تفسير الميزان جلد ۱۰
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۷ -
بيان آيات
اين آيات ، داستان شعيب (عليه السلام ) و قوم او را كه همان اهل مدين باشند مى
سرايد، اهل مدين بتها را مى پرستيدند و بيمارى كم فروشى در بين آنان شايع و فسادهاى
ديگر نيز در ميان ايشان رايج شده بود، خداى سبحان شعيب (عليه السلام ) را به سوى
آنان مبعوث كرد و آن جناب قوم مدين را به سوى دين توحيد وكيل و وزن به سنگ تمام و
عادلانه و ترك فساد در زمين دعوت نموده ، بشارتها داد و اندرز كرد و در موعظه آنان
سعى بليغ نمود تا جايى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: شعيب
(عليه السلام ) خطيب انبياء بود.
ليكن جز با رد و عصيان جوابى به او ندادند و حتى تهديدش كردند كه تو را سنگسار مى
كنيم ، و يا گفتند: تو را از ديار خود تبعيد مى كنيم ، و آزار و اذيت او وعده كمى
كه به او ايمان آورده بودند را به نهايت رساندند و نمى گذاشتند مردم به او ايمان
بياورند، و راه خدا را به روى مردم مى بستند، و به اين رفتار خود ادامه دادند تا
آنجا كه جناب شعيب (عليه السلام ) از خدا خواست تا بين او و آنان حكم نموده و آنان
را هلاك كند.
مبعوث شدن شعيب (ع ) به سوى قوم خود، و رساندن پيام : خدا
را پرستش كنيد و
كمفروشى نكنيد!
و الى مدين
اخاهم شعيبا...
|
اين آيه شريفه عطف است بر داستانهايى كه در سابق از انبياء و امتهايشان گذشت ، و
كلمه (مدين
) نام شهرى است كه در قديم بوده و جناب شعيب در آنجا مى زيسته ، پس اگر
نسبت ارسال شعيب را به مدين داده و حال آنكه آن جناب بسوى اهل مدين فرستاده شده بود
نه بسوى مدين (چون خودش در آنجا زندگى مى كرد) از باب مجاز در اسناد است مثل اينكه
مى گوييم : ناودان جارى شد (يعنى آب ناودان جارى شد) و اينكه شعيب را برادر آن مردم
خوانده ، دليل بر اين است كه با آن مردم خويشى و نسبت داشته است .
(قال يا قوم اعبدوا اللّه ما لكم من اله
غيره ) - تفسير اين جمله در جمله هاى نظير
آن در سابق گذشت .
(و لا تنقصوا المكيال و الميزان
) - كلمه (مكيال
) و همچنين كلمه (ميزان
) اسم آلت اند و به معناى آن آلتى هستند كه كالاها بوسيله آن ، كيل و يا
وزن مى شود و اين دو آلت نبايد به نقص توصيف شوند و نبايد گفت قپان و ترازوى ناقص
بلكه آنچه به صفاتى از قبيل نقص و زيادت و مساوات توصيف مى شود كالاى كيل شده و وزن
شده است نه آلت كيل و وزن ، پس اگر در آيه شريفه نسبت نقص به خود آلت داده از باب
مجاز عقلى است .
و اينكه از ميان همه گناهان قوم ، خصوص كم فروشى و نقص در مكيال و ميزان را نام
برده ، دلالت دارد بر اينكه اين گناه در بين آنان شيوع بيشترى داشته و در آن افراط
مى كرده اند به حدى كه فساد آن چشم گير و آثار سوء آن روشن شده بوده و لازم بوده كه
داعى به سوى حق ، قبل از هر دعوتى آنان را به ترك اين گناه دعوت كند و از ميان همه
گناهانى كه داشته اند انگشت روى اين يك گناه مى گذارد.
(انى اريكم بخير)
- يعنى من شما را در خير مشاهده مى كنم و مى بينم كه خداى تعالى به شما مال بسيار و
رزقى وسيع و بازارى رواج داده ، بارانهاى به موقع ، محصولات زراعى شما را بسيار
كرده و با اين همه نعمت كه خدا به شما ارزانى داشته چه حاجتى به كم فروشى و نقص در
مكيال و ميزان داريد؟ و چرا بايد از اين راه در پى اختلاس مال مردم باشيد و به مال
اندك مردم طمع ببنديد و در صدد به دست آوردن آن از راه نامشروع و به ظلم و طغيان
برآييد؟
بنابراين جمله (انى اراكم بخير)
در اين صدد است كه جمله (و لا تنقصوا
المكيال و الميزان ) را تعليل كند.
ممكن هم هست كه كلمه (خير)
را عموميت داده ، بگوييم : منظور اين است كه شما مردم مشمول عنايت الهى هستيد و
خداى تعالى اراده كرده كه نعمتهاى خود را به شما ارزانى بدارد، عقل و رشد كافى و
رزق وسيع بدهد، و اين نعمتها را به شما داده پس ديگر هيچ مجوزى نداريد كه خدايانى
دروغين را به جاى خداى تعالى بپرستيد و غير او را شريك او بگيريد و با كم فروشى در
زمين فساد كنيد.
و بنابراين احتمال ، جمله مورد بحث ، هم تعليل جمله (و
لا تنقصوا...) خواهد بود و هم تعليل جمله
قبل از آن كه مى فرمود: (يا قوم اعبدوا
اللّه ...) همچنانكه تهديد
(و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط)
مربوط به هر دو جمله است .
پس حاصل جمله (انى اراكم ...)
اين شد كه شما در اين ميان دو رادع و جلوگير داريد كه بايد شما را از معصيت خدا
رادع شوند و جلوگير باشند، يكى اينكه شما در خير هستيد يعنى غرق در نعمتهاى خداييد
و احتياجى به كم فروشى و خوردن مال مردم به باطل و از راه نامشروع نداريد، ديگر
اينكه در وراء و پشت مخالفت امر خدا، روزى است محيط و همه جاگير كه بايد از عذاب آن
ترسيد.
و خيلى بعيد نيست كه مراد از جمله (انى
اراكم بخير) اين باشد كه من به نظر خير به
شما مى نگرم يعنى جز خير خواهى و شفقت هيچ نظرى ندارم همچنانكه هيچ دوست مشفق نظرش
جز خير نمى تواند باشد،
و اين دوست شما و خيرخواهتان غير از سعادت شما چيز ديگرى نمى خواهد، و بنابراين
احتمال جمله (و انى اخاف عليكم عذاب يوم
محيط) به منزله عطفى است تفسيرى براى جمله
مورد بحث .
(و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط)
- در اين جمله به روز قيامت و يا روزى كه عذاب الهى نازل شود و قوم را منقرض نمايد
اشاره كرده است و معناى اينكه فرمود: آن روز (يعنى روز قضاء به عذاب ) محيط است ،
اين است كه در آن روز راهى براى فرار از عذاب نيست و غير از خداى تعالى هيچ پناهى
وجود ندارد پس هيچ كسى نيست كه با يارى و اعانت خود عذاب را دفع كند، روزى است كه
در آن روز توبه و شفاعتى هم نيست ، و برگشت معناى احاطه روز به اين است كه عذاب آن
روز قطعى است و مفرى از آن نيست ، و معناى آيه اين است كه براى كفر و فسق عذابى است
غير مردود و من مى ترسم كه آن عذاب به شما برسد.
