درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۳

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۷ -


قسمت هفتم

فشار مشركين قريش‏به پيامبر و مسلمانان

همانگونه كه در قسمت قبلى مذكور گرديد مشركين قريش دربرابر گسترش اسلام دچار سردرگمى عجيبى شده بودند و از هرطريقى بمنظور مهار كردن و يا خاموش كردن اين نداى‏حق طلبانه اقدام مى‏كردند نتيجه‏اى عايدشان نمى‏شد و بهمين‏خاطر فشار و شكنجه را بر مسلمانان و رهبرشان تشديد كردند.

ابن اسحاق گفته:سران هر قبيله از قبائل قريش تصميم‏گرفتند مسلمانانى را كه در قبيله خود دارند تحت‏سخت‏ترين‏شكنجه‏ها و زندان و تبعيد و انواع ديگر ضرب و شتم قرار دهند، وپس از همين تصميم بود كه رؤساى بنى مخزوم مانند ابو جهل‏عمار و ياسر و سميه را(بشرحى كه پيش از اين گذشت)در وقت‏داغى هوا و ظهر هنگام بصحراى مكه مى‏بردند و شكنجه‏مى‏كردند،و بلال را امية بن خلف بسختى شكنجه ميداد،و هم‏چنين ديگران كه مورخين نوشته‏اند:مسلمانان ضعيف را مى‏گرفتند و زره‏هاى آهنين بر تن ايشان مى‏پوشاندند و در آفتاب‏داغ آنها را ساعتها نگاه مى‏داشتند... (1) تا آنجا كه طبق روايت‏سعيد بن جبير از ابن عباس گاه ميشدبقدرى آنها را ميزدند و در گرسنگى و تشنگى نگاه مى‏داشتندكه قادر به ايستادن روى پاى خود نبودند،و هر چه از آنهامى‏خواستند مى‏گفتند،حتى اگر مى‏گفتند:لات و عزى خداى‏شما است مى‏گفتند:آرى!و اگر مى‏پرسيدند:اين جعل خداى‏شما است مى‏گفتند:آرى،و بدينوسيله خود را از دست آنهانجات ميدادند... (2) و تا آنجا كه محمد بن اسحاق گفته است:كار ابو جهل اين‏شده بود كه جستجو ميكرد تا ببيند چه كسى تازه مسلمان شده‏كه اگر از اشراف بود نزد او رفته و ضمن سرزنش و ملامت اومى‏گفت:

«تركت دين ابيك و هو خير منك؟!لنسفهن حلمك،و لنفيلن رايك،و لنضعن شرفك‏»

-آئين پدر خود را كه بهتر از تو بود رها كردى؟!بدانكه ما حتما تو را به سفاهت و نادانى در ميان مردم شهره خواهيم نمود،و راى و نظرت را تخطئه مى‏كنيم و از شرافت و منزلتت در ميان‏مردم ميكاهيم.

و اگر شخص تازه مسلمان مرد تاجر و سوداگرى بود به اوميگفت:

«و الله لنكسدن تجارتك و لنهلكن مالك...».

بخدا تجارتت را كساد خواهيم كرد و دارائيت را نابودميكنيم!.

و اگر مرد فقير و ناتوانى بود او را شكنجه كرده و كتك‏ميزد... (3) .

و تا آنجا كه بخارى در صحيح خود از خباب بن ارب روايت‏كرده كه گويد:

«اتيت النبي(ص)و هو متوسد ببردة و هو فى ظل الكعبة،و قد لقينامن المشركين شدة، فقلت:الا تدعو الله؟.

