فصل پنجم
فراهم شدن مقدمات هجرت به مدينه
با توجه به بحث گذشته اينك بدنباله آن كه موجب اسلاممردم مدينه
و هجرت رسولخدا(ص) و مسلمانان به آن شهر گرديدتوجه كنيد،و اين قسمت
را ما قبلا در شرح حال رسولخدا(ص)
بطور مشروح نگاشتهايم كه ذيلا از نظر شما ميگذرد:
در شهر يثرب-كه بعدها به مدينه موسوم گرديد-دو قبيله بناماوس و
خزرج زندگى مىكردند و در مجاورت ايشان نيزتيرههائى از يهود سكونت
داشتند كه بكار تجارت و سوداگرىمشغول بودند و تدريجا سرزمينها و
مزارعى در اطراف شهرخريدارى كرده و محلههائى مخصوص بخود داشتند،و
تاريخمهاجرت اين يهوديان به يثرب به سالهاى زيادى قبل برمىگشتو
طبق برخى از روايات،نخستين گروهى كه بمنظور مجاورت بهيثرب آمدند
چند تن از بزرگان و دانشمندان يهود بوده كه چون دركتابهاى خود ديده
بودند كه آخرين پيامبر الهى بدان شهر هجرتمىكند ولى زمان آنرا
نمىدانستند براى ديدار آنحضرت و ايمان بوى به يثرب مهاجرت كرده و
در آنجا ماندند،و تدريجا فرزندانايشان رو بتزايد گذارده و بكار
تجارت و زراعت مشغول شدند.
ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانهمىكشيد و
هر چند وقتيكبار بجان هم مىافتادند و گروهى رابخاك و خون افكنده
و گاهى بدنبال جنگ آنكه پيروز مىشدخانه و نخلستان قبيله
شكستخورده را ويران كرده و به آتشمىكشيدند،و بحث در اينكه آيا
ريشه اين اختلاف چه بوده و ازكجا سرچشمه گرفته بود ما را از وضع
تدوين اين مختصر خارجمىكند،و بعيد نيست-چنانچه برخى از مورخين
نوشتهاند-اينجنگ و خونريزى به تحريك و دسيسه يهوديان ساكن
يثربصورت گرفته و آنها براى آنكه به آسودگى بتوانند بكار تجارت
واندوختن پول و ثروت و تشكيل دادن بانك زمين و قبضه كردناقتصاد و
بازار كشاورزى و محصول مردم مشغول باشند صاحباناصلى سرزمين يثرب
را بجان هم انداختند و اين سرگرمىخانمان برانداز را براى آنها
فراهم ساختند و خودشان باآسايش خاطر به تعقيب هدفشان پرداختند.
و با اينحال گاهى هم متعرض يهود ميشدند و با آنها نيزبجنگ و
ستيز مىپرداختند.
يهوديان كه اهل كتاب بودند و مژده ظهور پيغمبرى را درسرزمين
حجاز و هجرت او را بشهر يثرب از علماء و دانشمندان خود شنيده و در
كتابها خوانده بودند،گاهگاهى در بحثها ونزاعهائى كه ميان آنها و
اعراب يثرب پيش مىآمد بآنهامىگفتند پيغمبرى ظهور خواهد كرد و چون
او بيايد ما بدو ايمانآورده و بدستيارى او شما را نابود خواهيم
كرد.
اوس و خزرج روى اختلافات قبلى،خود را براى جنگتازهاى آماده
مىكردند و هر دو دسته مىكوشيدند قبائل ديگرعرب را نيز با خود هم
پيمان كرده نيروى بيشترى براى سركوبى وشكستحريف پيدا كنند تا در
هنگام برخورد و جنگ از قدرتبيشترى برخوردار باشند.
اين جنگ كه دو سال پيش از هجرت رسولخدا(ص)بهمدينه اتفاق افتاد
همان جنگ«بعاث»بود كه افراد بسيارى ازدو طرف در آن كشته شده و
خانهها و نخلستانهائى ويران و بهآتش كشيده شد.
دو قبيله اوس و خزرج بسوى قبائل مكه متوجه شده و هركدام در صدد
برآمدند تا آنها را با خود هم پيمان و همراه كرده واز نيروى آنها
عليه دشمن خود كمك گيرند.
و طبق نقل ابن اسحاق در سيره،اوسيان زودتر از قبيله خزرجبه اين
فكر افتاده و چند تن از افراد آن قبيله كه در راس آنهاشخصى
بنام«انس بن رافع»بود بمكه آمدند تا با قريش عليهخزرج پيمان
ببندند. رسولخدا(ص)چنانچه پيش از اين گفتيم پيوسته مترصد بودتا
افراد تازهاى را بدين خود دعوت كند،و بخصوص هنگامى كهمىشنيد از
قبائل اطراف و مردم شهرهاى ديگر جزيرة العرب افرادىبمكه آمدهاند
خود را بنزد آنها رسانده و اسلام را برايشان عرضهمىكرد،و بگفته
ابن هشام:براى حركت آنحضرت كافى بود كهبشنود مرد محترمى-يا افراد
تازهاى-از رؤساى قبائل يا گروهىاز افراد معمولى آن قبيله بمنظور
زيارت يا منظورهاى ديگرى بمكهآمده كه رسولخدا(ص)بمحض آنكه مطلع
مىشد از جاىبرميخاست و بدنبال آنها ميرفت و ايشانرا بدين خود
دعوت كردهو از آنها يارى مىطلبيد.
وقتى پيغمبر خدا از ورود قبيله اوس به مكه با خبر شد بنزدآنها
آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان بخداى تعالىدعوت كند
فرمود:من كارى را بشما پيشنهاد مىكنم كه از آنچهبخاطر آن به اين
شهر آمدهايد بهتر است.
پرسيدند:آن چيست؟
فرمود:بخداى يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد،سپسجريان
نبوت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيزبر آنها
تلاوت كرد.
در ميان افراد مزبور جوانى بود بنام اياس بن معاذ كه چونسخنان
رسولخدا(ص)را شنيد رو بهمراهان كرده گفت:بخدا سوگند!اين مرد راست
مىگويد و اينكار بهتر از آنى است كهشما براى انجام آن به اين شهر
آمدهايد،ولى انس بن رافع مشتخاكى برداشته به دهان او زد و او را
ساكت كرده گفت:مابراى اينكار به مكه نيامدهايم،و بدين ترتيب آن
مجلس بهمخورد،ولى اياس در باطن برسولخدا صلى الله عليه و
آلهايمان آورد و با اينكه پس از ورود بمدينه چندانزنده نبود و
بدنبال همان جنگ«بعاث»از دنيا رفت،ولى هنگام مرگ،نزديكانش ديدند
زبانش به ذكر«الله»گويااست و«لا اله الا الله»و«الحمد
لله»مىگويد و همه دانستند كهاو در همان ديدار مكه به رسولخدا
ايمان آورده و مسلمان شدهاست.
ولى بر طبق نقل ديگران نخستين كسى كه از مردم يثرببراى پيمان
بستن با قريش به مكه آمد دو تن از قبيله خزرج بودندبنامهاى اسعد بن
زراره و ذكوان ابن عبد القيس.و اين در سال دهمبعثت و قبل از شكسته
شدن محاصره اقتصادى بنى هاشم بود.
داستان اسعد بن زراره و ذكوان...
طبرسى(ره)در اعلام الورى مىنويسد:دو تن از افرادقبيله خزرج
بنام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس به مكهآمدند و چون با عتبة
بن ربيعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند يك سر بخانه او رفته و منظور
خود را بدو اظهار كرده از اوخواستند بر ضد اوس با ايشان پيمان
منعقد كند،عتبه درجواب آنها گفت:
اولا-سرزمين شما از شهر ما دور است و فاصله زيادى ميانما و شما
وجود دارد.
