شمع الهى زدل افروخته |
|
درس ازل تا ابد آموخته |
از پى باز آمدنش پاى بست |
|
موكبيان فلك ابلق به دست |
نيم شبان كَانَ ملك نيم روز |
|
كرد روان مشعل گيتى فروز |
خود فلك از ديده عماريش كرد |
|
زهره و مه مشعله داريش كرد |
كرد رها در حرم كائنات |
|
هفت خط و چار حد و شش جهات |
ديده اغيار گران خواب گشت |
|
كو سبك از خواب عنان تاب كشت |
با قفس قالب از اين دامگاه |
|
مرغ دلش رفت به آرامگاه |
مرغ پر انداخته يعنى ملك |
|
خرقه در انداخته يعنى فلك |
مرغ بهشتيش قفس پر شده |
|
قالبش از قلب سبك تر شده |
گام به گام او چه تحرك نمود |
|
ميل به ميلش به تبرك ربود |
چون دو جهان ديده بر او داشتند |
|
سر زپى سجده بر افراشتند |
رخش بلند اخترش افكنده مست |
|
غاشيه را بر كتف هر كه هست |
بحر زمين كَانَ شده او گوهرش |
|
برده سپهر از پى تاج سرش |
او ستده پيشكش آن سفر |
|
از سرطان تاج وز جوزا كمر |
تا شب او را چقدر قدر هست |
|
زهره شب سنج ترازو به دست |
تا به حمل تخت ثريا زده |
|
لشكر كل خيمه به صحرا زده |
چون گل از آن پايه فيروزه فرش |
|
دست به دست آمده تا ساق عرش |
همسفرانش سپر انداختند |
|
بال شكستند و پر انداختند |
او متحير چو غريبان راه |
|
حلقه زنان بر در آن بارگاه |
پرده نشينان كه رهش داشتند |
|
هودج او يك تنه بگذاشتند |
از باغ بهشت آمد اين نفحه مشگين بو |
|
يا داده به دست باد اين غاليه مو گيسو |
نظرگيان بستند از ديدن مه ديده |
|
تا بر لب بام آمد آن هلال ابرو |
در وصف نمى آيد آن موى ميان اى دل |
|
پيچيد نمى بايد عمرى به سر يك مو |
شمشاد نمى رويد چون قامت او موزون |
|
خورشيد نمى تابد چون طلعت او نيكو |
از دست نگارينش وز ساعد سيمينش |
|
هم رنجه شود پنجه، هم خسته شود بازو |
جز خال شبه رنگش هندو بچه نشنيدم |
|
كز سرو رود بالا بر ماه زند پهلو |
دل بردن چشمش را جان بخشى لعلش را |
|
من معجزه مى دانم اين مدعيان جادو |
اى كاش سخن گويد تا دم نزند طوطى |
|
يا سوى قفا بيند تارم نكند آهو |
كارى كه رخ و زلفش با جان و دلم كردند |
|
چوگان نكند با گو آتش نكند با مو |
يك دل به همه عالم در دست كسى نگذاشت |
|
آن زلف سيه روشن فرياد از آن هندو |
فخر الدين رازى را در نبوت خاصه برهانى است كه بر مشرب حكما و ذوق تاله آورده و
تقرير شايسته تقدير كرده است. گويد:
انسان يا ناقص و فرومايه است و يا كامل و
داراى سرمايه. و دوم بر دو قسم است: چه كامل يا قادر بر تكميل غير هست، يا چنين
قدرتى در وى نيست، اگر قدرت بر تكميل غير ندارند، اوليا هستند. آنان كه سرمايه كامل
دارند و بر تكميل ديگران نيز قادر هستند، به نام انبيا و پيامبران شناخته مى شوند.
ناقصان را عوام، سرمايه داران يا كاملان را، اوليا و پرمايگان را انبيا مى شناسيم.
