تفسير الميزان جلد ۱۵

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۵ -


عهد عتيق بعد از آن همه ثناء كه براى سليمان كرده ، در آخر به وى اسائه ادب كرده و گفته كه : وى در آخر عمرش منحرف شد و از خداپرستى دست برداشته به بت پرستى گراييد و براى بتها سجده كرد، بتهايى كه بعضى از زنانش داشتند و آنها را مى پرستيدند.
و نيز مى گويد: مادر سليمان ، اول ، زن اورياى حتى بود، پدر سليمان عاشقش شد و با او زنا كرد و در همان زنا فرزندى حامله شد ناگزير داود ( از ترس رسوايى ) نقشه كشيد تا هر چه زودتر اوريا را سر به نيست كند و همسرش را بگيرد و همين كار را كرد، بعد از كشته شدن اوريا در يكى از جنگها، همسرش را به اندرون خانه و نزد ساير زنان خود برد، در آنجا براى بار دوم حامله شد و سليمان را بياورد.
و اما قرآن كريم ساحت آن جناب را مبرا از پرستش بت مى داند، همچنان كه ساحت ساير انبياء را منزه مى داند و بر هدايت و عصمتشان تصريح مى كند و در خصوص سليمان مى فرمايد: (و ما كفر سليمان ).
و نيز، ساحتش را از اينكه از زنا متولد شده باشد منزه داشته است و از او حكايت كرده كه در دعايش بعد از سخن مورچه گفت : (پروردگارا، مرا به شكر نعمتها كه بر من و بر پدر و مادر من ارزانى داشتى ملهم فرما) كه در تفسيرش گفتيم از اين دعا برمى آيد كه مادر او از اهل صراط مستقيم بوده ، يعنى از كسانى كه خداوند بر آنان انعام كرده ، از نبيين و صديقين و شهداء و صالحين .
4 - رواياتى كه در اين داستان وارد شده  
اخبارى كه در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هدهد و دنباله آن آمده ،
بيشترش مطالب عجيب و غريبى دارد كه حتى نظائر آن در اساطير و افسانه هاى خرافى كمتر ديده مى شود، مطالبى كه عقل سليم نمى تواند آن را بپذيرد و بلكه تاريخ قطعى هم آنها را تكذيب مى كند و بيشتر آنها مبالغه هايى است كه از امثال كعب و وهب نقل شده است .
و اين قصه پردازان مبالغه را به جايى رسانده اند كه گفته اند: سليمان پادشاه همه روى زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامى موجودات زنده روى زمين از انس و جن و وحشى و طير، لشكريانش بودند. و او در پاى تخت خود سيصد هزار كرسى نصب مى كرد، كه به هر كرسى يك پيغمبر مى نشست ، بلكه هزاران پيغمبر و صدها هزار نفر از امراى انس و جن روى آنها مى نشستند و مى رفتند. و مادر ملكه سباء از جن بوده و لذا پاهاى ملكه مانند پاى خران ، سم دار بوده و به همين جهت با جامه بلند خود، آن را از مردم مى پوشاند، تا روزى كه دامن بالا زد تا وارد صرح شود، اين رازش فاش گرديد. و در شوكت اين ملكه مبالغه را به حدى رسانده اند كه گفته اند: در قلمرو كشور او چهار صد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهى را چهار صد هزار نظامى بوده و وى سيصد وزير داشته است ، كه مملكتش را اداره مى كردند و دوازده هزار سر لشكر داشته كه هر سرلشكرى دوازده هزار سرباز داشته ، و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غير قابل قبولى كه در توجيه آن هيچ راهى نداريم ، مگر آنكه بگوييم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم . و اگر از خوانندگان عزيز ما كسى بخواهد به آنها دست يابد، بايد به كتب جامع حديث چون الدر المنثور و عرائس و بحار و نيز به تفاسير مطول مراجعه نمايد.
بحث روايتى
احتجاج حضرت زهرا سلام الله عليها به آيه (وورث سليمان داود) عليه ابوبكردر مسئله غصب فدك
در احتجاج از عبد اللّه بن حسن و او به سند خود از پدران بزرگوارش ، روايت كرده كه فرمودند: بعد از آنكه ابو بكر تصميم گرفت فاطمه (عليه السلام ) را از فدك منع كند و اين خبر به گوش آن حضرت رسيد، نزد ابو بكر آمد و فرمود: اى پسر ابى قحافه ! آيا ممكن است كه به حكم قرآن كريم ، تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم ؟ عجب رأ ى فاسدى دادهاى ، آيا دانسته و عمدا كتاب خدا را مخالفت نموده و آن را كنار مى زنيد و پشت سر مى افكنيد؟ كه مى فرمايد: (و ورث سليمان داود) تا آخر حديث .
و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده
كه در ذيل جمله (فهم يوزعون ) فرمود: يعنى جلو لشكر را مى گرفتند تا دنباله آنان برسد و يكجا جمع شوند.
و در احتجاج از اميرالمؤ منين (عليه السّلام ) روايت كرده كه در حديثى فرمود: در پاره اى از لهجه هاى عرب ناظره به معناى منتظره است ، مگر نشنيدى كلام خداى عزوجل را كه مى فرمايد: (فناظرة بم يرجع المرسلون ) كه معنايش منتظره است .
اشاره به وجوهى درباره آوردن تخت بلقيس(قبل ان يرتد اليك طرفك )
و در بصائر به سند خود از جابر از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: اسم اعظم خدا از هفتاد و سه حرف تشكيل شده ، كه از آن يك حرفش نزد آصف بوده و با آن تكلم كرد، زمين بين سليمان و بلقيس خسف شد و او تخت را با دست خود گرفته از آنجا برداشت و اينجا گذاشت ، دوباره زمين به حال اولش برگشت . و اين تحويل و تحول در كمتر از يك چشم بر هم زدن صورت گرفت ، در حالى كه از آن هفتاد و سه حرف ، هفتاد و دو حرفش نزد ما است و يكى نزد خداى تعالى است ، كه آن را براى علم غيب خودش ‍ نگاه داشته است و عين حال (لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم )
مؤ لف : اين معنا از امام صادق (عليه السّلام ) نيز نقل شده و مرحوم كلينى آن را در كافى از جابر از امام باقر و نيز از نوفلى از ابى الحسن صاحب عسكر (عليه السّلام ) روايت كرده است .
و اينكه فرمود: اسم اعظم از اين قدر حرف تشكيل شده و نزد آصف يك حرف از آن بوده ، كه با گفتن آن چنين و چنان شد، منافات با مطلبى كه ما در باره اسم اعظم گفتيم ندارد، چون ما در آنجا گفتيم اسم اعظم از مقوله الفاظ نيست ، اين روايت هم نمى گويد از مقوله الفاظ است ، بلكه سياق آن دلالت دارد بر اينكه مرادش از حرف ، حروف لفظى نيست و تعبير به حرف از باب اين است كه خواسته است با زبان مردم حرف بزند، مردمى كه معهود در ذهنشان از اسم ، اسم لفظى و مركب از حروف ملفوظه است .
و در مجمع در ذيل جمله (قبل ان يرتد اليك طرفك ) گفته است : در معناى اين جمله چند وجه است ... پنجم اينكه زمين برايش ‍ درهم پيچيده شد، و اين معنا از امام صادق
(عليه السّلام ) روايت شده .
مؤ لف : آنچه وى روايت كرده در باب در هم پيچيده شدن زمين مغايرتى با روايت قبلى كه از آن به خسف تعبير كرد ندارد.
و اما اولين وجه از آن وجوه - كه ما پنجمش را نقل كرديم - اين است كه : ملائكه تخت را نزدش آورده باشند. دوم اينكه : باد آن را آورده باشد. سوم اينكه : خداى تعالى حركاتى متوالى در آن تخت خلق كرده باشد. چهارم اينكه : در زمين فرو رفته باشد و در پيش ‍ روى سليمان سر از زمين درآورده باشد. پنجم اينكه : خدا آن را در جاى خودش معدوم و در پيش روى سليمانش اعاده كرده باشد.
البته در اينجا وجه ديگرى هست كه بعضى از مفسرين آن را گفته اند و آن اين است كه : به طور كلى وجود موجودات لحظه به لحظه از ناحيه خدا افاضه مى شود و وجود آن اول ، در آن دوم باقى نيست و خداى تعالى هستى را در آن اول افاضه كرد براى تخت آن زن در سبا، سپس در آن بعد افاضه هستى كرد براى آن در نزد سليمان . و اين وجوه در ممتنع و محال بودن مثل وجه پنجم اند و در دليل نداشتن ، مانند بقيه وجوه مى باشند.
آصف بن برخيا وصى سليمان و حجت پس از او بوده است  
و در همان كتاب است كه عياشى در تفسير خود و با سند روايت كرده كه موسى بن محمد بن على بن موسى ( يعنى موسى مبرقع ، فرزند حضرت جواد (عليه السّلام )، به يحيى بن اكثم (بزرگترين دانشمند آن روز)، برخورد و ابن اكثم از او سوالاتى كرد و او گفت : من داخل شدم بر برادرم على بن محمد، (امام هادى ، (عليه السّلام ) و ميان من و او مواعظى گفتگو شد، تا آنجا كه من سر در طاعتش ‍ نهادم و عرضه داشتم فدايت شوم ، ابن اكثم از من مسائلى پرسيده و فتوا خواسته است ، برادرم خنديد و پرسيد آيا فتوا دادى در آن مسائل ؟ عرضه داشتم : نه ، فرمود چرا؟ عرضه داشتم چون آن مسائل را نمى دانستم ، فرمود: آنها چه بود؟ عرضه داشتم : يكى اين بود كه گفت مرا خبر ده از سليمان . آيا محتاج به علم آصف بن برخيا بود؟ آنگاه مسائل ديگر را هم گفتم .
در پاسخ فرمود اى برادر بنويس : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، مراد از اين آيه پرسش كردى كه خداى تعالى در كتابش فرموده : (و قال الذى عنده علم من الكتاب ) و او آصف بن برخيا است و سليمان از آنچه آصف مى دانست عاجز نبود، ليكن مى خواست به مردم بفهماند كه آصف ، بعد از او وصى و حجت است و علم آصف پاره اى از علم سليمان بوده ، كه به امر خدا
به وى به وديعت سپرده بود و خدا اين را به فهم سليمان الهام كرد تا او حواله به آصف دهد، تا در نتيجه امت ، بعد از درگذشت او در امامت و راهنمايى آصف اختلاف نكنند، همانطور كه در زمان داود نيز، خداى تعالى علم كتاب را به سليمان فهمانيد، تا داود وى را در زندگى خود به امامت و نبوت بعد از خود معرفى كند، تا حجت بر خلق موكد شود.
مؤ لف : اين روايت را صاحب روح المعانى از مجمع نقل كرده و سپس گفته : اين روايت صحيح نيست . و ليكن نفهميديم اعتراض ‍ روح المعانى به اين روايت چه بوده و هيچ وجهى برايش نديديم ، جز اينكه بگوييم ، چون كه در اين حديث از امامت گفتگو به ميان آمده ، لذا از حديث خوشش نيامده است .
و در نور الثقلين از كافى از امير المؤ منين (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: به آنچه هيچ اميدى ندارى اميدوارتر باش ، تا آنچه را كه اميدش را دارى - تا آنجا كه فرمود - ملكه سباء از كشورش بيرون شد و سرانجام مسلمان گشت .
سوره نمل ، آيات 45-53  


