مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
كتاب حاضر كه تحت عنوان درسهائى از تاريخ تحليلىاسلام تقديم
امت پاسدار اسلام مىشود مجموعه سلسله مقالاتىاست كه تحت همين
عنوان طى بيستشماره ماهنامه پاسداراسلام به چاپ رسيده است.
از آنجا كه درسهاى مزبور موضوع بحث نويسنده دانشمندجناب حجة
الاسلام و المسلمين آقاى رسولى محلاتى دردانشگاه امام صادق عليه
السلام و دانشكده الهيات بوده و مجموعهاين درسها مورد علاقه و
استفاده دانشجويان عزيز و سايرعلاقمندان به تاريخ اسلام قرار گرفته
است بر آن شديم تا سلسلهمقالات مذكور با تجديد نظر و اصلاحات
مختصرى كه از سوى استاد معظم روى آن انجام گرفت به صورت يك كتاب
مستقلتجديد چاپ نموده و در اختيار امت پاسدار اسلام قرار دهيم.
پاسدار اسلام ضمن تشكر از زحمات بيدريغ استاد محترمتوفيق ايشان
را در ادامه اين سلسله درسها،را از خداوند متعال خواستاراست.
قسمت اول
معيارهائى براى استفاده صحيح از تاريخ اسلام
كسى كه مىخواهد از تاريخ اسلام بطور صحيح استفاده كند وبراى
نوشتن تاريخ و بهره بردارى از آن دچار انحراف و اشتباهنشود و
بخصوص براى كسانى كه مىخواهند تاريخ اسلام رااز طريق نوشتن و يا
سخنرانيهاى عمومى بديگران منتقل كنند بايدشرائط و معيارهائى را در
نظر داشته باشند و از هر نويسنده وگويندهاى مواد خام كار خود را
نگيرند كه،بعنوان نمونهبرخى از اين معيارها را كه بنظرمان لازم
مىرسد يادآورى مىكنيم.
1-آشنائى به ادبيات عرب:
از آنجا كه تقريبا مصادر اصلى و منابع اوليه تاريخ اسلام وسيره
رسول خدا صلى الله عليه و آله همگى بزبان عربى نوشتهشده،براى يك
نويسنده و يا گوينده تاريخ اسلام احاطه كامل ودر حد لازم بزبان و
ادبيات و واژههاى لغت عرب ضرورت دارد ودر غير اينصورت دچار
اشتباهات غير قابل جبرانى خواهد شد.
الف-از باب نمونه در رژيم سابق-كه معيار در هر نويسنده وگوينده
فقط تملق و چاپلوسى و بوقلمون صفتى بود،و هر كسى كهدر اين خصلت
نكوهيده قوىتر و زبر دستتر بود مقربتر،و اثرشپر تيراژتر
مىشد-يكى از همان قماش افراد،كتابى در زندگانى پيغمبراسلام نوشته
بود و چندين بار بچاپ رسيده و بگفته خودش به چندزبان زنده دنياى
روز هم ترجمه شده بود، اينجانب وقتى در زندگانىپيغمبر اسلام كتاب
مىنوشتم آن كتاب را هم گرفتم و گاهى بداننگاه مىكردم،خوب يادم
هست كه در داستان سفر رسولخدا بهطائف،كه آن بزرگوار در نزد سه
برادر بنامهاى عبد يا ليل،و مسعود،و حبيب،فرزندان عمرو بن عمير-كه
سمت رياست قبائل ثقيف وساكنان طائف را بعهده داشتند رفت در آنجا
مطلبى نوشته بود به اينمضمون كه يكى از آنها رسولخدا-صلى الله
عليه و آله-را مخاطبساخته و گفت:
«تو تا ديروز،يا پيش از اين،پرده خانه كعبه را
مىدزديدى،حالاادعاى پيغمبرى مىكنى؟»!
من از اين عبارت تعجب نموده و پىگيرى كردم تا ببينم اينجمله
را از كجا نقل كرده است، زيرا مشركين هر نوع تهمتى بهپيغمبر اسلام
زدند،كذاب،ساحر،مجنون،اما تهمتسرقت كسىبه آنحضرت نزده بود،و
امانت آنحضرت حتى براى دشمنان اسلام وآن بزرگوار يك امر مسلم و غير
قابل انكارى بود!ناچار شدم دفتر تلفن عمومى را آورده و تلفن
نويسنده را پيدا كردم،و تلفنى از اوپرسيدم كه اين عبارت را از كجا
گرفته و در كتاب خود آوردهاى!
گفت:از سيره ابن هشام گرفتهام.
من به سيره ابن هشام مراجعه كردم و عبارتى را كه در آنجا
ديدماينگونه بود كه يكى از آن سه برادر(در مقام رد و تكذيب)به
آنحضرتگفت:«هو يمرط ثياب الكعبة ان كان الله ارسلك» و معناى اين
عبارت اين است كه«او جامه كعبه را كنده و دورانداخته است،اگر خدا
تو را فرستاده باشد»!و اين عبارت هيچگاهمعنائى را كه او كرده بود
نمىداد!
به بحار الانوار مراجعه كردم ديدم در آنجا از اعلام الورى
نقلمىكند كه آن شخص به رسولخدا گفت:
«انا اسرق استار الكعبة ان كان الله بعثك بشيء قط» يعنى«من
پردههاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا تو را هيچگاهبچيزى مبعوث
كرده باشد»!و بهر صورت به آن نويسنده تلفن كردمكه نه عبارت سيره و
نه عبارتهاى ديگرى كه نقل شده چنين معنائىنمىدهد!و عبارتها را
براى او خواندم و بدو گفتم:«مرط»در لغتچند معنا دارد كه يكى از
آنها جائى است كه به لباس و مو و پشم وغيره نسبت داده شود و گفته
شود«مرط الثياب»مثلا،كه معنايشكندن و بدور انداختن است(همانگونه
كه معنا كرديم).
آن آقا،تازه فهميده بود كه طرف او شخص نسبتا مطلعى مىباشد، و
شروع كرد به توضيح خواستن،من كه فكر مىكردم چنيننويسندهاى كه
بقول خودش كتاب او،حدود بيست بار، آن هم درتيراژى قريب به پنجاه
هزار نسخه(آن هم در آنزمان)چاپ شده و بهچند زبان خارجى ترجمه
شده،در اينجا حالت دفاعى بخود خواهدگرفت،و از نوشته خود دفاع خواهد
كرد،و به اين زوديها قانع نخواهدشد،بر خلاف انتظار ديدم خود را گم
كرد و خاضعانه زبان بمعذرتخواهى و تشكر از من گشود،و گفت:خيلى
ممنونم،و در چاپبعدى حتما اصلاح خواهم كرد...
گوشى را زمين گذاردم،ولى مدتى در فكر فرو رفتم كه اين چهمملكتى
است و اين چه وضعى است،و چرا بايد يك كتاب در اينتيراژ وسيع،با
اين همه تبليغات در اين سطح و نويسنده آن در اين حداز معلومات
باشد...
و بعد هم كه بجاهاى ديگر كتاب مراجعه كردم اشتباهات وغلطهاى
بسيارى از اين قبيل در آن كتاب مشاهده كردم،و گذشتهبى سليقه
گيهائى ديدم كه ناشى از همان بىاطلاعى وى بود مثلاينكه در داستان
غدير خم،او كه خود را شيعه على و دوازده امامىمىدانست،بقول معروف
كاتوليكتر از پاپ شده-و چنين نوشته بود:
از اينجا ديگر قلم را بدست علماى شيعه مىدهيم...
و سپس از زبان علماى شيعه داستان غدير را-دست و پا شكستهنقل
كرده بود،و با اين طرز بيان اين مطلب را مىرساند كه داستان غدير
را فقط علماى شيعه نقل كردهاند،در صورتيكه براى يكنويسنده متتبع
مسلم است كه داستان غدير خم را صدها نفر از علماىاهل سنت نيز به
اجمال و تفصيل در كتابهاى خود از رسولخدا-صلىاله عليه و آله-نقل
كردهاند،كه از آنجمله مرحوم علامه امينىرضوان الله عليه،نام سيصد
و شصت نفر از اين علما را با رواياتشاندر باب غدير خم-در جلد اول
كتاب نفيس الغدير-ذكر كرده است،و آنچهموجب كمال تاسف و تاثر است
اينمطلب است كه در اين اواخرهمين نويسنده كه مقدار معلومات ادبى و
تاريخىاش را دانستيد،دراثر همان چاپلوسىها و تملق گوئيها تفسيرى
براى قرآن كريم نوشتو آنرا به زن شاه هديه كرد،و يك ميليون تومان
پول گرفت...و خدامىداند در آن تفسير چه چيزهاى خلاف واقع و
نادرستى نوشته است.
ب-نمونه ديگر از اين بىاطلاعى و بىخبرى را دركتاب«اعلام
قرآن»هنگام تدوين داستان اصحاب فيل ديدم كهنويسنده آن براى اينكه
بتواند داستان اصحاب فيل،و آن معجزهبزرگ را با يك تاريخ موهوم و
افسانهاى كه در يك روايت تاريخىديده تطبيق كند،آمده و چند خلاف
ظاهر صريح مرتكب شده واساس اين سوره را از اعجاز خارج ساخته و با
زحمت و توجيهاتزيادى خواسته است صورت عادى و معمولى بدان
بدهد!اكنون شمادر اين عبارت شاهد گفتار ما را ببينيد و براى توضيح
بيشتر به خود كتاب مزبور مراجعه كنيد:
«...بعقيده نگارنده«ابابيل»جمع آبله است،و مؤيد اين
عقيدهروايتى است كه بموجب آن هلاك قوم ابرهه بوسيله و باء جدرى،كه
همان آبله باشد صورت گرفته است لكن وجود كلمه طير در آيهسوم از
سوره فيل موجب آن شده كه طيور عجيب دريائى سنگها بهكف و منقار
بگيرند و بجنگ ابرهه و لشگريان فيل سوار او بيايند،درصورتيكه ممكن
است كلمه«طير»در اين آيه چنانكه در كتب لغتهم مضبوط است بمعناى
ناگهان و سريع باشد.به عبارت ادبى طيردر اين آيه مصدر بمعناى فاعل
است،و در معناى مجازى بعنوان حالاستعمال شده است...»كه بايد
گفت:ما نمىدانيم در كداميك ازكتابهاى لغت«ابابيل»جمع آبله آمده
است،زيرا اهل لغت مانندجوهرى و ديگران نوشتهاند:
«الابابيل:الفرق جمع لا واحد له،و قيل:واحده ابول» (1)
.
