درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۴

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۵ -


فصل پنجم

فراهم شدن مقدمات هجرت به مدينه

با توجه به بحث گذشته اينك بدنباله آن كه موجب اسلام‏مردم مدينه و هجرت رسولخدا(ص) و مسلمانان به آن شهر گرديدتوجه كنيد،و اين قسمت را ما قبلا در شرح حال رسولخدا(ص)

بطور مشروح نگاشته‏ايم كه ذيلا از نظر شما ميگذرد:

در شهر يثرب-كه بعدها به مدينه موسوم گرديد-دو قبيله بنام‏اوس و خزرج زندگى مى‏كردند و در مجاورت ايشان نيزتيره‏هائى از يهود سكونت داشتند كه بكار تجارت و سوداگرى‏مشغول بودند و تدريجا سرزمينها و مزارعى در اطراف شهرخريدارى كرده و محله‏هائى مخصوص بخود داشتند،و تاريخ‏مهاجرت اين يهوديان به يثرب به سالهاى زيادى قبل برمى‏گشت‏و طبق برخى از روايات،نخستين گروهى كه بمنظور مجاورت به‏يثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان يهود بوده كه چون دركتابهاى خود ديده بودند كه آخرين پيامبر الهى بدان شهر هجرت‏مى‏كند ولى زمان آنرا نمى‏دانستند براى ديدار آنحضرت و ايمان بوى به يثرب مهاجرت كرده و در آنجا ماندند،و تدريجا فرزندان‏ايشان رو بتزايد گذارده و بكار تجارت و زراعت مشغول شدند.

ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه‏مى‏كشيد و هر چند وقت‏يكبار بجان هم مى‏افتادند و گروهى رابخاك و خون افكنده و گاهى بدنبال جنگ آنكه پيروز مى‏شدخانه و نخلستان قبيله شكست‏خورده را ويران كرده و به آتش‏مى‏كشيدند،و بحث در اينكه آيا ريشه اين اختلاف چه بوده و ازكجا سرچشمه گرفته بود ما را از وضع تدوين اين مختصر خارج‏مى‏كند،و بعيد نيست-چنانچه برخى از مورخين نوشته‏اند-اين‏جنگ و خونريزى به تحريك و دسيسه يهوديان ساكن يثرب‏صورت گرفته و آنها براى آنكه به آسودگى بتوانند بكار تجارت واندوختن پول و ثروت و تشكيل دادن بانك زمين و قبضه كردن‏اقتصاد و بازار كشاورزى و محصول مردم مشغول باشند صاحبان‏اصلى سرزمين يثرب را بجان هم انداختند و اين سرگرمى‏خانمان برانداز را براى آنها فراهم ساختند و خودشان باآسايش خاطر به تعقيب هدفشان پرداختند.

و با اينحال گاهى هم متعرض يهود ميشدند و با آنها نيزبجنگ و ستيز مى‏پرداختند.

يهوديان كه اهل كتاب بودند و مژده ظهور پيغمبرى را درسرزمين حجاز و هجرت او را بشهر يثرب از علماء و دانشمندان خود شنيده و در كتابها خوانده بودند،گاهگاهى در بحثها ونزاعهائى كه ميان آنها و اعراب يثرب پيش مى‏آمد بآنهامى‏گفتند پيغمبرى ظهور خواهد كرد و چون او بيايد ما بدو ايمان‏آورده و بدستيارى او شما را نابود خواهيم كرد.

اوس و خزرج روى اختلافات قبلى،خود را براى جنگ‏تازه‏اى آماده مى‏كردند و هر دو دسته مى‏كوشيدند قبائل ديگرعرب را نيز با خود هم پيمان كرده نيروى بيشترى براى سركوبى وشكست‏حريف پيدا كنند تا در هنگام برخورد و جنگ از قدرت‏بيشترى برخوردار باشند.

اين جنگ كه دو سال پيش از هجرت رسولخدا(ص)به‏مدينه اتفاق افتاد همان جنگ‏«بعاث‏»بود كه افراد بسيارى ازدو طرف در آن كشته شده و خانه‏ها و نخلستانهائى ويران و به‏آتش كشيده شد.

دو قبيله اوس و خزرج بسوى قبائل مكه متوجه شده و هركدام در صدد برآمدند تا آنها را با خود هم پيمان و همراه كرده واز نيروى آنها عليه دشمن خود كمك گيرند.

و طبق نقل ابن اسحاق در سيره،اوسيان زودتر از قبيله خزرج‏به اين فكر افتاده و چند تن از افراد آن قبيله كه در راس آنهاشخصى بنام‏«انس بن رافع‏»بود بمكه آمدند تا با قريش عليه‏خزرج پيمان ببندند. رسولخدا(ص)چنانچه پيش از اين گفتيم پيوسته مترصد بودتا افراد تازه‏اى را بدين خود دعوت كند،و بخصوص هنگامى كه‏مى‏شنيد از قبائل اطراف و مردم شهرهاى ديگر جزيرة العرب افرادى‏بمكه آمده‏اند خود را بنزد آنها رسانده و اسلام را برايشان عرضه‏مى‏كرد،و بگفته ابن هشام:براى حركت آنحضرت كافى بود كه‏بشنود مرد محترمى-يا افراد تازه‏اى-از رؤساى قبائل يا گروهى‏از افراد معمولى آن قبيله بمنظور زيارت يا منظورهاى ديگرى بمكه‏آمده كه رسولخدا(ص)بمحض آنكه مطلع مى‏شد از جاى‏برميخاست و بدنبال آنها ميرفت و ايشانرا بدين خود دعوت كرده‏و از آنها يارى مى‏طلبيد.

وقتى پيغمبر خدا از ورود قبيله اوس به مكه با خبر شد بنزدآنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان بخداى تعالى‏دعوت كند فرمود:من كارى را بشما پيشنهاد مى‏كنم كه از آنچه‏بخاطر آن به اين شهر آمده‏ايد بهتر است.

پرسيدند:آن چيست؟

فرمود:بخداى يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد،سپس‏جريان نبوت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيزبر آنها تلاوت كرد.

در ميان افراد مزبور جوانى بود بنام اياس بن معاذ كه چون‏سخنان رسولخدا(ص)را شنيد رو بهمراهان كرده گفت:بخدا سوگند!اين مرد راست مى‏گويد و اينكار بهتر از آنى است كه‏شما براى انجام آن به اين شهر آمده‏ايد،ولى انس بن رافع مشت‏خاكى برداشته به دهان او زد و او را ساكت كرده گفت:مابراى اينكار به مكه نيامده‏ايم،و بدين ترتيب آن مجلس بهم‏خورد،ولى اياس در باطن برسولخدا صلى الله عليه و آله‏ايمان آورد و با اينكه پس از ورود بمدينه چندان‏زنده نبود و بدنبال همان جنگ‏«بعاث‏»از دنيا رفت،ولى هنگام مرگ،نزديكانش ديدند زبانش به ذكر«الله‏»گويااست و«لا اله الا الله‏»و«الحمد لله‏»مى‏گويد و همه دانستند كه‏او در همان ديدار مكه به رسولخدا ايمان آورده و مسلمان شده‏است.

ولى بر طبق نقل ديگران نخستين كسى كه از مردم يثرب‏براى پيمان بستن با قريش به مكه آمد دو تن از قبيله خزرج بودندبنامهاى اسعد بن زراره و ذكوان ابن عبد القيس.و اين در سال دهم‏بعثت و قبل از شكسته شدن محاصره اقتصادى بنى هاشم بود.

داستان اسعد بن زراره و ذكوان...

طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نويسد:دو تن از افرادقبيله خزرج بنام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس به مكه‏آمدند و چون با عتبة بن ربيعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند يك سر بخانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار كرده از اوخواستند بر ضد اوس با ايشان پيمان منعقد كند،عتبه درجواب آنها گفت:

اولا-سرزمين شما از شهر ما دور است و فاصله زيادى ميان‏ما و شما وجود دارد.

