اى خط تو پاكيزه تر از سبزه نو خيز |
|
بر سبزه نوخيز كه شد باغچه مينو |
بنهاد به سر گلبن نو افسر جمشيد |
|
تاييد زگل بر فلك باغچه ناهيد |
بگشاى در ميكده يعنى در اميد |
|
بردار زرخ پرده كه تا ديده من ديد |
چون روى تو رخشنده نديدم من خورشيد |
|
چون موى تو آشفته نديدم من هندو |
بگذشت مه آذر و پيش آمد آزار |
|
ابر آمد و بيژاده تر ريخت به كهسار |
باد آمد و بگشود درد كه عطار |
|
آراسته شد باغ چو روى بت فرخار |
نرگس كه بود پادشه كوچه و بازار |
|
زد خيمه سلطانى در برزن و در كو |
دانى به چه مى ماند اركان دمن را |
|
از لاله نعمانى تركان يمن را |
اى ترك ختايى كه بلايى دل من را |
|
اى موى تو بشكسته بها مشك ختن را |
از لاله مى تازه كن، آثار كهن را |
|
اى روى و برت تازه تر از لاله خود رو |
آراست به تن باغ زديباى سلب تو |
|
خورشيد گل افكند به چار اركان پرتو |
از ماه سمن بر مه و خورشيد رسد ضو |
|
دهقان سمن زار من است اختر شب رو |
گلبن به سر باغ نهاد افسر خسرو |
|
نسرين بپراكند به گل مخزن منكو |
اى ماه من، اى چون تو نياراسته مانى |
|
تو اول و خورشيد بلند اختر، ثانى |
شد خاك سيه از گل سورى زر كانى |
|
اى لعل تو شاداب تر از سنگ يمانى |
گر باده چون سوده ياقوت رمانى |
|
در ده كه از سرو سهى فاخته كوكو |
سار و بسر سر و دم از دين بهى زد |
|
با زير ستا بر زبر سرو سهى زد |
طاوس سرا نوبت نوروز مهى زد |
|
هدهد به سر از پر علم پادشهى زد |
بلبل غزلى خواند و بدو راه رهى زد |
|
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو |
ماهى چو تو من دلبر در خانه نديدم |
|
شاهى چو تو در برزن و كاشانه نديدم |
تركى چو تو در تبت و فرغانه نديدم |
|
رندى چو تو در مسجد و ميخانه نديدم |
هر دل كه من از عشق تو ديوانه نديدم |
|
دل نيست، حمادى است گران سنگ ترازو |
بر روى فرو هشته سر زلف تو زنجير |
|
زنجير تو بگسسته مرا رشته تدبير |
مفتون سر زلف جوانت فلك پير |
|
مويى كه توان بست بدو پنجه تقدير |
زلفى كه چو پروانه گرفت از پى نخجير |
|
زد بر دل سودا زده چون باز به تيهو |
روزى كه در ميكده عشق گشادند زد |
|
بر من رقم بندگى عشق تو دادند |
جان و دل سوداييم از عشق تو زادند |
|
اين است كه بس پاك رو و پاك نهادند |
در باديه عشق تو هم پويه بادند |
|
ور گرگ هوا حمله كند هم تك آهو |
خورشيد چو رويت به سما و سمك نيست |
|
چون روى تو پيداست كه خورشيد فلك نيست |
از حسن تو در سينه عشاق تو شك نيست |
|
شور لب شيرين تو در كَانَ نمك نيست |
اى زاده انسان كه به خوبيت ملك نيست |
|
از عشق تو برپاست به كونين هياهو |
ابر هنرى گوهر تو ريخت به هامون |
|
از خاك برون آمد گنجينه قارون |
مرغ از زبر شاخ زند گنج فريدون |
|
اى روت چو آيينه اسكندر ايدون |
در پيش خم از باده چون عقل فلاطون |
