قسمت هفتم
فشار مشركين قريشبه پيامبر و مسلمانان
همانگونه كه در قسمت قبلى مذكور گرديد مشركين قريش دربرابر
گسترش اسلام دچار سردرگمى عجيبى شده بودند و از هرطريقى بمنظور
مهار كردن و يا خاموش كردن اين نداىحق طلبانه اقدام مىكردند
نتيجهاى عايدشان نمىشد و بهمينخاطر فشار و شكنجه را بر مسلمانان
و رهبرشان تشديد كردند.
ابن اسحاق گفته:سران هر قبيله از قبائل قريش تصميمگرفتند
مسلمانانى را كه در قبيله خود دارند تحتسختترينشكنجهها و زندان
و تبعيد و انواع ديگر ضرب و شتم قرار دهند، وپس از همين تصميم بود
كه رؤساى بنى مخزوم مانند ابو جهلعمار و ياسر و سميه را(بشرحى كه
پيش از اين گذشت)در وقتداغى هوا و ظهر هنگام بصحراى مكه مىبردند
و شكنجهمىكردند،و بلال را امية بن خلف بسختى شكنجه ميداد،و
همچنين ديگران كه مورخين نوشتهاند:مسلمانان ضعيف را مىگرفتند و
زرههاى آهنين بر تن ايشان مىپوشاندند و در آفتابداغ آنها را
ساعتها نگاه مىداشتند... (1) تا آنجا كه طبق
روايتسعيد بن جبير از ابن عباس گاه ميشدبقدرى آنها را ميزدند و در
گرسنگى و تشنگى نگاه مىداشتندكه قادر به ايستادن روى پاى خود
نبودند،و هر چه از آنهامىخواستند مىگفتند،حتى اگر مىگفتند:لات و
عزى خداىشما است مىگفتند:آرى!و اگر مىپرسيدند:اين جعل خداىشما
است مىگفتند:آرى،و بدينوسيله خود را از دست آنهانجات ميدادند...
(2) و تا آنجا كه محمد بن اسحاق گفته است:كار ابو جهل
اينشده بود كه جستجو ميكرد تا ببيند چه كسى تازه مسلمان شدهكه
اگر از اشراف بود نزد او رفته و ضمن سرزنش و ملامت اومىگفت:
«تركت دين ابيك و هو خير منك؟!لنسفهن حلمك،و لنفيلن رايك،و
لنضعن شرفك»
-آئين پدر خود را كه بهتر از تو بود رها كردى؟!بدانكه ما حتما
تو را به سفاهت و نادانى در ميان مردم شهره خواهيم نمود،و راى و
نظرت را تخطئه مىكنيم و از شرافت و منزلتت در ميانمردم ميكاهيم.
و اگر شخص تازه مسلمان مرد تاجر و سوداگرى بود به اوميگفت:
«و الله لنكسدن تجارتك و لنهلكن مالك...».
بخدا تجارتت را كساد خواهيم كرد و دارائيت را نابودميكنيم!.
و اگر مرد فقير و ناتوانى بود او را شكنجه كرده و كتكميزد...
(3) .
و تا آنجا كه بخارى در صحيح خود از خباب بن ارب روايتكرده كه
گويد:
«اتيت النبي(ص)و هو متوسد ببردة و هو فى ظل الكعبة،و قد لقينامن
المشركين شدة، فقلت:الا تدعو الله؟.
فقعد و هو محمر وجهه فقال:قد كان من كان قبلكم ليمشط بامشاط
الحديدما دون عظامه من لحم او عصب ما يصرفه ذلك عن دينه،و يوضع
المنشار علىمفرق راسه فيشق باثنين ما يصرفه ذلك عن دينه،و ليتمن
الله هذا الامر حتىيسير الراكب من صنعاء الى حضر موت ما يخاف الا
الله عز و جل». (4)
-نزد رسول خدا(ص)آمدم و او در سايه كعبه بود و بردى برخود
پيچيده بود،و ما در آنروزها از مشركان آزار سختى را تحملمىكرديم
پس به آنحضرت عرض كردم:آيا بدرگاه خدا دعانمىكنى؟
در اينوقت رسول خدا(ص)در حاليكه صورتش قرمز شده بودنشست و
فرمود:
براستى كه آنها كه پيش از شما بودند گوشتبدنشان را باشانههاى
آهنين شانه مىكردند تا به استخوان يا عصب ميرسيد وبا اينحال آنها
را از آئينشان باز نمىداشت،و اره بر سرشانمىگذاردند و آنها را
دو نيم مىكردند و با اينحال از آئين خوددست نمىكشيدند،و حتما اين
آئين(اسلام)مستقر و پابرجاخواهد شد تا آنجا كه شخص سواره از صنعاء
تا حضر موت بهراحتى سير كند و در مسير خود جز از خداى عز و جل از
كسى خوفنداشته باشد.
