى در عين اينكه مادى هستند،
از حس ما غايبند، عرش ، و كرسى ، و لوح ، و قلم ، و ملائكه ، و امثال آن ، همه مادى
هستند، ولكن دست حس و تجربه ما بآنها نميرسد.
اين فرضيه در قديم بود، لكن بعد از آنكه قلمرو علوم طبيعى توسعه يافت ، و اساس همه
بحث ها حس و تجربه شد، اهل دانش ناگزير حقائق نامبرده را بعنوان امورى مادى انكار
كردند، چون نه تنها با چشم معمولى ديده نميشدند، حتى با چشم مسلح به تلسكوپ و امثال
آن نيز محسوس نبودند، و براى اينكه يكسره زيراب آنها را نزنند، و هتك حرمت دين
نكنند، و نيز علم قطعى خود را مخدوش نسازند، حقائق نامبرده را بامورى مادى
برگردانيدند.
ديدگاه دو گروه از اهل علم درباره حقايق نامبرده
و اين دو طائفه از اهل علم ، يكى ياغى ، و ديگرى طاغيند، دسته اول كه از قدماى
متكلمين ، يعنى دارندگان علم كلامند، از بيانات دينى آنچه را كه بايد بفهمند فهميده
بودند، چون بيانات دينى مجازگوئى نكرده ، ولى برخلاف فهم و وجدان خود، تمامى مصاديق
آن بيانات را امورى مادى محض دانستند، وقتى از ايشان پرسيده شد: آخر اين عرش مادى و
كرسى ، و بهشت و دوزخ و لوح و قلم مادى ك جايند كه ديده نميشوند؟ در پاسخ گفتند:
اينها مادياتى غايب از حسند، در حاليكه واقع مطلب برخلاف آن بود.
دسته دوم نيز بيانات واضح و روشن دين را از مقاصدش بيرون نموده ، بر حقايقى مادى و
ديدنى و لمس كردنى تطبيق نمودند، با اينكه نه آن امور، مقصود صاحب دين بود، و نه آن
بيانات و الفاظ بر آن امور تطبيق ميشد.
و بحث صحيح و دور از غرض و مرض ، اقتضاء مى كند، كه اين بيانات لفظى را بر معنائى
تفسير كنيم ، كه عرف و لغت آنرا تعيين كرده باشند، و عرف و لغت هر چه درباره كلمات
عرش و كرسى و غيره گفته اند، ما نيز همان را بگوئيم ، و آنگاه درباره مصاديق آنها،
از خود كلام استمداد بجوئيم ، چون كلمات دينى بعضى بعض ديگر را تفسير مى كند، سپس
آنچه بدست آمد، بعلم و نظريه هاى آن عرضه بداريم ، ببينيم آيا علم اين چنين مصداقى
را قبول دارد؟ و يا آنكه آنرا باطل ميداند؟.
در اين بين اگر بتحقيقى برخورديم ، كه نه مادى بود، و نه آثار و احكام ماده را داشت
، مى فهميم پس راه اثبات و نفى اين مصداق غير آن راهى است كه علوم طبيعى در كشف
اسرار طبيعت طى مى كند، بلكه راه ديگرى است ، كه ربطى بعلوم طبيعى ندارد، آرى علمى
كه درباره اسرار و حقايق داخل طبيعت بحث مى كند، چه ارتباطى با حقايق خارج از طبيعت
دارد؟ و اگر هم بخواهد در آنگونه مسائل دست درازى نموده ، چيزى را اثبات و يا نفى
كند، در حقيقت فضولى كرده است ، و نبايد باثبات و نفى آن اعتنائى كرد.
و آن دانشمند طبيعى دانى هم كه در اينگونه مسائل غير طبيعى دخل و تصرفى كرده ، و
اظهار نظرى نموده ، نيز فضولى كرده ، و بيهوده سخن گفته است ، و بكسى ميماند كه
عالم بعلم لغت است ، و بخواهد از علم خودش احكام فلكى را اثبات و يا نفى كند، بنظرم
همين مقدار براى روشن شدن خواننده عزيز كافى است ، و بيشترش اطاله سخن است ، لذا به
تفسير بقيه آيات مورد بحث مى پردازيم .
توضيح (فاتقوا
النار التى وقودها الناس والحجارة ...)
