سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۳۱ -


در باب شانزدهم انجيل يوحنا،(485) ليكن به شما راست مى گويم كه شما را مفيد است كه من بروم، اگر نروم، آن تسلى دهنده به نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد و او چون بيايد، جهانيان را به صدق و انصاف ملزم خواهد ساخت به عدالت و داورى؛ زيرا كه بر من ايمان نمى آورند. اين جهان حكم جارى شده است و ديگر چيزهاى بسيار دارم كه به شما بگويم؛ ليكن حالا نمى توانيد متحمل شويد، اما چون او، يعنى روح راستى بيايد، او شما را به تمامى راستى ارشاد خواهد نمود؛ زيرا كه او از پيش خود سخن نخواهد گفت؛ بلكه آن چه مى شنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد و او مرا جلال خواهد داد؛ زيرا كه او آن چه را زان من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد.
اگر مسيحيان انتظار آمدن پيغمبرى ندارند و تنها مسيح را نجات دهنده مى دانند، بايد بگويند اين تسلى دهنده كيست و مقصود از آمدن او چيست ؟ رييس اين جهان كه باشد، كدام كس مردم را به عدالت و داورى ملزم خواهد ساخت ؟ اگر كسى جوياى واقع باشد و در جستجوى حقيقت كوشا شود، آيا همين سطور براى ارشاد او كافى نخواهد بود؟
مَثَل فِى الاءَنبِياءِ مَثَل رَجُل بَنِى حَائِطا فَاُكَلِّمَه الَّا مَوضِع لبنَة وَاحِدة وَ انا تِلكَ اللَّبنَة فَلا رَسوُل بَعدِى وَ لَا نَبىَّ؛(486)
من در ميان پيامبران مانند مردى هستم كه ديوارى را به طور كامل بنابراين نموده و جاى يك آجر را خالى گذاشته و من آن آجر هستم، پس نه فرستاده اى پس از من هست و نه پيامبرى.
نبوت را تشبيه به ديوارى فرموده، كه انبيا آجر و خشت آن هستند و جدار نبوت از اين افراد تاجدار تشكيل شده است. اين تشبيه معقول به محسوس، زيبايى مخصوص دارد؛ چه آن چيزى كه ما ديوار مى ناميم و وجود خارجى مى دهيم؛ جز آجر و خشت و ديگر ابزار نيست. پس صورت خارجى پيدا نكند، مگر بدان علل مادى.
همچنان آن معنى و حقيقتى كه فرستادن انبيا را ايجاب مى كند، صورت نگيرد، مگر به ظهور اينان و اين معنى تمامى نپذيرد، مگر به حقيقت ايشان و چون تمامى اين معنى بسته و پيوسته به ظهور خاتم است و او خاتم اين بنابراين و متمم صورت و معناست؛ اعتقاد به او اعتقاد به همه انبيا و كتب نازله بر آن هاست و انكار نبوت او انكار نبوت مطلقه انبيا.

نام احمد نام جمله انبياست چون كه صد آمد نود هم پيش ‍ ماست

فضايل و كمالات معجزات و خوارق عادات كه در انبيا متفرق بود، در او مجتمع گرديده؛ بلكه هر كدام هر چه نمود از شئون ولايت او بود. همه پيغمبران به تبعيت او هدايت مى نمودند و ابواب عنايت بر روى خلق مى گشودند. صاحبان عزم و انبيا عظام براى تحمل شدايد اعبا نبوت استمداد همت از او مى نمودند.

انت الذى لما توسل آدم من ذنبه فاز و هو اتاكا
و بك الخليل دعا فصارت ناره بردا و قد خمدت بنور سناكا
و دعاك ايوب لضر مسه فازيل عنه الضر حين دعاكا
و بك المسيح اتى مبشر اصرا بصفات حسنك مادحا لعلاكا
و كذلك موسى لم يزل متوسلا بك فى القيامة مرتجى لنداكا
و الانبياء و كل خلق فى الورى فى الرسل و الافلاك تحت لواكا
در اين ره انبيا چون ساربانند دليل و رهنماى كاروانند
وز ايشان سيد ما گشته سالار هم او اول هم او آخر در اين كار
مقام دل گشايش جمع جمع است جمال جان فزايش شمع جمع است
بدو منزل شده ادعوا الى الله بدو ختم آمده پايان اين راه
بلى چون زانبيا او بود مقصود چو او آمد نبوت گشت مسدود

