تفسير الميزان جلد ۱۰

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲ -


و نيز دليل ديگرش روايتى است كه در تفسير الدر المنثور از ابن مردويه از على بن ابى طالب (عليه السلام ) نقل كرده كه در تفسير جمله (قدم صدق عند ربهم ) فرموده : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) شفيع آنان در قيامت است .
و در تفسير عياشى از زيد شحام از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه زيد گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از (تسبيح ) سؤ ال كردم ، حضرت فرمود: تسبيح اسمى است از اسماء خدا و هم دعوى اهل بهشت است .
توضيحى درباره معناى تسبيح و حمد خداى تعالى و بيانى درباره انقطاع تمامسخنان در دنيا جز ذكر: (الحمدلله )
مولف : منظور امام از تسبيح ، همين جمله (سبحان اللّه ) است كه ما ميگوئيم ، و معناى اسم بودنش براى خدا اين است كه دلالت دارد بر منزه بودن حق تعالى .
و در كتاب اختصاص ، شيخ مفيد به سند خود از جعفر بن محمد از پدرش از جدش حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام ) از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) - در حديثى طولانى كه حكايت گفتگوى آن جناب با مردى يهودى است - روايت كرده كه : يهودى از آن جناب سؤ الهائى كرد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) در آن گفتگو فرمود: وقتى بنده خدا مى گويد (سبحان اللّه ) همه موجوداتى كه پايين عرش هستند با او تسبيح مى گويند، و در نتيجه به گوينده ده برابر پاداش داده مى شود، و چون مى گويد: (الحمد لله ) خداى تعالى از نعيم دنيا برخوردارش مى كند تا زمانى كه خدا را با نعيم آخرت ديدار كند، و اين كلمه اى است كه اهل بهشت آن را هنگام دخول در بهشت مى گويند، و هر سخنى در دنيا تمام و بريده مى شود مگر گفتن (الحمد لله ) كه قطع نمى گردد، و اين است معناى كلام خداى تعالى كه فرموده : (تحيتهم يوم يلقونه سلام ).
مؤ لف : اينكه فرمود: و هر سخنى در دنيا تمام و بريده مى شود مگر (الحمد لله )، معنايش اين است كه هر كلامى كه در دنيا بكار مى رود و در راه مقاصدى استعمال مى شود، مقاصدى كه عايد صاحبش مى گردد - نظير سخنانى كه در مقاصد معاش و گفتگوهاى معمولى انسانها و سخنانى كه در عبادات به منظور تحصيل ثواب و امثال آن گفته مى شود - همه با قطع شدن زندگى دنيا قطع مى گردد، چون بعد از دنيا ديگر خبرى از اين گونه مقاصد نيست ، نه مقاصد دنيائى در كار است و نه ديگر ثوابى مى توان تحصيل كرد، و از كلام آدمى باقى نمى ماند مگر حمد خدا و ثناى بر او، كه كلام اهل بهشت در بهشت است .
و اينكه فرمود: و اين است معناى كلام خداى تعالى كه فرمود: (تحيتهم يوم يلقونه سلام )، معنايش اين است كه تحيت در آن روز سلام مطلق است ، سلامى كه مى فهماند در آنجا هر چه كه هست موافق و ملائم با خواست آدمى است . پس ، انسان آنچه را كه اراده كند به نفع او است ، پس در بهشت ديگر به منظور بدست آوردن نتايجى هيچ سخنى استعمال نمى شود. و خلاصه ، كلام آن خاصيتى را كه در دنيا دارد از دست مى دهد، تنها كلامى كه در آنجا به كار مى رود ثناء بر نعمتهاى جميلى است كه از ناحيه خداى تعالى مشاهده مى شود - دقت فرمائيد.
سوره يونس ، آيات 14 - 11 


و لو يعجل اللّه للناس الشر استعجالهم بالخير لقضى اليهم اجلهم فنذر الذين لا يرجون لقاءنا فى طغينهم يعمهون (11) و اذا مس ‍ الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما فلما كشفنا عنه ضره مر كان لم يدعنا الى ضر مسه كذلك زين للمسرفين ما كانوا يعملون (12) و لقد اهلكنا القرون من قبلكم لما ظلموا و جاءتهم رسلهم بالبينات و ما كانوا ليؤ منوا كذلك نجزى القوم المجرمين (133) ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم لننظر كيف تعملون (14)



ترجمه آيات  
و اگر خدا در فرستادن عذابشان عجله كند آنطور كه در خير خود عجله دارند مرگشان فرا مى رسد (و ما نمى خواهيم چنين شود) ما كسانى را كه به ما و به ديدار ما در قيامت ايمان ندارند در طغيانشان رها مى كنيم تا همچنان سرگردان باشند (11)
و همين انسان (منكر ديدار ما) وقتى بلايى به جانش وارد مى شود در همه احوال چه به پهلو و چه نشسته و چه ايستاده ما را به يارى خود مى خواند، ولى همين كه بلايش را دور كنيم مى گذرد و مى رود مثل اينكه اصلا بلايى به او نرسيده بود (آرى ، از ناحيه شيطان و هواى نفس ) رفتار زشت اسرافگران در نظرشان جلوه داده شده (12)
در باره اقوامى كه قبل از شما بودند فكر كنيد كه چگونه وقتى مرتكب ظلم شدند و پيامبرانشان با معجزات به سويشان آمدند به هيچ وجه ايمان نياوردند، همه را هلاك كرديم ، آرى ما اينچنين ، كيفر مى دهيم (13)
و سپس به دنبال آنان شما را جانشين آنها در روى زمين قرار داديم تا بنگريم شما چگونه عمل مى كنيد (14)
بيان آيات  
بعد از آنكه در آيات قبل دو اصل از اصول دعوت حقه اسلام يعنى توحيد و معاد را يادآور شد، و از طريق عقل فطرى بر آن دو اصل استدلال كرد، و چند خبر هم از عاقبت ايمان و سرانجام كفر به آن دو اصل را بيان نمود، اينك در اين آيات دو سؤ ال را مطرح نموده و از آن پاسخ مى دهد، يكى اينكه چرا خداى تعالى منكرين اين دو اصل را با اينكه در ضلالت و كور دلى خود ادامه مى دهند و سر به طغيان بر مى آورند اينقدر مهلتشان مى دهد ؟ و سؤ ال دوم اينكه علت ضلالت و طغيان آنان چيست (و با اينكه توحيد و معاد به طريق عقل فطرى ثابت است چرا آن را نمى پذيرند ؟).
در پاسخ از اين دو سؤ ال مى فرمايد: جواب آن روشن است و جاى ابهامى در آن نيست ، چون فرستادگان خداى تعالى در هر زمانى آن را براى مردم با ادله اى روشن بيان كرده اند، چيزى كه هست شيطان اعمال اين اسرافگران را در نظرشان زينت داده ، و در نتيجه از ياد قيامت غافلشان ساخته است ، و با اينكه انبياء بارها به يادشان آورده بودند باز آن را از ياد بردند. و اما اينكه چرا خداى تعالى مهلتشان مى دهد و در نزول عذاب بر آنان عجله نمى كند ؟ جوابش اين است كه مى خواهد آنان را امتحان كند تا آنچه در باطن نهفته دارند به صورت گناه بيرون بريزند، چون دنيا دار ابتلاء و امتحان است .