و ثانيا-پيش آمد تازه‏اى در شهر ما اتفاق افتاده كه همه فكرما را بخود مشغول ساخته و مجال هر گونه فكر و كار وتصميم‏گيرى را از ما گرفته است و ما را مستاصل و درمانده‏كرده!

اسعد پرسيد:چه كار مهمى است كه شما را نگران كرده‏با اينكه شما در حرم خدا و محل امن و امانى بسر مى‏بريد؟

عتبه گفت:مردى از ميان ما برخاسته و مدعى شده كه‏من رسول و فرستاده خدايم.اين مرد خردمندان ما را بسفاهت‏و بى‏خردى نسبت داده،به خدايان ما دشنام ميدهد،جوانان‏ما را از راه به در برده و جمع ما را پراكنده ساخته است!

اسعد پرسيد:چه نسبتى در ميان شما دارد و نسبش‏چيست؟

عتبه-او فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف وبزرگترين خاندان شهر مكه است!

اسعد كه اين سخن را شنيد به ياد حرف يهوديان يثرب افتاد كه مى‏گفتند:زمان ظهور پيغمبرى كه از مكه بيرون آيد وبه يثرب مهاجرت كند همين زمان است و چون بيايد ما بوسيله اوشماها را نابود خواهيم كرد!از اين رو تاملى كرده و از عتبه‏پرسيد:

-آن مرد كجاست؟

عتبه گفت:در حجر(اسماعيل)مى‏نشيند.

و چون احساس كرد كه اسعد مايل به ديدن او شده بلا فاصله‏دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:

-اما مواظب باش با او تكلم نكنى و سخنش را نشنوى كه‏وى جادوگر است و با جادوى كلام خود،تو را سحر مى‏كند!

اسعد گفت:من بحال عمره وارد مكه شده‏ام و بناچار براى طواف‏خانه كعبه بايد بمسجد بروم پس چه بكنم كه حرف او را نشنوم؟

عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!

اسعد بدستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شدو به طواف مشغول گرديد.

در شوط اول (1) رسولخدا(ص)را ديد كه در همان‏حجر(اسماعيل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نيز اطرافش را گرفته‏اند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسيدبا خود گفت:راستى كه كسى از من نادان‏تر نيست آيا مى‏شودكه چنين داستان مهمى در مكه اتفاق افتاده باشد و من بدون‏اطلاع و تحقيق از حال اين مرد بشهر خود باز گردم،چه بهتر آنكه‏نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آنرا براى قوم خود دريثرب ببرم!

بهمين منظور پنبه را از گوش خود بيرون آورده و بكنارى‏انداخت و نزد رسولخدا(ص)آمده و بعنوان تحيت‏به رسم مردم‏آنزمان و بت پرستان بجاى سلام گفت:«انعم صباحا»

رسولخدا(ص)سربلند كرده و بدو فرمود:خداوند بجاى اين جمله‏تحيت‏بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحيت اهل بهشت‏است:«السلام عليكم‏».

اسعد گفت:اى محمد ما را بچه چيز دعوت مى‏كنى؟

فرمود:شهادت به يگانگى خدا و نبوت خويش-و سپس‏قسمتى از دستورات اسلام را بر او خواند.

اسعد كه اين سخنان شنيد گفت:«اشهد ان لا اله الا الله‏»گواهى‏مى‏دهم به يگانگى خدا و اينكه توئى رسول خدا،سپس اظهاركرد اى رسول خدا!پدر و مادرم بفدايت،من از اهل يثرب و ازقبيله خزرج هستم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس رشته‏هاى‏بريده بسيار هست كه اميد است‏خداوند بوسيله تو آن رشته‏هاى بريده را پيوند دهد و بدست تو اين جدائى و دشمنى بر طرف‏گردد و آنوقت است كه كسى نزد ما عزيزتر و محبوبتر از تونخواهد بود...

اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:يكى از مردان قبيله‏من نيز همراه من آمده و اگر او نيز مانند من اين آئين را بپذيرداميد آن ميرود كه خداى تعالى بدست تو كار ما را سرانجامى‏عنايت فرمايد.

اسعد پس از اين ماجرا بنزد ذكوان آمد و او را نيز به اسلام‏دعوت كرد و با سخنان تشويق آميزى كه گفت او را نيز بدين‏اسلام در آورد.

سال يازدهم بعثت و اسلام شش يا هشت تن از مردم يثرب

طبق برخى از روايات يكسال از ماجراى اسلام‏اسعد بن زراره گذشت موسم حج فرا رسيد و اسعد بن زراره با پنج‏تن و يا هفت تن ديگر از مردم يثرب بمكه آمد و رسول خدا را درعقبه ديدار كرده و به آنحضرت ايمان آوردند،كه در اسامى آنهااختلاف است،و نام جابر بن عبد الله و عوف بن حارث،ورافع بن مالك در آنها ديده شود.

و اينان پس از اين ماجرا به يثرب باز مى‏گردند و با نزديكان‏خود در آن شهر موضوع را در ميان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت مى‏كنند و جمعى را به دين اسلام در مى‏آورند.

سال بعد فرا ميرسد،و باز هم اسعد بن زراره با جمعى ديگردر موسم حج‏بمكه آمده و اينبار با نيرو و جسارت بيشترى نزدرسولخدا(ص)آمده و قرار ديدارى را با آنحضرت در عقبه‏گذاردند كه آنرا عقبه اولى مينامند.

پيمان عقبه اولى و آمدن مصعب بن عمير به يثرب در سال دوازدهم

سال دوازدهم بعثت‏بود و همانگونه كه اشاره شداسعد بن زراره با يازده تن ديگر كه دو تن آنها نيز از قبيله اوس‏بودند-بمكه آمدند و طبق قرارى كه گذاردند در عقبه منى خدمت‏رسول خدا(ص)آمده و آنها كه ايمان نداشتند نيز ايمان آورده وبا آنحضرت پيمانى بستند كه آنرا«بيعة النساء»گفته‏اند.

و متن پيمان اينگونه بود كه‏«شرك نور زند،و دزدى و زنانكنند و فرزندان خود را نكشند، بهتان نزنند...»

و هنگامى كه خواستند به شهر خود«يثرب‏»باز گردند ازرسول خدا درخواست كردند تا كسى را براى تعليم قرآن و تبليغ‏اسلام بهمراه ايشان به يثرب گسيل دارد.

در ميان جوانان مكه كه به اسلام گرويده و با شوق و شورفراوانى قرآن و دستورات دين را فرا گرفته بودند جوانى بود به نام‏«مصعب بن عمير»كه بيشتر قرآنى را كه تا به آنروز به‏رسول خدا(ص)نازل شده بود حفظ كرده و بياد داشت،و بخاطرپذيرفتن اسلام نيز رنجها و سختيهاى زيادى را تحمل كرده بود،زيرا پيش از آنكه مسلمان شود در خانه خود و پيش پدر و مادر ازهمه محبوبتر و عزيزتر بود و در وضع مرفهى زندگى مى‏كرد،اماپس از اينكه مسلمان شد مورد بى‏مهرى پدر و مادر قرار گرفت تاآنجا كه او را از خانه خود بيرون كردند و چون مسلمانان به حبشه‏هجرت كردند با آنان بحبشه رفت،و با گروهى كه پس ازچندى بمكه بازگشتند بمكه آمد،و چون رسولخدا(ص)وبنى هاشم در شعب ابى طالب محصور گشتند مصعب نيز با آنهابود و همه آن دشواريها و گرسنگيها و رنجها را در طول آن چندسال تحمل كرده و به چشم مشاهده كرده بود.

بارى رسول خدا(ص)مصعب بن عمير را براى رفتن به شهريثرب انتخاب كرده،و خود همين انتخاب ميتواند معرف‏شخصيت والاى مصعب بن عمير باشد،و جريانات بعد نيزشايستگى ولياقت او را در اين انتخاب ثابت كرد!