و يا قوم اوفوا
المكيال و الميزان بالقسط و لا تبخسوا الناس اشياءهم ...
|
كلمه (اوفوا)
امر حاضر از باب (ايفاء)
افعال است و ايفا به معناى آن است كه حق كسى را بطور تمام و كامل بپردازى ، بخلاف
(بخس ) كه به معناى نقص است ،
در اين آيه بار ديگر سخن از مكيال و ميزان را تكرار كرد و اين از باب تفصيل بعد از
اجمال است كه شدت اهتمام گوينده به آن كلام را مى رساند و مى فهماند كه سفارش به
ايفاى كيل و وزن آنقدر مهم است كه مجتمع شما از آن بى نياز نيست . چون جناب شعيب در
بار اول با نهى از نقص كيل و وزن ، آنان را بسوى صلاح دعوت كرد و در نوبت دوم به
ايفاء كيل و وزن امر كرد و از بخس مردم و ناتمام دادن حق آنان نهى نمود و اين خود
اشاره است به اينكه صرف اجتناب از نقص مكيال و ميزان در دادن حق مردم كافى نيست - و
اگر در اول از آن نهى كرد در حقيقت براى اين بود كه مقدمه اى اجمالى باشد براى
شناختن وظيفه بطور تفصيل - بلكه واجب است ترازو دار و قپاندار در ترازو و قپان خود
ايفاء كند يعنى حق آن دو را بدهد و در حقيقت خود ترازودار و قپاندار طورى باشند كه
اشياى مردم را در معامله كم نكنند و خود آن دو بدانند كه امانتها و اشياى مردم را
بطور كامل به آنان داده اند.
(و لا تعثوا فى الارض مفسدين
) - راغب در مفردات مى گويد: ماده (عيث
) با ماده
(عثى )
معناى نزديك به هم دارند نظير ماده (جذب
) با ماده (جبذ)،
چيزى كه هست ماده (عيث
) بيشتر در فسادهايى استعمال مى شود كه با حس مشاهده مى شود ولى ماده
(عثى )
در فسادهايى به كار مى رود كه عقل آن را درك مى كند نه حس و گفته مى شود:
(عثى - يعثى - عثيا) و بر اين
قياس است آيه شريفه (و لا تعثوا فى الارض
مفسدين ) و نيز گفته مى شود:
(عثا يعثو عثوا).
و بنابراين كلمه (مفسدين
) حال است از ضميرى كه در كلمه (تعثوا)
است يعنى ضمير (انتم
) و اين حال تاءكيد را افاده مى كند و مثل اين است كه گفته باشيم :
(لا تفسدوا افسادا).
و اين جمله يعنى جمله (و لا تعثوا فى
الارض مفسدين ) نهى جديدى است از فساد در
ارض يعنى از كشتن و زخمى كردن مردم و يا هر ظلم مالى و آبرويى و ناموسى ، و ليكن
بعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه اين جمله عطف تفسير باشد براى نهى سابق نه نهى
جديد و بنابراين احتمال نهيى تاءكيدى خواهد بود از كم فروشى و خيانت در ترازودارى ،
چون اين نيز مصداقى است از فساد در ارض .
بيان اهميت معادلات و مبادلات مالى در حيات اجتماعى انسان
، و آثار سؤ كم
فروشى
توضيح اينكه : اجتماع مدنى كه بين افراد نوع انسانى تشكيل مى شود اساسش حقيقتا بر
مبادله و دادوستد است ، پس هيچ مبادله و اتصالى بين دو فرد از افراد اين نوع برقرار
نمى شود مگر آنكه در آن اخذى و اعطائى باشد.
بنابراين بناچار افراد مجتمع در شؤ ون زندگى خود تعاون دارند، يك فرد چيزى از خود
به ديگرى مى دهد تا از چيزى مثل آن و يا بيشتر از آن كه از او مى گيرد استفاده كند،
و يا به ديگرى نفعى مى رساند تا از او بسوى خود نفعى ديگر جذب كند، كه ما اين را
معامله و مبادله مى گوييم .
و از روشنترين مصاديق اين مبادله ، معاملات مالى است ، معاملاتى كه در كالاهاى
داراى وزن و حجم صورت مى گيرد، كالاهايى كه به وسيله ترازو و قپان سنجش مى شود، و
اين قسم دادوستدها از قديميترين مظاهر تمدن است كه انسان به آن متنبه شده ، چون
چاره اى از اجراى سنت مبادله در مجتمع خود نداشته است .
پس معاملات مالى و مخصوصا خريد و فروش ، از اركان حيات انسان اجتماعى است ، آنچه را
كه يك انسان در زندگيش احتياج ضرورى دارد و آنچه را هم كه بايد در مقابل بعنوان بها
بپردازد با كيل و يا وزن اندازه گيرى مى كند و زندگى خود را بر اساس اين اندازه
گيرى و اين تدبير اداره مى كند.
بنابراين اگر در معامله اى از راه نقص مكيال و ميزان به او خيانتى شود كه خودش
ملتفت نگردد تدبير او در زندگيش تباه و تقدير و اندازه گيريش باطل مى شود و با اين
خيانت ، نظام معيشت او از دو جهت مختل مى گردد: يكى از جهت آن كالايى كه مى خرد و
لازمه زندگيش را تاءمين مى كند و ديگرى از جهت آنچه كه به عنوان بها مى پردازد،
در جهت اول احتياجش آنطور كه بايد برآورده نمى شود و در جهت دوم پولى بيشتر از آنچه
گرفته است مى پردازد، پول زايدى كه در به دست آوردنش تلاشها كرده و خود را خسته
نموده است ، در نتيجه ديگر نمى تواند به اصابه و درستى نظر و حسن تدبير خود اعتماد
كند، و در مسير زندگى دچار خبط و سرگيجه مى شود و اين خود فساد است .
حال اگر اين فساد از يك نفر و دو نفر تجاوز نموده و در كل افراد شيوع يابد فساد در
مجتمع شيوع يافته و چيزى نمى گذرد كه وثوق و اعتماد به يكديگر را از دست داده ،
امنيت عمومى از آن جامعه رخت بر مى بندد و اين خود نكبتى است عمومى كه صالح و طالح
(غير صالح )، و كم فروش و غير كم فروش را به يك جور دامن گير مى شود و اجتماعشان بر
اساس نيرنگ و افساد حيات اداره مى شود نه بر اساس تعاون براى تحصيل سعادت ، و لذا
خداى تعالى مى فرمايد: (و اوفوا الكيل اذا
كلتم و زنوا بالقسطاس المستقيم ذلك خير و احسن تاويلا).
