قسمت دوم
مسلمانان صدر اسلام
شكنجههاى سختى كه مسلمانان در راه اسلام متحملشدند و منجر به
شهادت برخى از آنان گرديد.
همانگونه كه در روايت ابن اسحاق خوانديد،جمعى ازبزرگان و صحابه
معروف رسول خدا(ص) در همان مرحله نخستو سالهاى اول بعثتبه رسول
خدا(ص)ايمان آوردند كه اسامىعدهاى از آنان ذكر شد و چون برخى از
ايشان در اين راهشكنجههاى سخت و مشكلات طاقت فرسائى را متحمل
شدند،و بدين ترتيب توانستند حقائق اسلام را به نسلهاى بعد از خود
كه مانيز از آن جمله هستيم منتقل سازند،و از اين طريق حقوق
زيادىبر ما و همه مسلمانان دارند.لازم است در اينجا شرح حال چندتن
از آنان و سرگذشت دلخراششان را ذكر كنيم، باشد تا از اينطريق
شمهاى از حقوق زيادى را كه بر گردن ما دارند ادا كردهباشيم:
و قبل از ورود در اصل بحثبايد اين نكته را تذكر دهيم كهافراد
تازه مسلمانى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمانمىآوردند
دو دسته بودند:
دسته اول:كسانى بودند كه از قبائل معروف و سرشناسمكه بودند
مانند قبيله بنى هاشم و بنى زهرة و بنى مخزوم وبنى اميه و بنى تيم
و ديگران...كه از اين جمله مىتوان نام علىعليه السلام از قبيله
بنى هاشم-و سعيد بن زيد از بنى عدىو سعد بن ابى وقاص از بنى
زهرة-و عياش بن ابى ربيعه را از بنىمخزوم-نام برد...
دسته دوم:آنهائى بودند كه از قبائل مزبور نبودند بلكه
جزءمهاجرين و آوارگان از شهرهاى ديگر و يا قبائل دور دستباديه
نشين بودند كه از شهرها و يا مناطق خود روى احتياج ونيازى كه
داشتند به مكه آمده و تدريجا در مكه سكونت اختياركرده و مانده
بودند،و يا بصورت برده بمكه آورده شده بودند و ازآنجا كه در
زندگىهاى قبيلگى و عشايرى مكه-بخصوص در آنزمان و بافت مخصوصى كه
زندگى آنها داشت هر كس كهمىخواست در آن شهر سكونت كند ناچار بود
خود را به يكى ازقبائل سرشناس مكه وابسته كرده و بصورت حليف و هم
پيمانايشان در آيد تا در مواقع نياز از نفوذ آن قبيله براى احقاق
حقخويش استفاده كند،كه از اين دسته نيز مىتوان نام عمار و پدرش
ياسر و مادرش سميه را ذكر كرد كه جزء مهاجرينى بودندكه از يمن يا
شهرهاى ديگر بمكه آمده بودند و با بنى مخزومهم پيمان شده بودند،و
يا عبد الله بن مسعود كه اهل باديه بود و درمكه حليف بنى زهرة بود
و پدرش مسعود در زمان جاهليت درپيمان بنى زهرة در آمده بود...و يا
مانند بلال كه بصورت بردهدر شهر مكه زندگى مىكرد و بنا بقولى
خباب بن الارت-كهاو نيز برده زنى بود بنام ام انمار كه آن زن نيز
از حلفاء وهم پيمانان بنى زهرة بود...
و بيشترين شكنجهها را اين دسته دوم متحمل مىشدند زيرادسته اول
تحتحمايتسران قبيله و نزديكان خود بودند و روىعادات و سنن
قبيلگى هر يك از افراد قبيله كه مورد تعرض فردىاز قبائل ديگر قرار
مىگرفت،افراد قبيله خود را ملزم و موظفمىدانستند كه رفع تعرض از
فرد قبيله خود بنمايند اگر چهبخونريزى و جنگ ميان دو قبيله منجر
گردد،كه تاريخ اعرابزمان جاهليت نمونههاى زيادى از اين قبيل
جنگها دارد كهبخاطر يك اهانت كوچك و يا يك مشاجره لفظى ميان دو
نفردو قبيله بجان يكديگر افتاده و سالها و بلكه قرنها ميان آنهاجنگ
و خونريزى وجود داشته است.
اما دسته دوم از آنجا كه از چنين حمايت زيادى برخوردارنبودند،و
حليف بودن با يك قبيله به اين مقدار تعهد را براى آن قبيله بدنبال
نداشت كه بخاطر وابستگان خود جان و مال وناموس خود را بمخاطره
بيندازند و بيشتر اوقات حمايتها از دائرهلفظ و احيانا پرداخت ديه
مقتول و فديه اسير و اينگونه امور تجاوزنمىكرد،از اينرو وقتى مورد
تعرض قبائل و بخصوص بزرگانآنها قرار مىگرفتند مانند ابو جهل كه
بزرگ قبيله بنى مخزوم بود ويا ابو سفيان و عتبه و شيبة كه از
بزرگان بنى اميه بودند قبائل ديگرحاضر نبودند براى دفاع و حمايت
آنها جان خود و اهل قبيله رابمخاطره بيندازند،و از اينرو اينگونه
افراد در صدر اسلامبخصوص آنها كه زودتر از ديگران مسلمان شده
بودند سختترينشكنجهها را متحمل شده و حتى برخى از آنان زير
شكنجه بهشهادت رسيدند كه نمونهاى از آنها را ذيلا خواهيد
خواند...
البته دسته اول نيز چنان نبود كه از شكنجه مشركان
آسودهباشند،زيرا بسيارى از آنان نيز مورد شكنجه نزديكان خود و
يارؤساى قبائل خود قرار مىگرفتند،و براى امثال ابو جهل وابو
سفيان-و حتى خود عمر بن خطاب پيش از آنكه مسلمان شوداين مطلب بصورت
شغل و وظيفهاى در آمده بود كه مراقب باشند وپيوسته بوسيله افراد
قبيله در تفحص و جستجو باشند تا اگر مرد و يازنى از افراد
قبيله،دين اسلام را پذيرفته و بگفته آنها در زمره«صباة»و از دين
بيرون رفتگان در آمده هر چه زودتر او را طلبيدهو اگر شد از راه
نصيحت و مذاكره و اگر نشد از طريق شكنجه و فشار او را به آئين خود
باز گردانده و از پيشرفت اسلام و نفوذ آن درقبيله جلوگيرى
كنند...كه اين ماجرا نيز نمونههاى زيادى دارد،و شايد در خلال
بحثهاى آينده-بخواستخداى تعالىنمونههائى از آنرا براى شما ذكر
كنيم.
و رويهمرفته مسلمانانى كه در مرحله نخستبه رسولخدا(ص)ايمان
آوردند بيشترين و سختترين شكنجهها را درراه اسلام ديدند بطورى كه
بر طبق روايتى كه سعيد بن جبير ازعبد الله بن عباس روايت كرده
گويد:به ابن عباس گفتم:آيامشركان به اين اندازه مسلمانان را
تحتشكنجه قرار مىدادند كهآنها ناچار شوند از دين خود
دستبردارند؟
«فقال:نعم و الله ان كانوا ليضربون احدهم و يجيعونه و
يعطشونهحتى ما يقدران يستوى جالسا من شدة الضر الذى به حتى
انهليعطيهم ما سئلوه من الفتنة،و حتى يقولوا له:اللات و
العزىالهك من دون الله؟فيقول:نعم و حتى ان الجعل ليمر بهمفيقولون
له هذا الجعل الهك من دون الله فيقول:نعم،افتداءلما يبلغون من
جهده» (1) .