مصعب بن عمير بهمراه اسعد و همراهان بمدينه آمد و چندروزى از ورود او بشهر يثرب نگذشته بود كه گروهى از جوانان‏خزرج به اسلام گرويدند و كمتر خانه‏اى بود كه چون افراد آن‏خانه گرد هم جمع مى‏شدند سخن از دين اسلام و رسول خدا(ص)به ميان نيايد.

اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود بر مى‏داشت و به‏هر كجا انجمنى از خزرجيان ميديد او را مى‏برد و آنها را به اسلام‏دعوت مى‏نمود تا روزى بفكر قبيله اوس افتاد و بمصعب گفت:

دائى من‏«سعد بن معاذ»از رؤساى قبيله اوس (2) و مردى‏خردمند و بزرگوار است و در ميان تيره‏«عمرو بن عوف‏»نفوذ وسيادتى دارد و اگر بتوانيم او را بدين اسلام وارد كنيم كار ماتمام و كامل خواهد شد اكنون بيا تا بمحله ايشان برويم،مصعب‏پذيرفت و بهمراه اسعد بمحله سعد بن معاذ آمد و سر چاهى(كه‏معمولا محل اجتماع مردم بود)نشست و جمعى از نوجوانان‏گردش را گرفته و مصعب براى آنها قرآن ميخواند.اين خبربگوش سعد بن معاذ رسيد و او شخصى را كه نامش‏«اسيد بن حضير»و از بزرگان قبيله(و دلاوران)ايشان‏بود. خواست و بدو گفت:خبر بمن رسيده كه اسعد بن زراره‏بمحله ما آمده و جوانى قرشى را با خود آورده و جوانهاى محله مارا از راه بدر كرده اينك بنزد او برو و از اينكارش جلوگيرى كن.

«اسيد»حركت كرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعب‏گفت:اين شخص مرد بزرگى است و اگر به آئين ما درآيد درپيشرفت كار ما تاثير بسيارى دارد،و چون اسيد بنزد آنها رسيدگفت: اى ابا امامة(لقب اسعد بوده)دائى تو مرا فرستاده ومى‏گويد:بمحله ما ميا و جوانان ما را از راه بيرون نبر و از خشم‏قبيله اوس بر جان خويش بيمناك باش!

بقيه از فراهم شدن مقدمات هجرت به مدينه

مصعب رو به اسيد كرده گفت:ممكن است قدرى بنشينى‏تا ما مطلبى را بتو عرضه داريم اگر دوست داشتى آنرا بپذير واگر دوست نداشتى ما از اينجا دور خواهيم شد.

اسيد پذيرفت و نشست،مصعب نيز يك سوره از قرآن را براى‏او خواند...آيات جانبخش قرآن(كه لا بد بالحن و صوت‏حجازى مصعب همراه بوده)چنان در دل اسيد اثر كرد و روح اورا جذب كرد كه بى‏اختيار پرسيد:

هر كس بخواهد به اين دين در آيد چه بايد بكند؟

مصعب گفت:بايد غسل كند و دو جامه پاك بپوشد وشهادتين را بر زبان جارى سازد و نماز بخواند.

اسيد كه شيفته آئين مقدس اسلام شده بود و مى‏خواست هرچه زودتر در زمره پيروان قرآن در آيد در كنار خود آبى كه در آن غسل كند جز همان چاهى كه بر سر آن نشسته بودند نديد ازاين رو خود را با همان لباسى كه در تن داشت‏بدرون چاه‏انداخت و سپس از چاه بيرون آمد و جامه‏اش را فشار داده پيش‏مصعب آمد و گفت:

-اكنون بگو چه بايد بگويم؟مصعب شهادتين را به او يادداد و اسيد گفت:

«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله‏».

آنگاه دو ركعت نماز هم به او ياد داده و اسيد انجام داد،وچون خواست‏برود رو به اسعد كرده گفت:من هم اكنون دائيت‏سعد را هم پيش شما مى‏فرستم و كارى مى‏كنم كه او به نزد شمابيايد،اين را گفت و بطرف خانه سعد حركت كرد.

سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم براه اسيد بود كه ناگاه‏اسيد را ديد مى‏آيد اما وضع حال او دگرگون است.

سعد به نزديكانش گفت:سوگند مى‏خورم كه اسيد غير از آن‏اسيدى است كه از پيش ما رفت، و عوض شده!و چون از ماجرامطلع شد خودش بلند شد و بنزد مصعب آمد،مصعب نيز سوره‏مباركه

حم تنزيل من الرحمن الرحيم...

را براى او خواند.

مصعب گويد:بخدا سوگند همينكه آن سوره را گوش دادپيش از آنكه سخنى بگويد ما اسلام را در چهره‏اش خوانديم(ودانستيم كه آن سوره كار خود را كرده و نور قرآن در دلش تابيده است).

سعد-با شنيدن همان سوره-كسى را بخانه‏اش فرستاد و دوجامه پاك براى او آوردند آنگاه غسل نموده شهادتين را بر زبان‏جارى كرد و بدنبال آن،دو ركعت نماز خواند،آنگاه دست‏مصعب را گرفت و بنزد خود برد و گفت:

-از اين پس آزادانه آئين خود را بر مردم آشكار و ترويج كن‏و از كسى بيم نداشته باش.

سپس بميان قبيله عمرو بن عوف آمد و فرياد زد:

اى بنى عمرو بن عوف!هيچ مرد و زن و پير و جوانى در خانه‏نماند و همگى بيائيد.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه من‏در نزد شما چگونه است؟

همه گفتند:تو بزرگ ما و فرمانرواى ما هستى و هر چه دستوردهى انجام خواهيم داد.

سعد گفت:سخن با شما:مردانتان و زنانتان و بچه‏هايتان برمن حرام است مگر اينكه اين دو جمله را گواهى دهيد:«لا اله‏الا الله،محمد رسول الله‏»و سپاس خدايرا كه ما را به اين آئين، گرامى‏داشت و اين محمد همان پيغمبرى است كه يهود از ظهورش خبرمى‏دادند.

و چون بازگشتند خانه‏اى نبود كه پس از شنيدن سخنان سعد مرد مسلمان يا زن مسلمانى در آن وارد نشود و بدين ترتيب آئين‏مقدس اسلام بسرعت در مدينه انتشار يافت و پيروان بسيارى ازهر دو قبيله اوس و خزرج پيدا كرد،و مصعب بن عمير نيز با قدرت‏و نيروى بيشترى شروع به تبليغ دين اسلام كرده و جريان كار خودرا نيز مرتبا به رسول خدا(ص) گزارش ميداد،پيمغبر خدا نيزبه مسلمانانى كه در مكه بودند و تحت‏شكنجه و آزار مشركان قرارداشتند دستور داد به مدينه مهاجرت كنند و تدريجا مقدمات‏هجرت فراهم مى‏شد.

پيمان عقبه دوم

مصعب كه در انجام ماموريت‏خود بخوبى موفق شده بودپس از چندى بمكه بازگشت و چون ايام حج فرا رسيد گروهى‏از مسلمانان شهر مدينه نيز بهمراه كاروانى كه براى حج‏حركت‏كرده بود بمكه آمدند تا ضمن انجام مناسك حج از نزديك‏پيغمبر بزرگوار خود را نيز زيارت كنند.

اينان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن بودند كه در ميان‏كاروان مدينه مانند حاجيان ديگر به انجام مناسك مشغول وبسيارى از ايشان نيز در افشاء دين خود احتياط ميكردند.

چند تن از مردان آنها پيش از روز عيد و رفتن بعرفات ومنى رسولخدا-صلى الله عليه و آله-را در مسجد الحرام ديدار كرده و پيغمبر خدا با آنها قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشريق(شب دوازدهم)در منى گذارد،و براى آنكه اين ملاقات درخفاء انجام شود و مشركين مكه از ماجرا مطلع نشوند بآنهافرمود:آخرهاى شب كه شد يكى يكى به خانه عبد المطلب كه‏در عقبه منى است‏بيائيد.

