ابوالعاص در بدر اسير شد. او را با ديگر اسيران به نزد
پيغمبر آوردند. حضرت ختمى مرتبت، آن ها را به سه قسمت تقسيم فرمودند. جمعى افراد بى
گناه و بى پناه بودند، فقط به دستور ارباب و اطاعت كوركورانه در ميدان جنگ شركت
كرده بودند، آن ها را آزاد فرمودند، اما جمعى با سواد و تحصيل كرده در اين ميان
بودند، فرمودند: اينان در مدينه توقف كنند و هر كدام ده تن مسلمان را خواندن و
نوشتن بياموزند، سپس آزاد شوند. و گروه سوم عبارتند از مردم پولدار و جماعت
خوشگذران. اينان بايد مبلغى بپردازند، چه ميدان جنگ تشكيل داده و مدتى وقت مردم را
اشغال و ايجاد مزاحمت كرده، و عامل زيان و ضرر؛ بلكه فساد و خطر بوده اند و امروز
به نام غرامت جنگ يك حق قانونى مطالبه ميشود.
اهل مكه و قريش از اين پيشنهاد حسن
استقبال كردند و براى فداى اسيران خويش اموال فرستادند. زينب دختر پيغمبر براى نجات
شوهر خود اموالى فرستاد، از جمله آن گردن بندى كه مادرش خديجه كبرى در شب عروسى
دخترش به عنوان يادگار به او داده بود و اين ازدواج نيز بر اثر اصرار خديجه بود. چه
هاله مادر ابوالعاص خواهر خديجه و خاله زينب بود. چون چشم پيغمبر بر آن گردن بند
افتاد، خاطرات پيشين و افكار گذشته در نظر پيغمبر مجسم و عواطف خديجه را متذكر شدند
و حال رقّتى براى آن حضرت پيدا شد كه همه حاضران را تحت تاءثير قرار داد، و آن گاه
چنين بيان فرمود، ممكن است من از شما خواهش كنم كه ابوالعاص را آزاد كنيد، بى آن كه
از او فدا گرفته باشيد؟ همه گفتند: اختيار با شماست. در مقابل ميل و اراده شما ما
راءيى نداريم. جان و مال ما فداى شما باد. آن گاه ابوالعاص را آزاد كردند بى آن كه
از او فدا بگيرند.
ابن ابى الحديد گويد: اين داستان را بر نقيب - ابوجعفر علوى
استاد خود - خواندم. او مرا گفت: چنان پندارى كه ابوبكر و عمر در اين موقع نبودند و
اين جريان را نديدند. آيا نيكوكارى و بزرگوارى اقتضا نداشت، كه چون فاطمه دختر
پيغمبردر مقام مطالبه فدك بر آمد، اينان هم از مسلمانان خواهش مى كردند كه از فدك
صرف نظر كنند؟ مگر منزلت فاطمه از خواهرش كم تر بود، در صورتى كه او را سيدة نساء
العالمين خواند؟ و تازه اين در صورتى است كه او را هيچ حقى نبود نه به طور ارث و نه
به عنوان هبه و بخشش خاص، چنان كه دعوى مى داشت.
عبدالحميد گويد، من گفتم: به
موجب ادعاى ابوبكر، فدك مال مسلمانان بود. براى او جايز نيست، مال و حق مسلمانان را
به كسى ببخشد يا از آن ها بگيرد. استاد گفت: فداء ابوالعاص بن ربيع نيز حقى از حقوق
مسلمين بود و پيغمبر گفت و بخشيد! گفتم: پيغمبر اكرم قانون گذار و موسس شرع است.
ابوبكر را چنان اقتدار و اختيار نبوده است.
