تبليغ و مبلغ در آثار شهيد مطهرى (قدس سره)

عبدالرحيم موگهى

- ۱ -


پيشكش انديشه پاك و ناب تو باد:

اى خورشيد فرزانگان شهيد!

حضرت على عليه السلام فرمود: الطيش لايقوم به حجج الله ؛ با فشار، حجج الهى را نمى شود اقامه كرد.

سيرى در سيره نبوى ، ص 226.

شهيد مطهرى - رحمة الله -:

اگر بگويم : مقام تبليغ اسلام ، رساندن پيام اسلام به عموم مردم ، معرفى و شناساندن اسلام به صورت يك مكتب ، از مرجعيت تقليد كمتر نيست ، تعجب نكنيد؛ مقامى است در همان حد.

حماسه حسينى ، ج 1، ص 347.

شهيد مطهرى - رحمة الله -:

حوزه هاى علميه ما... بايد بدانند كه اشتغال منحصر به فقه و اصول رسمى ، جوابگوى مشكلات نسل معاصر نيست .

بررسى اجمالى نهضتهاى اسلامى در صد ساله اخير، ص 90.

طليعه

مطهرى خورشيد درخشان بود

مطهرى ماه فروزان بود

مطهرى اختر تابان بود

مطهرى چشمه جوشان بود

مطهرى درياى خروشان بود

مطهرى نسيم بهاران بود

مطهرى طراوت باران بود

مطهرى سپيده صبحگاهان بود

و مطهرى آبى آسمان بود

O

مطهرى طهارت روح بود

مطهرى نور ايمان بود

مطهرى تبيان قرآن بود

مطهرى عرفان پاك بود

مطهرى انديشه ناب بود

مطهرى تنديس تقوا بود

مطهرى چشمه حكمت بود

مطهرى مشعل هدايت بود

مطهرى آينه شهادت بود

و مطهرى فرزند و پاره تن و حاصل عمر امام بود.

همان امامى كه درباره او فرمود:

مرحوم آقاى مطهرى يك فرد بود، جنبه هاى مختلف در او جمع شده بود، و خدمتى كه به نسل جوان و ديگران مرحوم مطهرى كرده است ، كم (کسی) كرده است . آثارى كه از او هست ، بى استثنا همه آثارش خوب است ، و من كس ديگرى را سراغ ندارم كه بتوانم بگويم : بى استثنا آثارش خوب است . ايشان بى استثنا آثارش خوب است ، انسان ساز است ... مطهرى در طهارت روح و قوت ايمان و قدرت ايمان كم نظير بود... آثار قلم و و زبان او بى استثنا آموزنده و روانبخش است و نصايح او - كه از قلبى سرشار از ايمان و عقيده نشاءت مى گرفت - براى عارف و عامى سودمند زاست ... من به دانشجويان و طبقه روشنفكران متعهد توصيه مى كنم كه كتابهاى اين استاد عزيز را نگذارند با دسيسه هاى غير اسلامى فراموش شود.

آرى ، يكى از مسؤ وليتها و وظايفى كه مى تواند بر عهده رهروان حضرتش باشد، نشر موضوعى انديشه هاى پاك و ناب آن خورشيد فرزانگان شهيد در ابعاد گوناگون است ، تا خوانندگان را در تحقيق ، تدريس ، تبليغ و تاءليف يارى دهد و دستيابى به موضوعات مورد نظر آن را آسان تر كند.

بدين جهت ، ما نيز بر آن شديم تا موضوع تبليغ و مبلغ را در آثار متفكر شهيد، حضرت استاد مرتضى مطهرى - رحمه الله - تدوين و تنظيم كنيم و تذكراتى چند را درباره اين نوشتها به دست مى دهيم :

1. براى اين كه در موضوع تبليغ و مبلغ در آثار شهيد مطهرى - رحمه الله - چيزى از قلم نيفتد، تمام آثار آن استاد عزيز كه تا اين تاريخ (14/2/76) به چاپ رسيده و بيش از پنجاه اثر است ، ديده شده است . البته آنها كه با موضوع مذكور ارتباط بيشترى داشت ، مانند: كتابهاى حماسه حسينى ، سيرى در سيره نبوى و ده گفتار به تفصيل و به دقت شد، و آنها كه ارتباط كمترى داشت ، مثل كتابهاى اصول و روش رئاليسم ، مقالات فلسفى و شرح منظومه به اجمال و به سرعت .

2. هيچ گونه دخل و تصرفى در متن آثار حضرت استاد، صورت نپذيرفته است ، تا اصالت خود را از دست ندهد. تنها در ويرايش ‍ صورى مطالب كه به وسيله ناشر انجام گرفته تغييراتى داده شده است . همچنين در برخى موارد، آيات و احاديث و اعراب گذاريها تصحيح و يا تكميل شده است .

3. برخى عنوان گذاريهاى سرفصلها و بين منتها، بر گرفته از آثار حضرت استاد و برخى از تدوين كننده اين نوشتار؛ مثلا، سرفصلهاى تعريف تبليغ ، ارزش و اهميت تبليغ ، استراتژى تبليغ ، ابزارهاى تبليغ ، شرايط موفقيت پيامها در تبليغ ، روش تبليغ و شرايط مبلغ ، بر گرفته از آثار حضرت استاد، و سر فصلهاى اهداف تبليغ ، اقسام تبليغ ، مخاطبان در تبليغ ، اصول تبليغى ،

مبانى و مشخصات تبليغ اسلامى ، وظايف مبلغ ،اخلاق مبلغ ، نكته هاى تبليغى و هشدارهاى تبليغى ، از تدوين كننده است كه كار با برداشت از مطالب حضرت استاد صورت گرفته است .

4. براى تمايز مطالب متن از يكديگر، آنها كه داخل گيومه (()) قرار گرفته ، از حضرت استاد و آنها كه خارج گيومه قرار گرفته - و مواردش ‍ بسيار اندك است - از تدوين كننده اين نوشتار است .

5. چون آثار حضرت استاد از گذشته تا حال به صورتهاى گوناگون و با چاپهاى متعدد منتشر شده ، در نقل مطالب فقط به آثارى كه به وسيله انتشارات (صدرا - قم ) و زير نظر شوراى نظارت بر نشر آثار حضرت استاد به چاپ رسيده ، استناد شده است ؛ از اين رو به خاطر اين كه در تطبيق مطالب نقل شده با مآخذ آنها، اشتباهى صورت نگيرد، حتما به (كتابنامه ) اين نوشتار - كه در پايان آمده است - مراجعه فرماييد.

6. در برخى موارد ممكن است به تناسب موضوعات مختلف ، بعضى مطالب تكرار شده باشند.

7. مطالبى كه در گيومه (()) آمده و پس از آن ،نقطه و سپس نشانه اختصارى (ت ) (= تدوين كنند0) آورده شده ، از تدوين كننده اين نوشتار و براى توضيح و تبيين مطالب است .

