تاكى همه اوصاف جمال تو شنيدن |
|
در كوى تو سرگشته و روى تو نديدن |
گو بهتر از اين دل چيست تجارت به دو عالم |
|
سرمايه خود دادن و مهر تو خريدن |
چون اهل دلى هيچ نديديم به عالم |
|
گو چاره چه چيزست جز از خلق رميدن |
شد مرغ دل آسوده كه در دام تو افتاد |
|
ديگر نكند ميل از اين دام رهيدن |
شد دايره كون و مكانم قفس جان |
|
يا رب مددى كز قفسم باز پريدن |
ما را همه شب تا به سحر فكر محال است |
|
آن فكر چه باشد بهوصال تو رسيدن |
ياللعجب از من كه نگارم به كنارم |
|
وندر طلبش باز به هر سوى دويدن |
هر حكم كه فرمان دهيم هست تحمل |
|
حكمى كه تحمل نتوان هجر كشيدن |
يكى از مباحث مربوط به امام عصر - عجل الله فرجه - اين است كه آيا در دوره غيبت
كبرى درك خدمت آن حضرت ميسر مى شود يا نه ؟ گروهى مثبت و جمعى نافى اند. مثبتين نه
تنها اثبات امكان كرده؛ بلكه واقع دانسته اند، كتاب هاى بسيارى در اين باب نوشته و
نام اشخاصى كه در زمان غيبت، به درك خدمت حضرت نايل شده و اين شرفيابى و افتخار آن
ها را حاصل آمده است، ثبت كرده. همان دليلى كه نافين بدان استناد كرده و دليل منع
دانسته، اينان دليل اثبات قرار داده و آن توقيع مقدس است كه براى على بن محمد
چهارمين سفير صادر فرموده اند. تصريح كردند:
الا فمن ادعى
المشاهدة قبل خروج السفيانى و الصيحة فهو كذاب مفترى؛(600)
بدانيد هر كه پيش از خروج سفيانى و صيحه آسمانى ادعاى رؤ يت و مشاهده كند، دروغگوى
مفترى است.
گويند پس از آن كه امام با اين صراحت بفرمايند: هر كس دعوى مشاهدت
كند، دروغگو و مفترى خواهد بود، جاى آن نيست كه كسى استدلال براى جواز آن كند.
مثبتين گويند: اگر كسى مدعى ديدار شود، دروغگو باشد، مفترى نخواهد بود، مگر آن گاه
كه از زبان امام چيزى نقل كند، ولى مادام كه چيزى نقل نكرده باشد، هرچند دروغ
بگويد، مفترى نخواهد بود.
پيداست كه زمينه صدور اين دستور، جلوگيرى از مردم طماع
است كه دعوى نيابت خاصه كرده و مدعى شوند كه من امام را ديده و مرا نيابت داده است،
وگرنه كسانى كه چنين دعوى ندارند، درك حضور امام زمان براى آنان ميسر و چنان كه
گفتيم، عده بسيارى توفيق شرفيابى حاصل كرده اند كه ما از بيم تطويل ياد نكرديم.