استاد گفت: من نمى گويم مى بايست
ابوبكر به قدرت و نفوذ خود فدك را بگيرد و به فاطمه واگذار كند. مى گويم: چرا از
مسلمانان درخواست نكرد؟ چه مى شد مى گفت: اى مسلمانان، دختر پيغمبر شما به چند قطعه
زمين و شماره هايى از نخله خرما كه از پدر او يادگار است، ابراز علاقه مى كند، آيا
اجازه مى دهيد كه براى رضايت او اين قطعه زمين را به او واگذار كنم ؟ آيا مسلمانان
مضايقت مى كردند؟ گفتم: شنيده ام كه قاضى القضاة معتزلى (عبدالجبار) گفته است كه از
نظر شرع و قانون خوب كارى كردند، ولى از نظر انصاف و اخلاق زشت و ناپسند بود.(205)
يعقوبى مى نويسد: جمعى از ابوالحسن و بنى الحسين ماءمون عباسى را گفتند: كه فدك
مالك جده ماست، كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم او را بخشيده بود، و
ابوبكر به ناروا گرفته بود، حضرت صديقه كبرى در مقام مطالبه بر آمدند و ابوبكر از
ايشان شهود براى اثبات مدعاى خود خواست.
حضرت فاطمه عليهاالسلام اميرالمؤ منين و
حسنين و ام ايمن را به شهادت بردند. ماءمون از فقها پرسيد: از اين داستان چه مى
دانيد؟ همه گفتند: زهرا چنين دعوى داشت و اين هيات اداى شهادت كردند و ابوبكر
نپذيرفت. ماءمون پرسيد: ام ايمن كيست ؟ گفتند: زنى است كه حضرت ختمى مرتبت او را
بهشتى خوانده، ماءمون پرسش ها كرد و بسيار در اين باره سخن گفت و آنان همه گفتند:
حقيقت مطلب اين است كه حق با على و حسنين بود و به حق شهادت دادند و در اين باره به
اتفاق سخن گفتند. ماءمون دستور داد فدك را به دو تن از اولاد حضرت حسن و حسين تحويل
كنند.
باب مناقب فاطمة من صحيح البخارى باسناده عن رسول
الله، انه قَالَ فاطمة بضعة منى فمن اغضبها فقد اغبضنى. باب فرض الخمس عن عروة بن
الزبير اءنّ عائشة ام المؤ منين اخبرته اءنّ فاطمة بنت رسول الله ساءلت ابابكر بعد
وفاة رسول الله اءنّ يقسم لها ميراثها مما ترك رسول الله مما افاء الله عليه. فقال
لها ابوبكر: اءنّ رسول الله قال: لا نورث، ما تركناه صدقة. فغضبت فاطمة بنت رسول
الله فهجرت ابابكر فلم تزل مهاجرته حتى توفيت و عاشت بعد رسول الله ستة اشهر قالت و
كانت فاطمة تسئل ابابكر نصيبها مما ترك رسول الله من خيبر و فدك و صدقته بالمدينة
فابى ابوبكر عليها ذلك؛(206)
و فى الدر النظيم للشيخ جمال الدين يوسف بن حاتم الشامى قال: بعد خطبة فاطمة عليها
السلام فى المسجد و كلام ابى بكر، فقالت ام سلمة رضى الله عنه: حيث سمعت ما جرى
لفاطمة عليهاالسلام المثل فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقال: هذا
القول هى و الله الحوراء بين الانس و النفس للنفس، ربيت فى حجور الاتقياء و
تناولتها ايدى الملائكة، و نمت فى حجور الطاهرات، و نشاءت خير نشاء، و ربيت خير
مربى.
اتزعمون اءن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم حرم عليها ميراثه و لم
يعلمها؟! و قد قَالَ الله تعالى: و اءنذر عشيرتك الاقربين، افانذرها و خالفت متطلبة
؟ و هى خير النسوان و ام سادة الشبان و عديلة ابنة عمران، تمت بابيها رسالات ربه،
فو الله لقد كَانَ يشفق عليها من الحَرّ و القُرّ، و يوسدها يمينه و يلحقها بشماله
رويدا، رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بمراءى منكم و على الله تردون و اها
لكم فسوف تعلمون، قال: فحرمت ام سلمة عطاها فى تلك السنة انتهى؛(207)
باب فضايل فاطمه عليهاالسلام از كتاب صحيح بخارى: با سند خودش از رسول خدا نقل كرده
كه مى فرمود: فاطمه پاره تن من است، پس هر كس او را به خشم آورده مرا به خشم آورده.