اين هم داستان جالبى است
ابن هشام از عروة بن زبير نقل كرده ميگويد:
نخستين كسى كه در مكه پس از رسول خدا(صلى اللهعليه و آله)قرآن
را بآواز بلند قرائت كرد عبد الله بن مسعود بودو جريان اين بود كه
روزى گروهى از اصحاب پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله)گردهم نشسته
بودند يكى از آنهاگفت:بخدا هنوز قريش قرآن را بآواز بلند
نشنيدهاند اينككداميك از شما حاضر است قرآن را بآواز بلند خوانده
وبگوش آنها برساند؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
گفتند:ما ميترسيم آنان تو را بيازارند،ما كسى رامىخواهيم كه
داراى فاميل و عشيره باشد كه بخاطر آنهاقريش نتوانند باو صدمه و
آزارى برسانند!
عبد الله گفت:بگذاريد من بدنبال اين كار بروم هماناخداوند مرا
محافظتخواهد كرد!پس روز ديگر هنگامظهر در وقتى كه قرشيان در
مجالس خويش انجمن كردهبودند در كنار مقام ايستاد و شروع كرد
بخواندن سورهمباركه«الرحمن»و با صداى بلند گفت:
بسم الله الرحمن الرحيم.الرحمن علم القرآن...قريشگوش فرا داده
و با هم گفتند:اين كنيز زاده چه مىگويد؟ گفتند:از همان چيزهائى كه
محمد آورده مىخواند.پسبرخاسته بسوى او آمدند و با مشتبصورت ابن
مسعودمىزدند و او نيز هم چنان مىخواند تا مقدارى كه خواند باروى
خون آلود و مجروح بسوى اصحاب رسولخدا(صلى الله عليه و آله)باز گشت
اصحاب كه او را ديدندگفتند:ما بر تو از همين وضع و حالتبيمناك
بوديم! ابن مسعود گفت:اينها در راه خدا سهل است اگر خواهيد فردا هم
دوباره بنزدشان بروم و همين كار را مجددا انجامدهم؟ گفتند:نه،كافى
است زيرا تو كار خود را كردى وبگوش قريش آنچه را ناخوش داشتند
رسانيدى. (5)
و قبلا نيز داستان همين خباب بن ارت را با عاص بن وائل وخوددارى
عاص را از رداختبدهى خباب و تمسخر او را دراين باره ذكر كرديم
(6) .
و رويهمرفته زنان و مردان مسلمانى كه تحتشكنجهمشركان قرار
گرفتند و نامشان بعنوان شكنجه شدگان صدر اسلامدر تاريخ ثبتشده
اينها بودند:بلال،عمار،ياسر،سميه،خباب بن ارت،صهيب بن سنان
رومى،عامر بن فهيرة-آزاد شدهطفيل بن عبد الله ازدى-ابو فكيهة(كه
گويند بهمراه بلال مسلمانشد و همانند او و بلكه سختتر از او
شكنجهاش مىكردند).
و از زنان نيز گذشته از سميه(مادر عمار كه همانگونه كه درمقالات
گذشته گفته شد زير شكنجه ابو جهل به شهادت رسيد) نام اين زنان با
فضيلت و فداكار در زمره شكنجه شدگان در تاريخآمده:
لبيبة-كنيز بنى مؤمل بن حبيب-كه عمر(قبل از اينكه مسلمان شود)او
را مىگرفت و بسختى شكنجه ميداد تا دست ازاسلام بردارد.
زنيرة-از قبيله بنى عدى يا بنى مخزوم-كه گويند:عمر ياابو جهل او
را چندان شكنجه كرد كه چشمانش كور شد.
نهدية-از قبيله بنى نهد-.
ام عبيس-از بنى زهرة-كه اسود بن عبد يغوث او را شكنجهميداد
(7) .
آزار مشركان نسبتبه خود رهبر بزرگوار اسلام
همانگونه كه گفته شد شكنجه مشركان و آزارشان ازمسلمانان بيشتر
به افراد ضعيف و بدون عشيره و فاميل متوجهميشد و كسانى كه داراى
فاميل و عشيره بودند از ترس حمايت ومقابله بمثل قبيلهشان كمتر
مورد آزار قرار مىگرفتند.