زسگان كويت اى جان كه مرا دهد نشانى |
|
كه نديدم از تو بويى و گذشت زندگانى |
زغمت چو مرغ بسمل شب و روز مى طپيدم |
|
چو به لب رسيد جانم پس از اين دگر تو دانى |
همه بندها گشادى به طريق دلربايى |
|
همه دست ها ببستى به كمال دلستانى |
چو به سر كشى در آيى همه عاشقان خود را |
|
زسر نيازمندى چو قلم به سر دوانى |
دل من نشان كويت زجهان نبست عمرى |
|
كه خبر نبود دل را كه كه تو در ميان جانى |
تو چه گنجى آخر اى جان كه به كون در نگنجى |
|
تو چه گوهرى كه در دل شده اى بدين نهانى |
دو جهان پر از گهر شد زفروغ تو وليكن |
|
به تو كى توان رسيدن كه تو بحر بيكرانى |
همه عاشقان بى دل، همه بى دلان عاشق |
|
زتو مانده اند حيران تو به هيچ مى نمانى |
دل تشنگان عاشق زغمت بسوخت در تب |
|
چو بود اگر شرابى بر عاشقان رسانى |
به عتاب گفته بودى كه بر آتشت نشانم |
|
چو مرا بسوخت عشقت چو بر آتشم نشانى |
اگر از پى تو عطار اثر وصال يابد |
|
دو جهان به سر در آيد به جواهر مغانى |
ابوعبدالله الحسين بن على بن سقين البروجردى از محمد بن على بن الحسين انوشجانى از
پدرش محمد بن سليمان الديلمى از پدرش انوشجانى سركان، گفت: جدم مرا خبر داد، گفت:
چون لشكر فرس از قادسيه برفتند و خبر به يزدجرد بن شهريار رسيد و پيكى آمد كه رستم
را با جمله لشكر بكشتند و پنجاه هزار از لشكر فرس كشته شدند، يزدجرد با اهل و عيال
بيرون آمد تا بگريزد. به در ايوان ايستاد. گفت: سلام خدا بر تو باد. اينك مى روم تا
اورمريا از فرزندان من به تو آيد و زمان او نزديك برسيده است. سليمان ديلمى گويد:
نزد امام صادق عليه السلام رفتم و اين حال از او پرسيدم. گفت: آن چه مى گويد،
اورمريا يكى از فرزندان من و زمان او نزديك برسيده است، كدام خواهد بود؟ گفت: صاحب
امر شما به فرمان خداى تعالى ششم از فرزندان من است. او فرزند يزدجرد است، از قبل
مادر زين العابدين عليه السلام شهربانويه - دختر يزدجرد بن شهريار(601)
-.
و نيز در همان كتاب آمده است كه به عين عبارات آورده مى شود.
در ذكر رفتن
موسى بن نظر عبدى عامل عبدالملك بن مغرب، به طلب شهرستان سليمان بن داود
عليهماالسلام و عجايب ها كه آن جا ديد و آن چه بر ديوار نوشته، از ذكر ائمه معصوم
عليهم السلام روايت كند، از ابوقاسم عبيدالله بن القاسم البلخى از ابومسلم سكجى
عبدالله بن مسلم از ابوالسمح عبدالله بن عمير الثقفى از هرمز بن حوران از فراس از
شعبى گفت: عبدالملك بن مروان مرا بخواند، گفت: يا اباعمر، عامل مغرب - موسى بن نصر
العبدى - نامه به من نوشته است از مغرب كه مرا خبر دادند كه شهرى هست در وادى مغرب
كه سورش از مس است. ديوان بنابراين كرده اند از بهر سليمان بن داود و سليمان فرمود:
جن و عفاريت از آن قطره كرده اند كه خداى عز و جل نرم كرد از بهر سليمان و آن در
بيابان اندلس است آخر مغرب و گنج ها سليمن آن جا نهاده است. خواستم كه قصد كنم تا
بدان جا روم. كسانى كه عالم اند بدان راه ها، مرا خبر دادند كه آن راه سخت و به بى
نيازى وعده تمام از مركوب ها و زاد و راحله بدان جا نتوان رفت و مسافتى دور است و
هيچ كس قصد آن نكرد، الا از آن قاصر آمد و به مقصود نرسيد، مگر داراى داراى.
و
چون اسكندر وى را بكشت، گفت: جمله اقاليم بريدم و روى زمين ديدم و خلقان مطيع من
شدند و هيچ زمين نيست كه من بدان جا نرسيده، الا زمين اندلس و داراى داراى آن جا
رسيد.