و لقد ارسلنا الى ثمود اخاهم صالحا ان اعبدوا اللّه فاذا هم فريقان يختصمون (45) قال يقوم لم تستعجلون بالسيئة قبل الحسنة لو لا تستغفرون اللّه لعلكم ترحمون (46) قالوا اطيرنا بك و بمن معك قال طائركم عند اللّه بل انتم قوم تفتنون (47) و كان فى المدينة تسعة رهط يفسدون فى الارض و لا يصلحون (48) قالوا تقاسموا باللّه لنبيتنه و اهله ثم لنقولن لوليه ما شهدنا مهلك اهله و انا لصادقون (49) و مكروا مكرا و مكرنا مكرا و هم لا يشعرون (50) فانظر كيف كان عقبة مكرهم انا دمرنهم و قومهم اجمعين (51) فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا ان فى ذلك لاية لقوم يعلمون (52) و انجينا الذين ءامنوا و كانوا يتقون (53)



ترجمه آيات
و به ثموديان برادرشان صالح را فرستاديم كه خداى يكتا را بپرستيد آن وقت دو گروه شدند كه با يكديگر مخاصمه مى كردند ( 45).
گفت : اى قوم چرا شتاب داريد كه حادثه بد پيش از حادثه خوب فرا رسد، چرا از خداى يكتا آمرزش نمى خواهيد، شايد مورد لطف و رحمت خدا قرار گيريد (46).
گفتند: ما به تو و پيروانت فال بد زده ايم ، گفت : فال بد (و نيك ) شما نزد خداست ، بلكه شما گروهى هستيد كه مورد آزمايش قرار گرفته ايد(47)
در آن شهر نه نفر بودند كه در آن سر زمين فساد مى كردند و اصلاح نمى كردند (48).
گفتند: بياييد قسم ياد كنيد به خدا كه شبانه او را با كسانش از ميان بر داريم آنگاه به خونخواه و ولى دم وى گوييم ما هنگام هلاك كسان او حاضر نبوديم و ما راست گويانيم (49).
آنها نيرنگى كردند و ما نيز در آن حال كه غافل بودند تدبيرى كرديم (50).
بنگر عاقبت نيرنگشان چه شد كه ما همگى شان را با قومشان هلاك كرديم (51).
اينك خانه هايشان براى آن ستمها كه مى كردند خالى مانده كه در اين براى گروهى كه بدانند عبرتى است (52).
و كسانى را كه ايمان داشتند و پرهيزكار بودند نجات داديم (53).
بيان آيات
اين چند آيه ، اجمالى از داستان صالح پيغمبر و قومش را آورده ، و در آن جانب تهديد و انذار بر جانب بشارت و نويد غلبه دارد و اين معنا را در سابق نيز، خاطرنشان كرديم .


