تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى
(ره)
* جلد اول *
گردآوري و تدوين : سيد سعيد
روحاني
- ۱۰ -
چكيده مطالب
1. ولادت پيغمبر صلى الله عليه و آله به
اتفاق شيعه و سنى در ماه ربيع الاول است . بيشتر اهل تسنن روز دوازدهم
و شيعيان روز هفدهم را روز ولادت مى دانند.
2.حضرت محمد صلى الله عليه و آله يتيم به دنيا مى آيد و طبق رسم عرب كه
بچه را به مرضعه مى دادند اين طفل نصيب حليمه سعديه مى شود. در سن چهار
سالگى نيز او به خانواده خود باز مى گردد.
3. در يكى از روزها آمنه از عبدالمطلب اجازه مى گيرد كه با فرزندش براى
ديدار خويشاوندانش به مدينه برود، در بين راه مكه و مدينه ، در بين راه
مكه و مدينه ، در منزلى به نام ابواء مريض مى شود و در همان جا رحلت مى
كند.
4.پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هشت ساله بود كه جد بزرگوارش
عبدالمطلب در گذشت . طبق وصيت او، ابوطالب عموى بزرگش ، متكفل بزرگ
كردن پيغمبر صلى الله عليه و آله شد.
5. رسول اكرم صلى الله عليه و آله دو مسافرت به خارج عربستان داشته كه
هر دو قبل از دوره رسالت و به مقصد سوريه ، بوده است . سفر اول در 12
سالگى همراه عمويش ابوطالب ، و سفر ديگر در 25 سالگى به عنوان عامل
تجارت براى خديجه بود.
6. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا
مشخصى دارد، او در همه چهل سال قبل از بعثت ، هرگز بتى را سجده نكرده
است . او در ميان مردم به ((محمد امين
)) معروف بود به طورى كه بعد از بعثت
نيز، قريش با همه دشمنى كه با او پيدا كردند، باز هم امانت هاى خود را
به او مى سپردند تا از آنها نگهدارى كند. در بسيارى از كارها نيز به
عقل و درايت او اتكا مى كردند.
7. مسئله ديگرى كه در دوران قبل از رسالت ايشان هست ، مسئله احساس
تاييدات الهى است ، در ايام نزديك به رسالتش روياهاى فوق العاده عجيبى
مى ديده است كه مانند صبح صادق ، درست و مطابق با واقع بود. پاره اى از
شب ، گاهى نصف ، گاهى ثلث و گاهى دو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت .
8. يكى از سوابق بسيار روشن و مشخص رسول اكرم صلى الله عليه و آله امى
بودن اوست . در قرآن از اين نكته ياد شده است .
9. براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جز شبانى و بازرگانى ، شغل و
كار ديگرى ذكر نشده است .
10. براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هنوز اعلام دعوت عمومى به آن
معنا نكرده بود كه آيه 214 از سوره شعراء نازل شد:
(( انذر عشيرتك الاقربين
)) ، پيغمبر اكرم صلى الله
عليه و آله به خويشاوندان اعلام دعوت كردند و در پايان جلسه سوم خطاب
به حاضرين فرمودند: بعد از من على وصى ، وزير و خليفه من خواهد بود.
11.((اوس ))
و ((خزرج ))
دو قبيله مهم مدينه بودند كه هميشه با هم جنگ داشتند، يك نفر از آنها
به نام اسعد بن زراره به مكه مى آيد تا از قريش كمك بگيرد، اين شخص
موقعى براى طواف مى رود كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله در كنار كعبه
در حجر اسماعيل مشغول قرائت قرآن بود، او پنبه از گوشش بيرون مى آورد،
آيات قرآن را مى شنود و تمايل پيدا مى كند. اين امر منشا آشنايى مردم
مدينه با رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى شود.
12. سران قريش در((دارالندوه
)) كه در حكم مجلس سناى مكه بود، تشكيل
جلسه دادند. در پايان جلسه تصميم گرفتند پيامبر را بكشند و خونش را لوث
كنند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را خواست و
به او فرمود: امشب ، در بستر من بخواب و همان جامه اى را كه من موقع
خواب به سر مى كشم به سر بكش . او نيز پذيرفت اول صبح كه براى كشتن
پيامبر اكرم عليه السلام به طرف رختخواب پيامبر هجوم بردند، ديدند على
عليه السلام به جاى پيامبر خوابيده است .
13. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در تمام دوره 13 ساله مكه اجازه
جهاد و حتى دفاع نداد، تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با
اجازه آن حضرت ، گروهى 70 نفرى به رهبرى جعفر ابن ابيطالب به حبشه
مهاجرت كردند.
14. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بعد از 13 سال ، به مدينه مهاجرت
كرد، مسلمانان كه در مدينه بودند با مشركان قريش كه در مكه بودند، در
گرفت . در جنگ بدر مسلمانان به فتح بزرگى دست يافتند ولى ماجراى احد به
صورت غم انگيزى براى آنان پايان يافت ، هفتاد نفر از جمله جناب حمزه
عموى پيغمبر، در اين جنگ شهيد شدند.