گفت:آرى بخدا سوگند آنقدر آنها را مىزدند وگرسنگى و تشنگى
مىدادند كه از شدت ناراحتى قدرتنشستن نداشتند و در آنوقتبود كه
ناچار مىشدند آنچه راآنها مىخواستند بگويند،و تا آنجا كه بدانها
مىگفتند: لات و عزى خداى شما است و آنها مىگفتند:آرى،و تاآنجا
كه«جعل»(سرگين غلطان)بر آنها مىگذشت وبدانها مىگفتند:اين جعل
خداى شما است؟و آنهابناچار براى اينكه از شكنجه راحتشوند
مىگفتند:آرى!
و اكنون نام برخى از اين بزرگان و ماجراى جانگدازشان رابشنويد:
عمار و پدر و مادرش:ياسر و سميه
مؤلف كتاب سيرة المصطفى مىنويسد: (2) زمان اسلام
ابو ذر وعمار بن ياسر بيكديگر نزديك بود و هر دوى آنها در
همانروزهاى نخست و آغاز دعوت رسول خدا(ص)يعنى روزهاىپنهانى دعوت
در خانه ارقم بن ابى ارقم (3) به آن حضرت
ايمانآوردند.و آن روزهائى بود كه رسول خدا(ص)پيروان خود را بهصبر
و بردبارى در برابر آزار مشركان دعوت مىفرمود.
و سپس در شرح حال عمار و پدر و مادرش مىنويسد:
وى در اصل اهل يمن بود كه پدرش ياسر بن عامر با دوبرادرش حارث و
مالك-پسران ديگر عامر-بدنبال برادر گمشدهديگرشان كه خبرى از وى
نداشتند بمكه آمدند ولى او را نيافته وحارث و مالك باز گشتند اما
ياسر و پدرش در مكه مانده و چونغريب بودند با ابو حذيفه بن مغيرة
كه از قبيله بنى مخزوم بودهم پيمان شده و جزء هم پيمانان-و
مواليان-ايشان در آمدند.
ابو حذيفة كنيز خود-سميه دختر خياط-را به همسرى وازدواج ياسر در
آورد و سپس آن كنيز را آزاد كرد و خداوند پس ازاين ازدواج عمار را
به آندو عنايت فرمود.
و پس از آنكه رسول خدا(ص)به رسالت مبعوث گرديدخاندان ياسر از
نخستين كسانى بودند كه به آنحضرت ايمانآورده و با كمال اخلاص در
ايمان خود پايدارى كرده و در برابرانواع شكنجهها پايدارى و مقاومت
نمودند.
پسر عمار-يعنى محمد بن عمار-داستان اسلام پدرش را ازخود او
اينگونه نقل كرده كه عمار گفت:روزى كه بمنظورايمان برسول خدا(ص)به
سمتخانه ارقم رفتم صهيب بن سنانرا بر در خانه ديدم كه براى اجازه
ورود چشم براه است،از اوپرسيدم:
-چه مىخواهى؟
گفت:مىخواهم بر محمد(ص)در آيم تا سخنش را بشنوم. بدو گفتم:من
نيز بهمين منظور آمدهام.
پس از آن بنزد رسول خدا(ص)رفته و آنحضرت اسلام را برما عرضه كرد
و ما ايمان آورديم و آنروز را تا بشام نزد آن بزرگوارمانديم و چون
شب شد از آنجا بيرون رفته و اسلام خود را از ترسمشركان پنهان
مىداشتيم...
مؤلف مزبور سپس مىنويسد:
و چون داستان اسلام عمار و پدر و مادرش و ديگر مواليان
ومستضعفان آشكار گرديد.قرشيان تصميم بر شكنجه و فشار آنهارا گرفتند
تا عبرتى براى ديگران باشد،و بهمين جهت ابو جهل وجمعى از مشركين
بخانه ياسر آمده و آنجا را به آتش كشيدند وعمار و پدر و مادرش را
نيز به زنجير كشيده و جلو انداخته و باسر نيزه و تازيانه به سوى
محله«بطحاء» (4) مكه سوق دادند و درآنجا آنها را چندان
زدند كه خون از بدنشان جارى شد،آنگاهآتشهائى را افروخته و بر سينه
و دست و پاى ايشان قرار دادند وسپس سنگهاى سخت و سنگينى روى
سينهشان گذاردند...
و بهمين ترتيب انواع شكنجهها را بر ايشان وارد ساختند وآنها
تحمل ميكردند...
و چنان شد كه روزى رسول خدا(ص)از كنار محله«بطحاء»عبور كرد و
عمار و پدر و مادرش را كه تحتشكنجهمشركان و زير تازيانه و آتش
بودند بديد كه جلادان دشمن روىسينه هر كدام سنگى گذارده و همچنان
زير آفتاب سوزان مكهتحمل آن شكنجههاى سخت را ميكردند...
در اين وقت رسول خدا(ص)براى نجات آنها دعا كرده و بهبهشت
مژدهشان داد. (5)
و آنگاه بعمار فرمود:
«تقتلك الفئة الباغية»
گروه ستمكار تو را خواهند كشت!
چنانچه در مناسبتهاى ديگرى نيز اين خبر را به عمار ميداد.
در اينجا صداى«سميه»مادر عمار بلند شده به رسولخدا(ص)عرض
كرد:
«اشهد انك رسول الله و ان وعدك الحق»
گواهى دهم كه براستى تو رسول خدا هستى و براستى كه وعدهاتحق و
مسلم است.
و بدنبال اين سخنان جلادان بر سر آنها ميريختند و شكنجهايشان
را تكرار ميكردند تا وقتى كه آنان بحال غشوه ميافتادند واز حال
ميرفتند و پس از آنكه بهوش ميآمدند دو باره همان وضع راتكرار
ميكردند،و آنها نيز شكنجهها را تحمل كرده و ذكر خدا رابر زبان
جارى ميكردند.
تا اينكه خشم ابو جهل نسبتبه ايشان زياد شده و بر سرسميه فرياد
زد:كه بايد خدايان ما را به نيكى ياد كنى و محمدرا به زشتى نام برى
يا اينكه كشته خواهى شد؟!
سميه گفت:
«بؤسا لك و لآلهتك»
مرگ بر تو و خدايانت!
در اينجا بود كه ابو جهل او را مهلت نداده و نخست لگد خودرا بر
شكم آن زن با ايمان زد و سميه نيز او و خدايانش را دشنامميداد كه
ناگاه ابوجهل با حربهاى كه در دست اشتبهشرمگاه سميه زد و همچنان
اين عمل وحشيانه و شرمآور خود راادامه داد تا آنكه سميه در زير آن
رفتار ناهنجار و شكنجهشرمگين از دنيا رفت و نام آنزن با ايمان
بنام نخستين شهيد در راهرسالت پيامبر اسلام در تاريخ ثبت گرديد.