و لقد ارسلنا الى ثمود اخاهم صالحا... يختصمون



كلمه (اختصام ) به معناى تخاصم و نزاع طرفينى است و اگر دو فريق را با صفت جمع (يختصمون ) توصيف كرد، با اينكه جا داشت بفرمايد: (فريقان يختصمان ) بدين جهت است كه مراد از (فريقان )، تنها دو فريق معينى نيست ، بلكه مراد از آن ، مجموع امت است و كلمه (اذا) فجائيه و به معناى ناگهان است .
و معناى آيه اين است كه : ما به سوى قوم ثمود برادر و فاميلشان صالح را فرستاديم و اميد آن مى رفت كه بر ايمان به خدا اجتماع نموده و متفق گردند و ليكن بر خلاف انتظار و بطور ناگهانى به دو فريق از هم جدا شدند، فريقى ايمان آورد، و فريقى ديگر كفر ورزيد، در باره حق با هم به نزاع و كشمكش پرداختند و هر فريقى مى گفت حق با من است .
و بعيد نيست مراد از اختصامشان با يكديگر، همان جريانى باشد كه خداى تعالى در جاى ديگر از كلام مجيدش ، از آنان حكايت كرده و فرموده است : (قال الملا الذين استكبروا من قومه للذين استضعفوا لمن آمن منهم اتعلمون ان صالحا مرسل من ربه ؟ قالوا انا بما ارسل به مؤ منون ، قال الذين استكبروا انا بالذى آمنتم به كافرون ).
از همينجا معلوم مى شود كه در حقيقت ، قوم صالح سه فريق شدند: فريقى از آنان از ايمان به خدا استكبار ورزيدند، فريق دوم طايفه اى از مستضعفين ، كه پيرو همان مستكبرين شدند، طايفه سوم ، يكدسته از مستضعفين كه به وى ايمان آوردند.


قال يا قوم لم تستعجلوا بالسيئة قبل الحسنة ...



معناى (استعجال به سيئه قبل از حسنه )، اين است كه : قبل از رحمت الهى كه سببش ايمان و استغفار است به درخواست عذاب مبادرت كنند.
و با اين معنا روشن مى شود كه صالح اين توبيخ را وقتى كرد كه ايشان ناقه را كشته و به وى گفته بودند: (يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين ).
بنا بر اين ، جمله (لو لا تستغفرون اللّه لعلكم ترحمون ) تحريك و تشويق به ايمان و توبه است ، تا شايد خدا به ايشان رحم كند و عذابى كه به ايشان وعده داده به وعدهاى كه دروغ نمى شود از آنان بر دارد.


قالوا اطيرنا بك و بمن معك قال طائركم عند اللّه بل انتم قوم تفتنون



مقصود از (تطيّر) و (طائر) در گفتگوى صالح عليه السّلام و قوم ثمود:(قالوا اطيرنابك و بمن معك ...)
كلمه : (اطيرنا) در اصل (تطيرنا) بوده ، كه صيغه متكلم مع الغير از باب تفعل است ، كه مصدرش تطير مى شود و تطير به معناى فال بد زدن به چيزى و شوم دانستن آن است ، خواهى پرسيد، ثلاثى مجرد آن (طير) است كه به معناى مرغ است ، پس چرا در باب تفعل معناى فال بد زدن را مى دهد؟ در جواب مى گوييم : چون مردم غالبا با مرغ فال مى زدند و لذا شوم دانستن چيزى را تطير خواندند و همچنين به طورى كه گفته اند بهره هر كسى را از شر، طائر او ناميدند.
پس اينكه مردم به صالح خطاب كردند كه (ما به تو تطير مى زنيم و به هر كس كه با توست ) معنايش اين است كه : تو و هم مسلكانت را شوم مى دانيم ، چون مى بينيم از روزى كه تو قيام به دعوت خود كردى ما گرفتار محنتها و بلاها شديم ، پس هرگز به تو ايمان نمى آوريم .
صالح در پاسخ تطير آنان فرمود: (طائرتان نزد خداست ) يعنى بهره تان از شر، و آن عذابى كه اعمال شما مستوجب آن است نزد خداست .
و به همين جهت دوباره از همين گفته خود اعراض نموده فرمود: (بلكه شما مردمى هستيد كه در حال آزمايشيد)، يعنى خداوند شما را با خير و شر مى آزمايد، تا مؤ من شما از كافرتان و مطيع شما از عاصيتان ، متمايز و جدا گردد.
و معناى آيه اين است كه قوم صالح گفتند: ما به تو و به آنان كه با تو هستند فال بد مى زنيم ، و هرگز به تو ايمان نياورده ، و استغفار نمى كنيم . صالح فرمود: و طائرتان يعنى نصيبتان از شر نزد خدا است ، و آن نامه اعمال شما است و من و آنهايى كه با من هستند اثرى در شما نداريم ، تا اين ابتلاآت را به سوى شما سوق دهيم ، بلكه اين خود شماييد كه در بوته آزمايش قرار گرفتهايد و با اين ابتلاآت امتحان مى شويد، تا مؤ منتان از كافرتان جدا و مطيعتان از عاصيتان متمايز گردد.
و چه بسا بعضى گفته اند كه : طائر به معناى شر نيست ، بلكه به معناى آن علتى است كه يا به انسان خير برساند يا شر، چون قوم صالح يا همه عرب همانطور كه با طير فال بد مى زدند، با طير نيز فال خوب مى زدند، و همانطور كه بعضى مرغها را نحس مى دانستند، بعضى ديگر را نيز داراى ميمنت مى پنداشتند، پس طائر در نزد عرب به معناى هر چيزى است كه دنبالش يا خير بياورد يا شر، همچنان كه در قرآن كريم نامه اعمال را كه يا خير است يا شر طائر خوانده و فرموده : (و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا). و چون آنچه از خير و شر كه به انتظار آدمى است به قضاء و حكم خداى سبحان است و در نامهاى نوشته شده است ، ناچار طائر همان كتابى خواهد بود كه مقدرات انسان در آن محفوظ شده است .
ليكن اين حرف صحيح نيست زيرا در ذيل آيه سوره اسرى آمده كه مراد از طائر نامه اعمال است ، نه كتاب مقدرات ، همچنان كه آيه بعدش كه مى فرمايد: (اقرء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا) بر اين گفته ما دلالت مى كند.
بعضى گفته اند: معناى جمله (بل انتم قوم تفتنون ) اين است كه شما مردمى هستيد كه عذاب خواهيد شد، ليكن آن معنا كه ما براى جمله مذكور كرديم مناسبتر است .


و كان فى المدينة تسعة رهط...