همه انبيا مظاهر اسما حسنى و صفات علياى حق اند. اسما از نظر مفاهيم مختلف و متفاوتند. هر اسمى معناى مخصوص دارد و به صفتى از صفات خداوند رهبرى مى كنند و لذا انبيا را نمايندگان خدا مى دانيم؛ ولى مظهريت شان محدود است و به همين جهت ظهور جلال و جمال و لطف و قهر در انبيا متفاوت بود. نام حق را هزار و يك گفتند. در ميان اسما خداوندى، اسم الله را جامع ناميده اند؛ زيرا اين اسم جامع جميع اسما است. كسى كه خدا را به اين اسم بخواند، به همه اسما خوانده است از اين رو گويند:
اللّهُ علم عَلى الاَصَح للذَّاتِ الوَاجِب المُستَجمِع لِجَميعِ صِفاتِ الكَمَال؛(487)
و اين كه مى گويند: ((الله )) اسم است براى ذات واجب الوجود، دارنده جميع صفات كمال.
محى الدين عربى عارف معروف گويد: بيمارى كه در بستر مرض و ناتوانى افتاده و از پهلو به پهلو مى غلطد و يا الله مى گويد، يا شافى گفته است و آن كس كه در دريا افتاده و با امواج دست به گريبان است، اگر يا الله گويد، يا منجى مى خواهد و اگر به چنگ ظالم گرفتار شده و در زير چكمه ستمگر ناله مى كند، يا الله مى گويد، يا مغيث گفته است. چنان كه اين اسم را خصوصيتى است كه در هيچ يك از اسما ديگر خداوند نيست و هر اسمى را مظهر و مظهرى است. نماينده اين اسم جز يك تن نخواهد بود و احد لا ثانى له مظهر يا من ليس كمثله شى ء است و نماينده اسم جامع كه لفظ الله است، وجود مقدس حضرت خاتم الانبيا - محمد بن عبدالله - است. كه صاحب مقام جمع الجمع است. از اين جهت شيخ شبسترى گويد: بدو منزل شده ادعوا الى الله وگرنه همه انبيا به خدا دعوت كرده اند. اشاره است به آيه شريفه:
اءَدعوا اءِلَى اللّهِ عَلَى بَصيرَة اءَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِى؛(488)
من و هر كس (پيروى ام ) كرد، با بينايى به سوى خدا دعوت مى كنيم.
روحانيت تن و نورانيت بدن او، از همه انبيا بيشتر است كه مجاوران روح نورى الهى است.

رق الزجاج و رقت الخمر فتشابها و تشاكل الامر
فكانه خمر و لا قدح و كاءنها قدح و لا خمر

از صفاى مى و لطافت جام به هم آميخت رنگ جام و مدام
همه جام است، نيست گويى مى يا مدام باست، نيست گويى جام

سنايى درباره معراجش گويد:

چه شايد كه جان هاى ما در دمى بگردد به پيرامون عالمى
تن او كه صافى تر از جان ماست به يك لحظه گر رفت و آمد رواست

قاآنى گويد:

