ج . جويبر و ذلفا(260)
جويبر يكى از اصحاب صفه
(261) بود. رسول خدا و هم چنين افراد مسلمين به آنها
محبت مى كردند و زندگى آنها را اداره مى كردند. يك روز رسول اكرم نگاهى
به جويبر كرد و فرمود: جويبر! چقدر خوب بود كه زن مى گرفتى ، هم احتياج
جنسى تو رفع مى شد و هم آن زن كمك تو بود در كار دنيا و آخرت . گفت :
يا رسول الله ! كسى زن من نمى شود؛ نه حسب دارم و نسب ، نه مال و نه
جمال ؛ كدام زن رغبت مى كند كه زن من بشود؟ فرمود:
(( يا جويبر ان الله قد
وضع بالاسلام من كان فى الجاهلية شريفا، و شرف من كان فى الجاهلية
وضيعا، و اعز بالاسلام من كان فى الجاهلية ذليلا.))
جويبر! خداوند به سبب اسلام ارزشها را تغيير داد. بهاى بسيار چيزها را
كه در سابق پايين بود، بالا برد و بهاى بسيار چيزها را كه در گذشته
بالا بود، پايين آورد. بسيارى از افراد در نظام غلط جاهليت محترم بودند
و اسلام آنها را سرنگون كرد و از اعتبار انداخت و بسيارى در جاهليت
حقير و بى ارزش بودند و اسلام آنها را بلند كرد.
(( فالناس اليوم كلهم
اءبيضهم و اءسودهم و قرشهم و عربهم و عجمهم من آدم و ان آدم خلقه الله
من طين . ))
امروز مردم همان طور شناخته مى شوند كه هستند. اسلام به آن چشم به همه
نگاه مى كند كه سفيد و سياه و قرشى و غير قرشى و عرب و عجم همه فرزندان
آدم اند و آدم هم از خاك آفريده شده .
اى جويبر! محبوب ترين مردم در نزد خدا كسى است كه مطيع تر باشد نسبت به
امر خدا و هيچ كس از مسلمين مهاجر و انصار كه در خانه هاى خود هستند و
زندگى مى كنند بر تو برترى ندارند مگر به ميزان و مقياس تقوى .
بعد فرمود: حركت كن برو به خانه زياد بن لبيد انصارى ، به او بگو: رسول
خدا مرا پيش تو فرستاده كه از دختر تو ذلفا براى خود خواستگارى كنم .
جويبر به دستور رسول خدا به خانه زياد بن لبيد رفت . زياد از محترمين
انصار و اهل مدينه بود. در آن وقت كه جويبر وارد شد عده اى از قوم و
قبيله اش در خانه اش بودند. اجازه ورود خواست ، اجازه دادند و وارد شد
و نشست . رو كرد به زياد و گفت : از طرف رسول خدا پيغامى دارم ، آن را
محرمانه بگويم يا علنى ؟ زياد گفت : پيغام رسول خدا مايه افتخار من است
، البته علنى بگو. گفت : رسول خدا مرا فرستاده براى خواستگارى دخترت
ذلفا براى خودم . حالا تو چه مى گويى ؟ بگو تا خبرش را براى پيغمبرم
ببرم . زياد با تعجب پرسيد: كه پيغمبر تو را فرستاده به خواستگارى ؟!
گفت : بلى پيغمبر فرستاد. من كه دروغ به پيغمبر نمى بندم . گفت : آخر
رسم ما اين نيست كه دختر بدهيم به غير هم شاءنهاى خودمان از انصار. تو
برو من خودم پيغمبر را ملاقات مى كنم .
جويبر بيرون آمد. از طرفى فكر مى كرد در آنچه پيغمبر فرموده بود كه
خداوند به وسيله اسلام تفاخر به قبايل و عشاير و اسناب را از بين برده
، و از طرفى به سخن اين مرد فكر مى كرد كه گفت : ما رسم نداريم به غير
هم شاءنهاى خودمان دختر بدهيم . با خود گفت : حرف اين مرد با تعليمات
قرآن مباينت دارد. همان طورى كه مى رفت آهسته اين جمله از او شنيده شد:
(( و الله ما بهذا نزل
القرآن ، و لا بهذا ظهرت نبوة محمد.
)) (به خدا كه تعليمات نازله در قرآن اين نيست كه زياد بن
لبيد گفت . پيغمبر براى چنين سخنانى مبعوث نشده است ).