ابو جهل پس از اينكه سميه را بشهادت رسانيد بسراغ شوهرشياسر
رفت و او را كه با بدن برهنه بزنجير كشيده بودند زيرضربات لگد خود
گرفت و آنقدر لگد به شكم او زد كه او نيز بشهادت رسيد.
در اينوقتبسراغ عمار آمدند و با وحشيگرى بىنظيرى شروعبه
شكنجه او كردند و بالاخره عمار براى نجات از دست آنوحشيان تاريخ
ناچار شد خدايان آنها را به نيكى ياد كند و آنچهاز او خواستند بر
زبان جارى سازد تا آنها او را آزاد كردند،وعمار پس از اين ماجرا
گريان بنزد رسول خدا(ص)آمد وآنحضرت او را در شهادت پدر و مادرش
تسليت گفت ولى عمارهمچنان مىگريست و از سخنانى كه بمنظور رهائى
خود گفتهبود سخت ناراحتبود،رسول خدا بدو فرمود:
«كيف تجد قلبك يا عمار»؟
دلت را چگونه يافتى؟
عرض كرد:
«انه مطمئن بالايمان يا رسول الله»
اى رسول خدا دلم به ايمان محكم و مطمئن است!
فرمود:پس ناراحت نباش و باكى بر تو نيست و اگر از اين پسنيز تو
را تحتشكنجه و فشار قرار دادند باز هم همين گونه رفتاركن كه در
بارهات نازل شده است:
«...الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان» (6)
(پايان گفتار مؤلف سيرة المصطفى)
و در پارهاى از نقلها داستان شهادت سميه را اينگونه
نقلكردهاند كه پاهاى آنزن با ايمان را از دو جهت مخالف بر دو
شتربستند و سپس با حربهاى بدنش را از وسط دو نيم كردند...
و از بلاذرى نقل شده كه عمار برادرى نيز داشتبنام عبد اللهكه
او را نيز پس از پدر و مادر بشهادت رسانده و كشتند. (7)
و در كتاب«الاصابة»ابن حجر عسقلانى آمده است كهچون ابو جهل
در جنگ بدر بدست مسلمانان بقتل رسيد رسولخدا(ص)بعمار فرمود:
«قتل الله قاتل ابيك»! (8)
خداوند قاتل پدرت را كشت!
بلال حبشى
بلال بن رباح از زمره بردگانى بود كه هنگام بعثت رسولخداصلى
الله عليه و آله-در مكه بسر مىبرد و بنا بر مشهور برده امية
بنخلف-يكى از سران مشركين-بود و در خانه او بسر مىبرد،
بلالهمچون افراد بسيار ديگرى كه از علائق مادى آسوده بودند و
باقلبى پاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى نورتابناك
اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالى
نداشت تا ناچار باشد بخاطر حفظ آنها حقيقت راانكار كند، حتشكنجه و
آزار مشركان و افراد قبيله«بنى جمح» كه در آنان زندگى مىكرد
قرار گرفت،ابن هشام نقل كرده كهامية بن خلف روزها هنگام ظهر كه
ميشد او را از خانه بيرونمىبرد و روى سنگهاى داغ و تفتيده مكه
مىخواباند و سنگبزرگى روى سينهاش مىگذارد و بدو مىگفت: بخدا
سوگندبهمين حال خواهى بود تا بميرى و يا از خداى محمد دستبردارى و
لات و عزى را پرستش كنى.بلال در همان حال كهبود
مىگفت:احد...احد...(خداى من يكى است).
روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خديجه)بر او بگذشت وبلال را ديد كه
شكنجهاش مىدهند و او در همان حال شكنجهمىگويد:احد...احد...ورقة
نيز گفت:احد...احد...بخداسوگند اى بلال كه خدا يكى است...آنگاه به
امية بن خلف وافراد ديگر قبيله بنى جمح كه او را شكنجه مىكردند رو
كردهگفت:بخدا سوگند اگر او را به اين حال بكشيد من قبرش
رازيارتگاه مقدسى قرار خواهم داد و بدان تبرك مىجويم،و
دركتاب«اسد الغابة»داستان شكنجه او را نسبتبه ابى جهل نيزداده
است.
بلال بهمين وضع دشوار و اسفناك بسر مىبرد تا آنكه رسولخدا-صلى
الله عليه و آله-او را خريدارى كرده و در راه خدا آزاد كرد،و در
پارهاى از نقلها نيز آمده كه ابو بكر او را از امية بنخلف
خريدارى كرد و آزاد ساخت،و ابن اثير گفته:رسولخداصلى الله عليه و
آله-به ابو بكر فرمود:اگر چيزى داشتيم بلال راخريدارى مىكرديم!و
ابو بكر پيش عباس بن عبد المطلب عموىرسولخدا-صلى الله عليه و آله-
رفته و جريان را بدو گفت،و عباسوسيله آزادى او را فراهم ساخته و
از صاحبش كه زنى از قبيلهبنى جمح بود خريدارى نمود.
اكنون بد نيست دنباله ماجرا و پايان زندگى امية و بلال رانيز
بشنويد:
ابن هشام در كتاب سيره خود از عبد الرحمن بن عوف روايتكرده كه
گفت:
امية بن خلف در مكه با من دوستبود،و نام من پيش ازآنكه مسلمان
شوم عبد عمرو بود و چون مسلمان شدم نام خود رابرگردانده عبد الرحمن
گذاردم،امية بن خلف كه اطلاع يافت مناسمم را تغيير دادهام روزى
بمن گفت:اى عبد عمرو نامى راكه پدر و مادرت براى تو نهاده بودند
تغيير دادى؟
گفتم:آرى.
گفت:من كه«رحمن»را نمىشناسم پس نام ديگرىانتخاب كن كه من هم
آنرا بشناسم و تو را بآن صدا بزنم؟
من بسخنش اعتنائى نكرده از او گذشتم و از آن پس هر زمان مرا
مىديد صدا مىزد:
اى عبد عمرو!من پاسخش را نمىگفتم تا بالاخره روزىباو گفتم:تو
نامى براى من انتخاب كن(كه مطابق عقيده من وميل تو
باشد)گفت:نام«عبد الاله»چطور است؟گفتم:خوباست.و بدين ترتيب از
آن پس مرا«عبد الاله»صدا مىزد و منهم پاسخش را مىگفتم.
تا روزى كه جنگ بدر پيش آمد هنگام فرار قريش من براىپيدا كردن
غنيمتبدنبال ايشان در ميان كشتهگان مىگشتم وهر كجا زرهى در تن
آنها بود بيرون مىآوردم و بدين ترتيب چندزره پيدا كرده بودم
بناگاه چشمم بامية بن خلف افتاد كه دستپسرش على بن امية را در دست
دارد و متحير ايستاده،چشمشكه بمن افتاد صدا زد:اى عبد عمرو!من
پاسخش را ندادم.
دوباره صدا زد:عبد الاله!
اين مرتبه پاسخش را داده ايستادم.