خيز اى غلام، زين كن، يكران را آن گرم سير صاعقه جولان را
آن توسنى كه بسپرد از گرمى يكسان چو برق، كوه و بيابان را
چو زين نهى به كويه آن، بينى بر پشت باد، تخت سليمان را
گيرم كه ملك فارس گلستان است ايدون خزان رسيده گلستان را
خواهى عزيز مصر جهان گشتن بدرود گو چو يوسف كنعان را
جايى كه پشك و مشك به يك نرخ است عطار گو ببندد دكان را
مرد سخن تراش شود رسوا چون من درم زخشم گريبان را
آرى چو صبح كرد گريبان چاك طرار شب وداع كند جان را
خود نيست مال دار اگر دزدى از مال غير پر كند انيان را
با من چرا ستيزه كند آن كو از وحى مى نداند هذيان را
گردد چه از طراوت ريحان كم گر خنفسا نبود ريحان را
يا سامرى كه گاو سخنگو ساخت از وى چه ننگ موسى عمران را؟
گيرم كه رايج آمد خر مهره قيمت نكاست گوهر غلطان را
گيرم كه بومسيله مصحف ساخت از وى چه ننگ مصحف سبحان را
گر پاى امتحان به ميان آيد دانا كجا خورد غم نادان را؟
من پتك و هر كه پتك همى خايد گو خود بده جنايت دندان را
من نوح وقت و هر كه مرا منكر گو شده پذيره آفت طوفان را
سن عيسى زمان و بنهراسم از فيض روح غدر يهودان را
عمان چو گوهر سخنم بيند عمان كند زغيرت دامان را
طعن خسرو را نشمارم هيچ زآن سان كه كوه قطره باران را
گيرم كه حاسد افعى غژمان است من زمردستم افعى غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است من تيره ابرم آفت ثعبان را
ور بد كنش به سختى سوهان است تفسيده كوره ام من سوهان را
با رد عنابه پيكرم ار پيكان رويين تنم، ننالم پيكان را
آن نيرويى كه بازوى فضلم راست هرگز نبوده سام نريمان را
و آن دولتى كه داده مرا يزدان گردن مخار ضعيفم غضبان را
كز خشم چشم من چو شود خيره از مشترى نداند كيوان را
عريانيم مبين كه كنم چون صبح از نور جامه پيكر عريان را
من نحل و نيش و نوش به هم دارم منت يگانه ايزد منان را
از نوش مى نوازم دانا را وز نيش مى گدازم نادان را
مانا نمود از پس ميلادم يزدان عقيم مادر كيهان را
زان جوهرى كه خون جگر خورده است قيمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه مى داند قدر و بهاى لعل بدخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد زين صد هزار فرق بود آن را
چوب اند هر دو عود و حطب ليكن لختى حكم كن آتش سوزان را
مرغند هر دو ليك بسى فرق است از زاغ عندليب نوا خوان را
قطران و عنبر ار چه به يك رنگند نبود شميم عنبر قطران را
نبود هلال اگر به صفت باشد شكل هلاله داسته دهقان را
هر دو سوار ليك بسى توفير از نى سوار فارس يكران را
هر دو كلام ليك بسى فرق است از سبعه معلقه فرقان را
اشعار جاهليه بسوزانى چون بنگرى فصاحت قرآن را
در صد هزار نرگس شهلا نيست آن فتنه اى كه نرگس فتان را
در صد هزار سرو گلستان نيست آن جلوه اى كه قامت حانان را
داند سخن كه قدر سخندان چيست گوى آگهست لطمه چوگان را
آوخ كه مى بكاست هنر جانم چون مه كه مى بكاهد كتان را
گوهر بكان خويش بود ارزان وانگه گران كه بر شكند كَانَ را
گردد به چشم دور و به جان نزديك فرقى نه قرب و بعد جانان را
قرب عيان هزار زبان دارد بر خويش چون پسندد خسران را
نزديكى است علت محرومى زان چشم من نبيند مژگان را
قرب نهان خوش است كه هر روزى سازد عيان عنايت پنهان را
قرب نهان نگر كه به خويش از خويش نزديك تر شمارى يزدان را
آرى چو خصم قرب عيان بيند سازد وسيله حيله و دستان را
گيرم كه يافتى گهرى ارزان نتوان شكست گوهر ارزان را
نه هر كه گفت مدح رسول و آل زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هر كه يافت صحبت پيغمبر باشد قرين ابوذر و سلمان را
قاآنيا ز نعت نبى در دل تك بر فروز مشعل ايمان را
شاهنشهى كه خشم و رضاى او مقهور كرده جنت و نيران را