(فاتقوا النار التى وقودها الناس و
الحجارة ) الخ ، هر چند سوق آيات از
اول سوره بمنظور بيان حال منافقين ، و كفار، و متقين بود، و مى خواست حال هر سه
طائفه را بيان كند، لكن خداى سبحان ، از آنجائيكه در آيه :
(يا ايها الناس اعبدوا ربكم )
الخ ، خطابرا متوجه هر سه كرد، و همه مردم را بسوى پرستش خود دعوت نمود، قهرا مردم
در مقابل اين دعوت به دو قسم تقسيم شدند، پذيرنده و نپذيرنده ، چون بطور كلى دعوت
از حيث اجابت و عدم اجابت بغير از اين دو طائفه تقسيم نمى پذيرد، و مردم در برابر
آن يا مؤ منند. و يا كافر، و اما در منافق سخن از ظاهر و باطن بميان مى آيد، و وقتى
شخصى منافق شناخته ميشود، كه زبان و دلش يكسان نباشد، و در نتيجه مردم در دعوت
نامبرده يا زبان و قلبشان با هم آنرا مى پذيرند، و بدآن ايمان مى آورند، و يا هم با
زبان و هم با قلب آنرا انكار مى كنند، و يا آنكه بزبان مى پذيرند، و با قلب انكار
مى كنند، و شايد بهمين جهت بود كه در آيه مورد بحث و آيه بعدش مردم را دو دسته كرد،
و منافقين را نام نبرد، و نيز بهمين جهت بجاى عنوان متقين عنوان مؤ منين را ذكر
كرد.
و اما الفاظ آيه : كلمه (وقود) بمعناى آتش گيرانه است ، (كه در قديم به صورت سنگ و
چخماق بود، و در امروز به صورت فندك درآمده ) و در آيه مورد بحث تصريح كرده :
باينكه آتش گيرانه دوزخ ، انسانهايند، كه خود بايد در آن بسوزند، پس انسانها هم آتش
گيرانه اند، و هم هيزم آن ، و اين معنا در آيه :
(ثم فى النار يسجرون ) نيز
آمده ، چون مى فرمايد: سپس در آتش افروخته مى شوند، و همچنين آيه :
(نار اللّه الموقده ، التى تطلع على الافئده
)، (آتش افروخته كه از دلها سر مى زند).
پس معلوم ميشود كه انسان در آتشى معذب مى شود، كه خودش افروخته ،
آدمى در جهان ديگر جز آنچه خودش در اين جهان براى خود
تهيه كرده چيزى ندارد
و اين جمله كه مورد بحث ما است ، نظير جمله ايست كه قرآن كريم درباره بهشتيان
فرموده ، و آن اينست : (كلما رزقوا
منها من ثمرة رزقا، قالوا هذا الذى رزقنا من قبل ، واتوابه متشابها)،
(از ميوه هاى بهشت بهر رزقى كه مى رسند، ميگويند اين همان است كه قبلا هم روزيمان
شد و آنچه را كه بايشان داده ميشود شبيه با توشه اى مى يابند، كه از دنيا با خود
برده اند).
چه ، هم از جمله مورد بحث و هم از اين آيه بر مى آيد: آدمى در جهان ديگر، جز آنچه
خودش در اين جهان براى خود تهيه كرده چيزى ندارد، همچنانكه از رسولخدا صلى الله
عليه و آله و سلم هم روايت شده كه فرمود: (همانطور كه زندگى مى كنيد، ميميريد، و
همانطور كه ميميريد، مبعوث ميشويد) تا آخر حديث . هر چند ميان دو طائفه ، اين فرق
هست ، كه اهل بهشت را علاوه بر آنچه خود تهيه كرده اند ميدهند، چون قرآن مى فرمايد:
(لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد)،
(هر چه بخواهند در اختيار دارند، و نزد ما بيش از آنهم هست ).
و اما كلمه (حجارءة )، مقصود از اين كلمه ، در جمله (وقودها الناس و الحجارة ) همان
سنگهائى است كه بعنوان بت مى تراشيدند، و مى پرستيدند بشهادت اينكه در جاى ديگر
فرموده : (انكم و ما تعبدون من دون
اللّه حصب جهنم )، (شما و آنچه مى
پرستيد هيزم جهنميد)، چون كلمه حصب نيز بهمان معنى وقود است .
(و لهم فيها ازواج مطهرة
) كلمه (ازواج ) قرينه ايست كه دلالت مى كند بر اينكه مراد بطهارت طهارت
از همه انواع قذارتها و مكارهى است كه مانع از تماميت الفت و التيام و انس ميشود،
چه قذارتهاى ظاهرى و خلقتى ، و چه قذارتهاى باطنى و اخلاقى .