و در فرهنگ عميد اينگونه است:
«ابابيل-ء-(بفتح همزه)«كلمه جمع بدون مفرد»گروهها،دستههاى
پراكنده،و نام پرندهاى است كه در فارسى پرستو ناميدهمىشود.
و بهر صورت بهر جا مراجعه كردم«ابابيل»را جمع آبله نديدم،و
اساسا واژه«ابابيل»همانگونه كه در فرهنگ عميد علامت گزاردهعربى
است،و آبله فارسى است،و چه ارتباطى مىتواند ميان آندوباشد،جز همان
كه گفتيم،كه نويسنده خواسته است آنرا با يكروايت بىنام و نشان
تطبيق دهد...
و تازه اگر اين قسمت را هم درست كرديم،و ابابيل را جمع
آبلهگرفتيم،آيا توجيه و تفسير بعدى مىتواند منظور نويسنده را
تامينكند.
حالا كار نداريم به طرز نقل داستان كه آنرا بصورتى موهن وانكار
آميز نقل كرده،بصورتى كه گويا خود،آنرا قبول نداشته و
مسخرهمىكند،آنجا كه مىگويد:«...وجود كلمه طير در آيه سوم از
سورهفيل موجب آن شده كه طيور عجيب دريائى سنگها را به كف و
منقاربگيرند و بجنگ ابرهه و لشكريان فيل سوار او بيايند...»
با اينحال اگر كلمه«ابابيل»هم طبق دلخواه ايشان درستشدآيا
كلمه«طير»را مىتوان بمعناى ناگهان و سريع گرفت،آنچه دركتابهاى
لغت آمده اينگونه است:
«طار-الطائر،يطير،طيرا:تحرك في الهواء بجناحيه...و طارالى
كذا:اسرع اليه»كه براى آشنا به ادبيات عرب روشن است
كهلغت«طير»در صورتى بمعناى سرعت مىآيد كه با حرف«الى» متعدى
شود،و لفظ«طير»به تنهائى بمعناى سرعت و سريع نمىآيد.
2-ايمان نويسنده به نوشته و گفتار خود.
علماى اصول فقه در باب خبر واحد براى پذيرفتن و صحتخبرشرائطى
ذكر كردهاند كه از آنجمله است:بلوغ،عقل،عدالت،حفظ،و از
آنجمله:اسلام و ايمان استيعنى اگر خبر و روايتىبخواهد مورد
اعتماد قرار گيرد و براى ديگران ارزش داشته باشد بايدنويسنده و
گوينده آن اضافه بر شرائط عمومى ديگر به آنچه مىگويديا مىنويسد
اعتقاد و ايمان داشته باشد،بنابر اين نوشته و يا گفته يكنفر غير
مسلمان و يا غير مؤمن(به معناى اصطلاحى آن) مىتواند براىما
بعنوان يك سند براى دشمنان و هم مسلكان راوى و گويندهارزش داشته
باشد و ما نيز بعنوان:«الفضل ما شهد به الاعداء» از آن در برابر
دشمن استفاده كنيم،و به رخ آنها بكشيم،امانمىتواند براى ما سنديت
و اعتبار داشته باشد كه آنرا بعنوان يكعقيده و يك سند تاريخى به
ديگران منتقل سازيم.
مثلا روايتيك نفر مسيحى و غير مسلمان در مورد سيره پيامبرگرامى
اسلام و رهبران دينى و ائمه معصومين عليهم السلام براى ماسنديت و
اعتبار ندارد،اگر چه گاهى مىتوان از آن بعنوان حربهاىبراى خود
مسيحيان و دشمنان اسلام استفاده كرد!
و علت آن نيز روشن است،زيرا يك نفر غير مسلمان مثلا كه بهنبوت
پيامبر اسلام عقيده ندارد نمىتواند پيامبر اسلام را بعنوان يك
پيامبر الهى كه با عالم غيب از طريق وحى ارتباط داشته بپذيرد وهمين
معنى سبب مىشود تا اگر در نقلى هم دچار اشتباه نشود،دربرداشتها و
محاسبات و استنباطات خود دچار اشتباه و انحراف گرددزيرا بالاترين
عقيدهاى را كه مىتواند به پيامبر اسلام مثلا داشتهباشد آنست كه
او را مردى فوق العاده و نابغهاى عظيم الشان در اموراجتماعى و
رهبريهاى نظامى و سياسى بداند اما آن حقيقتى را كه بايدبدان اعتراف
كند و آن سبب شده تا پيغمبر بزرگوار را از ساير همنوعانشجدا
سازد،كه همان ارتباط با عالم غيب و رسول بودن او از طرف خداىجهان
باشد نمىكند،و همين سبب لغزش و اشتباه و تحت تاثير قرارگرفتن او
از طرف دشمنان اسلام و مغرضان خواهد شد،اگر خودمغرض نباشد و نخواهد
سخنان دشمنان را بديگران منتقل سازد!
در اينجا نيز براى نمونه به قسمتهاى زير توجه كنيد:
الف-چند سال پيش كتابى بنام«محمد پيامبرى كه از نو
بايدشناخت»بقلم يك نفر غير مسلمان ترجمه و منتشر شد كه در آغاز
درميان قشر عظيمى از جامعه ما جائى باز كرد و بعنوان يك اثر مهم و
باارزش درباره زندگى پيغمبر اسلام پذيرفته شد و چند بار چاپ شد،
بااينكه نويسنده دانسته يا ندانسته بهمان علت كه گفتيم در بسيارى
ازجاها مقام پيامبر اسلام را تا سر حد يك انسان معمولى و يا
پائينتر تنزلداده،و حتى جائى كه خواسته است از آنحضرت مدح و
تعريف كندزيركانه و يا جاهلانه منكر نبوت آنحضرت گرديده... اكنون
براى نمونه فقط يك قسمت از آنرا براى شما نقلمىكنيم،و بقيه نيز
بهمين منوال است:
وى در شرح حال رسولخدا-صلى الله عليه و آله-در دورانكودكى
مىنويسد:
«...محمد بن عبد الله يك رنجبر بمعناى واقعى بود...
هيچكس را نمىتوان يافت كه باندازه پيغمبر اسلام در كودكى
وجوانى رنج برده باشد،من تصور مىكنم يكى از علل اينكه در قرآن
بهدفعات توصيه شده نسبت به يتيمان و مساكين ترحم نمايند و از
آنهادستگيرى كنند همين بوده كه محمد بن عبد الله دوره كودكى را
بايتيمى گذرانده...
و پس از يكى دو صفحه مىنويسد:
«...در دورهاى از عمر،كه اطفال ديگر تمام اوقات خود راصرف بازى
مىكنند،محمد خردسال مجبور شد كه تمام اوقات خودرا صرف كار براى
تحصيل معاش نمايد آنهم يكى از سختترينكارها يعنى نگاهدارى گله».
حالا شما به بينيد اين نويسنده غير مسلمان و غربى قسمتى ازتاريخ
را با اجتهاد و استنباط شخصى خود مخلوط كرده و چهنتيجه گيرى
نادرستى مىكند.
اين نويسنده خوانده است كه محمد(ص)يتيم بود،و چند سالىدر صحراى
مكه گوسفندانى را چرانيده،آنوقت اين دو مطلب تاريخى را گرفته و چون
به نبوت رسولخدا(ص)و آسمانى بودن قرآن كريمعقيده نداشته يك
اجتهادى هم از پيش خود كرده كه لا بد اينگوسفند چرانى هم براى
تحصيل معاش بوده،آن هم تمام اوقات خودرا،و آن هم يكى از سختترين
كارها يعنى گلهدارى...
آنوقت از اين قسمت تاريخ و افزودن و ضميمه كردن يك قسمتاجتهاد
شخصى نتيجهگيرى كرده كه بنابراين علت اينكه در قرآننسبت به
يتيمان و مساكين دستور ترحم و دستگيرى داده شده همينعقدههائى
بوده كه آنحضرت از دوران كودكى در دل داشته...!
و اين بدان مثل مىماند كه گويند:شخصى بديگرى گفته بود:
«حضرت امام زاده يعقوب را در شهر مصر بالاى مناره شيردريد!»
شخصى كه اينرا شنيد بگوينده گفت:
اولا-امام زاده نبود،و پيغمبر زاده بود!
ثانيا-يعقوب نبود،و يوسف بود!
ثالثا و رابعا-در شهر مصر نبود،و قريه كنعان بود!
خامسا-بالاى مناره نبود،و ته چاه بود!
سادسا-شير نبود و گرگ بود!
سابعا-اصل قضيه هم دروغ بود!