و لو يعجل اللّه للناس الشر استعجالهم بالخير...



تعجيل در هر چيز به معناى آوردن آن به سرعت و عجله است ، و استعجال به چيزى به معناى آن است كه بخواهيم چيزى به سرعت و عجله حاصل شود و كلمه (العمه ) به معناى حيرت شديد است .
و معناى آيه اين است كه : اگر خداى تعالى در رساندن شر - كه همان عذاب است - به مردم عجله مى كرد، همانطور كه خود مردم در رسيدن به خير و نعمت عجله مى كنند، هر آينه عذاب را بر آنان نازل مى كرد و اجلشان را پايان مى داد و ليكن خداى تعالى در رساندن شر به آنان عجله نمى كند، و اين منكرين معاد و خارجين از ربقه دين را همچنان به حال خودشان وا مى گذارد، تا با حيرت شديدترى به طغيان خود ادامه دهند.
وجه عدم شتاب خداوند در عذاب منكرين معاد  
و در توضيح اين مطلب مى گوييم : انسان بر حسب طبعش موجودى عجول است و در هر كارى و چيزى كه خير و نفعش در آن باشد عجله مى كند، يعنى از اسباب مى خواهد كه در رسيدن به نتيجه اى كه او مى خواهد عجله كند، و چون سبب حقيقى هر چيزى خداى تعالى است ، پس انسان در حقيقت اين عجله را از خداى سبحان مى خواهد، پس اين خواست بشر سنت او است ، سنتى بيجا كه اساسش هواهاى نفسانى اوست ، براى اينكه اسبابى كه در اين عالم دست اندركارند در نظام خود تابع هوى و هوس انسانها نيستند، بلكه اين انسانهايند كه تابع نظام جارى در عالمند، و مضطر و ناگزيرند از اينكه آن نظام را گردن نهند، چه دوست بدارند و چه كراهت داشته باشند.
و اگر سنت الهى در خلقت اشياء و پيدايش مسبب ها بدنبال اسباب شبيه به سنت بشرى بود يعنى پايه و اساسش جهل بود، و آثار و مسبب ها به عجله در دنبال سبب ها پيدا مى شد، قهرا شر كه همان هلاكت بشريت به وسيله عذاب است نيز به عجله به انسان رو مى آورد، چون سبب اين شر و هلاكت بشر قائم به خود بشر است ، و همراه او است ، و آن عبارت است از كفر او و انكار معاد و ديدار اللّه و طغيان در زندگى دنيا، و ليكن خداى تعالى در فرستادن شر عجله نمى كند آنطور كه انسانها در رسيدن به خير عجله مى كنند، براى اينكه سنت او اساسش حكمت است ، بخلاف سنت بشر كه اساسش بر نادانى است ، (اگر عجله مى كنند براى اين است كه مى ترسند فوت شود، و اما خداى داناى به آينده و حال ترس از فوت ندارد)، به همين خاطر خداى تعالى كافران طاغى را در حيرت خودشان وا مى گذارد.
از آنچه گذشت روشن شد كه اولا در جمله (لقضى اليهم اجلهم ) نوعى از تضمين هست ، يعنى كلمه (قضى ) متضمن معناى چيزى مثل انزال و يا ابلاغ است ، و به اين جهت است كه با حرف (الى ) متعدى شده ، و معنايش اين است كه اگر خداى تعالى عجله مى كرد هر آينه سر منزل و يا نقطه بلوغى معين مى كرد، كه اجلشان به آن نقطه منتهى مى شد. و يا معنايش اين است كه اگر خداى تعالى عجله مى كرد اجلشان را نازل مى كرد، و يا ميرسانيد در حالى كه اجلى مقضى بود، و اين تعبير كنايه است از نزول عذاب . پس ، كلمه قضى اليهم ) از نوع كنايه مركب است .
و ثانيا روشن شد كه در جمله (فنذر الذين ) التفاتى از غيبت (اگر خدا عجله مى كرد)، به تكلم با غير (وا مى گذاشتيم ) بكار رفته ، و شايد نكته آن اين باشد كه اشاره به دخالت و وساطت اسباب در اين واگذارى دارد، چون در آيه شريفه و آيات بعدش افعالى كه از خداى تعالى ذكر شده ، از قبيل : به حال خود گذاردن كفار در حيرتشان و يا بر طرف ساختن ضر و گرفتارى از انسانها و يا تزيين اعمال اسرافگران در نظرشان ،
و يا هلاكت قرونى از گذشتگان ، همه اينها امورى است كه اسباب هم در آن دخالت دارد. و در بين بزرگان رسم است كه وقتى مى خواهند از دخالت اعوان و خدمتكاران خود در بعضى از كارهايشان خبر دهند، مى گويند ما چنين و چنان كرديم و يا چنين و چنان مى كنيم .
توجه انسان به خدا در زمان بلاها و ناملايمات زندگى  


و اذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما...



كلمه (ضر) - به ضم ضاد - به معناى حوادث و امورى است كه به جان آدمى ضرر برساند. و معناى جمله (دعانا لجنبه او قاعدا او قائما) اين است كه وقتى به انسان ضررى مى رسد ما را مى خواند در حالى كه به پهلو افتاده و يا نشسته و يا ايستاده است . و ظاهرا اين ترديد به منظور تعميم مى باشد و مى خواهد بفرمايد: چه به پهلو و چه نشسته و چه ايستاده و چه در هر حال ديگرى كه فرض شود بر دعا و خواندن ما اصرار مى ورزد، و در هيچ حالى ما را فراموش نمى كند. ممكن هم هست هر سه كلمه (لجنبه او قاعدا او قائما) همگى حال از كلمه (الانسان ) باشد، نه حال از فاعل (دعانا)، در اين صورت عامل در اين سه حال كلمه (مس ) مى باشد، و معناى جمله چنين مى شود: (وقتى كه ناملايمى به انسان برسد، او در حالى كه خوابيده يا نشسته و يا ايستاده در همان حال ما را مى خواند). و اين معنا در بعضى از روايات بى سند وارد شده . و جمله (دعانا لجنبه ) مربوط به بيمارى است كه قدرت برخاستن ندارد، و جمله (او قاعدا) مربوط به مريضى است كه نمى تواند بايستد، و جمله (او قائما) مربوط به افراد سالم است .
و جمله (مر كان لم يدعنا الى ضر مسه ) كنايه است از فراموشى و غفلت از چيزى كه فراموش نمى شود.
و معناى آيه اين است كه : وقتى بلاء و ناملايمى جانكاه به انسان مى رسد مدام و بدون وقفه ما را به منظور رفع آن بلاء مى خواند و برخواندن خود اصرار مى ورزد، و همينكه بلاى او را برطرف مى كنيم بكلى ما را فراموش مى كند، و دلش به سوى همان كارهائى كه قبلا داشت كشيده مى شود، آرى ، اين چنين اعمال كه اسرافگران و مفرطان در تمتع به زخارف دنيوى دارند، در نظرشان زيبا جلوه مى كند، آنقدر زيبا كه جانب ربوبيت پروردگار را بكلى از ياد مى برند، و به فرضى هم كه كسى آنان را ياد آورى كند اصلا از ياد خدا روى بر مى گردانند.
سبب ضلالت و طغيان كافران و غفلت ورزيدنشان از خداى تعالى  
و در اين آيه علت اينكه منكرين معاد به ضلالت و غى خود ادامه مى دهند بيان شده ، و خصوصيات آن سبب ذكر شده ، و آن اين است كه اينگونه افراد مثلشان مثل انسانى است كه گرفتار بلاء و ضرى جانكاه شده ، و به خاطر اين گرفتارى خداى تعالى را مى خواند، و يكسره ،
اى خدا اى خدا مى كند، و اصرار مى ورزد تا آنكه خدا گرفتاريش را - كه به خاطر رفع آن خدا خدا مى كرد - برطرف سازد، و ناگهان دنبال همان نافرمانيها كه قبلا داشت بگيرد، و فراموش كند كه همو بود كه آن همه خدا خدا مى كرد، همچنانكه علت اين فراموشى اين است كه بعد از نجات از گرفتارى شيطان گناهان و شهوات را در نظر او جلوه مى دهد آنچنانكه ياد آن شهوات جاى خالى در دل او براى ياد خدا باقى نمى گذارد، و خدا را بعد از مدتها خدا خدا كردن از يادش مى برد.
همچنين اين اسرافگران و منكرين معاد علت انكارشان اين است كه شيطان اعمال زشت آنان را در نظر آنان زينت داده ، در نتيجه دلهايشان به سوى آن اعمال كشيده شد، بطورى كه جائى براى ياد خدا در آن نماند، و قهرا خدا از يادشان رفت ، و با اينكه خداى تعالى با فرستادن رسولان پيشين و با معجزاتى روشن مقام خود را به آنان يادآورى كرد و توجهشان داد به اينكه اقوام پيشين را به جرم اينكه ايمان نياوردند و به جرم اينكه ظلم كردند هلاكشان ساخت مع ذلك ايمان نياوردند، و اين سنتى است از خداى تعالى كه مردم مجرم را اين طور جزاء مى دهد
از اينجا روشن مى شود كه آيه بعدى از جمله (و لقد اهلكنا القرون من قبلكم ...) متمم بيان اين آيه است ، كه مى فرمايد: (و اذا مس ‍ الانسان الضر دعانا...)