بحث روايتى (شامل يك روايت درباره
(ازواج مطهره ))
مرحوم صدوق روايت كرده كه شخصى از امام صادق عليه السلام معناى اين آيه را پرسيد،
فرمود: ازواج مطهرة ، حوريانى هستند كه نه حيض دارند و نه حدث .
مولف : و در بعضى روايات طهارت را عموميت داده ، و بمعناى برائت از تمامى عيب ها و
مكاره گرفته اند.
آيات 26 و 27 بقره
ان اللّه لا يستحى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها فاما الذين امنوا فيعلمون انه
الحق من ربهم و اما الذين كفروا فيقولون ماذا اراد اللّه بهذا مثلا يضل به كثيرا و
يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفسقين - 26
الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه و يقطعون ما امر اللّه به ان يوصل و يفسدون
فى الارض اولئك هم الخاسرون - 27.
ترجمه آيات :
خدا از اينكه به پشه و يا كوچكتر از آن مثل بزند شرم نمى كند مؤ منان چون آن را
بشنوند ميدانند كه درست است و از ناحيه پروردگارشان است ، ولى كافران گويند خدا از
اين مثل چه منظور داشت بسيارى را با آن هدايت و بسيارى را بوسيله آن گمراه مى كند
ولى جز گروه بدكاران كسى را بدان گمراه نمى كند (26) كسانيكه پيمان خدا را از پس
آنكه آنرا بستند مى شكنند و رشته اى را كه خدا به پيوستن آن فرمان داده الميزان مى
گسلند و در زمين تباهى مى كنند آنها خودشان زيانكارانند.
يك مرحله از ضلالت و كورى از باب مجازات زشتكارى و فسق
آدمى است
بيان
(ان اللّه لا يستحيى ان يضرب
) الخ ، كلمه (بعوضة ) بمعناى پشه است ، كه يكى از حشرات معروف و از
كوچكترين حيواناتى است كه بچشم ديده ميشوند، و اين آيه و آيه بعديش نظير آيه سوره
رعدند، كه مى فرمايد: (افمن يعلم انما
انزل اليك من ربك الحق ، كمن هو اعمى ؟ انما يتذكر اولوا الالباب #الذين يوفون بعهد
اللّه و لا ينقضون الميثاق و الذين يصلون ما امر اللّه به ان يوصل
)، (آيا كسيكه علم دارد باينكه آنچه از ناحيه پروردگارت بتو نازل شده حق
است ، مثل كسى است كه كور است ؟ نه ، ولى اين تفاوت را متوجه نيستند، مگر آنها كه
داراى عقلند همانهائى كه بعهد خدا وفا نموده ، آن پيمان را نمى شكنند و آنهائيكه
پيوندهائى را كه خدا دستور پيوستنش را داده پيوسته ميدارند) الخ .
و بهر حال ، آيه شهادت ميدهد بر اينكه يك مرحله از ضلالت و كورى دنبال كارهاى زشت
انسان بعنوان مجازات در انسان گنه كار پيدا ميشود، و اين غير آن ضلالت و كورى اولى
است كه گنه كار را بگناه وا داشت ، چون در آيه مورد بحث مى فرمايد:
(و ما يضل به الا الفاسقين )،
(خدا با اين مثل گمراه نميكند مگر فاسقان را) اضلال را اثر و دنباله فسق معرفى كرده
، نه جلوتر از فسق ، معلوم ميشود اين مرحله از ضلالت غير از آن مرحله ايست كه قبل
از فسق بوده ، و فاسق را بفسق كشانيده (دقت بفرمائيد).
اين را نيز بايد دانست كه هدايت و اضلال دو كلمه جامعه هستند كه تمامى انواع كرامت
و خذلانيكه از سوى خدا بسوى بندگان سعيد و شقى مى رسد شامل ميشود،
پاره اى از احوال و اوصاف دو طائفه
(هدايت شدگان و گمراهان )
آرى خدا در قرآن كريم بيان كرده كه براى بندگان نيك بخت خود كرامتهائى دارد، و در
كلام مجيدش آنها را بر شمرده مى فرمايد: (ايشانرا بحيوتى طيب زنده مى كند)، و
(ايشانرا بروح ايمان تاءييد مى كند)، و (از ظلمت ها به سوى نور بيرونشان مى آورد)،
و (براى آنان نورى درست مى كند كه با آن نور راه زندگى را طى مى كنند)، و (او ولى و
سرپرست ايشان است )، و (ايشان نه خوفى دارند، و نه دچار اندوه مى گردند) و (او
همواره با ايشان است )، (اگر او را بخوانند دعايشانرا مستجاب ميكند)، و (چون بياد
او بيفتند او نيز بياد ايشان خواهد بود)، و (فرشتگان همواره به بشارت و سلام بر
آنان نازل ميشوند)، و از اين قبيل كرامت هائى ديگر.