و ثانيا-پيش آمد تازهاى در شهر ما اتفاق افتاده كه همه فكرما
را بخود مشغول ساخته و مجال هر گونه فكر و كار وتصميمگيرى را از
ما گرفته است و ما را مستاصل و درماندهكرده!
اسعد پرسيد:چه كار مهمى است كه شما را نگران كردهبا اينكه شما
در حرم خدا و محل امن و امانى بسر مىبريد؟
عتبه گفت:مردى از ميان ما برخاسته و مدعى شده كهمن رسول و
فرستاده خدايم.اين مرد خردمندان ما را بسفاهتو بىخردى نسبت
داده،به خدايان ما دشنام ميدهد،جوانانما را از راه به در برده و
جمع ما را پراكنده ساخته است!
اسعد پرسيد:چه نسبتى در ميان شما دارد و نسبشچيست؟
عتبه-او فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف وبزرگترين
خاندان شهر مكه است!
اسعد كه اين سخن را شنيد به ياد حرف يهوديان يثرب افتاد كه
مىگفتند:زمان ظهور پيغمبرى كه از مكه بيرون آيد وبه يثرب مهاجرت
كند همين زمان است و چون بيايد ما بوسيله اوشماها را نابود خواهيم
كرد!از اين رو تاملى كرده و از عتبهپرسيد:
-آن مرد كجاست؟
عتبه گفت:در حجر(اسماعيل)مىنشيند.
و چون احساس كرد كه اسعد مايل به ديدن او شده بلا فاصلهدنبال
گفتار خود را گرفته و ادامه داد:
-اما مواظب باش با او تكلم نكنى و سخنش را نشنوى كهوى جادوگر
است و با جادوى كلام خود،تو را سحر مىكند!
اسعد گفت:من بحال عمره وارد مكه شدهام و بناچار براى طوافخانه
كعبه بايد بمسجد بروم پس چه بكنم كه حرف او را نشنوم؟
عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!
اسعد بدستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شدو به
طواف مشغول گرديد.
در شوط اول (1) رسولخدا(ص)را ديد كه در
همانحجر(اسماعيل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نيز اطرافش را
گرفتهاند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسيدبا خود
گفت:راستى كه كسى از من نادانتر نيست آيا مىشودكه چنين داستان
مهمى در مكه اتفاق افتاده باشد و من بدوناطلاع و تحقيق از حال اين
مرد بشهر خود باز گردم،چه بهتر آنكهنزد او بروم و از حال او مطلع
گردم و خبر آنرا براى قوم خود دريثرب ببرم!
بهمين منظور پنبه را از گوش خود بيرون آورده و بكنارىانداخت و
نزد رسولخدا(ص)آمده و بعنوان تحيتبه رسم مردمآنزمان و بت پرستان
بجاى سلام گفت:«انعم صباحا»
رسولخدا(ص)سربلند كرده و بدو فرمود:خداوند بجاى اين
جملهتحيتبهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحيت اهل
بهشتاست:«السلام عليكم».
اسعد گفت:اى محمد ما را بچه چيز دعوت مىكنى؟
فرمود:شهادت به يگانگى خدا و نبوت خويش-و سپسقسمتى از دستورات
اسلام را بر او خواند.
اسعد كه اين سخنان شنيد گفت:«اشهد ان لا اله الا
الله»گواهىمىدهم به يگانگى خدا و اينكه توئى رسول خدا،سپس
اظهاركرد اى رسول خدا!پدر و مادرم بفدايت،من از اهل يثرب و ازقبيله
خزرج هستم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس رشتههاىبريده
بسيار هست كه اميد استخداوند بوسيله تو آن رشتههاى بريده را
پيوند دهد و بدست تو اين جدائى و دشمنى بر طرفگردد و آنوقت است كه
كسى نزد ما عزيزتر و محبوبتر از تونخواهد بود...
اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:يكى از مردان قبيلهمن نيز
همراه من آمده و اگر او نيز مانند من اين آئين را بپذيرداميد آن
ميرود كه خداى تعالى بدست تو كار ما را سرانجامىعنايت فرمايد.
اسعد پس از اين ماجرا بنزد ذكوان آمد و او را نيز به اسلامدعوت
كرد و با سخنان تشويق آميزى كه گفت او را نيز بديناسلام در آورد.
سال يازدهم بعثت و اسلام شش يا هشت تن از مردم يثرب
طبق برخى از روايات يكسال از ماجراى اسلاماسعد بن زراره گذشت
موسم حج فرا رسيد و اسعد بن زراره با پنجتن و يا هفت تن ديگر از
مردم يثرب بمكه آمد و رسول خدا را درعقبه ديدار كرده و به آنحضرت
ايمان آوردند،كه در اسامى آنهااختلاف است،و نام جابر بن عبد الله و
عوف بن حارث،ورافع بن مالك در آنها ديده شود.
و اينان پس از اين ماجرا به يثرب باز مىگردند و با نزديكانخود
در آن شهر موضوع را در ميان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت
مىكنند و جمعى را به دين اسلام در مىآورند.
سال بعد فرا ميرسد،و باز هم اسعد بن زراره با جمعى ديگردر موسم
حجبمكه آمده و اينبار با نيرو و جسارت بيشترى نزدرسولخدا(ص)آمده و
قرار ديدارى را با آنحضرت در عقبهگذاردند كه آنرا عقبه اولى
مينامند.
پيمان عقبه اولى و آمدن مصعب بن عمير به يثرب در سال دوازدهم
سال دوازدهم بعثتبود و همانگونه كه اشاره شداسعد بن زراره با
يازده تن ديگر كه دو تن آنها نيز از قبيله اوسبودند-بمكه آمدند و
طبق قرارى كه گذاردند در عقبه منى خدمترسول خدا(ص)آمده و آنها كه
ايمان نداشتند نيز ايمان آورده وبا آنحضرت پيمانى بستند كه
آنرا«بيعة النساء»گفتهاند.
و متن پيمان اينگونه بود كه«شرك نور زند،و دزدى و زنانكنند و
فرزندان خود را نكشند، بهتان نزنند...»
و هنگامى كه خواستند به شهر خود«يثرب»باز گردند ازرسول خدا
درخواست كردند تا كسى را براى تعليم قرآن و تبليغاسلام بهمراه
ايشان به يثرب گسيل دارد.
در ميان جوانان مكه كه به اسلام گرويده و با شوق و شورفراوانى
قرآن و دستورات دين را فرا گرفته بودند جوانى بود به نام«مصعب بن
عمير»كه بيشتر قرآنى را كه تا به آنروز بهرسول خدا(ص)نازل شده بود
حفظ كرده و بياد داشت،و بخاطرپذيرفتن اسلام نيز رنجها و سختيهاى
زيادى را تحمل كرده بود،زيرا پيش از آنكه مسلمان شود در خانه خود و
پيش پدر و مادر ازهمه محبوبتر و عزيزتر بود و در وضع مرفهى زندگى
مىكرد،اماپس از اينكه مسلمان شد مورد بىمهرى پدر و مادر قرار
گرفت تاآنجا كه او را از خانه خود بيرون كردند و چون مسلمانان به
حبشههجرت كردند با آنان بحبشه رفت،و با گروهى كه پس ازچندى بمكه
بازگشتند بمكه آمد،و چون رسولخدا(ص)وبنى هاشم در شعب ابى طالب
محصور گشتند مصعب نيز با آنهابود و همه آن دشواريها و گرسنگيها و
رنجها را در طول آن چندسال تحمل كرده و به چشم مشاهده كرده بود.
بارى رسول خدا(ص)مصعب بن عمير را براى رفتن به شهريثرب انتخاب
كرده،و خود همين انتخاب ميتواند معرفشخصيت والاى مصعب بن عمير
باشد،و جريانات بعد نيزشايستگى ولياقت او را در اين انتخاب ثابت
كرد!