در اينجا نيز بايد گفت:درست است كه رسولخدا(ص)يتيم بود،اما به
شهادت تاريخ تا جدش عبد المطلب زنده بود،و پس از او نيزابو طالب
آنقدر به او محبت مىكردند كه هيچگاه احساس يتيمى درزندگى نكرد،تا
چه رسد به اينكه از اين بابت عقده پيدا كند!و اينمطلب را ما در
تاريخ زندگانى رسول خدا مشروحا نوشتهايم،و ثانيابر فرض كه رسولخدا
مدتى گوسفندانى را مىچرانيد،اما آن گوسفندانمعدود از كسى نبود،كه
آنحضرت اجير شده باشد تا گوسفندان مردمرا بچراند،زيرا ظاهرا مسلم
است كه آنحضرت اجير كسى نشد...
چنانچه پس از اين خواهيم گفت،و آن گوسفندان از خود آنحضرت و
چند عدد هم از عمويش ابو طالب بود،گذشته از اينكهبگفته
نويسندگان:گوسفند چرانى در زندگى بدوى يكى از رسوممعمولى مرد و زن
خانه و از كارهاى تفريحى كودكان قبيله بوده است...
و بلكه در مورد پيغمبر اسلام و پيغمبران الهى ديگرى همچونحضرت
موسى عليه السلام-و شايد همه پيمبران كه در حديثى آمدهاست كه
فرمود:پيغمبرى نيامده جز اينكه در آغاز، مدتى از عمر خودرا بچوپانى
گذرانده.مسئله چوپانى يك نوع آمادگى براى آيندهنبوت آنها
بوده-بدانگونه كه در جاى خود ذكر شده...
و از اينرو گوسفند چرانى آنحضرت براى تحصيل معاش نبوده!
و سختترين كارها هم براى آنها نبوده!
و آن هم در دوران كودكى كه بچههاى ديگر اوقاتشان را صرفبازى
مىكردند نبوده!و از همه اينها كه بگذريم چه ارتباطى است
ميانيتيمى و رنجبرى و فقر و سختى معيشت رسولخدا(ص)و دستور قرآن به
ترحم فقرا و مساكين...
و تازه اصل اين مطلب،يعنى مسئله گوسفند چرانى آنحضرتنيز مورد
بحث و ترديد است چنانچه در جاى خود ذكر خواهد شد.
جز اينكه نويسنده مزبور مىخواهد دانسته و يا ندانسته،زيركانهو
يا جاهلانه،مغرضانه و يا بيطرفانه بگويد:كه قرآن ساخته وپرداخته و
گفتار پيامبر اسلام است...يعنى همان نسبت باطل وناروائى را كه
مسيحيان مىدهند!و همان كه قرآن كريم هم درصدر اسلام از قول مشركان
نقل مىكند:ام يقولون تقوله بل لايؤمنون.
ب-نمونه ديگر كتاب تاريخ تمدن گوستاولوبون است كه باتمام اهميتى
كه اين كتاب از نظر تاريخى و موضوعات ديگر دارد،اما همين اشكال در
آن نيز هست كه ما بعنوان شاهد بذكر چند نمونهدر اشتباهات آن بطور
فهرستوار اكتفا مىكنيم:
وى درباره پيغمبر اسلام مىگويد:
«گويند:پيغمبر درس نخوانده بود،و ما نيز اين سخن
رامىپذيريم،زيرا اگر درس خواند بود، ترتيب بهترى در قرآن
ملحوظداشته بود...» (2) كه باز همان معنى را تداعى
مىكند،و دانسته يا ندانسته ترتيبو تنظيم قرآن را برسولخدا(ص)نسبت
داده!
و يا اينكه جمع آورى قرآن را روى ترتيب نزول پنداشته،و يا
درمورد تعدد زوجات رسولخدا زيركانه مطالب خلاف واقعى را به
آنبزرگوار نسبت داده...و امثال آن.
3-عدالت و وثوق راوى و گوينده
همانگونه كه گفته شد يكى از معيارها براى پذيرفتن يكخبر و حديث
عدالت و درستى گوينده است،و دليل آن نيز روشناست زيرا كسى كه
تقواى در كردار و گفتار نداشته باشد و بهاصطلاح فاسق و دروغگو
باشد گفتار و كردارش قابل اعتمادو عمل نيست،و دليل نقلى و قرآنى آن
نيز آيه معروف«نبا»
است كه در سوره حجرات،آيه 6 آمده كه خداى تعالى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا ان تصيبوا
قومابجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمين.
اى كسانى كه ايمان آوردهايد،اگر فاسقى براى شما خبرىآورد تفحص
و تحقيق كنيد(و بدون تحقيق بگفته او عمل نكنيد)
مبادا بمردمانى از روى نادانى آسيبى رسانيد و از آنچه
كردهايدپشيمان شويد.
مفسران عموما گويند اين آيه در شان وليد بن عقبه نازل شد،
(3) كه پيغمبر اسلام«ص»او را براى گرفتن زكات از حارث بن
ضرارخزاعى فرستاد و اين حارث پيش از آن نزد رسولخدا آمده بودو از
آنحضرت خواسته بود تا در تاريخ معينى كسى را براى گرفتنزكات نزد
او بفرستد،و در تاريخ تعيين شده رسولخدا وليد رافرستاد،اما وليد
مقدارى كه از مدينه خارج شد ترسيد،و بدوناينكه بنزد حارث خزاعى و
قبيله او برود بنزد پيغمبر باز گشتو بدروغ گفت:
حارث زكات نداد و ميخواست مرا بكشد!
رسول خدا گروهى را براى گرفتن زكات و دستگيرى حارثبسوى او گسيل
داشت.
از آنسو حارث بن ضرار كه ديد در موعد مقرر فرستادهرسول خدا
نيامد نگران شده گفت: رسولخدا براى گرفتن زكاتبا من موعدى را مقرر
كرده بود و لابد اتفاقى افتاده و بايد براىتحقيق بمدينه برويم.و
بهمين منظور با چند تن از افراد قبيله خودبسوى مدينه حركت كرد،و
فرستادگان رسولخدا نيز به طرف قبيلهحارث براه افتادند.
و در راه به يكديگر رسيده و چون حارث از آنها پرسيد:به كجا
مامور هستيد؟
گفتند:بنزد تو.
پرسيد-براى چه؟
گفتند:براى آنكه رسول خدا وليد بن عقبه را براى گرفتنزكات بنزد
شما فرستاده و شما از دادن زكات خود دارى كردهو خواستهايد او را
بقتل برسانيد!
حارث كه سخت ناراحتشده بود سوگند ياد كرد كه نهوليد را
ديدهام و نه او بنزد من آمد.
و بدنبال اين گفتگو همگى بنزد رسولخدا باز گشتند و جريانرا
بعرض رساندند و بدنبال آن ماجرا،اين آيه شريفه نازل گرديد.
و اين وليد بن عقبه كه قرآن به فسق او شهادت داده برادرمادرى
عثمان بن عفان بود كه چون عثمان بخلافت رسيد او را بهحكومت كوفه
منصوب كرد،و پيوسته شراب ميخورد تا آنكهروزى در حالى كه كاملا مست
بود براى نماز صبح به مسجد آمدو بجاى دو ركعت،چهار ركعت نماز صبح
خواند و تازه پس ازسلام نماز رو به مامومين كرده گفت:
«ا فلا ازيدكم»؟
آيا ميخواهيد باز هم بخوانم؟
كه اين عمل مسلمانانى را كه در مسجد بودند بخشم آورده و با مشت
و لگد و ضرب و شتم او را بيرون كردند.
و در نقل ديگرى است كه سجدهها را طولانى كرد و بجاىذكر سجده
مرتبا مىگفت:
«اشرب و اسقنى»!
خود بياشام و جامى هم بمن ده!
بارى اين آيه شريفه بصراحت ميگويد:اگر فاسقى براىشما خبرى آورد
تحقيق كنيد و بگفته او عمل نكنيد!و بگفتهعلماء و دانشمندان اين
آيه ارشاد به همان حكم عقل است كهبگفته فاسق و گناهكار بى بند و
بارى كه پاى بند راستگوئىو صداقت نيست نمىشود عمل كرد.
از آنسو ما وقتى تاريخ را مىنگريم و مىبينيم كه تاريخاسلام
بيش از هشتاد سال در دست بنى اميه و پس از آن حدودپانصد سال در دست
بنى عباس قرار گرفت و آنها كه اكثرامردمانى فاسق و بى بند و بار
بوده و پيوسته بنفع خود پول خرجمىكردند و با تطميع و تهديد و
حقوق و حبس و شكنجه و غيرهافرادى همانند خود را اجير كرده بودند
تا بنفع آنها و به ضرررقباى ايشان كه بنى هاشم و اولاد على عليه
السلام بودند از زبانپيغمبر خدا و صحابه حديث جعل كنند و در
منبرها و مجامع عمومى براى مردم بخوانند،ما چگونه مىتوانيم بدون
تحقيق رواياتىرا كه در كتابهاى تاريخى و غيره رسيده است بپذيريم.
و بالاتر آنكه در آغاز خلافت بنى اميه معاويه بن ابى سفيانجمعى
از خود همين صحابه را اجير كرده بود تا از زبانپيغمبر اسلام در
مدح ابو سفيان و معاويه،و در مذمت على بنابيطالب عليه السلام و
نزديكان آنحضرت حديث دروغى جعلكنند!
و با سابقهاى كه از معاويه و دودمان بنى اميه داريم كه جزبه
رياست و حكومت به هيچ چيز ديگر نمىانديشيدند و همه را فداىآن
ميكردند،و بلكه طبق نقل اهل تاريخ در صدد محو اساساسلام و نام
پيغمبر اسلام نيز بودند،بخوبى مىتوانيم بفهميم كهچه جنايتى بدست
اينها در تاريخ اسلام انجام شد،و چگونهحقايق و مقدسات اسلام
بازيچه و ملعبه دستهاى ناپاك اينان قرارگرفت.