پس اسكندر يك سال تمام ترتيب آن داد و رواحل و آن چه به كار بايد ساخت و
پنداشت كه كار تمام ساخته است و پيكان فرستاده بود و استكشاف آن راه كرده. جمله باز
آمدند و اسكندر را خبر دادند كه موانع چند هست در آن راه و او بدان نتوان رسيد. پس
عبدالملك بن مروان نامه نوشت به موسى بن نصر كه بايد كه كار سازى كنى و يكى را قايم
مقام خود بدارى و خود به طلب آن شهر روى. موسى بن نصر آن چنان كه عبدالملك مروان
گفته بود، كَانَ آن بساخت و شخصى به نيابت خود بداشت و خود بدان جا رفت و آن را
بديد. چون باز آمد، حال با عبدالملك بن مروان نمود. در آخر نامه گفته بود: چون روزى
چند رفته بوديم و مشقت كشيده، توشه به آخر رسيد. نزديك به جزيره رسيديم كه آن جا
درختان بسيار بود و من گرد آن سور مى گشتم. به جايى رسيدم از سور كتابتى به عربيت
ديدم. بر آن جا نوشته آن را بخوانم. بفرمودم تا بنوشتند. چنان كه بر سور آن شهر
نوشته بود. اين است كه به خدمت فرستادم. جز اين يك بيت ننوشتم كه صاحب كتاب اين
خواست:
چون عبدالمك نامه بر خواند و طالب بن مدر كه نام آورده بود، او را خبر داد از آن
عجايب ديده بود، و محمد بن شهاب زهرى حاضر بود. عبدالملك گفت : عجوبه شنيدى. زهرى
گفت: ظن مى برم كه جن موكل اند بر آن خزاين و خيال افكند آن را كه به سور رود.
عبدالملك گفت: چگونه از اين در گذرم و آن بزرگتر مطلوب من است. هر چه از آن سخت تر
پيش تو است، بگو. اگر مرا شاد كند و اگر اندوهگين. زهرى گفت: خبر داد مرا و على بن
الحسين - زين العابدين - كه آن مهدى باشد از اولاد فاطمه عليهاالسلام. عبدالملك بن
مروان گفت: دروغ مى گويى . تو و على بن الحسين لا يزال شما دروغ گوييد. آن مهدى
زمان باشد. زهرى گفت: من از زين العابدين روايت كردم از او بپرس. بر من هيچ ملامت
نيست . اگر دروغ گفت و اگر راست. اگر دروغ گفت وبال اين دروغ بر وى است و اگر راست
گفت، به شما رسد، بعضى از آن چه وعده مى دهد. سگ ملعون گفت: حاجتم به بنى تراب
نيست. سؤ ال كردن پنهان دار آن چه رفت از اين حال. اى زهرى كه اين هيچ كس از تو
نشنود. زهرى گفت: چنين كنم.
بر باد داده زلف مجعد را |
|
در بند كرده عقل مجرد را |
گر پى برى به لعل روان بخشش |
|
باور كنى حساب مؤ يد را |
دارد دهان وليك نشان از وى |
|
يابد كسى كه هيچ كند خود را |
هستش ميان زهستى اگر يك مو |
|
جويى كناره يابى آن حد را |
دو طره اش به عين پريشانى |
|
يكتا كند خيال مردد را |
در پيرهن لطافت اندامش |
|
باشد گواه روح مجسد را |
زاهد به خواب بيند اگر رويش |
|
بتخانه كرد خواهد سعيد را |
دو چشم او به فتنه گرى ماند |
|
مستان جنگجوى معربد را |
برده به طبع گوهر ياقوتش |
|
رنگ عقيق و رونق بسد را |
دانى كه خون ماست به جوش از چه |
|
بينى اگر لطافت آن خد را |
خيزد قيامت ار كه بر افرازد |
|
آن سرو قامت از طرفى قد را |
روشن علامتى است رخش در زلف |
|
بر غيبت و ظهور محمد(ص ) را |
قائم عليه السلام كه حق زدود نخستين كرد |
|
دائر به وى ولايت احمد را |
ظاهر به واحديت اصلى شد |
|
هر دوره تجلى ممتد را |
يكتا به وحدت است نه آن يكتا |
|
كاول بود هزار و ده و صد را |
آن واحى كش اول و ثانى نيست |
|
بل ثانى است اول بعيد را |