و لقد اهلكنا القرون من قبلكم ...



معناى اين جمله از بيان سابق روشن گرديد. مطلبى كه مانده اين است كه در اين آيه التفاتى از غيبت به خطاب به كار رفته ، قبلا انسانها غايب فرض شده بودند و در اين جمله مخاطب قرار گرفته اند، و گويا نكته اين التفات تشديد در انذار است ، چون انذار و تهديد به صورت مستقيم اثر بيشترى از تهديد در پشت سر دارد.
سپس التفاتى ديگر در جمله (كذلك نجزى القوم المجرمين ) به كار رفته ، چون روى سخن را كه تا اينجا با مجرمين بود از مجرمين برگردانيده متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) كرده ، و فرموده : ما مجرمين را اين طور سزا مى دهيم . و نكته اين التفات اين است كه خواسته است خبر از سنت الهى در هلاكت مجرمين را به كسى بدهد كه اهل فهم آن است ، و او رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) است كه هم اين خبر را مى فهمد و هم به صدق آن ايمان دارد، نه آن مردم مجرم كه ايمانى به آن ندارند، چون اگر ايمان مى داشتند به آن كفر نمى ورزيدند. اين نكته در جمله (و لقد اهلكنا القرون من قبلكم ... و جاءتهم رسلهم ) در كار نبود، چون اين جمله از يك ماجراى تاريخى خبر مى دهد كه اگر مخاطبين ، آن را تصديق نمى كردند به جائى بر نمى خورد.