|
آراسته كن سدى چون راءى ارسطو |
قمرى به كليساى چمن، راهب ترساست |
|
زنار به گردن پى تعظيم كليساست |
اين بلبل شوريده چون ناقوس به آواست |
|
ايماه مسيحى كه اسيرت همه دل هاست |
آن شيشه كه مرغ طرب بزم مسيحاست |
|
پيش آر كه زد مرغ چون نصرانى مولو |
اى گوهر يكدانه به زير از خم لاهوت |
|
در ساغر بلور صفا سوده ياقوت |
مرغ ملكوتى است زجاجى كه دهد قوت |
|
قوتى جبروتى است كه در خطه ناسوت |
نوشم مى مدح گهر نه يم فرتوت |
|
صديقه كبرى صدف يازده لؤ لؤ |
مشكات چراغ ازلى مهبط تنزيل |
|
خواننده تورية و سراينده انجيل |
داننده اسرار قدم بى دم جبريل |
|
فياض برى از علل و رسته زتعطيل |
مولود محمد ( ص )كه به طفلى شده تكميل |
|
توليد ولايت كه به سفلى زده پهلو |
انسيه حورا، سبب اصل اقامت |
|
اصلى كه بباليد بدو نخل امامت |
نخلى كه زتوليد قدش زاد قيامت |
|
گنجينه عرفان گهر بحر كرامت |
در باغ نبى طوبى افراشته قامت |
|
در ساحت بستان ولى سرو لب جو |
سر سند كل اثر صادر اول |
|
نه عقل در اين يك اثر پاك معطل |
نفس فلك پير در اين مرحله مختل |
|
برتر بودش پايه ز موهوم و مخيل |
بالاتر از اين چار خشيجان بهى بل |
|
صد مرتبه والاتر از اين گنبد نه تو |
اين گنبد نه توى بدان پايه نباشد |
|
اين عقل و خيالات بدان مايه نباشد |
آن را كه زخورشيد فلك سايه نباشد |
|
بر عرش به جز نورش پيرايه نباشد |
قطبى كه كراماتش اگر دايه نباشد |
|
نه از معجزه پيداست علامت، نه زجادو |
مرآت خدا عالمه نكته توحيد |
|
كش خيمه عصمت زده بر عرصه نجويد |
آن جلوه كه بالذات برون است زتحديد |
|
مولود محمد كه بدان نادره تاييد |
ذات احدى كرد پديد اين سه مواليد |
|
زين چار زن حامل و آن هفت تن شو |
بالاى مكان فوق زمان ذات ممجد |
|
كز نقص زمانى و مكانى است مجرد |
فرزند نبى جفت ولى طاق مؤ يد |
|
طاق حرم عصمت او قصر مشيد |
آن شافعه كآن رايحه كز خلد مخلد |
|
جويند و نيابند جز از خاك در او |
ذاتش سبب هستى و بينايى و فرهنگ |
|
عشقش بدل سوخته، چون كوه گران سنگ |
او پادشه است و دل سودا زده او رنگ |
|
آيينه او سينه پرداخته از زنگ |
طى جلواتش نكند وهم به نيرنگ |
|
بر كنه مقامش نرسد عقل به نيرو |
هرگز نشنيديم خدا را بودى ام |
|
اى ام الوهيين اى در تو خرد كم |
باز آى كه ما مردم افروخته انجم |
|
بر ديده نشانيمت در ديده مردم |
دل بى تو به جان آمد بنماى تبسم |
|
تا بشكفد از خاك گل و خندد خيرو |
اوصاف خدا از تو هويداست كماهى |
|
علم تو محيط است به معلوم الهى |
ذاتت متعالى صفتت نامتناهى |
|
سر تا قدمت آينه طلعت شاهى |
خورشيد گهى تافت به مه گاهى به ماهى |
|
با گرد سمند تو نيارست تكاپو |
من با تو به توحيد، دل يك دله دارم |
|
از عشق تو بر گردن جام سلسله دارم |
من قطره كه از بحر فزون حوصله دارم |
|