همان طور كه جويبر مى رفت و اين سخنان را با خود زمزمه مى كرد، ذلفا
دختر زياد اين حرفها را شنيد، از پدرش پرسيد قصه چه بود؟ زياد عين قضيه
را نقل كرد. دخترك گفت : به خدا قسم كه جويبر دروغ نمى گويد. كارى نكن
كه جويبر برگردد پيش پيغمبر در حالى كه جواب ياءس شنيده باشد. بفرست
جويبر را برگردانند.
همين كار را كردند و جويبر را به خانه برگردانيدند. خودش شخصا رفت حضور
رسول اكرم و گفت : پدر و مادرم قربانت ! جويبر همچو پيغامى از طرف تو
آورد و آخر ما رسم نداريم جز به كفو و هم شاءن و هم طبقه خودمان دختر
بدهيم . فرمود:
(( يا زياد، جويبر مؤ من و
المؤ من كفو المؤ م ، و المسلمة .))
(262)
(زياد! جويبر مؤ من است و مرد مؤ من كفو و هم شاءن زن مؤ منه است و مرد
مسلمان كفو و هم شاءن زن مسلمان است .)
با اين خيالات مانع ازدواج دخترت نشو، زياد برگشت و قضايا را براى
دخترش نقل كرد. ذلفا گفت : من بايد راضى باشم ، و چون پيغمبر او را
فرستاده من راضى ام . زياد دست جويبر را گرفت و به ميان قوم خود برد و
طبق سنت پيغمبر دختر خود را به اين مرد فقير سياه داد.
(بعد از عروسى اين دو(263)
) جهادى پيش آمد. جويبر با همان نشاطى كه مخصوص مردان با ايمان است زير
پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد.
(264)
د. مبارزه با نقاط ضعف
(265)
او از نقاط ضعف مردم و جهالت هاى آنان استفاده نمى كرد، بر عكس
، با آن نقاط ضعف مبارزه مى كرد و مردم را به جهالتشان واقف مى ساخت
(كه به عنوان نمونه شاهدى ذكر مى كنيم .)
رسول اكرم صلى الله عليه و آله
(266) پسرى دارد از ماريه قبطيه به نام ابراهيم بن رسول
الله . اين پسر كه مورد علاقه رسول اكرم صلى الله عليه و آله است در
هجده ماهگى از دنيا مى رود. رسول اكرم كه كانون عاطفه بود قهرا متاءثر
مى شود و حتى اشك مى ريزد و مى فرمايد: دل مى سوزد و اشك مى ريزد، اى
ابراهيم ما به خاطر تو محزونيم ولى هرگز چيزى بر خلافت رضاى پروردگار
نمى گوييم . تمام مسلمين ، ناراحت و متاءثر به خاطر اين كه غبارى از
حزن بر دل مبارك پيغمبر اكرم نشسته است . همان روز تصادفا خورشيد منكسف
مى شود و مى گيرد. مسلمين شك نكردند كه گرفتن خورشيد، هماهنگى عالم
بالا بود به خاطر پيغمبر. يعنى خورشيد گرفت براى اين كه فرزند پيغمبر
از دنيا رفته .(267)
اين مطلب در ميان مردم مدينه پيچيد و زن و مرد يك زبان شدند كه ديدى !
خورشيد به خاطر حزنى كه عارض پيغمبر اكرم شد گرفت ؛ در حالى كه پيغمبر
به مردم نگفته العياذ بالله كه گرفتن خورشيد به خاطر اين بوده . اين
امر سبب شد كه عقيده و ايمان مردم به پيغمبر اضافه شود، و مردم هم در
اين گونه مسائل بيش از اين فكر نمى كنند.
ولى پيغمبر چه مى كند؟ پيغمبر نمى خواهد از نقاط ضعف مردم براى هدايت
مردم استفاده كند، مى خواهد از نقاط قوت مردم استفاده كند، پيغمبر نمى
خواهد از جهالت و نادانى مردم به نفع اسلام استفاده كند، مى خواهد از
علم و معرفت مردم استفاده بكند. پيغمبر نمى خواهد از ناآگاهى و غفلت
مردم استفاده كند، مى خواهد از بيدارى مردم استفاده كند، چون قرآن به
او دستور داده : (( ادع
الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن .
))
(268) وسائلى ذكر كرده . (پيغمبر نفرمود:) عوام چنين
حرفى از روى جهالتشان گفته اند، ((
خذ الغايات و اترك المبادى ))
،(269)
بالاءخره نتيجه خوب از اين گرفته اند. ما هم كه به آنها نگفتيم ، ما در
اينجا سكوت مى كنيم . سكوت هم نكرد، آمد بالاى منبر صحبت كرد، خاطر
مردم را راحت كرد، گفت : اين كه خورشيد گرفت به خاطر بچه من نبود.