كعب بن مالك-يكى از راويان حديث-ميگويد:ما آنشب‏را تا ثلثى از شب در چادرهاى خود بسر برديم،و پس از آن دركمال خفا يكى يكى بطرف ميعادگاه براه افتاديم و همانند راه‏رفتن مرغ‏«قطا»گامها را آهسته آهسته برداشته و بر زمين‏ميگذارديم و بدين ترتيب همه هفتاد و سه نفر و آن دو زن‏مسلمانى كه همراه ما بود بميعادگاه رفتيم.

منظور از اين ديدار چنانچه بعدا معلوم شد دعوت رسولخدا-صلى الله عليه و آله-بمدينه و عقد پيمانى در اين باره بود.

و از آنجا كه اين پيمان از نظر تاريخى پيمانى سرنوشت‏سازبوده و سر فصل حوادث بعدى گرديده و از هفتاد و پنج تن مرد وزنى كه در آنشب در عقبه منى حضور يافته‏اند بعنوان‏تاريخ سازانى در آن مقطع تاريخ اسلام ياد شده،خوب است درآغاز نام ايشانرا براى شما ذكر كرده سپس بدنبال ماجرابازگرديم،بخصوص آنكه اكثر اينان در حوادث آينده اسلام و سياستگذاريها و جنگها و صلحها و ماموريتهاى مهم نقش‏مهمى را بعهده داشتند،و بسيارى از آنها نيز در جريانات بعدى‏بشهادت رسيدند،كه ما انشاء الله تعالى هر كدام را در جاى‏خود ذكر خواهيم كرد و در اينجا نيز اشاره‏اى اجمالى خواهيم‏داشت.

و بنا بر نقل ابن كثير در كتاب سيره خود از تيره اوس يازده نفردر عقبه دوم شركت داشتند كه عبارت بودند از:

1-اسيد بن حضير-كه پس از شهادت سعد بن معاذ رياست‏اين تيره را نيز بعهده گرفت...

2-ابو الهيثم بن تيهان-كه از بدريون است.

3-سلمة بن سلامة بن وقش-كه او نيز از بدريون است.

4-ظهير بن ابى رافع.

5-ابو بردة بن تيار.

6-نهير بن هيثم.

7-سعد بن خيثمه كه يكى از نقباء بود و در جنگ بدرنيز شركت داشت و در همان جنگ بشهادت رسيد.

8-رفاعة بن عبد المنذر-كه او نيز از نقباء بود و از بدريون‏است.

9-عبد الله بن جبير بن نعمان-كه از بدريون است،و درجنگ احد رسول خدا(ص)او را بر تير اندازان امير ساخت، و بخاطر نافرمانى سربازان تحت فرماندهى او و خالى شدن‏سنگر،دشمن بر آنها حمله كرد و او و نه نفر ديگر را بشهادت‏رساند.

10-معن بن عدى كه در جنگ بدر و جنگهاى بعدى نيزشركت داشت،و در جنگ يمامه (3) بشهادت رسيد.

11-عويم بن ساعدة-كه در جنگ بدر و جنگهاى ديگرشركت داشت

و از خزرجيان شصت و دو نفر بودند بشرح زير:

1-خالد بن زيد-كه در جنگ بدر و جنگهاى ديگر نيزشركت داشت-و در زمان معاويه در يكى از جنگها در سرزمين‏روم بشهادت رسيد.

2- 4-معاذ بن حارث و دو برادرش عوف و معوذ-كه در جنگ‏بدر شركت داشتند،و معوذ همان كسى است كه ضربه‏اى‏كارى در همان جنگ به ابو جهل زد و در هلاكت او بسيار مؤثربود.

5-عمارة بن حزم-كه از بدريون است و در جنگهاى ديگرنيز شركت داشته و سرانجام در جنگ يمامه بشهادت رسيد.

6-اسعد بن زرارة-كه اجمالى از شرح حال او را درمقالات گذشته قبل خوانديد،و او چندى پس از ورود رسول‏خدا(ص)بمدينه در اثر بيمارى از دنيا رفت و توفيق شركت درجنگهاى بدر و ديگر جنگها را پيدا نكرد.

7- 10-سهل بن عتيك،اوس بن ثابت،زيد بن سهل،قيس بن ابى صعصعه-كه همگى از بدريون هستند.

11-عمرو بن غزيه.

12-سعد بن ربيع كه يكى از نقيبان بود،و در جنگ بدر واحد نيز شركت داشت،و در همان جنگ احد پس از رشادت‏بسيارى بشهادت رسيد (4) .

13-خارجة بن زيد-كه او نيز از بدريون است و در جنگ‏احد بشهادت رسيد.

14-عبد الله بن رواحة-كه او نيز از بدريون بود و در جنگ‏احد و خندق نيز شركت كرد،و در سال هشتم هجرت در جنگ‏موته بعنوان سومين فرمانده جنگ پس از فداكاريهاى بسياربشهادت رسيد.

15- و 16-بشير بن سعد و عبد الله بن زيد (5) كه اين دو نيز ازبدريون هستند.

17-خلاد بن سويد-كه او نيز در جنگ بدر و احد و خندق‏شركت داشت و در جنگ بنى قريظه يهوديان سنگى بر سر اوانداختند و او را بشهادت رساندند،و چنانچه گفته‏اند:

رسول خدا(ص)فرمود:وى اجر دو شهيد دارد.

18-عقبة بن عمرو-كه بگفته ابن اسحاق جوانترين افرادى‏بود كه در عقبه حضور داشت.

19-زياد بن لبيد-كه از بدريون بود.

20-رافع بن مالك-كه يكى از نقيبان بود.

21-خالد بن قيس-كه او نيز از بدريون بود.

22-ذكوان بن عبد قيس-كه داستانش را در مقاله قبلى وايمان او را به رسول خدا(ص) خوانديد و نقل شده كه به او«مهاجرى،انصارى‏»مى‏گفتند چون وى پس از اينكه ايمان‏آورد در مكه و در محضر رسول خدا(ص)ماند تا وقتى كه‏آنحضرت هجرت فرمود،و او نيز از بدريون است كه در جنگ‏احد بشهادت رسيد.

23- و 24-عباد بن قيس بن عامر و برادرش حارث بن قيس‏كه هر دو در جنگ بدر شركت داشتند.

25-براء بن معرور-كه بعقيده برخى-نخستين كسى بودكه در عقبه با رسول خدا(ص)بيعت كرد،ولى قبل از آنكه‏رسول خدا(ص)بمدينه بروند وى از دنيا رفت و در هنگام مرگ‏وصيت كرد ثلث مال او را به رسول خدا(ص)بدهند،و آنحضرت نيز آنرا به ورثه‏اش باز گرداند.

26-فرزند او يعنى بشر بن براء بن معرور-كه در جنگهاى بدر و احد و خندق حضور داشت و در جنگ خيبر نيز بهمراه‏رسول خدا(ص)بود،و در اثر خوردن از همان گوسفندبريان كرده مسمومى كه بوسيله زن يهوديه مسموم شده بود و براى‏رسول خدا(ص)آورد بشهادت رسيد.

27-سنان بن صيفى-از بدريون است.

28-طفيل بن نعمان كه او نيز از بدريون بود و در جنگ‏خندق بشهادت رسيد.

29- 37-معقل بن منذر،و برادرش يزيدين منذر،ضحاك بن حارثه،جبار بن صخر بن امية، طفيل بن مالك بن‏خنساء،سليم بن عامر و برادرش قطبة بن عامر،و برادر ديگرش‏ابو المنذر يزيد بن عامر و كعب بن عمرو-كه همگى از بدريون‏هستند.

38- 44-مسعود بن زيد،يزيد بن حرام(يا خذام)كعب بن‏مالك،صيفى بن سواد،عمرو بن غنمة،خالد بن عمرو بن عدي‏عبد الله بن انيس.