باب فضيلت خمس، از عروة بن زبير نقل شده كه عايشه به وى خبر داد كه فاطمه دختر رسول
خدا بعد از رحلت رسول خدا از ابوبكر خواست كه از ماترك رسول خدا وى را بخشيده بود
ارث وى تقسيم نمايد. ولى ابوبكر به آن حضرت گفت: رسول خدا فرموده است: ما ارث نمى
گذاريم، آن چه باقى گذاريم صدقه است. پس فاطمه دختر رسول خدا به خشم آمد و از
ابوبكر كناره گرفت و پيوسته تا هنگام مرگ رابطه اش با او قطع بود و پس از رسول خدا
شش ماه زيست و نيز عايشه گفت: فاطمه از ابوبكر سهمش را از آن چه رسول خدا از خيبر و
فدك باقى گزارده بود، درخواست مى كرد، ولى ابوبكر از پرداخت آن ابا مى كرد.
و در
دُرّ النظيم شيخ جمال الدين يوسف بن خاتم شامى پس از نقل خطبه فاطمه عليها السلام
در مسجد و سخن ابوبكر گويد: سپس ام سلمه رضى الله عنه وقتى آن چه را براى فاطمه
عليها السلام رخ داد شنيد گفت: آيا در حق مانند فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم چنين سخنى گفته مى شود؟ او به خدا قسم حوريه اى ميان بشر و جانى براى
تن بود كه در دامن پرهيزكاران پروريد و دستان فرشتگان به او رسيد و در دامان زنان
پاك رشد كرد و بهترين پرورش را داشت. آيا گمان مى كنيد كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم او را از ارث خود محروم كرد و به او خبر نداد؟ در حالى كه خداى تعالى مى
فرمايد: ((خاندان نزديكت را بيم ده ))
پس آيا او را بيم داد و او طلبكارانه به مخالفت برخاست ؟ در حالى كه او بهترين
زنان و مادر سروان جوانان و همتاى دختر عمران (مريم ) است. به واسطه پدر او رسالت
هاى پروردگارش پايان پذيرفت. به خدا قسم همانا بر او از گرما و سرما در هراس بود و
دست راستش را بالش او مى كرد و دست چپش را آهسته به آن ملحق مى نمود. رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم مقابل ديدگان شماست و خدا را فرمان نمى بريد؟ واى بر شما
و به زودى خواهيد دانست! و (يوسف بن حاتم ) گويد: در نتيجه ام سلمه از عطايش در آن
سال محروم شد.
قد كَانَ بعدك انباء و هنبئة |
|
لو كنت شاهدها لم تكبر الخطب |
انا فقدناك فقد الارض و ابلها |
|
و اختل قومك فاشهدهم و قد نكبوا |
و كل اهل له قربى و منزلة |
|
عند الاله على الاذنين مقرب |
ابدت رجال لنا نجوى صدورهم |
|
لما مضيت و حالت دونك الترب |
تجمهتنا رجال واستخف بنا |
|
لما فقدت وكل الارض مغتصب |
و كنت نورا و بدرا يستضاد به |
|
عليك تنزل من ذى العزة الكتب |
و كَانَ جبرئيل بالايات يونسنا |
|
فقد فقدت وكل الخير محتجب |
فليت قبلك كَانَ الموت صادفنا |
|
لما مضيت و حالت دونك الكتب |
انا رزئنا بما لم يرز ذو شجن |
|
من البرية لا عرب و لا عجم |
رفعت قوتى و خائنى جلدى |
|
و شمت بى عدوى و الكمد قاتلى |
ابتاه بقيت بعدك آه
|
دل بردى از من به يغما اى ترك غارت گر من |
|
ديدى چه آوردى اى دوست از دست دل بر سر من |
مى سوزم از اشتياقت در آتشم از فراقت |
|
كانون من، سينه من، سوداى من، اخگر من |
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد |
|
رفتى چو تير و كمان شد از بار غم پيكر من |
اول دلم را صفا داد، آيينه ام را جلا داد |
|
آخر به باد فنا داد هجر تو خاكستر من |
تا چند در هاى و هوايى، اى گوى منصورى من |
|
ترسم كه ريزند بر خاك خون تو در محضر من |
بار غم هجر او را گردون ندارد تحمل |
|
چون مى تواند كشيدن اين پيكر لاغر من |
سالا سير و سلوكم مالك رقاب ملوكم |
|
در شورم و نيست سودا بين نغمه مزمر من |
من مست صهباى باقى زانساد كين رواقى |
|
ذكر تو در بزم ساقى، فكر تو رامشگر من |
دل را خريدار كيشم سرگرم بازار خويشم |
|
اشك سپيد و رخ زرد، سيم من است و زر من |
در عشق سلطان وقتم در باغ دولت بختم |
|
خاكستر فقر تختم خاك فنا افسر من |
با خار آن يار تازى، چون گل كنم عشق بازى |
|
ريحان عشق مجازى، نيش تو و نشتر من |
كبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد |
|
صد رخنه در ملك دل شد زانديشه كافر من |
شكرانه كز عشق مستم مِى خواره و مِى پرستم |
|
آموخت درسم الستم استاد دانشور من |
چون دانه در ششدر عشق، يك چند بودم گرفتار |
|
عشق تو چون دانه چندى است افتاده در ششدر من |
دل دم زسر صفا زد و كوس تو بر بام ما زد |
|
سلطان دولت لوا زد از فقر در كشور من |
اين احتجاج چند ساعت وقت را گرفت و غيبت صديقه كبرى طولانى شد، مدت به درازا كشيد.