مسعودى در مروج الذهب از مطرف بن مغيرة بن شعبه نقلمىكند كه:
«مطرف بن مغيره گفت من با پدرم در شام مهمان معاويه بوديمو
پدرم در دربار معاويه،زياد تردد مىكرد و او را ثنامىگفت.شبى از
شبها پدرم از نزد معاويه برگشت ولى زياد اندوهگين و ناراحت بود.من
سبب آن را پرسيدم.گفت:اينمرد،يعنى معاويه مردى بسيار بد بلكه
پليدترين مردم روزگاراست.گفتم مگر چه شده؟گفت من به معاويه پيشنهاد
كردماكنون كه تو،به مراد خود رسيدى و دستگاه خلافت اسلامى راصاحب
گشتى،بهتر است كه در آخر عمر با مردم به عدالترفتار مىنمودى و با
بنى هاشم اينقدر بد رفتارى نمىكردىچون آنها بالاخره ارحام تواند
و اكنون چيزى ديگر براى آنها باقىنمانده كه بيم آن داشته باشى كه
بر تو خروج كنند، معاويهگفت:هيهات،هيهات!ابو بكر خلافت كرد و
عدالت گسترىنمود و بيش از اين نشد كه بمرد و نامش هم از بين رفت و
نيزعمر و عثمان همچنين مردند با اينكه با مردم نيكو رفتار كردنداما
جز نامى باقى نگذاشتند و هلاك شدند ولى برادر هاشم(يعنى رسول
خدا)هر روز پنج نوبت بر نام او در دنياى اسلام،فرياد مىكنند،اشهد
ان محمدا رسول الله مىگويند«فايعمل يبقي مع هذا لا ام لك،لا و
الله الا دفنا دفنا»پس از آنكه نام خلفاء ثلاث بميرد و نام محمد
زنده باشد ديگر چه عملىباقى خواهد ماند،جز آن كه نام محمد دفن شود
و اسم او هم ازبين برود» (4)
و گويند:مامون عباسى وقتى اين حديث را شنيد دستور دادمعاويه را
علنا لعن كنند،و سپس جريانى پيش آمد و دوباره جلوى اين كار را
گرفت.
و اين حديث پرده از روى باطن معاويه كه سر سلسله اينشجره خبيثه
است بخوبى برميدارد، و در مورد خلفاى پس از اوخيلى بدتر از اين نقل
كردهاند.
و در مورد اجير كردن اصحاب رسول خدا براى جعل حديث درمذمت امير
المؤمنين عليه السلام و مدح دشمنان آنحضرت ابنابى الحديد در شرح
نهج البلاغه مىنويسد:
«استاد ما ابو جعفر اسكافى گفته:...معاويه جمعى ازصحابه و
تابعين را گمارده و براى آنها پاداش و حقوقى معينكرده بود تا
اخبار زشتى در مذمت على بن ابيطالب عليه السلامجعل كنند كه از
آنجمله بود(در اصحاب)ابو هريره و عمرو بنعاص و مغيرة بن شعبه،و از
تابعين عروة بن زبير...» (5) و پس از نقل قسمتى از
خبرهاى جعلى و دروغى كه بوسيلهآنها منتشر شد داستان جالبى از يكى
ديگر از حديثسازانحرفهاى بنام:«سمرة بن جندب»نقل ميكند بدين
شرح:
«...معاوية يكصد هزار درهم به سمرة بن جندب داد تا روايتى
جعلكند كه آيه شريفه«و من الناس من يعجبك قوله في الحياة الدنيا
و يشهد الله على ما في قلبه و هو الد الخصام...» (6)
كهدرباره شخص منافقى بنام اخنس بن شريق نازل شده بود،درباره على
بن ابيطالب عليه السلام نازل شدهو آيه بعدى كه فرمايد«و من الناس
من يشرى نفسه ابتغاءمرضات الله و الله رؤف بالعباد» (7)
كه مفسران شيعه و سنىگفتهاند و روايت كردهاند كه در شب هجرت
رسولخداصلى الله عليه و آله و فداكارى بى نظير امير مؤمنان عليه
السلامكه حاضر شد در بستر آنحضرت بخوابد و در شان آن حضرتنازل
شده،درباره ابن ملجم مرادى نازل گرديده.
سمرة حاضر نشد با صد هزار درهم چنين جنايتى مرتكبشود و معاويه
صد هزار درهم ديگر اضافه كرد،باز هم حاضر نشدتا بالاخره با چهار صد
هزار درهم معامله جوش خورد،و سمرهحاضر شد و اينكار را انجام داد».
و از مدائنى نقل شده (8) كه گفته است:
«معاويه به كارگزاران خود در همه جا نوشت:شهادتهيچ يك از
شيعيان على بن ابيطالب را نپذيريد...و بنگريدتا هر كس از طرفداران
عثمان نزد شما هستند و فضائل او را نقلمىكنند آنها را بخود نزديك
كنيد و گرامى داريد،و هر كس در فضيلت عثمان حديثى نقل كرد نام او و
پدر و فاميل او رابراى من بنويسيد...كارگزاران نيز بكار افتاده و
همين امرسبب شد تا احاديث بسيارى در فضيلت عثمان در هر شهرىنقل و
جمع آورى شد،و بخاطر جايزههاى زياد و جامه و زمينو باغ و غيره كه
از معاويه مىگرفتند سيل«حديث»
و كاروانهاى«خبر»بدربار معاويه و كارگزاران او سرازير شدهو
جريان يابد...و مدتى بر اين منوال گذشت.
كار بجائى رسيد كه معاويه به كارگزاران مزبور نوشت:
حديث در فضيلت عثمان زياد شده و از حد گذشته و همه شهرهاو قراء
و قصبات را پر كرده،از اين پس با رسيدن اين بخشنامهدستور دهيد در
فضيلت ديگر صحابه و خلفاء حديث گويند، ولى اجازه ندهيد احدى از
مسلمانان حديثى درباره ابو ترابروايت كند...
و همين سبب شد تا حديثهاى جعلى و دروغى كه هيچحقيقت نداشت در
مناقب ديگر صحابه نقل كنند و آنها را درمنابر ذكر كرده و به معلمان
ياد دهند و آنها نيز براى بچهها درمدرسهها بازگو كرده و تدريجا
جزء درسهاى روزانه آنها قرارگرفت و آنها روايت كرده و همچون قرآن
كريم بيكديگر يادميدادند تا آنجا كه بدختران و زنان و خدمتكاران
خود نيزياد دادند...و مدتى هم بر اين منوال گذشت...
سپس به همان كارگزاران نوشت:از اين پس بنگريد تاهر كس كه
ثابتشد شيعه على و دوستدار او و يا دوستدارخاندان او است نام او
را از حقوق بگيران بيت المال قطعكرده و همه امتيازات و عطاياى او
را حذف كنيد...و بدنبال آن نامه ديگرى رسيد به اين مضمون:
كه هر كس بدوستى على بن ابيطالب و خاندان او متهمشد او را
دستگير نموده و خانهاش را خراب كنيد،كه درآنموقع سختترين بلاها و
گرفتاريها متوجه مردم عراق وبخصوص مردم كوفه شد،و كار بجائى رسيد
كه شيعيان علىبن ابيطالب با ترس شديد بخانه دوستان خود كه آنها
رامىشناختند رفته و در پنهانى با يكديگر سخن بگويند،وجرات آنكه
نزد زن و بچه و يا خدمتكار آنها نيز سخنىبگويند نداشتند.
اينجا بود كه حديثهاى دروغ و بهتان بسيار شد و قاضيانو واليان
بر اين منوال روزگار خود مىگذراندند،و آنوقت بودكه آزمايش سختى
پيش آمد و از همه گروهها بيشتر،قاريانريا كار و افراد ضعيف
الايمانى كه تظاهر به خضوع و عبادتمىكردند دچار لغزش شده و بخاطر
نزديكى به كارگزارانمعاويه و كسب مال و منال و زمين و باغ و خانه
و تقرببدربار حديثهاى زيادى را بدروغ جعل كردند،و اينحديثهاى
جعلى و دروغ تدريجا به متدينين و كسانى كه ازدروغ پرهيز مىكردند
منتقل گرديد،و بخيال اينكه آنهاصحيح و راست است آن حديثها را
پذيرفته و روايت كردند،و اگر ميدانستند دروغ و باطل است هيچگاه
نقلنمىكردند...و كار بر همين منوال گذشت تا آنگاه كهحسن بن على
عليهما السلام از دنيا رفت كه بلاء و آزمايشسختتر و فزونتر
گرديد...» و اين بود شمهاى از تاريخ حديث و سرگذشت اخبارى كه
درفضائل اصحاب و ديگران از زبان مورخين اهل سنت نقل شده،و جنايتى
كه دستگاه خلافت معاويه با سنت رسول خدا انجامداد،و بنفع خود و
بستگان خود آنهمه حديث جعلى و دروغدر ميان اخبار و روايات وارد
سازند.
و اين وضع تاسف بار و تاريك و خفقان سياه را خودامير المؤمنين
عليه السلام نيز پيش بينى مىكرد كه در آن خطبهفرموده(خطبه 57 نهج
البلاغه):
«اما انه سيظهر عليكم بعدي رجل رحب البلعوم،مندحقالبطن،ياكل ما
يجد،و يطلب ما لا يجد فاقتلوه و لن تقتلوه!الاو انه سيامركم بسبي و
البراءة مني فاما السب فسبوني فانه ليزكاة و لكم نجاه،و اما
البراءة فلا تتبراؤا مني فاني ولدت علىالفطرة،و سبقت الى الايمان
و الهجرة»
-آگاه باشيد كه بزودى بعد از من مردى گشاده گلو و شكمبزرگ بر
شما چيره شود،مىخورد آنچه را بيابد و طلب كند آنچهرا نيابد،پس او
را بكشيد و گر چه هرگز نخواهيدش كشت.