مصعب بن عمير بهمراه اسعد و همراهان بمدينه آمد و چندروزى از
ورود او بشهر يثرب نگذشته بود كه گروهى از جوانانخزرج به اسلام
گرويدند و كمتر خانهاى بود كه چون افراد آنخانه گرد هم جمع
مىشدند سخن از دين اسلام و رسول خدا(ص)به ميان نيايد.
اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود بر مىداشت و بههر كجا
انجمنى از خزرجيان ميديد او را مىبرد و آنها را به اسلامدعوت
مىنمود تا روزى بفكر قبيله اوس افتاد و بمصعب گفت:
دائى من«سعد بن معاذ»از رؤساى قبيله اوس (2) و
مردىخردمند و بزرگوار است و در ميان تيره«عمرو بن عوف»نفوذ
وسيادتى دارد و اگر بتوانيم او را بدين اسلام وارد كنيم كار ماتمام
و كامل خواهد شد اكنون بيا تا بمحله ايشان برويم،مصعبپذيرفت و
بهمراه اسعد بمحله سعد بن معاذ آمد و سر چاهى(كهمعمولا محل اجتماع
مردم بود)نشست و جمعى از نوجوانانگردش را گرفته و مصعب براى آنها
قرآن ميخواند.اين خبربگوش سعد بن معاذ رسيد و او شخصى را كه
نامش«اسيد بن حضير»و از بزرگان قبيله(و دلاوران)ايشانبود. خواست
و بدو گفت:خبر بمن رسيده كه اسعد بن زرارهبمحله ما آمده و جوانى
قرشى را با خود آورده و جوانهاى محله مارا از راه بدر كرده اينك
بنزد او برو و از اينكارش جلوگيرى كن.
«اسيد»حركت كرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعبگفت:اين شخص
مرد بزرگى است و اگر به آئين ما درآيد درپيشرفت كار ما تاثير
بسيارى دارد،و چون اسيد بنزد آنها رسيدگفت: اى ابا امامة(لقب اسعد
بوده)دائى تو مرا فرستاده ومىگويد:بمحله ما ميا و جوانان ما را از
راه بيرون نبر و از خشمقبيله اوس بر جان خويش بيمناك باش!
بقيه از فراهم شدن مقدمات هجرت به مدينه
مصعب رو به اسيد كرده گفت:ممكن است قدرى بنشينىتا ما مطلبى را
بتو عرضه داريم اگر دوست داشتى آنرا بپذير واگر دوست نداشتى ما از
اينجا دور خواهيم شد.
اسيد پذيرفت و نشست،مصعب نيز يك سوره از قرآن را براىاو
خواند...آيات جانبخش قرآن(كه لا بد بالحن و صوتحجازى مصعب همراه
بوده)چنان در دل اسيد اثر كرد و روح اورا جذب كرد كه بىاختيار
پرسيد:
هر كس بخواهد به اين دين در آيد چه بايد بكند؟
مصعب گفت:بايد غسل كند و دو جامه پاك بپوشد وشهادتين را بر زبان
جارى سازد و نماز بخواند.
اسيد كه شيفته آئين مقدس اسلام شده بود و مىخواست هرچه زودتر
در زمره پيروان قرآن در آيد در كنار خود آبى كه در آن غسل كند جز
همان چاهى كه بر سر آن نشسته بودند نديد ازاين رو خود را با همان
لباسى كه در تن داشتبدرون چاهانداخت و سپس از چاه بيرون آمد و
جامهاش را فشار داده پيشمصعب آمد و گفت:
-اكنون بگو چه بايد بگويم؟مصعب شهادتين را به او يادداد و اسيد
گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله».
آنگاه دو ركعت نماز هم به او ياد داده و اسيد انجام داد،وچون
خواستبرود رو به اسعد كرده گفت:من هم اكنون دائيتسعد را هم پيش
شما مىفرستم و كارى مىكنم كه او به نزد شمابيايد،اين را گفت و
بطرف خانه سعد حركت كرد.
سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم براه اسيد بود كه ناگاهاسيد
را ديد مىآيد اما وضع حال او دگرگون است.
سعد به نزديكانش گفت:سوگند مىخورم كه اسيد غير از آناسيدى است
كه از پيش ما رفت، و عوض شده!و چون از ماجرامطلع شد خودش بلند شد و
بنزد مصعب آمد،مصعب نيز سورهمباركه
حم تنزيل من الرحمن الرحيم...
را براى او خواند.
مصعب گويد:بخدا سوگند همينكه آن سوره را گوش دادپيش از آنكه
سخنى بگويد ما اسلام را در چهرهاش خوانديم(ودانستيم كه آن سوره
كار خود را كرده و نور قرآن در دلش تابيده است).
سعد-با شنيدن همان سوره-كسى را بخانهاش فرستاد و دوجامه پاك
براى او آوردند آنگاه غسل نموده شهادتين را بر زبانجارى كرد و
بدنبال آن،دو ركعت نماز خواند،آنگاه دستمصعب را گرفت و بنزد خود
برد و گفت:
-از اين پس آزادانه آئين خود را بر مردم آشكار و ترويج كنو از
كسى بيم نداشته باش.
سپس بميان قبيله عمرو بن عوف آمد و فرياد زد:
اى بنى عمرو بن عوف!هيچ مرد و زن و پير و جوانى در خانهنماند و
همگى بيائيد.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه مندر نزد شما چگونه
است؟
همه گفتند:تو بزرگ ما و فرمانرواى ما هستى و هر چه دستوردهى
انجام خواهيم داد.
سعد گفت:سخن با شما:مردانتان و زنانتان و بچههايتان برمن حرام
است مگر اينكه اين دو جمله را گواهى دهيد:«لا الهالا الله،محمد
رسول الله»و سپاس خدايرا كه ما را به اين آئين، گرامىداشت و اين
محمد همان پيغمبرى است كه يهود از ظهورش خبرمىدادند.
و چون بازگشتند خانهاى نبود كه پس از شنيدن سخنان سعد مرد
مسلمان يا زن مسلمانى در آن وارد نشود و بدين ترتيب آئينمقدس
اسلام بسرعت در مدينه انتشار يافت و پيروان بسيارى ازهر دو قبيله
اوس و خزرج پيدا كرد،و مصعب بن عمير نيز با قدرتو نيروى بيشترى
شروع به تبليغ دين اسلام كرده و جريان كار خودرا نيز مرتبا به رسول
خدا(ص) گزارش ميداد،پيمغبر خدا نيزبه مسلمانانى كه در مكه بودند و
تحتشكنجه و آزار مشركان قرارداشتند دستور داد به مدينه مهاجرت
كنند و تدريجا مقدماتهجرت فراهم مىشد.
پيمان عقبه دوم
مصعب كه در انجام ماموريتخود بخوبى موفق شده بودپس از چندى
بمكه بازگشت و چون ايام حج فرا رسيد گروهىاز مسلمانان شهر مدينه
نيز بهمراه كاروانى كه براى حجحركتكرده بود بمكه آمدند تا ضمن
انجام مناسك حج از نزديكپيغمبر بزرگوار خود را نيز زيارت كنند.
اينان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن بودند كه در ميانكاروان
مدينه مانند حاجيان ديگر به انجام مناسك مشغول وبسيارى از ايشان
نيز در افشاء دين خود احتياط ميكردند.
چند تن از مردان آنها پيش از روز عيد و رفتن بعرفات ومنى
رسولخدا-صلى الله عليه و آله-را در مسجد الحرام ديدار كرده و
پيغمبر خدا با آنها قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشريق(شب
دوازدهم)در منى گذارد،و براى آنكه اين ملاقات درخفاء انجام شود و
مشركين مكه از ماجرا مطلع نشوند بآنهافرمود:آخرهاى شب كه شد يكى
يكى به خانه عبد المطلب كهدر عقبه منى استبيائيد.