فكر اميرالمؤ منين ناراحت شد و نگرانى كم كم شدت گرفت.از جا برخاست دم در آمد، به
كوچه نگاه مى كرد كى از مسجد به در آيد:
يتوقع رجوعها
اليه و يتطلع طلوعها عيه؛
تا از مسجد برگشت.
فلمّا استقرت بها الدار،
قالت لاميرالمؤ منين عليه السلام: يا بن ابى طالب اشتملت
شملة الجنين و قعدت حجرة الظنين! و نقضت قادمة الاجذل، فخانك ريش الاعزل، هذا ابن
ابى قحافة يبتزنى نحلة ابى و بليغة ابنى:، لقد اجهر فى خصامى، و الفيته الدفى
كلامى، حتى حبسنى قيلة نصرها، و المهاجرة وصلها، و غضت الجماعة دونى طرفها، فلا
دافع و لا مانع، خرجت كاظمة، وعدت راغمة، اضرعت خدك يوم اضعت حدك، افترست الذئاب، و
افترشت التراب، ما كففت قائلا، و لا اغنيت باطلا و لا خيار لى. ليتنى مت قبل هنيتى
و دون ذلتى. عذيرى الله منك عاديا و منك حاميا، ويلاى فى كل شارق! مات العمد، و
وهنت العضد، شكواى الى ابى، و عدواى الى ربى. اللهم انت اشد قوة و حولا، واحد باءسا
و تنكيلا.
فقال [لها] اميرالمؤ منين عليه السلام لا ويل عليك، الويل لشانئك،
نهنهى عن وجدك يا ابنة الصفوة، و بقية النبوة، فما ونيت عن دينى، و لا اخطاءت
مقدورى، فان كنت تريدين البلغة، فرزقك مضمون، و كفيلك ماءمون، و ما اعد لك افضل مما
قطع عنك، فاحتسبى الله، فقالت حسبى الله و نعم الوكيل.
فقالت: حسبى الله، و
امسكت؛
چون در خانه قرار يافت؛ از شدت تاءثر شروع به ملامت حضرت امير
عليه السلام كرد و فرمود: اى فرزند ابوطالب، چرا همچون كودك در جنين پنهان شده و
مانند افراد تهمت زده در كنج خانه نشسته اى ؟ تو كسى بودى كه شاه پرهاى بازها را در
هم مى شكستى، چطور شده كه اكنون از پر و بال مرغان ناتوان فرومانده اى ؟! اين فرزند
ابوقحافه، هديه پدر و قوت و معيشت فرزندانم را به ظلم ستانده، و در مخالفت با من
سختى مى كوشد، و جسورانه مجادله مى كند، آن چنان كه جماعت انصار دست از يارى من
برداشته و مهاجرين رشته دوستى را گسسته، و همه تنهايم گذاشته اند، نه مدافعى دارم و
نه مانعى. از خانه با دلى آكنده از خشم خارج شدم و در نهايت خوارى باز گشتم، آرى،
آن روزى شكست خوريد كه تندى و خشونت خود را ضايع نمودى!! نه پاسخ گوينده اى را مى
دهى، و نه سخن ياوه اى را ممنوع مى سازى، من نيز ديگر هر چاره اى را از كف داده ام،
اى كاش پيش از اين خوارى مرده بودم، عذرخواه من در تمام اين حرف كه با تو گفتم و كم
حرمتى كه صادر شد همانا خداى من است، چه مرا وابگذارى و يا حمايت نمايى!