ولى با اينحال گاه ميشد كه گويا نمىتوانستند جلوى خشمو كينه
خود را بگيرند و اختيار و عقل از دستشان خارج ميشد وكارهاى اهانت
آميزى نسبتبه آنحضرت انجام مىدادند كهبعدا موجب سرافكندگى و
پشيمانى خودشان نيز مىگرديد.
كه از آنجمله روايت كردهاند كه روزى رسول خدا درحاليكه جامهاى
نو پوشيده بود بمسجد الحرام آمد و بنماز ايستاد وجمعى از مشركان
قريش در آنجا نشسته و تماشا مىكردند،يكىاز آنها گفت:كيست كه
برخيزد و اين بچهدان گوسفند و يا شتر را(كه پر از خون و كثافتبود
و در نزديكى مسجد افتاده بود) برگيرد و بر سر او افكند؟
يكى از آنها كه بر طبق برخى از روايات-عقبة بن ابىمعيط-بود
برخاست و گفت:من اينكار را انجام مىدهم،وبدنبال آن برخاست و پيش
رفته آن بچهدان را برگرفت و درحالىكه در سجده بود بر سر آنحضرت
افكند،و سبب شد تاسر و صورت و لباسهاى آنحضرت ملوث و آلوده گردد،
ومشركان از ديدن آن منظره بشدت خنديدند.
و در روايتبخارى و مسلم و ديگران است كهرسول خدا(ص)همچنان در
سجده بود تا اينكه دخترش فاطمهعليها السلام بيامد و آن بچهدان را
از سر آنحضرت برداشت ونسبتبه آنها كه چنين اهانتى كرده بودند
نفرين كرد،و رسولخدا سر از سجده برداشت (8) .
آنگاه بر سران مشرك قريش نفرين كرده گفت:
«اللهم عليك بهذا الملا من قريش،اللهم عليك بعتبة بن
ربيعة،اللهم عليك بشيبة بن ربيعة، اللهم عليك بابى جهل بن
هشام،اللهمعليك بعقبة بن ابى معيط اللهم عليك بابى بن خلف»
و اين نفرين سبب شد تا آنها ترسيدند و خندهشان قطعگرديد.
و راوى حديث گويد:من همگى آنها را كه رسولخدا(ص)دربارهشان
نفرين كرد ديدم كه در جنگ بدر كشته شدندو جنازههاشان را در چاه
بدر افكندند.
و پس از اين ماجرا رسول خدا(ص)بنزد عمويش ابو طالبرفت و
فرمود:«يا عم كيف حسبى فيكم»؟
عموجان حسب من در ميان شما چگونه است؟(و چگونه ازمن حمايت
ميكنيد)؟
ابو طالب پرسيد:مگر چه شده؟
رسول خدا(ص)داستان را براى ابو طالب باز گفت.
در اين وقت ابو طالب حمزة بن عبد المطلب را طلبيد و شمشيرخود را
برگرفت و بمسجد آمد سران قريش كه ابو طالب را با آنوضع و قيافه
ديدند آثار خشم را در چهرهاش مشاهده كرده و از جاحركت نكردند تا
ابو طالب پيش آمد و به حمزه گفت:آن بچهدانرا برگير و بر سبيل(و
صورت)همه آنها(كه حاضر بودند و اينكار را كرده و خنديده
بودند)بمال،و حمزه اينكار را كرد و از نفر اولتا بآخر بر سبيل و
صورت همهشان كشيد(و آنها نيز از ترسابو طالب و حمزه هيچ عكس
العملى از خود نشان ندادند)و آنگاهبه رسول خدا(ص)رو كرده گفت:
«يا ابن اخى هذا حسبك فينا»اين استحسب تو در ميان ما! (9)
داستان ديگرى كه منجر به اسلام حمزة بن عبد المطلبگرديد:
ابن هشام و ابن اثير جزرى و ديگران از مردى از قبيله اسلمروايت
كردهاند كه:
روزى ابو جهل در نزديكى كوه صفا برسول خدا(صلى اللهعليه و
آله)گذر كرد و آنجناب را آزار كرده و دشنام داد،وسخنانى كه
دلالتبر عيبجوئى از دين و آئين آنحضرت وتضعيف كار او بود بر زبان
راند،رسول خدا(پاسخش رانداده و)با او سخن نگفت-و بخانه بازگشت-زنى
ازكنيزكان عبد الله بن جدعان(اين جريان را ديد و)سخنانابو جهل را
نسبتبآنحضرت شنيد.
ابو جهل از نزد رسول خدا(صلى الله عليه و آله)دور شدهو بيامد
تا در انجمنى از قريش كه در كنار خانه كعبهتشكيل شده بود نشست.