در پايان از همه كسانى كه در اين راه ياور رمان بوده اند، تشكر و قدردانى و از پيشنهادها و نظرهاى سودمند خوانندگان استقبال مى كنيم ، و آن را مشعل ادامه را همان در آينده مى دانيم .

يا زهرا.

عبدالرحيم موگهى
قم مقدس - ارديبهشت 1376.

بخش اول : تبليغ

فصل اول : تعريف تبليغ

تبليغ ، كلمه اى است كه در قرآن مجيد زياد استعمال شده است . در قرآن كريم ، از پيغمبران خدا به عنوان مبلغان رسالات الهى ياد شده است . البته منحصر به پيغمبران نيست ، غير آنها هم هست ؛ مثلا قرآن از زبان پيغمبران نقل مى كند كه يا قوم لقد ابلغتكم رساله ربى و نصحت لكم لا تحبون الناصحين (1) يا درباره پيغمبران مى گويد: ((ما على الرسول الا البلاغ (2)))) غرض اين است كه كلمه (بلاغ )، (تبليغ )، (يبلغون ) و آنچه كه مربوط به اين ماده است ، در قرآن مجيد زياد استعمال شده است . معناى اين كلمه چيست ؟ بدبختانه اين كلمه در عرف امروز، سرنوشت شوم ، يعنى معناى منحوس و منفورى پيدا كرده ، به طورى كه امروز در عرف ما فارسى زبانها، تبليغ (يعنى راست و دروغ جور كردن ، و در واقع فريبكارى و اغفال براى به خورد مردم دادن يك كالا). مفهوم اغفال به خودش گرفته است ، و لذا گاهى اوقات كه كسى درباره موضوعى صحبت مى كند، وقتى مى خواهد بگويد: اينها اساسى ندارند، مى گويد: آقا اينها همه تبليغات است ، همه دروغ و فريبكارى است . بدين جهت ، گاهى مى بينيم بعضيها با استعمال اين كلمه در مورد امور دينى موافق نيستند، ولى من در يك جلسه ديگر اين مطلب را به رفقا گفتم كه اگر كلمه اى معناى صحيحى دارد و آن معناى تحريفى پيدا كرده است ، آن كلمه را مجازات بكنيم ، بلكه بايد هميشه معناى صحيحش را به مردم بگوييم .

تبليغ با وصول و با ايصال معناى نزديك دارد. در زبان عربى در خيلى موارد، يك ظرافتها و لطافتهايى است كه اينها را ما مثلا در زبان فارسى خودمان - با اين كه زبان شيرين و وسيعى است - نمى بينم . ما در زبان عربى كلمه (ايصال ) داريم ، كلمه (ابلاغ ) هم داريم . معناى ايصال چيست ؟ مثلا اگر بگوييم . پارچه اى را (ايصال ) كردم ، يعنى آن را رساندم . (ابلاغ ) در فارسى يعنى چه ؟ اگر بگوييم : فلان چيز را ابلاغ كردم ، باز مى گوييم : يعنى رساندم . در فارسى در مورد هر دو اينها كلمه (رسيدن ) و رساندن به كار برده مى شود، ولى در زبان عربى (ايصال ) را به جاى ابلاغ نمى شود به كار برد و ابلاغ را هم به جاى ايصال نمى توان به كار برد. ايصال معمولا در مورد رساندن چيزى به دست كسى يا در حوزه كسى است ، يعنى در مورد امور جسمانى و مادى به كار مى رود. اگر كسى بخواهد پاكتى را به شخصى ديگرى برساند، در اين جا كلمه ايصال را به كار مى برند؛ يا اگر كسى پيش ‍ شما امانتى دارد (امانت مادى ) و شما اين امانت را به او برسانيد، اين جا مى گويند: امانت را به صاحبش ايصال كرد.

ولى ابلاغ ، در مورد رساندن يك فكر و يا يك پيام است ، يعنى در مورد رساندن چيزى به فكر و روح و ضمير و قلب كسى به كار مى رود، و لهذا محتواى ابلاغ نمى تواند يك امر مادى و جسمانى باشد، حتما يك امر معنوى و روحى است ، يك فكر و يك احساس ‍ است ، و به عبارت ديگر، معمولا ابلاغ را در مورد پيامهاى و سلامها و امثال اينها به كار مى برند؛ مى گويند: ابلاغ پيام كرد، ابلاغ سلام كرد. وقتى كه ابلاغ پيام مى كند، يعنى فكرى را، پيغامى را به ديگران مى رساند، و هنگامى كه ابلاغ سلام مى كند، ابلاغ احساسات مى كند، ابلاغ عشق مى كند؛ در مورد چنين چيزهايى ، كلمه تبليغ و ابلاغ به كار مى رود و قرآن كريم اين كلمه را در مورد رسالات - كه عبارت است از پيامها - به كار برده است .

پس تبليغ ، يعنى رساندن يك پيام از كسى كه كس ديگر. كلمه پيامبر و پيغامبر كه در زبان فارسى آمده است ، ترجمه رسول است كه به معناى مبلغ رسالت مى باشد. كلمه رسالت از كلماتى است كه سرنوشت خوبى پيدا كرده است . البته ما فارسى زبانها - و تا اندازه اى عربى زبانها- به چيزهايى رساله مى گوييم كه با آن مفهومى كه رسالت در قرآن دارد متفاوت است . معمولا جزوه هاى كوچك كه حجمشان به اندازه يك كتاب نيست را رساله مى گويند، و حال آن كه موضوع رساله به پيامبر ارتباط ندارد؛ مثلا، فرض كنيد كسى كتابچه اى مى نويسد درباره ريشه فلان لغت ، درباره دستور زبان فارسى يا دستور زبان عربى ، مى گويند، فلانى در فلان موضوع رساله اى نوشته است ، در حالى كه اين اسم با آن موضوع (مثلا ريشه لغت ) جور در نمى آيد.

رساله در جايى بايد به كار رود كه پيامى در كار باشد، اما كسى كه يك مساءله علمى يا ادبى را حل كرده است ، پيامى براى كسى نياورده است . در اين مورد، استعمال اين كلمه درست نيست ، ولى اخيرا كلمه رسالت را در لفظ فارسى به كار مى برند و مثلا مى گويند: فلانى رسالتى در جامعه خودش دارد، يعنى امروز در مورد كسى كه احساس مى كند براى جامعه خودش و در جامعه خودش وظيفه اى دارد كه بايد آن را انجام بدهد، مى گويند: او رسالتى دارد، و اين تعبير، و آن تعبيرى كه در قرآن براى كلمه رسالت آمده است ، اگر يكى نباشند، خيلى به هم نزديك اند، و به عبارت ديگر اين مفهوم به مفهوم رسالت در قرآن بسيار نزديك است . قرآن مى فرمايد: الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله (3) آنان كه پيامهاى الهى را به مردم مى رسانند و جز از خدا از احدى بيم ندارند.

اين شرط بزرگى براى پيام رسان است كه بعدها اگر موفق شديم - ان شاء الله - درباره اش بحث مى كنيم .