كعب بن مالك-يكى از راويان حديث-ميگويد:ما آنشبرا تا ثلثى از
شب در چادرهاى خود بسر برديم،و پس از آن دركمال خفا يكى يكى بطرف
ميعادگاه براه افتاديم و همانند راهرفتن مرغ«قطا»گامها را آهسته
آهسته برداشته و بر زمينميگذارديم و بدين ترتيب همه هفتاد و سه
نفر و آن دو زنمسلمانى كه همراه ما بود بميعادگاه رفتيم.
منظور از اين ديدار چنانچه بعدا معلوم شد دعوت رسولخدا-صلى الله
عليه و آله-بمدينه و عقد پيمانى در اين باره بود.
و از آنجا كه اين پيمان از نظر تاريخى پيمانى سرنوشتسازبوده و
سر فصل حوادث بعدى گرديده و از هفتاد و پنج تن مرد وزنى كه در آنشب
در عقبه منى حضور يافتهاند بعنوانتاريخ سازانى در آن مقطع تاريخ
اسلام ياد شده،خوب است درآغاز نام ايشانرا براى شما ذكر كرده سپس
بدنبال ماجرابازگرديم،بخصوص آنكه اكثر اينان در حوادث آينده اسلام
و سياستگذاريها و جنگها و صلحها و ماموريتهاى مهم نقشمهمى را
بعهده داشتند،و بسيارى از آنها نيز در جريانات بعدىبشهادت
رسيدند،كه ما انشاء الله تعالى هر كدام را در جاىخود ذكر خواهيم
كرد و در اينجا نيز اشارهاى اجمالى خواهيمداشت.
و بنا بر نقل ابن كثير در كتاب سيره خود از تيره اوس يازده
نفردر عقبه دوم شركت داشتند كه عبارت بودند از:
1-اسيد بن حضير-كه پس از شهادت سعد بن معاذ رياستاين تيره را
نيز بعهده گرفت...
2-ابو الهيثم بن تيهان-كه از بدريون است.
3-سلمة بن سلامة بن وقش-كه او نيز از بدريون است.
4-ظهير بن ابى رافع.
5-ابو بردة بن تيار.
6-نهير بن هيثم.
7-سعد بن خيثمه كه يكى از نقباء بود و در جنگ بدرنيز شركت داشت
و در همان جنگ بشهادت رسيد.
8-رفاعة بن عبد المنذر-كه او نيز از نقباء بود و از بدريوناست.
9-عبد الله بن جبير بن نعمان-كه از بدريون است،و درجنگ احد رسول
خدا(ص)او را بر تير اندازان امير ساخت، و بخاطر نافرمانى سربازان
تحت فرماندهى او و خالى شدنسنگر،دشمن بر آنها حمله كرد و او و نه
نفر ديگر را بشهادترساند.
10-معن بن عدى كه در جنگ بدر و جنگهاى بعدى نيزشركت داشت،و در
جنگ يمامه (3) بشهادت رسيد.
11-عويم بن ساعدة-كه در جنگ بدر و جنگهاى ديگرشركت داشت
و از خزرجيان شصت و دو نفر بودند بشرح زير:
1-خالد بن زيد-كه در جنگ بدر و جنگهاى ديگر نيزشركت داشت-و در
زمان معاويه در يكى از جنگها در سرزمينروم بشهادت رسيد.
2- 4-معاذ بن حارث و دو برادرش عوف و معوذ-كه در جنگبدر شركت
داشتند،و معوذ همان كسى است كه ضربهاىكارى در همان جنگ به ابو
جهل زد و در هلاكت او بسيار مؤثربود.
5-عمارة بن حزم-كه از بدريون است و در جنگهاى ديگرنيز شركت
داشته و سرانجام در جنگ يمامه بشهادت رسيد.
6-اسعد بن زرارة-كه اجمالى از شرح حال او را درمقالات گذشته قبل
خوانديد،و او چندى پس از ورود رسولخدا(ص)بمدينه در اثر بيمارى از
دنيا رفت و توفيق شركت درجنگهاى بدر و ديگر جنگها را پيدا نكرد.
7- 10-سهل بن عتيك،اوس بن ثابت،زيد بن سهل،قيس بن ابى صعصعه-كه
همگى از بدريون هستند.
11-عمرو بن غزيه.
12-سعد بن ربيع كه يكى از نقيبان بود،و در جنگ بدر واحد نيز
شركت داشت،و در همان جنگ احد پس از رشادتبسيارى بشهادت رسيد
(4) .
13-خارجة بن زيد-كه او نيز از بدريون است و در جنگاحد بشهادت
رسيد.
14-عبد الله بن رواحة-كه او نيز از بدريون بود و در جنگاحد و
خندق نيز شركت كرد،و در سال هشتم هجرت در جنگموته بعنوان سومين
فرمانده جنگ پس از فداكاريهاى بسياربشهادت رسيد.
15- و 16-بشير بن سعد و عبد الله بن زيد (5) كه اين
دو نيز ازبدريون هستند.
17-خلاد بن سويد-كه او نيز در جنگ بدر و احد و خندقشركت داشت و
در جنگ بنى قريظه يهوديان سنگى بر سر اوانداختند و او را بشهادت
رساندند،و چنانچه گفتهاند:
رسول خدا(ص)فرمود:وى اجر دو شهيد دارد.
18-عقبة بن عمرو-كه بگفته ابن اسحاق جوانترين افرادىبود كه در
عقبه حضور داشت.
19-زياد بن لبيد-كه از بدريون بود.
20-رافع بن مالك-كه يكى از نقيبان بود.
21-خالد بن قيس-كه او نيز از بدريون بود.
22-ذكوان بن عبد قيس-كه داستانش را در مقاله قبلى وايمان او را
به رسول خدا(ص) خوانديد و نقل شده كه به
او«مهاجرى،انصارى»مىگفتند چون وى پس از اينكه ايمانآورد در مكه
و در محضر رسول خدا(ص)ماند تا وقتى كهآنحضرت هجرت فرمود،و او نيز
از بدريون است كه در جنگاحد بشهادت رسيد.
23- و 24-عباد بن قيس بن عامر و برادرش حارث بن قيسكه هر دو در
جنگ بدر شركت داشتند.
25-براء بن معرور-كه بعقيده برخى-نخستين كسى بودكه در عقبه با
رسول خدا(ص)بيعت كرد،ولى قبل از آنكهرسول خدا(ص)بمدينه بروند وى
از دنيا رفت و در هنگام مرگوصيت كرد ثلث مال او را به رسول
خدا(ص)بدهند،و آنحضرت نيز آنرا به ورثهاش باز گرداند.
26-فرزند او يعنى بشر بن براء بن معرور-كه در جنگهاى بدر و احد
و خندق حضور داشت و در جنگ خيبر نيز بهمراهرسول خدا(ص)بود،و در
اثر خوردن از همان گوسفندبريان كرده مسمومى كه بوسيله زن يهوديه
مسموم شده بود و براىرسول خدا(ص)آورد بشهادت رسيد.
27-سنان بن صيفى-از بدريون است.
28-طفيل بن نعمان كه او نيز از بدريون بود و در جنگخندق بشهادت
رسيد.
29- 37-معقل بن منذر،و برادرش يزيدين منذر،ضحاك بن حارثه،جبار
بن صخر بن امية، طفيل بن مالك بنخنساء،سليم بن عامر و برادرش قطبة
بن عامر،و برادر ديگرشابو المنذر يزيد بن عامر و كعب بن عمرو-كه
همگى از بدريونهستند.
38- 44-مسعود بن زيد،يزيد بن حرام(يا خذام)كعب بنمالك،صيفى بن
سواد،عمرو بن غنمة،خالد بن عمرو بن عديعبد الله بن انيس.