-آگاه باشيد كه او شما را به دشنام دادن و بيزارى جستن ازمن
دستور مىدهد،اما دشنام را بدهيد كه براى من سبب پاكى وعلو مقام
است و براى شما وسيله نجات و رهائى،و اما در مورد بيزارى جستن،از
من بيزارى نجوئيد كه من بر فطرت اسلام تولديافتهام و در ايمان و
هجرت، بديگران پيشى جستهام...!
و از اين كلمات جانگداز ضمن مظلوميت بسيار آن حضرت،از وضع آينده
اسلام و فشار بر دوستان و شيعيان امام عليه السلامنيز خبر داده و
به عنوان يكى از خبرهاى غيبى در تاريخ اخبارغيبيه امير المؤمنين
عليه السلام به ثبت رسيده و گوياى دامنهوسيع تبليغات دروغ و
لكهدار كردن چهرههاى تابناك و اصيلاسلام بوسيله خبرهاى جعلى كه
مورد بحث ما بود نيز مىباشد.
تازه آنچه گفته شد درباره خود معاويه بود كه سعى مىكردتا حدودى
ظواهر اسلام را حفظ كند،و پس از وى كار بى دينى و بىبند و بارى و
دشمنى با رسول خدا و قرآن و اسلام امويان بجائىكشيد كه يزيد بن
معاويه وقتى نظرش به سر مقدس ابا عبد اللهالحسين عليه السلام
افتاد در حال مستى و غرور حكومت،آناشعار معروف را سرود كه پيغمبر
و قرآن و همه چيز را انكار كردهو به باد مسخره گرفت و گفت:
لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل
وليد بن يزيد بن عبد الملك-يكى ديگر از اين خاندان كثيف و خلفاى
بنى اميه-نيز به پيروى از او گفته است:
تلعب بالخلافة هاشمى بلا وحى اتاه و لا كتاب فقل لله يمنعنى
طعامى و قل لله يمنعنى شرابى (9)
و تدريجا كار بجائى رسيد كه اينها براى مردم سخنرانىكردند و در
بخشنامهها نوشتند كه مقام خليفه از مقام رسول خدابالاتر است و اگر
باور نداريد به اين روايت گوش دهيد:
اين حجاج بن يوسف ثقفى است كه در كوفه سخنرانى كردو در ضمن
سخنرانيش در مورد كسانى كه به مدينه رفته و قبررسول خدا را زيارت
مىكردند گفت:
«تبا لهم انما يطوفون باعواد و رمة بالية هلا طافوا بقصرامير
المؤمنين عبد الملك؟الا يعلمون ان خليفة المرء خيرمن رسوله؟»
(10)
مرگ بر اينها كه به دور يك مشت چوب پوسيدهمىگردند؟چرا به دور
قصر امير المؤمنين عبد الملكنمىگردند؟مگر نمىدانند كه خليفه هر
كس بهتر ازفرستاده و رسول او است؟!!!
و در نامهاى كه به عبد الملك مىنويسد مىگويد:
«ان خليفة الرجل في اهله اكرم عليه من رسوله اليهم وكذلك
الخلفاء يا امير المؤمنين اعلى منزلةمن المرسلين...» (11)
.
براستى كه خليفه مرد در ميان خاندان او گرامىتر ازفرستاده او
است،و به همين سبتخلفاءاى امير المؤمنينمنزلت و مقامشان از
مرسلين برتر است.
و اين خالد بن عبد الله قسرى-يكى ديگر از جيره خوارانكثيف اين
خانواده است-كه در مكه سخنرانى كرد و گفت:
«...و الله لو امرنى ان انقض هذه الكعبة حجرا حجرالنقضتها،و
الله لامير المومنين اكرم على الله من انبيائه» (12)
بخدا سوگند اگر عبد الملك به من دستور دهدسنگهاى اين خانه كعبه
را يكى يكى بشكنم خواهمشكست و بخدا سوگند امير المؤمنين-عبد
الملك-درپيشگاه خدا گرامىتر از پيمبران و انبياء او هستند!!
و اين هم همان وليد بن يزيد يكى از اين خلفاى بىآبرو و دائم
الخمراست كه گويند:از جام سيراب نمىشد و حوضى براىاو ساخته بودند
و آنرا پر از شراب مىكردند،و وليد لخت مىشدو خود را در آن حوض
مىانداخت و آنقدر مىخورد كه نقص درحوض شراب پديد مىآمد،و همين
وليد روزى به قرآن تفال زدهو آن را گشود و اين آيه آمد:
«و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد،من ورائه جهنم و...» (13)
وليد كه آنرا بر خود منطبق مىديد عصبانى شد و قرآن را
درگوشهاى نهاد و تير و كمان خود را خواسته و قرآن كريم را
هدفقرار داده و با تير آنرا پاره پاره كرد و اين دو شعر را نيز
گفت:
تهددنى بجبار عنيد فها انا ذاك جبار عنيد اذا ما جئت ربك يوم
حشر فقل يا رب مزقنى الوليد!
بارى اسلام عزيز در طول قريب به 80 سال در دست چنينزمامدارانى
قرار گرفت كه هر چه خواستند با اين آئين مقدس واخبار و روايات آن
انجام دادند.
و براستى معجزهاى از اين بالاتر نيست كه با اين همهاحوال،اين
همه فضائل از على بن ابيطالب«ع»بدست مارسيده!نهج البلاغه امير
المؤمنين عليه السلام بدست ما رسيده!
حديث غدير،و حديث طير و حديث منزلة،و حديثيوم الدار...و آن همه
احاديث جالب كه در باره آن حضرت از رسولخدا«ص»نقل شده با آن همه
اسناد و روايات صحيحه بدستما رسيده. ..!
و شما فكر نكنيد كه بنى عباس مثلا بهتر از اينها بودند،زيرادر
اصل عداوت با بنى هاشم و علويان همه يكسان بودند،و درفسق و فجور و
شراب خوارى هم بنى عباس دست كمى ازبنى اميه نداشتند با اين تفاوت
كه اينها قدرى بيشتر حفظ ظاهرمىكردند،و نسبت به شخص پيغمبر اسلام
نيز جسارتى روانمىداشتند،مگر متوكل عباسى نبود كه مردى را بخاطر
وايتيك حديث در فضيلت امير المؤمنين عليه السلام هزار تازيانه زد!
و زبان«ابن سكيت»را كه حاضر نشده بود فرزندانش را برحسنين
عليهما السلام ترجيح دهد از بيخ بريد!و دستور ويرانكردن قبر امام
حسين عليه السلام و دست و سر بريدن زائران آنحضرت را صادر كرد!و
يا اجداد او نبودند كه آن همه ساداتفرزند امام حسن و علويان را سر
بريدند و يا زندانها را بر سرشانخراب كردند و...و هزاران جنايات
ديگر،و بالاخره در اين جهت با هم شركت داشتند كه از نقلفضائل امير
المؤمنين عليه السلام و نزديكان آن حضرت و مدايحآنان به شدت
جلوگيرى مىكردند،و بجاى آن براى خود واجداد خود فضيلت تراشى كرده
و بازرگانان حديث وحديثسازان را مىخريدند...
و از اين رو است كه مىبينيم ابو سفيان جنايتكارى كهپيمان بسته
بود تا جلوى پيشرفت اسلام را بهر نحو كه مىتواندبگيرد (14)
و روزى كه عثمان به خلافت رسيد در اطاقى كه بنى اميهدر آن
بودند نگاهى به اطراف كرده،گفت:آيا بيگانهاى درميان شما
نيست؟گفتند:نه،آنگاه گفت:
«اى فرزندان اميه...اين حكومت را مانند چوگان بازى بهچنگ
گيريد...به آن كسى كه ابو سفيان سوگند بنام او ياد مىكندپيوسته
همين را براى شما آرزومند بودم...و بايد بچههاى شماآنرا به ارث
دست بدست رسانند...» (15) و روزى بر قبر حمزهسيد
الشهدا گذر كرد و پاى خود را به قبر حمزه زد و گفت:اىابا عماره
آنچه را ديروز ما بر سر آن به روى هم شمشير مىكشيديم،اكنون در دست
بچههاى ما قرار گرفته كه بدان بازىمىكنند... (16)
چنين منافق بىدينى،با آنهمه لشكركشيها و پولهائى كهبراى نابود
كردن اسلام خرج كرد و آن همه توطئهها،به عنوانيك مسلمان و صحابى
پيغمبر در تاريخ معرفى شده...و ياعباس بن عبد المطلب به عنوان
مشاور رسول خدا و مدافع آنبزرگوار،حتى در شب عقبه و بيعت مردم
مدينه با رسول خدانامش در تاريخ ذكر شده،با اينكه مسلما در آن موقع
مشرك بوده و در سلك مشركان مىزيسته،و در جنگ بدر از سركردگانلشكر
شرك و جيره دهندگان آنها بوده. ..
اما جناب ابو طالب به جرم اينكه پدر امير المؤمنين عليه
السلامبوده با آن همه حمايت بىدريغى كه از رسول خدا در
سختترينشرايط كرده و با آن همه كلمات و اشعار بسيارى كه از او به
مارسيده و صريحا به نبوت پيغمبر اسلام اعتراف كرده و ديگران رانيز
به ايمان و دفاع از آن حضرت دعوت كرده،و سه سال تمامبراى پيشرفت
اسلام در شعب ابى طالب سختترين شرائطزندگى را بر خود،و قبيلهاش
تحمل كرده و در برابر همه سختيهابه منظور انجام اين هدف مقدس
مقاومت كرد...-نعوذ باللهمشرك از دنيا رفته،و تا زانوانش در آتش
قرار داد كه مخ سرشاز حرارت آن آتش مىجوشد!...و يا به گفته برخى
ديگر تا دممرگ ايمان نياورده بود و لحظات آخر عمر براى دلخوشى
رسولخدا فقط يك كلمه بر زبان جارى كرد كه همان سببخوشحالى رسول
خدا گرديد و فرمود:راضى شدم و سپس از دنيارفت!...