ه مبارزه با بت پرستى
(270)
در تاريخ مى نويسند: وقتى كوروش وارد بابل شد، مردم را در
اعتقادشان آزاد گذاشت ، يعنى بت پرستها را در بت پرستى ، حيوان پرستها
را در حيوان پرستى و... همه را آزاد گذاشت و هيچ محدوديتى براى آنان
قائل نشد، در معيار غربى ، كوروش يك مرد آزادى خواه به حساب مى آيد.
زيرا او به آزادى بر مبناى تمايلات و خواستهاى مردم احترام گذاشته است
.
ولى در تاريخ ، ماجراى ابراهيم خليل را هم درج كرده اند. حضرت ابراهيم
، بر عكس كوروش معتقد بود كه اين گونه عقايد جاهلانه مردم ، عقيده نيست
، زنجيرهائى است كه عادات سخيف بشر به دست و پاى او بسته است . او نه
تنها به اين نوع عقائد احترام نگذاشت بلكه در اولين فرصتى كه به دست
آورد بتها و معبودهاى دروغين مردم را در هم شكست و تبر را هم به گردن
بت بزرگ انداخت و از اين راه اين فكر را در مردم القا كرد كه به عاجز
بودن بتها پى ببرند و به تعبير قرآن به خود باز گردند و خود انسانى و
والاى خويش را بشناسند.
با معيارهاى غربى كار ابراهيم خليل بر ضد اصول آزادى و دموكراسى است ،
چرا؟ چون آنها مى گويند: بگذاريد هر كس هر كارى دلش مى خواهد بكند،
آزادى يعنى همين . اما منطق انبياء غير از منطق انسان امروز غربى است .
رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در نظر بگيريد، آيا وقتى كه آن حضرت
وارد مكه شد، همان كارى را كرد كه كوروش در بابل انجام داد؟ يعنى گفت :
به من ارتباط ندارد، بگذار هر كه هر كار مى خواهد بكند، اينها خودشان
به ميل خودشان اين راه را انتخاب كرده اند پس بايد آزاد باشند، يا آنكه
نظير
(271) كار ابراهيم عليه السلام را پيغمبر اكرم صلى الله
عليه و آله ، در فتح مكه انجام داد.
آن حضرت به بهانه آزادى عقيده ، بتها را باقى نگذاشت . به عكس ، ديد
اين بتها عامل اسارت فكرى مردمند و صدها سال است كه فكر اين مردم اسير
اين بتهاى چوبى و فلزى و...ديد،
شده است ، اين بود كه به عنوان اولين اقدام بعد از فتح (مكه )، تمام
آنها را در هم شكست و مردم را واقعا آزاد كرد.
از ديدگاه اسلام ،
(272) آزادى و دمكراسى بر اساس آن چيزى است كه تكامل
انسانى انسان ايجاب مى كند، يعنى آزادى ، حق انسان بما هو انسان است ،
حق ناشى از استعدادها انسانى انسان است ، نه حق ناشى از ميل افراد و
تمايلات آنها.
دمكراسى در اسلام يعنى انسانيت رها شده ، حال آنكه اين واژه در قاموس
غرب معناى حيوانيت رها شده را متضمن است .
اسلام و آزادى
(273)
عمل صحيح ، عمل خاتم الانبياست . سالهاى متمادى با عقيده بت
پرستى مبارزه كرد تا فكر مردم را آزاد كند. اگر غرب جاهليت هزار سال
ديگر هم مى ماند همان بت را پرستش مى كرد (همان طورى كه حتى در ملتهاى
متمدن مثل ژاپن هنوز بت پرستى وجود دارد) و يك قدم به سوى ترقى و تكامل
بر نمى داشت . اما پيغمبر آمد اين زنجير اعتقادى را از دست و پاى آنها
باز كرد و فكرشان را آزاد نمود. ((
و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم
)) .
(274) قرآن ، اسم آن چيزى را كه اروپايى مى گويد: بشر
را بايد در آن آزاد گذاشت ، زنجير مى گذارد. مى گويد: شكر اين را بكنيد
كه خدا به وسيله اين پيغمبر اين بارهاى گران يعنى خرافه ها را از دوش
شما برداشت . اين زنجيرهايى را كه خودتان به دست پاى خودتان بسته
بوديد، برداشت .