چيزى نگذشت كه حمزة بن عبد المطلب رضى الله عنهدر حاليكه كمان
خود را بر دوش داشت و از شكار برمىگشتسر رسيد،و رسم او چنان بود
كه هرگاه از شكاربر مىگشت پيش از آنكه بخانه خود برود بدور خانه
كعبهطوافى مىكرد،و اگر بدستهاى از قريش كه دور هم جمعشده بودند
بر مىخورد نزد آنها ميايستاد و با آنها سخنمىگفت.پس بدان كنيزك
برخورد،كنيزك گفت:اىحمزه نبودى كه ببينى برادر زادهات محمد از
دست ابو جهلچه كشيد و چه دشنامها شنيد!و چه صدماتى بر او واردكرد
ولى محمد در مقابل،هيچ نگفته بخانه رفت.
از آنجائيكه خداوند اراده فرموده بود حمزه را بديناسلام گرامى
دارد اين سخن بر او گران آمده خشمناكشد و بجستجوى ابو جهل بيامد
تا او را پيدا كند و سزاىجسارتش را كه برسولخدا كرده بود بدهد
بهمين منظوربمسجد الحرام آمده او را در ميان گروهى ديد كه
نشستهاست،حمزه نزديك آمد و با كمانى كه در دست داشتچنان بر سر
ابو جهل كوفت كه سرش بسختى شكستآنگاه گفت آيا محمد را دشنام
مىگوئى در صورتيكه من بدين او هستم؟ اكنون اگر جرئت دارى آن دشنام
را بمنبده؟
جمعى از بنى مخزوم(قبيله ابو جهل)بطرف حمزهحملهور شده خواستند
تا بطرفدارى ابو جهل با حمزة جنگكنند،ابو جهل گفت:حمزه را
واگذاريد زيرا منبرادر زادهاش را بزشتى دشنام گفتم.
پس از اين جريان حمزة در دين اسلام و پيروى ازرسول خدا(صلى الله
عليه و آله)ثابت قدم شد،و پس ازاسلام حمزه آزار قريش نسبتبدان
حضرت تخفيف يافتو دانستند كه حمزه از آنجناب دفاع خواهد كرد.
(10)
نگارنده گويد:در اينجا بد نيستبدانيد كه اسلام حمزه درهمان
سالهاى اول بعثتبوده چنانچه ابن اثير در اسد الغابة گفتهكه در
سال دوم بعثتبوده و ابن كثير نيز اسلام آنجناب را قبل ازاسلام ابو
ذر ذكر كرده و از اينرو آنچه در كامل التواريخ آمده كهاسلام حمزة
را بعد از هجرت حبشه ذكر كرده و يا گفتاركازرونى در
كتاب«المنتقى»كه اسلام او را در سال ششمدانسته صحيح نيست،و الله
العالم.
و اين هم داستانهائى ديگر در اين باره
و نيز ابن هشام از عبد الله پسر عمرو بن عاص نقل مىكند
كهگويد:
بپدرم گفتم:بزرگترين آزارى كه از قريش نسبتبرسولخدا(صلى الله
عليه و آله)ديدى چه بود؟گفت:روزى نزدبزرگان و اشرافشان كه در حجر
اسماعيل(در مسجد الحرام) گردهم جمع شده بودند رفتم و مشاهده كردم
كه سخن ازآنحضرت بميان است و با هم مىگويند:هرگز نشده بودكه ما در
هيچ جريان ناگوارى باين اندازه كه در برابر اينمرد صبر و بردبارى
كردهايم شكيبائى و سكوت از خودنشان دهيم،خردمندان ما را نادان
خواند.پدران ما را ناسزاگويد،بر دين و آئين ما عيب گيرد.گروههاى
متحد ما راپراكنده سازد.بخدايان ما دشنام دهد!راستى كه ما دربرابر
او بيش از حد بردبارى كردهايم!
در اين گفتگو بودند كه رسولخدا(صلى الله عليه و آله)واردشده و
هم چنان بيامد تا ركن خانه كعبه را استلام نمود وسپس بطواف مشغول
شد و چون بر آنها گذشت زبانببدگوئى آنحضرت باز كرده و بر او طعن
زدند!
من آثار ناراحتى در چهره پيغمبر(صلى الله عليه و آله) مشاهده
كردم ولى ديدم آن حضرت توجهى نفرموده ازنزدشان برفت،بار دوم كه بر
آنها عبور فرمود دوبارههمچنان زبان بطعن و دشنام گشودند و من اين
بار نيز آثارناراحتى را در چهره حضرت مشاهده كردم و چون بار سوم
شدو اينان بدگوئى و دشنام را از سر گرفتند آنجناب در برابر آنها
ايستاد و فرمود:
اى گروه قريش!آگاه باشيد سوگند بدان خدائى كهجانم بدست او است
من ماموريت جنگ(و يا هلاكت) شما را دارم!
