اصول اختلافات و اساس منازعات، در ميان مردم معروف و مشهور
است، چون نزاع بين شعوبيه و تازيان، كوفيان و بصريان، عدنانيان و قحطانيان. چه اين
خصومت ها در حكومت ها تاءثير كامل داشته و نتايج زيان بخش به بار آورده است و ضرر و
زيان اخلاقى اين امور سه گانه، نبايد با اختلاف نظر علمى در مباحث كلامى مقايسه
گردد، چه برخى قبايل به قدر و بعضى جبرى هستند. بعضى معتقد به وعد و گروهى به وعيد
گفته اند و نيز در اسما خدا و توفيقى بودن آن بحث كرده و برخى به آزادى در آن رفته
اند. همچنين نظير آن را درباره احكام گفته اند و باز در اخبار و آثار معتقدات مختلف
داشته اند. دامنه اين اختلافات كم تر به فساد و خونريزى و آلودگى هاى اخلاقى كشيده.
بدترين اقسام اختلاف كه كار را به جاى باريك رسانده بود و عقول و افكار را تاريك
ساخته است، اختلاف در تشخيص درجات و تعيين مراتب اشخاص بوده است. نخست در باب تقديم
على و ابوبكر مى گوييم، بيش از هر چيز بايد ترك هواى نفس گويد و حق و عدالت را در
نظر بگيرد؛ چه اگر غرض ورزى و كينه توزى در كار آيد، دشمنى و عداوت نمايد. اين يهود
با نصارى معاوضت كردند و درباره مسيح منازعت نمودند، كار لجاجت به آن جا رسيد كه او
را پسر يوسف نجار گفتند، و نيرنگ باز و حيله گر و خودساز و دام گستر ماهى گير و رنگ
پذير معرفى كردند. در مقابل نصارى او را رب العالمين
گفته و خداى اولين و آخرين خواندند و آفريننده آسمان و زمين شمردند. اگر يهود لغتى
بدتر از آن كه گفتند در قاموس خود پيدا مى كردند، نسبت به مسيح خوددارى نمى كردند و
اگر نصارى هم مقامى رفيع تر و گفتارى بالاتر مى داشتند، از عيسى مضايقه نداشتند و
دريغ نمى كردند.
از اين رو على عليه السلام فرمود:
يهلك فى رجلان: محب مفرط و مبغض مفرط؛(384)
در باب من دو كس هلاك مى شوند: يكى دوستى افراطى و ديگرى دشمنى افراطى.
زنهار،
دوستى صحابه پيغمبر شما را بر آن ندارد كه حقوق ثابته آل محمد را پايمال كند و قدر
آن ها را نشناسيد. كاسه از آش داغ تر نباشيد. چه آن كه خليفه دوم - عمر - دستور
داد، ديوان ها مرتب كنند و آمار مسلمين را در دفاتر به ثبت رسانند و روزى كه دواوين
حاضر شد و به نظر خليفه رسيد، نام خود را مقدم ديد كه رييس كل آمار از شخص اول كشور
شروع كرده و پيش از همه نام عمر را نوشته است. ديوان را بينداخت و گفت:
ابدؤ ا
بطرفى رسول الله وضعوا آل الخطاب وضعهم الله؛(385)
از اطرافيان رسول خدا آغاز كنيد و خاندان خطاب را جايى كه نشانده بنشانيد.
آل
محمد بر همه تقدم دارند. بايد نخست نام على زينت بخش ديوان شود و سپس به ترتيب نام
خويشاوندان پيغمبر ثبت گردد، تا نوبت به نام من برسد. كسى بر او انكار نكرد؛ بلكه
راءى و صواب شمرده و او را تحسين نمودند و اين موضوع را مناقب او شمردند. پس مى
گويم اگر خداوند چنان مى خواست كه بين بنى هاشم و ديگر مردم فرقى نباشد، سهم ذوى
القربى تعيين نمى كرد.
و اءنذر عشيرتك الاقربين؛(386)
و خويشان نزديكت را هشدار ده.
نمى فرمود و همچنين: و انّه
لذكر لَّك و لقومك؛(387)
و به راستى كه [قرآن ] براى تو و براى قوم تو [مايه ] تذكرى است. مفهومى نداشت.
حال كه به فرمان خداى متعال خويشان پيغمبر از ديگران برترند، در ميان خود آنان نيز
هر كس به پيغمبر نزديك تر است، رفعت مقام بيشتر دارد. پايگاه هر كس در پيشگاه
پيغمبر به قدر جايگاه اوست.