سودهاى حاصل از كم فروشى و تضييع حقوق ديگران براى مؤ
منين ، خير بشمار
نمىرود. بلكه بهره خدايى و رزق حلال (بقية اللّه ) براى مؤ منان بهتر است
بقية اللّه خير
لكم ان كنتم مؤ منين و ما انا عليكم بحفيظ
|
كلمه (بقيه
) به معناى باقى است و مراد از آن ، سودى است كه از معامله براى فروشنده
بعد از تمام شدن معامله باقى مى ماند و آن را در مصارف زندگى و در حوايجش خرج مى
كند، گو اينكه مبادله در اولين بار كه باب شد براى اين نبود كه صاحب كالا در معامله
چيزى اضافه بر ارزش كالا بگيرد، و به اصطلاح سود ببرد، الان هم قصد اولى متعاملين
اين نيست بلكه قصد اول اين است كه مثلا زارعى كه حاصل خود را برداشته زايد بر مقدار
احتياج خود و خانواده اش را بدهد و در ازاى آن چيزهايى كه ديگران به دست آورده و
بيش از مقدار حاجتشان دارند بگيرد تا در نتيجه همه افراد مجتمع همه حوايج ضرورى خود
را دارا شوند قصد اولى از مبادله اين بوده و اكنون نيز همين است ولى رفته رفته عمل
دادوستد حرفه اى شد به نام تجارت ، و افرادى اين را كار رسمى و ممر معيشت خود كردند
يعنى يك كالا و يا انواع مختلفى كالا را از ديگران مى خرند (نه اينكه خود بسازند و
توليد كنند) و آنگاه آن را با بهايى بيشتر در اختيار ديگران (كه به آن متاعها
احتياج دارند) قرار مى دهند و از بهاى بيشتر هر كالا مقدارى به سرمايه خود مى
افزايند، ديگران نيز به دادن آن بهاى بيشتر راضى هستند زيرا او در تهيه انواع مختلف
كالا (از نقاط دور و نزديك و همچنين در نگهدارى و توزيع آن بين مشترى هايش ) زحمت
مى كشد
مشتريان نيز بهاى بيشتر را بخاطر همين زحمات او مى دهند چون او با اين عمل خود امر
دادوستد را براى آنان آسان مى سازد، پس تاجر در تجارتش ربحى مشروع دارد، ربحى كه
مجتمع به مقتضاى فطرتش به دادن آن راضى است زيرا همانطور كه گفتيم او از نقاط مختلف
، اجناس مختلف و كالاهاى مورد حاجت مجتمع را گرد مى آورد و راه افراد مجتمع را
نزديك مى كند.
پس منظور جمله مورد بحث اين است كه اگر به خداى تعالى ايمان داريد ربحى كه بقيه اى
است الهى و خداى تعالى شما را از طريق فطرتتان بسوى آن بقيه هدايت فرموده بهتر است
از مالى كه شما آن را از طريق كم فروشى و نقص مكيال و ميزان به دست مى آوريد، آرى
مؤ من تنها از راه مشروع از مال بهره ورى مى كند، از راهى كه خداى تعالى او را از
طريق حلال به آن راهنمايى كرده و اما مالهاى ديگر كه خدا آن را نمى پسندد و مردم
نيز آن را به حسب فطرتشان نمى پسندند، خيرى در آن نيست و انسان با ايمان احتياجى به
چنين مالى ندارد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اشتراط به ايمان در جمله (ان
كنتم مؤ منين - اگر ايمان داريد) براى اين
است كه بفهماند اشتراط ايمان تنها براى علم به صحت كلام خداى تعالى است نه براى اصل
آن كلام ، يعنى در حقيقت خواسته است بفرمايد: اگر ايمان داشته باشيد علم پيدا مى
كنيد و مى فهميد كه سخن من درست است و بقية اللّه برايتان بهتر است .
بعضى ديگر گفته اند : معناى آيه اين است كه ثواب اطاعت خدا براى شما بهتر است اگر
مؤ من باشيد. و معلوم است كه اين مفسر بقية اللّه را به معناى ثواب آخرتى خداى
تعالى گرفته ، و نيز معلوم است كه خداى تعالى به كسى ثواب اطاعت مى دهد كه ايمان
داشته باشد. بعضى ديگر نيز معانى ديگرى براى شرط مورد بحث كرده اند.
(و ما انا عليكم بحفيظ)
- يعنى هيچ چيز شما به قدرت من بستگى ندارد، نه جانتان ، نه عملتان ، نه طاعتتان و
نه رزق و نعمتتان ، براى اينكه من تنها و تنها رسولى براى شما هستم و جز ابلاغ
رسالت هيچ كار و مسؤ وليت ديگرى ندارم ، اين خود شماييد كه پس از دريافت رسالتم
درباره خود تصميم بگيريد يا روشى را انتخاب كنيد كه رشد و خير شما در آن است و يا
روشى را كه منتهى به سقوط شما در ورطه هلاكت مى گردد و اما من نه قادر به آنم كه
خير را بسوى شما جلب كنم و نه اينكه شرى را از شما دفع نمايم ، در نتيجه جمله مورد
بحث نظير جمله زير خواهد بود كه مى فرمايد: (فمن
ابصر فلنفسه و من عمى فعليها و ما انا عليكم بحفيظ).
استناد قوم شعيب (ع ) به : آزادى فكر و انديشه ، سنن ملى
و مالكيت شخصى ، در
رددعوت آن حضرت
قالوا يا شعيب
اصلواتك تامرك ان نترك ما يعبد اباونا...
|
اين جمله حكايت گفتار مردم مدين در رد حجت شعيب (عليه السلام ) است ، جمله اى است
كه لطيف ترين تركيب كلامى را دارد، و هدف نهايى آن مردم اين بوده كه بگويند: ما
اختيار خود در زندگى خويش و اينكه چه دينى براى خود انتخاب كنيم و چگونه در اموال
خود تصرف نماييم را به دست كسى نمى دهيم ، ما آزاديم و مال خود را در هر راهى كه
بخواهيم خرج مى كنيم و تو حق ندارى به ما امر و نهى كنى و خواسته و ميل خود را بر
ما تحميل نمايى و از هر چه بدت مى آيد ما را به ترك آن وا بدارى ، و اگر بخاطر نماز
و عبادتى كه دارى و بخاطر اينكه مى خواهى به درگاه پروردگارت تقرب جويى در دايره
اراده و كراهت خود بجوى و از دايره وجود خود تجاوز مكن ، براى اينكه تو مالك غير
مصالح شخصى خود نيستى .
چيزى كه هست اين منظور خود را در صورتى جالب بيان كرده اند، در عبارتى كه با نوعى
قدرت نمايى تواءم با ملامت آميخته است عبارتى كه آن دو نكته را در قالب استفهام
انكارى افاده مى كند، يعنى گفتند: آنچه تو از ما مى خواهى كه پرستش بتها را ترك
نموده و نيز به دلخواه خود در اموالمان تصرف نكنيم چيزى است كه نمازت تو را بر آن
وادار كرده و آن را در نظرت زشت و مشوه جلوه داده پس در واقع نماز تو اختياردار تو
شده و تو را امر و نهى مى كند، و اينكه تو خيال كرده اى خودت هستى كه از ما مى
خواهى چنان بكنيم و چنين نكنيم ، اشتباه است ، اين نماز تو است كه مى خواهد ما چنين
و چنان كنيم در حالى كه نه تو مالك سرنوشت مايى و نه نمازت ، زيرا ما در اراده و
شعور خود آزاديم ، هر دينى را كه بخواهيم اختيار مى كنيم و هر جور كه بخواهيم در
اموال خود تصرف مى كنيم بدون اينكه چيزى و كسى جلوگير ما باشد و حال كه ما آزاديم
غير آن دينى كه دين پدرانمان بود انتخاب نمى كنيم و در اموال خود به غير آنچه
دلخواه خود ما است تصرف نمى كنيم و كسى هم حق ندارد از تصرف صاحب مال در مال خودش
جلوگيرى كند.
پس چه معنا دارد كه نمازت تو را امر به چيزى كند و ما مجبور باشيم امرى را كه به تو
شده امتثال كنيم ؟ و به عبارتى ديگر اصلا چه معنا دارد كه نماز تو، تو را به عمل
شخص خودت امر نكند بلكه تو را به عملى كه قائم به ما است و ما بايد انجامش دهيم امر
كند؟ آيا اينگونه امر كردن را چيزى جز سفاهت در راى مى توان نام نهاد، از سوى ديگر
ما تو را مردى حليم و رشيد مى شناسيم و كسى كه به راستى حليم و رشيد است در جلوگيرى
و نهى از هر كسى كه به نظرش مى رسد كار بدى مى كند عجله نموده و در انتقام از كسى
كه به نظرش مى رسد مجرم است شتاب نمى نمايد بلكه صبر مى كند تا حقيقت امر برايش
روشن گردد،
اين است معناى حلم و اين است طرز رفتار شخص حليم و همچنين كسى كه به راستى رشيد است
در هيچ كارى كه در آن ضلالت و سردرگمى است اقدام نمى كند و تو كه مردى رشيد هستى
چگونه به مثل چنين عمل سفيهانه اى كه صورتى جز جهالت و گمراهى ندارد اقدام كرده اى
؟!