15. در ماه ذى القعده سال ششم هجرى كه ماه حرام بود، رسول خدا صلى الله
عليه و آله اعلام نمود. با اصحاب و عده اى ديگر، به سوى مكه حركت كرد،
از آنجا كه كار، مخفيانه نبود، قريش از حركت پيامبر آگاه شدند و تصميم
گرفتند مانع ورود پيامبر خدا به مكه شوند. در اين سال ميان پيامبر و
قريش قرار داد صلح بسته شد و پيامبر به مدينه باز گشت تا سال بعد به
مكه رفته و حج عمره به جاى آورد. در آن قرارداد صلح كه به
((صلح حديبيه ))
معروف گشت ، به حسب ظاهر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله امتياز زيادى
به مشركان داد ولى بعد معلوم شد كه اين قرارداد به نفع مسلمانان بوده
است .
16. مكه در سال هشتم هجرت توسط لشكريان فتح شد. گروه گروه مردم ، اسلام
آوردند. اين پيروزى براى مسلمانان يك موفقيت بسيار عظيم شمرده شد چون
مكه ام القرا عرب و مركز عربستان بود.
17.سال نهم هجرى رسول اكرم صلى الله عليه و آله در ابتدا به ابوبكر
ماموريت داده از مدينه به مكه برود تا سمت اميرالحاجى مسلمين را داشته
باشد، هنوز از مدينه دور نشده بود كه جبرئيل بر رسول اكرم صلى الله
عليه و آله نازل شد، بعد از نزول وحى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
به على عليه السلام دستور داد، براى امارت حجاج و ابلاغ سوره برائت به
مكه برود.
18.((حجه الوداع ))
آخرين حج پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است . رسول خدا صلى الله
عليه و آله از مردم دعوت كردند كه در اين سفر او را همراهى كنند.
پيامبر در ايام حج خطابه هاى زيادى در اماكن مختلف براى مردم بيان كرد
سرانجام در غديرخم در ميان جمعيت صدهزار نفرى با ابلاغ اساسى ترين پيام
رسالت ، على عليه السلام را به عنوان جانشين و امام پس از خود به
مردم معرفى كرد در آيه سوم از سوره مائده از اين روز، به عنوان اكمال
دين و اتمام نعمت ياد آورى شده است .
19. ((سيره ))
در زبان عربى از ماده ((سيره
))يعنى حركت ، رفتن ، رفتار،
((سيره ))
يعنى نوع راه رفتن . سيره پيغمبر يعنى سبك پيغمبر، روشى كه پيغمبر براى
رسيدن به مقاصد خودش به كار مى برد.
20. رسول خدا صلى الله عليه و آله در دوران جاهليت با گروهيكه آنها نيز
از ظلم و ستم رنج مى بردند، براى دفاع از مظلومان و مقارمت در برابر
ستمگران هم پيمان شد. اين پيمان به نام ((حلف
الفضول ))ناميده شد.
21. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از بيكارى و بطالت متنفر و نسبت
به بردگان فوق العاده مهربان بود، در معاشرت با مردم مهربان و گشاده رو
بود، در سلام به همه حتى كودكان و بردگان پيشى مى گرفت ، برده فروشى را
بدترين شغل مى دانست ، به نظافت و بوى خوش خصوصا روزهاى جمعه علاقه
شديد نشان مى داد، به ياران و پيروان خود تاءكيد مى نمود كه در نماز
جمعه حضور يابند.
22. از اين كه بنشيند و ديگران خدمت او كنند تنفر داشت ، زهد و ساده
زيستى از اصول زندگى او بود. زيراندازش غالبا حصير، قوت غالبش نان جوين
و خرما بود. از اين كه كسى در ركابش حركت كند به شدت جلوگيرى مى كرد،
عنايت داشت كه در مجالس گرد و حلقه وار به دور هم بنشينند.
23. اراده و استقامتش بى نظير بود، با اين كه فرمانش ميان اصحاب بى
درنگ اجرا مى شد هرگز به روش مستبدان رفتار نمى كرد، در كارهايى كه از
طرف خدا دستور نرسيده بود با اصحاب مشورت مى كرد و از اين راه به آنها
شخصيت مى داد.
24. نظم و انضباط بر كارهايش حكمفرما بود، اوقات خويش را تقسيم مى كرد
و به اين عمل توصيه مى نمود، به علم و سواد تشويق فراوان مى كرد.
25. در تبليغ اسلام سهل گير بود، بيشتر بر بشارت و اميد تكيه مى كرد تا
بر ترس و تهديد، در تبليغ اسلام ميان مردم تفاوتى قائل نمى شد، او هيچ
گاه دست از اصول اساسى اسلام بر نداشت .
26. انتقادپذيرى و تنفر از مداحى و چاپلوسى يكى از خصوصيات بارز او
بود، به چهره مداحان و چاپلوسان خاك مى پاشيد، محكم كارى را دوست مى
داشت و به آن سفارش مى كرد.
27. شرايط رهبرى از حس تشخيص ، قاطعيت ، عدم ترديد و دو دلى ، شهامت ،
پيش بينى و دورانديشى ، شناخت افراد و توانايى هاى آنان و تفويض
اختيارات در خور توانايى ها، پرهيز از استبداد، تواضع و فروتنى ، وقار
و متانت و... از خصايصى است كه در حد كمال داشت .