اما على بن ابى طالب، اگر بخواهيم زندگانى او را
بدانيم و مقام مقدس او را بشناسيم و مناقب او را به قلم آوريم، بايد كتاب ها
بنگاريم. باشد به يكى از هزار و كمى از بسيار آن برسيم.
العرق صحيح، و المنشاء كريم، و الشاءن عظيم، و العمل جسيم، و العلم كثير، و البيان
عجيب، واللسان خطيب، و الصدر حيب، اخلاقه وفق اعراقه، و حديثه يشهد لقديمه، و ليس
التدبير فى وصف مثله، الا ذكر جمل قدره و استقصاء جميع حقه. فاذا كَانَ كتابنا لا
يحتمل تفسير جميع امره، ففى هذه الجملة بلاغ لمن اراد معرفة فضله؛(388)
ريشه اش درست، اصلش نيكو، شاءنش بزرگ، كارش عظيم، دانشش بسيار، بيانش شگفت، زبانش
سخندان و سينه اش گشاده است، پس اخلاقش مطابق با اصل و نسب و سخنش گواه كهن بودن
اوست و در توصيف چون او روشى نيست جز ذكر پاره اى از ارزش ها و بر شمردن همه حقوقش.
حال كه نوشتار ما گنجايش تمامى شرح حال او را ندارد، بنابراين در همين مقدار براى
كسى كه مى خواهد فضيلت او را بداند، كفايت است.
و هم او گويد:
مما لعلى ابن ابى طالب عليه السلام خاصة، پدرى چون
ابوطالب، جد او عبدالمطلب، مادر او فاطمه بنت اسد بن هاشم، همسرى چون فاطمه دختر
پيغمبر ملكه اسلام و بانوى بانوان بهشت، فرزندانش حسن و حسين و برادرش جعفر.
و كَانَ عليه السلام بشره دائم و ثغره باسم غيث لمن رغب و
غياث لمن رهب مآل الآمل و ثمال الارامل، يتعطف على رعيته و يتصرف على مشيته و يكفه
بحجته و يكفيه بمهجته؛(389)
لبخندش هميشگى و دندانهايش خندان است. براى مشتاقان، باران، براى رحمت زدگان پناه،
محصول آرزوها، فريادرس بيوه زنان و مهربان با زيردستان است و به خواست خودش كار مى
كند و با استدلالش باز مى دارد و با جانش كفايت مى كند.
رغد العيش فزده رغدا |
|
بسلاف منه تشفى سقمي |
طرب الصب على وصل الحبيب |
|
وهنى العيش على بعد الرقيب |
وفّنى من اءكؤ س الراح النصيب |
|
واسقنيهاتوما لا مفردا |
فالهنا كل الهنا فى التوام
|
آتنى الصهباء نارا ذائبه |
|
كللتها قبسات لاهبه |
واسقنيها والندامى قاطبه |
|
فلعمرى انها رى الصدى |
لفؤ اد بالتصابى مضرم
|
ما اءحيلى الراح من كف الملاح |
|
هى روح هى روح هى راح |
فاءدرها فى غدوّ ورواح |
|
كذُكاء تتجلى صرخدا |
رصعتها حبب كالانجم
|
حبذا آناء اءنس اءقبلت |
|
اءدركت نفسى بها ما اءملت |
وضعت اءم العلى ما حملت |
|
طاب اءصلا وتعالى مُحتدا |
مالكا ثقل ولاء الا مم
|
آنست نفسى من الكعبة نور |
|
مثل ما آنس موسى نار طور |
يوم غشى الملا الاعلى سرور |
|
قرع السمع نداء كندا |
شاطئ الوادى طوى من حرم
|
ولدت شمس الضحى بدر التمام |
|
فانجلت عنا دياجير الظلام |
ناد يا بشراكم هذا غلام |
|
وجهه فلقة بدر يهتدى |
بسنا انواره فى الظلم
|
كشف الستر عن الحق المبين |
|
و تجلى وجه رب العالمين |
و بدا مصباح مشكاة اليقين |
|
وبدت مشرقة شمس الهدى |
فانجلى ليل الضلال المظلم
|
هل درت ام العلى ما وضعت |
|
ام درت ثدي الهدى ما ارضعت |
ام درت كف النهى ما رفعت |
|
ام درى رب الحجى ما ولدا |
جل معناه فلما يعلم
|
إ ن يكن يجعل للّه البنون |
|
وتعالى اللّه عما يصفون |
فوليد البيت احرى ان يكون |