چند نكته
پس با اين بيان چند نكته روشن مى گردد:
نكته اول اينكه : اهل مدين دعوت شعيب را مستند به نماز او كردند، چون در نماز دعوت
و بعث به معارضه با آن قوم است در پرستش بتها و كم فروشى آنها. و اين همان سرى است
كه آنها از آن اينگونه تعبير كرده اند: (اصلاتك
تامرك ان نترك ... - آيا نمازت تو را امر كرده كه (ما بتپرستى را) ترك كنيم
) نه اينكه (اصلاتك تنهاك ان
نعبد ما يعبد آبائنا - آيا نمازت تو را نهى كرده كه آنچه را كه پدرانمان مى
پرستيدند بپرستيم ؟)؛ در حالى كه در طبع
آدمى تعبير از منع ، بوسيله نهى از فعل بهتر است از امر به ترك فعل . و به همين
خاطر حضرت شعيب در پاسخ از گفتار آنان كلمه (نهى
) را استعمال كرد نه كلمه (امر
به ترك فعل ) را و فرمود:
(و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهاكم عنه
) و نگفت (الى ما آمركم بتركه
). به هر حال منظور آيه يك چيز است و آن اين است كه بفهماند آن جناب
مردم را از پرستش بتها و از كم فروشى منع مى كرد، دقت بفرماييد، چون اين از لطايف
اين آيه است كه مملو از لطافت و نيكويى است . كه با دقت بدست مى آوريد كه تعبير
(اصلوتك تامرك ...) در اين آيه
تعبيرى است مالامال از لطافت و حسن .
نكته دوم اينكه : مردم مدين در كلام خود گفتند: (ان
نترك ما يعبد اباونا - اينكه ما ترك كنيم آنچه را كه پدران ما مى پرستيدند)
و نگفتند: (ان نترك آلهتنا - اينكه ما
خدايانمان را ترك كنيم ) و يا
(ان نترك الاوثان - اينكه ما بتها را ترك كنيم
) و اين بدان جهت بود كه خواستند با اين تعبير خود اشاره كنند به دليلى
كه در اين باره دارند و آن اين است كه اين بتها را خود ما درست نكرده و پرستش آن را
آغاز ننموده ايم بلكه پدران ما آنها را مى پرستيدند پس پرستش آنها يك سنت ملى و
قومى است و چه عيبى دارد كه انسان سنت ملى و ديرينه خود را كه خلفها از سلف خود ارث
برده اند و نسلها يكى پس از ديگرى بر طبق آن سنت نشو و نما نموده اند محترم شمرده و
بر طبق آن عمل كند، ما نيز همچنان آلهه خود را مى پرستيم و به دين خود كه دين آباء
ما است پايبنديم و رسم ملى خود را از اينكه به بوته فراموشى سپرده شود حفظ مى كنيم
.
نكته سوم اينكه : مردم مدين در كلام خود كلمه (اموال
) را به ضمير متكلم مع الغير اضافه نموده ، گفتند:
(اموالنا) تا به حجت ديگرى كه
عليه شعيب (عليه السلام ) داشتند اشاره نموده ، بگويند: وقتى چيزى مال كسى شد ديگر
هيچ عاقلى شك نمى كند در اينكه آن شخص مى تواند در مال خود تصرف كند و ديگران با
اعتراف به اينكه مال ، مال او است حق ندارند با او درباره آن مال معارضه كنند و نيز
هيچ عاقلى شك نمى كند در اينكه صاحب مال طبق روش و كيفيتى كه سليقه و هوش و ذكاوتش
او را هدايت مى كند مال خود را در مسير زندگيش خرج نموده و با آن ، امر معيشت خود
را تدبير كند و ديگران در اين باره نيز حق مداخله در كار او را ندارند.
نكته چهارم اينكه : آن قسمت جمله (اصلوتك
تامرك ... انك لانت الحليم الرشيد) كه
دعوت شعيب را زير سر نماز او دانسته و اينكه نسبت امر و نهى را تنها به نماز دادند
و نه به كسى ديگر اساسش بر استهزاء و تمسخر بود اما آن قسمتش كه او را مردى حليم و
رشيد خواندند، چون از اينكه در جمله (انك
لانت الحليم الرشيد) مطلب را از سه راه
تاكيد كردند: يكى بوسيله حرف (ان
) و يكى بوسيله حرف (لام
) و يكى از اين راه كه خبر (ان
) را جمله اسميه آوردند، به دست مى آيد كه خواسته اند به وجه قويترى حلم
و رشد را براى آن جناب اثبات كنند تا ملامت و انكار عمل او و يا به عبارتى ديگر
زشتى عمل او نمودارتر گردد زيرا عمل سفيهانه از هر كسى بد است ولى از كسى كه حليم و
رشيد است بدتر است و شخصى كه داراى حلم و رشد است و هيچ شكى در حلم و رشد او نيست
هرگز نبايد به چنين عمل سفيهانه اى دست بزند و عليه حريت و استقلال فكرى و عقيدتى
مردم قيام نمايد.
با اين بيان روشن شد كه بسيارى از مفسرين در تفسير اين آيه دچار چه اشتباهى شده اند
كه توصيف آن جناب به حلم و رشد را نيز از باب استهزاء گرفته و گفته اند: منظور قوم
مدين از اين توصيف اين بوده كه بگويند: تو نه حلم دارى و نه رشد بلكه مردى جاهل و
گمراهى .
قال يا قوم
ارايتم ان كنت على بينة من ربى و رزقنى منه رزقا حسنا...
|
مراد از اينكه فرمود: (من بر بينه اى از
پروردگارم هستم ) اين است كه من آيت و
معجزه اى دارم كه دلالت بر صدق من بر ادعاى نبوتم دارد، و مراد از اينكه گفت :
(خداى تعالى از ناحيه خود رزق نيكويى به من داده
) اين است كه به من وحى نبوت داده كه مشتمل است بر اصول معارف و فروع
شرايع ، و ما در سابق توضيح اين دو كلمه را داديم .
و معناى آيه اين است كه شما مردم به من خبر دهيد كه اگر من فرستاده اى از ناحيه
خداى تعالى بسوى شما باشم
و مرا به وحى معارف و شرايع اختصاص داده باشد و با آيتى روشن كه دلالت بر صدق من در
ادعايم مى كند تاءييد كرده باشد باز هم من در راءى و روشم سفيه هستم ؟ و آيا در
چنين زمينه اى آنچه من شما را بدان مى خوانم سفاهت و دعوت من ، دعوتى سفيهانه است ؟
و آيا در اين دعوت من زورگويى و تحكمى است از من بر شما و يا دعوت من سلب آزادى شما
است ؟ اين من نيستم كه از شما سلب آزادى كرده باشم ، اين خداى سبحان است كه مالك
شما و مالك هر چيز است و شما به همين جهت كه مملوك خدا هستيد نسبت به ذات مقدس او
نمى توانيد آزاد باشيد بلكه به حكم عقل و به مقتضاى بندگيتان بايد امر او را اطاعت
نموده ، حكمش را گردن نهيد و او به مقتضاى ربوبيتش شما را به هر چه بخواهد امر مى
كند كه حكم تنها براى او است و شما بسوى او باز مى گرديد.