گفت:بسراغ من بيا(و پيش از آنكه مرا بكشند باسارتبگير)كه
استفاده اينكار براى تو بيش از اين زرهها است.
پيشنهاد او را پذيرفته زرهها را به طرفى انداختم و دست او
وپسرش را گرفته بسوى رسول خدا صلى الله عليه و آله-براه افتادم،ودر
آنحال او مرتبا مىگفت:
راستى عجيب است!تاكنون چنين وضعى نديده بودم!آيا هيچيك از شما
شير را دوست نمىدارد (9) ؟
قدرى كه خيالش آسوده شد از من پرسيد:اى عبد الاله آن كهبود كه
در ميان لشگر شما شمشير مىزد و براى اينكه شناختهشود پر شتر مرغى
بسينهاش نصب كرده بود؟
گفتم:او حمزة بن عبد المطلب بود.
گفت:اى عبد الاله!او بود كه ما را باين روز انداخت ولشگر ما را
درهم شكست.
در همين احوال بلال حبشى از دور چشمش بامية بن خلفافتاد و(گويا
آن شكنجههائى كه در مكه باو داده بود يادش آمدزيرا)همين امية بن
خلف بود كه روزها هنگام ظهر بلال را درمكه برهنه مىكرد و او را
روى ريگهاى تفتيده بيابان مكهمىخوابانيد و سنگ بسيار بزرگى روى
سينهاش مىگذارد ومىگفت:دست از دين محمد بردار،و بلال در همان
حالمىگفت: احد...احد...(خدا يكى است...).
از اينرو بسوى او دويده فرياد زد:اين ريشه و اساس كفرامية بن
خلف است!روى رستگارى را نبينم اگر امروز بگذارم اونجات يابد!
من داد زدم:اى بلال اين هر دو اسير من هستند،آيا بااسيران من
چنين رفتار مىكنى؟
بلال بسخن من وقعى ننهاده همان حرف را تكرار كرد.
دو باره صدا زدم:اى بلال گوش كن چه مىگويم؟
ديدم همان كلام را تكرار كرده و دنبالش با صداى بلندفرياد زد:اى
ياران خدا بيائيد...بيائيد كه ريشه كفر اينجاست!
بيائيد...كه امية بن خلف اينجاست.
چيزى نگذشت كه مسلمانان از چهار طرف حلقهوار ما رااحاطه كردند
من هر چه خواستم از آن دو دفاع كنم نشد تابالاخره يكى از مسلمانان
شمشير كشيده و پاى پسر امية را قطعكرد چنان كه بزمين افتاد.
امية كه آن منظره را ديد چنان فريادى زد كه تاكنون نشنيدهبودم
و بدنبال او سايرين نيز حمله كردند و آن دو را با شمشيرقطعه قطعه
كردند.
عبد الرحمن پس از اين قصه بارها مىگفت:خدا بلال رارحمت كند كه
هم زرهها را از دست ما داد و هم اسيران را(و بااين ترتيب ضرر
زيادى بمن زد) (10) .
خباب بن الارت
در شهر مكه جوانى بود بنام«خباب»كه بعنوان بردگى درخانه زنى
از قبيله خزاعه يا بنى زهرة بسر مىبرد و كار او نيزآهنگرى و اصلاح
شمشيرها بود،رسولخدا-صلى الله عليه و آله-بااين جوان الفت و انسى
داشت و نزد او رفت و آمد مىكرد،خباب نيز روى صفاى باطن و پاكى
طينت در همان اوائل بعثترسولخدا-صلى الله عليه و آله-به وى ايمان
آورد و گويند: ششمينمردى بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز
محكم وپر استقامتبود و بهر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از
آئينخود برنداشت.
مشركان مكه او را مىگرفتند و مانند بسيارى ديگر زره آهنينبر
تنش كرده در آفتاب داغ و روى ريگهاى مكه مىنشاندند تابلكه از فشار
حرارت هوا و آهن و ريگها بستوه بيايد و از ديناسلام دستبردارد،و
چون ديدند اين عمل در خباب اثرى نداردهيزمى افروخته و چون هيزمها
سوخت و بصورت آتش سرخ در آمدبدن خباب را برهنه كرده و از پشت روى
آن آتشها خواباندند،خباب گويد:در اين موقع مردى از قريش نيز پيش
آمد و پاى خودرا روى سينه من گذارد و آنقدر نگهداشت تا گوشت و
پوستبدن من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاى سوختگى آنآتشها
در پشتخباب بصورت برص و پيسى نمودار بود،و چون عمر بخلافت رسيد
روزى خباب را ديدار كرد و از شكنجههائىكه در صدر اسلام از دست
مشركان قريش ديده بود سؤال كرد،خباب گفت:به پشت من نگاه كن،و چون
عمر پشت او را ديدگفت:تاكنون چنين چيزى نديده بودم.
و از شعبى نقل شده كه گويد:خباب از كسانى بود كه دربرابر شكنجه
مشركين بردبارى مىكرد و حاضر نبود از ايمان بهخداى تعالى
دستبردارد،مشركان كه چنان ديدند سنگهائى راداغ كرده و پشت او را
آنقدر بآن سنگها فشار دادند تا آنكهگوشتهاى پشتبدنش آب شد.
باز هم در مورد خباب بشنويد:
مشركين،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر مالى هم تا آنجاكه
مىتوانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان
مالىبآنها مىزدند.
درباره همين خباب،طبرسى مفسر مشهور و ديگرانمىنويسند:خباب از
عاص بن وائل پولى طلبكار بود،و پس ازآنكه مسلمان شد بنزد وى آمده
مطالبه حق خود را كرد،عاصبدو گفت: طلب تو را نمىدهم تا دست از
دين محمد بردارى وبدو كافر شوى،و خباب با كمال شهامت و ايمان و
مردانگىگفت:من هرگز بدو كافر نمىشوم تا هنگامى كه تو بميرى و در
روز قيامت مبعوث گردى،عاص گفت:باشد تا آنوقت كه منمبعوث شدم و به
مال و فرزندى رسيدم طلب تو را مىپردازم! بدنبال اين گفتگو خداى
تعالى اين آيات را نازل فرمود:
افرايت الذى كفر بآياتنا و قال لاوتين مالا و ولدا،اطلع
الغيبام اتخذ عند الرحمن عهدا كلا سنكتب ما يقول و نمد له من
العذابمدا،و نرثه ما يقول و ياتينا فردا».
«آيا ديدى آنكس را كه به آيات ما كافر شد و گفت:مال و
فرزندبسيارى بمن خواهند داد،مگر از غيب خبر يافته يا از خداى
رحمانپيمانى گرفته،هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد
ثبتخواهيم كردو عذاب او را افزون مىكنيم،و آنچه را گويد بدو
مىدهيم ولى نزد ما بهتنهائى خواهد آمد».