|
لولى البيت حقا ولدا |
لا عزير لا ولا ابن مريم
|
سبق الكون جميعا فى الوجود |
|
و طوى عالم غيب وشهود |
كل ما فى الكون من يمناه جود |
|
اذ هو الكائن للّه يدا |
و يد اللّه مدر الانعم
|
انست نفسى من الكعبة نور |
|
مثل ما آنس موسى تار طور |
يوم غشى الملاء الاعلى سرور |
|
قرع السمع نداء كند |
شاطى الوادى طوى من حرم
|
هذه فاطمة بنت اسد |
|
اقبلت تحمل لاهوت الابد |
فاسجدوا ذلا له فى من سجد |
|
فله الاملاك خرت سجدا |
اذ تجلى نوره فى آدم
|
نُسخ التاءبيد من نفي ترى |
|
فاءرانا وجهَه ربُّ الورى |
ليت موسى كَانَ فينا فيرى |
|
ما تمناه بطور مجهدا |
فانثنى عنه بكفى معدم
|
سيد فاق علا كل الانام |
|
كَانَ اذ لا كائن و هو امام |
شرف اللّه به البيت الحرام |
|
حين اضحى لعلاه مولدا |
فوطا تربته بالقدم
|
هو بعد المصطفى خير الورى |
|
من ذرى العرش الى تحت الثرى |
قد كست علياؤ ه ام القرى |
|
غرة تحمى حماها ابدا |
حيث لا يدنوه من لم يحرم
|
سيد جازبة به الفضل مضر |
|
بفخار فسما كل البشر |
وجهه فى فلك العليا قمر |
|
فبه لا بالنجوم يهتدى |
نحو مغناه لنيل المغنم
|
هو بدر وذراريه بدور |
|
عقمت عن مثلهم ام الدهور |
كعبة الوفاد فى كل الشهور |
|
فاز من نحو فناها وفدا |
بمطاف منه او مستلم
|
ورثوا العلياء قدما من قصى |
|
و نزار ثُمَّ فهر ولؤ ي |
لا يبارى حيهم قط بحى |
|
و هم ازكى البرايا محتدا |
واليهم كل فخر ينتمي
|
اءيها المرجى لقاه فى الممات |
|
كل موت فيه لقياك حياة |
ليتما عجل بى ما هو آت |
|
علنى القى حياتى فى الردى |
فائزا منه باءوفى النعم
|
(390)
على بن عيسى اربلى در كشف الغمه نقل مى كند:
((چون احمد بن حنبل به كوفه آمد، مردى در آن جا مى بود مشهور
كه به امامت قايل بود و به صراحت مى گفت و همه به مراتب درايت و روايت او معتقد
بودند و در علم حديث مقامى شامخ داشت. احمد به سراغ او نرفت و مى گفت: با اين كه
ملاقات او را دوست دارم و به شنيدن حديث از وى نيازمندم، ولى شنيده ام مرد تقيه هم
نيست.
معتقد خود را مى گويد و به شيعه بودن تصريح مى كند و چون به شيخ گفتند:
احمد به سراغ شما بدين عذر نيامده، شما لا اقل ساكت باشيد، گفت: من اهل مداهنه
نيستم. دين خود را مى گويم و عقيده قلبى خود را براى و غير و اظهار مى دارم و احمد
نيز امتناع داشت تا اوان حركت مؤ منين خيرانديش احمد را گفتند: شما اگر اين مرد را
نبينى و حديث از وى نشنوى، زيان غير قابل جبران دارى؛ چه همه كه دوستان شما نيستند.
جمعى خواهند گفت: شيخ او را نپذيرفته. احمد گفت: من سكوت او همى راضى هستم. چون
تدبير خود را در احمد بى تاءثير يافتند، به فوريت نزد شيخ آمده، او را گفتند: احمد
بن حنبل شخصيت بزرگ علمى دارد و بغداد شهرت به سزايى، براى شما گران تمام مى شود؛
چه اگر احمد در پاسخ پرسش مردم نامى از تو نبرد و بيان علت كند، تو را مشتهر سازد و
بغداديان لعن تو را جايز شمرند و علنى كنند و ما از تو خواهشمنديم كه از عقيده
مذهبى خود چيزى نگويى. بر آوردن حاجت برادر دينى مستحب موكد است. آن قدر گفتند، تا
راضى شد، سپس احمد را گفتند: شيخ منتظر شماست.