راغب مى گويد كلمه (رهط) به معناى خويشاوندان كمتر از ده نفر است . و بعضى گفته اند تا چهل نفر را هم شامل مى شود.
بعضى ديگر گفته اند: فرق ميان رهط و كلمه (نفر) اين است كه كلمه رهط از سه و يا هفت تا ده را شامل مى شود و كلمه نفر از سه تا نه را.
و اما اينكه مراد از رهط چيست ؟ بعضى گفته اند: يعنى اشخاص و لذا تمييز براى عدد نه واقع شده ، چون معناى جمع را مى داده ، پس ‍ معلوم مى شود آنهايى كه بر سر سوگند اختلاف داشته اند نه نفر مرد بوده اند.
هم قسم شدن مفسدان براى قتل صالح عليه السّلام واهل او، و مكر خدا و هلاك ساختن آنان


قالوا تقاسموا باللّه لنبيتنه و اهله ثم لنقولن لويه ما شهدنا مهلك اهله و انا لصادقون



كلمه (تقاسم ) به معناى شركت در سوگند است . و كلمه (تبييت )، به معناى سوء قصد در شب است . و كلمه (اهل ) به معناى آن كسى است كه : يك خانه ، او و مثل او را در خود جمع مى كند و يا خويشاوندى و يا دين آنان را جمع مى نمايد، (پس اهل خانه و اهل دين و اهل بيت ، به معناى كسانى است كه يك خانه و يك دين و يك دودمان آنها را با هم جمع كند) و شايد مراد از (اهله ) در آيه مورد بحث ، همسر و فرزندان باشد، به قرينه اينكه بعد از آن مى فرمايد: (ثم نقول لوليه ما شهدنا - آنگاه به وليش مى گوييم ما ناظر نبوديم ) و جمله (و انا لصادقون ) عطف است بر جمله (ما شهدنا) و در حقيقت جزو مقول قول و تتمه كلام است .
و معناى آيه اين است كه : آن جمعيتى كه فساد مى كردند به خدا سوگند خوردند و گفتند: ما شبانه او و اهل او را مى كشيم ، آنگاه صاحب خون آنان را اگر به خونخواهى برخاست و ما را تعقيب كرد، مى گوييم كه ما حاضر و ناظر در هلاكت اهل او نبوده ايم و ما راست مى گوييم ، و معلوم است كه اگر شاهد و ناظر هلاكت اهل او نباشند، شاهد هلاكت خود او هم نيستند، حالا يا به ملازمه و يا به قول بعضى به اولويت .
و چه بسا بعضى گفته اند كه جمله (و انا لصادقون ) حال از فاعل در (نقول ) است ، يعنى ما به وليش چنين و چنان مى گوييم ، در حالى كه در اين گفتار راستگو باشيم ،
چون ما هلاكت خودش و اهلش هر دو را شاهد بوديم : نه هلاكت اهلش به تنهايى را.
ولى اين وجه دلپسندى نيست و بيهوده خود را به زحمت انداختن است و البته وجوه ديگرى هم هست كه در آن بيش از اين وجه ، خود را به زحمت انداخته اند، در حالى كه هيچ لزومى ندارد كه جمله را حال بگيريم ، تا به زحمت بيفتيم .


و مكروا مكرا و مكرنا مكرا و هم لا يشعرون



اما (مكر قوم صالح ) اين بود كه - بنا بر شهادت سياق قبلى - بر قصد سوء و كشتن صالح و اهل او تواطى و اتفاق كنند و سوگند بخورند و اما مكر خداى تعالى اين بود كه - به شهادت سياق لا حق - هلاكت همه آنان را تقدير كند.


فانظر كيف كان عاقبة مكرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعين



كلمه (تدمير) به معناى هلاكت كردن است و چند ضمير جمع در آيه به (رهط) بر مى گردد. و اينكه فرمود: (عاقبت مكرشان اهلاك خود و قومشان بود)، جهتش اين است كه مكر آنان استدعا و اقتضاى مكر الهى را به عنوان مجازات دارد و همين مستوجب هلاكتشان و هلاكت قومشان گرديد.


فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا...



كلمه (خاويه ) به معناى خالى است از ماده (خوى ) به معناى خالى بودن ، و بقيه الفاظ آيه روشن است .


و انجينا الذين آمنوا و كانوا يتقون



در اين آيه مؤ منين را بشارت به نجات مى دهد و اگر در رديف آن فرمود (و كانوا يتقون ) براى اين است كه تقوا مانند سپر است براى ايمان و نمى گذارد ايمان لطمه بخورد، همچنان كه فرموده : (و العاقبة للمتقين ) و نيز فرموده : (و العاقبة للتقوى ).
سوره نمل ، آيات 54 - 58 


و لوطا اذ قال لقومه ا تاتون الفحشة و انتم تبصرون 540) ائنكم لتاتون الرجال شهوة من دون النساء بل انتم قوم تجهلون (55) فما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوا آل لوط من قريتكم انهم اناس يتطهرون (56) فانجينه و اهله الا امراته قدرنها من الغابرين (57) و امطرنا عليهم مطرا فساء مطر المنذرين (58)



ترجمه آيات
و لوط (را به ياد آر) هنگامى كه به قوم خود گفت : شما كه چشم داريد (و زشتى و نتايج شوم اين كار را مى بينيد) چرا اين كار زشت را مى كنيد (54).
چرا شما از روى شهوت به جاى زنان به مردان رو مى كنيد، راستى كه شما گروهى جهالت پيشهايد (55).
جواب قومش جز اين نبود كه گفتند: خاندان لوط را از دهكده خويش بيرون كنيد كه آنان مردمى هستند كه پاكيزه خويى مى كنند (56).
پس وى را با كسانش نجات داديم مگر زنش كه او را در رديف باقيماندگان به شمار برده بوديم (57).
آنگاه بارانى عجيب بر آنان بارانديم و باران بيم يافتگان چقدر بد بود
بيان آيات
اين آيات اجمال داستان لوط را بيان مى كند، در اين چند آيه نيز مانند آيات قبل جانب انذار و تهديد بر جانب بشارت و نويد غالب است .
حكايت اجمالى داستان دعوت لوط عليه السّلام و تكذيب قوم او و هلاكتشان  


و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشة و انتم تبصرون



اين آيه بطورى كه بعضى گفته اند: عطف است بر محل جمله (ارسلنا) در داستان سابق به فعلى كه در تقدير است و تقدير آن چنين است (و لقد ارسلنا لوطا) همچنان كه در داستان قبلى فرمود: (و لقد ارسلنا الى ثمود...)
ممكن هم هست بگوييم عطف است بر اصل داستان ، آن وقت فعل (اذكر) را در تقدير بگيريم ، يعنى (و به ياد آر لوط را كه ...) و كلمه (فاحشة ) به معناى خصلتى است كه بى نهايت شنيع و زشت باشد، كه در اينجا مراد عمل زشت لواط است .
(و انتم تبصرون ) يعنى اين عمل زشت را در حالى انجام مى دهيد كه مردم هم آن را مى بينند و بنا بر اين معنا، جمله مورد بحث نظير جمله (و تاتون فى ناديكم المنكر) است . بعضى هم گفته اند: مراد از آن بصيرت قلب است ، يعنى با اينكه دلتان گواه بر اين زشتى و شناعت است ، ليكن اين معنا بعيد است .


ائنكم لتاتون الرجال شهوة من دون النساء بل انتم قوم تجهلون



اين استفهام براى انكار است و اگر دو تا از ادوات تاءكيد - ان و لام - را بر سر جمله استفهاميه آورده ، براى اين است كه دلالت كند بر اينكه مضمون جمله در تعجب و استبعاد به حدى است كه احدى آن را نمى پذيرد و تصديق نمى كند. و جمله مزبور به هر حال به منزله تفسيرى است براى فحشاء.
(بل انتم قوم تجهلون ) - يعنى اين توبيخ ما فايدهاى ندارد، چون شما مردمى هستيد كه مى خواهيد هميشه جاهل بمانيد و با اين توبيخ و انكار و استبعاد ما متنبه نمى شويد و اگر نفرمود: (بلكه شما از مردمى هستيد كه جهل مى ورزند) و به جاى آن فرمود: (بلكه شما مردمى هستيد كه جهل مى ورزيد) اين در حقيقت از باب به كار بردن مسبب در جاى سبب
است .