28. هنگامى كه مهاجرين از مكه به مدينه آمدند پيغمبر اكرم صلى الله
عليه و آله ، ميان آنها و انصار پيمان برادرى برقرار كرد. و خود نيز با
على عليه السلام ((عقد اخوت
)) بست .
29. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عنايت داشت ، تفاوتها و اختلاف
هايى را كه تدريجا بين مردم عادت شده بود، از بين ببرد. از نقاط ضعف
مردم و جهالت هاى آنان استفاده نمى كرد، برعكس با آنان نقاط ضعف مبارزه
مى كرد و مردم را به جهالتشان آگاه مى ساخت .
30. رسول اكرم صلى الله عليه و آله همواره مراقبت مى كرد كه در ميان
مسلمين پاى تعصبات قومى و نژادى به ميان نيايد، تاءكيد ايشان درباره بى
اساس بودن تعصبات قومى و نژادى اثر عميقى در قلوب مسلمانان به ويژه
مسلمانان غير عرب گذاشت ، به همين جهت مظالم و تعصبات نژادى و تبعيضات
خلفاى اموى و عباسى نتوانست مسلمانان غير عرب را به اسلام بدبين كند،
آنها كارهاى خلفا را از اسلام جدا مى دانستند.
31. مسئله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است . يكى از
علل پيشرفت سريع اسلام ((سيره نبوى
)) و روش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و
آله يعنى خلق و خو، طرز رفتار، نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم است حتى
بعد از وفات پيامبر هم ، سيره تاريخى پيامبر عامل بزرگى براى پيشرفت
اسلام بود. آيه 159 از سوره آل عمران به اين نكته اشاره دارد.
32. مسئله علاقه و ارادت اصحاب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
عامل ديگر پيشرفت اسلام است . صفحات تاريخ صدر اسلام پر از شگفتى و
دلدادگى هاست . غالب ياران رسول خدا به آن حضرت سخت عشق مى ورزيد و با
مركب عشق بود كه اين همه راه را در زمانى كوتاه پيمودند و در اندك مدتى
جامعه خويش را دگرگون ساختند كه موجب اعجاب هر بيننده و محقق انسان
شناس و جامعه شناس است .
33. يكى از چيزهايى كه به جامعه نو بنياد، روح ، وحدت و نشاط داد و از
علل پيشرفت سريع اسلام شمرده مى شود، قرآن معجزه جاويد پيغمبر صلى الله
عليه و آله است . بدون شك عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا
خود قرآن و محتواى آن است .
34. رفتار خوب پيامبر يكى ديگر از عوامل پيشرفت اسلام بود. ايشان در
مسائل فردى و شخصى نرم ، ملايم و با گذشت بود؛ اما در مسائل اصولى و
عمومى ، آن جا كه حريم قانون بود، سختى و صلابت عجيبى نشان مى داد.
نمونه بارز آن را در فتح مكه مى توان مشاهده كرد كه تمام بديهاى قريش
را يك جا بخشيد ولى در همان فتح مكه ، حد سرقت را در مورد زنى كه از
اشراف قبيله بنى مخزوم بود با وجود تلاش بعضى از صحابه براى شفاعت از
او اجرا نمود.
35. عامل ديگرى كه در گسترش اسلام نقش به سزايى داشت ، مسئله دعوت و
تبليغ اسلام است ، او يك بار على عليه السلام و بار ديگر معاذ بن جبل
را به يمن و مصعب بن عمير را پيش از آمدن خودش ، به مدينه فرستاد.
پيامبر صلى الله عليه و آله در سال ششم هجرى به سران كشورهاى جهان نامه
نوشت ، حدود صد نامه از او باقى است كه به شخصيتهاى مختلف نوشته و
پيامبرى خود را اعلام و آنها را به دين اسلام دعوت كردند.
36. برخى مى گويند: اسلام با دو چيز پيش رفت ، با مال خديجه و شمشير
على عليه السلام ، يعنى با زر و زور. شكى وجود ندارد كه مال خديجه به
درد مسلمين خورد، اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد؟ يا در شرائطى
كه مسلمين در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند، مال و ثروت خديجه در
اختيار پيغمبر گذاشته شد. اگر مال خديجه نبود فقر و تنگدستى شايد
مسلمين را از پا در مى آورد. شمشير على عليه السلام نيز بدون شك به
اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود، دشمن ريشه اسلام را كنده بود، هم
چنان كه اگر مال خديجه نبود، فقر مسلمين را از پا در آورده بود.
37. سر نفوذ اسلام در مدينه اين بود كه شهر مدينه مركز يهودى نشين بود
و علماى يهودى مكرر گفته بودند كه ما از كتابهاى آسمانى اطلاع داريم كه
در اين سرزمين ، پيغمبرى مبعوث خواهد شد، و عده اى (از جمله عبدالله بن
سلام ) روى همان علائم به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايمان
آوردند.