هرگز جز او نبوده مديرى خوش |
|
تا هست دور چرخ محدد را |
هرگز نبوده جز ز خط سبزش |
|
آرايش اين رواق زبرجد را |
بر طى و نشر نيست جز او مالك |
|
سطح زمان و كون ممدد را |
بر قبض و بسط نيست جز او حاكم |
|
عصر وجود و ملك مخلد را |
در ساحت تصرف و تقديرش |
|
نبود تفاوت اقرب و ابعد را |
دور جهان به سلطنتش قائم |
|
تا كى كند قيام مجدد را |
تجديد در ظهور بود ورنه |
|
تكرار نيست جلوه اوحد را |
ابليس ترك سجده آدم كرد |
|
نشناخت او چو خاتم امجد را |
زان رو كه بسته بود به ياءجوجان |
|
انديشه سكندريش سد را |
ديو و دد آدمى نشود هر چند |
|
آدم كند به قدرت حق دد را |
در پيش آفتاب به بينايى |
|
نتوان گشود ديده مرمد را |
خوب و بد از مهيت اشيا شد |
|
ره نيست آن كه خوب كند بد را |
رمزى است در نهاد بنى آدم |
|
كز وى توان شناختن ايزد را |
دادت نشان به گنج وجود خود |
|
تا وا رهى زجزع و نهى كد را |
آن جا كه ره به غير تحير نيست |
|
عقل افكند چگونه مسند را |
نه عقل حاكم است و نه علم اينجا |
|
نه از چنين شناخت توان حد را |
اگر نه زآن توان به خبر گشتن |
|
چندار بهم نهند مجلد را |
عارف شناخت ليك بدان چشمى |
|
كز عشق او نديد دگر خود را |
نامد خبر كه حال صفى چون شد |
|
زان پس كه يافت شاهد و مشهد را |
ولادت و غيبتش به نص ائمه دين؛ بلكه شخص خاتم النبيين معلوم و مسلم است. از طريقين
و فريقين اخبار متواتره است. چنان چه مواليد ديگر ائمه معصومين، به نقل از طرق
عامه، چون محمد بن طلحه شافعى صاحب فصول المهمة و مطالب السؤ ل و شواهد النبوة و
ابن خلكان و ديگران كه با خصوصيات روايات شيعه نوشته اند، اخبار ولادت آن حضرت
متكاثره و متظافر است.نهايت اين ولادت پنهان و شبيه به ولادت ابراهيم خليل الرحمن و
موسى كليم بن عمران كه منجمان زمان از اين دو ميلاد خبر داده و نمرود و فرعون را
آگاه كرده بودند و بايد دست و پاى خود را جمع كنيد و فاتحه خود را بخوانيد.
از
تمام قدرت خود استفاده كردند كه جلوى اين ولادت گرفته شود. تفريق مردان از زنان
كردن و پس از ولادت فرزندان، امر به كشتن آنان دادن، غافل از آن كه تدبير خلايق بر
تدبير خالق، سابق نخواهد شد. آن چه خدا خواست، همان مى شود.
مصلحت و حكمت الهيه
و اراده ازليه تعلق گرفت، به اختفا ولادت و اين كه فرعون موسى را در آغوش و كنار
خود پرورش دهد:
فَالتَقَطَهُ وَ ءَالُ فِرعَونَ لِيَكُونَ
لَهُم عَدُوّا وَ حَزَنا؛(602)
پس خاندان فرعون، او را [از آب ] برگرفتند تا سرانجام دشمن [جان ] آنان و مايه
اندوهشان باشد.
علت خفاى ولادت حضرت صاحب الزمان نيز اين بود كه خلفاى جور و
سلاطين عباسى اخبار صادقان و به ويژه صادقين را شنيده بودند كه امام دوازدهم ظاهر
خواهد شد و عالم را پر از عدل خواهد كرد و سلاطين جابر و پادشاهان ستمگر و عزيزان
بى جهت را از تخت ها سرنگون مى كند و ريشه ظلم و فساد و بيخ و بن عناد بر كند. از
اين رو پيوسته در انتظار ظهور و اطفاى آن نور بودند و بدين جهت عسكريين (امام هادى
و حضرت امام حسن عليهماالسلام ) را در سامرا حبس و از حمل و ولادت آن حضرت فحص مى
كردند و كوشش بسيار در اطفاى آن نور درخشان و اخفاى آن گوهر تابان نمودند.