فما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوا آل لوط من قريتكم انهم اناس يتطهرون



يعنى قوم لوط جوابى نداشتند جز اينكه گفتند: خاندان لوط را از شهر خود بيرون كنيد، چون آنان مردمى هستند كه مى خواهند از اين عمل منزه باشند، البته معلوم است كه اين كه گفتند: (مى خواهند منزه باشند) به عنوان مسخره گفتند و گر نه عمل خود را زشت نمى دانستند، تا دورى از آن نزاهت باشد.


فانجيناه و اهله الا امراته قدرناها من الغابرين



مراد از كلمه (اهله ) اهل بيت لوط است ، چون در سوره ذاريات فرموده : (فما وجدنا فيها غير بيت من المسلمين ) پس قهرا اهل لوط منحصر در همان اهل خانهاش مى شود و اينكه درباره همسر او فرمود: (قدرناها من الغابرين ) معنايش اين است كه : ما او را از جمله باقى ماندگان در عذاب قرار داديم .


و امطرنا عليهم مطرا فساء مطر المنذرين



مراد از (مطر) در اينجا سنگريزهاى از سجيل است ، زيرا در جاى ديگر فرموده : (و امطرنا عليهم حجارة من سجيل ) و اگر كلمه (مطرا) - بارانى ، را نكرده آورد كه نوعيت را مى رساند، براى اين است كه بفهماند بارانى بر آنان بارانديم كه داستانى عظيم داشت .
سوره نمل ، آيات 59 - 81  


قل الحمد لله و سلم على عباده الذين اصطفى ءاللّه خير اما يشركون (59) امن خلق السموات و الارض و انزل لكم من السماء ماء فانبتنا به حدائق ذات بهجة ما كان لكم ان تنبتوا شجرها اله مع اللّه بل هم قوم يعدلون (60) امن جعل الارض قرارا و جعل خللها انهرا و جعل لها روسى و جعل بين البحرين حاجزا اله مع اللّه بل اكثرهم لا يعلمون (61) امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الا رض اله مع اللّه قليلا ما تذكرون (62) امن يهديكم فى ظلمت البر و البحر و من يرسل الريح بشرا بين يدى رحمته اله مع اللّه تعلى اللّه عما يشركون (63) امن يبدوا الخلق ثم يعيده و من يرزقكم من السماء و الارض اله مع اللّه قل هاتوا برهنكم ان كنتم صادقين (64) قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا اللّه و ما يشعرون ايان يبعثون (65) بل ادرك علمهم فى الاخرة بل هم فى شك منها بل هم منها عمون (66) و قال الذين كفروا اذا كنا ترابا و اباونا ائنا لمخرجون (67) لقد وعدنا هذا نحن و ءاباونا من قبل ان هذا الا اطير لاولين (68) قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كان عقبة المجرمين (69) و لا تحزن عليهم و لا تكن فى ضيق مما يمكرون (67) و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين (71) قل عسى ان يكون ردف لكم بعض الذى تستعجلون (2) و ان ربك لذو فضل على الناس و لكن اكثرهم لا يشكرون (3) و ان ربك ليعلم ما تكن صدورهم و ما يعلنون (74) و ما من غائبة فى السماء و الا رض الا فى كتاب مبين (75) ان هذا القران يقص على بنى اسرائيل اكثر الذى هم فيه يختلفون (76) و انه لهدى و رحمة للمؤ منين (77) ان ربك يقضى بينهم بحكمه و هو العزيز العليم (78) فتوكل على اللّه انك على الحق المبين (79) انك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين (80) و ما انت بهدى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من يومن بآياتنا فهم مسلمون (81)



ترجمه آيات
بگو ستايش مخصوص خداى يكتا است و درود بر بندگان برگزيده اش ، آيا خدا بهتر است يا آن چيزهايى كه به جاى وى مى پرستند و شريك او مى گيرند؟ (59).
(آيا بتها) بهترند يا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده ؟ و براى شما از آسمان آبى فرود آورده و با آن بوستانهاى خرم رويانيديم كه رويانيدن درخت آن كار شما نبود چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ (نه ) بلكه آنان گروهى هستند كه انحراف پيدا كرده اند (60).
يا آنكه زمين را آرامگاه ساخت و در آن جويها پديد آورد و براى زمين كوههاى ثابت و پا بر جا ايجاد كرد و ميان دو دريا مانعى قرار داد، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ (61).
يا آن كه درمانده ، وقتى كه او را بخواند اجابتش كند و محنت از او بر دارد و شما را جانشينان اين سر زمين كند، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ چه كم است اندرز گيرى شما (62) .
يا آنكه در ظلمتهاى خشكى و دريا هدايتتان مى كند و آنكه بادها را پيشاپيش رحمت خود نويد فرستد، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ خداى يكتا از آنچه با او شريك مى كنيد والاتر است (63).
يا آنكه خلق را پديد كند و آن را باز آورد و آنكه از آسمان و زمين روزيتان دهد، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ بگو اگر راست مى گوييد برهان خويش را بياوريد (64).
بگو در آسمانها و زمين جز خداى يكتا كسى غيب نداند و ندانند كه چه وقت زنده مى شوند (65).
مگر علم ايشان در باره آخرت كامل است ؟ (نه ) بلكه در مورد آن شك دارند بلكه (از اين هم بدترند و) در باره آخرت اصلا كورند (66).
سانى كه كافرند گويند چگونه وقتى ما و پدرانمان خاك شديم دوباره از گور بيرون شدنى
باشيم (67).
پيش از اين نيز به ما و به پدرانمان اين وعده ها را داده بودند، اين جز همان داستانهاى خرافى گذشتگان نيست (68).
بگو در اين سرزمين بگرديد و بنگريد، سرانجام بزه كاران چسان بود (69).
غم آنان مخور و از آن نيرنگها كه مى كنند تنگدل مباش (70).
گويند اگر شما راست مى گوييد اين وعده چه وقت مى رسد (71).
بگو شايد شمهاى از آن عذاب كه به وقوع آن شتاب مى كنيد هم اكنون در پى شما است (72).
پروردگارت نسبت به اين مردم صاحب كرم است ، ولى بيشترشان سپاس نمى دارند (73).
پروردگارت آنچه را در سينه هايشان نهان است و آنچه آشكار كنند مى داند (74).
هيچ نهفته اى در آسمانها و زمين نيست مگر در نامهاى آشكار است (75).
اين قرآن براى بنى اسرائيل بيشتر چيزها را كه در باره آن اختلاف دارند حكايت مى كند (76).
و همين قرآن براى مؤ منان هدايت و رحمتى است (77).
پروردگارت به رأ ى خويش ميان ايشان داورى مى كند كه او نيرومند و دانا است (78).
توكل به خدا كن كه تو پيرو حق آشكارى (79).
تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى و نمى توانى كران را هنگامى كه روى بر مى گردانند و پشت مى كنند صدا كنى (80).
تو نمى توانى كوران را از ضلالتشان هدايت كنى تو فقط مى توانى سخنت را به گوش آن كسانى كه به آيه هاى ما ايمان دارند و مسلمانند برسانى (81).
بيان آيات
در اين آيات از داستانهايى كه خداى سبحان به منظور ارائه نمونه اى از سنت جارى و رايج خود در نوع بشر از نظر هدايت (قبلا) ذكر كرده بود كه : چگونه راه سعادت را به ايشان نشان مى داده و راه يافتگان از ايشان به سوى صراط مستقيم را با رساندن به مقام اصطفاء و با نعمتهايى عظيم ، گرامى مى داشته و آنان را كه به وى شرك مى ورزيدند و از ياد او اعراض مى كردند به عذاب انقراض و بلاهايى الم انگيز مبتلا مى كرده است منتقل شده به حمد و سلام بر بندگان مصطفايش ، آن بندگان كه به مقام اصطفاء رسيدند، منتقل است به بيان اين نكته كه : تنها ذات اقدس او مستحق عبوديت است ، نه غير او از خدايانى كه شريكش كردند،
آنگاه دنباله كلام را به مساءله توحيد و اثبات معاد و آنچه مناسب آن از معارف حقه گوناگون است كشانده . پس مى توان گفت : سياق آيات اين سوره ، شبيه به سياق آيات سوره مريم است ، كه بيانش در همانجا گذشت .