(سوره مريم آيه 77)
ابن اثير و ديگران از شعبى نقل كردهاند كه چون شكنجهمشركان به
خباب زياد شد بنزد رسولخدا-صلى الله عليه و آله-آمدهعرض كرد:آيا
از خدا براى ما درخواستيارى و نصرتنمىكنى؟خباب گويد: در اين
هنگام رسولخدا- صلى الله عليه و آله-: كه صورتش برافروخته و سرخ
شده بود رو بمن كرده فرمود: آنها كه پيش از شما بودند باندازهاى
بردبار و شكيبا بودند كهگاهى مردى را مىگرفتند و زمين را حفر
كرده او را در زمينمىكردند آنگاه اره برنده روى سرش مىگذاردند و
با شانههاىآهنين گوشت و استخوان و رگهاى بدنشان را شانه مىكردند
ولى آنها دست از دين خود بر نمىداشتند...
و اين هم پايان كار خباب و ام انمار
و از داستانهاى جالبى كه در اين باره نقل كرده اين استكه
مىنويسد:كار خباب اين بود كه شمشير مىساخت.ورسولخدا-صلى الله
عليه و آله-با وى الفت و آميزش داشت و پيشاو مىآمد،خباب كه برده
زنى بنام ام انمار بود ماجرا را به آن زنخبر داد،آنزن كه اين سخن
را شنيد از آن پس آهن را داغمىكرد و روى سر خباب مىگذارد و بدين
ترتيب مىخواست تاخباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آئين
وى باز دارد،خباب شكايتحال خود را به رسولخدا-صلى الله عليه و
آله-كردو پيغمبر-صلى الله عليه و آله-درباره او دعا كرده گفت:
«اللهمانصر خبابا»- يعنى خدايا خباب را يارى كن- پس از اين دعا«ام
انمار»بدرد سرى مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگانفرياد مىزد،و
بالاخره كارش بجائى رسيد كه بدو گفتند: بايدبراى آرام شدن اين
درد،آهن را داغ كرده بر سرت بگذارى و ازآن پس خباب پاره آهن داغ
مىكرد و بر سر او مىگذارد.
سخنان امير المؤمنين عليه السلام درباره خباب
امير المؤمنين-عليه السلام-در مرگ خباب سخنانى فرموده كه شدت
آزار و شكنجههائى را كه در راه اسلام كشيده بخوبىمعلوم مىگردد.
خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در كوفه از دنيا رفت وطبق
وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفنكردند (11)
،و در آن هنگام على -عليه السلام- در صفين بود، وخباب كه
هنگام رفتن آنحضرت بصفين بيمار بود بخاطر همانبيمارى نتوانسته بود
در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار ازدنيا رفت،و چون على -عليه
السلام-مراجعت كرد و از مرگ وىمطلع شد دربارهاش فرمود:
«يرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و
قنعبالكفاف،و رضى عن الله،و عاش مجاهدا» (12) .
خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روى رغبت و ميل اسلام آورد و
مطيعانه(و سر بفرمان)هجرت كرد و بمقدار كفايت(زندگى) قناعت كرد و
از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود،و مجاهدزندگى كرد.و در نقل
ابن اثير و ديگران است كه بدنبال اينجملات فرمود:
-و ببلاى بدنى مبتلا گرديد،و خدا پاداش كسى را كه كارنيك كند
تباه نخواهد كرد.
اين بود شمهاى از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه ازدست
مشركين و كفار مكه ديدند،و ما بعنوان نمونه ذكر كرديم ودر تاريخ
زندگى بسيارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بنمسعود و
صهيب و ديگران نمونههاى فراوانى از اينگونه آزارهاىبدنى و
زيانهاى مالى كه بجرم پيروى از حق از سوى مشركينديدند در تاريخ
بچشم مىخورد،و بنوشته اهل تاريخ تدريجا كاربجائى رسيد كه ابو جهل
و جمعى از مردمان قريش دست از كار وزندگى كشيده و جستجو مىكردند
تا به بينند چه كسى بديناسلام در آمده و چون مطلع مىشدند كه شخصى
تازه مسلمان شدهبنزدش مىرفتند،اگر شخص محترم و قبيلهدارى بود و
از ترسقوم و قبيلهاش نمىتوانستند او را بقتل رسانده يا
بيازارند،زبانبملامت وى گشوده سرزنش مىكردند مثل آنكه مىگفتند:
آيا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آئين بود رها ساختهاى! از
اين پس ما تو را نزد مردم به بىخردى و نادانى معرفى خواهيمكرد و
قدر و شوكتت را بى ارزش خواهيم ساخت.و اگر مرد تاجرو پيشهورى بود
او را تهديد به كسادى بازار و نخريدن جنس وورشكستگى و امثال اينها
مىكردند،و اگر از مردمان فقير ومهاجران و بردگان بودند به انواع
آزارها دچار مىساختند،تا آنجاكه گاهى دست از دين بر مىداشتند.
آيا چه حكمتى در اين بلاها بوده؟
بدنبال بحث از شكنجه مسلمانان و شهادت جمعى از آناندر زير
شكنجه بشرحى كه گذشت، برخى از نويسندگان مانندمؤلف كتاب«فقه
السيرة»بحثى را بصورت سئوال مطرح كرده ودر مقام پاسخگوئى برآمده و
پاسخهائى هم دادهاند كه بنظر ما نيزبحث جالبى است و طرح آن در
اينجا بد نيست اگر چهاختصاصى به اين مورد و نظائر آن ندارد و يك
بحث علمى ودينى و جامع و مفيدى استبراى هر جائى نظير مورد بحث
ما،وبا توجه به اينكه بحثى تاريخى نيست...
و متن سئوال اينگونه است كه گفتهاند:
نخستين چيزى كه در اينجا به ذهن يك انسان كنجكاوخطور مىكند اين
سئوال است كه:
وقتى انسان داستان شكنجههائى را كه رسول خدا(ص)و ياران
بزرگوارش در راه تبليغ اسلام ديدهاند مىبيند اين سئوالبذهن خطور
مىكند كه چگونه اين مردان الهى- با اينكه بر حقبودند- اين
شكنجهها را ديدند؟و چرا خداى تعالى آنها را-بااينكه لشكريان او
بودند و مردم را به آئين او دعوت كرده و در راهاو جهاد
مىكردند-از گزند دشمنان محافظت نفرمود (13) ؟
و ما همانگونه كه گفتيم اگر چه طرح اين سئوال و پاسخ آناز بحث
تاريخى ما خارج است،اما براى تنوع بحث و توجيهخواننده محترم در
مواجه شدن با اينگونه سئوالات و خلجانها لازماستبطور فشرده و
اختصار هم كه شده قدرى بحثشود،و ازاينرو در پاسخ اين سئوال مقدمتا
بايد چند مطلب را در نظربگيريم:
مقدمه اول
همانگونه كه مىدانيم و از نظر قرآن و سنت نيز مسلم استخلقت
موجودات اين جهان هستى كه يكى از آنها نيز انساناست روى غرض و
هدفى صحيح انجام يافته و مسلما بى هدف وبيهوده و به تعبير قرآن
كريم«باطل»آفريده نشده است و اين مطلبدر آيات زياد و روايات
بسيارى با تعبيرهاى گوناگون آمده است مانند اين آيه:
«و ما خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن
الذينكفروا...»/ (14) .
و يا اين آيه كه مىفرمايد:
«ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون».
(15)
و آيه مباركه
«و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لا عبين...» (16)
.