خداوند متعال، حمل آن حضرت و ولادت آن بزرگوار را مخفى داشت كه وقتى حضرت عسكرى
فرمود: به حكيمه خاتون (عمه محترمه اش ) كه امشب نزد ما بمان كه فرزندى از نرجس
متولد مى شد، با تعجب عرضه داشت، در آن بانو هيچ اثرى از حمل نيست. فرمود: مثل او
مثل مادر موسى است كه تا ساعت ولادت اثرى ظاهر نبود.
حكيمه خاتون گويد: شب
خوابيدم. ثلث آخر شب براى تهجد بيدار شدم. پس از آن جام نوافل خوابيدم. نرجس بيدار
شد. نوافل شب را خواند. سپس خوابيده و نزديك طلوع فجر مضطربانه از خواب پريد.
تو
گويى پرده اى ميان من و او حايل شد. طولى نكشيد كه جهان را منور و خانه را معطر
يافتم.
از جمله موجبات رحمت در اين شب، زيارت سيد الشهداء است كه
باب الله الاعظم و رحمت واسعه خداست.
فرمود: هر كس
بخواهد با همه انبيا و ملائكه مصافحه كند و دست به دست پيمبران دهد و دوش به دوش
فرشتگان شود، شب نيمه شعبان زيارت اباعبدالله الحسين را ترك نكند و چه آن كه ارواح
صد و بيست و چهار هزار پيغمبر از خدا اجازه مى خواهند كه به زيارت آن حضرت بروند و
مرخص مى شوند و مشرف مى گردند.
با انبيا مرسلين و ملائكه مقربين، هم بزم شدن و
پاى به پاى انبياى اولوالعزم رفتن، هيچ وقت و به هيچ قيمتى براى كسى ميسر نيست، مگر
شب نيمه شعبان در خانه اباعبدالله الحسين و حرم محترم سيد الشهدا
ارواحنا له الفداء.
كسى نمى پرسد، شب نيمه شعبان ولادت با سعادت توامان حضرت امام زمان با زيارت امام
حسين عليه السلام و تشرف به آن آستان قدس و محفل انس اباعبدالله چه مناسبتى دارد؟
تبريك ولادت فرزند را به پدر ارجمند مى گويند. چرا دستور نفرمودند، شب و روز نيمه
شعبان به سامرا مشرف گرديد و به حضرت امام حسن عسگرى تبريك عرض كنيد؟
اگر گفته
شود، به احترام مقام ابوت حسينى است كه نياى هر دو بزرگوار و جد امجد پدر و فرزند
ارجمند است. چون كه صد آمد نود هم پيش ماست .
مى گويم: اين نكته نسبت به
اميرالمؤ منين عليه السلام اولى است كه ابوالائمه است و پدر همه پيشوايان. و پيش از
آن حضرت، بيان اين حقيقت در شخص مقدس حضرت ختمى مرتبت رواست كه بزرگ ترين شخصيت
عالم وجود و شاهكار جهان آفرينش بود. چرا نگويند، شب و روز نيمه شعبان به نجف اشرف
يا مدينه پيغمبر برويد و به آن جد و پدر تبريك بگوييد؟
چنين استباط مى شود:
اينجا خصوصيتى و رشته الفتى است و نكته سربسته. بى شك اين رشته درازتر و نكته سر
بازتر. به گفته سعدى اولى تر است، ما بين پدر و پسر يك ربط مخصوص و پيوستگى بخصوصى
است كه با نياكان ديگر نيست. اين پدر لب تشنه كربلا، اباعبدالله مظلوم است و آن پسر
ولى دم و طالب خون است.
وَ مَن قُتِلَ مَظلُوما فَقَد
جَعَلنَا لِوَليِّهِ سُلطَانا؛(603)
و هر كس مظلوم كشته شود، به سرپرست وى قدرتى داده ايم.
از اين رو دستور فرمودند،
در شب و روز نيمه شعبان به كربلا بروند و مژدگانى ببرند و بگويند چشم شما روشن
منتقم آمد. ولى دم و طالب ثار، قدم به عالم نهاد.