45-ثعلبة بن غنمه،عبس بن عامر،كه اين هر دو نيز ازبدريون هستند.

46- و 47-عبد الله بن عمرو بن حرام كه يكى از نقيبان بود ودر جنگ بدر نيز حضور داشت و در جنگ احد بشهادت رسيد،و پسرش جابر بن عبد الله.

48-معاذ بن عمرو بن جموح-كه در جنگ بدر شركت‏داشت،و همان كسى است كه از آغاز جنگ در پى فرصتى‏بود تا ابو جهل را از پاى درآورد،و همچنان سايه وار او را تعقيب‏ميكرد تا چنين فرصتى بدست آورد شمشير خود را چنان بر ساق‏پاى ابو جهل-كه سوار بود و معاذ پياده-بزد كه قسمت جدا شده‏پاى او(بگفته خود معاذ)همچون هسته خرمائى كه از مغز خرماجدا شود بهوا پرتاب شد،و بدنبال اين ماجرا بود كه عكرمه‏فرزند ابو جهل كه اين ماجرا را مشاهده نمود به معاذ حمله كرد وبا شمشير دست او را جدا كرد بطورى كه به پوست آويزان‏شد...دنباله ماجرا را معاذ اينگونه نقل مى‏كند،كه من باهمان دست‏به پوست آويزان شده تا پايان روز ميجنگيدم،وچون مشاهده كردم كه آن دست آويزان شده جز مزاحمت فايده‏ديگرى براى من ندارد بكنار ميدان آمدم و انگشتان دست را زيرپاى خود گذارده و بدنم را با فشار به عقب كشيده و بدين ترتيب‏آنرا جدا كرده و خود را آسوده ساختم.

49-ثابت‏بن جذع-كه او نيز بدرى است و در جنگ‏طائف بشهادت رسيد.

50-عمير بن حارث-بدرى است.

51-خديج‏بن سلامة-از هم پيمانان قبيله عمر بن حارث.

52-معاذ بن جبل-كه در جنگ بدر و جنگهاى ديگر شركت داشت و در زمان خلافت عمر بن خطاب در اثر بيمارى‏طاعون وفات يافت.

53-عبادة بن صامت-و او يكى از نقيبان بود كه جنگ بدرو جنگهاى ديگر پس از آنرا درك نمود.

54-عباس بن عبادة بن نضلة كه پس از بيعت‏با رسول‏خدا(ص)در عقبه بمدينه نرفت و در همان شهر بماند تا وقتى‏كه رسول خدا(ص)هجرت كرد،و از اينرو به او«مهاجرى، انصارى‏»گويند،وى در جنگ احد بشهادت رسيد.

55-عقبة بن وهب-كه او نيز همانند عباس بن عباده بود واز اينرو به او نيز مهاجرى انصارى گفته شده.

56- و 57- يزيد بن ثعلبة و عمرو بن حارث بن لبدة.

58-رفاعة بن عمرو بن زيد-بدرى است.

59-سعد بن عباده-از نقيبان بود،و بعدها مقام رياست‏خزرج را نيز عهده‏دار شد،و همان كسى است كه سقيفه را براه‏انداخت،بشرحى كه در جاى خود ذكر خواهد شد.انشاء الله‏تعالى.

60-منذر بن عمرو-از نقيبان بود،و در بدر و احد نيز حضورداشت،و در جنگ بئر معونه بشهادت رسيد.

61-فروة بن عمرو بن وذفه.

62-عمرو بن زيد بن عوف-كه در جنگ بدر فرماندهى افراد دنباله لشكر را بعهده داشت.

و اما آن دو زن-يكى‏«نسيبه‏»بود كه كنيه‏اش‏«ام عماره‏»

است و دختر كعب بن عمرو بن عوف است،و از زنان فداكار وبا شهامت است كه در جنگها بهمراه لشكر اسلام ميرفت،وگاه همانند مردان ميجنگيد،و خواهرش نيز با او بود،و شوهرش‏زيد بن عاصم و دو فرزندش حبيب و عبد الله را نيز بجنگ بادشمنان اسلام مى‏برد،و پسرش حبيب را مسيلمه كذاب به جرم‏دفاع از رسولخدا(ص)بطرز فجيعى پس از قطع دست‏ها وپاهايش بشهادت رساند.

اهل تاريخ نوشته‏اند:نسيبه در جنگ احد با پسران وشوهرش بميدان رفته بود و مشگ آبى با خود برداشت و به احدآمد تا زخميان را مداوا كند و اگر آب خواستند به آنها آب‏بدهد.

در گير و دار جنگ كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند ناگاه‏نسيبه يكى از دو پسر خود را ديد كه فرار مى‏كند سر راه او راگرفت و بدو گفت:پسرم بكجا فرار مى‏كنى آيا از خدا و رسول‏او مى‏گريزى؟پسر كه اين حرف را از مادر شنيد باز گشت ولى‏بدست‏يكى از مشركين كشته شد، نسيبه كه چنان ديد پيش‏رفته شمشير فرزند خود را بدست گرفت و به قاتل او حمله كرد وشمشير را بر ران او زده و او را كشت چنانچه رسولخدا صلى الله عليه و آله در حق او دعا كرد.

آنگاه شروع به دفاع از رسولخدا صلى الله عليه و آله كرد وضرباتى را كه حواله آن حضرت مى‏كردند با سر و سينه دفع‏مى‏كرد تا آنجا كه به گفته واقدى دوازده زخم كارى از نيزه وشمشير برداشت و در همانجا رسولخدا صلى الله عليه و آله مردى‏از مهاجرين را مشاهده كرد كه سپر خود را به پشت‏سر آويزان‏كرده و مى‏گريزد،حضرت او را صدا زده فرمود:

سپر خود را بينداز و به سوى دوزخ برو!

آن مرد سپر را انداخته و گريخت،رسولخدا صلى الله عليه‏و آله فرمود:اى نسيبه اين سپر را بردار،نسيبه نيز سپر را برداشت‏و شروع به جنگ كرد.

و هنگامى كه‏«ابن قمئة‏»-يكى از مشركان و دشمنان‏سرسخت پيغمبر-به رسولخدا صلى الله عليه و آله حمله كرد وضربتى به شانه آن حضرت زد و به دنبال آن فرياد زد:به لات وعزى سوگند محمد را كشتم!همين نسيبه بر او حمله كرد وضرباتى بر او زد اما چون دو زره بر تن داشت كارگر نشد و اوضربتى بر شانه نسيبه زد كه تا زنده بود جاى آن بصورت‏وحشتناكى باقى ماند،و رسولخدا صلى الله عليه و آله درباره اوفرمود:

«لمقام نسيبة اليوم افضل من مقام فلان و فلان‏». سهم نسيبه در آن روز و فداكاريهايش از فلان و فلان برتر وبهتر بود.

ابن ابى الحديد معتزلى-پس از نقل اين داستان-گويد:اى‏كاش راوى حديث نام آن دو نفر را به صراحت مى‏گفت و بطوركنايه بلفظ‏«فلان و فلان‏»نمى‏گفت تا همگان آن دو نفر رامى‏شناختند و نسبت‏به ديگران گمان‏ها نمى‏بردند،و از اين‏بابت تاسف مى‏خورد كه چرا راوى مراعات امانت‏حديث رانكرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذكر نكرده (6) .

و دنباله داستان را ابن ابى الحديد از واقدى نقل مى‏كند كه‏عبد الله بن زيد پسر نسيبه گويد: من در آن حال پيش رفتم وديدم مادرم مشغول دفاع از رسولخدا صلى الله عليه و آله است وروى شانه‏اش زخم گرانى برداشته،پيغمبر به من فرمود:پسر«ام عماره‏»هستى؟عرض كردم: آرى،فرمود:مادرت!مادرت‏را درياب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده بركت(وپاداش خير) دهد.