چون احمد وارد شد، شيخ احترام كرد
و براى او حديث گفت و آن چه احمد مى خواست از او شنيد و نوشت. چون مهياى حركت شد،
شيخ گفت: اكنون مرا به تو حاجتى نيست. گفت: مرا بفرمايند. گفت: مى خواهم كه افكار
مذهبى خود را بگويم و مثل تويى از من بشنود. احمد گفت: بفرمايند. شيخ گفت: من معتقد
هستم كه على بن ابى طالب بعد از پيغمبر افضل خلق است و بر همه صحابه برترى دارد و
امامت بعد از پيغمبر حق اوست. چون سخن بدينجا رسيد، احمد گفت: اين حرف تازه نيست و
كشف جديدى و خرق اجماع نكرده و فرق اسماع ننموده، پيش از شما چهار تن از صحابه
پيغمبر اين حرف را گفته اند.
1. جابر. 2. ابوذر، 3. سلمان. شيخ را چنان نشاط دست
داد كه در پوست نمى گنجيد و صميمانه دست يكديگر را فشردند و از هم جدا شدند)).
حره دختر حليمه سعديه بر حجاج وارد شد. از طرز ورود و بى اعتنايى به دستگاه دانست
كه اين يك بانوى عادى نيست. پس از تاءمل اندكى پرسيد: حره دختر حليمه تويى ؟ در
پاسخ گفت: فراسة من غير مؤ من. حجاج گفت: من مدتهاست
در انتظار ديدن تواءم. به من گفته اند كه عقيده تو اين است كه على افضل اصحاب
پيغمبر است و تو على را بر ابوبكر و عمر و عثمان ترجيح داده و برتر دانسته اى. حره
گفت : به شما دروغ گفته اند. چه آن كه عقيده من درباره اميرالمؤ منين على عليه
السلام بيش از اين است كه تنها او را بر اصحاب ترجيح دهم. بر كسانى كه افضل از آن
ها هستند نيز تفضيل مى دهم. حجاج گفت: مقصود خود را واضح تر بگو. افضل از اصحاب
پيغمبر كى است ؟ گفت: كسان بسيارى آدم، نوح، ابراهيم، داود، سليمان، موسى و عيسى.
حجاج گفت: واى بر تو كه اكتفا به آن نكردى كه على را افضل اصحاب بدانى. او را در
رديف انبيا نام بردى و تفضيل نهادى. اگر دليل واضحى و برهان قاطعى نيارى، تو را
خواهم كشت. حره گفت: فضيلت او را خدا داده. قرآن مجيد درباره آدم گويد:
وَ عَصَى ءاَدَمُ رَبَّه فَغَوى؛(391)
و [اين گونه ] آدم به پروردگار خود عصيان ورزيد و بيراهه رفت.
و درباره على
فرمايد:
كَآن سَعيُهُم مَّشكُورا؛(392)
آنانند كه تلاش آن ها مورد حق شناسى واقع خواهد شد.
آدم از همه نعمت هاى بهشت
مستفيد بود و در بهره بردارى آزاد، تنها از درخت گندم ممنوع بود كه:
وَ لَا تَقرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ؛(393)
و [لى ] به اين درخت نزديك نشويد.
فرمود: و آدم يك سر به سراغ گندم رفت و از
گندم خورد. على عليه السلام منعى نداشت و همه نعم بر او حلال و مباح بود، با اين
حال نان گندم نخورد.
غلام پير مغانم ز من مرنج اى شيخ |
|
چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد |
حجاج بى اختيار گفت: احسنت يا حره. اما دليل تو تفضيل
بر نوح و لوط چيست ؟ حره گفت:
ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا
لِّلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَاءَةَ نُوحٍ وَ اِمْرَاءَةَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ
عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا
عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئًا وَ قِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ؛(394)
خدا براى كسانى كه كفر ورزيده اند، آن نوح و آن لوط را مثل آورده [كه ] هر دو در
نكاح دو بنده از بندگان شايسته ما بودند و به آن ها خيانت كردند، و كارى از دست
[شوهران ] آنها در برابر خدا؟ ساخته نبود، و گفته شد: ((با
داخل شوندگان داخل شويد)).
و على بن ابى طالب را، همسرى
است كه خشنودى او خشنودى خدا و خشم او خشم خداست. اگر فاطمه راضى نبود، خدا از او
راضى نشود. حجاج گفت: احسنت يا حره، بگو بدانم دليل
تفضيل بر ابراهيم چه خواهد بود؟
حره گفت: خدا در قرآن مجيد از گفته ابراهيم
حكايت كرد:
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اءَرِنِي
كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى قَالَ اءَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَ لَكِن
لِّيَطْمَئِنَّ قَلْبِي؛(395)
و [ياد كن ] آنگاه كه ابراهيم گفت: ((پروردگارا، به من نشان
ده؛ چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟)) فرمود:
((مگر ايمان نياورده اى ؟)) گفت: ((چرا،
ولى تا دلم آرامش يابد.))