فقعد و هو محمر وجهه فقال:قد كان من كان قبلكم ليمشط بامشاط الحديدما دون عظامه من لحم او عصب ما يصرفه ذلك عن دينه،و يوضع المنشار على‏مفرق راسه فيشق باثنين ما يصرفه ذلك عن دينه،و ليتمن الله هذا الامر حتى‏يسير الراكب من صنعاء الى حضر موت ما يخاف الا الله عز و جل‏». (4)

-نزد رسول خدا(ص)آمدم و او در سايه كعبه بود و بردى برخود پيچيده بود،و ما در آنروزها از مشركان آزار سختى را تحمل‏مى‏كرديم پس به آنحضرت عرض كردم:آيا بدرگاه خدا دعانمى‏كنى؟

در اينوقت رسول خدا(ص)در حاليكه صورتش قرمز شده بودنشست و فرمود:

براستى كه آنها كه پيش از شما بودند گوشت‏بدنشان را باشانه‏هاى آهنين شانه مى‏كردند تا به استخوان يا عصب ميرسيد وبا اينحال آنها را از آئينشان باز نمى‏داشت،و اره بر سرشان‏مى‏گذاردند و آنها را دو نيم مى‏كردند و با اينحال از آئين خوددست نمى‏كشيدند،و حتما اين آئين(اسلام)مستقر و پابرجاخواهد شد تا آنجا كه شخص سواره از صنعاء تا حضر موت به‏راحتى سير كند و در مسير خود جز از خداى عز و جل از كسى خوف‏نداشته باشد.

اين هم داستان جالبى است

ابن هشام از عروة بن زبير نقل كرده ميگويد:

نخستين كسى كه در مكه پس از رسول خدا(صلى الله‏عليه و آله)قرآن را بآواز بلند قرائت كرد عبد الله بن مسعود بودو جريان اين بود كه روزى گروهى از اصحاب پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله)گردهم نشسته بودند يكى از آنهاگفت:بخدا هنوز قريش قرآن را بآواز بلند نشنيده‏اند اينك‏كداميك از شما حاضر است قرآن را بآواز بلند خوانده وبگوش آنها برساند؟

عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.

گفتند:ما ميترسيم آنان تو را بيازارند،ما كسى رامى‏خواهيم كه داراى فاميل و عشيره باشد كه بخاطر آنهاقريش نتوانند باو صدمه و آزارى برسانند!

عبد الله گفت:بگذاريد من بدنبال اين كار بروم هماناخداوند مرا محافظت‏خواهد كرد!پس روز ديگر هنگام‏ظهر در وقتى كه قرشيان در مجالس خويش انجمن كرده‏بودند در كنار مقام ايستاد و شروع كرد بخواندن سوره‏مباركه‏«الرحمن‏»و با صداى بلند گفت:

بسم الله الرحمن الرحيم.الرحمن علم القرآن...قريش‏گوش فرا داده و با هم گفتند:اين كنيز زاده چه مى‏گويد؟ گفتند:از همان چيزهائى كه محمد آورده مى‏خواند.پس‏برخاسته بسوى او آمدند و با مشت‏بصورت ابن مسعودمى‏زدند و او نيز هم چنان مى‏خواند تا مقدارى كه خواند باروى خون آلود و مجروح بسوى اصحاب رسول‏خدا(صلى الله عليه و آله)باز گشت اصحاب كه او را ديدندگفتند:ما بر تو از همين وضع و حالت‏بيمناك بوديم! ابن مسعود گفت:اينها در راه خدا سهل است اگر خواهيد فردا هم دوباره بنزدشان بروم و همين كار را مجددا انجام‏دهم؟ گفتند:نه،كافى است زيرا تو كار خود را كردى وبگوش قريش آنچه را ناخوش داشتند رسانيدى. (5)

و قبلا نيز داستان همين خباب بن ارت را با عاص بن وائل وخوددارى عاص را از رداخت‏بدهى خباب و تمسخر او را دراين باره ذكر كرديم (6) .

و رويهمرفته زنان و مردان مسلمانى كه تحت‏شكنجه‏مشركان قرار گرفتند و نامشان بعنوان شكنجه شدگان صدر اسلام‏در تاريخ ثبت‏شده اينها بودند:بلال،عمار،ياسر،سميه،خباب بن ارت،صهيب بن سنان رومى،عامر بن فهيرة-آزاد شده‏طفيل بن عبد الله ازدى-ابو فكيهة(كه گويند بهمراه بلال مسلمان‏شد و همانند او و بلكه سخت‏تر از او شكنجه‏اش مى‏كردند).