و يا جعفر بن ابى طالب برادر امير المؤمنين عليه السلام بههمين
جرم كه برادر آن حضرت بوده با آن همه فضيلت وبزرگوارى كه پيغمبر
فرمود:در بهشت با فرشتگان پرواز مىكند...و آن سخنرانى شجاعانه و
جالب را در محضر نجاشىمىكند و سبب اسلام نجاشى و جمعى ديگر
مىشود،و در برابرداهيه عرب يعنى عمرو بن عاص حيلهگر-كه در خدعه و
نيرنگو شيطنت نظير نداشت-نقش او را خنثى كرد...
اين گونه مورد بىمهرى اين راويان قرار مىگيرد،كه
براىخدشهدار كردن همان سخنرانى تاريخى آنرا مخدوش دانسته و درصدد
انكار آن بر آمدهاند،و يا در جنگ موته او را امير دوم لشكر دانسته
و...
همه اين حق كشيها انگيزهاى جز همين ارتباط و پيوند اينانبا
على عليه السلام نداشته و همانگونه كه گفته شد اين بزرگاناسلام و
تاريخ جرمى جز همين نزديكى با امير المؤمنين نداشتهاند وهمه آن
فضيلت تراشيها و جعليات نيز درباره امثال ابو سفيان وعباس و
وابستگانشان دليلى جز همان جايزه دادن به اينان وشخصيت تراشيدن در
برابر اين خاندان نداشته است...!
و گرنه كدام متتبع خبير و داناى احوال تاريخى است كهباور كند
ابو هريرهاى كه بگفته مورخين در سال هفتم هجرتمسلمان
شد«5374»حديث از رسول خدا نقل كند.اما به گفتههمان مورخين على بن
ابيطالب كه از آغاز بعثت و بلكه سالهاقبل از بعثت در خانه رسول خدا
و در كنار آن حضرت بوده و بهشهادت تاريخ نخستين مسلمان از جنس
مردان به رسول خدا-صلى الله عليه و آله و سلم-بوده.و در تمام سفرها
و جنگها جزتبوك و يكى دو سفر كوتاه ديگر همراه آن بزرگوار
بوده...وكمتر شب و روزى اتفاق مىافتاد كه ساعتى و يا ساعتها
دركنار پيغمبر نباشد...و تا آخرين دقايق زندگى آن حضرت دركنار بستر
آن حضرت بود...و طبق نقل صحيح در حالى كه سررسول خدا در دامن على
عليه السلام بود از اين دنيا رحلتفرمود...و با آن علاقهاى كه
پيغمبر داشت تا دانستنيها را به علىعليه السلام ياد دهد...و با آن
حافظه و عشق و علاقه وافر و نبوغخارق العادهاى كه على عليه
السلام براى فراگيرى علوم و حديثداشت...تا آنجا كه به گفته شيعه و
سنى رسول خدا در بارهاشفرمود:«انا مدينة العلم و علي بابها»آنوقت
با تمام اين احوال اينعلى بن ابيطالب به گفته همان مورخين 586
حديث از رسول خدانقل كرده.
يعنى يك دهم كسى كه بجاى بيست و سه سال علىعليه السلام فقط سه
سال با پيغمبر بوده و آن هم سه سالى كه درهيچ سفر جنگى و در غير
سفر جنگى نامى از او ديده نمىشود،وسه سالى كه نصف بيشتر آن را
رسول خدا در سفرهاى جنگى وغير جنگى همچون تبوك و سفر حجة الوداع و
جنگ حنين وجنگ طائف و ديگر سفرهاى طولانى گذراند. آيا جز غرض ورزى
و عناد نسبت به آن حضرت،و جعل و تزويرو دروغ نسبت به ديگران وجه
ديگرى براى اين آمار وجود دارد؟!
و ما عين عبارت«ذهبى»را كه در كتاب«شذرات الذهب»
ابن عماد حنبلى نقل شده بدون شرح و توضيح براى شما نقلمىكنيم
تا در مورد ديگران نيز اين نسبت را خودتان بسنجيد وغرض ورزيها و حق
كشيها و جعل و تزويرها را طبق همان معيارو نمونههائى كه ما گفتيم
دريابيد و خودتان حديث مفصل را ازاين مجمل بخوانيد.
«قال الحافظ الذهبى:المكثرون من روايةالحديث من الصحابه رضى
الله عنهم اجمعين:
ابو هريرة،مروياته خمسة الآف و ثلاثماة و اربعة وسبعون،ابن عمر
الفان و ستماة و ثلاثون،انس الفان وماتان و ستة و سبعون،عائشة
الفان و ماتان و عشر. (17) ابن عباس الف و ستماة و
سبعون، جابر الف و خمساةو اربعون،ابو سعيد الف و ماة و سبعون،على
خمسماهو ستة و ثمانون...» (18)
و ابن عماد اين قسمت را در همان داستان مرگابو هريره ذكر كرده
و همانجا دنباله اين قسمت درتاريخ اسلام ابو هريره مىنويسد:
«اسلم عام خيبر سنة سبع...» (19)
اكنون با اين ترتيب شما خود قضاوت كنيد كه ما مىتوانيمبدون
تحقيق و بررسى هر خبر و روايتى كه در كتابها نقل شدهبپذيريم،و
آنرا پايه اعتقاد فكرى و خط مشى زندگى خود وديگران قرار دهيم اگر
چه راوى آن صحابه پيغمبر و همانمسلمانان صدر اسلام باشند،و آيا
صحابى بودن پيغمبر نيز مىتوانددر رديف ملاكهاى ديگرى كه ذكر كرديم
ملاكى براى صحتخبر و روايت راوى آن باشد...!
و اين ملاكى است كه جمعى از برادران اهل سنت آنرا نيزدر رديف
ملاكهاى ديگر قرار دادهاند و ما ناچاريم ذيلا در بارهاين ملاك
نيز قدرى توضيح دهيم.
آيا صحابى پيغمبر بودن ميتواند ملاك باشد
در برابر آنچه گفته شد جمعى از برادران اهل سنت صحابى پيغمبر
بودن را نيز بعنوان يكى از ملاكها براى صحتروايت و اعتبار راوى آن
ذكر كردهاند،و بلكه گفتهاند:اگركسى افتخار مصاحبت پيغمبر را پيدا
كرده ما بايد او را ازهر گناهى پاك و مبرا دانسته،و چشم و گوش
بسته-و به اصطلاحتعبدا-بگوئيم كه او عادل است و گناهي نكرده است.
و اگر باور كردن اين حرف براى شما دشوار است به عبارتزير توجه
كنيد:
ابن حجر عسقلانى-يكى از دانشمندان بزرگ اهل سنت-دركتاب«تطهير
اللسان»كه بدنبال«الصواعق المحرقة»چاپ شده مىگويد:
«اعلم ان الذي اجمع عليه اهل السنة و الجماعة انهيجب على كل
مسلم تزكية جميع الصحابة باثباتالعدالة له...»
يعنى بدانكه آنچه اهل سنت و جماعت بر آناجماع كردهاند آن است
كه واجب است بر هر مسلمانىتزكيه همه صحابه به اينكه عدالت را براى
آنها ثابت كند...
يعنى واجب است هر مسلمانى به زورو بى چون و چرا بگويد كه همه
صحابه رسول خدا عادل هستند،و چشم و گوش بسته بگويد آدمهاى پاكو
خوبى بودهاند...
حالا ما براى تحقيق بيشتر در باره صحت و سقم اين ادعا بايدقدرى
بيشتر توضيح دهيم.
و ابتداءا ميگوئيم:در اينكه درك مصاحبت رسول خدا-صلىالله عليه
و آله-يك افتخارى بوده بحثى نيست،اما بحث ايناست كه آيا اين
افتخار سبب تطهير همه اعمال بد انسان همميتواند باشد يا نه؟
اگر ما بخواهيم اين ادعاى زور را به پذيريم بايد همهمعيارهاى
اسلامى و قرآنى را بهم بريزيم، و بقول معروفكاتوليكتر از پاپ
شويم،زيرا ما وقتى مىنگريم كه در زمان خودرسول خدا افراد منافق و
فاسق و گنهكار بسيارى وجود داشتهو رسول خدا از آنها بيزارى جسته و
آنها را از خود طرد كرده،و خداى تعالى به فسق آنها گواهى داده و
دستور تحقيق و بررسىاخبار ايشان را داده،و از عمل كردن به خبرشان
نهى فرموده...
و كار بجائى رسيده كه پيغمبر خدا سخنرانى كرده و مردم را ازدروغ
بستن به آنحضرت نهى فرموده و آنها را از عذاب جهنم
بيمداده...چگونه ميتوانيم همه آنها را ناديده گرفته و همانصحابى
بودن آنها را ملاك صحت روايت و گفتهشان قرار دهيم...