مقدمه دوم
پس از اين مقدمه مىرسيم به بحث ديگرى كه مقدمه دوم بحثما است
و آن بحث در اين باره است كه اكنون كه خلقتبىهدف نيست آيا هدف از
خلقت انسان چيست؟
در اينجا هم مىگوئيم آنچه از رويهمرفته آيات و رواياتقرآنى
استفاده ميشود اين مطلب است كه هدف از خلقترساندن انسان به كمال
مطلوب او و به تعبير روايات نعيم ابدى است، و گرنه براى خداى تعالى
خلقت او نفعى نداشت چنانچهاگر او را نمىآفريد زيانى متوجه او
نمىشد و چيزى كمنداشت...
و بگفته آن شاعر خلق نكرده تا سودى كند،بلكه تابر بندگان جودى
كند.
و اين مطلب نيز در آيات و روايات زيادى آمده است مانند:«و ما
خلقت الجن و الانس الا ليعبدون».../ (17) .
و يا در آن حديث آمده است كه امام صادق عليه السلامفرمود:
«ان الله تبارك و تعالى لم يخلق خلقه عبثا،و لم يتركهم
سدى،بلخلقهم لاظهار قدرته و ليكلفهم طاعته،فيستوجبوا بذلك
رضوانه،و ماخلقهم ليجلب منهم منفعة و لا ليدفع بهم مضرة بل خلقهم
لينفعهمو يوصلهم الى نعيم الابد». (18)
خداى تبارك و تعالى خلق را عبث و بيهوده نيافريد و آنها را
بحالخود بى هدف وا نگذارد، بلكه براى اظهار قدرت خود آنها را
آفريد و تااينكه آنان را بطاعتخويش وادار كند و بدين سبب مستوجب
رضوان ومقام قرب او گردند،و آنها را نيافريد تا سودى از آنها ببرد
و يا بوسيلهآنها دفع زيان و ضررى از خويش بنمايد بلكه آنها را
آفريد تا سودى عايدآنها كند و آنان را بنعمتهاى جاويدان برساند.
و در حديث ديگرى از عبد الله بن سلام خادم رسول خداصلى الله
عليه و آله-روايتشده كه مىگويد:در صحف موسى بنعمران اين جملات
هست كه خداى تعالى فرموده:
«انى لم اخلق الخلق لاستكثر بهم من قلة،و لا لانس بهم منوحشة،و
لا لاستعين بهم على شيء عجزت عنه و لا لجر منفعة و لالدفع مضرة و
لو ان جميع خلقى من اهل السماوات و الارض اجتمعواعلى طاعتى و
عبادتى لا يفترون عن ذلك ليلا و لا نهارا ما زاد ذلكفى ملكى
شيئا...» (19) .
من خلق را نيافريدم تا بوسيله آنها از قلت همدم وارهم و افرادى
رازياد گردانم،و نه بمنظور اينكه از وحشت تنهائى آسوده شوم و نه
بخاطرآنكه در كارى فرو مانده باشم و خواستم از آنها كمك بگيرم،و نه
براىجلب منفعت و نه بخاطر دفع ضررى آنها را آفريدم.و اگر همه
آفريدگانماز آسمانيان و زمينيان يكسره فرمانبرداريم كنند و همواره
شب و روزپى در پى بعبادت من قيام كنند در ملك من چيزى نيفزايند و
بمن سودىنرسانند...
من نكردم خلق تا سودى كنم
بلكه تا بر بندگان جودى كنم
مقدمه سوم
خداوند تعالى براى رساندن انسانها به كمالات برنامههائى
وتكاليفى معين كرده كه بدون عمل به آن برنامهها و يا به تعبيرديگر
بدون طى كردن آن راهها و آن مراحل،انسان بكمالمطلوب خود نمىرسد و
در جاهائى از قرآن كريم نام آن برنامههارا سنتهاى الهى ناميده كه
قابل تغيير و تبديل نيست،و بطورقطعى و مسلم فرموده:
فلن تجد لسنة الله تبديلا،و لن تجد لسنة الله تحويلا (20)
.
مقدمه چهارم
برنامههاى مزبور نيز بىهدف و بيهوده و بىجهت نيست،بلكه جنبه
تربيتى دارد و بگفته يكى از اساتيد:
خدا براى تربيت و پرورش جان انسانها دو برنامه تشريعى وتكوينى
دارد و در هر دو برنامه شدائد و سختيها را گنجانيدهاست.در برنامه
تشريعى،عبادات را فرض كرده و در برنامه تكوينى،مصائب را در سر راه
بشر قرار داده است.روزه،حج،جهاد،انفاق،نماز،شدائدى است كه با تكليف
ايجاد گرديده وصبر و استقامت در انجام آنها موجب تكميل نفوس و
پرورشاستعدادهاى عالى انسانى است.گرسنگى،ترس،تلفات مالىو جانى
شدائدى است كه در تكوين پديد آورده شده است و بطورقهرى انسان را در
بر مىگيرد.
از اينرو است كه وقتى خدا نسبتبه بندهاى از بندگانشلطف
مخصوصى دارد او را گرفتار سختىها مىكند و جملهمعروف«البلاء
للولاء»مبين همين اصل است.
و در حديثى از امام باقر عليه السلام آمده است كه:
«ان الله عز و جل ليتعاهد المؤمن بالبلاء كما يتعاهد الرجل
اهلهبالهدية من الغيبة» (21) .
يعنى خدا از بنده مؤمنش تفقد ميكند و براى او بلاها را اهداء
ميكندهمانطوريكه مرد در سفر براى خانواده خودش هديهاى مىفرستد.
در حديث ديگر از حضرت امام صادق عليه السلام آمدهاست:
«ان الله اذا احب عبدا غته بالبلاء غتا» (22) .
يعنى خدا زمانى كه بندهاى را دوستبدارد او را در درياى
شدائدغوطه ور مىسازد.
يعنى همچون مربى شنا كه شاگرد تازه كار خود را وارد آبمىكند
تا تلاش كند و دست و پا بزند و در نتيجه ورزيده شود وشناگرى را ياد
بگيرد،خدا هم بندگانى را كه دوست مىدارد ومىخواهد به كمال
برساند،در بلاها غوطهور مىسازد. (23)
سنت ابتلاء
پس از ذكر اين سه مقدمه و اينكه:
آفرينش بى هدف نبوده...
و ديگر آنكه هدف آن نيز رسيدن به كمال مطلوب آنها وسودى بوده كه
عايد خود آنها مىشد. ..و اينكه براى رسيدن بهاين هدف عالى و كمال
نيز برنامهها و راههائى تعيين شده كهبدون طى كردن آن راهها كسى
نمىتواند به آن برسد...،واينكه:اين برنامهها نيز جنبه تربيتى
دارد و براى تربيت و پرورشجسم و جان انسان لازم است...
اكنون مىگوييم:يكى از اين راهها كه هر فرد و يا اجتماعطالب
كمال بايد آن را طى كند و بدون طى كردن آن به كمالمطلوب خود و
بهشت موعود نمىرسد و بصورت يك سنت قطعى سر راه همگان قرار
دارد«سنت ابتلاء»است كه حتى در برخىاز آيات بصورت هدف خلقت نيز
ذكر شده مانند اين آيه كهمىفرمايد:
تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شىء قدير،الذى خلقالموت و
الحياة ليبلوكم ايكم احسن عملا... (24) .