و از زنان نيز گذشته از سميه(مادر عمار كه همانگونه كه درمقالات گذشته گفته شد زير شكنجه ابو جهل به شهادت رسيد) نام اين زنان با فضيلت و فداكار در زمره شكنجه شدگان در تاريخ‏آمده:

لبيبة-كنيز بنى مؤمل بن حبيب-كه عمر(قبل از اينكه مسلمان شود)او را مى‏گرفت و بسختى شكنجه ميداد تا دست ازاسلام بردارد.

زنيرة-از قبيله بنى عدى يا بنى مخزوم-كه گويند:عمر ياابو جهل او را چندان شكنجه كرد كه چشمانش كور شد.

نهدية-از قبيله بنى نهد-.

ام عبيس-از بنى زهرة-كه اسود بن عبد يغوث او را شكنجه‏ميداد (7) .

آزار مشركان نسبت‏به خود رهبر بزرگوار اسلام

همانگونه كه گفته شد شكنجه مشركان و آزارشان ازمسلمانان بيشتر به افراد ضعيف و بدون عشيره و فاميل متوجه‏ميشد و كسانى كه داراى فاميل و عشيره بودند از ترس حمايت ومقابله بمثل قبيله‏شان كمتر مورد آزار قرار مى‏گرفتند.

ولى با اينحال گاه ميشد كه گويا نمى‏توانستند جلوى خشم‏و كينه خود را بگيرند و اختيار و عقل از دستشان خارج ميشد وكارهاى اهانت آميزى نسبت‏به آنحضرت انجام مى‏دادند كه‏بعدا موجب سرافكندگى و پشيمانى خودشان نيز مى‏گرديد.

كه از آنجمله روايت كرده‏اند كه روزى رسول خدا درحاليكه جامه‏اى نو پوشيده بود بمسجد الحرام آمد و بنماز ايستاد وجمعى از مشركان قريش در آنجا نشسته و تماشا مى‏كردند،يكى‏از آنها گفت:كيست كه برخيزد و اين بچه‏دان گوسفند و يا شتر را(كه پر از خون و كثافت‏بود و در نزديكى مسجد افتاده بود) برگيرد و بر سر او افكند؟

يكى از آنها كه بر طبق برخى از روايات-عقبة بن ابى‏معيط-بود برخاست و گفت:من اينكار را انجام مى‏دهم،وبدنبال آن برخاست و پيش رفته آن بچه‏دان را برگرفت و درحالى‏كه در سجده بود بر سر آنحضرت افكند،و سبب شد تاسر و صورت و لباسهاى آنحضرت ملوث و آلوده گردد، ومشركان از ديدن آن منظره بشدت خنديدند.

و در روايت‏بخارى و مسلم و ديگران است كه‏رسول خدا(ص)همچنان در سجده بود تا اينكه دخترش فاطمه‏عليها السلام بيامد و آن بچه‏دان را از سر آنحضرت برداشت ونسبت‏به آنها كه چنين اهانتى كرده بودند نفرين كرد،و رسول‏خدا سر از سجده برداشت (8) .

آنگاه بر سران مشرك قريش نفرين كرده گفت:

«اللهم عليك بهذا الملا من قريش،اللهم عليك بعتبة بن ربيعة،اللهم عليك بشيبة بن ربيعة، اللهم عليك بابى جهل بن هشام،اللهم‏عليك بعقبة بن ابى معيط اللهم عليك بابى بن خلف‏»

و اين نفرين سبب شد تا آنها ترسيدند و خنده‏شان قطع‏گرديد.

و راوى حديث گويد:من همگى آنها را كه رسول‏خدا(ص)درباره‏شان نفرين كرد ديدم كه در جنگ بدر كشته شدندو جنازه‏هاشان را در چاه بدر افكندند.