و حضرت اميرالمؤ منين على عليه
السلام در اين باره، جمله اى فرموده است كه دوست و دشمن، خويش و بيگانه اين سخن را
از او نقل كرده اند و همگى گواهى به صحت آن داده اند. چه عمل او مصداق گفتارش بود
كه مى فرمود:
لو كشف الغطا ما ازددت يقينا؛(396)
اگر پرده ها كنار روند، چيزى به يقين من اضافه نميشود.
حجاج گفت:
احسنت يا حره. به چه دليل او را بر موسى تفضيل دادى ؟
حره گفت: به گفته خداى، فخرج منها خائفا يترقب و على
عليه السلام در ليلة المبيت به جاى پيغمبر خوابيد و
در بستر رسول اكرم آرميد و جان خود را بى تشويق فداى پيغمبر كرد كه خدايش تقدير و
تقديس كرد.
وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ
ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ؛(397)
و از ميان مردم كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد.
حجاج گفت:
احسنت يا حره. دليل تفضيل على بر حضرت سليمان چيست ؟
گفت: سليمان گويد:
رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكًا
لَّا يَنبَغِي لاَِحَدٍ مِّنْ بَعْدِي؛(398)
پروردگارا، مرا ببخش و ملكى به من ارزانى دار كه هيچ كس را پس از من سزاوار نباشد،
در حقيقت تويى كه خود بسيار بخشنده اى.
و على مرتضى گويد:
تنحى عنى غرى غيرى فقد طلقتك ثلاثا لارجعة لى فيك؛(399)
از من دور شو، غير مرا بفريب كه تو را سه طلاقه كرده ام و هرگز براى من رجوعى به تو
نيست.
حجاج گفت: احسنت يا حره. به كدام دليل او را
بر عيسى مسيح ترجيح مى دهى ؟ گفت: خداى در قرآن شريف گويد:
وَ إِذْ قَالَ اللّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اءَاءَنتَ
قُلتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ اءُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِن دُونِ اللّهِ قَالَ
سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي اءَنْ اءَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِن كُنتُ
قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ اءَعْلَمُ مَا فِي
نَفْسِكَ إِنَّكَ اءَنتَ عَلا مُ الْغُيُوبِ مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلا مَا
اءَمَرْتَنِي بِهِ؛(400)
و [ياد كن ] هنگامى را كه خدا فرمود: ((اى عيسى پسر مريم،
آيا تو به مردم گفتى: من و مادرم را همچون دو خانه به جاى خداوند بپرستيد؟))
گفت: ((منزهى تو، مرا نزيبد كه [درباره خويشتن ] چيزى را كه
حق من نيست بگويم. اگر آن را گفته بودم قطعا آن را مى دانستى. آن چه در نفس من است
تو مى دانى؛ و آن چه در ذات توست من نمى دانم، چرا كه تو خود، داناى رازهاى نهانى.
جز آن چه مرا بدان فرمان دادى [چيزى ] به آنان نگفتم ؛ [گفته ام ].
اين قضاوت و
حكومت را به روز قيامت انداخت. ولى به على بن ابى طالب عليه السلام نيز قومى در حد
پرستش گرويدند. قايل به خدايى او گرديدند. در دنيا آن ها را مجازت فرمود و كيفر
داد.
حجاج گفت: احسنت يا حره . او را بخششى داد و
جايزه بخشيد.
چون بر عمرو بن عبدود دست يافت و او را بر زمين انداخت، صحابه مى
ديدند كه على در كشتن عمرو تاءمل دارد و دست به دست مى مالد. حرف ها؛ بلكه ياوه ها
گفتند و حذيفه از اميرالمؤ منين دفاع مى كرد. پيغمبر فرمود: كمى صبر كنيد. خودش
خواهد گفت و رفع اشتباه خواهد شد. مدتى به طول انجاميد، تا برگشت و او را بكشت. چون
نزد پيغمبر آمد، رسول اكرم فرمودند. اينجا اختلاف بود در باب تسامح شما در كشتن
عمرو، اعتراض مى كردند. گفت:
قد كَانَ شئتم امى و تفل فى
وجهى؛(401)
به مادرم اهانت كرد و آب دهن به صورت من انداخت.