وقتى معلوم شد كه ابلاغ يا تبليغ رساندن پيام است ، نتيجه مى گيريم : تبليغ - كه در قرآن آمده است - و امر به معروف و نهى از منكر - كه آن هم در قرآن آمده - دو مساءله جداگانه هستند، البته با يكديگر پيوستگى دارند، ولى دو مساءله هستند.

تبليغ ، مرحله شناساندن و خوب رساندن است ، پس مرحله شناخت است ، ولى امر به معروف و نهى از منكر مربوط به مرحله اجرا و عمل است . تبليغ ، خودش يك وظيفه عمومى براى همه مسلمين است ، همچنان كه امر به معروف و نهى از منكر يك وظيفه عمومى است . وظيفه اى كه هر مسلمان از نظر تبليغ دارد، اين است كه بايد اين احساس در او پيدا بشود كه به نوبه خودش حامل پيام اسلام است ، اما وظيفه اى كه هر مسلمان در مورد امر به معروف و نهى از منكر دارد، اين است كه بايد اين احساس در او باشد كه مجرى و جزء قوه مجريه اين پيام است كه بايد آن را در جامعه به مرحله عمل و تحقق برساند و به آن لباس عينيت بپوشاند. اين است كه امر به معروف و نهى از منكر، يك مطلب است ، و تبليغ ، مطلب ديگر. (4)

فصل دوم : ارزش و اهميت تبليغ

يكى از آموزشهاى لازم از سيره مقدس رسول اكرم صلى الله عليه و آله آموزش نحوه دعوت به حق و نحوه تبليغ و رساندن پيام حق به مردم است . شايد در ابتدا براى افرادى كار كوچكى به نظر برسد، اين كه انسان بخواهد مردم را به حق و به سوى پروردگار دعوت كند و پيام الهى را به آنها برساند؛ فكر كنند كه اين دعوت و ابلاغ پيام چه فرقى مى كند با ساير دعوتها و ابلاغ پيامها. اول ، برداشت خود قرآن را در اين زمينه عرض بكنم كه قرآن تا چه اندازه اين كار را مهم و سخت و دشوار مى داند، و بعد توضيح بدهم كه چه تفاوتى هست ميان اين دعوت و ابلاغ اين پيام با ساير دعوتها و ابلاغ پيامها.

قرآن در سوره مباركه طه در مورد موسى بن عمران - على نبينا و آله و عليه السلام - مطلب را طرح مى كند كه به حسب ظاهر، جريان ديگرى هست : موسى حركت كرده كه برگردد به مصر، زنش درد زايمان مى گيرد و او به دنبال آتش براى آتشگيره اى مى رود كه همسر خودش را در اين سرما گرم بكند، در وادى مقدس مواجه با وحى الهى مى شود، براى اولين بار وحى به او مى رسد و بعد هم ماءموريت براى رساندن پيام الهى به فرعون و فرعونيها.

موسى رسيده است به مقامى كه نايب نبوت است ، پس يك آدم عادى نيست كه چنين سخنى گفته باشد. وقتى كه به او مى گويند: برو پيام خدا را به فرعون و فرعونيان ابلاغ كن ، احساس مى كند بار بسيار سنگين و رسالت فوق العاده مشكلى به دوش او گذاشته شده است . با اين جمله ها يك سلسله تقاضاها مى كند:

رب اشرح لى صدرى (5)؛ پروردگار! به من شرح صدر بد0.

شرح صدر خلاصه معنايش اين است : ظرفيت روحى بسيار وسيع و تحمل فوق العاده زياد. خدايا! بر ظرفيت روحى من بيفزا. ويسرلى امرى ؛ (6) كار مرا بر من آسان گردان . پس احساس ‍ مى كند كه كارى است ثقيل و سنگين . (واحلل عقده من لسانى (7)))؛ گروهى را يا گره را از زبان من باز كن . بعضى چنين فكر مى كنند كه مقصود از اين كه (گره را از زبان من باز كن ) اين است كه موسى اندكى زبانش مى گرفته و مثلا (سين ) را خوب تلفظ نمى كرده است . حتى گفته اند: آن وقتى كه بچه بود و فرعون مى خواست امتحانش بكند و آتش سرخ شده به دهانش گذاشت (زبانش دچار لكنت شد) خيال نمى كنم اينها اساسى داشته باشد. (گره را از زبان من باز كن ) ظاهرا همان است كه قرآن مكرر روى آن تاءكيد مى كند كه پيغمبر ابلاغش بايد ابلاغ مبين ، و پيام رساندنش بايد روشن و آشكار و آشكار كننده و راهنمايانه باشد، چون بعدش هم مى فرمايد: (يفقهوا قولى )؛ (8) تا سخن مرا درك بكنند، من بتوانم پيام تو را وارد فهم مردم بكنم و مردم بفهمند.

فهم كردن ، يعنى روشن شدن ، درك كردن ، واضح شدن مطلب براى شخص .

واجعل لى وزيرا من اهلى * هارون اخى * اشدد به ازرى * واشركه فى امرى * كى نسبحك كثيرا * و نذكرك كثيرا(9)

پروردگار! اين بار خيلى سنگين است ، براى من كمك بفرست . انسانى را كه خودش پيشنهاد مى كند، برادرش هارون است : پرودگارا! برادرم هارون را وزير - كه معناى لغوى اش معاون است - و كمك من قرار بده ، و او را در اين كار با من شريك گردان ، چرا؟ براى اين كه به اصطلاح ، راندمان كار ما بيشتر باشد، نه اين كه من مى خواهم - العياذ بالله - امتناع كرده باشم ، كى نسبحك كثيرا * و نذكرك كثيرا

در جاى ديگر، قرآن خطاب به رسول اكرم - ولى نه به صورت سؤ ال رسول اكرم از خدا، بلكه به صورت بيان الهى ، يك كار انجام شده را ذكر مى فرمايد. در سوره مباركه (الم نشرح ) مى فرمايد:

(الم نشرح لك صدرك (10))) آيا ما به تو شرح صدر نداديم ؟

موسى تقاضاى شرح صدر مى كند، ولى نسبت به پيغمبر اكرم به صورت يك امر داده شده ، قرآن مى فرمايد: آيا ما به تو شرح صدر نداديم ؟ ظرفيت فراوان نداديم ؟ يعنى ظرفيت فراوان شرط اين كار است ، و ما اين شرط را به تو داده ايم .

(و وضعنا عنك وزرك ) (11) اين بار سنگين را از دوش تو نهاديم .

آن جا موسى مى گفت : (و يسرلى امرى ) اين بار سنگين را براى من آسان و سبك كن . اين جا قرآن به پيغمبر اكرم مى فرمايد كه اين بار سنگين را از دوش تو برداشتيم .