و پس از اين ماجرا رسول خدا(ص)بنزد عمويش ابو طالب‏رفت و فرمود:«يا عم كيف حسبى فيكم‏»؟

عموجان حسب من در ميان شما چگونه است؟(و چگونه ازمن حمايت ميكنيد)؟

ابو طالب پرسيد:مگر چه شده؟

رسول خدا(ص)داستان را براى ابو طالب باز گفت.

در اين وقت ابو طالب حمزة بن عبد المطلب را طلبيد و شمشيرخود را برگرفت و بمسجد آمد سران قريش كه ابو طالب را با آن‏وضع و قيافه ديدند آثار خشم را در چهره‏اش مشاهده كرده و از جاحركت نكردند تا ابو طالب پيش آمد و به حمزه گفت:آن بچه‏دان‏را برگير و بر سبيل(و صورت)همه آنها(كه حاضر بودند و اينكار را كرده و خنديده بودند)بمال،و حمزه اينكار را كرد و از نفر اول‏تا بآخر بر سبيل و صورت همه‏شان كشيد(و آنها نيز از ترس‏ابو طالب و حمزه هيچ عكس العملى از خود نشان ندادند)و آنگاه‏به رسول خدا(ص)رو كرده گفت:

«يا ابن اخى هذا حسبك فينا»اين است‏حسب تو در ميان ما! (9)

داستان ديگرى كه منجر به اسلام حمزة بن عبد المطلب‏گرديد:

ابن هشام و ابن اثير جزرى و ديگران از مردى از قبيله اسلم‏روايت كرده‏اند كه:

روزى ابو جهل در نزديكى كوه صفا برسول خدا(صلى الله‏عليه و آله)گذر كرد و آنجناب را آزار كرده و دشنام داد،وسخنانى كه دلالت‏بر عيبجوئى از دين و آئين آنحضرت وتضعيف كار او بود بر زبان راند،رسول خدا(پاسخش رانداده و)با او سخن نگفت-و بخانه بازگشت-زنى ازكنيزكان عبد الله بن جدعان(اين جريان را ديد و)سخنان‏ابو جهل را نسبت‏بآنحضرت شنيد.

ابو جهل از نزد رسول خدا(صلى الله عليه و آله)دور شده‏و بيامد تا در انجمنى از قريش كه در كنار خانه كعبه‏تشكيل شده بود نشست.

چيزى نگذشت كه حمزة بن عبد المطلب رضى الله عنه‏در حاليكه كمان خود را بر دوش داشت و از شكار برمى‏گشت‏سر رسيد،و رسم او چنان بود كه هرگاه از شكاربر مى‏گشت پيش از آنكه بخانه خود برود بدور خانه كعبه‏طوافى مى‏كرد،و اگر بدسته‏اى از قريش كه دور هم جمع‏شده بودند بر مى‏خورد نزد آنها ميايستاد و با آنها سخن‏مى‏گفت.پس بدان كنيزك برخورد،كنيزك گفت:اى‏حمزه نبودى كه ببينى برادر زاده‏ات محمد از دست ابو جهل‏چه كشيد و چه دشنامها شنيد!و چه صدماتى بر او واردكرد ولى محمد در مقابل،هيچ نگفته بخانه رفت.

از آنجائيكه خداوند اراده فرموده بود حمزه را بدين‏اسلام گرامى دارد اين سخن بر او گران آمده خشمناك‏شد و بجستجوى ابو جهل بيامد تا او را پيدا كند و سزاى‏جسارتش را كه برسولخدا كرده بود بدهد بهمين منظوربمسجد الحرام آمده او را در ميان گروهى ديد كه نشسته‏است،حمزه نزديك آمد و با كمانى كه در دست داشت‏چنان بر سر ابو جهل كوفت كه سرش بسختى شكست‏آنگاه گفت آيا محمد را دشنام مى‏گوئى در صورتيكه من بدين او هستم؟ اكنون اگر جرئت دارى آن دشنام را بمن‏بده؟

جمعى از بنى مخزوم(قبيله ابو جهل)بطرف حمزه‏حمله‏ور شده خواستند تا بطرفدارى ابو جهل با حمزة جنگ‏كنند،ابو جهل گفت:حمزه را واگذاريد زيرا من‏برادر زاده‏اش را بزشتى دشنام گفتم.