38. همان طورى كه بر اساس برخى از آيات قرآن مجيد(323)
كه نزول آنها در مكه و در اوايل كار بعثت پيغمبر اسلام بوده ، اسلام
دين جهانى است . مؤ يد ديگر جهانى بودن تعليمات اسلامى آيات ديگرى
(324) از قرآن است كه از مفاد آنها يك نوع
((تعزز)) و
اظهار بى اعتنايى به مردم عرب از نظر قبول دين اسلام استنباط مى شود.
قرآن كريم روحيه اقوام ديگر را براى پذيرش اسلام مناسب تر و آماده تر
از قوم عرب مى داند اين آيات به خوبى جهانى بودن اسلام را مى رساند.
39. همه اديان بزرگ جهان بلكه مسلكهاى بزرگ جهان ، آن اندازه كه در
سرزمينهاى ديگر مورد استقبال قرار گرفته اند در سرزمين اصلى كه از آنجا
ظهور كرده اند مورد استقبال قرار نگرفته اند. مكه نيز كه مهد پيغمبر
اسلام بود، در آغاز، اين دين را نپذيرفت ولى مدينه كه فرسنگها از اين
شهر فاصله داشت از آن استقبال كرد.
فصل چهارم : از سقيفه تا قتل عثمان
گفتار اول : تحليل جريان سقيفه
در نهج البلاغه
(325) درباره ... سه اصل استدلال شده است ؛ وصيت و نص
رسول خدا، ديگر؛ شايستگى اميرمؤ منان عليه السلام و اين كه جامعه خلافت
تنها بر اندام او راست مى آيد؛ سوم روابط نزديك نسبى و روحى آن حضرت با
رسول خدا صلى الله عليه و آله .
نص و وصيت
برخى مى پندارند كه در نهج البلاغه به هيچ وجه به مساءله نص
اشاره اى نشده است ، تنها به مساءله صلاحيت و شايستگى اشاره شده است .
اين تصور صحيح نيست ، زيرا اولا در خطبه دوم نهج البلاغه ... صريحا
درباره اهل بيت مى فرمايد: ((
و فيهم الوصية و الوراثة ))
(326) يعنى وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و هم
چنين وراثت رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان آنها است .
ثانيا در موارد زيادى على عليه السلام از حق خويش سخن مى گويد كه جز با
مساءله تنصيص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسيله پيغمبر اكرم صلى
الله عليه و آله قابل توجيه نيست . در اين موارد سخن على اين نيست كه
چرا مرا با همه جامعيت شرائط كنار گذاشتند و ديگران را برگزيدند؛ سخنش
اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند. بديهى است كه تنها با نص
و تعيين قبلى از طريق رسول اكرم صلى الله عليه و آله است كه مى توان از
حق مسلم و قطعى دم زد؛ صلاحيت و شايستگى حق بالقوه ايجاد مى كند نه حق
بالفعل ، و در مورد حق بالقوه ، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى ،
صحيح نيست .
اكنون مواردى را ذكر مى كنيم كه على عليه السلام خلافت را حق خود مى
داند. از آن جمله در خطبه شش كه در اوايل دوره خلافت هنگامى كه از
طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد و تصميم به سركوبى آنها گرفت انشاء
شده است ، پس از بحثى درباره وضع روز مى فرمايد:
(( فوالله مارلت مدفوعا عن
حقى ، مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله حتى يوم
الناس هذا. ))
(327)
به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش را تحويل گرفت تا امروز
همواره حق مسلم من از من سلب شده است .
در خطبه 170 كه واقعا خطبه نيست و بهتر بود سيد رضى اعلى الله مقامه آن
را در كلمات قصار مى آورد، جريانى را نقل مى فرمايد و آن اين كه :
شخصى در حضور جمعى به من گفت : پسر ابوطالب ! تو بر امر خلافت حريصى ؛
من گفتم : (( بل انتم و
الله لاء حرص و ابعد و انا اخص و اقرب ، و انما طلبت حقا لى و انتم
تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه ، فلما قرعته بالحجة فى الملاء
الحاضرين هب (كاءنه بهت ) لا يدرى ما يجيبنى به .))
(328)
بلكه شما حريص تر و از پيغمبر دورتريد من از نظر روحى و جسمى نزديكترم
، من حق خود را طلب كردم و شما مى خواهيد ميان من و حق خاص من حائل و
مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. ايا آنكه حق خويش را مى خواهد حريص
تر است يا آنكه به حق ديگران چشم دوخته است ؟ همين كه او را با نيروى
استدلال كوبيدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگويد.
معلوم نيست اعتراض كننده چه كسى بوده ؟ و اين اعتراض در چه وقت بوده
است ؟ ابن ابى الحديد مى گويد: اعتراض كننده سعد و قاص بوده آن هم در
روز شورا، سپس مى گويد: ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ، ابو
عبيده جراح بوده در روز سقيفه .
در دنباله همان جمله ها چنين آمده است :
(( اللهم انى استعديك على
قريش و من اءعانهم فانهم قطعوا رحمى ، و صغروا عظيم منزلتى ، و اجمعوا
على منازعتى اءمرا هو لى . ))
(329)
خدايا از ظلم قريش ، و همدستان آنها به تو شكايت مى كنم ، اينها با من
قطع رحم كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند، اتفاق كردند كه
در مورد امرى كه حق خاص من بود بر ضد من قيام كنند.