لَقَد مَنَّ الله عَلَى المؤ منين اءِذ بَعَثَ فِيهِم رَسُولا مِن اءَنفُسِهِم؛(489)
خدا بر مؤ منان منت نهاد [كه ] پيامبرى از خودشان در ميان آنان برانگيخت.
قرآن مجيد كه راهبر و راهنماى بشر است، ارسال رسل را به دليل عقل واجب دانسته و توجه مردم را جلب مى كند و راه استدلال عقلى را مى آموزد و حاصل آن اين است كه خداوند به جميع صفات متصف و از همه نقايص منزه است و از جمله صفات كماليه، رحمت و لطف است كه اگر خداوند را رحمت نبود و لطف نفرمايد، ناقص بود؛ چه مردم از مصالح و مفاسد واقعى و نفس الامرى بى خبرند.
وَ عَسى اءَن تَكرهو شيئا و هو خير لَّكم و عسى اءَن تحبُّوا شيئا و هو شر لَّكم؛(490)
و بسا چيزى را خوش نمى داريد و آن براى شما خوب است، و بسا چيزى را دوست مى داريد و آن براى شما بد است.
آغاز و انجام خود را نمى دانند. اگر خداوند آن ها را به حال خود بگذارد، در تيه غوايت و گمراهى تباه شوند. در صورت يكه خداوند لطف و رحمت را بر خود واجب كرده است:
كَتَبَ على نَفسِه الرَّحمَةَ؛(491)
كه رحمت را بر خويشتن واجب گردانيده است.
و اين همان معنى است كه متكلمين به دليل لطف تعبير كرده و گويند: بر خداوند از باب لطف فرستادن پيمبران واجب است و به اين نكته در آيه قرآن اشاره؛ بلكه تصريح شده است و اين دليل عقلى محض را قرآن مجيد روشن كرده.
رسلا مُبشِّرين و مُنذرينَ لِئَلَّا يكون للنَّاس على اللهِ حُجَّة بعد الرسل؛(492)
پيامبرانى كه بشارت گر و هشداردهنده بودند، تا براى مردم، پس از [فرستادن ] پيامبران، در مقابل خدا [بهانه و] حجتى نباشد.
و ما قدروا اللهَ حقَّ قدرِهِ اءِذ قالوا مآ اءَنزل الله على بشر مِّن شى ء؛(493)
و آن گاه كه [يهوديان ] گفتند: ((خدا چيزى بر بشرى نازل نكرده ))، بزرگى خدا را چنان كه بايد نشناختند.
و از آن جا كه جامعه بشرى پيوسته در تبدل و تحول اند، ارتقا و انحطاط، فرازها و نشيب ها، خوشى ها و ناخوشى ها، عزت ها و ذلت ها، جلال ها و نكال ها، اختلافات دايمى و تطورات لازمى در اجتماع بشرى حكم فرماست و در ايام پيشين و قرون گذشته، روابط اجتماعى در ميان ملل و اقوام قوت و استحكام نداشت. مقتضاى حكمت و لطف خداوندى همان بود كه پيمبران معتمد باشند.
و اءنْ مِّن اءَمَّة الَّا خَلا فيها نَذير؛(494)
و هيچ امتى نبوده، مگر اين كه در آن هشداردهنده اى گذشته است.
و لكل اءُمَّة رَّسول؛(495)
و هر امتى را پيامبرى است.
شخصيت هاى ممتاز و برجسته، به حكم حكمت و مصلحت دست به اصلاحات زده و قدم هايى بلند و رسا برداشتند، و خدمات گرانبها به جوامع بشرى كردند، و بى شك دنياى بهتر از دنياى پيش به جاى گذاشتند، و به يقين جهان مديون پيمبران و دنيا مرهون دين خداست و آورنده آن خاتم الانبيا.
راه و روش مردمى به مردم آموخت، مجهولات بشرى را كشف و معلومات بسيارى پديد آورد، با آن كه امى بود، در محيطى به سر مى برد كه از علوم اجتماعى و قوانين مملكتى و تشكيلات ادارى كم ترين اطلاعى در دست نبود. يك مدرسه وجود نداشت، مكتب و مكتبه اى نبود. نظام اجتماعى از هم گسيخته، افراد در هم ريخته، تيرگى روابط با تاريكى جهل آميخته و به طورى عموميت پيدا كرده بود كه به دوران جاهليت تعبير مى شود. راستى اگر كسى دعوى دانستن علمى و يا داشتن فنى كند، چون مهندسى و معمارى، زمين در اختيار او بگذارند و يك عمارت را طرح ريزى كند و نقشه ساختمان را ترسيم و آن را بسازد و تحويل دهد. قدرت او مسلم و بنا. بودن او مورد اعتراف همگان مى شود.
عند الامتحان يكرم الرجل او يهان؛(496)
در هنگام امتحان است كه آدمى سربلند يا سرافكنده مى شود.