ترسيدم كه اگر او را بكشم، تشفى
و غضب و كشتن غيظ نيز دخالت كند. تاءمل كردم و تحمل نمودم، خشم خود را فرو بردم و
او را براى خدا كشتم و هم او فرمود:
با رسول خدا وارد خانه كعبه شديم. سيصد و
شصت بت در اطراف خانه بود. همه را فرو انداختيم. بعضى از بتان ديگر و به ويژه بت
بزرگ كه هبل نام داشت. بر بالاى خانه و طاق كعبه بود. پيغمبر فرمود: يا على، قدم بر
دوش من گذار و بت را فرود آر، يا من قدم بر دوش تو نهم و اين كار را انجام دهم.
من گفتم: شما قدم بر دوش من گذاريد. چون پيغمبر اكرم پاى بر كتف به زير آمدند و مرا
بر دوش خود سوار كردند. چون قدم بر دوش رسول نهادم، جلالت نبوت را چنان ديدم كه
دستم بر آسمان ها نيز رساست. هبل را به زير انداختم و بتان ديگر را نيز برانداختم و
چون از اين كار بپرداختم، خود را به رعايت ادب فرو افكندم و با اين حال مرا خنده
گرفت. حضرت ختمى مرتبت علت و جهت پرسيد. گفتم: خود را از مقام عالى و از جاى بلندى
بر زمين افكندم و رنجى نديدم. فرمود: چگونه ممكن است تو را رنجى برسد، با آن كه
حاصل تو من بودم و نگهدارنده تو جبرئيل، حسان بن ثابت در اين باره چنين اشاره كرد.(402)
قيل لى قل لعلى مدحا |
|
ذكره يخمد نارا موصده |
والنبى المصطفى قَالَ لنا |
|
ليلة المعراج لما صعده |
و على واضع اقدامه |
|
فى محل وضع الله يده |
قلت لا اقدر فى مدح امرء |
|
ضل ذو اللب الى اءن عبده |
وضع الله بظهرى يده |
|
فاحس القلب اءن قد برده |
و اين افتخار مخصوص اميرالمؤ منين است و جز او ديگرى سزاوار اين فضيلت نيست؛ چه اين
كه كسى مى تواند بر دوش رسول قدم بگذارد كه هيچ گاه قدم به بتخانه نگذارده باشد و
سجده بت نكرده باشد كه به گفته اهل سنت كرّم الله وجه
بدين جهت گفته مى شود. در مناقب ابن شهرآشوب آورده است كه ابوبكر چون بر منبر
پيغمبر بر آمد، يك پله فروتر نشست. عمرو عثمان نيز چنين كردند. ولى چون على عليه
السلام به خلافت رسيد، درست بر جاى پيغمبر بنشست. غوغايى برخاست. فرمود: اين چه
صداست ؟ گفتند: ديگران بر جاى پيغمبر ننشستند.
فقال: سمعت
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: من قام مقامى و لم يعمل بعملى اكبه الله
فى النار و انا و الله العامل بعمله الممتثل قوله الحاكم بحكمه فلذلك قمت هنا؛(403)
گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيد كه مى فرمود: ((هركس
به جاى من قرار گيرد و مانند من عمل ننمايد، خداوند او را به دود و آتش اندازد))
و من به خدا قسم همچون او عمل، فرمان او را امتثال و چون او حكم مى كنم و به همين
دليل اين جا ايستاده ام.
سپس در خطبه فرمود:
قمت مقامى
اخى و ابن عمه لانه اعلمنى بسرى و ما تكون منى، فكانه قال: انا الذى وضعت قدمى على
خاتم النبوة فما هذه الاعواد. انا من محمد و محمد منى؛(404)
در جاى برادرم و پسر عمويم ايستاده ام؛ زيرا او سرّ من و امور مربوط به من را به من
آموخت، سپس گويا فرمود: من كسى هستم كه پايم را روى مهر پيامبرى گذاردم.
ابوعثمان جاحظ در بيان و تبيين گويد:
اول خطبة خطبها
اميرالمؤ منين قوله: قد مضت امور لم تكونوا فيها بمحمودى الراءى اما لو اشاء اءنْ
اقول لقلت، و لكن عفا الله عما [سلف ]: سبق الرجلان و قام الثالث كالغراب همته بطنه
يا ويله، لو قص جناحه، و قص راءسه لكان خيرا له !(405)
اولين خطبه اى كه اميرالمؤ منين عليه السلام خواند اين بود: امورى سپرى شد كه شما
در آن ها خوش نظر نبوديد، بدانيد كه اگر مى خواستم بگويم مى گفتم، ولى امير امت خدا
از گذشته در گذرد؛ آن دو مرد (ابوبكر و عمر) پيش افتادند و سومى همچون كلاغ در حالى
كه همتش شكمش بود (به جاى آن دو) ايستاد. اى واى بر او، اگر بالش چيده و سرش شكافته
مى شد، برايش بهتر بود!