شك نيست كه پيوسته كمال انسانى، به دو نيروى علم و عمل بازبسته است و سردسته همه
كمالات علمى كه پيش اهل نظر معتبر است. تكميل قوه نظرى و تابش نور علم و دانش بشرى
شناسايى خداست و سرآمد همه كمالات علمى، اطاعت و فرمان بردارى است. به يقين هر يك
از اوليا كه در مقام كمال نفسى و تكميل شخص به وسيله علم و عمل بيشتر و پيشتر است،
مقام ولايت او كامل تر خواهد بود و هر كدام از انبيا كه در مقام تكميل غير در اين
دو كمال برتر و از عهده بهتر بر آمده است، درجات نبوت و رسالت او بيشتر و بالاتر
است. هرگاه مقدمه به طور بايسته دانسته شود، گوييم:
پيش از طلوع آفتاب نبوت
احمدى و شروع رسالت محمدى صلى الله عليه و آله و سلم، جهان پر از شرك و طغيان بود و
كفر و عصيان عالم را گرفته بود؛ چه اگر يهودان بودند؛ در افكار باطله و تشبيه و
اقترار بر پيغمبران و در تحريف تورات و ديگر خرافات بودند و اگر نصارى و مسيحيت
بود، در اثبات تثليث و نفى حقيقت توحيد و تغيير انجيل سرگرم بودند و ايرانيان از
نظر علم در مقام اثبات دو مبداء يزدان و اهريمن و پيوسته آتش فتنه را بين اين دو
دامن مى زدند و از نظر عمل نكاح مادران و خواهران را ترويج و با محارم تزويج
ميكردند. اگر تازيان بودند، كعبه را بتخانه و مسجد را ميخانه ساخته بودند. خدايان
گوناگون داشتند و دست تطاول بر جان و مال مردم دراز و در طول سال عرض و طول صحارى
را پيموده و عرض و ناموس يكديگر را به باد داده و به يغما مى بردند. دنيا از اين
آرا جان گزا و اعمال وحشت زا پر بود. تا آن كه خداوند نظرى به عنايت گشود. حضرت
ختمى مرتبت را رسالت فرمود و براى كليه عالم فرستاد. او را برانگيخت تا آغاز دعوت
كند و دست به اصلاحات اساسى زند. درهاى بسته فراز عقدهاى گره خورده باز و جهان
انسانيت سرفراز شود. گيتى و مردم روى زمين از باطل بگردند و به حق بگروند. از كژى و
كاستى ببرند و به حقيقت راستى پيوندند.
بازار مكر و تزوير شكست. چراغ دروغ بى
فروغ گشت، به دين گرويدند، پاك دل گرديدند و به راستى گراييدند. بساط جهل و نادانى
كه نتيجه آن حيرت و سرگردانى است، برچيدند و ميوه درخت دانش را در سايه دين چيدند.
زبان به توحيد گوياى، پاى كوبان به برق لا اله الا الله،
بر دوش گرفتند. پرچم نصر من الله همراه آوازه،
الله اكبر ورد زبان و آويزه گوش داشتند، آن چه جز ياد
خداست فراموش كردند.
در بيشتر كشورهاى معموره آن روز جهان، رايت توحيد را بر
فراز بزرگترين كاخ و مجلل ترين عمارات دنيا به اهتزاز در آوردند و به وسيله تابش
نور دانش و درس معرفت و بينش دوستى دنيا، تبديل به دوستى خدا شد. جاى انكار و قابل
ترديد نيست كه معناى نبوت و مقصود از رسالت، جز تكميل ناقصان و دستور تحصيل فضل و
فضيلت نيست و بى شك حصول اين آثار و وصول بدين مآثر و پيدايش اين همه كمالات و
مفاخر به آمدن حضرت ختمى مرتبت به پايه اى
رسيد كه نظير براى آن نيست و حتى دعوت
موسى و بعثت مسيح را مقايسه با اسلام نتوان كرد. و هيچ قدم اصلاحى را با قيام اسلام
در يك كفه نبايد گذاشت. از اين جا دانيم كه او پيشواى همه انبيا و مفخر پيمبران
خداست. نامه به شاهنشاه ايران و امپراطور روم نوشت و تعيين سرنوشت گرديد.
مبين در خود كه خودبين را بصر نيست |
|
خدابين شو كه خود ديدن هنر نيست |
زخود بگذر كه در قانون مقدار |
|
حساب آفرينش هست بسيار |
زمين از آفرينش هست گردى |
|
وز او اين ربع مسكون رهنوردى |
عراق از ربع مسكون است بهرى |
|
وز آن بهره مداين هست شهرى |
در آن شهر آدمى باشد زهر باب |
|
تويى زآن آدمى يك شخص در خواب |
قياسى باز گير از آفرينش |
|
حد و مقدار خود از آفرينش |
ببين تا پيش تعظيم الهى |
|
چه باشد در حساب اين پادشاهى |
زتركيبى كه اين سان پايمال است |
|
خداوندى طلب كردن محال است |
گواهى ده كه عالم را خدايى است |
|
نه درجايى نه حاجتمند جايى است |
خدايى كآدمى را سرورى داد |
|
مرا بر آدمى پيغمبرى داد |
چو نامه ختم شد صاحب نوردش |
|
به عنوان محمد مهر كردش |
به دست قاصدى جلد و سبك خيز |
|
فرستاد آن نوشته سوى پرويز |
چه قاصد عرض كرد آن نامه نو |
|
بجوشيد از سياست خون خسرو |
به هر حرفى كه زان منشور برخواند |
|
چو افيون خورده مخور در ماند |
زتيزى گشت هر مويش سنانى |
|
زگرمى هر رگش آتشفشانى |
چو عنوان گاه عالمتاب را ديد |
|
تو گفتى سگ گزيده آب را ديد |
خطى ديد از سواد هيبت انگيز |
|
نوشته كز محمد سوى پرويز |
غرور پادشاهى بردش از راه |
|
كه گستاخى كه يارد با چو من شاه |
كه را زهره كه با اين احترامم |
|
نويسد نام خود بالاى نامم |
رخ از سرخى چو آتشگاه خود كرد |
|
زخشم انديشه بد كرد و بد كرد |
دريد آن نامه دندان شكن را |
|
نه نامه بلكه نام خويشتن را |
اى رسول اكرم، اى افتخار بنى آدم، مقصود اصلى از آفرينش عالم، اى قيامت عامل قوام و
وجودت باعث انتظام، اى صدرنشين مقام قاب قوسين او ادنى و گردش كننده بر ملكوت اعلى،
اى موسس اساس آدميت و اى مشيد بنابراين مدنيت، مصدر اولين ديباچه قانون اساسى و
ماخذ آخرين كتاب سياسى، آيات محكمه قرآنت مبين افكار ملل و بيان فرقان مبينت جامع
حقوق دول، اى آن كه بذر انسانيت و سعادت در مزارع تربيت و معرفت عالميان كاشتى و
اساس ستم از صفحه زمين برداشتى. بساط شريعت نهادى و مايه انبساط عدل و داد شدى.