جواب شعيب (ع ) به اتهامى كه قومش با او زدند كه تو مى
خواهى آزادى ما را
سلبكنى
در جمله (و ما اريد ان اخالفكم الى ما
انهيكم عنه ) ماده مخالفت با حرف
(الى )
متعدى شده (با اينكه على القاعده بايد با حرف (فى
) متعدى مى شد و مى فرمود: من نمى خواهم شما را در آنچه از آن نهيتان مى
كنم مخالفت كنم ) و اگر اينطور نفرمود و در عوض فرمود:
(من نمى خواهم شما را به سوى آنچه از آن نهيتان مى كنم مخالفت كنم
)
براى اين بوده كه مخالفت در اينجا علاوه بر معناى لغوى خودش متضمن معناى ديگرى كه
آن معنا هميشه با حرف (الى
) متعدى مى شود نيز هست نظير ميل كردن و امثال آن و در نتيجه معناى آن
چنين مى شود: (من نمى خواهم با شما مخالفت
نموده ، به آن چيزى كه شما را از آن نهى كرده ام متمايل شوم
)، بنابراين ، تقدير آيه چنين است : (ما
اريد ان اخالفكم مائلا الى ما انهيكم عنه )
و يا تقديرش اين است كه : (ما اريد ان
اميل الى ما انهيكم عنه مخالفا لكم ).
و اين جمله جواب از تهمتى است كه به آن جناب زدند و گفتند او مى خواهد آزادى در عمل
را از آنان سلب كند و آنان را برده خود و در تحت فرمان خود قرار دهد و بر آنان
حكمرانى كند، و حاصل جواب اين است كه اگر منظور شعيب اين بوده كه آزادى را از مردم
سلب كند (از خود سلب آزادى نمى كرد)، قهرا خودش هر چه مى خواست مى كرد و در نتيجه
آنچه را كه مردم را از آن نهى كرده بود مرتكب مى شد و عملا با آنان مخالفت مى كرد،
و حال آنكه او نمى خواست با مردم مخالفت كند، پس آن هدف نامشروعى كه مردم وى را به
آن متهم كردند نداشت او تنها ميخواست به قدر توانائيش اصلاح كند.
توضيحى در مورد آزادى انسان و اينكه حيات اجتماعى انسان ،
آزادى هاى فردى را
محدودمى كند
توضيح اينكه هر چند صنع الهى انسان را مختار در كار خود آفريده و به او آزادى عمل
داده بطورى كه در هنگام انجام هر عملى بتواند به طرف فعل و ترك آن متمايل شود، اگر
خواست آن را انجام بدهد و اگر نخواست ندهد و خلاصه كلام اينكه انسان هر چند به حسب
اين نشئه يعنى نشئه خلقت ، نسبت به بنى نوع خودش كه آنها نيز مثل وى هستند و در
خلقت شبيه وى مى باشند آزادى تام دارد بنى نوعش نيز همين آزادى را دارند هر چه اين
دارد آنها نيز دارند و هر چه كه اين از آن محروم است آنان نيز محرومند و احدى حق
ندارد به هواى دل خود بر ديگران تحكم كند.
الا اينكه صنع الهى انسان را مفطور كرد بر اينكه بطور دسته جمعى زندگى كند و به حكم
اين فطرت زندگى او تمام و كامل نمى گردد مگر در مجتمعى از افراد نوعش ، مجتمعى كه
همه افراد در رفع حوايج همه تعاون داشته باشند و در عين حال هر فردى از آن مجتمع در
يك مقدار مال كه معادل با وزن اجتماعى او است اختصاص داشته باشد و اين بديهى است كه
اجتماع قوام نمى يابد و بر پاى خود استوار نمى گردد مگر بوسيله سنن و قوانينى كه در
آن جريان داشته باشد و حكومتى كه به دست عده اى از افراد مجتمع تشكيل شود و نظم
اجتماع را عهده دار شده ، قوانين را در آن جارى بسازد و همه اينها بر حسب مصالح
اجتماعى صورت گرفته باشد.
پس بنابراين هيچ چاره اى جز اين نيست كه تك تك افراد اجتماع قسمتى از حريت و آزادى
خود را فداى قانون و سنت جارى در اجتماع كند و از آزادى مطلق و بى قيد و شرط خود
چشم بپوشد تا به خاطر اين فداكارى و در مقابل اين گذشت ، از پاره اى مشتهيات خود
بهره مند گردد و بقيه افراد اجتماع نيز به قسمتى از آزادى خود برسند (و اگر غير اين
باشد آزادى مطلق يك نفر مى تواند از تمامى افراد اجتماع سلب آزادى كند همچنانكه
ديديم و تاريخ نشان داد كه يك فرد از انسان به خاطر اينكه مى خواست آزاد بى قيد و
شرط باشد هم سنن و قوانين را پايمال كرد و هم از همه افراد اجتماع سلب آزادى نمود).
(پس انسان هر چند كه به حسب خلقتش آزاد است اما) انسان اجتماعى در مقابل مسايل
زندگى كه مصالح اجتماع و منافع آن ، آن مسايل را ايجاب مى كند آزاد نيست و اگر
حكومت بر سر اين مصالح و منافع تحكم مى كند و امر و نهى صادر مى كند معنايش برده
گرفتن مردم ، و استكبار بر آنان نيست براى اينكه در مسايلى حكم مى راند كه انسان
اجتماعى در آن مسايل آزاد نيست تا حكومت سلب آزاديش كرده باشد (بلكه زندگى اجتماعى
، اين آزادى را از او سلب كرده است ) و همچنين يك فرد از مجتمع اگر ببيند كه اعمال
برادران اجتماعيش به
حال مجتمع ضرر دارد و يا حداقل نفعى به حال مجتمع ندارد زيرا ركنى از اركان مصالح
اساسى را مختل و باطل مى سازد و مشاهده اينگونه اعمال از بعضى افراد مجتمع (و
دلسوزيش به حال مجتمع ) وادارش كند به اينكه آن افراد را نصيحت و موعظه كند و به
راه رشد، ارشادشان نموده ، به عملى امرشان كند كه بر آنان واجب است و از عملى
نهيشان كند كه بايد از آن اجتناب كنند، به اين فرد نمى گويند تو، به افراد مجتمع
تحكم كرده اى و حريت آنها را سلب نموده اى ، براى اينكه گفتيم افراد مجتمع در قبال
مصالح عاليه و احكام لازم الاجراء و مصالحى كه رعايتش براى مجتمع لازم است آزادى
ندارند تا كسى آن را سلب كند و در حقيقت امر و نهيى كه اين فرد دلسوز مى كند امر و
نهى واقعى نيست بلكه امر و نهى مصالح مذكور است ، مصالحى كه قائم به مجتمع ،
(من حيث هو) مجتمع است مصالحى
كه قائم به شخصيتى وسيع به مقدار وسعت مجتمع است و اين فرد دلسوز زبان ناطق آن
مصالح است و لا غير و چيزى از خود ندارد.