معتصم عباسى از احمد بن حنبل پرسيد: در ميان اصحاب
پيغمبر على را افضل مى دانى يا ابوبكر را؟ احمد گفت: ابوبكر افضل اصحاب است، ولى
على افضل اهل بيت پيغمبر است.
گفت: آيا پسر عمو را بر عمو ترجيح مى دهى ؟ احمد
گفت: حمزه و عباس خودشان اقرار داشتند، پس از آن كه در روز سد ابواب همين جمله را
به پيغمبر گفتند.
يك تن از عباسيان در مجتمع اعيان بنى العباس از شيخ مفيد
پرسيد، امام بعد از پيغمبر كيست ؟ شيخ فرمود: آن كس كه عباس به او التماس كرد كه
دستت را بده تا با تو بيعت كنم. گفت: آن كس كه باشد؟ گفت: اميرالمؤ منين على است.
به اتفاق مورخين عباس بزرگ خاندان شما على را گفت:
ابسط
يدك يابن اخى ابايعك فيقول الناس: ((عم رسول الله بايع ابن
عمه ))، فلا يختلف عليك اثنان؛(406)
دستت را بگشاى اى پسر برادرم! تا با تو بيعت كنم، آن گاه مردم بگويند:
((عموى رسول خدا با پسر عمويش بيعت كرد))،
در نتيجه حتى دو نفر نيز بر سر تو اختلاف نكنند.
عباس گفت: على چه گفت ؟ فرمود:
پاسخ امير عليه السلام اين بود: كه پيغمبر مرا فرمود: كه من كسى را دعوت نكنم و
شمشير نكشم تا آنان بيايند و بيعت كنند؛ چه مثل من چون كعبه است.
قصد و لا اقصد. عباس گفت: اگر على امام بلافصل بود،
پس شيخين و پيروان آن ها خطاكار بودند.شيخ فرمود: اگر اين اقرار براى تو سنگين است،
پس به ناچار بايد اعتراف كنى كه جد امجد شما عباس و اميرالمؤ منين در اشتباه بوده
اند كه مدت ها با ابوبكر بيعت نكرده اند و راضى به خلافت او نبودند. اگر چنين
جراءتى دارى بسم الله.
وقتى اصحابش يك كيسه بزرگ پر از هسته خرما نزد او ديدند،
پرسيدند: اين ها چيست ؟ فرمود: اءن شاء الله صد هزار درخت خرماست. آن ها را كاشت و
همه باردار گشت.
ملكى در خيبر داشت و مزرعه در وادى القرى كه وقف كرد:
ارباج اربينه رغد و رزين رباج. نام املاك اميرالمؤ
منين است
(407) كه موقوفه مؤ منين قرار داد و توليت اكثر آن ها را به اولاد
حضرت صديقه كبرى واگذار فرمود. صد چشمه احداث فرمود. چندين چاه آب در راه مكه و
كوفه حفر نمود. راه مكه را ساخت. مسجد فتح را در مدينه و مقابل قبر حمزه در احد
بناى مسجد نهاد. در ميقات نيز مسجد ساخت. در كوفه و بصره مسجد ساخت و در عبادان نيز
مسجدى تاسيس فرمود. چشمه ابونيز و بغيبغه نام دو كلاته و مزرعه است كه به كوشش
اميرالمؤ منين عليه السلام ايجاد و وقف عام شده است. ابونيز كه به گفته مبرد در
كامل از اولاد نجاشى يا ديگرى از سلاطين است كه از دوران طفوليت به اسلام تمايل
داشته و خود به خدمت پيغمبر آمده و قبول اسلام كرده است و پيوسته در خاندان پيغمبر
به سر مى برد و پس از رحلت پيغمبر نيز در خانه فاطمه عليهاالسلام و اولادش مى
بود.
ابونيز گويد: يك روز اميرالمؤ منين تشريف آوردند و من به كار زراعت آن دو
كلاته مشغول بودم. از راه رسيد و فرمود: آيا غذايى دارى ؟ گفتم: از محصول خودمان
كدويى پخته ام، اما براى شما نمى پسندم؛ زيرا در اين جا وسايل موجود نيست و طبخ
خوبى نشده.