(الذى انقض ظهرك ) (12) اين خيلى حرف است . اين بار سنگين كه آن چنان سنگين بود كه داشت پشت تو را مى شكست . مخاطب ، خاتم الانبياء است ، بار هم جز بار دعوت و تبليغ و مواجه شدن با مردم نيست ، مردمى كه قصد هدايت و راهنمايى ، بلكه كشاندن آنها به سوى پروردگار را دارد. آن چنان اين كار، سنگين است كه تعبير قرآن اين است كه : داشت پشت تو را مى شكست . (انقض ) ظاهرا معنايش اين است : اگر ما سقفى داشته باشيم و بار بسيار سنگين ، مثلا عده زيادى انسان يا يك شى ء سنگين روى آن باشد كه اين چوبها صدايش در بيايد و به اصطلاح معروف جرق و جرق بكند، مى گويند: انقض يا نقض ، و يا نظير اين تعبير. وقتى مى خواهد بگويد: اين بار آن چنان سنگين بود كه گويى صداى مهره هاى پشت تو داشت شنيده مى شد، مى فرمايد: انقض ظهرك .

و رفعنا لك ذكرك ؛ (13) ما نام تو را در همه جا بلند كرديم .

باز سخن از سختى كار است :

فان مع العسر يسرا * ان مع العسر يسرا * فاذا فرغت فانصب * والى ربك فارغب (14)

پيغمبر! سخت است كار، اما اگر انسان سختيها را تحمل بكند، با سختى ، سستى هست ؛ يعنى سستيها در شكم سختيهاست ، هر سختى در درون خودش سستى دارد. معنايش اين است : صبر كن ، استقامت بورز. (فان مع العسر يسرا) بار ديگر تاءكيد كرد: (ان مع العسر يسرا) كه پيغمبر از اين آيه چنين احساس كرد كه همراه هر سختى دو آسانى خواهد بود كه چهره مباركش شكفته شد و بعد هى تكرار مى كرد، مى فرمود كه يك سختى با دو سستى چه خواهد كرد. خداى من به من وعده آسانى و وعده سستى همراه اين سختيها داده است .

فاذا فرغت فانصب * والى ربك فارغب

اگر اين آيه را يك مقايسه اى با آيه موسى كرده باشيد و بعد اين جمله متواتر ميان شيعه و سنى را در نظر بگيريد كه پيغمبر راجع به على عليه السلام فرمود:

انت منى بمنزله هارون من موسى ؛ (15) تو نسبتت به من ، نسبت هارون به موسى است .

يعنى همچنان كه هارون معاون و شريك موسى در اين كار بود، تو هم يكى از آن دو پدر امت هستى ، در اين صورت مى بينيد اين كه در تفاسير شيعه آمده و روايات هم ظاهرا تاءييد كرده است كه اذا فرغت فانصب ناظر به مقام خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، خيلى خوب به دل مى چسبد - كه بايد هم چنين باشد نه چيز ديگر - ولى فعلا بحث ماروى مطلب ديگرى است .

آيه ديگر در قرآن ، كه باز اهميت فوق العاده و سنگينى شديد امر دعوت به حق و پيام رسانى الهى را بيان مى كند. آيه اى است كه در سوره مباركه يا ايها المزمل آمده است كه مى دانيد يا ايها المزمل و يا ايها المدثر از سوره هايى هستند كه در اول بعثت نازل شدند. مى فرمايد:

انا سنلقى عليك قولا ثقيلا (16) ما عن قريب سخن سنگينى به تو القا مى كنيم .

سخن يعنى چه كه سنگين باشد؟ خود سخن از آن جهت كه سخن است كه سبكى و سنگينى ندارد. محتواى سخن و اجراى مدلول سخن است كه ممكن است سخت و دشوار باشد، و ممكن است آسان باشد. خود ما گاهى مى گوييم : فلان كس به فلان كس سخن سختى گفت : يعنى سخن كه تحمل معناى آن براى او شديد بود. يا مى گوييم . ماءموريت يعنى چه كه سنگين باشد؟ ماءموريت ، آن ابلاغ و آن سخن و آن نامه و غيره كه سبكى و سنگينى ندارد. بحث در اينها نيست . وقتى كه محتواى آن ماءموريت كارى باشد فوق العاده دشوار، مى گوييم : ماءموريت سنگين .

آيه قرآن مى فرمايد: (انا سنلقى عليك قولا ثقيلا) ما عن قريب سخن سنگينى به تو القا مى كنيم ، كه جز همان دعوت و هدايت مردم چيز ديگرى نيست .

ممكن است افراد بپرسند: چرا قرآن اين همه امر دعوت و تبليغ را كار دشوارى تلقى كرده است ؟

بعضى از مسائل هست كه ما به حق ، ارزش آن مسائل را درك كرده ايم ، چون ارزشش را، يعنى سطحش را درك كرده ايم ، قهرا آن را در سطح خودش مى شناسيم ، مثلا، امر افتا و فتوا دادن . خوشبختانه تا حد زيادى ، لااقل 95 جامعه ما مى شناسند كه افتا كارى است سنگين و در سطح بسيار بسيار بالا.

نه افرادى زود جراءت مى كنند كه چنين ادعايى بكنند و نه اگر افراد خودش اشتهايى اين ادعا را كردند، جامعه زود مى پذيرد. جامعه اين را احساس كرده كه سطح اين كار بالاست ، ولى مساءله دعوت مردم به سوى حق ، مساءله تبليغ مردم ، مساءله ارشد و هدايت مردم ، مساله دعوت مدرم به سوى خدا، كه سخن ، سخن حركت دادن است (سطح آن شناخته نشده است .) گفت :

در اين ره انبيا چون ساربانند   دليل و رهنماى كاروانند
وز ايشان سيد ما گشته سالار   همو اول همو آخر در اين كار
جمال جانفزايش شمع جمع است   مقام دلگشايش جمع جمع است
روان از پيش و دلها جمله از پى   گرفته دست جانها دامن وى

حركت دادن بشر است ، آن هم به كجا؟ به سوى آخور؟ نه . خيلى مكتبها هستند كه بشر را حركت مى دهند، خوب هم حركت مى دهند، اما به سوى چه ؟ به سوى آخور، به سوى منافعش . كمى مقام مقدس تر هم بگوييم : به سوى حقوقشان كه بالاخره منافعشان در حقوشان است ، و تا اين جا ما هم موافقيم ، پيغمبران ، يكى اين حركت دادن است ، ولى اين ، آن حركت كوچكى است كه پيغمبران مى دهند كه محروم را سوق مى دهند به سوى اين كه اى محروم ! برو حق خودت را استيفا كن ، اى مظلوم ! برو حق خودت را از ظالم بگير. اين همه جزء حركتهايى است كه انبيا دارند، ولى كوچكترين حركتهاست ، چون حركتى است كه منافع و ميل طبيعى انسان هم آن را تاءييد مى كند. (رنجبران ! متحد بشويد، حق خودتان را از زور گويان بگيرد).