نشانه صدق مصلحان الهى اينست كه چيزى از پيش خود نمى
گويند و خود بدانچه
مىگويند عمل مى كنند. بنابراين سالب آزادى ديگران نيستند
نشانى و علامت اين معنا اين است كه خود آن فرد دلسوز آنچه كه به مردم مى گويد انجام
دهيد، انجام مى دهد و از آنچه كه مردم را از ارتكاب آن نهى مى كند اجتناب دارد و
فعلش مخالف قولش ، و نظرش منافى با عملش نيست ، چون طبع هر انسانى چنين است كه بر
منافع خود و رعايت مصالحش تحفظ دارد، حال اگر فرض شود آنچه اين فرد دلسوز، ديگران
را بدان دعوت مى كند خير بوده و مشترك باشد بين او و ديگران ، هرگز خودش خلاف آن
نمى كند و هرگز چيزى را كه براى ديگران خير و خوب مى داند خودش آن را ترك نمى كند و
به همين جهت است كه شعيب (عليه السلام ) به منظور تتميم فايده و دفع هر تهمتى كه
ممكن است به وى بزنند (بنا به نقل قرآن كريم ) اضافه كرد كه :
(و ما اسالكم عليه من اجر ان اجرى الا على رب العالمين
).
پس جناب شعيب (عليه السلام ) با اين جمله اش كه گفت :
(و ما اريد ان اخالفكم ...)
اشاره كرد به اينكه آنچه من شما را از آن نهى مى كنم از امورى است كه صلاح مجتمع
شما كه من فردى از آنم در آن است و بر همه واجب است آن را مراعات نموده و به هيچ
وجه ترك نكنند، نه اينكه پيشنهادى باشد كه من به دلخواه خودم كرده باشم و شما را
مجبور به انجام آن نموده باشم . و چون منظور آن جناب اين بوده ، لذا دنبالش فرمود:
(ان اريد الا الاصلاح ما استطعت .
و خلاصه مقام اينكه مردم وقتى از جناب شعيب (عليه السلام ) دعوت به ترك بت پرستى و
ترك كم فروشى را شنيده اند، اينطور دعوت او را رد كرده اند كه : اين دعوت تو مخالف
با آزادى انسانها است ، چون آزادى انسانيت حكم مى كند به اينكه انسانها هر چه
بخواهند بپرستند و در اموالشان هر جور كه خواستند تصرف كنند.
جناب شعيب در رد گفتار آنان فرمود: آنچه من شما را بسوى آن مى خوانم پيشنهادى از
ناحيه خودم نيست تا درخواست آن با حريت شما منافات داشته باشد و استقلال شما در درك
و اراده را باطل كند بلكه من فرستاده پروردگار شما به سوى شمايم و بر اين ادعايم
آيت و معجزه اى روشن دارم و آنچه براى شما آورده ام از ناحيه خدايى آورده ام كه
مالك شما و مالك همه عالم است و شما در برابر او آزاد نيستيد بلكه بنده و عبد او
هستيد و شما در آنچه او از شما خواسته نه آزادى داريد، نه اختيار و نه استقلال .
علاوه بر اين ، آنچه خداى تعالى شما را بسوى آن خوانده از امورى است كه صلاح مجتمع
شما و سعادت تك تك افراد شما در آن است ، هم سعادت و صلاح دنيايتان و هم سعادت و
صلاح آخرتتان ، و شاهدش هم اين است كه من نمى خواهم در آنچه از آن نهيتان مى كنم
خلاف گفته خود عمل كنم بلكه من نيز در عمل مثل شما هستم و جز اصلاح به قدر وسع و
طاقتم منظورى ندارم و در برابر اين دعوتم هيچ اجرى از شما نمى خواهم ، اجر من تنها
به عهده خداى رب العالمين است .
(و ما توفيقى الا باللّه عليه توكلت و
اليه انيب ) - اين جمله در مقام استثناء
از استطاعت است چون بعد از آنكه آن جناب به مردم فرمود: جز اصلاح مجتمع آنان بوسيله
علم نافع و عمل صالح به مقدار استطاعتش منظورى ندارد در ضمن گفتارش براى خود
استطاعت و قدرت اثبات كرد در حالى كه عبد و مملوك از پيش خود و بطور استقلال
استطاعتى ندارد و لذا آن جناب نقص و قصورى كه در كلامش بود تتميم نموده ، فرمود:
(و ما توفيقى الا باللّه )
يعنى آنچه در مورد تدبير امور مجتمع شما از اراده من ترشح مى كند و هر استطاعتى كه
در توفيق و رديف كردن اسباب و مساعد كردن بعضى از آنها با بعضى ديگر بذل مى كنم و -
از آن اراده و آن استطاعت و آن رديف كردن اسباب - سعادت شما را نتيجه مى گيرم همه
اش از خداى سبحان است ، بدون او من هيچ قدرتى ندارم و من از احاطه او بيرون نتوانم
شد و در هيچ امرى مستقل از او نيستم اوست كه هر مقدار استطاعت كه در من است به من
داده و اوست كه از طريق آن استطاعت كه به من داده ، اسباب را رديف مى كند، پس
استطاعت من از او و توفيقم بوسيله اوست .
جناب شعيب (عليه السلام ) اين حقيقت را بيان كرد و اعتراف نمود كه توفيقش از خداى
تعالى است و اين خود يكى از فروعات فاطر بودن خدا نسبت به هر چيز است و همچنين از
فروعات حافظ بودن خدا بر هر چيز و قائم بودنش بر هر نفسى (هر كسى ) به آنچه كه
انجام دهد مى باشد، همچنانكه خودش فرمود: (الحمد
لله فاطر السماوات و الارض
). و نيز فرموده :
(و ربك على كل شى ء حفيظ). و
نيز فرموده : (افمن هو قائم على كل نفس
بما كسبت ). و نيز فرمود:
(ان اللّه يمسك السماوات و الارض ان تزولا).
و حاصل اين آيات اين است كه خداى تعالى كسى است كه اشياء را از عدم بيافريد و اعمال
اشياء را نيز او به اشياء داد، روابطى هم كه بين اشياء هست او برقرار كرد، چون هستى
هر چيز از خدا است و او است كه هر چيزى را در قبضه قدرت خود نگه داشته و آثار روابط
بين اشياء را نيز در قبضه قدرتش دارد و نمى گذارد اشياء زايل گشته در پس پرده بطلان
غايب گردند.
و لازمه اين مطلب اين است كه خداى تعالى وكيل هر چيزى در تدبير امور آن چيز باشد پس
اثر هر چيز در تحقق روابطى كه بين آن اثر و ساير اشياء هست منسوب به خدا و مستند به
اوست چون او محيط به هر چيز و قاهر بر آن است و در عين حال اثر آن چيز به اذن خدا
منسوب به آن چيز نيز هست .
و بر كسى كه خود را بنده او مى داند و عالم به مقام پروردگار خويش و عارف به اين
حقيقت باشد واجب است كه با انشاى توكل بر پروردگارش و رجوع به او آن حقيقت را ممثل
سازد، و به همين جهت جناب شعيب (عليه السلام ) بعد از آنكه گفت : توفيقم به خدا است
، دنبالش انشاى توكل و انابه نموده ، گفت : (عليه
توكلت و اليه انيب ).