اين سخن را كه فرمود آنان بطورى ساكتشدند كهگويا روى سرشان
پرنده نشسته است،و چنان در برابرشآرام شدند كه كسانى كه قبل از
اين سخن از همه نسبتبآن حضرت خشمناكتر بودند و بيش از ديگران مردم
را برعليه او تحريك مىكردند با بهترين گفتارى پاسخ آنحضرت را
داده و احترامات معموله را نسبتبدو بجاىآوردند،بدان حد كه
ميگفتند: اى ابا القاسم از ما بگذر(وكردار بد ما را ناديده
بگير)بخدا تو مردى نيستى كهبىبهره از دانش باشى(و مانند ما نادان
نيستى).
رسول خدا(صلى الله عليه و آله)از آنان گذشت و چونفرداى آنروز
شد دوباره در همان مكان گرد آمده و من نيزبا ايشان بودم،يكى از
آنميان گفت:شما ديروز سخنانىدرباره محمد گفتيد و آنچه او نيز
درباره شما گفته بودشنيديد ولى همينكه در برابر شما آن سخنان
ناراحتكننده را اظهار كرد او را رها كرده پاسخش را نداديد؟
در اين سخنان بودند كه رسول خدا«ص»از دور پيدا شد،اينان كه او
را ديدند يكباره بطور دستجمعى بسويشحملهور شده اطرافش را
حلقهوار گرفتند و شروع كردند بپرخاش كردن و اظهار داشتند:توئى كه
درباره دين و آئينو خدايان ما چنين و چنان ميگوئى؟
پيغمبر«ص»فرمود:آرى من گفتم!
عمرو بن عاص گويد:در اين هنگام يكى از آنان را ديدمكه دو طرف
عباى آن حضرت را در دست گرفت(و درصدد آزار او بر آمد)ابو بكر كه در
آنجا بود و آن منظره را ديدگريان شده(روى دلسوزى
نسبتبآنجناب)گفت:آيامردى را بجرم اينكه ميگويد:پروردگار من خداى
يگانهاست ميكشيد؟و بدين ترتيب آن جناب را رها كردند وبدنبال كار
خويش رفتند،و اين جريان سختترين چيزىبود كه من از قريش نسبتبآن
حضرت ديدم.
و از ام كلثوم دختر ابى بكر نقل كنند كه آنروز هنگاميكهابو بكر
بخانه بازگشت ديدم قريش سر او را شكستهاند.
و نيز گفتهاند:سختترين آزارى كه رسول خدا«ص»ازقريش ديد اين
بود كه روزى از خانه خويش بيرون آمد،وهر كه در آنروز آنحضرت را ديد
چه آنان كه زر خريد وغلام بودند و چه آنان كه آزاد
بودند(بنوعى)تكذيب او راكرده و اذيت و آزارش نمودند،حضرت بخانه
بازگشت و ازكثرت صدماتى كه ديده بود خود را در پارچه(و يا جامه)
پيچيده و بخفت،پس اين آيه نازل شد«اى جامه بخودپيچيده برخيز و
بترسان». (11)
پىنوشتها:
1- سيرة النبويه ابن كثير ج 1 ص 494.
2- اسد الغابة ج 4 ص 44.
3- سيرة النبويه ابن كثير ج 1 ص 495.
4- صحيح بخارى ج 15 ط بيروت ص 77-بحار الانوار ج 18 ص
210.
5- سيره ابن هشام ج 1 ص 314.
6- محله پاسدار اسلام-شماره 69.
7- كامل ابن اثير ج 2 ص 68-70.
8- و البته اين نقل بر طبق گفتار آنها كه ولادت فاطمه
عليها السلام را پنجسال قبل ازبعثت دانستهاند مىتواند
مورد قبول واقع شود اما اگر ولادت آن حضرت را پنجسال
پساز عثتبدانيم چنانچه همين قول به صحت نزديكتر استبعيد
بنظر مىرسد.
9- بحار الانوار ج 18 ص 187 و 209 و اصول كافى ج 1 ص
449.سيرة النبويهابن كثير ج 1 ص 468.و در تفسير عياشى اين
داستان را در تفسير آيه شريفه«ومكروا و مكر الله و الله
خير الماكرين»از امام باقر و امام صادق عليهما السلام
روايت كرده است.
10- اسد الغابه ج 2 ص 46.سيره ابن هشام ج 1 ص 291.كامل
ابن اثير ج 2 ص 83.
11- سيره ابن هشام جلد 1 ص 289.