پس از اين جريان حمزة در دين اسلام و پيروى ازرسول خدا(صلى الله عليه و آله)ثابت قدم شد،و پس ازاسلام حمزه آزار قريش نسبت‏بدان حضرت تخفيف يافت‏و دانستند كه حمزه از آنجناب دفاع خواهد كرد. (10)

نگارنده گويد:در اينجا بد نيست‏بدانيد كه اسلام حمزه درهمان سالهاى اول بعثت‏بوده چنانچه ابن اثير در اسد الغابة گفته‏كه در سال دوم بعثت‏بوده و ابن كثير نيز اسلام آنجناب را قبل ازاسلام ابو ذر ذكر كرده و از اينرو آنچه در كامل التواريخ آمده كه‏اسلام حمزة را بعد از هجرت حبشه ذكر كرده و يا گفتاركازرونى در كتاب‏«المنتقى‏»كه اسلام او را در سال ششم‏دانسته صحيح نيست،و الله العالم.

و اين هم داستانهائى ديگر در اين باره

و نيز ابن هشام از عبد الله پسر عمرو بن عاص نقل مى‏كند كه‏گويد:

بپدرم گفتم:بزرگترين آزارى كه از قريش نسبت‏برسولخدا(صلى الله عليه و آله)ديدى چه بود؟گفت:روزى نزدبزرگان و اشرافشان كه در حجر اسماعيل(در مسجد الحرام) گردهم جمع شده بودند رفتم و مشاهده كردم كه سخن ازآنحضرت بميان است و با هم مى‏گويند:هرگز نشده بودكه ما در هيچ جريان ناگوارى باين اندازه كه در برابر اين‏مرد صبر و بردبارى كرده‏ايم شكيبائى و سكوت از خودنشان دهيم،خردمندان ما را نادان خواند.پدران ما را ناسزاگويد،بر دين و آئين ما عيب گيرد.گروههاى متحد ما راپراكنده سازد.بخدايان ما دشنام دهد!راستى كه ما دربرابر او بيش از حد بردبارى كرده‏ايم!

در اين گفتگو بودند كه رسولخدا(صلى الله عليه و آله)واردشده و هم چنان بيامد تا ركن خانه كعبه را استلام نمود وسپس بطواف مشغول شد و چون بر آنها گذشت زبان‏ببدگوئى آنحضرت باز كرده و بر او طعن زدند!

من آثار ناراحتى در چهره پيغمبر(صلى الله عليه و آله) مشاهده كردم ولى ديدم آن حضرت توجهى نفرموده ازنزدشان برفت،بار دوم كه بر آنها عبور فرمود دوباره‏هم‏چنان زبان بطعن و دشنام گشودند و من اين بار نيز آثارناراحتى را در چهره حضرت مشاهده كردم و چون بار سوم شدو اينان بدگوئى و دشنام را از سر گرفتند آنجناب در برابر آنها ايستاد و فرمود:

اى گروه قريش!آگاه باشيد سوگند بدان خدائى كه‏جانم بدست او است من ماموريت جنگ(و يا هلاكت) شما را دارم!

اين سخن را كه فرمود آنان بطورى ساكت‏شدند كه‏گويا روى سرشان پرنده نشسته است،و چنان در برابرش‏آرام شدند كه كسانى كه قبل از اين سخن از همه نسبت‏بآن حضرت خشمناكتر بودند و بيش از ديگران مردم را برعليه او تحريك مى‏كردند با بهترين گفتارى پاسخ آن‏حضرت را داده و احترامات معموله را نسبت‏بدو بجاى‏آوردند،بدان حد كه ميگفتند: اى ابا القاسم از ما بگذر(وكردار بد ما را ناديده بگير)بخدا تو مردى نيستى كه‏بى‏بهره از دانش باشى(و مانند ما نادان نيستى).