قل الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفى ءاللّه خير ام ما يشركون



انتقال از داستانهاى انبياء و اقوامشان به زمان خاتم الانبياء و احتجاج با كفار زمان اوصلى اللّه عليه و آله وسلم
گفتيم كه در آيات قبل ، داستانهايى از انبياى گذشته و امتهايشان آورد و در ضمن آنها به سنت جارى خود در همه امتها اشاره كرد كه : با مؤ منين ايشان چه رفتارى كرد، انبياى آنان را به مقام اصطفاء رسانيد سايرين را هم به مزيد احسان اختصاص داد، و با كفار ايشان چه كرد؟ آنان را به عذاب استيصال و انقراض دچار ساخت ، - و آنچه كرده همه خير و جميل بود و سنتش هم بر وفق حكمت بالغه اش ‍ جريان يافت - اينك از آن بيان منتقل مى شود به وضع پيغمبر خاتمش (صلى اللّه عليه و آله ) و دستورش مى دهد كه خداى را حمد و ثناگوى و بر بندگان برگزيده شده اش سلام و تحيت بفرست و در آخر تقرير مى كند كه تنها او متعين براى عبادت است و غير او كسى و چيزى نيست كه شايستگى پرستش داشته باشد.
پس بنا بر اين در حقيقت بيان اين آيات از باب انتقال است ، نه نتيجه گيرى ، انتقال از داستانهاى گذشته به حمد و ثنا و تسليم و توحيد، هر چند كه اين انتقال در حكم نتيجه گيرى نيز هست ، و ليكن نتيجه نيست ، چون اگر نتيجه داستانهاى قبل بود، جا داشت بفرمايد: (فقل الحمد لله ...) و يا بگويد: (فاللّه خير)، ولى چنين نفرمود.
پس ، جمله (قل الحمد لله ) امر به حمد خدا گفتن است ، به اينكه همه حمدهاى ديگر را نيز به حمد خداى تعالى ارجاع دهد، چون در آيات سابق بيان فرمود كه مرجع تمامى خلقها و تدبيرها به سوى خداست و او است كه هر چيزى را بر طبق حكمتش افاضه نموده ، هر جميلى را به مقتضاى قدرتش انجام مى دهد.
(و سلام على عباده الذين اصطفى ) - اين جمله عطف است بر ما قبل ، يعنى بر مقول (قل - بگو) و در اين كه ، دستور مى دهد به اين بندگان برگزيده شده سلام كن ، اين معنا خوابيده كه نفس خود را از هر چه كه با اين تسليم ، ضديت دارد و مانع آن مى شود خالى كن ، چرا؟ براى اينكه نزد آن بندگان ، غير از هدايت الهى و آثار جميل آن چيزى نيست ، (تا نفس آن را بهانه قرار داده و از سلام بر آنان دريغ بورزد) چون معناى سلام ، مقتضى تسليم شدن است .
پس ، در حقيقت امر به سلام ، امر ضمنى نيز هست به اينكه نفس را آماده قبول آن هدايت كه نزد ايشان است و نيز آثار حسنه آن بكن ، بنا بر اين ، آيه شريفه به وجهى در معناى آيه
(اولئك الذين هدى اللّه فبهديهم اقتده ) خواهد بود، دقت بفرماييد.
جمله (ءاللّه خير اما يشركون ) تتمه خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و استفهام در آن براى تقرير است و مى فهماند كه خدا بهتر است و حاصل مقصود اين است كه : وقتى ثناء همه اش براى خدا است و اوست كه بندگان برگزيده شده اش را اصطفاء كرده . پس او بهتر است از آلهه اى كه ايشان مى پرستند، با اينكه نه خالقند و نه مدبر، مع ذلك آنها را حمد مى گويند و حال آنكه هيچ خيرى از دست آنها به ايشان افاضه نشده است .


امن خلق السموات و الا رض و انزل لكم من السماء ماء...