ثم جعلناكم خلائف فى الارض من بعدهم لننظر كيف تعملون


معناى اين جمله روشن است ، مطلبى كه در اين جمله بايد گفته شود اين است كه سنت امتحان و ابتلاء سنتى است عمومى كه خواه ناخواه جارى خواهد شد.
سوره يونس ، آيات 25 - 15  
و اذا تتلى عليهم آياتنا بينات قال الذين لا يرجون لقاءنا ائت بقرآن غير هذا او بدله قل ما يكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما يوحى الى انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم (15) قل لو شاء اللّه ما تلوته عليكم و لا ادريكم به فقد لبثت فيكم عمرا من قبله افلا تعقلون (16) فمن اظلم من افترى على اللّه كذبا او كذب باياته انه لا يفلح المجرمون (17) و يعبدون من دون اللّه ما لا يضرهم و لا ينفعهم و يقولون هؤ لاء شفعاءنا عند اللّه قل اتنبون اللّه بما لا يعلم فى السماوات و لا فى الارض سبحانه و تعالى عما يشركون (18) و ما كان الناس الا امة وحدة فاختلفوا و لو لا كلمة سبقت من ربك لقضى بينهم فيما فيه يختلفون (19) و يقولون لولا انزل عليه آية من ربه فقل انما الغيب لله فانتظروا انى معكم من المنتظرين (20) و اذا اذقنا الناس رحمة من بعد ضراء مستهم اذا لهم مكر فى آياتنا قل اللّه اسرع مكرا ان رسلنا يكتبون ما تمكرون (21) هو الذى يسيركم فى البر و البحر حتى اذا كنتم فى الفلك و جرين بهم بريح طيبة و فرحوا بها جاءتها ريح عاصف و جاءهم الموج من كل مكان و ظنوا انهم احيط بهم دعوا اللّه مخلصين له الدين لئن انجيتنا من هذه لنكونن من الشكرين (22) فلما انجيهم اذا هم يبغون فى الارض بغير الحق يايها الناس انما بغيكم على انفسكم متع الحيوة الدنيا ثم الينا مرجعكم فننبئكم بما كنتم تعملون (23) انما مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض مما ياكل الناس و الانعام حتى اذا اخذت الارض زخرفها و ازينت و ظن اهلها انهم قدرون عليها اتئها امرنا ليلا او نهارا فجعلنها حصيدا كان لم تغن بالامس ‍ كذلك نفصل الآيت لقوم يتفكرون (24) و اللّه يدعوا الى دار السلام و يهدى من يشاء الى صراط مستقيم (25)
ترجمه آيات  
و چون آيات ما بر ايشان تلاوت مى شود با اينكه آياتى است روشن ، كسانى كه اميد ديدار ما را ندارند مى گويند: قرآنى ديگر براى ما بياور، و يا (معارف مخالف خواسته ما را كه در آن است ) عوض كن . بگو: اين به اختيار من نيست (كه از پيش خود آن را عوض كنم ) من پيروى نمى كنم مگر چيزى را كه به من وحى شده ، من مى ترسم كه اگر پروردگارم را نافرمانى كنم به عذاب روز عظيم قيامت گرفتار شوم (15)
بگو اگر خدا مى خواست من اين آيات را بر شما تلاوت نمى كردم ، و شما را به مضامين آن آگاه نمى نمودم ، (به شهادت اينكه سالهاى زيادى من در بين شما بودم ، نه خودم از وحى خبر داشتم ، و نه شما در اين باره سخنى از من شنيديد) با اين حال چرا تعقل نمى كنيد؟ (16)
چه كسى ستمكارتر است از آن كسى كه بر خدا دروغ مى بندد و آيات او را تكذيب مى كند، محققا هيچ مجرمى رستگار نخواهد شد (17)
(شگفتا كه ) اين بتپرستان به جاى خدا چيزى را مى پرستند كه نه ضررى دارد و نه سودى ، و مى گويند: اين بتها واسطه هاى ما در درگاه خدايند. بگو: آيا شما (بااين عقائد خود) مى خواهيد به خدا از چيزى خبر دهيد كه در آسمانها و زمين از وجود آن خبر ندارد؟ منزه است خدا، و متعالى است از شركهائى كه مى ورزند (18)
مردم (در آغاز) امتى واحد بودند، و سپس اختلاف كردند، و اگر فرمانى از طرف پروردگار تو (در باره عدم مجازات سريع آنان ) نبود، در آنچه اختلاف داشتند ميان آنها داورى مى كرد (19)
مى گويند: (ما اين قرآن را قبول نداريم ) چرا معجزهاى ديگر بر او نازل نمى شود؟ بگو: غيب (و معجزات ) براى خدا (و به فرمان او) است ، شما در انتظار باشيد من هم با شما در انتظارم (20)
هنگامى كه به مردم رحمتى پس از زيانى كه به آنها رسيده مى چشانيم آنها در آيات ما مكر مى كنند (و دست به توجيهات ناروا براى آن نعمت و رحمت مى زنند ) بگو: مكر خدا سريعتر از هر مكرى است ، و محققا فرشتگان ما نيرنگهايتان را مى نويسند (21)
او كسى است كه شما را در صحرا و دريا سير مى دهد، چون به كشتى سوار باشيد، و بادى ملايم و فرح بخش آنها را به طرف مقصد ببرد خوشحال مى شوند (و چون ناگهان ) بادى سهمگين بر آن كشتى بوزد، و موجهاى هولناك از هر سو به طرف كشتى حمله كند، بطورى كه سرنشينان بپندارند كه هلاك خواهند شد آن زمان خدا را از روى اخلاص عقيده مى خوانند كه اگر ما را از اين ورطه نجات دهى بطور قطع از شكرگزاران خواهيم بود (22)
ولى همينكه خدا نجاتشان مى دهد ناگهان (دوباره ) به ستمگرى در زمين بدون حق مى پردازند. هان اى مردم ! ستمگريهايتان به ضرر خودتان است بهرهاى از زندگى دنيا (مى بريد) سپس بازگشتتان به سوى ما است ، آن وقت است كه ما شما را به آنچه مى كرديد خبر مى دهيم (23)
مثل دنيا درست مانند آبى است كه از آسمان نازلش مى كنيم ، گياه زمين با آن مشروب و مخلوط مى شود، گياهى كه يا از خوردنيهاى مردم است ، و يا از چريدنى حيوانات ، همينكه زمين منتها درجه خرمى خود را يافت ، و آراسته شد، مردم آن سرزمين ، از ما و كار ما بى خبر شده مى پندارند اين خودشان هستند كه اين بهره ها را از زمين گرفته و به چنگ آورده اند، ولى ناگهان عذاب ما شبانه و يا در روز مى رسد و آن محصول را از بين برده گويى اصلا نبوده ، ما آيات را براى مردمى كه تفكر كنند اين چنين تفصيل مى دهيم (24)
خدا (با زبان قرآن و زبان خلقت ) بندگانش را به سوى دار السلام دعوت مى نمايد، و از ميان آنان هر كه را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند (25).
بيان آيات  
در اين آيات احتجاج هائى آمده كه خداى تعالى آنها را به رسول گرامى خود تلقين فرموده ، تا آن جناب با آن احتجاج ها گفته هاى كفار را در باره كتاب خدا و يا عقائدشان را در باره خدايان خود و يا پيشنهادهاى نابجاى آنان را رد سازد.
علت اينكه مشركين به رسولاللّه گفتند: (قرآنى ديگر بياور يا اين قرآن راتبديل كن )


و اذا تتلى عليهم آياتنا بينات قال الذين لا يرجون لقاءنا ائت بقران غير هذا او بدله