در اين مسير، حركت دادن البته كارى است ، نمى خواهم بگويم : كار كوچكى است ، اما در برنامه انبيا، اين ، آن كار كوچك انبياست كه انجام داده اند و از ديگران هم بهتر انجام داده اند، آن حركت بزرگى كه انبيا مى دهند، حركتى است كه انسان را از منزل نفس به سوى حق سوق مى دهند. گفت :

 

صلاى باده زد پير خرابات   بده ساقى كه فى التاءخير آفات
سلوك راه عشق از خود رهايى است   نه طى منزل و قطع مسافات

بشر را از خودى رهاندن و به حق رساندن ، يعنى بشر را از درون خودش عليه خودش برانگيختن : نه تنها شماى مظلوم را عليه من ظالم برانگيزد. من ظالم را هم احيانا و در خيلى موارد عليه خودم برانگيزد كه اسمش مى شود توبه ، بازگشت ، حركت دادن انسانها از خودى و از نفس پرستى به سوى حقيقت پرستى ، كار مشكل اين است . هر كس در اين كار با انبيا رقابت كرد، آن وقت مى توانيم برايش ‍ حساب باز بكنيم . فلان رهبر انقلابى ، مردم را در جهت منافعشان حركت داده است ولو به نام احقاق حقوشان ، به نام هم نمى گوييم ، واقعا براى به دست آوردن حقوقشان ، تعبير مقدس هم مى كنيم ، كار بزرگى است ، اما كار كوچك انبياست . كار انبيا كه رقيب ندارد و هر داعى الى الله و هر مبلغ و رساننده پيام خدا بايد آن را تعقيب كند. به دنبال پيغمبر و على برود، و كارى مشكل است . اين است حركت دادن انسانها از خودى ، خودخواهى ، نفس پرستى و نفع پرستى ، به سوى حق پرستى و حقيقت پرستى ، اين است كه كار، بسيار كار دشوارى است .

گفتيم : ما ارزش بعضى از كارها را، بعضى از شؤ ون را در سطح خودش تا حدى درك كرده ايم و بجا درك كرده ايم و بايد هم همين جور درك بكنيم ،

اما بايد اعتراف بكنيم كه ارزش بعضى از كارها را در سطح خودش ‍ درك نكرده ايم . امشب تصادفى رخ داد كه برنامه من ، آموزش از سيره نبوى در امر تبليغ و دعوت باشد و خطيب دانشمند، جناب آقاى فلسفى هم - كه به حق بايد گفت : در صدر اين فن قرار گرفته اند و خدمات بسيار بسيار بزرگ به اين شهر و به اين كشور كرده اند - در مجلس ما حضور داشته باشند. عرض كردم : امرى است تصادفى ، مقصود اين است كه من چنين فكرى نكرده بودم و اين چنين شد و خوب شد. ارزش اينها و ارزش كسانى را كه در اين سطح ، خون جگرها خورده اند تا توانسته اند به صورت يك داعى و يك خيب لايق - ممكن است بگوييد: مقام اسلامى خيلى بالاتر است ، لايق نسبى هم بگوييم كافى است - در آيند، بايد دانست . گفت :

 

يرى الناس دهنا فى الزجامه صافيا   ولم يدر ما يجر على راس سمسم

يعنى مردم روغن صاف شده كنجد را در يك شيشه مى بينند، اما نمى دانند به سر آن دانه كنجد بيچاره چه آمد كه حالا آنها روغن صاف شده اش را مى بينند.

تبليغ صاف شده و پاك و پاكيزه اش را مردم مى بينند، ولى نمى دانند چه بر سر آن بيچاره آمده است كه امروز آنها دارند روغن صافش را مشاهده مى كنند.

به هر حال ، قرآن اين مطلب را در سطحى بسيار بسيار بالا برده ؛ چرا؟ خدا مى توانست فقط به پيغمبر بگويد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا يا الم نشرح لك صدرك ولى همه اينها براى امت ، آموزش است . اين حقيقت را چرا با پيغمبر خودش بازگو مى كند و در اختيار همه امت مى گذارد؟ خيلى مسائل بين خدا و پيغمبر هست ، ولى چون مربوط به كار عموم نيست ، خدا مى داند و پيغمبر، و براى غير طرح نشده . وقتى كه مساءله اى طرح مى شود، علامت اين است كه بايد آن را آموخت . كار دعوت است ، كار تبليغ است ، كار آسانى نيست . پس ‍ ما از قرآن مى آموزيم كه اولين شرط در امر دعوت و پيام رسانى ، شرح صدر است ، دل وسيع ، ظرفيت وسيع به اندازه دنيا. (17)

فصل سوم : اهداف تبليغ

چون اهداف تبليغ براى يك مبلغ در حقيقت همان اهداف بعثت پيامبران و اهداف امامان عليه السلام است ، از اين رو به ذكر و تبيين آنها مى پردازيم :

1. دعوت به توحيد و قسط

هدف اصلى از مبعوث شدن پيامبران و به اصطلاح منظور نهايى از ارسال رسل و انزال كتب چيست ؟ آخرين سخن پيامبران كدام است ؟

ممكن است گفته شود: هدف اصلى ، هدايت مردم ، سعادت مردم ، نجات مردم ، خير و صلاح و فلاح مردم است . شك نيست كه پيامبران براى هدايت مردم به راه راست و براى سعادت و نجات مردم و خير و صلاح و فلاح مردم مبعوث شده اند. سخن در اين نيست ، سخن در اين است كه اين راه راست به چه مقصود نهايى منتهى مى شود؟ سعادت مردم از نظر اين مكتب در چيست ؟ در اين مكتب چه نوع اسارتها براى بشر تشخيص داده شده كه مى خواهد مردم را از آن گرفتاريها نجات دهد؟ اين مكتب ، خير و صلاح و فلاح نهايى را در چه چيز مى داند؟

در قرآن كريم ضمن اين كه به همه اين معانى اشاره يا تصريح شده ، دو معنا و دو مفهوم مشخص ذكر شده كه مى رساند هدف اصلى ، اين دو امر است ؛ يعنى همه تعليمات پيامبران مقدمه اى است براى اين دو امر. آن دو امر عبارت است از: شناختن خدا و نزديك شدن به او، و ديگر برقرارى عدل و قسط در جامعه بشرى .

قرآن كريم از طرفى مى گويد:

يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و نذيرا * وداعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا

اى پيامبر! ما تو را گوا0 (گواه امت ) و نويد دهنده و اعلام خطر كنند* و دعوت كننده به سوى خدا به اذن و رخصت خود او، و چراغى نور ده فرستاديم .

در ميان همه جنبه هايى كه در اين آيه آمده است ، پيداست كه (دعوت به سوى خدا) تنها چيزى است كه مى تواند هدف اصلى به شمار آيد.

از طرف ديگر درباره همه پيغمبران مى گويد:

لقد ارسلنا رسلنا و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس ‍ بالقسط.... (18)

ما پيامبران خويش را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب و معيار فرود آورديم تا مردم عدل و قسط را به پا دارند...