حتى
(275) در زمان خلفا (من كار ندارم كه كارشان فى حدذاته
صحيح بوده يا صحيح نبوده است ) مسلمين كه هجوم بردند، نرفتند به مردم
بگويند: بايد مسلمان بشويد. حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير
بسته بودند، مسلمين با حكومتها جنگيدند ملتها را آزاد كردند. اين دو را
با همديگر اشتباه مى كنند. مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند، با
دولتهاى جبار مى جنگيدند كه ملتهايى را آزاد كردند و به همين دليل
ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند. چرا تاريخ مى گويد: وقتى كه
سپاه مسلمين وارد مى شد مردم با دسته هاى گل به استقبالشان مى رفتند؟
چون آنها را فرشته نجات مى دانستند. اينها را برخى با يكديگر اشتباه مى
كنند كه ((عجب ! مسلمين به ايران حمله
كردند. لابد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها
گفتند: حتما بايد اسلام اختيار بكنيد)).
آنها به مردم كار نداشتند، با دولتهاى جبار كار داشتند. دولتها را خرد
كردند، بعد مردمى را كه همين قدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان
آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان
نشويد در شرايط ديگرى با شما قرارداد مى بنديم كه آن شرايط را شرايط
ذمه مى گويند و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده
است .
در جنگ بدر(276)
اسرار را آورده بودند. طبق معمول اسير را براى اين كه فرار نكند مى
بندند. آوردند پيش پيغمبر، پيغمبر يك نگاهى به اينها كرد و بى اختيار
تبسم نمود. آنها گفتند: ما از تو خيلى دور مى دانستيم كه به حال ما
شماتت بكنى . فرمود: شماتت نيست ، من بينم شما را به زور اين زنجيرها
بايد به سوى بهشت ببرم ، به زور من بايد اين عقائد را از شما بگيرم .
بنابراين بسيار تفاوت است ميان آزادى تفكر و آزادى عقيده . اگر اعتقادى
بر مبناى تفكر باشد، عقيده اى داشته باشيم كه ريشه آن تفكر است ، اسلام
چنين عقيده اى را مى پذيرد، غير از اين عقيده را، اساسا قبول ندارند.
آزادى اين عقيده آزادى فكر است . اما عقائيد كه بر مبناهاى وراثتى و
تقليدى و از روى جهالت به خاطر فكر نكردن و تسليم شدن در مقابل عوارض
ضد فكر در انسان پيدا شده است ، اينها را هرگز به نام آزادى عقيده نمى
پذيرد.
ى . مبارزه باتعصبات
نژادى و قومى
(277)
به اعتراف همه مورخين ، حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله در
مواقع زياد اين جمله را تذكر مى داد:
(( اينها الناس كلكم لادم
و ادم من تراب . لا فضل لعربى على عجمى الا بالتقوى .
))
(278)
يعنى همه شما فرزندان آدم هستيد و آدم از خاك آفريده شده است ، عرب نمى
تواند بر غير عرب دعوى برترى كند مگر به پرهيزكارى .
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در روايتى افتخار به اقوام گذشته را
يك چيز گندناك مى خواند و مردمى را كه بدين گونه از كارهاى خود را
مشغول مى كنند به ((جعل
)) (سوسك ) تشبيه مى كند. اصل روايت چنين است :
(( ليدعن رجال فخرهم
باءقوام ، انما هم فحم من فحم جهنم او ليكونن اهون على الله من الجعلان
التى تدفع بانفها النتن .))
(279)
يعنى آنان كه به قوميت خود تفاخر مى كنند، اين كار را رها كنند و
بدانند كه آن مايه هاى افتخار، جز زغال جهنم نيستند و اگر آنان دست از
اين كار نكشند، نزد خدا از جعلهايى كه كثافت را با بينى خود حمل مى
كنند پست تر خواهند بود.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سلمان ايرانى و بلال حبشى را همان
گونه با آغوش باز مى پذيرفت كه فى المثل ابوذر غفارى و مقداد بن اسود
كندى و عمار ياسر را، و چون سلمان فارسى توانسته بود گوى سبقت را از
ديگران بر بايد به شرف ((
سلمان منا اهل البيت ))
(280) نائل شد.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله همواره مراقبت مى كرد كه در ميان مسلمين
پاى تعصباب قومى كه خواه ناخواه عكس العمل هايى در ديگران ايجاد مى كرد
به ميان نيايد. در جنگ احد يك جوانى ايرانى در ميان مسلمين بود. اين
جوان مسلمان ايرانى پس از آنكه ضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد،
از روى غرور گفت : (( خذها
و انا الغلام الفارسى ))
يعنى اين ضربت را از من تحويل بگير كه منم يك جوان ايرانى . پيغمبر
اكرم صلى الله عليه و آله احساس كرد كه هم اكنون اين سخن تعصبات ديگران
را بر خواهد انگيخت ؛ فورا به آن جوان فرمود: كه چرا نگفتى منم يك جوان
انصارى ؛(281)
يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلكت مربوط است افتخار نكردى و پاى
تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى ؟
در جاى ديگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
(( الان ان العربية ليست
باب والد و لكنها لسان ناطق فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه .(282)
))
يعنى عربيت پدر كسى به شمار نمى رود و فقط به زبان گويايى است . آن كه
عملش نتواند او را به جايى برساند، حسب و نسبش هم او را به جايى نخواهد
رساند.