فرمود: تا من دست خود را مى شويم، تو آن را حاضر كن. كنار جوى آب
نشست و دست خود را بشست و مراجعت فرمود. كدوى پخته بى روغن را آوردم. قدرى ميل
فرمود. دوباره بر سر نهر آب رفته و پس از شستن دست با هر دو كف از آب نهر آشاميدند
و پس به من فرمود: از هر ظرف پاكيزه تر، اين دو كف دست است. سپس دستها را خشك نمود
و فرمودند: شكمى كه با غذاى مختصر سير مى شود، چه بدبخت اند آن مردم كه خود را براى
خاطر آن سزاوار آتش دوزخ كنند و بعد به من فرمودند: آن كلنگ را بياور. گرفت و خود
به چاه اندر شدند و شروع كردند به كندن چاه. مدتى كلنگ زدند و خسته شدند. بيرون
آمدند. پيشانى مبارك عرق كرده بود. عرق پيشانى را خشك و كمى خستگى گرفته، دوباره
كلنگ را برداشت و به كار پرداخت و با خود زمزمه داشت. من بر لب اين چشمه بودم كه
يكباره آب فواره زد و چون خون گردن شتر جستن نمود. به فور برجست و از چاه به در آمد
و گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه اين آب وقف عموم خلق خداست. زود براى من قلم و دوات
بيار. چون حاضر كردم، نوشت بسم الله الرحمن الرحيم اين است آن چه را كه من بنده
خدا، على اميرالمؤ منين بهره همه مردم فقير مدينه و آنها كه از خارج آيند و درمانده
باشند، قرار دادم و اين دو مزرعه را وقف كردم، تا خود را مشمول عنايات كامله
خداوندى كرده باشم و اين دو قريه قابل خريد و فروش و بخشش نخواهد بود، جز اين كه
اگر هر كدام از دو فرزندم حسن و حسين غير آن را مصلحت بدانند، آن دو تن آزاد خواهند
بود، هر گونه تصرف آن ها را رواست، و اين اختيار تنها به آن دو تن واگذار مى شود و
هيچ يك از فرزندان ديگر مرا اختيارى نيست.
محمد بن هشام گويد: امام حسين عليه
السلام را قرضى عظيم به هم رسيد، معاويه دويست هزار دينار فرستاد كه يكى از آن دو
مزرعه را خريدارى كند. فرمود: پدرم وقف فقرا كرده است و من به هيچ قيمتى آن را
نخواهم فروخت.
يا واصف المرتضى قد سرت فى تيه |
|
هيهات هيهات مما تمنيه |
تا چند اى مدعى در فكر و تنبيهى |
|
مهما تذكرته فالعشق ينسيه |
غوص و نظر تا به كى در بحر و گلستان |
|
الورد فى خده و الدر فى فيه |
دست از ترنج بشناس و آن گه ملامتم كن |
|
فذلكن الذى لمتننى فيه |
واجب اگر خوانمش العقل پنهانى |
|
ممكن گر دانمش العشق يابيه |
واجب ممكن نما ممكن واجب خصال |
|
هندسة الممكنات مظهر باريه |
هو الذى كَانَ بيت الله مولده |
|
فصاحب البيت ادرى بالذى فيه |
مناقب ابن شهرآشوب
(408) به نقل از ابوالسعادات گويد: كه در حال مبارزه بود، با يك تن
از مشركان. ناگاه گفت: هبنى سيفك. شمشير خود بدو داد.
مشرك گفت:
يابن ابى طالب فى مثل هذا الوقت تدفع الىَّ
سيفك فقال: يا هذا، انك مددت يد المسئلة الىَّ و ليس من الكرم اءن يردَّ السائل؛(409)
اى پسر ابوطالب! در چنين زمانى شمشيرت را به من مى دهى ؟! فرمود: اى فلان! تو دست
درخواست به سوى من دراز كردى، و از كرم نيست كه حاجت خواه را برانى.
بت پرست خود
را بر زمين افكند و گفت: اگر مكتب خداپرستى اين است و جوانمردى درس دين است، مرا
اين درس بياموز و از تاريكى كفر نجات بخش .
ولادتش در خانه كعبه، روز جمعه
سيزدهم رجب، سال سى ام عام الفيل، بيست و سه سال پيش از هجرت و دوازده سال قبل از
بعثت و اين گونه ولادت بى سابقه و از مختصات آن حضرت است، كه خداوند به منظور اعلان
مكرمت و اظهار عظمت او بدين شرف مخصوص ممتاز قرار داد و اولين خليفه هاشمى است كه
از پدر و مادر هاشمى تولد يافت.