جهان زبهجت امروز باغ رضوان شد |
|
فضاى گيتى از خرمى گلستان شد |
كدام غنچه نورس به فرخى بشكفت |
|
كه باز گلشن هستى زوجد خندان شد |
گرفت جمله آفاق جلوه اشراق |
|
مگر زجيب عيان دست پور عمران شد |
جمال اشرقت الارض از زمين پيداست |
|
مگر زغيب عيان نور پاك يزدان شد |
هماره پرتو افلاك تافتى بر خاك |
|
زمين تيره از اين رو هين احسان شد |
شگفت آن كه مهمى از زمين درخشان گشت |
|
كه از طلوعش در عرش نورباران شد |
كدام عيسى دل هاى خسته را بنواخت |
|
كه از شهودش هر درد جفت درمان شد |
خداى گفته كه قرآن شفاى اهل حقست |
|
كه بود اين كه به معنى شريك قرآن شد |
سخن به تعميه تا چند گويمت روشن |
|
ظهور شمس حقيقت به ماه شعبان شد |
جمال حضرت قائم بزمگاه وجوب |
|
گرفت پرده و تابان به صقع امكان شد |
هنوز مهدى زيب قماط و مهدى بود |
|
كه بر فلك زدو تا جلوه گاه سمان شد |
هنوز ساعد قدسش تميمه مى طلبيد |
|
كه تاج عزت بر سر نهاد و سلطان شد |
هنوز در نظر خلق خرد مى آمد |
|
كه پير عقل برش كودك سبخوان شد |
امام عصر ولى خدا كفيل هدى |
|
كه ظل هستى از خلقت دو كيهان شد |
وجود پاكش كاندر كمال بى همتاست |
|
يگانه بار خدا را دليل و برهان شد |
خضر به خاك درش چون كه سود روى نياز |
|
به رهنمونى او سوى آب حيوان شد |
چو اسم پاكش در خاتم سليمان بود |
|
گرفت اهرمنى خاتم و سليمان شد |
هر آن كه پيرو او رهسپار جنت گشت |
|
هر آن كه دشمن او سرنگون بنيران شد |
مرا زحكمت بى چون بسى شگفت آيد |
|
كه روز اول وصل ابتداى هجران شد |
نداشت ديده مردم چو تاب ديدن او |
|
چو آفتابى در زير ابر پنهان شد |
زچشم مردم پنهان، ولى به معنى فاش |
|
كه ما سوى همه يك جسم و شخص وى جان شد |
اگر كه روح به صورت زتن بود غايب |
|
درست بين كه زاطراف تن نمايان شد |
خوشا دمى كه ببينم صبح طلعت او |
|
فتاده پرده و شام فراق پايان شد |
نشسته بر زبر اسب پيلتن شاهى |
|
بدين صفت كه به عرش استواى رحمن شد |
گرفت تيغ درخشان براى خونريزى |
|
همه بسيط زمين غيرت بدخشان شد |
درخت عدل جهان را به زير سايه افكند |
|
فكنده ريشه ظلم و فساد و طغيان شد |
زفيض مهرش بنيان دين عمارت يافت |
|
به دست قهرش بنيان كفر ويران شد |
كمان او نكشد كس كه راست از سهمش |
|
به چشم دشمن مژگان بسان پيكان شد |
من و رسيدن كنه مديح او هيهات |
|
كه در مناقب او عقل مات و حيران شد |
نه هر كه قافيه گويد طريق من پويد |
|
نه هر چه باران، در خاصيت چو نيسان شد |
مذاق يابد عذاب و اجاج را از هم |
|
وگر به صورت در چشم هر دو يكسان شد |
اگر كه طوطى راند هزار گونه سخن |
|
كسى نگويد گويا شد و سخندان شد |
سخن شناس كند فرق حرف را از حرف |
|
نه هر كه گفت: الف لام ميم فرقان شد |
هزار دستان دارد نوا و لحنى خاص |
|
به مكر و دستان نتوان هزار دستان شد(604) |