مادرم رو به آن حضرت كرده گفت:اى رسولخدا از خدابخواه كه منزل ما با تو در بهشت‏يك جا باشد و ما را در آنجارفيق و همراه تو قرار دهد و حضرت در آن حال دعا كرده‏گفت:

«اللهم اجعلهم رفقائى فى الجنة‏».

مادرم كه اين دعا را شنيد گفت:اكنون باكى ندارم از هرمصيبتى كه در دنيا به من برسد.

و اما آن زن ديگر نامش‏«اسما»دختر عمرو بن عدى‏است.

دنباله ماجرا...

و بالجمله اين هفتاد و سه مرد و دو زن در ميعادگاه حاضرشدند و رسولخدا صلى الله عليه و آله نيز به اتفاق حمزة و على عليه السلام و بگفته برخى عمويش عباس بن عبد المطلب نيزهمراه آنان بود (7) بيامد و پس از حضور تمامى افراد-بنا بنقل ابن هشام در سيره-نخستين كسى كه لب بسخن گشود عباس بن‏عبد المطلب عموى پيغمبر بود كه رو بمسلمانان مدينه كرده و به‏اين مضمون سخنانى گفت:

اى مردم يثرب شما مقام و شخصيت محمد را در ميان ماميدانيد،ما تا به امروز او را بهر ترتيبى بوده در مقابل دشمنان‏حفظ كرده‏ايم اكنون كه شما ميخواهيد او را بشهر خود دعوت‏كنيد بايد بدانيد كه موظفيد ويرا در برابر دشمنان يارى كرده واز آزار و گزند آنها محافظتش كنيد چنانچه براستى آمادگى‏اينكار را داريد با او پيمانى ببنديد و او را بشهر خود ببريدو گرنه ويرا بحال خود واگذاريد تا در شهر خود و در ميان قوم وقبيله‏اش بماند.

مى‏نويسند:سخن عباس كه بپايان رسيد مسلمانان يثرب‏رو به رسولخدا صلى الله عليه و آله كرده گفتند:شما سخن بگوى‏و هر پيمانى كه ميخواهى براى خود و خداى خود از ما بگير!

رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود:اما آنچه مربوط بخدااست آنكه او را به پرستيد و چيزيرا شريك او قرار ندهيد و اما آنچه مربوط به من است آنكه چنانچه از زنان و فرزندان خود دفاع‏مى‏كنيد از من نيز بهمانگونه دفاع كنيد،و در برابر شمشير وجنگ پايدارى كنيد اگر چه عزيزانتان كشته شوند!

پرسيدند:اگر ما چنين كرديم پاداش ما در برابر اين كارچيست؟و خدا بما چه خواهد داد؟

فرمود:اما در دنيا آنكه بر دشمنان خويش پيروز خواهيدشد،و اما در آخرت:رضوان و بهشت ابدى پاداش شما است.

براء بن معرور-كه يكى از آنها بود-دست‏خود را بعنوان‏بيعت دراز كرده عرض كرد:سوگند به آنكه تو را بحق مبعوث‏فرموده ما تو را همانند عزيزانمان محافظت‏خواهيم كرد،وهمانگونه كه از نواميس خود دفاع مى‏كنيم از تو نيز بهمانگونه‏دفاع خواهيم كرد،پيمانت را با ما ببند كه ما بخدا فرزندجنگ و شمشير هستيم و جنگجوئى را از پدران خود ارث‏برده‏ايم...

ابو الهيثم بن تيهان-يكى ديگر از آنان-سخن براء را قطع‏كرده گفت:اى رسول خدا هم اكنون ميان ما و ديگران‏پيمانهائى وجود دارد كه ما با اين پيمان بايد خود را براى قطع‏همه آنها آماده كنيم،چنان نباشد كه چون بنزد ما بيائى و بردشمنانت پيروز شوى ما را رها كرده و بسوى قوم خودباز گردى؟رسولخدا صلى الله عليه و آله تبسمى كرده و آنها رامطمئن ساخت كه چنين نخواهد بود.

عباس بن عبادة-يكى ديگر از ايشان-كه ديد همگى آماده‏بستن پيمان شده‏اند بپاخاست و هم شهريان خود را مخاطب‏ساخته گفت:

-هيچ ميدانيد چه پيمانى با اين مرد مى‏بنديد؟گفتند:

آرى!گفت:

-شما با مبارزه و جنگ با همه مردم از سرخ و سياه بيعت‏مى‏كنيد،اكنون خوب دقت كنيد اگر احيانا با از دست دادن‏اموال خود و كشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از يارى اوخواهيد كشيد و تسليم دشمنش خواهيد كرد از بيعت‏با اوخوددارى كنيد و او را بحال خود واگذاريد كه بخدا سوگند اگرچنين كارى بكنيد ننگ ابدى را براى خود خريدارى‏كرده‏ايد.

همگى گفتند:ما چنين نخواهيم كرد.و بدين ترتيب باآنحضرت بيعت كرده و نام اين بيعت را«بيعة الحرب‏» گذاردند.

رسولخدا صلى الله عليه و آله بدنبال اين بيعت و پيمان بدانهافرمود اكنون از ميان خود دوازده نفر را انتخاب كنيد كه آنهانقيب و مهتر شما در كارها باشند و آنها نيز دوازده نفر را-كه نه‏تن از قبيله خزرج و سه تن ديگر از قبيله اوس بودند-براى اين منصب به رسولخدا صلى الله عليه و آله معرفى كردند،آن نه تن‏كه از خزرج بودند نامشان:

اسعد بن زرارة،سعد بن ربيع،براء بن معرور،منذر بن‏عمرو،عبد الله بن رواحة،رافع بن مالك، عبد الله بن عمرو بن‏حرام،عبادة بن صامت و سعد بن عبادة بوده.

و آن سه تن كه از قبيله اوس بودند نامشان:يكى همان‏اسيد بن حضير بود كه شرح اسلام او را قبلا ذكر كرديم،و ديگرسعد بن خيثمة و سوم رفاعة بن عبد المنذر بود.

پس از اينكه كار پيمان و انتخاب نقيبان به اتمام رسيديثربيان بدستور رسولخدا صلى الله عليه و آله بچادرهاى خودبازگشتند و بقيه شب را در زير چادرهاى خود در منى بسربردند.

قريش با خبر شدند...

با اينكه همه اين جريانات در دل شب و در خانه‏سر پوشيده و در كمال خفا انجام گرديد اما شيطان كار خود راكرد و بانگ خود را بگوش قريش و ساكنان منى رسانيد و بآنهابانگ زد: محمد و از دين بيرون شدگان از قبيله اوس و خزرج‏براى جنگ با شما در عقبه هم پيمان شدند!

خبر بگوش قرشيان كه رسيد لباس جنگ به تن كرده بسوى عقبه براه افتادند و همينكه به تنگناى عقبه رسيدند جناب حمزة‏و على عليه السلام را ديدند كه با شمشير در آنجا ايستاده‏اند،وچون حمزه را ديدند پيش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چه‏اجتماع كرده‏ايد؟ حمزة گفت:

-اجتماعى نكرده‏ايم و كسى اينجا نيست و بخدا سوگندهر كس از عقبه عبور كند با اين شمشير او را خواهم زد.قريش‏كه چنان ديدند بازگشتند.

كعب بن مالك گويد:فردا صبح قرشيان پيش ما آمده‏گفتند:ما شنيده‏ايم شما بر ضد ما با محمد پيمان بسته وميخواهيد او را به يثرب ببريد!ما كه با شما سر جنگ نداريم وچيزى نزد ما مبغوض‏تر از جنگ با شما نيست.

گروهى از همراهان ما كه در حال شرك بودند و ازماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنهاقسم خوردند كه چنين ماجرائى نبوده و ما هيچگونه اطلاعى ازآن نداريم.