ابن ابيالحديد در ذيل جمله هاى بالا مى گويد:
كلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شكايت از ديگران و اين كه
حق مسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و مؤ يد نظر اماميه
است كه مى گويند: على با نص مسلم تعيين شده و هيچ كس حق نداشت به هيچ
عنوان بر مسند خلافت قرار گيرد ولى نظر به اين كه حمل اين كلمات بر
آنچه كه از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسيق يا تكفير ديگران است
،
لازم است ظاهر آنها را تاءويل كنيم ، اين كلمات مانند آيات متشابه قرآن
است كه نمى توان ظاهر آنها را گرفت .
ابن ابى الحديد، خود طرفدار افضليت و اصلحيت على عليه السلام است ،
جمله هاى نهج البلاغه تا آنجا كه مفهوم احقيت مولى را مى رساند از نظر
ابن ابى الحديد نيازى به توجيه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از
نظر او نياز به توجيه دارد كه تصريح شده است كه خلافت حق خاص على بوده
است ، و اين جز با منصوصيت و اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از
جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد، متصور نيست . مردى از
بنى اسد از اصحاب على عليه السلام از آن حضرت مى پرسد:
(( كيف دفعكم قومكم عن هذا
المقام و انتم احق به .))
چطور شد كه قوم شما، شما را از خلافت باز داشتند و حال آنكه شما شايسته
تر بوديد؟
اميرمؤ منان عليه السلام به پرسش او پاسخ گفت . اين پاسخ همان است كه
به عنوان خطبه 160 در نهج البلاغه مسطور است ، على عليه السلام صريحا
در پاسخ گفت : در اين جريان جز طمع و حرص از يك طرف ، و گذشت (بنا به
مصلحتى ) از طرف ديگر، عاملى در كار نبود:
(( فانها كانت اءثرة شحت
عليها نفوس قوم ، و سخت عنها نفوس آخرين .
))
(330)
اين سؤ ال و جواب در دوره خلافت على عليه السلام ، درست در همان زمانى
كه على عليه السلام با معاويه و نيرنگهاى او درگير بود واقع شده است ،
اميرالمؤ منين عليه السلام خوش نداشت كه در چنين شرائطى اين مساءله طرح
شود لهذا به صورت ملامت گونه اى قبل از جواب به او گفت : كه آخر، هر
پرسشى جائى دارد، حالا وقتى نيست كه درباره گذشته بحث كنيم ، مساءله
روز ما مساءله معاويه است ((
و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان ... ))
اما در عين حال همان طور كه روش معتدل هميشگى او بود از پاسخ دادن و
روشن كردن حقايق گذشته خوددارى نكرد.
در خطبه ((شقشقيه ))
صريحا مى فرمايد: (( اءرى
تراثى نهبا ))
(331) يعنى حق موروثى خود را مى ديدم كه به غارت برده
مى شود. بديهى است كه مقصود از وراثت ، وراثت فاميلى و خويشاوندى نيست
، مقصود، وراثت معنوى و الهى است .
لياقت و فضيلت
از مساءله نص صريح و حق مسلم و قطعى كه بگذريم مساءله لياقت و
فضيلت مطرح مى شود، در اين زمينه نيز مكرر در نهج البلاغه سخن به ميان
آمده است ، در خطبه ((شقشقيه
)) مى فرمايد:
(( واءما و الله لقد
تقمصها (فلان ) (ابن ابى قحافة ) و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب
من الرحى . ينحدر عنى السيل ، و لا يرقى الى الطير.
))
(332)
به خدا سوگند كه پسر ابوقحافه خلافت را مانند پيراهنى به تن كرد در
حالى كه مى دانست آن محورى كه اين دستگاه بايد بر گرد آن بچرخد من هستم
. سرچشمه هاى علم و فضيلت از كوهسار شخصيت من سرازير مى شود و شاهباز و
هم انديشه بشر از رسيدن به قله عظمت من باز مى ماند.
در خطبه 195، اول مقام تسليم و ايمان خود را نسبت به رسول اكرم صلى
الله عليه و آله و سپس فداكارى ها و مواسات هاى خود را در مواقع مختلف
يادآورى مى كند و بعد جريان وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در
حالى كه سرش بر سينه او بود، و آنگاه جريان غسل دادن پيغمبر صلى الله
عليه و آله را به دست خود نقل مى كند در حالى كه فرشتگان او را در اين
كار كمك مى كردند و او زمزمه فرشتگان را مى شنيد و حس مى كرد كه چگونه
دسته اى مى آيند و دسته اى مى روند و بر پيغمبر صلى الله عليه و آله
درود مى فرستند. و تا لحظه اى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله را در
مدفن مقدسش به خاك سپردند زمزمه فرشتگان يك لحظه هم از گوش على عليه
السلام قطع نگشته بود. بعد از يادآورى موقعيتهاى مخصوص خود از مقام
تسليم و عدم انكار (برخلاف بعضى صحابه ديگر) گرفته تا فداكارى هاى بى
نظير و تا قرابت خود با پيغمبر صلى الله عليه و آله تا جائى كه جان
پيغمبر صلى الله عليه و آله در دامن على عليه السلام از تن مفارقت مى
كند چنين مى فرمايد:
(( فمن ذا احق به منى حيا
و ميتا.(333)
))
چه كسى از من به پيغمبر در زمان حيات و بعد از مرگ او سزاوارتر است
؟...