مگر همان وليد بن عقبه صحابى نبود كه آيه«نبا»دربارهاش نازل
شد...بشرحى كه گذشت؟
و مگر خالد بن وليد صحابى رسول خدا نبود كه طبق نقلبخارى در
صحيح و ابن سعد در طبقات و ابن اثير در اسد الغابةو ديگر محدثين و
مورخين در داستان بنى جذيمة كه رسول خدا اورا براى ويران كردن
بتكدههاشان بدانسو فرستاد و بدو دستور دادكسى را نكشد...او بر
خلاف دستور آنحضرت و روى سوابققومى و پدر كشتهگى...مردان آنها را
كشت...و جناياتى راانجام داد كه چون به اطلاع رسول خدا-صلى الله
عليه و آله-رسيددست بدرگاه خداى تعالى بلند كرد و سه بار گفت:
«اللهم اني ابرء اليك مما صنع خالد...» (20) خدايا
من از كار خالد بدرگاه تو بيزارى ميجويم...و پساز آن امير
المؤمنين عليه السلام را براى جبران كار خالد فرستادو خونبهاى
كشتگان و بهاى اموالشان را كه خالد از بين برده بود همه را
پرداخت...!
حالا در اينجا ما بايد بگوئيم كه خود رسول خدا هم برخلاف اجماع
مسلمين عمل كرده...!
و از آقاى ابن حجر مىپرسيم آيا شما معتقديد كه اين
اجماعادعائى شما قرآن كريم را نيز تخصيص ميزند كه ميفرمايد:
و من يقتل مؤمنا متعمدا فجزائه جهنم خالدا فيها و غضبالله عليه
و لعنه و اعد له عذابا عظيما(سوره نساء آيه 92)
يعنى-هر كس مؤمنى را عمدا بكشد كيفرش دوزخ است كهدر آن مخلد
است و خشم خدا بر او است و خدا او را لعنت كردهو عذاب بزرگى براى
او مهيا كرده است!
و آيا اين معاويه را كه شما بخاطر تطهير او اين ادعاى زور
راكرده و اين حرف نادرست را زدهايد با آنهمه مؤمنين بزرگى كه
بهقتل رساند و عمدا آنها را كشت همچون عمار ياسر و اويس قرنىو
عمرو بن حمق خزاعى و مالك اشتر و هزاران مؤمن ديگرى كه درجنگ صفين
و ديگر جاها بقتل رسانيد...با اين اجماع ادعائىميتوانيد از حكم
اين آيه خارج كرده و غضب و لعنتخدا و آتشدوزخ و عذاب عظيم را از
او دور كنيد....؟
و آيا آن كسانى را كه در جنگهاى احد و خيبر و حنين و ديگر
جنگهاى صدر اسلام از برابر دشمنان اسلام گريختند و بر طبقآيه
شريفه:
يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا
تولوهمالادبار،و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا
الى فئةفقد باء بغضب من الله و ماواه جهنم و بئس المصير(سوره
انفالآيه 16-17)
-اى كسانى كه ايمان آوردهايد هنگامى كه كافران را درحال تعرض و
تهاجم(در جنگ)ديدار كرديد بدانها پشت نكنيدو نگريزيد،و هر كس
بدانها پشت كند-جز آنكه روى مصالحىحمله انحرافى كند يا در صدد
يارى دادن به گروه ديگرى باشندو گرنه بخشم خدا برگشته و جايگاهش
دوزخ است و بد منزلگاهىاست.
اهل جهنم و مورد غضب الهى هستند:
با اين گفتار بىدليل و نامربوط ميتوانيد تطهير كنيد؟
آيا ما حرف خدا را قبول كنيم و اينگونه افراد
را،جهنمىبدانيم؟يا حرف ابن حجر عسقلانى را و آنها را پاك و
پاكيزهو عادل و بهشتى...!؟
مگر خود پيغمبر نفرمود در روز قيامت كه ميشود من در كنار حوض
كوثر ايستادهام كه جمعى از اصحاب مرا ميآورند ولىمانع نزديك شدن
آنها بمن ميشوند و آنها را دستگير نموده و براىعذاب ميبرند و من
ميگويم خدايا اينان اصحاب منند!!و خداىتعالى ميفرمايد:تو نميدانى
كه اينان بعد از توجه كردند؟!اينانبعد از تو مرتد شده و به قهقرى
برگشتند و حوادث ناگوارى ايجادكردند!و اين هم متن حديث كه بخارى در
چند جا از كتابصحيح خود و مسلم در صحيح خود و احمد بن حنبل در
مسندو ديگران با مختصر اختلافى نقل كردهاند، و ما متن يكى
ازروايات صحيح بخارى را انتخاب مىكنيم،و زحمت پيدا كردنحديثهاى
ديگر را خودتان بكشيد:
«...عن ابي هريرة عن النبي-صلى الله عليه و آله-قال:
يرد علي يوم القيامة رهط من اصحابي فيجلون عن الحوضفاقول:يا رب
اصحابي؟فيقول:انك لا علم لك بما احدثوابعدك،انهم ارتدوا على
ادبارهم القهقرى...» (21) ابو هريرة از رسول خدا-صلى
الله عليه و آله-روايت كرده كهفرمود:در روز قيامت گروهى از اصحاب
من بر من در آيند ولىآنها را از حوض كوثر دور كنند،من(روى علاقه
به آنها)
ميگويم:پروردگارا اينان اصحاب منند؟خداى تعالى گويد:تونميدانى
اينها بعد از تو چه كردند،اينان به پشتهاى خود و بهقهقرى باز
گشته و مرتد شدند!
و از اين گفتار معلوم ميشود كه در ميان همان صحابه پيغمبركسانى
بودند كه پس از رسولخدا(ص)مرتد شده و از دين خارجشدند،حالا ما
نمىدانيم در باره آنها با گفتار عليه آقاى عسقلانى چهموضعى
بگيريم؟!
و بهتر آن است كه اين بحث را با سخن امير المؤمنين عليهالسلام
در نهج البلاغه كه جامعترين كلمات را در اينباب فرموده خاتمهدهيم
كه مىفرمايد:
ان في ايدي الناس حقا و باطلا.و صدقا و كذبا.و ناسخاو منسوخا و
عاما و خاصا.و محكما و متشابها.و حفظا و وهما.و لقدكذب على رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم على عهده حتىقام خطيبا فقال:«من
كذب علي متعمدا فليتبوا مقعده من النار».
و انما اتاك بالحديث اربعة رجال ليس لهم خامس:
رجل منافق مظهر للايمان،متصنع بالاسلام لا يتاثمو لا
يتحرج،يكذب على رسول الله صلى الله عليه و آله متعمدا،فلو علم
الناس انه منافق كاذب لم يقبلوا منه و لم يصدقوا قوله،و لكنهم
قالوا صاحب رسول الله صلى الله عليه و آله راى و سمع منه و لقف عنه
فياخذون بقوله،و قد اخبرك الله عن المنافقينبما اخبرك،و وصفهم بما
وصفهم به لك،ثم بقوا بعده عليه و آلهالسلام فتقربوا الى ائمة
الضلالة و الدعاة الى النار بالزورو البهتان،فولوهم الاعمال و
جعلوهم حكاما على رقاب الناس،و اكلوا بهم الدنيا.و انما الناس مع
الملوك و الدنيا الا من عصمالله فهو احد الاربعة.
و رجل سمع من رسول الله شيئا لم يحفظه على وجهه فوهمفيه و لم
يتعمد كذبا فهو في يديه و يرويه و يعمل به و يقول اناسمعته من رسول
الله صلى الله عليه و آله،فلو علم المسلمون انهو هم فيه لم يقبلوه
منه،و لو علم هو انه كذلك لرفضه.
رجل ثالثسمع من رسول الله صلى الله عليه و آله شيئا يامربه ثم
نهى عنه و هو لا يعلم،او سمعه ينهى عن شيء ثم امر به و هولا
يعلم،فحفظ المنسوخ و لم يحفظ الناسخ،فلو علم انه منسوخلرفضه،و لو
علم المسلمون اذ سمعوه منه انه منسوخ لرفضوه.
و آخر رابع لم يكذب على الله و لا على رسوله،مبغض للكذبخوفا من
الله و تعظيما لرسول الله صلى الله عليه و آله و لم يهم،بل حفظ ما
سمع على وجهه،فجاء به على ما سمعه لم يزد فيهو لم ينقص منه،فحفظ
الناسخ فعمل به،و حفظ المنسوخ فجنبعنه،و عرف الخاص و العام فوضع
كل شيء موضعه،و عرف المتشابه و محكمه.
و قد كان يكون من رسول الله صلى الله عليه و آله الكلام
لهوجهان:فكلام خاص و كلام عام، فيسمعه من لا يعرف ما عنىالله
به،و لا ما عنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم،
فيحملهالسامع و يوجهه على غير معرفة بمعناه و ما قصد به و ما خرج
مناجله.و ليس كل اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلممن
كان يساله و يستفهمه حتى ان كانوا ليحبون ان يجيءالاعرابي و
الطارىء فيساله عليه السلام حتى يسمعوا.و كان لا يمربي من ذلك
شيء الا سالت عنه و حفظته فهذه وجوه ما عليهالناس في اختلافهم و
عللهم في رواياتهم. (22)
و طبق گفته سيد رضي(ره)اين سخنان را امير مؤمنانهنگامى بيان
فرمود كه شخصى از آن بزرگوار در مورد خبرهاىجعلى و اختلافى كه در
احاديث موجود در دست مردم ديده ميشودپرسش كرد و امام عليه السلام
در پاسخ او فرمود:
-در ميان احاديثى كه در دست مردم استحق هست،باطلنيز هست،راست
هست،دروغ هم هست،ناسخ هست،و منسوخ نيزهست،عام هست،خاص نيز هست،محكم
هست،متشابه نيز هست،حفظ(و مصون از خطا و اشتباه)هست،موهوم هم هست.