در روضه كافى مى نويسد: روزى سلمان فارسى در مسجد پيغمبر نشسته بود.
عده اى از اكابر اصحاب نيز حاضر بودند. سخن از اصل و نسب به ميان آمد.
هر كسى درباره اصل و نسب خود چيزى مى گفت و آن را بالا مى برد. نوبت به
سلمان رسيد. به او گفتند: تو از اصل و نسب خودت بگو. اين مرد فرزانه
تعليم يافته و تربيت شده اسلامى به جاى اين كه از اصل و نسب و افتخارات
نژادى سخن به ميان آورد، گفت : ((
انا سلمان بن عبدالله ))
من نامم سلمان است و فرزند يكى از بندگان خدا هستم ،
(( كنت ضالا فهدانى الله
عزوجل بمحد )) گمراه بودم
و خداوند به وسيله محمد مرا راهنمايى كرد،
(( و كنت عائلا فاغنانى
الله بمحمد )) فقير بودم و
خداوند به وسيله محمد مرا بى نياز كرد،
(( و كنت مملوكا فاعتقنى الله بمحمد
)) برده بودم و خداوند به
وسيله محمد مرا آزاد كرد. اين است اصل و نسب و حسب من .
در اين بين ، رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و سلمان گزارش
جريان را به عرض آن حضرت رساند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كرد
به آن جماعت كه همه از قريش بودند و فرمود:
(( يا معشر قريش ان حسب
الرجل دينه ، و مروثته خلقه ، و اصله عقله
))
(283) يعنى اى گروه قريش ، خون يعنى چه ؟ نژادى يعنى چه
؟ نسب افتخار آميز هر كس دين اوست ، مردانگى هر كس عبارت است از خلق و
خوى و شخصيت و كاراكتر او، اصل و ريشه هر كس عبارت است از عقل و فهم و
ادراك او. چه ريشه و اصل نژادى ، بالاتر از عقل ؟! يعنى به جاى افتخار
به استخوانهاى پوسيده گنديده ، به دين و اخلاق و عقل و فهم و ادراك خود
افتخار كنيد. راستى ، بينديشيد ببينيد سخنى عالى تر و منطقى تر از اين
مى توان ادا كرد؟!
تاءكيدات رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره بى اساس بودن تعصبات
قومى و نژادى اثر عميقى در قلوب مسلمانان بالاءخص مسلمانان غير عرب
گذاشت . به همين دليل ، هميشه مسلمانان (اعم از عرب و غير عرب ) اسلام
را از خود مى دانستند نه بيگانه و اجنبى ، و به همين جهت مظالم و
تعصبات نژادى و تبعيضات خلفاى اموى نتوانست مسلمانان غير عرب را به
اسلام بدبين كند؛ همه مى دانستند حساب اسلام از كارهاى خلفا جداست و
اعتراض آنها بر دستگاه خلافت هميشه بر اين اساس بود كه چرا به قوانين
اسلامى عمل نمى شود.
16. دفاع از اصول اساسى
(284)
عده اى قبيله ثقيف آمدند خدمترسول اكرم : يا رسول الله ما مى خواهيم
مسلمان بشويم ولى سه تا شرط داريم ، اينشرطها را بپذير.
يكى اين كه اجازه بده يك سال ديگر ما اين بتها را پرستش بكنيم . (مثل
آنهايى كه مى گويند: بگذار ما يك شكم سيرى بخوريم ) بگذار يك سال ديگر
ما خوب اينها را پرستش بكنيم كه ديگر شكمى از عزا در آورده باشيم .