اين آيه صريحا به پاداشتن عدل و قسط را هدف رسالت و بعثت پيامبران معرفى كرده است . دعوت به خدا و شناختن او و نزديك شدن به او، يعنى دعوت به توحيد نظرى و توحيد عملى فردى ، اما اقامه عدل و قسط در جامعه ، يعنى برقرار ساختن توحيد عملى اجتماعى . اكنون پرسش به اين صورت مطرح است : آيا هدف اصلى پيامبران خداشناسى و خداپرستى است و همه چيز ديگر، و از آن جمله عدل و قسط اجتماعى مقدمه اين است ، و يا هدف اصلى ، بر پا شدن عدل و قسط است ، شناختن خدا و پرستش او مقدمه و وسيله اى است براى تحقق اين ايده اجتماعى ؟ و اگر بخواهيم با زبانى كه در گذشته سخن گفتيم مطرح كنيم ، بايد اين طور مطرح كنيم : آيا هدف اصلى ، توحيد نظرى و توحيد عملى فردى است ، يا هدف اصلى ، توحيد عملى اجتماعى است ؟ در اين جا چند گونه مى توان نظر داد: الف ) پيامبران از نظر هدف ثنوى بوده اند، يعنى دو مقصد مستقل داشته اند: يكى از اين دو مقصد به زندگى اخروى و سعادت بشر مربوط است (توحيد نظرى و توحيد عملى فردى )، و ديگرى به سعادت دنيوى او (توحيد اجتماعى ). پيامبران از آن نظر كه در انديشه سعادت دنيوى بشر بوده اند، به توحيد اجتماعى پرداخته اند، و از آن جهت كه مى خواسته اند سعادت اخروى بشر را تاءمين كنند، به توحيد نظرى و توحيد عملى فردى - كه صرفا روحى و ذهنى است پرداخته اند.

ب ) هدف اصلى ، توحيد اجتماعى است ، توحيد نظرى و توحيد عملى فردى ، مقدمه لازم توحيد اجتماعى است . توحيد نظرى مربوط به شناخت خداوند است . براى انسان - فى حد ذاته - هيچ ضرورتى نيست كه خدا را بشناسد يا نشناسد، تنها عامل محرك روح او، خدا باشد يا هزاران چيز ديگر - همچنان كه به طريق اولى براى خداوند فرق نمى كند كه انسان او را بشناسد يا نشناسد، بپرستد يا نپرستد - ولى نظر به اين كه كمال انسان در (ما) شدن و توحيد اجتماعى است ، و اين امر بدون توحيد نظرى و توحيد عملى فردى ميسر نيست ، خداوند معرفت خود و پرستش خود را فرض كرده است ، تا توحيد اجتماعى محقق گردد.

ج ) هدف اصلى ، شناختن خدا و نزديك شدن و رسيدن به اوست ؛ توحيد اجتماعى مقدمه و وسيله وصول به اين هدف عالى است ، زيرا - همچنان كه قبلا گفته شد - در جهان بينى توحيدى ، جهان ماهيت (از اويى ) و (به سوى اويى ) دارد؛ از اين رو كمال انسان در رفتن به سوى او و نزديك شدن به اوست . انسان از يك امتياز خاص ‍ بهره مند است و آن اين كه به حكم (نفخت فيه من روحى ) (19) واقعيتش واقعيت خداى است . فطرت بشر، فطرت خدا جويانه است ؛ از اين رو سعادتش ، كمالش ، نجاتش ، خير و صلاح و فلاحش ‍ در معرفت خدا و پرستش و پيمودن بساط قرب اوست ،

ولى نظر به اين كه انسان بالطبع اجتماعى است و اگر انسان را از جامعه جدا كنيم ، ديگر انسان نيست ، و اگر بر جامعه نظامات متعادل اجتماعى حكمفرما نباشد، حركت خدا جويانه انسان امكان پذير نيست ، پيامبران به اقامه عدل و قسط و نفى ظلم و تبعيض ‍ پرداخته اند. على هذا ارزشهاى اجتماعى ، از قبيل عدل ، آزادى ، مساوات ، دموكراسى و همچنين اخلاق اجتماعى ، از قبيل جود، عفو، محبت و احسان ارزش ذاتى ندارند و بالذات كمالى براى بشر محسوب نمى شوند؛ همه ارزششان ارزش مقدمى و وسيله اى است كه با قطع نظر از ذى المقدمه ، بود و نبود آنها على السويه است . اينها شرايط وصول به كمالند، نه خود كمال ، مقدمات فلاح و رستگارى اند، نه خود فلاح و رستگارى ، وسايل نجاتند، نه خود نجات .

د ) نظريه چهارم اين است كه همچنان كه در نظريه سوم آمده است ، غايب انسان و كمال انسان ، بلكه واقعى هر موجودى ، در حركت به سوى خدا خلاصه مى شود و بس . ادعاى اين كه پيامبران از نظر هدف ثنوى بوده اند،

شرك لايغفر است ، همچنان كه ادعاى اين كه هدف نهايى پيامبران فلاح دنيوى است و فلاح دنيوى جز برخوردارى از مواهب طبيعت و زندگى در سايه عدل و آزادى و برابرى نيست ، ماده پرستى است ، ولى بر خلاف نظريه سوم ، ارزشهاى اجتماعى و اخلاقى با اين كه مقدمه و وسيله وصول به ارزش اصيل و يگانه انسان ، يعنى خداشناسى و خداپرستى است ، فاقد ارزش ذاتى نيستند.

توضيح اين كه رابطه مقدمه و ذى المقدمه دو گونه است :

در يك گونه تنها ارزش مقدمه اين است كه به ذى المقدمه مى رساند، پس از رسيدن به ذى المقدمه ، وجود و عدمش على السويه است ؛ مثلا، انسان مى خواهد از نهر آبى بگذرد، سنگ بزرگى را در وسط نهر وسيله پريدن قرار مى دهد.

بديهى است كه پس از عبور از نهر، وجود و عدم آن سنگ براى انسان على السويه است . همچنين است نردبان براى عبور به پشت بام و كارنامه كلاس براى نام نويسى در كلاس بالاتر.

گونه ديگر اين است كه مقدمه در عين اين كه وسيله عبور به ذى المقدمه است و در عين اين كه ارزش اصيل و يگانه از آن ذى المقدمه است ، پس از وصول به ذى المقدمه ، وجود عدمش على السويه نيست ، پس از وصول به ذى المقدمه ، وجودش همان طور ضرورى است كه قبل از وصول ؛ مثلا، معلومات كلاسهاى اول و دوم مقدمه است براى معلومات كلاسهاى بالاتر، اما چنين نيست كه با رسيدن به كلاسهاى بالاتر نيازى به آن معلومات نباشد؛ اگر فرضا همه آنها فراموش شود و كان لم يكن گردد، زيانى به جايى نرسد و دانش آموز بتواند كلاس بالاتر را ادامه داد.

سر مطلب اين است كه گاهى مقدمه مرتبه ضعيفى از ذى المقدمه است و گاهى نيست . نردبان از مراتب و درجات پشت بام نيست ، همچنان كه سنگ وسط نهر از مراتب و درجات بودن در آن طرف نهر نيست ، ولى معلومات كلاسهاى پايين و معلومات كلاسهاى بالا، مراتب و درجات حقيقت اند.