قريش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترام‏همگى بود آمده و جريان را از او پرسيدند،او نيز كه از ماجرابى‏خبر بود اظهار بى‏اطلاعى كرده و براى اطمينان ايشان‏گفت: اينكه ميگوئيد موضوع كوچكى نيست و هيچگاه قوم من‏بدون اطلاع و مشورت با من ست‏بچنين كارى نمى‏زنند، قريش هم بسوى خانه‏هاى خود بازگشتند،اما از آنجا كه‏رفت و آمد مردم يثرب بشهر مكه و هجرت گروهى از مسلمانان‏به آن شهر و اخبارى كه از پيشرفت اسلام در مدينه گوشزد آنهاشده بود از اين سخنان مطمئن نشده و بناى تحقيق بيشترى راگذاردند و هنگامى مطلب براى آنها مسلم شده بود كه حاجيان‏از منى كوچ كرده و كاروان يثرب از شهر مكه خارج شده بود.

قريش در تعقيب كاروانيان مقدارى از شهر مكه بيرون‏آمدند و چون مايوس شدند بسوى مكه بازگشتند و با اينحال‏دو تن از مسلمانان را در«اذاخر»كه نام جائى در نزديكى مكه‏است ديدار كردند و آندو را تعقيب كردند،يكى سعد بن عبادة‏و ديگرى منذر بن عمرو-كه هر دو از نقيبان بودند-.

منذر كه خود را در محاصره قرشيان ديد با چابكى و سرعت‏از ميان حلقه محاصره خود را بيرون انداخته و فرار كرد و قرشيان‏نتوانستند او را دستگير سازند،اما سعد بن عبادة بدست ايشان‏اسير گرديد و دستهاى او را با همان طنابى كه پالان شتر خود رابا آن بسته بود بگردنش بستند و زير ضربات مشت و چوب ولگدش گرفته بدين ترتيب وارد شهر مكه‏اش كردند.

خود سعد گويد:هم چنان هر كس ميرسيد كتكى بمن ميزدتا آنكه ابو البخترى دلش بحال من سوخت و پيش آمده گفت:

كسى را در مكه نمى‏شناسى كه او را پناه داده و حقى از اينراه بر او داشته باشى و او را بيارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟

گفتم:چرا دو تن را مى‏شناسم يكى جبير بن مطعم و ديگرى‏حارث بن حرب كه من در يثرب نسبت‏به آنها چنين و چنان‏كرده‏ام و داستان پناه دادن جبير بن مطعم را ذكر كرد و بالاخره‏به آندو خبر داده و آمدند و مرا از دست قريش نجات دادند.

جوانان مدينه و بت عمرو بن جموح

ابن هشام مى‏نويسد:كسانى كه در عقبه با رسولخداصلى الله عليه و آله بيعت كرده بودند عموما از جوانهاى مدينه‏بودند،و پيرمردان قبائل بيشتر در همان حالت‏بت پرستى وشرك بسر مى‏بردند،در ميان سالمندان قبيله بنى سلمة پيرمردى‏بود بنام‏«عمرو بن جموح‏»كه مانند شيوخ ديگر قبائل بت‏مخصوصى براى خود تهيه كرده بود به نام‏«مناة‏»و او را درخانه خود در جايگاه مخصوصى گذارده بود.

در ميان جوانان تازه مسلمان همانگونه كه قبلا ذكر شديكى هم‏«معاذ»پسر همين عمرو بن جموح بود كه تازه از سفرمكه و بيعت‏با رسولخدا صلى الله عليه و آله بازگشته بود.

معاذ با رفقاى ديگر مسلمان خود كه از جوانان همان قبيله‏بنى سلمه بودند قرار گذاردند كه چون شب شد بدستيارى وكمك او«مناة‏»-يعنى بت مخصوص پدرش-را بدزدند و در مزبله‏هاى مدينه بياندازند،و به اينكار موفق هم شده و چند شب‏پى در پى‏«مناة‏»را بميان مزبله‏هاى مدينه كه پر از نجاست‏بودميانداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح بجستجوى بت‏گمشده خود به اينطرف و آنطرف ميرفت و چون آنرا پيدا ميكردشستشو ميداد و بجاى خود باز گردانده ميگفت:

-بخدا اگر ميدانستم چه كسى نسبت‏بتو اينگونه جسارت وبى ادبى كرده او را بسختى تنبيه ميكردم!

و چون اين عمل تكرار شد شبى عمرو بن جموح شمشيرى‏بگردن بت آويخت و گفت:من كه نميدانم چه شخصى نسبت‏بتو اين جسارت‏ها و بى‏ادبيها را روا ميدارد اكنون اين شمشيررا بگردنت ميآويزم تا اگر براستى خيرى و يا نيروئى در توهست هر كس بسراغ تو ميآيد بوسيله آن از خودت دفاع كنى!

آن شب جوانان بنى سلمة‏«مناة‏»را بردند و شمشير را ازگردنش باز كرده و بجاى آن،توله سگ مرده‏اى را بگردنش‏بستند و با همان حال در مزبله ديگرى انداختند.

عمرو بن جموح طبق معمول هر روز بدنبال بت آمد و چون‏او را پيدا كرد كمى بدو خيره شد و بفكر فرو رفت،جوانان بنى‏سلمة نيز كه در همان حوالى قدم ميزدند تا ببينند عمرو بن‏جموح بالاخره چه خواهد كرد و چه زمانى از خواب غفلت‏بيرون آمده و فطرتش بيدار ميشود وقتى آن حال را در او مشاهده كردند نزديك آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان كردند وكم كم عمرو بن جموح را به ترك بت پرستى و ايمان به خدا و اسلام‏دعوت كردند، سخنان ايشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن‏جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شكرانه اين‏نعمت‏بزرگ كه نصيبش شده بود اشعار زير را سرود:

و الله لو كنت الها لم تكن انت و كلب وسط بئر فى قرن اف لملقاك الها مستدن الآن فتشناك عن سوء الغبن الحمد لله العلى ذى المنن الواهب الرزاق ديان الدين هو الذى انقذنى من قبل ان اكون فى ظلمة قبر مرتهن باحمد المهدى النبى المرتهن

و ملخص ترجمه اشعار فوق اين است كه گويد:

بخدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده بسته‏بيك ريسمان نبودى!اكنون دانستم كه تو خدا نيستى و من ازروى سفاهت و نادانى تو را پرستش كردم،سپاس خداى بزرگ‏و بخشنده را كه بوسيله پيغمبر راهنماى خويش مرا نجات‏بخشيد.


پى‏نوشتها:

1-طواف خانه كعبه مركب از هفت‏شوط است،و هر بار كه بدور خانه مى‏گردند آنرايك شوط مى‏گويند.

2-آنچه ذكر شده ترجمه حديث كتاب اعلام الورى است و در نقل ابن كثير درسيرة النبويه(ج 2 ص 182)اسعد را پسر خاله سعد بن معاذ دانسته و ما فرصت تحقيق‏بيشتر نيز در اين باره نداشتيم تا صحت و سقم اين دو قول را بررسى كنم و الله العالم.

3-جنگ يمامه در سال يازدهم هجرت،پس از رحلت رسول خدا(ص)اتفاق افتادكه مسلمانان براى سركوبى مسيلمه كذاب بدانجا رفتند،و پس از درگيرى سختى‏كه با او و طرفدارانش پيدا كرده و جمع زيادى از مسلمانان به شهادت رسيدند وبالاخره با پايدارى و مقاومت كم نظيرى كه از خود نشان دادند به پيروزى رسيده ودشمن را از پاى درآوردند.

4-ابن هشام و ديگران نقل كرده‏اند كه چون سر و صداى جنگ احد خوابيدرسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود:كيست كه از حال سعد بن ربيع ما را با خبركند؟مردى از انصار برخاست و گفت:من به دنبال اين كار مى‏روم،و سپس‏ميان كشتگان آمد و او را در حالى كه رمقى در تن داشت و دقايق آخر عمر رامى‏گذرانيد مشاهده كرده بدو گفت:رسولخدا صلى الله عليه و آله مرا فرستاد تا تو راپيدا كنم و وضع حال تو را بدو اطلاع دهم!