چون كند دعوى خياطى كسى شه به پيشش افكند يك اطلسى

اينك حضرت ختمى مرتبت - رسول اكرم - دعوى نبوت فرمود. تعاليم عاليه و آثار مقدسه و قوانين جاريه اى كه چهارده قرن دنيا را اداره كرده، بر نصف بيشتر جهان حكومت كرد، در صورتى كه هنوز يك قرن بر آن نگذشته بود، بدون كوچك ترين مبالغه مردم را از تاريكى به روشنى هدايت كرد و بدبخت ترين مردم جهان كه در شبه جزيه عربستان مى زيستند، در سايه تعليمات اين دين مبين سادات روى زمين شدند.
يك دسته مردم خونخوار كه جز قتل و غارت و سرقت و اسارت كارى نداشتند، برهنه و گرسنه در صحراهاى قفر يا نهايت فقر زندگى مى كردند. به بركت پذيرفتن اين آيين پاك، چنان حركت فكرى و قيام ادبى و نهضت علمى كردند، كه پرچمدار و پيشواى آبادى جهان شدند. مدينه فاضله اى كه ارسطو و افلاطون نامى از آن مى بردند و در آرزوى تشكيل آن مردند، به دست اينان ايجاد شد و ساليان دراز معلم ممتاز و مدرس سرافراز عالم بشريت بودند. من نمى توانم بفهمم كه اگر لغت پيغمبر و لقب نبوت را از رسول اكرم - حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله و سلم - دريغ دارند و از قبول نبوت او مضايقت كنند، آيا براى اين لغت چه معنايى و براى اين مفهوم چه مصداقى تصور كرده اند؟

كفاك بالعلم فى الامى معجزة فى الجاهلية و التاديب فى اليتم

اما معجزات رسول اكرم جميع معجزات انبيا گذشته است. آن چه خوبان همه داشتند او تنها داشت، بلكه آن چه آن ها داشتند و قدرتى كه به كار مى بردند استمداد از روحانيت او بود.

وكل اى اتى الرسل الكرام بها فانه اتصلت من نوره بهم

بزرگترين معجزه او، قرآن مجيد و فرقان حميد است، كه معجزه دايمه و باقيه اوست و جهات اعجاز آن مختلف، از نظر بلاغت معجزه است، چه در مجتمع قومى سخندان بدان تحدى فرمود و همه اعتراف به عجز و ناتوانى كردند و فوق طاعت بشر دانستند و چون معارضه نتوانستند، مبارزت كردند و عاقبت به دادن جزيت گردن نهادند.
و از جهات اعجاز قرآن، نظام سخن و اسلوب حكيمانه آن است كه قبل از آغاز سخن و بيان موعظت و نصيحت حسن قبول آنان را تهييج مى كند، تا به حسن قبول تلقى كنند و هر ناطق و خطيبى بايد اين اسلوب مطلوب خود را از قرآن كريم بياموزد و پند و اندرز خود را با احيا احساس و اشراف شنوندگان خود آغاز كند؛ چه نصيحت تلخ و جبران اين تلخى را با لغات و عباراتى كه مشعر بر تكريم و تعظيم شنوندگان باشد مى توان كرد.