45-ثعلبة بن غنمه،عبس بن عامر،كه اين هر دو نيز ازبدريون هستند.
46- و 47-عبد الله بن عمرو بن حرام كه يكى از نقيبان بود ودر
جنگ بدر نيز حضور داشت و در جنگ احد بشهادت رسيد،و پسرش جابر بن
عبد الله.
48-معاذ بن عمرو بن جموح-كه در جنگ بدر شركتداشت،و همان كسى
است كه از آغاز جنگ در پى فرصتىبود تا ابو جهل را از پاى درآورد،و
همچنان سايه وار او را تعقيبميكرد تا چنين فرصتى بدست آورد شمشير
خود را چنان بر ساقپاى ابو جهل-كه سوار بود و معاذ پياده-بزد كه
قسمت جدا شدهپاى او(بگفته خود معاذ)همچون هسته خرمائى كه از مغز
خرماجدا شود بهوا پرتاب شد،و بدنبال اين ماجرا بود كه عكرمهفرزند
ابو جهل كه اين ماجرا را مشاهده نمود به معاذ حمله كرد وبا شمشير
دست او را جدا كرد بطورى كه به پوست آويزانشد...دنباله ماجرا را
معاذ اينگونه نقل مىكند،كه من باهمان دستبه پوست آويزان شده تا
پايان روز ميجنگيدم،وچون مشاهده كردم كه آن دست آويزان شده جز
مزاحمت فايدهديگرى براى من ندارد بكنار ميدان آمدم و انگشتان دست
را زيرپاى خود گذارده و بدنم را با فشار به عقب كشيده و بدين
ترتيبآنرا جدا كرده و خود را آسوده ساختم.
49-ثابتبن جذع-كه او نيز بدرى است و در جنگطائف بشهادت رسيد.
50-عمير بن حارث-بدرى است.
51-خديجبن سلامة-از هم پيمانان قبيله عمر بن حارث.
52-معاذ بن جبل-كه در جنگ بدر و جنگهاى ديگر شركت داشت و در
زمان خلافت عمر بن خطاب در اثر بيمارىطاعون وفات يافت.
53-عبادة بن صامت-و او يكى از نقيبان بود كه جنگ بدرو جنگهاى
ديگر پس از آنرا درك نمود.
54-عباس بن عبادة بن نضلة كه پس از بيعتبا رسولخدا(ص)در عقبه
بمدينه نرفت و در همان شهر بماند تا وقتىكه رسول خدا(ص)هجرت كرد،و
از اينرو به او«مهاجرى، انصارى»گويند،وى در جنگ احد بشهادت رسيد.
55-عقبة بن وهب-كه او نيز همانند عباس بن عباده بود واز اينرو
به او نيز مهاجرى انصارى گفته شده.
56- و 57- يزيد بن ثعلبة و عمرو بن حارث بن لبدة.
58-رفاعة بن عمرو بن زيد-بدرى است.
59-سعد بن عباده-از نقيبان بود،و بعدها مقام رياستخزرج را نيز
عهدهدار شد،و همان كسى است كه سقيفه را براهانداخت،بشرحى كه در
جاى خود ذكر خواهد شد.انشاء اللهتعالى.
60-منذر بن عمرو-از نقيبان بود،و در بدر و احد نيز حضورداشت،و
در جنگ بئر معونه بشهادت رسيد.
61-فروة بن عمرو بن وذفه.
62-عمرو بن زيد بن عوف-كه در جنگ بدر فرماندهى افراد دنباله
لشكر را بعهده داشت.
و اما آن دو زن-يكى«نسيبه»بود كه كنيهاش«ام عماره»
است و دختر كعب بن عمرو بن عوف است،و از زنان فداكار وبا شهامت
است كه در جنگها بهمراه لشكر اسلام ميرفت،وگاه همانند مردان
ميجنگيد،و خواهرش نيز با او بود،و شوهرشزيد بن عاصم و دو فرزندش
حبيب و عبد الله را نيز بجنگ بادشمنان اسلام مىبرد،و پسرش حبيب را
مسيلمه كذاب به جرمدفاع از رسولخدا(ص)بطرز فجيعى پس از قطع دستها
وپاهايش بشهادت رساند.
اهل تاريخ نوشتهاند:نسيبه در جنگ احد با پسران وشوهرش بميدان
رفته بود و مشگ آبى با خود برداشت و به احدآمد تا زخميان را مداوا
كند و اگر آب خواستند به آنها آببدهد.
در گير و دار جنگ كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند ناگاهنسيبه
يكى از دو پسر خود را ديد كه فرار مىكند سر راه او راگرفت و بدو
گفت:پسرم بكجا فرار مىكنى آيا از خدا و رسولاو مىگريزى؟پسر كه
اين حرف را از مادر شنيد باز گشت ولىبدستيكى از مشركين كشته شد،
نسيبه كه چنان ديد پيشرفته شمشير فرزند خود را بدست گرفت و به
قاتل او حمله كرد وشمشير را بر ران او زده و او را كشت چنانچه
رسولخدا صلى الله عليه و آله در حق او دعا كرد.
آنگاه شروع به دفاع از رسولخدا صلى الله عليه و آله كرد وضرباتى
را كه حواله آن حضرت مىكردند با سر و سينه دفعمىكرد تا آنجا كه
به گفته واقدى دوازده زخم كارى از نيزه وشمشير برداشت و در همانجا
رسولخدا صلى الله عليه و آله مردىاز مهاجرين را مشاهده كرد كه سپر
خود را به پشتسر آويزانكرده و مىگريزد،حضرت او را صدا زده
فرمود:
سپر خود را بينداز و به سوى دوزخ برو!
آن مرد سپر را انداخته و گريخت،رسولخدا صلى الله عليهو آله
فرمود:اى نسيبه اين سپر را بردار،نسيبه نيز سپر را برداشتو شروع
به جنگ كرد.
و هنگامى كه«ابن قمئة»-يكى از مشركان و دشمنانسرسخت
پيغمبر-به رسولخدا صلى الله عليه و آله حمله كرد وضربتى به شانه آن
حضرت زد و به دنبال آن فرياد زد:به لات وعزى سوگند محمد را
كشتم!همين نسيبه بر او حمله كرد وضرباتى بر او زد اما چون دو زره
بر تن داشت كارگر نشد و اوضربتى بر شانه نسيبه زد كه تا زنده بود
جاى آن بصورتوحشتناكى باقى ماند،و رسولخدا صلى الله عليه و آله
درباره اوفرمود:
«لمقام نسيبة اليوم افضل من مقام فلان و فلان». سهم نسيبه در
آن روز و فداكاريهايش از فلان و فلان برتر وبهتر بود.
ابن ابى الحديد معتزلى-پس از نقل اين داستان-گويد:اىكاش راوى
حديث نام آن دو نفر را به صراحت مىگفت و بطوركنايه بلفظ«فلان و
فلان»نمىگفت تا همگان آن دو نفر رامىشناختند و نسبتبه ديگران
گمانها نمىبردند،و از اينبابت تاسف مىخورد كه چرا راوى مراعات
امانتحديث رانكرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذكر نكرده
(6) .
و دنباله داستان را ابن ابى الحديد از واقدى نقل مىكند كهعبد
الله بن زيد پسر نسيبه گويد: من در آن حال پيش رفتم وديدم مادرم
مشغول دفاع از رسولخدا صلى الله عليه و آله است وروى شانهاش زخم
گرانى برداشته،پيغمبر به من فرمود:پسر«ام عماره»هستى؟عرض كردم:
آرى،فرمود:مادرت!مادرترا درياب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده
بركت(وپاداش خير) دهد.
مادرم رو به آن حضرت كرده گفت:اى رسولخدا از خدابخواه كه منزل
ما با تو در بهشتيك جا باشد و ما را در آنجارفيق و همراه تو قرار
دهد و حضرت در آن حال دعا كردهگفت:
«اللهم اجعلهم رفقائى فى الجنة».