سعد گفت:من جزء كشتگانم،سلام مرا به رسولخدا صلى الله عليه و آله برسان وبگو از خدا مى‏خواهم تا بهترين پاداشى را كه خداوند از سوى امتى به پيغمبرشان

مى‏دهد آن را به تو عنايت كند،و به مردم نيز سلام مرا برسان و بگو:سعد بن ربيع‏مى‏گويد: چشم برهم زدنى از حمايت رسولخدا صلى الله عليه و آله دست‏برنداريد واز دفاع او غافل نشويد كه اگر رسولخدا صلى الله عليه و آله كشته شود و يكى از شمازنده بماند هيچگونه عذرى در پيشگاه خداوند نداريد!اين را گفت و از دنيا رفت.

و چون اين سخن را به آن حضرت گفتند فرمود:

«رحمه الله نصح لله و لرسوله حيا و ميتا».

-خدا سعد را رحمت كند كه در حيات و مرگ از خيرخواهى و حمايت‏خدا ورسول او ست‏برنداشت.

واقدى از مالك بن دخشم نقل كرده كه گفت:من بر سعد بن ربيع گذارم افتادو ديدم دوازده زخم كارى برداشته كه هر كدام براى مرگ او كافى بود بدو گفتم:

مى‏دانى كه محمد كشته شد؟

سعد گفت:گواهى ميدهم كه محمد رسالت پروردگارش را بخوبى انجام‏داد،تو برو و از دين خود دفاع كن كه خداى بزرگ زنده است و هرگز نخواهد مرد.

و در نقل على بن ابراهيم است كه آن مردى كه بسراغ وى آمده بود گويد:رسولخداصلى الله عليه و آله جائى را نشان داد و گفت:آن جا برو و او را پيدا كن زيرا من اورا در آن جا ديدم كه دوازده نيزه بالاى سرش بلند شده بود،گويد:من همانجا آمدم‏و او را ميان كشتگان ديدم دو بار او را صدا زدم پاسخى نداد بار سوم گفتم:

رسولخدا صلى الله عليه و آله مرا براى تفحص حال تو فرستاده،چون نام رسولخداصلى الله عليه و آله را شنيد سربلند كرد و مانند جوجه‏اى كه با شنيدن صداى ما در به‏شعف مى‏آيد گويا جان تازه‏اى گرفت دهان باز كرده گفت:مگر رسولخداصلى الله عليه و آله زنده است؟

گفتم:آرى،با خوشحالى گفت:«الحمد لله...»آنگاه پيغام و سلام او را-چنانچه در بالا ذكر شد نقل كرده-و در پايان گويد:در اين وقت نفس عميقى‏كشيد كه ديدم خون زيادى-مانند خونى كه از گلوى شتر در وقت نحر بيرون

مى‏آيد-از بدنش خارج شد و از دنيا رفت.

و چون جريان را به رسولخدا صلى الله عليه و آله گفتم فرمود:

«رحم الله سعدا،نصرنا حيا و اوصى بنا ميتا».

-خدا رحمت كند سعد را كه تا زنده بود ما را يارى كرد و در مرگ نيز سفارش ما رانمود.

5-عبد الله بن زيد همان كسى است كه اهل سنت عقيده دارند اذان نماز در ما بين‏خواب و بيدارى به او تلقين شد،و او بنزد رسول خدا(ص)آمد و جريان را به عرض‏آن حضرت رسانيد،و آن حضرت به بلال دستور داد بر طبق گفته او اذان بگويد،كه ما انشاء الله تعالى در جاى خود روى آن بحث‏خواهيم كرد،و بطلان اين عقيده‏را از روى روايات و شواهد ديگر به اثبات خواهيم رساند

6-نگارنده گويد:شايد آن دو نفر از كسانى بودند كه بعدها داراى منصبهاى‏مهمى شدند و راوى بخاطر مقامى كه پيدا كردند نتوانسته نام آن دو را به صراحت‏بگويد و از روى تقيه به كنايه گفته است،چنانچه مجلسى(ره)و ديگران گفته‏اندكه كنايه از خليفه اول و دوم است،اگر چه پيروان ايشان حاضر نيستند چنين‏چيزى را درباره آن دو بشنوند و آن را بپذيرند،و به همين جهت در گوشه و كنارتاريخ ديده مى‏شود كه گاهى نام آندو را در زمره افرادى كه در آن روز باپيغمبر(ص)پايدارى كرده و ماندند ذكر كرده‏اند،اما تعجب اينجا است كه معلوم‏نيست اگر آن دو نفر در كنار پيغمبر ماندند چطور شد كه كوچكترين زخمى بدانهانرسيد و هيچ تير و نيزه‏اى بكار نبردند،و هيچ كس را به قتل نرساندند،و چگونه‏مى‏شود چند زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پيغمبر برسد،و يك زن مانندنسيبه كه معمولا مورد ترحم جنگجويان قرار مى‏گيرد دوازده زخم كارى بر بدنش‏برسد،و يا على بن ابيطالب(ع)نود زخم بر مى‏دارد و يا ابو دجانه و ديگران آن همه‏زخم بردارند،اما آن دو نفر خراشى هم برندارند ولى نام هر دوى آنها يا يكى از آنهاجزء ثابت قدمان با رسولخدا در آن روز ثبت‏شده باشد!

7-اين روايت كه عباس همراه آنحضرت بود مطابق نقل ابن هشام و ابن اسحاق‏است ولى در نقل امام احمد بن حنبل كه آنرا از چند طريق نقل كرده و سند همه‏آنها بجابر بن عبد الله ميرسد اينگونه است كه گويد:ما در گردنه عقبة بنزد آنحضرت‏رفتيم و چون بنزد ما آمد عرض كرديم:

-يا رسول الله علام نبايعك؟

اى رسول خدا روى چه چيز با تو بيعت كنيم؟-فرمود:

«تبايعونى على السمع و الطاعة فى النشاط و الكسل،و النفقه فى العسر و اليسر،و على‏الامر بالمعروف و النهى عن المنكر،و ان تقولوا فى الله لا تخافوا فى الله لومة لائم‏و على ان تنصرونى فتمنعونى اذا قدمت عليكم مما تمنعون منه انفسكم و ازواجكم‏و ابناءكم و لكم الجنة!...فقمنا اليه فبايعناه...»تا بآخر حديث‏يعنى با من بيعت ميكنيد برفرمانبردارى و شنوائى دستور در خوشى و سختى،وپرداخت مال در فراخى و تنگى و امر بمعروف و نهى از منكر و اينكه در راه خداسخن حق را بگوئيد و در اينراه از سرزنش كسى بيم نداشته باشيد و مرا يارى كرده‏و از من دفاع كنيد آنگاه كه بنزد شما آمدم همانگونه كه از خود و زنان و فرزندانتان‏دفاع ميكنيد، و البته در برابر همه اينها پاداش شما بهشت است...(سيرة النبوية‏ابن كثير ج 2 ص 195)

و در اين حديث كه اهل حديث و تاريخ سنت صحت آنرا تاييد كرده‏اند نامى‏از عباس بن عبد المطلب نيست،و با توجه به اينكه عباس بن عبد المطلب در آنموقع‏در سلك مشركين و از بزرگان ايشان محسوب ميشده بنظر خيلى بعيد ميرسد كه‏رسول خدا(ص)او را بهمراه خود آورده باشد و چنين سخنانى گفته باشد،و از اينرواحتمال دارد اين قسمت‏بدست جيره خواران و مزدوران بنى عباس در تاريخ افزوده

شده باشد تا بدين وسيله سابقه و فضيلتى براى جد بزرگ خود ذكر كرده و بنحوى‏خود را در داستان هجرت كه در اسلام از اهميت‏خاصى برخوردار است‏سهيم‏كنند.و از اين گونه دخل و تصرفها در تاريخ بسيار صورت گرفته است.