از بحر عنايات تو، چشم صله دارم |
من عشق تو را پيشرو قافله دارم |
|
تا بار گشايم به فضاى حرم هو |
اى پيش رواق تو بخم طاقه نه طاق |
|
زير فلك قوسى ابروى كجت طاق |
بنمود چو خورشيد كه از مشرق آفاق |
|
از شرق تو خورشيد الوهيت اشراق |
اى شش جهت و چار عناصر به تو مشتاق |
|
چون عاشق دلباخته بر طلعت نيكو |
اى بر سر شاهان زمين از قدمت تاج |
|
بر خيل ملك خاك سر كوى تو معراج |
آنى كه انانيت تو رفته به تاراج |
|
آن قطره كه گرديد غريق يم امواج |
بحرى است كه مى زايد از او لجه و امواج |
|
آبى است كه مى رويد از او عرعر و ناژو |
اى ذات خدا را رخى نيكوى تو مرآت |
|
فانى به تو فعل و اثر و وصف در آن ذات |
نفى من درويش بود پيش تو اثبات |
|
بر درگه حق اى تو شهنشاه خرابات |
حاجات مرا اى تو بر آرنده حاجات |
|
بسراى كه از درد تو بود حشمت دارو |
در هر صفتى اعظم اسما الهى |
|
اندر فلك قدرت نبود چو تو ماهى |
عالم همگى بنده شرمنده، تو شاهى |
|
محتاج توايم، از در الطاف نگاهى |
نه غير تو حصنى و ملاذى و پناهى |
|
يا فاطمة الزهراء انا بك نشكو |
پيران خرابات كه در فقر دليلند |
|
بر كشت گدايان طلب لجه نيلند |
رندان صفا پيشه كه در قدس خليلند |
|
در عقد سخن هم نفس رب جليلند |
پيش تو كه سلطان دلى عبد ذليلند |
|
با آن كه حشمشان زده بر نه فلك اردو |
اى پاى تو پهلو زده خورشيد سما را |
|
بر فرق من خسته بساى آن كف پا را |
اى دست خدا دست صفاگير خدا را |
|
از ديده بيننده مينداز صفا را |
اى آن كه بود از مدد تو دست تو ما را |
|
آرام تن و قوت دل و قوت بازو |
و چون غير از صديقه كبرى، هيچ ظرفى شايستگى نداشت كه وعاى امامت باشد و ظرف ولايت
شود، عبث و بيهوده بود خلقت پيغمبر و على و از اين جهت مى فرمايد:
و لو لا فاطمه لما خلقتكما.
نگفته نماند كه مقصود
از نقل اين خبر و يا حديثى قدسى، به كرسى نشاندن آن نيست؛ چه ما را يقين؛ بلكه
اعتماد به صحت آن حاصل نبود. از آن جا كه نظر اين جانب ياد آورى است، بعضى اشخاص
چنان كم صبر تنگ حوصله هستند كه تا سخنى بر خلاف ميل و نظر خود بشنود، در مقام
انكار بر آمده و به مخالفت بر خيزند. در صورتى كه انسان عاقل بايد بداند حرف هاى
نشنيده بسيار است. بايستى سخنان دانشمندان را شنيد و با ميزان خود سنجيد و اگر
مطابق عقل بود، به حكم شرع بايد پذيرفت و به موقع نقل كرد:
الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ
اءَحْسَنَهُ؛(217)
به سخن گوش فرا مى دهند و بهترين آن را انتخاب مى كنند.(218)
حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده مى نويسد: روزى كه يزيد به دَرَك واصل شد، چهارده
پسر از او به جاى ماند كه هم اكنون اثرى از آن ها در عالم نيست، ولى از امام حسين
يك پسر به جاى ماند و خدا اين چنين بركت در ذريه طاهره او قرار داد.