مادرم كه اين دعا را شنيد گفت:اكنون باكى ندارم از هرمصيبتى كه
در دنيا به من برسد.
و اما آن زن ديگر نامش«اسما»دختر عمرو بن عدىاست.
دنباله ماجرا...
و بالجمله اين هفتاد و سه مرد و دو زن در ميعادگاه حاضرشدند و
رسولخدا صلى الله عليه و آله نيز به اتفاق حمزة و على عليه السلام
و بگفته برخى عمويش عباس بن عبد المطلب نيزهمراه آنان بود (7)
بيامد و پس از حضور تمامى افراد-بنا بنقل ابن هشام در
سيره-نخستين كسى كه لب بسخن گشود عباس بنعبد المطلب عموى پيغمبر
بود كه رو بمسلمانان مدينه كرده و بهاين مضمون سخنانى گفت:
اى مردم يثرب شما مقام و شخصيت محمد را در ميان ماميدانيد،ما تا
به امروز او را بهر ترتيبى بوده در مقابل دشمنانحفظ كردهايم
اكنون كه شما ميخواهيد او را بشهر خود دعوتكنيد بايد بدانيد كه
موظفيد ويرا در برابر دشمنان يارى كرده واز آزار و گزند آنها
محافظتش كنيد چنانچه براستى آمادگىاينكار را داريد با او پيمانى
ببنديد و او را بشهر خود ببريدو گرنه ويرا بحال خود واگذاريد تا در
شهر خود و در ميان قوم وقبيلهاش بماند.
مىنويسند:سخن عباس كه بپايان رسيد مسلمانان يثربرو به رسولخدا
صلى الله عليه و آله كرده گفتند:شما سخن بگوىو هر پيمانى كه
ميخواهى براى خود و خداى خود از ما بگير!
رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود:اما آنچه مربوط بخدااست آنكه
او را به پرستيد و چيزيرا شريك او قرار ندهيد و اما آنچه مربوط به
من است آنكه چنانچه از زنان و فرزندان خود دفاعمىكنيد از من نيز
بهمانگونه دفاع كنيد،و در برابر شمشير وجنگ پايدارى كنيد اگر چه
عزيزانتان كشته شوند!
پرسيدند:اگر ما چنين كرديم پاداش ما در برابر اين كارچيست؟و خدا
بما چه خواهد داد؟
فرمود:اما در دنيا آنكه بر دشمنان خويش پيروز خواهيدشد،و اما در
آخرت:رضوان و بهشت ابدى پاداش شما است.
براء بن معرور-كه يكى از آنها بود-دستخود را بعنوانبيعت دراز
كرده عرض كرد:سوگند به آنكه تو را بحق مبعوثفرموده ما تو را
همانند عزيزانمان محافظتخواهيم كرد،وهمانگونه كه از نواميس خود
دفاع مىكنيم از تو نيز بهمانگونهدفاع خواهيم كرد،پيمانت را با ما
ببند كه ما بخدا فرزندجنگ و شمشير هستيم و جنگجوئى را از پدران خود
ارثبردهايم...
ابو الهيثم بن تيهان-يكى ديگر از آنان-سخن براء را قطعكرده
گفت:اى رسول خدا هم اكنون ميان ما و ديگرانپيمانهائى وجود دارد كه
ما با اين پيمان بايد خود را براى قطعهمه آنها آماده كنيم،چنان
نباشد كه چون بنزد ما بيائى و بردشمنانت پيروز شوى ما را رها كرده
و بسوى قوم خودباز گردى؟رسولخدا صلى الله عليه و آله تبسمى كرده و
آنها رامطمئن ساخت كه چنين نخواهد بود.
عباس بن عبادة-يكى ديگر از ايشان-كه ديد همگى آمادهبستن پيمان
شدهاند بپاخاست و هم شهريان خود را مخاطبساخته گفت:
-هيچ ميدانيد چه پيمانى با اين مرد مىبنديد؟گفتند:
آرى!گفت:
-شما با مبارزه و جنگ با همه مردم از سرخ و سياه
بيعتمىكنيد،اكنون خوب دقت كنيد اگر احيانا با از دست دادناموال
خود و كشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از يارى اوخواهيد كشيد و
تسليم دشمنش خواهيد كرد از بيعتبا اوخوددارى كنيد و او را بحال
خود واگذاريد كه بخدا سوگند اگرچنين كارى بكنيد ننگ ابدى را براى
خود خريدارىكردهايد.
همگى گفتند:ما چنين نخواهيم كرد.و بدين ترتيب باآنحضرت بيعت
كرده و نام اين بيعت را«بيعة الحرب» گذاردند.
رسولخدا صلى الله عليه و آله بدنبال اين بيعت و پيمان
بدانهافرمود اكنون از ميان خود دوازده نفر را انتخاب كنيد كه
آنهانقيب و مهتر شما در كارها باشند و آنها نيز دوازده نفر را-كه
نهتن از قبيله خزرج و سه تن ديگر از قبيله اوس بودند-براى اين
منصب به رسولخدا صلى الله عليه و آله معرفى كردند،آن نه تنكه از
خزرج بودند نامشان:
اسعد بن زرارة،سعد بن ربيع،براء بن معرور،منذر بنعمرو،عبد الله
بن رواحة،رافع بن مالك، عبد الله بن عمرو بنحرام،عبادة بن صامت و
سعد بن عبادة بوده.
و آن سه تن كه از قبيله اوس بودند نامشان:يكى هماناسيد بن حضير
بود كه شرح اسلام او را قبلا ذكر كرديم،و ديگرسعد بن خيثمة و سوم
رفاعة بن عبد المنذر بود.
پس از اينكه كار پيمان و انتخاب نقيبان به اتمام رسيديثربيان
بدستور رسولخدا صلى الله عليه و آله بچادرهاى خودبازگشتند و بقيه
شب را در زير چادرهاى خود در منى بسربردند.
قريش با خبر شدند...
با اينكه همه اين جريانات در دل شب و در خانهسر پوشيده و در
كمال خفا انجام گرديد اما شيطان كار خود راكرد و بانگ خود را بگوش
قريش و ساكنان منى رسانيد و بآنهابانگ زد: محمد و از دين بيرون
شدگان از قبيله اوس و خزرجبراى جنگ با شما در عقبه هم پيمان شدند!
خبر بگوش قرشيان كه رسيد لباس جنگ به تن كرده بسوى عقبه براه
افتادند و همينكه به تنگناى عقبه رسيدند جناب حمزةو على عليه
السلام را ديدند كه با شمشير در آنجا ايستادهاند،وچون حمزه را
ديدند پيش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چهاجتماع كردهايد؟ حمزة
گفت:
-اجتماعى نكردهايم و كسى اينجا نيست و بخدا سوگندهر كس از عقبه
عبور كند با اين شمشير او را خواهم زد.قريشكه چنان ديدند
بازگشتند.
كعب بن مالك گويد:فردا صبح قرشيان پيش ما آمدهگفتند:ما
شنيدهايم شما بر ضد ما با محمد پيمان بسته وميخواهيد او را به
يثرب ببريد!ما كه با شما سر جنگ نداريم وچيزى نزد ما مبغوضتر از
جنگ با شما نيست.
گروهى از همراهان ما كه در حال شرك بودند و ازماجراى شب گذشته
خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنهاقسم خوردند كه چنين ماجرائى
نبوده و ما هيچگونه اطلاعى ازآن نداريم.