بزرگ است آن خدائى كه پادشاهى به دست او است و او بر هر
چيزتوانا است،آنكه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را بيازمايد كه
كداميكدر عمل بهتر هستيد...
و در جاى ديگر فرمود:
و هو الذى خلق السماوات و الارض في ستة ايام و كان عرشه
علىالماء ليبلوكم ايكم احسن عملا... (25) .
يعنى او استخدائى كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد وعرش
او بر آب استوار بود (26) تا بيازمايد شما را كه كداميك
در عمل بهترهستيد.
و دليل بر اين مطلب نيز كه گفتيم رسيدن بكمال مطلوب،جز با طى
كردن مرحله ابتلاء و آزمايش الهى و انجام آن بنحو مطلوب،و خوب
امتحان دادن،و از بوته آزمايش خوب و صحيحبيرون آمدن،ميسور نيست
آيات زير است:
الم،احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون،و
لقدفتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن
الكاذبين» (27) .
آيا مردم گمان دارند كه رها مىشوند به همين كه
گفتند:ايمانآورديم و آزمايش نمىشوند در صورتى كه براستى آزمايش
كرديم آنها را كهپيش از ايشان بودند و خداوند راستگويان را از
دروغگويان كاملا معلوممىسازد.
ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما ياتكم مثل الذين خلوا منقبلكم
مستهم الباساء و الضراء و زلزلوا حتى يقول الرسول و الذين آمنوامتى
نصر الله،الا ان نصر الله قريب». (28)
آيا پنداشتهايد كه داخل بهشت مىشويد و هنوز بر شما نيامده
استحكايت آنچه گذشته بر گذشتگان شما كه سختيها و دشوارىها بر
ايشانرسيد و متزلزل شدند تا جائيكه پيامبر و آنها كه ايمان آوردند
گفتند:يارىخدا كجاست؟هان كه يارى خدا نزديك است.
ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكمو
يعلم الصابرين» (29) .
كه مضمون معناى آن همانند آيه بالا است.
و يا اين آيه كه مىفرمايد:
ما كان الله ليذر المؤمنين على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث
منالطيب... (30)
خداوند چنان نيست كه مؤمنان را بر آنچه شما بر آن هستيد واگذارد
تاآنكه ناپاك را از پاك متمايز كند...
و اين آيه هم ميتواند دليلى بر اين قانون الهى و سنت غير
قابلتغيير باشد كه ميفرمايد:
و ما ارسلنا فى قرية من نبى الا اخذنا اهلها بالباساءو
الضراء... (31)
و ما نفرستاديم پيامبرى را در قريهاى جز آنكه مردم آنرا دچار
سختيهاو دشواريها كرديم...
و بلكه در برخى از آيات با تاكيدهاى بسيارى فراگير بودن«سنت
ابتلاء»و انواع گوناگون و مختلف آنرا براى همگان بيانفرموده،مانند
اينكه ميفرمايد:
و لنبلونكم بشىء من الخوف و الجوع و نقص من الاموالو الانفس و
الثمرات و بشر الصابرين... (32)
و براستى كه ما شما را ميآزمائيم به چيزهائى از ترس و گرسنگى
وكم كردن مالها و جانها و ميوهها،و صابران را مژده ده...
و در جاى ديگر ميفرمايد:
«لتبلون فى اموالكم و انفسكم و لتسمعن من الذين اوتوا الكتابمن
قبلكم و من الذين اشركوا اذى كثيرا و ان تصبروا و تتقوا فان ذلكمن
عزم الامور» (33)
محققا شماها در مالها و جانهاتان آزمايش مىشويد،و محققا از
آنهاكه پيش از شما به ايشان كتاب داده شده و نيز از آنها كه
شركورزيدهاند آزارى بسيار خواهيد شنيد و اگر پايدارى كنيد و تقوى
بورزيداين از كارهاى پسنديده و محكم است.
نتيجه بحث
و در اينجا به اين نتيجه ميرسيم كه در ميان توده انسانهاهر كس
كه وارد جرگه مؤمنان گرديد،و جامه ايمان الهى بر تن كرد ومصمم شد
تا به كمال مطلوب انسانى و بهشتسعادت خويشبرسد و يا بدستور خداى
تعالى مسئوليتبزرگ اصلاح خود وجامعهاى را بعهده گيرد بايد خود را
براى تحمل بلاهاى گوناگونو سخت و دشوار آماده سازد و بداند كه
راهى را كه در پيشگرفته از گذرگاههاى بلا و مصيبتبايد بگذرد و
بگفته آن شاعر:
يا مكن با پيل بانان دوستى يا بنا كن خانهاى در خورد پيل يا
مكش بر چهره نيل عاشقى يا فرو بر جامه تقوى به نيل يا بنه بر خود
كه مقصد گم كنى يا منه پا اندر اين ره بى دليل
و از اينرو است كه گفتهاند:
«حفت الجنة بالمكاره»
اطراف بهشت را مكاره و ناملايمات فرا گرفته.
و يا فرمودهاند:
«البلاء للولاء»
بلا مخصوص اولياء و دوستان الهى است.
و يا فرمودهاند:
«ان الله اذا احب عبدا غته بالبلاء غتا و ثجه بالبلاء ثجا».
(34)
براستى كه خدا چون بندهاى را دوستبدارد او را در
بلاء(وگرفتارى)غوطهور سازد و باران بلاء را بر سرش فرو ريزد...
و يا در حديث ديگر فرمود:
«ان عظيم الاجر لمع عظيم البلاء،و ما احب الله قوماالا
ابتلاهم». (35)
براستى كه اجر بزرگ بدنبال بلاى بزرگ است و خداوند هيچ قومىرا
دوست نداشته جز آنكه گرفتار و مبتلايشان ساخته است.
و در روايت ديگرى است كه آنحضرت از رسول خدا(ص) روايت كرده كه
فرمود:
«ان الله ليتعهد عبده المؤمن بانواع البلاء كما يتعهد اهل
البيتسيدهم بطرف الطعام» (36) .
همانا خداى تعالى بنده مؤمن خود را بانواع بلا ياد آورى ميكند و
موردنوازش قرار ميدهد چنانچه بزرگ خانوار با غذاهاى تازه و متنوع
اهل خانهرا مورد نوازش خود قرار ميدهد.
و در روايت ديگرى كه از امام باقر«ع»است:
«...كما يتعهد الغائب اهله بالهدية...» (37)
چنانچه شخصى كه از خاندان خود دور استبا فرستادن هديه آنها
رامورد نوازش قرار مىدهد.
و البته تذكر اين مطلب نيز در اينجا لازم است
كه«بلاها»وآزمايشات الهى هميشه بصورت ناملايمات و مصائب
نمودارنمىشود،بلكه گاهى بصورت نعمتها و فراخيهاى زندگى وقدرت و
شوكتخود را ظاهر ميكند،چنانچه خداى تعالى فرموده:
و نبلوكم بالشر و الخير فتنة (38) .
ما شما را به شر و خير بعنوان آزمايش مىآزمائيم.