جاحظ كه
معاصر الواثق بالله عباسى است، در رساله مفاخر بنى هاشم گويد: تنها سادات حسينى
چندين برابر كليه بنى اميه هستند. از زمان عبد شمس تاكنون، ابن ابى الحديد معتزلى
(متوفى 655) اين گفتار را از جاحظ نقل كرده، سپس مى گويد: امروزه شماره بنى الحسن و
بنى الحسين به دويست هزار تن مى رسد و به عبارت ديگر بيش از همه اعراب كه در عهد
پيغمبر بودند، از مسلم و كافر. با آن كه موجبات تفرقه آن ها از هر حيث تهيه شده
است.
اين كه مى گويم، به جز از آنهايند كه به بلاد هندوستان و كشورهاى آفريقايى
پناه برده يا هجرت كرده اند. و چه بسا كسان كه در غربت حسب و نسب خود را پنهان
دارند و بسيار مشكل است كه احصاييه و آمار قابل اطمينان از آن ها به عمل آورد. ولى
در دوره سلطان عبدالحميد - پادشاه عثمانى - آمار نسبتا دقيقى از اشراف موجود و
سادات جهان كه در كشورهاى مختلف زندگانى مى كنند، به عمل آمد و سرشمارى شد، نوزده
ميليون به حساب آوردند و يك بار ديگر سر تعظيم در برابر قرآن فرود آوردند:
اءنّا اعطينك الكوثر.
دكتر مونيته فرانسوى يك تن
از فلاسفه معروف اروپاست - گويد: هرگاه فرض كنيم - يعنى از حدود عقل و منطق خارج
شويم - و بگوييم كه اين عالم به طور صدفه و اتفاق ايجاد شده و بدون اراده پروردگار
و بى فاعل مختار، اتفاقات پياپى، تصادف هاى مكرر به اين جا رسيد كه مردى به وجود
آمد و فردى تكوين يافت، آيا عقل هيچ عاقلى مى تواند خود را قانع كند كه همان
اتفاقات تجديد شد و توفيق يافت، تا موجود ديگرى مانند آن مرد به وجود آمد كه از نظر
شكل ظاهرى نظير وى و موافق او و از نظر تركيبات داخلى مباين و مخالف او كه، نامش زن
شد و عامل مؤ ثر در آبادى زمين و به وجود آوردن نسل و ازدياد بشر گرديد؟ آيا اين
خود برهان كافى نيست، بر وجود آفريننده با اراده و خالق مختارى كه مبدع كاينات و
مبداء وجود و منشاء و منبع هستى است و كانون قدرت و نيروست، انواع مختلف ايجاد
فرمود و غرايز مختلف در آن ها نهاده و به هر كس آن چه لايق بود داده، تا كار خود را
منظم كند و نظم جهان فراهم آيد؟
الَّذِى اءَعْطَى كُلَّ
شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى؛(219)
هر چيزى را خلقتى كه در خور اوست داده، سپس آن را هدايت فرموده است.
هزار و سيصد سال پيش از اين، قرآن مجيد همين برهان و دليل را اقامه فرموده و از
شواهد ربوبيت خود آورد:
وَ مِنْ آيَاتِهِ اءَنْ خَلَقَ
لَكُم مِّنْ اءَنفُسِكُمْ اءَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَ جَعَلَ بَيْنَكُم
مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً؛(220)
و از نشانه هاى او اين كه از [نوع ] خودتان همسرانى براى شما آفريد تا بدان ها آرام
گيريد، و ميانتان دوستى و رحمت نهاد.
همه آن چه را كه دكتر دانشمند در يك مقاله
آورده و چند صفحه مجله را گرفته است. ملاحظه مى فرمايند كه در اين سطر آيه مباركه
آورده شده، به اضافه دقايق و نكات لطيفى كه از نظر ادبى شاهكار به شمار مى رود.
سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاَْزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا
تُنبِتُ الاَْرْضُ وَمِنْ اءَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لَا يَعْلَمُونَ؛(221)
پاك [خدايى ] كه از آن چه زمين مى روياند و [نيز] از خودشان و از آن چه نمى دانند،
همه را نر و ماده گردانيده است.