كلمه (حدائق ) جمع حديقه است ، كه به معناى بستان محدودى است كه آن را ديوار محاصره كرده باشد و كلمه (ذات بهجة ) صفت حدائق است ، در مجمع البيان گفته : (ذات بهجه )، يعنى چيزى كه داراى منظرهاى نيكو است كه هر كس آن را ببيند مبتهج و خوشحال مى گردد و اگر به صورت جمع نفرمود: (ذوات بهجه )، به عنايت اين است كه در حدائق جماعت مراد است و جماعت هم مفرد مونث است .
كلمه (ام ) در آيه شريفه منقطعه است ، كه معناى (بلكه ) را مى دهد و كلمه (من ) مبتدايى است كه خبرش حذف شده ، همچنان كه شق ديگر ترديد نيز حذف شده است . و استفهام در آيه تقريرى است كه شنونده را وادار مى كند كه به حق اقرار كند و تقدير آيه بطورى كه سياق بر آن دلالت دارد اين است كه : (بل امن خلق السموات و الارض ... خير اما يشركون ). و در چهار آيه بعد هم مطلب از اين قرار است .
معناى آيه اين است كه : (بلكه آيا كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده ، و براى شما، يعنى به نفع شما از آسمان - بالاى زمين - آبى - بارانى - فرستاد و در نتيجه با آن آب بستانهاى داراى بهجت و خرمى رويانديم كه در قدرت خود شما نبود، كه درختان آن را برويانيد. آيا با اين حال معبود ديگرى با خداى سبحان مى گيريد؟ و اين استفهام در حقيقت انكار و توبيخ است ).
در اين آيه - بطورى كه در سابقش ديديد - التفاتى از غيبت (آيا كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده ) به خطاب (رويانديم ) به كار رفته و روى سخن در (مى گيريد)، به مشركين شده است و نكته اين التفات ، تشديد توبيخ است ، چون توبيخ حضورى شديدتر از غيابى است . آرى مقام آيات قبل مقام تكلم بود، تكلم از كسى كه فردى از خواص خود را در
حضور بندگان متمرد و معرض از عبوديتش مخاطب قرار مى داد و به او شكايت مى كرد و او هم شكايت وى را به گوش بندگانش ‍ مى رسانيد، تا وقتى حجت تمام شد و اقامه بينه تكميل گرديد، آنچنان كه در جمله (ءاللّه خير اما يشركون ) ناگهان تاءسف و تاءثرش ‍ به هيجان آمده ، خطاب را از آن شخص به سوى همه بندگان گردانيده ، تا ايشان را كه تاكنون اعراض داشتند، وادار بر اقرار به حق كند و براى همين منظور يكى پس از ديگرى آيات خود را به رخ آنان مى كشد و شركشان را انكار و توبيخ مى كند، كه شما از من به غير من عدول كرديد و شما بيشترتان نمى دانيد. و بسيار كم توجهيد، با اينكه مى دانيد كه من منزه از داشتن شريكم و شما هم هيچ برهانى بر ادعاى خود نداريد.
(بل هم قوم يعدلون ) - يعنى بلكه آنان مردمى هستند كه از حق به سوى باطل و از خداى سبحان به سوى غير او عدول مى كنند.
بعضى از مفسرين گفته اند: يعنى غير خدا را معادل و مساوى خدا مى دانند.
در اين جمله نيز، التفاتى از خطاب مشركين به غيبت به كار رفته ، چون قبل از اين جمله فرمود: (شما نمى توانيد درختش را برويانيد) و در اين جمله مى فرمايد (آنان مردمى هستند كه عدول مى كنند) كه در اين جمله روى سخن باز متوجه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شده ، و در اول آن كلمه (بل ) را كه براى اعراض است آورده ، تا بفهماند: اى رسول من ! دنبال اينان را گرفتن و به حق وادار كردنشان هيچ فايده ندارد، چون از حق عدول خواهند كرد.


امن جعل الارض قرارا...



كلمه (قرار) مصدر و به معناى اسم فاعل ، يعنى قار و مستقر بين دو چيز است و كلمه (رواسى ) جمع راسيه است ، كه به معناى ثابت و ريشه دار است و مراد از رواسى كوهها است كه در زمين ريشه دارند و پاى بر جايند و كلمه (حاجز) به معناى مانعى است كه بين دو چيز جاى داشته باشد.
معناى آيه اين است كه : بلكه ، آيا كسى كه زمين را پا بر جا كرد، تا شما را نلغزاند و در شكافها كه در جوف آن است نهرها قرار داد و براى آن كوههاى ثابت و پابرجا درست كرد و بين دو دريا مانع نهاد تا آبهاى آن دو
بهم مخلوط نگردند، بهتر است يا آن شريك ها كه مى پرستيد؟! و آن گفتارى كه در آيه قبلى گذرانديم عينا در اين آيه نيز مى آيد.


امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الارض ءاله مع اللّه قليلا ما تذكرون