قرابت و نسب
چنان كه مى دانيم پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله سعد
بن عباده انصارى مدعى خلافت شد و گروهى از افراد قبيله اش دور او را
گرفتند، سعد و اتباع وى محل سقيفه را براى اين كار انتخاب كرده بودند،
تا آنكه ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح آمدند مردم را از توجه به سعد بن
ابى عباده باز داشتند و از حاضرين براى ابوبكر بيعت گرفتند، در اين
مجمع سخنانى ميان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مختلفى در تعيين
سرنوشت نهائى اين جلسه تاءثير داشت .
يكى از به اصطلاح برگهاى برنده اى كه مهاجران و طرفداران ابوبكر مورد
استفاده قرار دادند اين بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از
قريش است و ما از طائفه پيغمبريم . ابن ابى الحديد در ذيل شرح خطبه
65 مى گويد:
عمر به انصار گفت : ((عرب هرگز به امارت
و حكومت شما راضى نمى شود زيرا پيغمبر از قبيله شما نيست ، ولى عرب
قطعا از اين كه مردى از فاميل پيغمبر صلى الله عليه و آله حكومت كند،
امتناع نخواهد كرد... كيست كه بتواند با ما در مورد حكومت و ميراث
محمدى معارضه كند و حال آنكه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم
)).
و باز چنان كه مى دانيم على عليه السلام در حين اين ماجراها مشغول
وظائف شخصى خود در مورد جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله بود. پس از
پايان جريان على عليه السلام از افرادى كه در آن مجمع حضور داشتند
استدلالهاى طرفين را پرسيد و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد كرد.
سخنان على عليه السلام در اينجا همانها است كه سيد رضى آنها را در خطبه
65 آورده است .
على عليه السلام پرسيد: انصار چه مى گفتند؟
گفتند: حكمفرمائى از ما و حكمفرماى ديگرى از شما باشد.
چرا شما بر رد نظريه آنها به سفارشهاى پيغمبر اكرم درباره آنها استدلال
نكرديد كه فرمود: با نيكان انصار نيكى كنيد و از بدان آنان در گذريد؟!
اينها چه جور دليل مى شود؟
اگر بنا بود حكومت با آنان باشد، سفارش درباره آنان معنى نداشت ، اين
كه به ديگران درباره آنان سفارش شده است دليل است كه حكومت با غير آنان
است .
خوب ! قريش چه مى گفتند؟
استدلال قريش اين بود كه آنها شاخه اى از درختى هستند كه پيغمبر اكرم
صلى الله عليه و آله نيز شاخه ديگر از آن درخت است .
(( احتجوا بالشجرة و
اضاعوا الثمرة )) ، با
انتساب خود به شجره وجود پيغمبر صلى الله عليه و آله براى صلاحيت خود
استدلال كردند اما ميوه را ضايع ساختند.
يعنى اگر شجره نسبت معتبر است ، ديگران شاخه اى از آن درخت مى باشند كه
پيغمبر يكى از شاخه هاى آن است اما اهل بيت پيغمبر ميوه آن شاخه اند.
در خطبه 160 كه ... سؤ ال و جوابى است از يك مرد اسدى با على عليه
السلام ، و آن حضرت به مساءله نسب نيز استدلال مى كند، عبارت اين است :
(( اءما الاستبداد علينا
بهذا المقام و نحن الاءعلون نسبا و الاءشدون برسول الله برسول الله صلى
الله عليه و آله نوطا. ))
(334)
استدلال به نسبت از طرف على عليه السلام نوعى جدل منطقى است ، نظر بر
اين كه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مى دادند على عليه السلام مى
فرمود: از هر چيز ديگر، از قبيل نص و لياقت و افضليت گذشته ، اگر همان
قرابت و نسب را كه مورد استناد ديگران است ، ملاك قرار دهيم ، باز من
از مدعيان خلافت ، اولايم .
يگانه عيبى
(335) كه به على گرفتند براى خلافت (عيب واقعى كه نمى
توانستند بگيرند) اين بود كه گفتند: عيب على اين است كه خنده روست و
مزاح مى كند، مردى بايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسد،
وقتى به او نگاه مى كنند بى جهت هم شده از او بترسند.
(اگر خليفه واقعا بايد اين طور باشد) پس چرا پيغمبر اين جور نبود؟ خدا
كه درباره پيغمبر مى فرمايد:
(( فبما رحمة من الله لنت
لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك .
(336) ))
اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى ، نمى توانستى مسلمين را جذب
كنى و مسلمين از دور تو مى رفتند.
پس سبك و متود و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى پسندد لين
بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است نه عبوس بودن و خشن بودن
آن طور كه على عليه السلام درباره خليفه دوم مى فرمايد:
(( فصيرها فى حوزة خشناء
يغلظ كلمها، و يخشن مسها و يكثر العثار فيها، و الاعتذار منها.))