در اين آيه، بيان فرموده است كه اين نظام آفرينش
و سنت خلقت و آفريدن نر و ماده و جفت، ويژه انسان و مخصوص نوع بشر نيست؛ بلكه اين
نظام عمومى است و در همه اصناف حيوانات و طبقات نبات و ديگر موجودات حكم فرماست.
مثلا برق مثبت و منفى دارد. هر كس امعان نظر كند، اين انعام خداوندى را در همه
ممالك وجود و كشورهاى هستى، به درستى مشاهده مى كند و ناموس ازدواج در سراسر عالم
مى بيند، قانون زناشويى بر حسب سنت خلقت در كانون آفرينش عموميت و شمول داشته و از
محكمه صنع موافق حكمت، محكمه و مطابق حاجت گذاشته است و اين موضوع قابل تجزيه و
تحليل و بيان و تعليل نيست كه به صدفه و آفرينش بدون قصد و اراده تعبير شود.
اگر به گفته مونتيه فرض كنيم كه بر حسب تصادف مردى به صورت كنونى و شكل كنونى درست
شد و تصادفات يكى پس از ديگرى، فردى آدم به وجود آمده و به نام مردى شد، آن چيزى كه
بى درنگ براى او همدم و مونس دل آرام مهربان ايجاد فرموده كه با وى همكارى كند و
شريك زندگانى شود و تشكيل عائله دهد به قافله پيوندد، اگر چه فرض كنيم كه آفرينش زن
پيش از مرد بوده يا پس از آن، هر چند يك قرن فاصله پيدا كرده باشد، نقض غرض مى شود
و انقراض نوع چه توليد مثل و تكثير نسل موجود نيست و اين برهان تنها براى انسان
نيست؛ بلكه شامل هر نر و ماده، از هر دسته و رسته انواع نبات در هم ريخته و طبقات
اجسام كه به هم آميخته مى شود، همه اين عالم حس و موجودات جهان طبيعت عاشق دلداده و
دلباخته يكديگرند، بقاى خود را در ابقاى نوع دانسته يا ندانسته به هم بسته و پيوسته
اند. آيا اين نظام حكيمانه و اين تدبير پر تاءثير از دستگاه طبيعت كوركورانه و ماده
بى شعور يا قوه نادان امكان پذير خواهد بود؟
در زنان عواطف و احساسات نهادند و به مردان عقل و فكر دادند. مردان را عضلات محكم و
استخوان بندى و بازوان توانا داد و زنان را جسم ضعيف و جنس لطيف شمرد. چه اين بايد
كلاس تهيه باشد. در امور داخلى زندگانى و محيط كوچك خانواده مسئوليت بزرگى را بر
عهده گيرد و تدبير منزل بداند و تربيت فرزند نمايد و از عهده اين وظيفه مهم بر آيد
و اين همه به عواطف و احساسات نيازمند است. اما كارهاى خارج از محيط منزل كه به
نيروى بيشتر و قواى مادى و معنوى زيادتر محتاج است، در عهده مردان مقرر كرده است.
الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاء؛(222)
مردان، سرپرست زنانند.
اين حكم، حكم طبيعت است و دستور شريعت بر وفق طبيعت صادر
شده است. وضع طبيعى زن به شهادت دانشمندان فن، با كارهاى سخت و دشوار موافق نيست.
نظر به آن كه عواطف و احساسات در بانوان بيشتر است و مهم ترين خدمت را كه موضوع
تربيت است به بانوان باز گذاشت، دين مقدس اسلام در چهارده قرن پيش اعلاميه حقوق
بانوان را صادر فرمود و اعلان كرد:
و من آياته اءَن خلق
لكم مِّن انفكسم اءزواجا؛
و از نشانه هاى او اين كه از [نوع ] خودتان
همسرانى براى شما آفريد.
زن و مرد نيكوكار مطمئن باشند كه جزاى عملشان محفوظ است
و خدا اجر هيچ كس را ضايع نمى گذارد.
هُنَّ لِبَاسٌ
لَّكُمْ وَ اءَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ؛(223)
آنان براى شما لباسى هستند و شما براى آنان لباسى هستيد.