و براستى كه در زمان رسول خدا-صلى الله عليه و آله-آنقدردروغ بر
پيغمبر بستند كه آنحضرت ايستاده سخنرانى كردو فرمود:كسى كه عمدا بر
من دروغ بهبندد،بايد براى خودجايگاهى در آتش دوزخ فراهم كند(و
جايگاه او دوزخ است).
امير المؤمنين عليه السلام سپس فرمود:
و جز اين نيست كه حديث را چهار گونه از مردم براى تو آوردهو
نقل ميكنند كه پنجمى ندارند:
1-مرد منافقى كه تظاهر به ايمان ميكند و اسلام او ساختگىاست
پرهيزى و باكى از گناه ندارد،و عمدا به رسول خدا دروغمىبندد،و
اگر مردم ميدانستند كه او منافق و دروغگو استسخنش را نمىپذيرفتند
و گفتارش را تصديق نميكردند،ولى مردمميگويند:
او صحابى رسول خدا است كه آنحضرت را ديده و از اوشنيده و فرا
گرفته است،و روى همين باور(غلط)گفتارش راميگيرند و مىپذيرند!!
در صورتيكه خدا وضع منافقان را بتو خبر داده و توصيف آنها
رابراى تو كرده است.
و همين افراد پس از رسول خدا ماندند،و به دربار
زمامدارانگمراهى و آنها كه مردم را بازور و بهتان بسوى آتش دوزخ
خواندند(مانند معاويه و ديگران)تقرب جستند،و آنها نيز اينافراد را
بر سر كارها گماردند،و بر گردن مردم سوار كرده و(بجانو مال
مردم)حاكم كردند،و به كمك آنها دنيا را خوردند. (23) و
مردم نيز(هميشه)بدنبال زمامداران و(ماديات)دنيا هستندمگر آنكس را
كه خداى يكتا نگهدارى كند!
اين يكى از چهار دسته:
2-دوم مردى است كه چيزى از رسول خدا شنيده ولىآنطور كه بايد و
شايد آنرا حفظ نكرده و در آنچه شنيده اشتباه كرده(و روى همان
اشتباه حديث را نقل ميكند)و از روى عمد دروغنمىگويد،و اين شخص
نيز همان(حديث اشتباهى)در نزد اواست و همان را روايت ميكند و بدان
عمل ميكند و ميگويد:منآنرا از رسول خدا شنيدم.
و اگر مسلمانان بدانند كه وى(در نقل حديث)اشتباه كردهاز او
نمىپذيرند،و خود او نيز اگر بداند كه اشتباه است آنرا بهيكسو
مىاندازد(و از رسول خدا نقل نكرده و بدان عمل نمىكند).
3-مرد سوم كسى است كه از رسول خدا-صلى الله عليه و آله-شنيده
است كه به چيزى دستور داده(و همانرا شنيده)و سپسرسول خدا-صلى الله
عليه و آله-از همان چيز نهى كرده ولى اينشخص آن نهى را خبر
ندارد(فقط همان امر و دستور را شنيدهو نقل مىكند).
و يا از آنحضرت شنيده كه از چيزى نهى فرموده(و تنها هماننهى را
شنيده)سپس رسول خدا بدان امر فرموده ولى او نميداند(و از امر
اطلاعى ندارد)
و از اينرو اين شخص منسوخ(يعنى همان امر و نهى و حكمقبلى
را)حفظ كرده و از آن خبر دارد ولى ناسخ(يعنى نهى و امربعدى)را حفظ
نكرده(چون خبر نداشته)و اگر ميدانست كه آننسخ شده(و ديگر قابل عمل
و نقل نيست)آنرا بيكسو مىانداخت،و مسلمانان نيز كه از او مىشنوند
اگر ميدانستند كه آن حكم نسخشده آنرا ترك ميكردند(و عمل
نميكردند)!
4-و چهارمين نفر كسى است كه بر خدا و رسول او دروغنمىبندد،و
از ترس خدا و احترام پيامبرش دروغ را مبغوض داردو در نقل حديث نيز
اشتباه نمىكند بلكه همانگونه كه شنيده باتمام خصوصيات آنرا حفظ
كرده،و بهمانگونه نيز كه شنيده استصحيح نقل ميكند نه در آن زياد
ميكند و نه چيزى از آن كممىكند،ناسخ را حفظ كرده و بدان عمل
نموده،و منسوخ را نيز حفظ كرده و از آن پرهيز نموده،حكم خاص و عام
را بخوبىشناخته و هر يك را در جاى خود نهاده،و به متشابه و محكم
نيزآشنائى پيدا كرده و شناخته است...
و گاه ميشد كه از رسولخدا-صلى الله عليه و آله-(روىمقتضيات
زمان و مكان)سخنى صادر ميشد كه دو چهره و دوصورت داشت(ولى در ظاهر
يك چيز ديده ميشد)سخنى كهمخصوص(بجائى و زمانى)بود،و سخنى كه
عموميت داشت،و كسى كه در اينباره شناختى نداشت آنرا مىشنيد و بدون
توجهبمعنا و منظور اصلى آنرا بمعناى ديگرى كه خود فهميده بود
حملو توجيه ميكرد.
و همه اصحاب رسول خدا چنان نبودند كه هر چه رامىپرسيدند معناى
آنرا نيز بدانگونه كه هست بفهمند(بلكه هميناندازه دل خوش بودند كه
چيزى را از پيغمبر شنيده و يا بشنوند) تاجائيكه دوست مىداشتند يك
مرد باديه نشين و يا رهگذرىبيايد و از آنحضرت چيزى بپرسد و آنها
بشنوند(و بدون توجه بهجهات و به مسائل ديگر بروند و آنرا از
آنحضرت نقل كنند).
ولى من چنان بودم كه در اين باب چيزى بر من نگذشت جزآنكه از
آنحضرت مىپرسيدم و آنرا حفظ و ضبط ميكردم!
و اين بود جهات و علل اختلاف در روايات مردم.
پىنوشتها:
1-اقرب الموارد«حرف الالف».يعنى ابابيل بمعناى
گروهها،جمعى است كه مفردندارد و برخى گفتهاند:مفرد
آن«ابول»است.
2-تاريخ تمدن-ترجمه سيد هاشم حسينى ص 114.
3-و در برخى از تفاسير نيز روايتشده كه اين آيه در شان
برخى از زوجات رسول
خدا نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زنا زده بود و
ابراهيم فرزند رسول خدا را فرزندجريح قبطى خوانده بود
بشرحى كه در بحار الانوار ج 79 ص 103 آمده است.
4-الموفقيات ص 577 و مروج الذهب ج 3 ص 454 و شرح ابن
ابي الحديد ج 5ص 129-130.
5-شرح ابن ابي الحديد ج 1 ص 358.
6-سوره بقره-آيه 204.
7-سوره بقره-آيه 207.
8-النصايح الكافية ص 72-73.الصحيح من السيرة ج 2 ص
284-285.
9-مروج الذهب ج 3 ص 216.و الحور العين ص 190 بهج
الصباغه ج 5 ص 339.
10-النصايح الكافية ص 81.البداية و النهاية ج 9 ص
131.شرح ابن ابى الحديد ج 15ص 242.
11-عقد الفريد اندلسى ج 2 ص 354.
12-الاغانى ج 19 ص 60.
13-سوره ابراهيم آيه 15.
14-متن عبارت باب 5 كتاب«المنتقى في مولود المصطفى»كه
در بحار(ج 19ص 133)نقل شده در حوادث سال اول هجرت اينگونه
است:-«و فيها مات من المشركين العاص بن وائل و الوليد بن
المغيره بمكة و روى منالشعبى قال:لما حضر الوليد بن
المغيرة جزع،فقال له ابو جهل:يا عم ما يجزعك قال:
و الله ما بى جزع من الموت و لكنى اخاف ان يظهر دين ابن
ابى كبشه بمكة.فقالابو سفيان:لا تخف انا ضامن ان لا
يظهر».
15-الامام على بن ابى طالب نوشته عبد الفتاح عبد
المقصود ج 1 ص 467.
16-قاموس الرجال ج 10 ص 89-نقل از ابن ابى الحديد.
17-و در نقل ديگرى است كه از عايشه چهل هزار حديث نقل
شده و آن شاعر عربنيز در اين باره گفته است:«سمعت اربعين
الف حديث و من الذكر...»
18-شذرات الذهب ج 1 ص 63.
19-و جالب اين است كه خود اينان در جائى كه ابو هريره
بنفعشان چيزى نمىگفت همينايراد را به او مىكردند كه از
تاريخ ابن عساكر نقل شده كه در داستان شهادت حسن بن- على
عليه السلام ابو هريره حديثى در فضيلت امام حسن نقل كرده و
مروان بن حكم درمقام رد او گفت:«انك و الله اكثرت على رسول
الله فلا نسمع منك ما تقول!...و لقد جئتمن جبال دوس قبل
وفاة رسول الله بيسير...».
20-صحيح بخارى(كتاب بدء الخلق،باب بعث النبى خالد بن
الوليد الى بنى جذيمه)
صحيح نسائى ج 2 باب الرد على الحاكم اذا قضى بغير
الحق.و مسند احمد بن حنبل ج 2ص 150.طبقات ابن سعد ج 2 قسم
1 ص 106 و اسد الغابة ج 2 ص 102.كنز العمال ج 2ص 420.و
غيره
21-صحيح بخارى(في الرقاق باب فى الحوض)مسند احمد بن
حنبل ج 1 ص 384 و 402...
22-نهج البلاغة خطبه 208.
23-با توجه بدانچه در پيش گفتيم بهترين و كوتاهترين و
در عين حال رساترين عبارتها راامام عليه السلام در اينباب
بيان فرموده و كسى كه سرگذشت معاويه و ديگران را
بخواندبخوبى به سخنان امام عليه السلام واقف گردد.