مردمى كه در اين آيه سخن از ايشان رفته ، مردمى بت پرست بودند كه بتها را مقدس شمرده ، و پرستش مى كردند، و يكى از سنتهاى آنان فرورفتگى در مظالم و گناهان و ارتكاب معاصى بوده است ، و قرآن كريم از همه اينها نهى مى كند، و به توحيد خداى تعالى و ترك شرك و پرستش خداى تعالى دعوت مى كند، پرستشى توام با منزه داشتن خود از ظلم و فسق و پيروى شهوات .
و معلوم است كتابى كه چنين وضعى دارد اگر آياتش بر قومى تلاوت شود كه چنين وضعى دارند موافق ميل آنان و هواى نفسشان واقع نمى شود،
چون آيات اين قرآن مشتمل بر دعوتى است كه مخالف با شهوات آنان است ، پس اگر در پاسخ تلاوت كننده قرآن (رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بگويند: (ائت بقرآن غير هذا - قرآنى غير اين بياور) مى فهميم كه قرآنى ميخواهند كه مشتمل نباشد بر آنچه كه اين قرآن مشتمل بر آن است ، و اين گفتارشان دلالت دارد بر اينكه قرآنى ميخواهند كه از شرك ورزيدن نهى نكند، و به ترك فحشاء و منكرات دعوت ننمايد، و اگر به دنبال آن درخواست گفتند: (او بدله ) معنايش اين است كه حداقل آن آياتى كه موافق آراء و عقايد ما نيست عوض كن تا براى ما قابل قبول شود، مثل اينكه مستمعين يك شاعر و يا قصه گو وقتى شعر و يا قصه او را نمى پسندند مى گويند شعرى ديگر بخوان و قصه اى ديگر بگو، و يا حداقل آن را به بيانى بهتر نقل كن ، طوريكه شنيدنش براى ما شيرين باشد. بنابراين ، در آيه مورد بحث صاحبان اين سخن ، قرآن كريم را تشبيه به پست ترين سخنان كرده اند، و آن را سخنى پنداشته اند كه صرفا براى سرگرمى سروده شده ، و شنونده فقط از شنيدنش لذت ميبرد و ثمرهاى عملى ندارد، تازه شنونده از آن خوشش نمى آيد و ميگويد اين سخن را رها كن و سخنى ديگر بگو، و يا اگر همين را ميگوئى كلمات آن را عوض كن و طورى بگو كه ما خوشمان آيد.
و مراد آنان از اين درخواست و وجوهى كه در اين باره گفته شد است  
با اين بيان روشن مى شود كه اگر بعد از شنيدن تلاوت قرآن گفته اند:(ائت بقرآن غير هذا) خواسته اند رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) قرآنى بر ايشان بياورد كه مشتمل بر معارفى كه اين قرآن مشتمل بر آن است نباشد، اين قرآن را بكلى رها نموده ، قرآنى ديگر بياورد. و اگر به دنبال آن پيشنهاد گفته اند: (او بدله ) منظورشان اين بوده كه قرآن موجود همچنان بماند، ولى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) آن قسمت از آيات آن را كه مخالف با هوى و ميل ايشان است بردارد، و به جايش آياتى بگذارد كه موافق ميل آنان باشد. پس ، فرق بين تعبير قرآنى غير اين بياور و تعبير و يا آن را عوض كن روشن گرديد. پس اينكه بعضى از مفسرين در معناى اين دو تعبير گفته اند: جمله اول پيشنهاد آوردن يك قرآن ديگر است ، و پيشنهاد دوم اين است كه قرآن اولى بكلى از بين برود توجيه درستى نيست ، براى اينكه ما بطور قطع مى دانيم كه مشركين نخواسته اند كه رسول خدا همراه اين قرآن قرآنى ديگرى بياورد تا داراى دو قرآن شوند. و همچنين توجيه ديگرى كه ذيلا از يكى از مفسرين نقل مى شود صحيح نيست ،
آن مفسر گفته است : (منظور مشركين در هر دو تعبير يك چيز است ، چه اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) اين قرآن را كنار بگذارد و قرآنى ديگر بياورد، و چه اينكه اين قرآن را باقى بگذارد و تنها آياتى از آن را بردارد، غرض آنان حاصل است و آن آزمايش و نيرنگ زدن به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بوده است ، خواسته اند آن جناب يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيرد و مشركين پذيرش آن جناب را نقض بر ادعاى خود او گرفته بگويند: چگونه ادعا ميكنى كه اين كلام خداست ، بعد آن را بكلى كنار ميگذارى ، و يا آياتى از آن را تغيير ميدهى ؟
توضيح اينكه : مشركين وقتى با تلاوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به دعوت قرآن آشنا شدند، و وقتى شنيدند كه قرآن ايشان را تحدى كرده (يعنى گفته است اگر ترديد داريد در اينكه قرآن كلام خداى تعالى است و احتمال ميدهيد كلام يك انسان باشد، همه انسانها جمع شويد و مثل آن را بياوريد) همچنان در ترديد بوده اند، كه قرآن كلام خدا و يا كلام خود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در نظر آنان جزو فصحاء نبوده ، و يا لااقل در فصاحت و بلاغت و علم ، ما فوق فصحاى معروف آنان نبوده ، پس چگونه ممكن است كلامى بياورد كه همه فصحاى عرب از آوردن مثلش عاجز باشند، چه رسد به اينكه از نظر آنان مادون فصحاء و خطباى سخنور آنان بوده است ؟ لا جرم در صدد برآمده اند آن جناب را با اين پيشنهاد بيازمايند، تا اگر پيشنهاد را پذيرفت ، و قرآن را به قرآنى ديگر و يا بعضى از آياتش را به آياتى ديگر تبديل كرد، يقه اش را بگيرند كه پس چرا ادعاء مى كردى كه اين كلام خداست ، و معلوم كنند كه پس آن جناب پيامبر و كلامش وحى نيست ، بلكه نهايت درجه فرقش ‍ با سايرين ، داشتن نوعى از بيان است كه ناشى ميشود از نفسيت و معنويت خاصى در او كه مشركين تاكنون از آن اطلاع نداشتند، و با امتحان فوق برايشان روشن شده ، همانطور كه مردم معمولى از رموز و اسباب سحر آگاه نيستند).
اين توجيه صرفنظر از اينكه آخرش مناقض با اولش است (از يك طرف ميگويد: مشركين تحدّى را قبول داشتند، و قبول داشتند كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از فصحاى عرب نبوده ، و از طرف ديگر ميگويد: ترديد داشتند در اينكه كلام خداست و يا كلام خود او است )، با پاسخى كه خداى تعالى به رسول گرامى اش تلقين نموده نميسازد، زيرا به گفته اين مفسر درخواست مشركين يك درخواست جدى نبوده ، و نميخواستند اگر فلان جور پاسخ شنيدند ايمان بياورند، بلكه داعى آنان صرف امتحان بوده ، و خداى تعالى هرگز پاسخ چنين درخواستى
را نمى دهد،
و ما مى بينيم كه در پاسخ اين درخواست حجى جدى به پيغمبرش تلقين فرموده است . قبل از اين آيه ، مردم مخاطب قرار گرفته بودند، و خداى تعالى روى سخن به آنان نموده و فرموده بود: (ثم جعلناكم خلائف ...)، و در آيه مورد بحث غايب به حسابشان آورده ، مى فرمايد: (و چون آيات ما بر آنان تلاوت مى شود چنين و چنان مى گويند)، و ظاهرا نكته اين التفات زمينه چينى باشد براى اينكه بعد از نقل درخواست آنان امر خود را به رسول گرامى اش القاء كند، و بفرمايد: (قل ما يكون لى ان ابدله ...) ))؛ چون اگر در اين آيه نيز خطاب را متوجه مردم مى كرد ديگر ممكن نبود خطاب را متوجه رسول گرامى خود كند.


قل ما يكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما يوحى الى ...