قريش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترامهمگى بود
آمده و جريان را از او پرسيدند،او نيز كه از ماجرابىخبر بود اظهار
بىاطلاعى كرده و براى اطمينان ايشانگفت: اينكه ميگوئيد موضوع
كوچكى نيست و هيچگاه قوم منبدون اطلاع و مشورت با من ستبچنين
كارى نمىزنند، قريش هم بسوى خانههاى خود بازگشتند،اما از آنجا
كهرفت و آمد مردم يثرب بشهر مكه و هجرت گروهى از مسلمانانبه آن
شهر و اخبارى كه از پيشرفت اسلام در مدينه گوشزد آنهاشده بود از
اين سخنان مطمئن نشده و بناى تحقيق بيشترى راگذاردند و هنگامى مطلب
براى آنها مسلم شده بود كه حاجياناز منى كوچ كرده و كاروان يثرب
از شهر مكه خارج شده بود.
قريش در تعقيب كاروانيان مقدارى از شهر مكه بيرونآمدند و چون
مايوس شدند بسوى مكه بازگشتند و با اينحالدو تن از مسلمانان را
در«اذاخر»كه نام جائى در نزديكى مكهاست ديدار كردند و آندو را
تعقيب كردند،يكى سعد بن عبادةو ديگرى منذر بن عمرو-كه هر دو از
نقيبان بودند-.
منذر كه خود را در محاصره قرشيان ديد با چابكى و سرعتاز ميان
حلقه محاصره خود را بيرون انداخته و فرار كرد و قرشياننتوانستند
او را دستگير سازند،اما سعد بن عبادة بدست ايشاناسير گرديد و
دستهاى او را با همان طنابى كه پالان شتر خود رابا آن بسته بود
بگردنش بستند و زير ضربات مشت و چوب ولگدش گرفته بدين ترتيب وارد
شهر مكهاش كردند.
خود سعد گويد:هم چنان هر كس ميرسيد كتكى بمن ميزدتا آنكه ابو
البخترى دلش بحال من سوخت و پيش آمده گفت:
كسى را در مكه نمىشناسى كه او را پناه داده و حقى از اينراه بر
او داشته باشى و او را بيارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟
گفتم:چرا دو تن را مىشناسم يكى جبير بن مطعم و ديگرىحارث بن
حرب كه من در يثرب نسبتبه آنها چنين و چنانكردهام و داستان پناه
دادن جبير بن مطعم را ذكر كرد و بالاخرهبه آندو خبر داده و آمدند
و مرا از دست قريش نجات دادند.
جوانان مدينه و بت عمرو بن جموح
ابن هشام مىنويسد:كسانى كه در عقبه با رسولخداصلى الله عليه و
آله بيعت كرده بودند عموما از جوانهاى مدينهبودند،و پيرمردان
قبائل بيشتر در همان حالتبت پرستى وشرك بسر مىبردند،در ميان
سالمندان قبيله بنى سلمة پيرمردىبود بنام«عمرو بن جموح»كه مانند
شيوخ ديگر قبائل بتمخصوصى براى خود تهيه كرده بود به نام«مناة»و
او را درخانه خود در جايگاه مخصوصى گذارده بود.
در ميان جوانان تازه مسلمان همانگونه كه قبلا ذكر شديكى
هم«معاذ»پسر همين عمرو بن جموح بود كه تازه از سفرمكه و بيعتبا
رسولخدا صلى الله عليه و آله بازگشته بود.
معاذ با رفقاى ديگر مسلمان خود كه از جوانان همان قبيلهبنى
سلمه بودند قرار گذاردند كه چون شب شد بدستيارى وكمك
او«مناة»-يعنى بت مخصوص پدرش-را بدزدند و در مزبلههاى مدينه
بياندازند،و به اينكار موفق هم شده و چند شبپى در پى«مناة»را
بميان مزبلههاى مدينه كه پر از نجاستبودميانداختند و عمرو بن
جموح هر روز صبح بجستجوى بتگمشده خود به اينطرف و آنطرف ميرفت و
چون آنرا پيدا ميكردشستشو ميداد و بجاى خود باز گردانده ميگفت:
-بخدا اگر ميدانستم چه كسى نسبتبتو اينگونه جسارت وبى ادبى
كرده او را بسختى تنبيه ميكردم!
و چون اين عمل تكرار شد شبى عمرو بن جموح شمشيرىبگردن بت آويخت
و گفت:من كه نميدانم چه شخصى نسبتبتو اين جسارتها و بىادبيها را
روا ميدارد اكنون اين شمشيررا بگردنت ميآويزم تا اگر براستى خيرى و
يا نيروئى در توهست هر كس بسراغ تو ميآيد بوسيله آن از خودت دفاع
كنى!
آن شب جوانان بنى سلمة«مناة»را بردند و شمشير را ازگردنش باز
كرده و بجاى آن،توله سگ مردهاى را بگردنشبستند و با همان حال در
مزبله ديگرى انداختند.
عمرو بن جموح طبق معمول هر روز بدنبال بت آمد و چوناو را پيدا
كرد كمى بدو خيره شد و بفكر فرو رفت،جوانان بنىسلمة نيز كه در
همان حوالى قدم ميزدند تا ببينند عمرو بنجموح بالاخره چه خواهد
كرد و چه زمانى از خواب غفلتبيرون آمده و فطرتش بيدار ميشود وقتى
آن حال را در او مشاهده كردند نزديك آمده شروع به سرزنش بت و بت
پرستان كردند وكم كم عمرو بن جموح را به ترك بت پرستى و ايمان به
خدا و اسلامدعوت كردند، سخنان ايشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو
بنجموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شكرانه
ايننعمتبزرگ كه نصيبش شده بود اشعار زير را سرود:
و الله لو كنت الها لم تكن انت و كلب وسط بئر فى قرن اف لملقاك
الها مستدن الآن فتشناك عن سوء الغبن الحمد لله العلى ذى المنن
الواهب الرزاق ديان الدين هو الذى انقذنى من قبل ان اكون فى ظلمة
قبر مرتهن باحمد المهدى النبى المرتهن
و ملخص ترجمه اشعار فوق اين است كه گويد:
بخدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده بستهبيك
ريسمان نبودى!اكنون دانستم كه تو خدا نيستى و من ازروى سفاهت و
نادانى تو را پرستش كردم،سپاس خداى بزرگو بخشنده را كه بوسيله
پيغمبر راهنماى خويش مرا نجاتبخشيد.
پىنوشتها:
1-طواف خانه كعبه مركب از هفتشوط است،و هر بار كه بدور
خانه مىگردند آنرايك شوط مىگويند.
2-آنچه ذكر شده ترجمه حديث كتاب اعلام الورى است و در
نقل ابن كثير درسيرة النبويه(ج 2 ص 182)اسعد را پسر خاله
سعد بن معاذ دانسته و ما فرصت تحقيقبيشتر نيز در اين باره
نداشتيم تا صحت و سقم اين دو قول را بررسى كنم و الله
العالم.
3-جنگ يمامه در سال يازدهم هجرت،پس از رحلت رسول
خدا(ص)اتفاق افتادكه مسلمانان براى سركوبى مسيلمه كذاب
بدانجا رفتند،و پس از درگيرى سختىكه با او و طرفدارانش
پيدا كرده و جمع زيادى از مسلمانان به شهادت رسيدند
وبالاخره با پايدارى و مقاومت كم نظيرى كه از خود نشان
دادند به پيروزى رسيده ودشمن را از پاى درآوردند.
4-ابن هشام و ديگران نقل كردهاند كه چون سر و صداى جنگ
احد خوابيدرسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود:كيست كه از
حال سعد بن ربيع ما را با خبركند؟مردى از انصار برخاست و
گفت:من به دنبال اين كار مىروم،و سپسميان كشتگان آمد و
او را در حالى كه رمقى در تن داشت و دقايق آخر عمر
رامىگذرانيد مشاهده كرده بدو گفت:رسولخدا صلى الله عليه و
آله مرا فرستاد تا تو راپيدا كنم و وضع حال تو را بدو
اطلاع دهم!