درشتى و نرمى به هم دربه است چو رگ زن كه جراح و مرهم نه است

و از جهات اعجاز قرآن، اشتمال آن بر اخبار گذشته و آينده و اخبار به غيب است. چه آن چه مربوط به گذشته بود، براى تازيان تازه بود و آن چه مربوط به امور آينده خارق عادت.
و ديگر از جهات اعجاز قرآن، معجزات علمى اوست كه در 1400 سال پيش در باب فلك و ملك، نبات و حيوان، فضا و غذا، معادن و مخازن، باران و علوم طبيعى، طب پزشكى، فلسفه و روان شناسى، عقايد و افكارى بود، كه قرآن بر خلاف همه آن افكار سخن گفت و با فلسفه يونان و ايران مبارزه كرد و معارضه آن ها را به چيزى نگرفت، تا آن كه هزار سال بر آن گذشت و حقايق بسيارى منكشف آمد و علوم حسى و تجربى معمول و متداول گشت. قرآن مجيد مورد تصديق قرار گرفت و فلسفه آن ها باطل شد. مثلا دانشمندان زمان قرآن و فلاسفه معاصر با نزول آن، معتقد به وجود فلك الافلاك بودند كه محيط بر زمين است و افلاك را هفت گانه يا نه گانه مى دانستند، كه هر كدام بر بالاى ديگرى قرار دارند. سطح محدب هر يك مماس با سطح مقعر ديگرى است و اين افلاك قابل خرق و التيام نيستند. آن روز پيغمبر اكرم سخن از معراج خود گفت و قرآن مجيد مراتب سير آسمانى و ملكوتى او را بيان فرمود و نهايى ترين درجات سير كمالى را كه وصول بدان براى ممكن، ممكن است برشمرد. مردم به مسخره مى گرفتند و در بيان دليل مى گفتند: خلق و التيام لازم آيد و اين محال است.
تا آن كه علم ثابت كرد، آن افلاك فقط در عالم الفاظ و عبارات مدعيان علم بود، و گرنه در فضا چنين افلاكى وجود ندارد. كشف هاى علمى آن ها را مسخره كرد و سر تعظيم در برابر قرآن مجيد فرود آورد كه اين فضا و جو لا يتناهى قابل سير و سفر است و حقا شايسته گردش و ديدنى است، كه امروز بسيارى از دانشمندان را به هوس انداخته كه به كره ماه و مريخ مسافرت كنند. در آن روزگارى كه اختر شناسان كواكب و سيارات و ثوابت معتقد بودند و هر ستاره سياره را در ثخن فلك مى دانستند و بالاى هر فلك فلكى ديگر، تا هفت فلك كامل شود و هفت سياره و سپس به فلك ثوابت واصل و او را هشتمين فلك مى شمردند و بالاى آن فلك اطلس بود كه از ستاره خالى بود و پشت بام فلك اطلس با فلك الافلاك عالم مثال بود. در موقعى كه صاحبان علم و دانش پژوهان وقت چنين افكارى داشتند و تا همين اواخر علماى هياءت، دنباله همان سخنان را گرفته بودند، ولى قرآن مجيد فرمود:
اءنّا زيَّنا السمآءَ الدُّنيا بزينَة الكواكِب؛(497)
ما آسمان اين دنيا را به زيور اختران آراستيم.
آن چه از ستارگان ديده مى شود در آسمان دنياست كه نزديك به شماست و چه بسا آفريدگان خداوند كه در همين آسمان و ديگر آسمان هاست كه از حد احصا و شماره بيرون است.
وَ لَوْ اءَنَّمَا فِى الاَْرْضِ مِن شَجَرَةٍ اءَقْلَامٌ وَالْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِن بَعْدِهِ سَبْعَةُ اءَبْحُرٍ مَّا نَفِدَتْ كَلِمَاتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ؛(498)
و اگر آن چه درخت در زمين است قلم باشد و دريا را هفت درياى ديگر به يارى آيد، سخنان خدا پايان نپذيرد. قطعا خداست كه شكست ناپذير حكيم است.
به گفتار علماى زمان اطمينان نبود، ولى دانش روز از قرآن تمكين نمود. در زمان نزول قرآن نر و مادگى را از مختصات عالم حيوانى و بعضى نباتات مى دانستند. قرآن مجيد گفت:
وَ مِن كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا(499) زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ؛(500)
و از هر چيزى دو گونه [يعنى نر و ماده ] آفريديم، اميد كه شما عبرت گيريد.
دانش، افكار آنها را ابطال و در لابراتوارها مطلب را به حس و عيان نشان داد كه همه موجودات مادى، از ذره تا دره مركب اند از دو جفت مونث و مذكر، يا موجبه و سالبه و يا مثبت و منفى. و همچنين در بسيارى از علوم كه قرآن مجيد در مقام رد گفتار مدعيان و ابطال افكار آنان بر آمد و از وحدت و تنهايى خود در اين باره وحشت نكرد. در بحبوحه قدرت مسيحيان كه به اقانيم سه گانه قايل بودند، اب و ابن و روح القدس مى گفتند، اعلان يكتايى پروردگار داد و بى همتايى او اعلام كرد.
لَّقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ؛(501)
كسانى كه [به تثليث قائل شده و] گفتند: ((خدا سومين [شخص از] سه [شخص يا سه اقنوم ] است، قطعا كافر شده اند.
لَّن يَسْتَنكِفَ الْمَسِيحُ اءَن يَكُونَ عَبْدا لِّلّهِ؛(502)
مسيح از اين كه بنده خدا باشد هرگز ابا نمى ورزد.