كلمه (تلقاء) - به كسره (تا) - مانند كلمه (لقاء) مصدر است ، و هر دو به معناى ديدار كردن است ، نظير (تبيان ) و (بيان )، البته به عنوان ظرف نيز استعمال مى شود (كه در اين صورت معناى نزد را مى دهد، همچنانكه در آيه مورد بحث به اين معنا آمده است ).
جواب به درخواست مشركين و بيان اينكه پيامبر (ص ) حق و اختيارى در تعويض وتبديل قرآن ندارد
خداى سبحان علاوه بر اينكه پيشنهاد آنان را كه گفتند: (ائت بقرآن غير هذا او بدله ) با آوردن كلمه (بينات ) در ضمن جواب ، بطور اجمال رد كرد - چون وقتى آيات و دلائل بين ، استنادش به خداى سبحان روشن باشد قهرا كشف قطعى مى كند كه آنچه از تفاصيل احكام (از آن جمله ترك اصنام و اجتناب از هر عمل ناستوده ) كه به وسيله وحى در قرآن آمده خداى تعالى عمل به آنها را از بندگانش مى خواهد - در جمله مورد بحث نيز بطور تفصيل سوال آنها را رد كرده و به رسول گرامى اش تلقين مى كند كه در پاسخشان به چه حجتى استدلال كند، و مى فرمايد: (قل ما يكون لى ) - تا آخر سه آيه .
پس ، اينكه فرمود: (قل ما يكون لى ان ابدله ...) پاسخى است از اين درخواستشان كه گفتند: (او بدله ) و معناى آن پاسخ اين است كه : بگو من مالك آن نيستم - و يا بگو چنين حقى ندارم - كه قرآن را از پيش خود مبدّل كنم ، براى اينكه قرآن كلام من نيست تا قسمتى از آن را با كلام ديگرى عوض كنم ، بلكه قرآن وحى الهى است كه پروردگارم ماءمور ساخته آن را پيروى كنم ، و غير آن را پيروى نكنم ، و اگر فرمان پروردگارم را مخالفت نمى كنم براى اين است كه از آن ميترسم كه اگر او را نافرمانى كنم به عذاب روزى عظيم كه همان روز قيامت است گرفتار شوم .
پس ، جمله (ما يكون لى ان ابدله ) نفى حق و سلب اختيار است ، و جمله : (ان اتبع الا ما يوحى الى ) در مقام تعليل جمله مذكور است ، و جمله (انى اخاف ان عصيت ربى ...)
نيز در مقام تعليل آن تعليل است ، چون از آن تعليل بر مى آيد كه امر الهى متعلق به اتباع است ، (و معناى اين سه جمله اين است كه : من حق ندارم قرآن را از پيش خود تغيير دهم به علت اينكه من تابع چيزى هستم كه به من وحى مى شود و به اين علت تابعم كه امر الهى آمده كه تنها وحى را پيروى كنم و چون از عذاب روزى عظيم ميترسم آن امر را مخالفت نميكنم ).
(انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم ) - در اين جمله نوعى محاذات (مقابله ) با صدر كلام شده ، آنجا كه ميفرمود: (قال الذين لا يرجون لقاءنا ائت بقرآن ...)، براى اينكه از اين جمله كه گويندگان اين حرف را توصيف كرده به افرادى كه ايمانى و اميدى به لقاء اللّه ندارند، فهميده مى شود كه منشاء و ريشه اينكه گفتند: (قرآنى ديگر بياور) همانا ايمان نداشتن آنان به معاد و انكار كردن آن است ، و در جمله مورد بحث با اين زير بناى غلط عقيدتى آنان مقابله شده و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به دستور پروردگارش به آنان فرموده : (انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم )، در نتيجه برگشت معناى جمله مورد بحث به اين ميشود كه فرموده باشد: شما كه از من درخواست مى كنيد قرآنى ديگر بياورم علت اين درخواستتان اينست كه شما اميد لقاء خدا را نداريد، و ليكن من نه تنها اين اميد را دارم ، بلكه هيچ ترديدى در آن ندارم ، و به همين جهت اجابت خواسته شما براى من امكان ندارد، زيرا من از عذاب روز لقاء اللّه كه روز عظيمى است بيمناكم .
در اينجا سوالى هست و آن اينكه چرا در آغاز گفتار از روز قيامت تعبير كرد به (لقاء اللّه )، و در اين ذيل با اينكه در مقابل آن صدر است تعبير را عوض كرد و فرمود: (يوم عظيم ).
پاسخ اين سوال اين است كه : اولا خواسته است شنونده كافر به معاد را بهتر انذار كند (و فطرت خفته او را بر لزوم دفع ضرر محتمل بهتر و سريعتر بيدار سازد). و ثانيا در صدر كلام سخن از لقاء بود، و در اينجا سخن از عذاب است ، و نام عذاب بردن در جائى كه سخن از لقاء است مناسبت چندانى ندارد.


قل لو شاء اللّه ما تلوته عليكم و لا ادريكم به فقد لبثت فيكم عمرا من قبله افلا تعقلون



كلمه (ادريكم به ) به معناى (اعلمكم اللّه به ) است ، يعنى اگر خدا ميخواست نه من اين قرآن را بر شما تلاوت مى كردم و نه خداى تعالى شما را به آن آگاه مى ساخت ، و كلمه (عمر) - به ضم (عين ) و (ميم ) و هم به فتح (عين ) و سكون (ميم ) - به معناى بقاء است ، و زمانى كه در سوگند بكار رود - همچنانكه عرب ميگويد: (لعمرى - به بقايم سوگند) و (لعمرك به بقاى تو سوگند) تنها به فتح خوانده مى شود.
و اين آيه شريفه متضمن ردّ اولين شقّ از درخواست مشركين است كه گفتند: (ائت بقرآن غير هذا...)، و معناى آيه مورد بحث بطورى كه سياق هم بر آن معنا كمك مى كند اين است : آوردن قرآن به دست من نيست ، اختيار آن به مشيّت خدا است ، چون من رسولى بيش نيستم ، و اگر خداى تعالى ميخواست قرآنى ديگر نازل كند و اين قرآن را نميخواست ، نه نوبت به آن ميرسيد كه من اين قرآن را بر شما تلاوت كنم ، و نه خداى تعالى شما را به فرستادن اين قرآن آگاه مى كرد، به شهادت اينكه من قبل از نزول اين قرآن سالها در بين شما زندگى كردم و با شما معاشرت و شما با من معاشرت داشتيد، من با شما و شما با من خلط و آميزش داشتيم و همه شاهديد كه در آن سالهاى دراز خود من از اينكه قرآنى بسويم وحى خواهد شد خبر نداشتم ، و اگر اختيار نازل كردن قرآن به دست من بود از همان اوائل زندگى آن را مى آوردم ، و از اوائل زندگيم آثار و نشانه هائى از كار امروزم براى شما ظاهر مى شد، پس معلوم است كه در امر قرآن هيچ چيزى به من واگذار نشده ، امر قرآن فقط و فقط به دست خداى تعالى و قدرت و مشيت او است ، و مشيّتش تعلق گرفته به اينكه اين قرآن را نازل كند، نه غير اين را، پس چرا تعقل نميكنيد؟
ظلمى بالاتر از افترا بستن به خدا يا تكذيب آيات او نيست  


فمن اظلم ممن افترى على اللّه كذبا او كذب باياته انه لا يفلح المجرمون



اين جمله استفهامى است انكارى ، به ظاهر ميپرسد كيست كه چنين و چنان باشد و ليكن معنايش اين است كه احدى نيست كه ستمكارتر و مجرمتر از اين دو طايفه باشد: طايفه اى كه به دروغ بر خدا افتراء ميبندد، و طايفه اى كه آيات خداى را تكذيب مى كند، براى اينكه ظلم در حق همه افراد، زشتى يكسان ندارد، هر قدر مورد ظلم عظيم تر باشد زشتى آن نيز عظيم تر است ، و اگر ظلمى باشد در خصوص مقام پروردگار قهرا شديدترين ظلم ، و مرتكب آن ظالمترين ظالمان خواهد بود.
از ظاهر سياق و زمينه كلام بر مى آيد كه اين آيه تكميل احتجاج در دو آيه قبل است ، و معناى مجموع آيات اين است : من پيشنهادى را كه شما به من كرديد اجابت نميكنم ، چون آوردن قرآنى ديگر و يا تبديل آيات اين قرآن كار من نيست و من حقى در آن ندارم ، و به فرضى كه چنين كارى بكنم ستمكارترين مردم خواهم بود و شديدترين جرم را مرتكب شده ام و مجرمين روى رستگارى نمى بينند، به اين جهت ستمكارترين مردم خواهم بود اگر قرآن را مبدل كنم و بعضى از مواضع آن را كه مورد پسند شما نيست تغيير دهم به خداى تعالى افتراء بسته ام ، و هيچ ظالمى ظالمتر از كسى كه به خدا دروغ ببندد نيست ، و اگر اين قرآن را به حال خود
بگذارم و سخنانى كه مورد پسند شما است از پيش خود بياورم آيات خدائى را تكذيب كرده ام ، و هيچ ستمكارى ستمكارتر از تكذيب كننده آيات خدا نيست .
و اى بسا احتمال داده باشند كه استفهام در آيه به هر دو شقّاش تعريض به مشركين باشد، و خداى تعالى خواسته است بفرمايد: شما مشركين ستمكارترين مردميد، براى اينكه اولا براى خدا شريك قائل شده ايد، و اين افتراء به خدا و دروغ به او است ، و ثانيا نبوت مرا و آيات نازله بر من را تكذيب مى كنيد، و اين خود تكذيب به آيات خدا، و جرمى است بزرگ ، و مجرمين رستگار نمى شوند.
بعضى ديگر گفته اند: شقّ اول از دو شقّ ترديد، تعريض به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است در صورتى كه خواسته مشركين را اجابت كند و شقّ دوم ، تعريض به مشركين است ، و معناى آيه اين است كه : احدى نزد خدا از اين دو طائفه ستمكارتر نيست ، يكى آنهائى كه به خدا افتراء مى بندند، دوم آنهائى كه آيات الهى را تكذيب مى كنند، و من كه شما را از جرم و ظلم دومى نهى مى كنم چگونه ظلم اولى را براى خود بپسندم با اينكه از ظلم دومى بدتر و سنگينتر است ؟، و از اين گذشته با اينكه من در صدد اصلاح شمايم چه فائدهاى از اين جرم عظيم براى اصلاح عايد من مى شود.
و اين معنائى كه اين مفسر براى آيه كرده فى نفسه و با قطع نظر از آيه ، معناى بدى نيست ، ولى بحث در اين است كه اين معنا را از كجاى آيه مى توان بدست آورد. و همچنين وجه قبلى كه آن نيز فى نفسه و حتى از نظر سياق وجه بدى نيست ، ليكن آيه بر آن دلالت ندارد.