ارزشهاى اخلاقى و اجتماعى نسبت به معرفت حق و پرستش حق ، از نوع دوم است . چنين نيست كه اگر انسان به معرفت كامل حق و پرستش حق رسيد، وجود و عدم راستى ، درستى ، عدل ، كرم ، احسان ، خير خواهى ، جود و عفو على السويه است ، زيرا اخلاق عالى انسانى نوعى خدا گونه بودن است (تخلفوا با خلاق الله ) (20) و در حقيقت ، درجه و مرتبه اى از خداشناسى و خدا پرستى است ولو به صورت نا آگاهانه ، يعنى علاقه انسان به اين ارزشها ناشى از علاقه فطرى به متصف شدن به صفات خدايى است ، هر چند خود انسان توجه به ريشه فطرى آنها نداشته باشد و احيانا در شعور آگاه خود منكر آن باشد. اين است كه معارف اسلامى مى گويد: دارندگان اخلاق فاضله ، از قبيل عدالت ، احسان ، جود و غيره هر چند مشرك باشند، اعمالشان در جهان ديگر بى اثر نيست . اين گونه افراد اگر كفر و شركشان از روى عنان نباشد، به نوعى در جهان ديگر ماءجورند.

در حقيقت اين گونه اشخاص بدون آن كه خودآگاه باشند، به درجه اى از خداپرستى رسيده اند. (21)

2. دعوت به جهان غيب

پيغمبران راهنمايان جهان غيبند، آمده اند كه مردم را به غيب و ماوراى ظاهر و محسوسات ، مؤ من و معتقد نمايند. پيغمبران به اين كه مردم به وجود غيب ايمان داشته باشند اكتفا نكرده اند. پيغمبران آمده اند كه ميان مردم و غيب رابطه برقرار كنند. حلقه اتصال ميان مردم و جهان غيب باشند، مردم را مؤ من به مددهاى غيبى و عنايتهاى خاص غيبى در شرايط خاصى بنمايند.

اين جاست كه مساءله غيب عملا با زندگى بشر تماس پيدا مى كند. (22)

3. دعوت به معاد

مساءله معاد از نظر اهميت ، بعد از مساءله توحيد، مهمترين مساءله دينى و اسلامى است . پيغمبران - و بالخصوص آنچه از قرآن درباره پيغمبر ما استفاده مى شود - آمده اند براى اين كه مردم را به اين دو حقيقت مؤ من و معتقد كنند: يكى به خدا (مبداء) و ديگر به قيامت و يا فعلا - به اصطلاح معمول ما - معاد. مساءله معاد چيزى است كه براى يك مسلمان ايمان به آن لازم است ؛ يعنى چه ؟ يعنى در رديف مسائلى نيست كه چون از ضروريات اسلام است و ايمان به پيغمبر ضرورى است ، پس ايمان به آن هم به تبع ايمان به پيغمبر ضرورى است .

ما بعضى چيزها داريم كه بايد به آنها معتقد بود، به اين معنا كه اعتقاد به آنها از اعتقاد به پيغمبر منفك نيست ؛ بايد به اين معناست ، نه به معناى تكليف ، به معناى اين است كه انفكاك پذير نيست كه انسان به پيغمبر و اسلام ايمان و اعتقاد داشته باشد، ولى به اين چيز ايمان نداشته باشد، مثلا، روزه ماه رمضان ء مى گويند كه روزه ماه رمضان از ضروريات اسلام است . اگر كسى روزه نگيرد و بدون عذر روزه بخورد، اين آدم ، فاسق است ، ولى اگر كسى منكر روزه باشد، از اسلام خارج است ؛ چرا؟ براى اين كه اسلام ايمان به وحدانيت خدا و ايمان به پيغمبر است و امكان ندارد كه كسى به گفته پيغمبر ايمان داشته باشد، ولى روزه را منكر باشد، يعنى نمى شود انسان در ذهن خودش ميان قبول گفته هاى پيغمبر و منها كردن روزه داشتن مستقلا موضوع ايمان و اعتقاد نيست ، يعنى در قرآن هيچ جا وارد نشده : (كسانى كه به روزه ايمان مى آورند.)

اما گذشته از اين كه مساءله معاد و قيامت ، مثل روزه از ضروريات اسلام است (يعنى نمى شود كسى معتقد به پيغمبر باشد، ولى منكر معاد باشد) در تعبيرات قرآن كريمه ايمان به قيامت ، ايمان به يوم آخر آمده است ؛ يعنى پيغمبر مساءله معاد را به عنوان يك چيزى عرضه كرده است كه مردم همان طورى كه به خدا ايمان و اعتقاد پيدا مى كنند، به آخرت هم بايد ايمان و اعتقاد پيدا كنند، كه معناى آن اين مى شود كه همين طورى كه خداشناسى لازم است (يعنى انسان در يك حدى مستقلا با فكر خودش بايد خدا را بشناسد) در مساءله معاد نيز انسان بايد معاد شناس باشد؛ يعنى پيغمبر نيامده است كه در مساءله معاد بگويد: چون من مى گويم معادى هست ، شما هم بگوييد: روزه واجب است . نه ، ضمنا افكار را هدايت و رهبرى و دعوت كرده كه معاد را بشناسند، معرفت و ايمان به معاد پيدا كنند. (23)

4. دعوت به مكارم اخلاقى

كلمه كرامت در آثار اسلامى زياد آمده و همان مفهوم بزرگوارى را دارد. جمله اى است از پيغمبر اكرم ، فرمود: انى بعثت لاتمم مكارم الاخلاق (24) مكرر گفته ام : گاهى در ترجمه فارسى ، اين جمله را غلط ترجمه مى كنند، مى گويند: پيغمبر فرمود كه من مبعوث شدم كه اخلاق نيك را تكميل كنم ، نه اين ترجمه مى كنند، مى گويند: پيغمبر فرمود كه من مبعوث شدم كه اخلاق نيك را تكميل كنم ؛ نه ، اين ترجمه رسايى نيست ، پيغمبر بيشتر از اين گفت . اگر پيغمبر گفته باشد: من مبعوث شدم كه اخلاق نيك را تكميل كنم ، اين چيز تازه اى نيست . هر صاحب مكتبى ، هر نوع اخلاقى آورده باشد، عقيده اش ‍ اين است كه اخلاق نيك همين است كه من مى گويم . آن اخلاقى كه اساسا دستور تدنى و پستى مى دهد هم معتقد است كه اخلاق نيك همين است . آن ديگرى ، مثل (نيچه ) كه اساسا مى گويد: بشر بايد تكيه اش به زور باشد، گناهى بالاتر از ضعف نيست ، به ضعيف ترحم نكنيد و زير بالش را نگيريد، هم مى گويد: اخلاق نيك همين است كه من مى گويم . پيغمبر نه تنها فرمود اخلاق نيك ، بلكه نيكى را هم در مكتب خود تفسير كرد؛ من تنها نمى گويم نيك ، نيك را همه مى گويند، اين كه چيز تازه اى نيست . (بعثت لاتمم مكارم الاخلاق )، من مبعوث شدم كه اخلاقى را تكميل كنم كه در آن روح مكرمت هست ؛ يعنى اخلاق بزرگوارى ، اخلاق آقايى ، اما نه آقايى به معناى آن سيادتى كه بر ديگرى مسلط بشوم ، بلكه آقاييى كه روح من آقا باشد و از پستى ، دنائت ، دروغ ، غيبت ، از تمام صفات رذيله احتراز داشته باشد، خودش را برتر و بالاتر از اينها بداند و در اين زمينه به قدرى ما در آثار اسلامى داريم كه الى ماشاء الله . (25)

5. دعوت به تعليم و تعلم

رسول اكرم صلى الله عليه و آله وارد مسجد (مسجد نبى ) شد.

چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دسته اى حلقه اى تشكيل داده ، سر گرم كارى بودند. يك دسته مشغول عبادت و ذكر، و دسته ديگر به تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند. هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند رو كرد و فرمود: اين هر دو دسته كار نيك مى كنند و بر خير و سعادتند. آن گاه جمله اى اضافه كرد: لكن من براى تعليم و دانا كردن فرستاده شده ام . پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست . (26)

6. دعوت به انقلاب درونى

يكى از مختصات و مميزات انبيا نسبت به ساير رهبران بشرى ، اين است كه ساير رهبران بشرى كه انقلابى در اجتماع به وجود مى آورند، حداكثر موفق مى شوند گروهى ، طبقه اى ، يا طبقاتى از افراد بشر را عليه طبقه يا طبقاتى ديگر برانگيزانند. به اصطلاح ، چوب به دست اينها بدهند، اسلحه به دست اينها بدهند و وادارشان كنند كه بر سر آنها بكوبند. البته اين كار خوبى است . در كجا كار خوبى است ؟ در جايى كه يك طبقه ظالم و يك طبقه مظلوم به وجود بيايد. دعوت كردن مظلوم به احقاق حق ، خودش يك عمل انسانى است كه در اسلام اين عمل وجود دارد. پيغمبران هم اين كار را مى كردند و مخصوصا در برنامه اسلام تشويق و تقويت مظلوم عليه ظالم هست . از وصاياى على عليه السلام به دو فرزند بزرگوارش حسن عليه السلام و حسين عليه السلام است كه :

كونا للظالم خصما وللمظلوم عونا هميشه دشمن ستمگر و يار مظلوم و ستمكش عليه سمتگر باشيد.

ولى يك عمل ديگر هست كه ساير رهبران انقلابها در دنيا قادر به انجام آن نيستند. فقط پيغمبران قادر بوده اند؛ غير از آنها كسى قادر نيست ، و آن اين است كه خود بشر را عليه خودش قيام كند، انقلاب مقدس بكند، كودتا بكند، كه نام آن توبه است . شما در غير انبيا يك نفر را پيدا نمى كنيد كه قدرت داشته باشد مردم را عليه تبهكاريهاى خودشان وادار به قيام و انقلاب كند. پيغمبران نه تنها مظلوم را عليه ظالم بر مى انگيختند، بلكه مى توانستند خود ظالم را عليه خودش ‍ برانگيزانند. شما اگر تاريخ اسلام را مطالعه بكنيد، مى بينيد اسلام ، هم مظلوم و فقير و مستضعف و به اصطلاح حقير شمرده شده را عليه آن گردن كلفت ها، مثل ابوسفيان ها و ابوجهل ها برانگيخته است ، و هم افرادى را كه در صف و طبقه ابوجهل ها و ابوسفيان ها بوده اند، عليه خودشان بر انگيخته است و آنها را با همان مستضعفين همرديف و همصف كرده و در يك صف قرار داده است . اين ديگر فقط در قدرت انبيا و اولياست . برانگيختن بشر عليه تبهكاريهاى خودش ، در قدرت غير انبيا و اوليا نيست .

امام موسى بن جعفر عليه السلام از بازار بغداد مى گذشت . مى دانيم وضع امام چطور بوده است (با كبكبه و طنطنه و اين حرفها نبوده است ). از يك خانه اى صداى ساز و آواز و طرب و بزن و بكوب بلند بود. وقتى كه امام از جلو آن خانه مى گذشت ، كنيزى از خانه بيرون آمده بود، در حالى كه ظرف خاكروبه اى در دست داشت كه آورده بود تا مثلا ماءمورين شهردارى آن را ببرند، امام از او پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ كنيز از اين سؤ ال تعجب كرد، گفت : خوب معلوم است كه آزاد است . صاحب اين خانه (بشر) است ، كه يكى از رجال و شخصيتهاى معروف اين شهر است ، اين چه سؤ الى است كه شما مى كنيد؟! حالا شايد سؤ ال و جوابهاى ديگرى هم رد و بدل شده است كه اينها در تاريخ و حديث نوشته نشده است ، ولى اين قدر هست كه برگشتن اين كنيز طول كشيد. وقتى كه به خانه شدى ؟ گفت : يك آقايى آمد از اين جا رد بشود، با اين نشانى و اين علائم ، با من چنين گفتگو كرد، از من اين جور سؤ ال كرد و اين جور جواب دادم . در آخر كار به من گفت : بله معلوم است كه او بنده نيست و آزاد است ، اگر بنده مى بود كه اين سر و صداها اين جا بلند نبود، اين بزن و بكوبها نبود، اين شرابخواريها نبود، اين عياشيها نبود.

بشر تا اين جمله را شنيد و با علاماتى كه اين زن از آن مرد گفت و تعريف كرد، فهميد كه موسى بن جعفر بوده است . (حالا وادار كردن به توبه و انقلاب درونى ايجاد كردن اين است . اينها ديگر از كارهاى انبيا و اولياست . غير انبيا و اوليا قدرت چنين كارى را ندارند. اين مرد مهلت كفش به پا كردن هم پيدا نكرد، با پاى برهنه دويد دم در، پرسيد: از كدام طرف رفت ؟ گفت : از اين طرف . دويد تا به امام رسيد، خودش را به دست و پاى امام انداخت و گفت : آقا شما راست گفتيد، من بنده هستم ، ولى حس نمى كردم كه بنده هستم ، آقا از اين ساعت مى خواهم واقعا بنده باشم ، آمده ام به دست شما توبه كنم . همان جا به دست امام توبه كرد و برگشت و تمام آن بساط را از ميان برد و از آن پس هم ديگر كفش به پايش نكرد و در بازارها و خيابانهاى بغداد با پاى برهنه راه مى رفت و به او مى گفتند: بشر حافى ، يعنى بشر پا برهنه . گفتند: چرا با پاى برهنه راه مى روى ؟ گفت : چون آن توفيقى كه در خدمت امام موسى بن جعفر نصيب من شد، در حالى بود كه پايم برهنه بود، دلم نمى خواهد كه ديگر كفش ‍ به پايم كنم ، مى خواهم آن هياءتى را كه در آن توفيق نصيب من شد، براى هميشه حفظ كنم . (27)