گفتارى پيرامون آزادى انسان
(آزادى تكوينى و تشريعى و بيان اينكه آزادى انسان متاءثر
مى شود از: اسباب
وعلل ، و حيات اجتماعى و مدنى )
انسان به حسب خلقتش موجودى است داراى شعور و اراده تنها او است كه مى تواند براى
خود هر كارى را كه مى خواهد اختياركند،
و به عبارتى ديگر او در هر فعلى كه به آن برخورد نموده و از آن مطلع شود (هم ) مى
تواند طرف انجام دادن آن فعل را انتخاب كند و (هم ) مى تواند طرف ترك آن را
برگزيند، پس هر فعلى از افعال كه آوردنش براى آدمى ممكن باشد وقتى به انسان پيشنهاد
شود انسان به حسب طبعش در سر يك دو راهى مى ايستد و مى انديشد كه آيا اين فعل را
انجام دهم و يا ترك كنم ، و اما در اصل اين اختيار مجبور و به عبارتى صحيح تر مضطر
و ناچار است هر چند كه در انجام و ترك افعال مختار است و به همين جهت فعل را به او
نسبت مى دهيم چون انسان به حكم فطرتش نسبت به فعل و ترك مطلق العنان است و اين
انتخابش نه در طرف فعل و نه در طرف ترك مقيد به هيچ قيدى و معلول هيچ علتى غير از
انتخاب خودش نيست و اين است معناى اينكه مى گوييم انسان تكوينا و به حسب خلقتش
موجودى است آزاد.
و لازمه اين آزادى تكوينى يك آزادى ديگر است و آن آزادى تشريعى (قانونى ) است كه در
زندگى اجتماعيش به آن آزادى تمسك مى كند و آن اين است كه از ميان انواع طرقى كه
براى زندگى اجتماعى هست طريق دلخواه خود را انتخاب كند و هر جور كه دلش مى خواهد
عمل كند و احدى از بنى نوع او حق ندارد بر او استعلاء يافته و او را برده و بنده
مطيع خود كند و اراده و عمل او را مالك گشته هواى دل خود و خواست خود را بر خلاف
ميل او بر او تحميل كند براى اينكه افراد اين نوع ، همه مثل هم هستند هر حق و مزيت
و... كه اين دارد غير اين نيز دارد از آن جمله طبيعت حرّ و آزاد است كه اگر اين
دارد همه نيز دارند و نبايد يكى آقابالاسر ديگران باشد همچنانكه قرآن كريم (كه همه
دستوراتش مطابق با فطرت است در اينجا نيز به همين حكم فطرى و طبيعى تصريح نموده )
مى فرمايد: (و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا
من دون اللّه ). و نيز فرموده :
(ما كان لبشر... ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون اللّه
).
اين وضع انسان است نسبت به مثل خود و بنى نوع خود و اما نسبت به علل و اسبابى كه
اين طبيعت و ساير طبيعتها را به انسان داده هيچ حريت و آزادى در قبال آن ندارد زيرا
آن علل و اسباب ، مالك و محيط به انسان از جميع جهاتند و انسانها چون موم در دست آن
علل و اسبابند، اين علل و اسباب همانهايند كه با انشاء و نفوذ امر خود، انسان را
آنطور كه خواسته اند پديد آوردند،
و انسان را بر اساس آنچه از ساختمان و آثار و خواص در او بوده درست كرده اند (او
چگونه مى تواند در كار آن علل مداخله كند) بله او در كار خودش مختار هست به اين
معنا كه هر چه را كه دوست بدارد مى تواند قبول كند و هر چه را كه كراهت دارد مى
تواند رد كند بلكه به يك معنايى دقيقتر بايد گفت : هر چه را كه از او خواسته اند
دوست بدارد و بپذيرد دوست مى دارد و مى پذيرد حتى اعمال اختيارش هم كه ميدان و
جولانگاه حريت آدمى است انسان در آن اعمال نيز آزاد آزاد نيست بلكه آزادى خود را
طورى اعمال مى كند كه آن علل و اسباب از او خواسته اند، پس اينطور نيست كه انسان هر
چه را كه دوست بدارد و اراده كند واقع بشود و هر چه را كه براى خود بپسندد و اختيار
كند موفق به آن بشود و اين بسيار روشن است (و هر كسى آن را بارها در زندگيش تجربه
كرده است ).
و اين علل و اسباب همانهايند كه انسان را به جهازاتى مجهز كرده اند، جهازاتى كه
حوايج و نواقص وجود او را به يادش مى آورند و به كارهايى وادار مى كنند كه آن كارها
سعادتش را تاءمين و نواقص وجودش را برطرف سازد، دستگاه گوارشش با غش و ضعف كردن به
او اعلام مى كند كه بدنت سوخت مى خواهد، برخيز و غذايى برايش فراهم آور و يا بدنت
به آب احتياج دارد برخيز برايش آب تهيه كن ، و نه تنها به ياد او مى آورد كه بدنت
سوخت و يا آب مى خواهد بلكه او را به غذايى هم كه با ساختمان بدنى او سازگار است
هدايت مى كند اگر گوشت خام به اين دستگاه عرضه شود پس مى زند و با زبان بى زبانى مى
گويد من نان مى خواهم و يا گوشت پخته مى خواهم و او را آرام نمى گذارد تا وقتى كه
سير و سيراب شود، و همچنين دستگاه هاى ديگرى كه علل و اسباب عاليه در ساختمان بشر
قرار داده هر يك انسان را به ياد نواقص و كمبودهايى كه دارد مى اندازد و راه جبران
آن كمبود را نيز به او نشان مى دهد.
اين علل و اسبابى كه گفتيم آن بعثها و آن هدايتها را دارد با حكمى تشريعى و قانونى
امورى را بر فرد فرد انسانها واجب كرده كه داراى مصالحى واقعى است ، مصالحى كه
انسان ، نه مى تواند منكر آن شود و نه مى تواند از امتثال حكم تشريعى علل سرپيچى
نموده ، بگويد: من فلان چيز را نمى خواهم ، مثلا من نمى خواهم غذا بخورم و يا آب
بنوشم و يا براى خود سكنايى بگيرم و از سرما و گرما خود را حفظ كنم ، و من نمى
خواهم در مقام دفاع از خود بر آمده ، هر چيزى كه وجود و منافع مرا تهديد مى كند از
خود دور سازم .
علل و اسباب مذكور علاوه بر آن هدايت و بعث تكوينى و علاوه بر آنگونه احكام تشريعى
، درك يك مساله اى را نيز در فطرت بشر نهاده و آن اين است كه بايد زندگى اجتماعى
تشكيل دهد و خود به تنهايى نمى تواند ادامه حيات دهد، و انسان نيز اين مساله را
اذعان كرده
كه آرى واجب است من نخست اجتماعى منزلى و سپس اجتماعى مدنى تشكيل دهم و جز زندگى
اجتماعى و جز در مسير تعاون و تعامل نمى توانم به سعادت برسم ، بايد با ساير افراد
تعاون داشته باشم آنها هر يك گوشه كارى از كارها را بگيرند من نيز گوشه كارى ديگر
را و نيز بايد با ساير افراد تعامل داشته باشم يعنى از آنچه توليد كرده ام هر مقدار
كه مورد حاجت خودم است بردارم و مازاد آن را با مازاد توليد ديگران معامله كنم تا
همه افراد همه چيز را دارا شويم اينجا است كه ناگهان متوجه مى شود كه به حكم اضطرار
بايد از دو جهت از موهبت حريت و آزاديش چشم بپوشد:
جهت اول اينكه : اجتماع وقتى از افراد تشكيل مى يابد كه يك فرد به ساير افرادى كه
با او تعاون دارند حقوقى را بدهد كه آنها آن حقوق را به وى داده اند، و حقوق آنان
را محترم بشمارد تا آنها نيز حقوق وى را محترم بشمارند و اين حقوق متقابل اينطور
تاءديه مى شود كه اين فرد براى مردم همان عملى را انجام دهد كه مردم براى او انجام
مى دهند و همان مقدار براى مردم سودمند باشد كه از مردم سود مى برد و همان مقدار
مردم را محروم از آزادى بداند كه خود را محروم مى داند، نه اينكه مردم را محروم
بداند ولى خود را آزاد و افسار گسيخته بپندارد، پس يك فرد از مجتمع حق ندارد هر
كارى كه دلش مى خواهد بكند و هر حكمى كه دوست دارد براند، بلكه او در موردى حر و
آزاد است كه به حريت ديگران تنه نزند و مزاحم آزادى ديگران نباشد، پس در حقيقت اين
محروميت از آزادى ، محروميت از بعضى آزاديها است براى رسيدن به آزاديهايى ديگر.