و يعبدون من دون اللّه ما لا يضرهم و لا ينفعهم و يقولون هؤ لاء شفعاؤ نا عند اللّه ...



در اين آيه شريفه روى سخن با مشركين بت پرست است ، و اگر چه بسا ديگران يعنى اهل كتاب را نيز بر حسب وسعتى كه در معناى آن است شامل بشود، چون كلمه (ما) اين وسعت را به معناى آيه مى دهد، و اگر به خاطر نزول اين سوره در مكه و جزء اولين سوره هاى نازله از قرآن گفتيم كه روى سخن در آن متوجه مشركين است ، معنايش اين نيست كه شامل غير مشركين نمى شود.
فلسفه بت پرستى و مبناى عقايد بت پرستان درباره بت ها و رد پندارهاىباطل آنان
بت پرستان نيز اگر بت مى پرستيدند براى اين مى پرستيدند كه با عبادت بتها به ارباب آن بتها (كه خدايان كوچك و به زعم بت پرستان هر يك مدبر ناحيه اى از عالم وجودند) تقرّب جسته ،
و با اين تقرب به درگاه خالق هستى كه خداى تعالى است و رب آن اربابهاست تقرّب بجويند. مشركين مى گفتند (الان نيز مى گويند): ما با اين همه پليدى كه لازمه مادّيت و بشريت مادى است ، و با اين همه قذارتهاى گناه و جرائم نمى توانيم به درگاه رب الارباب (اللّه ) رابطه عبوديت داشته باشيم ، چون خداى سبحان ساحتش مقدس و طاهر است ، و معلوم است كه (ميان طهارت و قذارت رابطه اى نيست ، در نتيجه ) ميان ما و خداى تعالى نمى تواند رابطه اى باشد.
ناگزير ما بايد بوسيله محبوبترين خلايقش - يعنى ارباب اصنام - به درگاه او تقرب جوييم ، زيرا كه خداى تعالى زمام تدبير خلق خود را بدست آنان سپرده ، (و چون ما آنان را نمى بينيم مجسمه ها و تمثالهائى از آنان بدست خود ميتراشيم ، تمثالهائى كه نشان دهنده صفات آن ارباب كه يا خشم است يا مهر و يا غير اينها). پس ، بتها را به اين منظور ميپرستيم كه شفيعان ما به درگاه خدا باشند و خيرات را به سوى ما جلب نموده ، شرور را از ما دفع كنند. پس ، عبادت در حقيقت براى بتها است و شفاعت براى ارباب آنها، هر چند كه چه بسا شفاعت را نيز به بتها نسبت ميدهيم .
در عبارت آيه ، بجاى كلمه (اصنام ) عنوان (ما لا يضرهم و لا ينفعهم ) آمده ، تا اشاره باشد به اينكه نقطه انحراف و اشتباه بت پرستان در عقايدشان كجا است ، و آن اين است كه عبادت براى اين بتها وقتى آن فوايد را دارد كه بتها ضرر و نفعى در امور داشته باشند و موجوداتى داراى شعور باشند، تا بفهمند كه اين بت پرستان دارند آنها را ميپرستند و به سوى آنها تقرب ميجويند و تا از پرستش اينان خوشنود شوند، و در عوض يا خود آنها و يا اربابشان به درگاه خدا شفاعتشان كنند، آنهم در صورتى كه خداى تعالى شفاعت آنها را بپذيرد.
و اين بتها اجسامى مرده و فاقد شعورند، نه چيزى مى فهمند و نه نفع و ضررى دارند، بدين جهت خداى سبحان پيامبر گرامى اش را دستور داده كه عليه بت پرستان احتجاج كند اولا به همان دليلى كه جمله (لا يضرهم و لا ينفعهم ) بيانگر آن بود، و ثانيا به اينكه بگويد:(اتنبون اللّه بما لا يعلم فى السماوات و الارض ) كه حاصلش اين است كه خداى تعالى خودش هيچ اطلاعى از اينكه (چنين اربابى آفريده و زمام امور عالم را بدست چنين مخلوقاتى داده و) چنين شفيعانى به درگاه خود درست كرده ندارد، نه در آسمانها چنين خدايانى سراغ دارد و نه در زمين . پس ، اينكه شما از وجود چنين خدايانى خبر ميدهيد، در حقيقت به خداى تعالى خبرى ميدهيد كه خود او علمى به آن ندارد، و اين خود يكى از زشت ترين افتراءها و شنيع ترين لجبازيها است ، آخر چگونه ممكن است در عالم چيزى باشد و خدا از وجود آن چيز بى خبر باشد،
با اينكه او عالم است به آنچه كه در آسمانها و آنچه كه در زمين است .
پس ، روشن شد كه استفهام آيه انكارى است ، و تعبير به اينكه خداى تعالى چنين علمى ندارد، كنايه است از اينكه چنين خدايانى وجود ندارد. و بعيد نيست علت اينكه خداى تعالى اين تعبير را اختيار كرده براى اين باشد كه شفاعت امرى است كه قوامش و تحقق معنايش به اين است كه مقام بالاتر كه شفيع بخواهد نزد او، شفاعت كسى را بكند بفهمد كه اين شفيع دارد شفاعت فلانى را مى كند، در غير اين صورت شفاعت تصور نمى شود و اين كلمه معنا نميدهد، و فرض اينست كه خداى تعالى هيچ علمى بوجود شفيعانى كذائى ندارد، با اين حال چگونه تصور مى شود كه شفاعت چنين شفيعانى تحقق يابد؟
جمله : (سبحانه و تعالى عما يشركون ) جمله اى است مخصوص تنزيه خداى تعالى ، البته در آيه شريفه كلام خود خداى تعالى است ، نه حكايت كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )، براى اينكه تا اينجا مشركين مخاطب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بودند، و اگر اين جمله كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بود، جا داشت بفرمايد: (سبحانه و تعالى عما يشركون - منزّه است خداوند از شركى كه شما ميورزيد).
توضيحى در مورد پيدايش اختلاف در ميان مردم و بوجود آمدن دو راه : هدايت و ضلالت


و ما كان الناس الا امة واحدة فاختلفوا...