(337)
ابوبكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن ، مردم از او مى
ترسيدند، عبوس (مثل مقدسهاى ما) و خشن كه ابن عباس مى گفت فلان مسئله
را تا عمر زنده بود جراءت نكردم طرح كنم و گفتم :
(( درة عمر اهيب من سيف
حجاج ))
(338) تازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است . چرا
بايد اين جور باشد؟! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو و مزاح مى كرد
ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود.
برادرش عقيل چند روز بچه هايش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد، مى خواهد
صحنه بسازد، آن چنان اين طفلكها را گرسنگى مى دهد كه چهره آنها از
گرسنگى تيره مى شود ((
كالعظلم ))
(339) ، بعد على را دعوت مى كند و به او مى گويد: اين
بچه هاى گرسنه برادرت را ببين ، قرض دارم ، گرسنه هستم ، چيزى ندارم ،
به من كمك كن . مى فرمايد: ((بسيار خوب ،
از حقوق خودم از بيت المال به تو مى دهم )).
برادر جان ! همه حقوق تو چه هست ؟! چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من
برسد؟! دستور بده از بيت المال بدهند. على عليه السلام دستور مى دهد
آهنى را داغ و قرمز مى كنند و جلوى عقيل كه كور بود مى گذارند و مى
فرمايد: برادر! برادر. عقيل خيال كرد كيسه پول است . تا دستش را دراز
كرد سوخت . خود عقيل مى گويد: مثل يك گاو ناله كردم . تا ناله كرد
فرمود:
(( ثكلتك الثواكل ، يا
عقيل ! اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه ، و تجرنى الى نار سجرها
جبارها لغضبه .(340)
))
همان على يى كه در مسائل شخصى و فردى اين قدر نرم است ، در مسائل اصولى
، در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازه
صلابت دارد؛ و همان عمر كه در مسائل شخصى اين همه خشونت داشت و با زنش
با خشونت رفتار مى كرد، با پسرش با خشونت رفتار مى كرد، با معاشرانش با
خشونت رفتار مى كرد؛ در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مى داد.
مسئله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد؛ كه سهام مسلمين را به تفاوت
بدهند براساس يك نوع مصلحت بينى ها و سياست بازى ها، يعنى بر خلاف سيره
پيغمبر. در مسائل اصولى انعطاف داشت و در مسائل فردى خشونت ، و حال
آنكه پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام در مسائل فردى نرم
بودند و در مسائل اصولى با صلابت .
خلافت بعد از عمر(341)
مى دانيم عمر وقتى كه ضربت خورد و خودش احساس كرد كه رفتنى است
، براى بعد از خودش ، در واقع بدعتى به وجود آورد، يعنى كارى كرد كه نه
پيغمبر كرده بود و نه حتى ابوبكر؛ نه مطابق عقيده ما شيعيان كه مدارك
اهل تسنن نيز بر آن دلالت دارد (حالا در عمل قبول نداشته باشند، مطلب
ديگرى است ) خلافت را به شخص معينى كه پيغمبر در زمان خودش معرفى و
تعيين كرده بود يعنى على عليه السلام واگذار كرد و نه مطابق آنچه كه
امروز اهل تسنن مى گويند كه پيغمبر كسى را تعيين نكرد بلكه امت بايد
خودشان كسى را انتخاب كنند و پيغمبر اين كار را به انتخاب امت و شوراى
امت واگذار كردند عمل كرد، و هم چنين نه كارى را كه ابوبكر كرد، انجام
داد؛ چون ابوبكر وقتى مى خواست بميرد، براى بعد از خود، شخص معينى را
تعيين كرد كه خود عمر بود.
كار ابوبكر نه با عقيده شيعه جور در مى آيد، نه با عقيده اهل تسنن .
كار عمر نه با عقيده شيعه جور در مى آيد، نه با عقيد اهل تسنن و نه با
كار ابوبكر. يك كار جديد كرد و آن اين بود كه شش نفر از چهره هاى درجه
اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب كرد، ولى شورايى نه به صورت به
اصطلاح دموكراسى ، بلكه به صورت آريستوكراسى ، يعنى يك شوراى نخبگان كه
نخبه ها را هم خودش انتخاب كرد: على عليه السلام (چون على را كه نمى شد
كنار زد)، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد و قاص و عبدالرحمن بن عوف .
در آن وقت ، در ميان صحابه پيغمبر، از اينها متشخص تر نبود بعد خودش
گفت : تعداد افراد اين شورا جفت است (معمولا مى بينيد كه تعداد افراد
شوراها را طاق قرار مى دهند كه وقتى راءى گرفتند، تعداد هر طرف كه
حداقل نصف به علاوه يك باشد، آن طرف برنده است .)؛ اگر سه نفر يك راءى
را انتخاب كردن و سه نفر ديگر راءى ديگر را، هر طرف كه عثمان بود، آن
طرف برنده است . خوب ، اگر شورا است ، تو چرا براى مردم تكليف معين مى
كنى ؟!