و در داستان سليمان بن داود و نعمتها و شوكت و قدرتى كهدر قضيه
ملكه سبابه او داده بود از قول او اينگونه نقل مىكند.
«قال هذا من فضل ربى ليبلونيء اشكر ام اكفر» (39)
گفت:اين از فضل پروردگار من است تا مرا بيازمايد كه
سپاسگزارىكنم يا ناسپاسى...
و البته دامنه بحث در اينجا وسيع و سخن بسيار است ولى مابهمين
مقدار اكتفا كرده بدنباله بحث تاريخى خودباز ميگرديم...
پىنوشتها:
1- اسد الغابة ج 4 ص 44.
2- سيرة المصطفى ص 143.
3- ارقم بن ابى ارقم از مسلمانان صدر اسلام است كه
بگفته ابن اثير جرزى دراسد الغابة دوازدهمين نفرى بود كه
مسلمان شد و خانهاش در پائين كوه صفا قرارداشته و چون
رسول خدا و مسلمانان اندكى كه به او ايمان آورده بودند از
آزار مشركان بيمناك گشتند بخانه او پناه برده و در آنجا
پنهان شدند تا وقتى كه عدد آنها به چهل نفر رسيده و نيروئى
پيدا كردند از آنجا خارج گشتند.
4- بطحاء به مسيل و جلگهاى گفته ميشود كه در اثر جريان
سيل پر از شن و ماسه شده و در مكه چنين جايگاهى بوده كه
به«بطحاء مكه»معروف گشته است.
5- و متن گفتار رسول خدا(ص)كه در كتابها ذكر شده اين
بود كه ميفرمود:«صبرا آل ياسر موعدكم الجنة»
6- سورة النحل آيه 106.
7- قاموس الرجال ج 10 ص 458.
8- الاصابة ج 4 ص 327.
9- ابن هشام گويد:مقصودش اين بود كه هر كه مرا باسارت
بگيرد من براى آزادشدنم باو شتران پر شيرى مىدهم.
10- ترجمه سيره ابن هشام بقلم نگارنده ج 2 ص 30-32.
11- گويند:خباب نخستين كسى بود كه جنازهاش را در خارج
شهر كوفه دفنكردند،و تا به آن روز هر يك از مسلمانان در
كوفه از دنيا مىرفت در خانه خود يا دركنار كوچه بدنش را
دفن مىكردند،و پس از آنكه خباب از دنيا رفت و طبق
وصيتىكه كرده بود بدنش را در خارج شهر دفن كردند مسلمانان
ديگر نيز از او پيروى كردهو بدن مردگان را در خارج شهر
دفن كردند.
12- نهج البلاغه -فيض- ص 1098 و بدنبال آن فرمود:«طوبى
لمن ذكر المعاد و عملللحساب و قنع بالكفاف،و رضى عن
الله»يعنى خوشا بحال كسى كه در ياد معاد(وروز جزا)باشد و
براى حساب كار كند و باندازه كفايت قانع باشد و از
خداى(خود) راضى و خوشنود باشد.
13- فقه السيرة ص 106
14- سوره ص-آيه 27.يعنى ما آسمانها و زمين و آنچه را در
آنها استبيهوده نيافريديم و اين پندار كسانى است كه
كافرند.
15- سوره مؤمنون-آيه 115.يعنى آيا پنداشتهايد كه ما
شما را بيهوده آفريديم و بسوى مابازگشت نمىكنيد؟
16- سوره انبياء-آيه 16.و ما آسمان و زمين را بازيچه
نيافريديم.
17- سوره ذاريات-آيه 56.نيافريدم جن و انس را جز براى
آنكه مرا پرستش كنند(و ازاين راه بكمال برسند).
18- علل الشرايع ج 1 ص 9 و 13.
19- علل الشرايع ج 1 ص 9 و 13.
20- سوره احزاب-آيه 43.
21- بحار الانوار جلد 15 جزء اول ص 56 چاپ كمپانى نقل
از كافى
22- بحار الانوار جلد 15 جزء اول ص 55 چاپ كمپانى نقل
از كافى
23- عدل الهى مرحوم شهيد مطهرى ص 140 به بعد...
در اينجا بد نيست اين قسمت را نيز از يكى از دانشمندان
روز يعنى«آويبورى انگليسى»بشنويد كه در كتاب خويش يعنى
كتاب«در جستجوى خوشبختى ص 87-90»مىگويد:
«بعضى اوقات سعادت قيافه خود را عوض ميكند و بصورت نكبت
ظاهر ميشود،غالب آلام و هموم زندگى اگر چه بظاهر در شمار
مصائب است ولى اگر در مقابل آنپايدارى كنيم همت ما را
بلند ميكند،سرماى زمستان براى اشخاص سست و تنبلمايه مصيبت
است ولى براى پرورش اراده و تقويت جسم وسيله بسيار خوبى
است،از اين قرار بسيارى چيزها را ما فقط از يكطرف مىبينيم
و از فوائد آن غفلت ميكنيم وبيجهتخود را بدبخت ميشماريم.
بايگون ميگويد:در روزگار قديم خوشگذرانى در رديف بركات
زندگى بود ولىدر عصر جديد مشكلات و مصائب را از مواهب
حيات ميشمارند...
مور ميگويد:گاهى اوقات صلاح ما در اين است كه بمقصود
نرسيم زيرا مقصودبراى ما ضرر دارد...در حقيقت هيچ چيز بقدر
رنج و بدبختى روح انسان را بزرگنميكند...
خداوند كسى را كه دوست دارد تاديبش ميكند،همانطور كه
پدر مهربان فرزندان خود را ادب مينمايد.فرض كنيم اينطور
نباشد باز هم بايد قدر مصائب را بدانيم كههمت ما را بلند
كرده از ضعف و زبونى نجاتمان ميدهد،غلبه بر مصائب و مشكلات
در ميدان حيات مظفريتى بشمار ميرود،و مظفريت غايت مطلوب
انسان و مايه افتخاراو است...
بسا ميشود مصائب و نكبتها فوائدى دارد كه بمرور ايام
ظاهر ميشود،فلزات را درآتش مياندازند تا آنرا از مواد
خارجى پاك و خالص سازند،مصائب زندگى براىانسان همين خاصيت
را دارد و او را از آلايشها پاك ميكند،بنابر اين چه خوب
استمصائب اگر قدر آنرا بدانيم!»
24- سوره ملك-آيه 1 و 2.
25- سوره هود-آيه 7.
26- شرح و توضيح اينكه عرش او بر آب استوار بود را بايد
در تفاسير بخوانيد و اكنونجاى توضيح و شرح بيشتر نيست.
27- سوره عنكبوت-آيه 1-3.
28- سوره بقره-آيه 214.
29- سوره آل عمران-آيه 142.
30- سوره آل عمران-آيه 179.
31- سوره اعراف-آيه 94.
32- سوره بقره-آيه 155.
33- سوره آل عمران-آيه 186.
34 و35- اصول كافى ج 3 ص 352-351.
36 و37- بحار الانوار ج 67 ص 241-240.
38- سوره انبياء-آيه 35.
39- سوره نمل-آيه 40.