سعد گفت:من جزء كشتگانم،سلام مرا به رسولخدا صلى الله
عليه و آله برسان وبگو از خدا مىخواهم تا بهترين پاداشى
را كه خداوند از سوى امتى به پيغمبرشان
مىدهد آن را به تو عنايت كند،و به مردم نيز سلام مرا
برسان و بگو:سعد بن ربيعمىگويد: چشم برهم زدنى از حمايت
رسولخدا صلى الله عليه و آله دستبرنداريد واز دفاع او
غافل نشويد كه اگر رسولخدا صلى الله عليه و آله كشته شود و
يكى از شمازنده بماند هيچگونه عذرى در پيشگاه خداوند
نداريد!اين را گفت و از دنيا رفت.
و چون اين سخن را به آن حضرت گفتند فرمود:
«رحمه الله نصح لله و لرسوله حيا و ميتا».
-خدا سعد را رحمت كند كه در حيات و مرگ از خيرخواهى و
حمايتخدا ورسول او ستبرنداشت.
واقدى از مالك بن دخشم نقل كرده كه گفت:من بر سعد بن
ربيع گذارم افتادو ديدم دوازده زخم كارى برداشته كه هر
كدام براى مرگ او كافى بود بدو گفتم:
مىدانى كه محمد كشته شد؟
سعد گفت:گواهى ميدهم كه محمد رسالت پروردگارش را بخوبى
انجامداد،تو برو و از دين خود دفاع كن كه خداى بزرگ زنده
است و هرگز نخواهد مرد.
و در نقل على بن ابراهيم است كه آن مردى كه بسراغ وى
آمده بود گويد:رسولخداصلى الله عليه و آله جائى را نشان
داد و گفت:آن جا برو و او را پيدا كن زيرا من اورا در آن
جا ديدم كه دوازده نيزه بالاى سرش بلند شده بود،گويد:من
همانجا آمدمو او را ميان كشتگان ديدم دو بار او را صدا
زدم پاسخى نداد بار سوم گفتم:
رسولخدا صلى الله عليه و آله مرا براى تفحص حال تو
فرستاده،چون نام رسولخداصلى الله عليه و آله را شنيد
سربلند كرد و مانند جوجهاى كه با شنيدن صداى ما در بهشعف
مىآيد گويا جان تازهاى گرفت دهان باز كرده گفت:مگر
رسولخداصلى الله عليه و آله زنده است؟
گفتم:آرى،با خوشحالى گفت:«الحمد لله...»آنگاه پيغام و
سلام او را-چنانچه در بالا ذكر شد نقل كرده-و در پايان
گويد:در اين وقت نفس عميقىكشيد كه ديدم خون زيادى-مانند
خونى كه از گلوى شتر در وقت نحر بيرون
مىآيد-از بدنش خارج شد و از دنيا رفت.
و چون جريان را به رسولخدا صلى الله عليه و آله گفتم
فرمود:
«رحم الله سعدا،نصرنا حيا و اوصى بنا ميتا».
-خدا رحمت كند سعد را كه تا زنده بود ما را يارى كرد و
در مرگ نيز سفارش ما رانمود.
5-عبد الله بن زيد همان كسى است كه اهل سنت عقيده دارند
اذان نماز در ما بينخواب و بيدارى به او تلقين شد،و او
بنزد رسول خدا(ص)آمد و جريان را به عرضآن حضرت رسانيد،و
آن حضرت به بلال دستور داد بر طبق گفته او اذان بگويد،كه
ما انشاء الله تعالى در جاى خود روى آن بحثخواهيم كرد،و
بطلان اين عقيدهرا از روى روايات و شواهد ديگر به اثبات
خواهيم رساند
6-نگارنده گويد:شايد آن دو نفر از كسانى بودند كه بعدها
داراى منصبهاىمهمى شدند و راوى بخاطر مقامى كه پيدا كردند
نتوانسته نام آن دو را به صراحتبگويد و از روى تقيه به
كنايه گفته است،چنانچه مجلسى(ره)و ديگران گفتهاندكه كنايه
از خليفه اول و دوم است،اگر چه پيروان ايشان حاضر نيستند
چنينچيزى را درباره آن دو بشنوند و آن را بپذيرند،و به
همين جهت در گوشه و كنارتاريخ ديده مىشود كه گاهى نام
آندو را در زمره افرادى كه در آن روز باپيغمبر(ص)پايدارى
كرده و ماندند ذكر كردهاند،اما تعجب اينجا است كه
معلومنيست اگر آن دو نفر در كنار پيغمبر ماندند چطور شد
كه كوچكترين زخمى بدانهانرسيد و هيچ تير و نيزهاى بكار
نبردند،و هيچ كس را به قتل نرساندند،و چگونهمىشود چند
زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پيغمبر برسد،و يك زن
مانندنسيبه كه معمولا مورد ترحم جنگجويان قرار مىگيرد
دوازده زخم كارى بر بدنشبرسد،و يا على بن ابيطالب(ع)نود
زخم بر مىدارد و يا ابو دجانه و ديگران آن همهزخم
بردارند،اما آن دو نفر خراشى هم برندارند ولى نام هر دوى
آنها يا يكى از آنهاجزء ثابت قدمان با رسولخدا در آن روز
ثبتشده باشد!
7-اين روايت كه عباس همراه آنحضرت بود مطابق نقل ابن
هشام و ابن اسحاقاست ولى در نقل امام احمد بن حنبل كه
آنرا از چند طريق نقل كرده و سند همهآنها بجابر بن عبد
الله ميرسد اينگونه است كه گويد:ما در گردنه عقبة بنزد
آنحضرترفتيم و چون بنزد ما آمد عرض كرديم:
-يا رسول الله علام نبايعك؟
اى رسول خدا روى چه چيز با تو بيعت كنيم؟-فرمود:
«تبايعونى على السمع و الطاعة فى النشاط و الكسل،و
النفقه فى العسر و اليسر،و علىالامر بالمعروف و النهى عن
المنكر،و ان تقولوا فى الله لا تخافوا فى الله لومة لائمو
على ان تنصرونى فتمنعونى اذا قدمت عليكم مما تمنعون منه
انفسكم و ازواجكمو ابناءكم و لكم الجنة!...فقمنا اليه
فبايعناه...»تا بآخر حديثيعنى با من بيعت ميكنيد
برفرمانبردارى و شنوائى دستور در خوشى و سختى،وپرداخت مال
در فراخى و تنگى و امر بمعروف و نهى از منكر و اينكه در
راه خداسخن حق را بگوئيد و در اينراه از سرزنش كسى بيم
نداشته باشيد و مرا يارى كردهو از من دفاع كنيد آنگاه كه
بنزد شما آمدم همانگونه كه از خود و زنان و
فرزندانتاندفاع ميكنيد، و البته در برابر همه اينها پاداش
شما بهشت است...(سيرة النبويةابن كثير ج 2 ص 195)
و در اين حديث كه اهل حديث و تاريخ سنت صحت آنرا تاييد
كردهاند نامىاز عباس بن عبد المطلب نيست،و با توجه به
اينكه عباس بن عبد المطلب در آنموقعدر سلك مشركين و از
بزرگان ايشان محسوب ميشده بنظر خيلى بعيد ميرسد كهرسول
خدا(ص)او را بهمراه خود آورده باشد و چنين سخنانى گفته
باشد،و از اينرواحتمال دارد اين قسمتبدست جيره خواران و
مزدوران بنى عباس در تاريخ افزوده
شده باشد تا بدين وسيله سابقه و فضيلتى براى جد بزرگ
خود ذكر كرده و بنحوىخود را در داستان هجرت كه در اسلام
از اهميتخاصى برخوردار استسهيمكنند.و از اين گونه دخل و
تصرفها در تاريخ بسيار صورت گرفته است.