پايه و اساس تمدن بر اصل تدين استوار نمودى. بنيان حقيقت گذاردى و خشت نخستين را در
عمارت مليت به كار بردى و ساحت ظلمت و اقليم وحشت و مركز فساد و وحشيت؛ يعنى سرزمين
شبه جزيرة العرب را از پرتو آفتاب عالمتاب دين روشن فرمودى و زواياى تاريك حجاز و
يمامه را از شعاع نور اعظم و قرآن معظم روشنايى دادى. گلخن جهان و بلاد تازيان را
گلشن جهانيان و كعبه آمال نيك مردان و قبله آزادگان جهان ساختى، مردمى را از حضيض
مذلت به اوج عزت رساندى.
اكنون سراى از خاك يثرب بر آور، اوضاع و احوال مسلمانان
را ببين، جلال نكال و افتخار افتقار گرديد.
اى كيش مقدس اسلام و اى شرع مطهر، خبر الانام چه بزرگ دينى و سترگ آيينى. اى امت
پيغمبر آخر زمان و اى پيروان قرآن، شما بهترين امت روى زمين و بزرگترين ملت جهان
بوديد. بسا فتوحاتى كه نموديد، و چه كشورها گشوديد. رشادت ها از خود نشان دادى.
شجاعت ها به ظهور رسانديد. آن اقتدار و شوكت چه شد؟ آن اقبال و رفعت كجا بود؟ اين
شما بوديد كه پاى رفعت بر فرق فرقدان گذاشتيد و دست قدرت در شرق و غرب داشتيد. آن
اعتبار و عزت، آن افتخار و شوكت كو؟ آن جاه و جلال، آن فر و اقبال، آن منزلت و مقام
پيشينه چرا رفت ؟ آن بلندى رتبت ديرينه كجا رفت ؟ خون غيرت و عصبيت يكباره فسرده،
آن شجاعت و حميت مرده، شاخ نشاط و عشرت تان پژمرده، شما كه طوق بندگى به گردن و دل
افكنديد و حلقه غلامى به گوش ملل زديد و امروز تن به چنين ذلت داده و قلاده تابعيت
بيگانگان به گردن نهاديد.شما كسانى بوديد كه مخالف تان از جان تحسين مى كرد و
موافقتان از دل آفرين مى گفت. چرا اكنون به روزى افتاده ايد كه دوستان تان ملامت
كنند و دشمنانتان زبان شماتت بگشايند؟ برادران مسلمان تان در دست قدرت كافران مقهور
و مظلومند و در پنجه ملل جابره از حقوق خود محروم. به ياران مراكشى نمى نگريد كه
چون دستخوش حيل و وساوس بيگانگان اند و گرفتار مكايد و دسايس دشمنان شده اند.
هان ديده از خواب غفلت بگشاييد و به اطراف و جوانب خود نظرى كنيد. پنبه غفلت از گوش
به در آوريد. به دوستان خود توجهى كنيد كه سيل حوادث چگونه سرازير شده و تندباد
مصائب، كوه و دشت را چسان پيموده و خانه ها ويران نموده و مردمى بى خانمان كرده. از
حال ديگران عبرت بگيريد و براى خلاص خود غيرت كنيد. عزت و استقلال خود را به دست
آوريد. در مقام دفع بر آييد و رفع غائله نماييد، باشد كه آب رفته به جوى باز آيد و
عزت سلب شده استرداد گردد.
و لا تَهِنوا وَ لا تَحزَنوا و
اءَنتُم الاءَعلونَ اءنْ كَنتُم مُّؤ منينَ؛(511)
و اگر مؤ منيد، سستى مكنيد و غمگين مشويد، كه شما برتريد.