جهت دوم اينكه : مجتمع تشكيل نمى شود و دوام نمى يابد مگر وقتى كه سنن و قوانينى در
آن جارى باشد، قوانينى كه مردم دور هم جمع شده ، آن را پذيرفته باشند و اگر همه
آنان آن را نپذيرفته باشند حداقل اكثر مردم آن را قبول كرده و خود را تسليم در
برابر آن دانسته باشند، قوانينى كه منافع عامه مردم را به حسب آن حياتى كه اجتماع
دارد ضمانت كند، چه حيات متمدن و پيشرفته ، و چه منحط و پست و مصالح عالى اجتماع
مردم را حفظ نمايد.
و پر واضح است كه احترام به اين قوانين (وقتى كاربرد دارد و آن مصالح را تاءمين مى
كند كه افراد به آن عمل كنند و به آن احترام بگذارند و عمل به آن قوانين خواه
ناخواه ) آزادى افراد را در مورد خودش سلب مى كند، پس كسى كه قانون را جعل مى كند و
يا سنت را باب مى كند حال چه اينكه سازنده قانون عامه اهل اجتماع باشد و چه
برگزيدگان آنان و چه پادشاهشان و چه اينكه خداى تعالى و رسول او باشد تا ببينى سنت
و قانون چه باشد، به هر حال پاره اى از آزاديهاى مردم را به منظور حفظ پاره اى ديگر
سلب مى كند، خداى عزوجل در كلام مجيدش به اين حقيقت اشاره نموده ، ميفرمايد:
(و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم
الخيرة ). و نيز مى فرمايد:
(و ما كان لمومن و لا مومنة اذا قضى اللّه و رسوله امرا ان يكون لهم
الخيرة من امرهم و من يعص اللّه و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا.)
پس خلاصه كلام ما اين شد كه انسان در مقايسه با همنوعانش در مواردى آزاد است كه
مربوط به شخص خودش باشد و اما در مواردى كه پاى مصلحت ملزمه خود او و بالاخص مصلحت
ملزمه اجتماع و عامه مردم در كار باشد و علل و اسباب او را به مصالحى و به مقتضيات
آن مصالح هدايت كند در آنجا ديگر به هيچ وجه آزادى اراده و عمل ندارد و در چنين
مواردى اگر كسى و يا كسانى او را به سوى سنت و يا هر عملى كه قانون و يا مجرى قانون
و يا فردى ناصح و متبرع آن را موافق با مصالح انسانيت تشخيص داده دعوت كند و به
اصطلاح امر به معروف و نهى از منكر نمايد و براى دعوت خود حجت و دليلى روشن بياورد
نبايد او را به زورگويى و سلب حريت مشروع افراد متهم نمود.
و اما آن علل و اسبابى كه گفتيم دست در كار تجهيز انسان به جهازات مختلف و هادى و
يادآور انسان به تكميل نواقص و حوايج خويش و به زندگى اجتماعى و به تسليم در برابر
قانون و... است هر حكمى كه مى كنند از نظر تعليم توحيدى اسلام مصاديقى هستند براى
اراده خداى سبحان و يا اذن او.
آرى بنا بر آنچه تعليم الهى ما را به آن هدايت مى كند خداى تبارك و تعالى مالك على
الاطلاق است و غير او جز مملوكيت از هر جهت ، چيزى ندارد و انسان جز عبوديت محض ،
مالك چيزى نيست و همين مالكيت على الاطلاق خداى سبحان هر گونه حريتى را كه انسان
براى خود توهم مى كند سلب مى نمايد همچنانكه همين مالكيت على الاطلاق خداى سبحان
بود كه انسانها را از قيد بردگى و بندگى انسانهاى ديگر آزاد نموده و او را نسبت به
ساير همنوعانش آزادى بخشيد، و ربوبيت و مولويت هر انسانى نسبت به انسانهاى ديگر را
ممنوع اعلام نموده ، فرمود: (ان لا نعبد
الا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه
).
پس خداى سبحان حاكم على الاطلاق و مطاع بدون قيد و شرط است همچنانكه خودش فرمود:
(ان الحكم الا لله
) و اگر رسولان اولى الامر و بعضى از افراد امت اسلامى حق امر به معروف
و نهى از منكر دارند و امت ، ماءمور به اطاعت از آنان هستند اين حق را خداى عزوجل
به آنان داده و به همين جهت امت اسلام در قبال كلمه حقى كه از آن حضرات صادر مى شود
و مردم را به سوى آن دعوت مى كند هيچگونه حريتى ندارند (نه اينكه حريت داشته اند
ولى رسول و اولى الامر و مثلا فقهاء آن حريت را از مردم سلب كرده باشند) همچنانكه
خداى تعالى فرموده : (و المؤ منون و المؤ
منات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر)
هشدار شعيب (ع ) به قوم خود، از رسيدن عذاب
و يا قوم لا
يجرمنكم شقاقى ان يصيبكم مثل ما اصاب قوم نوح
|
كلمه (جرم )
- به فتحه جيم و سكون راء - (بطورى كه راغب گفته ) به معناى كندن ميوه از درخت است
و به عنوان استعاره و مجاز به هر اكتساب ناپسند و مكروه نيز جرم گفته مى شود و كلمه
(شقاق ) به معناى مخالفت و
دشمنى با يكديگر است و معناى آيه اين است كه : (اى
مردم ! برحذر باشيد از اينكه مخالفت و دشمنيتان با من به خاطر دشمنيتان با چيزى كه
شما را به آن دعوت مى كنم براى شما مصيبتى ببار بياورد، مثل آن مصيبتى كه بر سر قوم
نوح رسيد و آن اين بود كه همگى غرق شدند و يا مصيبتى كه به قوم هود رسيد و آن باد
عقيمى بود كه همه را در زير توده خاك دفن كرد و يا به قوم صالح رسيد كه آن عبارت
بود از صيحه و رجفه ).
(و ما قوم لوط منكم ببعيد)
- يعنى فاصله زيادى بين زمان شما و زمان قوم لوط نيست ، چون فاصله بين دو زمان اين
دو قوم كمتر از سه قرن بود، لوط معاصر با ابراهيم (عليه السلام ) و شعيب معاصر با
موسى (عليه السلام ) بود.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كلمه (بعيد)
بعد زمانى نيست بلكه بعد مكانى است ، يعنى مى خواهد بفرمايد: سرزمين قوم لوط با
سرزمين شما فاصله زيادى ندارد، چون خرابه هاى شهرهاى قوم لوط كه در سرزمين سدوم
(منطقه اى از ارض مقدسه ) نزديك به سرزمين مدين است ،
در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: (قوم لوط
از شما دور نيستند و شما مى توانيد شهرهاى ويران و خسف شده آنان و آثارى كه از آن
شهرها باقى مانده را مشاهده كنيد. ليكن سياق و زمينه گفتار آيه مساعد با اين تفسير
نيست . علاوه ، بر اين تفسير وقتى تمام مى شود كه بگوييم تقدير آيه
(و ما مكان قوم لوط من مكانكم ببعيد)
و تقدير خلاف اصل است و جز با داشتن دليل نمى شود مرتكب آن شد.
|