تركيب شورا
شورا طورى تركيب شده بود كه عمر خودش هم مى دانست كه بالاءخره
خلافت به عثمان مى رسد، چون على عليه السلام قطعا راءى سه به علاوه يك
نداشت . حداكثر اين بود كه على سه نفر داشته باشد كه مسلما عثمان در
ميان آنها نبود، زيرا عثمان رقيبش بود. پس عثمان قطعا برنده است . از
نظر عمر، على عليه السلام يا دو نفر داشت : خودش بود و زبير (چون زبير
آن وقت با على بود)، و يا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف ، طرف على را
گرفت ، حداكثر سه نفر داشت .
اين است كه على عليه السلام در ((نهج
البلاغه )) مى فرمايد:
(( فصغا رجل منهم لضغنه ،
و مال الآخر لصهره .(342)
))
فلان شخص به دليل كينه اى كه با من داشت ، از حق منحرف شد، و فلان شخص
ديگر به خاطر رعايت رابطه قوم و خويشى و وصلت كارى خودش ، راءيش را به
آن طرف داد.
خود عمر هم اينها را پيش بينى مى كرد. به هر حال نتيجه اين شد كه زبير
گفت : من راءيم را دادم به على ؛ طلحه گفت : من راءيم را دادم به عثمان
؛ سعد هم كنار رفت ؛ كار دست عبدالرحمن بن عوف باقى ماند، به هر طرف كه
راءى مى داد، او انتخاب مى شد.
عبدالرحمن مى خواست خودش را بى طرف نگه دارد. عمر گفت : اينها بايد سه
روز در اتاقى محبوس باشند و بنشينند و نظرشان را يكى بكنند. جز براى
نماز و حوائج ضرورى ، حق ندارند بيرون بيايند. (اين هم يك زورى بود كه
عمر گفت ) بعد يك عده مسلح فرستاد كه اگر اينها تصميم نگرفتند، شما حق
كشتنشان را داريد. خيلى عجيب است ! بعد از سه روز اينها آمدند بيرون ،
تمام چشمها در انتظارند كه ببينند نتيجه چه شد. بنى اميه از تيپ عثمان
بود و بنى هشام و نيكان صحابه پيامبر هم چون ابوذر و عمار كه زياد هم
بودند، طرفدار على عليه السلام اينان شور و هيجان داشتند كه بلكه قضيه
به نفع على عليه السلام تمام شود. ولى حضرت قبل از اين ، خودش به طور
خصوصى به افراد مى گفت كه من مى دانم پايان كار چيست ، ولى نمى توانم و
نبايد خودم را كنار بكشم كه بگويند: او خودش نمى خواست و اگر مى آمد،
مسلما همه ، اتفاق آراء پيدا مى كردند.
عبدالرحمن اول آمد سراغ على عليه السلام ، گفت : على ! آيا حاضرى با من
بيعت كنى ، به اين شرط كه خلافت را به عهده بگيرى و بر طبق كتاب الله
(قرآن ) و سنت پيغمبر و سيره شيخين عمل كنى ؟ يعنى علاوه بر كتاب الله
و سنت ، يك امر ديگر هم اضافه شد: سيره يعنى روش . روش زمامدارى و
رهبرى تو، همان روش شيخين (ابوبكر و عمر) باشد. ببينيد على چگونه در
اينجا بر سر دو راهى تاريخ قرار مى گيرد. در چنين موقعيتى هر كس پيش
خود به على مى گويد: اكنون وقت تصاحب خلافت است ، دو راهى تاريخ است ،
خلافت را يا بايد بنى اميه ببرند يا تو. يك دروغ مصلحتى بگو، ولى على
گفت : حاضرم قبول بكنم كه به كتاب الله و سنت رسول الله و روشى كه خودم
انتخاب مى كنم ، عمل كنم .
عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤ ال را تكرار كرد. عثمان گفت
: حاضرم ؛ در صورتى كه نه به كتاب الله عمل كرد، نه به سنت رسول الله و
نه حتى به روش شيخين . اين قضيه سه بار تكرار شد. عبدالرحمن مى دانست
كه على از حرف خودش بر نمى گردد و نمى آيد در اينجا روش رهبرى شيخين
را امضا كند و بعد گفته خود را پس بگيرد. در اين صورت ، على عليه
السلام خودش را قربانى خلافت كرده بود. در هر سه نوبت ، على عليه
السلام پاسخ داد: بر طبق كتاب الله ، و سنت رسول الله و روشى كه خودم
انتخاب مى كنم و اجتهاد راءى آن طور كه خودم اجتهاد مى كنم عمل مى كنم
. عبدالرحمن گفت : پس قضيه ثابت است ، تو نمى خواهى به روش آن دو نفر
باشى ، تو مردود هستى . قبا عثمان بيعت كرد.
عثمان به اين شكل خليفه شد. ولى همين عثمان ، نه تنها امثال عمار و
ابوذر را به زندان انداخت ، تبعيد كرد، شلاق زد و عمار را آن قدر كتك
زد كه اين مرد شريف ، فتق پيدا كرد، بلكه وقتى كه سوار كار شد، كم كم
به همين عبدالرحمن بن عوف هم اعتنايى نمى كرد، به طورى كه عبدالرحمن در
پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتى من مردم ، راضى
نيستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند.
|