واى بر
من در هر طلوع آفتاب! تكيه گاهم از دنيا رفت، و بازويم ناتوان شد، شكايت نزد پدرم
مى برم! و از خداوند دادخواهى مى كنم! خدايا! نيرو و قدرت تو از همه افزون تر؛ و
عذاب و نكال تو از همه شديدتر است!
آنگاه مولاى متقيان از در تسليت به آن حضرت
عليهاالسلام گفت: اى دختر بهترين انبيا، هيچ ويل و واى مباد! كه ويل و واى براى
دشمن بدخواه تو است! اى دختر برگزيده عالميان و يادگار آخر الزمان، غم و اندوه خود
فرونشان، و بدان كه من هرگز در دينم سستى نكرده و از حد توانم خارج نشده ام، اگر
مقصود شما روزى به قدر كفاف است كه آن را خداوند ضمانت فرموده، و او ضامنى استوار و
امينى است، و آن چه براى تو مهيا و آماده فرموده برتر از آن است كه از شما به غارت
رفته، پس كار را به خدا واگذار!
پس حضرت زهرا عليهاالسلام آرام گشت و عرض كرد:
خدا مرا كافى است و او بهترين وكيل است.
چه حذر كنم از مردن كه تواءم بقاى جانى |
|
چه خوش است جان سپردن اگرش تو مى ستانى |
هله تيغ عشق بر كش بكش اين شكسته دل را |
|
كه زكشتن تو يابد دل مرده زندگانى |
پى جستن نشانت زنشان خود گذشتم |
|
كه كسى نشان نيابد زتو جز به بى نشانى |
زخمار خود پرستى چو مرا نماند طاقت |
|
قدحى بيار ساقى زچنان ميى كه دانى |
ززلال خضر جامى بستان و ده بقايى |
|
كه به جان رسيدم اى جان زغم جهان فانى |
نفسى مرو زپيشم بنما جمال خويشم |
|
بشكن هزار توبه كه بلاى ناگهانى |
گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم |
|
كه چشم شراب غيبى زپياله نهانى |
لب ما و آستينت سر ما و آستانت |
|
اگرم به خويش خوانى و گرم زپيش رانى |
چو حسين عاشقى تو كه هزار ذوق يابد |
|
به گه سؤ ال رويت زجواب لن ترانى |
الاى الامور تدفن سرا |
|
ام لاى المور تظلم جهرا |
دى گفت به من بگريز از ناوك خونريزم |
|
گفتم كه زآستانت كو پاى كه بگريزم ؟ |
با باده فرود آور از توسن تن جان را |
|
تا تارك كيوان را سايد، سم شبديزم |
گر بازم اگر شيرم با صولت آهويت |
|
كو بال كه بر پرم كو يال كه بستيزم ؟ |
از موى گره واكن، صد سلسله شيدا كن |
|
تا من دل سودايى، در زلف تو آويزم |
بستان رخت بر من آموخت بسى دستان |
|
دستان زن اين بستان چون مرغ سحر خيزم |
زان صاف صفا پرور، لبريز كن اى ساقى |
|
جامى كه بيالايى اين خرقه پرهيزم |
در آتشم از خويت، اى يار پس از مردن |
|
بنشين به سر خاكم، كز بوى تو برخيزم |
آن حلقه كه از زلفت در گردن دل دارم |
|
بگشايم اگر روزى صد فتنه بر انگيزم |
آميخت غمت خونم با خاك كه نگذارد |
|
خونى كه به رخ مالم، خاكى كه به سر ريزم |
زين شعر صفاهانى آشوب خراسانم |
|
هم فتنه شيرازم، هم آفت تبريزم |
ابكنى اءنْ بكيت يا خير هاد |
|
و اسبل الدمع فهو يوم الفراق |
يا قرين البتول اوصيك با |
|
لنسل فقد اصبحا حليفا اشتياق |
ابكنى و ابك لليتامى و لا تنس |
|
قتيل العدى بطف العراق |