و براى بندگان شقى و بدبخت خود نيز خذلانها دارد، كه در قرآن عزيزش آنها رابرشمرده
، مى فرمايد: (ايشانرا گمراه مى كند)، (و از نور بسوى ظلمت ها بيرون مىبرد)، (و بر
دلهاشان مهر مى زند)، (و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند)، (ورويشانرا بعقب بر مى
گرداند)، (و بر گردنهاشان غلها مى افكند)، (غلهايشان را طورىبگردن مى اندازد كه
ديگر نميتوانند رو بدين سو و آن سو كنند)، (از پيش رو و از پشتسرشان سدى و راه بندى
مى گذارد، تا راه پس و پيش نداشته باشند)، (شيطانها راقرين و دمساز آنان مى كند)،
(تا گمراهشان كنند، بطوريكه از گمراهيشان خرسند باشند،و به پندار ند كه راه همان
است كه ايشان دارند)، (و شيطانها كارهاى زشت و بى ثمرآنانرادر نظرشان زينت ميدهند)،
(و شيطانها سرپرست ايشان مى گردند)، (خداوندايشانرا از طريقى كه خودشان هم نفهمند
استدراج مى كند، يعنى سرگرم لذائذ و زينتهاى ظاهرى دنياشان ميسازد، تا از اصلاح
خودغافل بمانند)، (و بهمين منظور ايشانرا مهلت ميدهد كه كيد خدا بس متين است ) (و
با ايشاننيرنگ مى كند)، (آنانرا بادامه طغيان وا ميدارد، تا بكلى سرگردان شوند).
حيات وزندگى سه گانه انسان و تاءثر زندگى متاءخر از
زندگى متقدم
اينها پاره اى از اوصافى بود كه خدا در قرآن كريمش از آن دو طائفه نام برده است ، و
از ظاهر آن برمى آيد كه انسان در ماوراى زندگى اين دنيا حيات ديگرى قرين سعادت و يا
شقاوت دارد، كه آن زندگى نيز اصولى و شاخه هائى دارد، كه وسيله زندگى اويند، و
انسان بزودى يعنى هنگامى كه همه سبب ها از كار افتاد، و حجاب برداشته شد، مشرف بآن
زندگى ميشود، و بدان آگاه مى گردد.
و نيز از كلام خدايتعالى بر مى آيد كه براى آدميان حياة و زندگى ديگرى قبل از زندگى
دنيا بوده ، كه هر يك از اين سه زندگى از زندگى قبليش الگو مى گيرد، واضح تر اينكه
انسان قبل از زندگى دنيا زندگى ديگرى داشته ، و بعد از آن نيز زندگى ديگرى خواهد
داشت ، و زندگى سومش تابع حكم زندگى دوم او، و زندگى دومش تابع حكم زندگى اولش است
، پس انسانيكه در دنيا است در بين دو زندگى قرار دارد، يكى سابق ، و يكى لاحق ، اين
آن معنائى است كه از ظاهر قرآن استفاده ميشود.
و لكن بسيارى از مفسرين ، آياتى را كه متعرض زندگى اول انسان است حمل بر زبان حال و
اقتضاى استعداد كرده اند، همچنانكه آياتى را كه متعرض زندگى لاحق بشر است ، حمل بر
نوعى مجاز و استعاره كرده اند، (اينجا دقت بفرمائيد). اما ظواهر بسيارى از آيات اين
حمل آقايان را تخطئه مى كند، اما قسم اول كه عبارتنداز آيات ذر و ميثاق ، بزودى هر
يك در مورد خودش خواهد آمد، كه خدا از بشر قبل از آنكه بدنيا بيايد، پيمان هائى
گرفته ، و معلوم ميشود كه قبل از زندگى دنيا يك نحوه زندگى داشته است .
استشهاد به چند آيه براى اثبات تبعيت حكم حيات اخروى از
حيات دنيوى
|