توضيح اينكه دعاى مضطر چون صادقانه است قطعا اجابت مى شود (امن يجيب المضطراذا دعاه و يكشف السوء)
مراد (از اجابت مضطر وقتى كه او را بخواند) اين است كه خدا دعاى دعا كنندگان را مستجاب و حوائجشان را بر مى آورد، و اگر قيد اضطرار را در بين آورد براى اين است كه در حال اضطرار ، دعاى داعى از حقيقت برخوردار است و ديگر گزاف و بيهوده نيست ، چون تا آدمى بيچاره و درمانده نشود، دعاهايش آن واقعيت و حقيقت را كه در حال اضطرار واجد است ندارد، و اين خيلى روشن است .
قيد ديگرى براى دعا آورده و آن اين است كه فرموده : (اذا دعاه - وقتى او را بخواند)، و اين براى آن است كه بفهماند خدا وقتى دعا را مستجاب مى كند كه داعى ، به راستى او را بخواند، نه اينكه در دعا رو به خدا كند و دل به اسباب ظاهرى داشته باشد و اين وقتى صورت مى گيرد كه اميد داعى از همه اسباب ظاهرى قطع شده باشد، يعنى بداند كه ديگر هيچ كس و هيچ چيز نمى تواند گره از كارش بگشايد، آن وقت است كه دست و دلش با هم متوجه خدا مى شود و در غير اين صورت همانطور كه گفتيم غير خدا را مى خواند.
پس ، اگر دعا صادق بود، يعنى خوانده شده فقط خدا بود و بس ، در چنين صورتى خدا اجابتش مى كند و گرفتاريش را كه او را مضطر كرده بر طرف مى سازد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (ادعونى استجب لكم ) كه در اين آيه بطورى كه ملاحظه مى فرماييد هيچ قيدى براى دعا نياورده جز اينكه فرموده در دعا مرا بخوانيد. باز در جاى ديگر فرموده : (و اذا سئلك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان ) بطورى كه مى بينيد تنها اين شرط را آورده كه در دعا او را بخوانند، و ما در جلد دوم اين كتاب در ذيل همين آيه بحثى پيرامون دعا گذرانديم .
بيان فساد گفتار برخى مفسرين در ارتباط با آيه شريفه  
از بيانى كه گذشت فساد گفتار بعضى از مفسرين روشن مى شود كه گفته اند: لام در (المضطر) لام جنس است ، نه لام استغراق ، براى اينكه چه بسيار دعاها كه مى بينيم اجابت نمى شود. پس ، مراد از اين آيه اين است كه اجابت دعاى مضطر هر جا كه اجابت شود از ما است ، نه اينكه هر دعايى كه شود ما اجابت مى كنيم .
وجه فساد آن اين است كه تعبير در مثل (ادعونى استجب لكم )، و در (فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان )، تعبيرى است كه با تخلف دعا از استجابت نمى سازد. و اما اينكه گفت : (چه بسيار دعاها كه مى بينيم اجابت نمى شود) به هيچ وجه قبولش نداريم و آنچه از دعاهاى غير مستجاب كه در نظر وى است ، در حقيقت دعا نيست ، چون داعى در آنها خدا را به صدق نمى خواند، كه بيانش ‍ گذشت .
علاوه بر اين در اين ميان آيات بسيارى ديگر نيز هست كه دلالت مى كند بر اينكه انسان هنگامى كه مضطر شد، مثلا، در كشتى سوار شد و خود را در معرض خطر ديد، در آنجا خداى را مى خواند و خدا هم اجابتش مى كند مانند آيه (و اذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما) و نيز آيه (حتى اذا كنتم فى الفلك ... و ظنوا انهم احيط بهم دعوا اللّه مخلصين له الدين ).
و چطور ممكن است نفس آدمى به توجه غريزى و فطريش به امرى متوجه شود كه اطمينان به آن ندارد. پس ، حكم فطرت در اين مساءله عينا نظير حكم اوست در وقتى كه حاجت خود را نزد كسى مى بيند و مى داند كه او آن را ايجاد و تدبير مى كند و يقين دارد كه او كسى است كه حاجتش را برمى آورد، همانطور كه در اين صورت فطرتش حكم مى كند به اينكه حاجتش را از او بخواهد در مساءله مورد بحث نيز فطرت ، آدمى را به دعا و خواندن خدا و عرض حاجت به پيشگاه او وا مى دارد، چون در فرض مساءله انسان دريافت مى كند كه تمامى اسبابهاى ظاهرى از كار افتادهاند.
حال اگر بگويى : بسيارى از اوقات ، ما در حوائج خود متوسل به اسباب ظاهرى مى شويم ، در حالى كه يقين نداريم كه در رفع حاجت ما تاءثير دارد، فقط و فقط به اميد تاءثير، متوسل مى شويم ، پس چنان نيست كه گفتيد ممكن نيست نفس به چيزى دل ببندد كه اطمينانى بدان ندارد.
در جواب مى گوييم آنچه ما گفتيم ، توجه و تعلق غريزى قلب بود و آنچه شما مى گوييد توجه فكرى است ، كه منشاش طمع و اميد است و اين با آن فرق دارد، بله ، البته در ضمن توجه و توسل فكرى توجه غريزى فطرى نيز هست ، ولى نه به خصوص آن سببى كه فكر
متوجه آن است ، بلكه مطلق سبب ، و مطلق سبب هم هرگز تخلف نمى پذيرد (مثلا بيمارى كه براى نجات از بيمارى اش متوسل به دارو و درمان مى شود، فطرت او، او را به چنين كارى واداشته ، يعنى به او فهمانده كه شفا دهنده اى هست ، ولى فكر او به اين طمع افتاده كه شايد آن شفا دهنده اين دارو بوده باشد، پس اگر دارو، درمان نكرد آن حكم فطرى نقض نشده است ).
و نيز از بيان ما، فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مى شود كه گفته است : (مراد از مضطر وقتى كه او را بخواند، گنهكارى است كه استغفار كند، چون خدا او را مى آمرزد و همين آمرزش اجابت او است ).
وجه فساد گفتارش اين است كه - گفتيم - لام در (المضطر) استغراق را مى رساند و اينطور نيست كه هر استغفارى مغفرت را به دنبال داشته باشد و خدا هر استغفار كننده اى را بيامرزد، علاوه بر اين كه هيچ دليلى بر اين تقييد نداريم ، آيه شريفه در باره مطلق مضطر است ، و شما نمى توانيد بدون دليل ، مختص به گنه كارش كنيد.
مقيد بودن اجابت به مشيت خدا منافاتى با استغراق ندارد  
بعضى از صاحبان اين نظريه در رفع اشكال استغراق گفته اند كه : استغراق به حال خود باقى است ، چيزى كه هست بايد آن را مقيد به مشيت خدا كرد، زيرا خود خداى تعالى اجابت را مقيد بدان نموده ، و فرموده است : (فيكشف ما تدعون اليه ان شاء).
ولى اين جواب نيز كافى نيست ، زيرا آيه سوره انعام سياقى دارد كه نمى تواند آيه اجابت مضطر را تقييد كند و اينك تمامى آيه انعام (قل ارايتكم ان اتيكم عذاب اللّه او اتتكم الساعة اغير اللّه تدعون ان كنتم صادقين بل اياه تدعون فيكشف ما تدعون اليه ان شاء - بگو به من خبر دهيد اگر راست مى گوييد در صورتى كه عذاب خدا شما را دريابد، و يا قيامتتان بپا شود، آيا باز هم غير خدا را مى خوانيد؟ نه ، بلكه تنها و تنها او را مى خوانيد، پس اگر بخواهد حاجتتان را برمى آورد) و مساءله قيامت قضايى است محتوم ، كه درخواست نشدن آن ممكن نيست ، همچنان كه ممكن نيست انسان بطور حقيقت آن را طلب كند. و اما آن لنگه ديگر آيه ، يعنى عذاب الهى ، اگر رفع آن عذاب را از مسير واقعى آن بخواهد، يعنى توبه كند و ايمان حقيقى به خدا بياورد، بطور قطع حاجت را برمى آورد، همچنان كه از قوم يونس عذاب را بر داشت ، چون رفع آن را از مسير واقعى آن خواستند، يعنى توبه كردند و ايمان حقيقى آوردند. اما اگر از اين مسير نباشد، بلكه بخواهند حيله كنند و براى نجات خود نيرنگ بزنند، قطعا
مستجاب نمى شود، چون طلب و خواستن ، خواستن حقيقى نيست ، بلكه مكر و نيرنگ است در صورت طلب ، همچنان كه نظير آن را خداى تعالى از فرعون حكايت كرده است وقتى دچار غرق شدن شد (قال آمنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنوا اسرائيل و انا من المسلمين الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين ) و نيز از اقوامى ديگر حكايت كرده كه وقتى دچار عذاب خدا شدند: (قالوا يا ويلنا انا كنا ظالمين فما زالت تلك دعويهم حتى جعلناهم حصيدا خامدين ).
و كوتاه سخن اينكه ، مورد آيه سوره انعام كه قيد (ان شاء) را داشت ، موردى است كه چون هم ممكن است طلب در آن حقيقى باشد و هم غير حقيقى ، لازم بود كشف ضر و اجابت را در آن مقيد به مشيت كند، و بفرمايد: اگر خدا بخواهد حاجتشان را برمى آورد و قهرا
اين در موردى است كه درخواستشان حقيقى و با ايمان خالص باشد، نه آنجا كه درخواست از باب نيرنگ بوده باشد، به خلاف آيه مورد بحث و ساير آيات راجع به اجابت دعا، كه در خصوص موردى است كه - همانطور كه گفتيم - نيرنگ در آن تصور ندارد و دعا در آن مورد دعاى حقيقى است ، يعنى تنها و تنها خدا خوانده مى شود.
(و يجعلكم خلفاء الا رض ) - آنچه از سياق استفاده مى شود اين است كه : مراد از (خلافت )، خلافت زمينى باشد كه خدا آن را براى انسانها قرار داده ، تا با آن خلافت در زمين و هر چه مخلوق زمينى است به هر طورى كه خواستند تصرف كنند همچنان كه درباره اين خلافت فرمود: (اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة ).
خليفه بودن انسان در زمين مستلزم كشف سوء او و رفع موانع از پيش پاى اوست
توضيح اينكه تصرفاتى كه انسان در زمين و مخلوقات زمين مى كند، امورى است كه با زندگى و معاشش ارتباط دارد و گاهى ناگواريها و عوامل سوء او را از اين تصرف باز مى دارد، در نتيجه آن سوء كه وى را مضطر و بيچاره نموده و از خدا كشف آن سوء را مى خواهد، حتما چيزى است كه نمى گذارد او تصرفى را كه گفتيم بكند، يا تصرفات او را
محدود مى سازد و از بعضى از آنها جلو گيرى مى كند و درب زندگى و بقاء و همچنين ساير تعلقات زندگى را به روى او مى بندد، پس ‍ اگر خداى تعالى در چنين فرضى به دعاى آن شخص مضطر ، كشف سوء از او بكند، در حقيقت خلافتى را كه به او داده بود تكميل كرده است .