رسول خدا(صلى الله عليه و آله)از آنان گذشت و چون‏فرداى آنروز شد دوباره در همان مكان گرد آمده و من نيزبا ايشان بودم،يكى از آنميان گفت:شما ديروز سخنانى‏درباره محمد گفتيد و آنچه او نيز درباره شما گفته بودشنيديد ولى همينكه در برابر شما آن سخنان ناراحت‏كننده را اظهار كرد او را رها كرده پاسخش را نداديد؟

در اين سخنان بودند كه رسول خدا«ص‏»از دور پيدا شد،اينان كه او را ديدند يكباره بطور دستجمعى بسويش‏حمله‏ور شده اطرافش را حلقه‏وار گرفتند و شروع كردند بپرخاش كردن و اظهار داشتند:توئى كه درباره دين و آئين‏و خدايان ما چنين و چنان ميگوئى؟

پيغمبر«ص‏»فرمود:آرى من گفتم!

عمرو بن عاص گويد:در اين هنگام يكى از آنان را ديدم‏كه دو طرف عباى آن حضرت را در دست گرفت(و درصدد آزار او بر آمد)ابو بكر كه در آنجا بود و آن منظره را ديدگريان شده(روى دلسوزى نسبت‏بآنجناب)گفت:آيامردى را بجرم اينكه ميگويد:پروردگار من خداى يگانه‏است ميكشيد؟و بدين ترتيب آن جناب را رها كردند وبدنبال كار خويش رفتند،و اين جريان سخت‏ترين چيزى‏بود كه من از قريش نسبت‏بآن حضرت ديدم.

و از ام كلثوم دختر ابى بكر نقل كنند كه آنروز هنگاميكه‏ابو بكر بخانه بازگشت ديدم قريش سر او را شكسته‏اند.

و نيز گفته‏اند:سخت‏ترين آزارى كه رسول خدا«ص‏»ازقريش ديد اين بود كه روزى از خانه خويش بيرون آمد،وهر كه در آنروز آنحضرت را ديد چه آنان كه زر خريد وغلام بودند و چه آنان كه آزاد بودند(بنوعى)تكذيب او راكرده و اذيت و آزارش نمودند،حضرت بخانه بازگشت و ازكثرت صدماتى كه ديده بود خود را در پارچه(و يا جامه) پيچيده و بخفت،پس اين آيه نازل شد«اى جامه بخودپيچيده برخيز و بترسان‏». (11)


پى‏نوشتها:

1- سيرة النبويه ابن كثير ج 1 ص 494.

2- اسد الغابة ج 4 ص 44.

3- سيرة النبويه ابن كثير ج 1 ص 495.

4- صحيح بخارى ج 15 ط بيروت ص 77-بحار الانوار ج 18 ص 210.

5- سيره ابن هشام ج 1 ص 314.

6- محله پاسدار اسلام-شماره 69.

7- كامل ابن اثير ج 2 ص 68-70.

8- و البته اين نقل بر طبق گفتار آنها كه ولادت فاطمه عليها السلام را پنج‏سال قبل ازبعثت دانسته‏اند مى‏تواند مورد قبول واقع شود اما اگر ولادت آن حضرت را پنج‏سال پس‏از عثت‏بدانيم چنانچه همين قول به صحت نزديكتر است‏بعيد بنظر مى‏رسد.

9- بحار الانوار ج 18 ص 187 و 209 و اصول كافى ج 1 ص 449.سيرة النبويه‏ابن كثير ج 1 ص 468.و در تفسير عياشى اين داستان را در تفسير آيه شريفه‏«ومكروا و مكر الله و الله خير الماكرين‏»از امام باقر و امام صادق عليهما السلام روايت كرده است.

10- اسد الغابه ج 2 ص 46.سيره ابن هشام ج 1 ص 291.كامل ابن اثير ج 2 ص 83.

11- سيره ابن هشام جلد 1 ص 289.