در سابق در تفسير آيه (كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم ) گفتيم كه اين آيه كشف مى كند از اينكه در بين مردم دو نوع اختلاف بوده .
اول اختلاف از حيث معاش كه برگشت آن به همان دعاوى است كه مردم در آن دعواهايشان به دو دسته تقسيم مى شوند يكى مدّعى و ديگرى مدعى عليه ، يكى ظالم و ديگرى مظلوم ، يكى متعدى و ديگرى آنكه به وى تعدى شده ، يكى آنكه حق خود را گرفته ، و ديگرى آنكه حقش ضايع شده ، و اين اختلاف همان است كه خداى تعالى آن را به وسيله تشريع دين و بعثت انبياء و انزال كتاب با انبياء برطرف كرده ، تا انبياء با آن كتابها در بين مردم حكم كنند و اختلافشان را بر طرف سازند، معارف و معالم دين را به مردم ياد دهند و آنان را انذار و تبشير كنند.
اختلاف دوم اختلافى است كه بعد از آمدن دين در خود دين و در آنچه كه كتاب
متضمن آن بود راه انداختند و بر سر معارف دين و اصول و فروع آن اختلاف كردند، به شهادت اينكه قرآن كريم در چند جا تصريح دارد بر اينكه چنين اختلافى در بين مردم بوده ، و قرآن كريم ريشه اين اختلاف را در علماى دين نشان مى دهد كه از در بغى و حسدى كه بين خود داشتند اين اختلافها را بوجود آوردند. اين نوع اختلاف مانند اختلاف قسم اول از مقتضيات طبيعت بشر نبوده ، و با همين اختلاف قسم دوم بود كه راه به دو قسم منقسم شد، يكى طريق هدايت (آن راهى كه خدا پيش پاى بشر گذاشت ) و ديگرى طريق ضلالت ، (آن بيراههاى كه علماى دين از پيش خود تاءسيس كردند)، و به حكم دنباله آيه (213) سوره بقره كه مى فرمايد: (فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق ) در هر موردى كه حق و باطل مورد اختلاف واقع شود خداى تعالى تنها كسانى را كه ايمان دارند به سوى حق هدايت مى كند.
و خداى سبحان در چند جا از كلام مجيدش بعد از ذكر اين قسم از اختلاف فرموده : اگر قضاء حتمى رانده نشده بود كه اهل حق و باطل تا مدتى معين عمر كنند، هر آينه بين اين دو طايفه حكم مينمود و در هر جا كه اختلاف ميكردند اهل باطل را نابود مى كرد، و ليكن هر دو طايفه را تا اجلى معين عمر مى دهد، از آن جمله آيه زير است كه مى فرمايد: (و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم ) و آياتى ديگر از اين قبيل .
سياق آيه قبلى كه مى فرمود: (و يعبدون من دون اللّه ما لا يضرهم و لا ينفعهم ...) از بين دو قسم اختلافى كه ذكر كرديم جز با اختلاف قسم دوم سازش ندارد، يعنى با آيه مورد بحث وقتى متناسب مى شود كه منظور از اختلاف در اين آيه اختلاف در خود دين باشد، براى اينكه جمله مذكور سخن از اين دارد كه مردم راه ضلالت را پيمودند و چيزهائى پرستيدند كه نه ضررى به حال آنان داشتند و نه سودى ، و شفيعانى به درگاه خدا براى خود درست كردند كه دين صحيح چنين شفيعانى را معرفى نكرده بود، و مقتضاى اين ماجرا اين است كه مردم قبل از پديد آمدن اين جريان امتى واحد بوده باشند، و مقتضاى امت واحد بودنشان اين است كه همه بر يك دين بوده باشند، كه قهرا آن دين هم دين توحيد بوده ، بعدها اختلاف كرده به دو فريق
متفرق شدند، فريق موحد و فريق مشرك .
خداى تعالى آنگاه خاطر نشان فرموده كه مقتضاى اين اختلاف اين بود كه خداى تعالى بين آنان حكم كند، حق را غالب و بر باطل مسلط سازد، و باطل را خوار و منكوب نمايد، و مقتضاى اين حكم اين است كه اهل باطل را هلاك و اهل حق را نجات دهد، ليكن قبلا اين قضاى الهى رانده شده بود كه هر دو فريق در انتخاب راه و بيراهه آزاد باشند، و اين قضاى الهى مانع شد از آن حكمى كه گفته شد، و قضاى رانده شده كه در آيه مورد بحث از آن تعبير به (كلمه ) نموده ، عبارت است از همان فرمانى كه خداى تعالى هنگام هبوط آدم به زمين صادر كرد، و فرمود: (و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ) اين نظر ما بود در تفسير و كشف معناى آيه .
اقوال مفسرين در ذيل آيه شريفه : (و ما كان الناس الا امة واحدة فاختلفوا...)
و اما ساير مفسرين درباره اين آيه اقوال عجيبى دارند، يكى گفته (منظور از كلمه (ناس ) خصوص عرب است ، كه دين واحد و حقى داشتند، كه همان دين ابراهيم (عليه السلام ) بود.
اين آئين در ميان اعراب همچنان پا بر جا بود تا زمانى كه عمرو بن لحى كيش بت پرستى را در بين آنها رواج داد، و عرب را به دو طايفه منشعب كرد، يكى حنفاء و مسلمين كه همچنان بر پيروى دين حنيف باقى ماندند، و طايفه ديگر بت پرستان مشرك ) ولى خواننده عزيز توجه دارد كه صاحب اين سخن هيچ دليلى از لفظ آيه بر گفته خود ندارد.
يكى ديگر گفته منظور از كلمه (ناس ) همه مردم است ، و منظور از امت واحد بودن همه مردم اين است كه همگى داراى فطرت اسلام و توحيد بودند، هر چند كه از نظرهاى ديگر هميشه اختلاف داشتند. بنابراين ، لفظ (كان ) منسلخ از زمان است . و آيه شريفه وضعى را كه بشر به حسب طبع داشته و دارد حكايت مى كند، كه همان توحيد است ، و وضعى را كه به حسب فعليت و عملكرد خود دارد اختلاف است ، پس بشر به حسب طبع فطرى امتى واحد و همه موحدند، و ليكن بر خلاف فطرتشان اختلاف كردند).
اشكالى كه در اين نظريه هست اين است كه هم بر خلاف ظاهر آيه مورد بحث و هم بر خلاف ظاهر آيه سوره بقره و هم بر خلاف ساير آياتى است كه در اين باب وارد شده است و ذيلا ذكر مى شود:
(و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ) (و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ) بطورى كه ملاحظه ميكنيد ظاهر همه اين آيات مخصوصا با در نظر گرفتن كلمه (بعد) اين است كه مردم هر يك در زمانى بر دين فطرت و پيرو دين حق بوده اند، و در زمانى ديگر به انگيزه دشمنى هايى كه با يكديگر داشته اند در دين اختلاف كرده اند. پس ، كلمه (كان ) در آيه مورد بحث منسلخ از زمان نيست .