دوم اين كه اين نماز، خيلى بر ما سخت و ناگوار است . (عرب آن تكبرش
اجازه نمى داد ركوع و سجود كند، چون تمام نماز، خضوع و خشوع است و از
اين جهت بر طبيعت اينها گران بود.)
سوم اين كه بت بزرگمان را به نگو به دست خودتان بشكنيد. فرمود:
از اين سه پيشنهادى كه مى كنيد پيشنهاد آخرتان كه فلان بت را به دست
خودتان نشكنيد مانعى ندارد، من يك نفر ديگر را مى فرستم . اما آنهاى
ديگر، محال است چنين چيزى .
يعنى پيغمبر هرگز چنين فكر نكرد كه يك قبيله آمده مسلمان بشود، او كه
چهل سال بت را پرستيده ، بگذار يك سال ديگر هم پرستش بكند، بعد از يك
سال بيايد مسلمان بشود. زيرا اين يعنى صحه گذاشتن روى بت پرستى . نه
فقط يك سال بلكه اگر مى گفتند: يا رسول الله ما با تو قرار داد مى
بنديم كه يك شبانه روز بت بپرستيم و بعد از آن مسلمان بشويم كه اين يك
شبانه روز را پيغمبر طبق قرارداد پذيرفته باشد محال بود بپذيرد. اگر مى
گفتند: يا رسول الله اجازه بده كه ما يك شبانه روز نماز نخوانيم بعد
مسلمان بشويم و نماز بخوانيم كه آن يك شبانه روز نماز نخواندن طبق قرار
داد و امضاى پيغمبر باشد محال بود پيغمبر اجازه بدهد.
گفتار سوم : عوامل موفقيت و گسترش اسلام
مقدمه
(285)
مسئله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است كه
درباره علل آن بحث و گفتگو مى شود... اسلام از آن جهت كه از سرزمين
خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است .
اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مى بينيم كه در آسيا،
آفريقا، اروپا، آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و
حتى عدد مسلمين گو اين كه مسيحى ها كوشش مى كنند كمتر از آنچه كه هست
نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما، آمارشان را از فرنگى ها مى گرفتند، ولى
طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمده ، شايد از عدد مسيحيان بيشتر
باشد و كمتر نباشد. ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در
مسيحيت نيست و آن مساءله سرعت گسترش اسلام است . مسيحيت خيلى كند
پيشروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است چه در
سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان ، چه در آسيا، چه در آفريقا و چه
در جاهاى ديگر.
اين مساءله مطرح است كه چرا اسلام اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد؟
حتى لامارتين شاعر معروف فرانسوى مى گويد: اگر سه چيز را در نظر بگيريم
احدى به پايه پيغمبر اسلام نمى رسد. يكى فقدان وسائل مادى : مردى ظهور
مى كند و دعوتى مى كند در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى
نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مى خيزند، تك ظهور
مى كند، هيچ همكار و همدستى ندارد، از خودش شروع مى شود، همسرش به او
ايمان مى آورد، طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست - على عليه السلام
ايمان مى آورد، تدريجا افراد ديگر ايمان مى آورند آن هم در چه سختى ها
و مشقت ها! و ديگر، سرعت پيشرفت يا عامل زمان و سوم بزرگى هدف . اگر
اهميت هدف را با فقدان وسائل و با سرعتى كه با اين فقدان وسائل به آن
هدف رسيده است در نظر بگيريم ، پيغمبر اسلام به گفته لامارتين و درست
مى گويد در دنيا شبيه و نظير ندارد. مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى
پيدا كرد، بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح گذشته بود تا اندازه اى در
جهان جايى براى خود پيدا كرد.
1 - خلق و خوى پيامبر صلى
الله عليه و آله
راجع به علل پيشرفت سريع اسلام ، ما به تناسب بحث خودمان كه بحث
در سيره نبوى است سخن مى گوييم . قرآن اين مطلب را توضيح داده است و
تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تاءييد مى كند كه يكى از آن علل و عوامل
((سيره نبوى ))
و روش پيغمبر اكرم يعنى ... خلق و خوى رسول اكرم ، سيره رسول اكرم ،
طرز رفتار رسول اكرم ، نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم ... است و حتى بعد
از وفات پيغمبر اكرم هم ، تاريخ زندگى پيغمبر اكرم يعنى سيره او كه بعد
در تاريخ نقل شده است خود اين سيره تاريخى عامل بزرگى بوده است براى
پيشرفت اسلام ... (خداوند در سوره آل عمران ، آيه 159) يم فرمايد:
(( فبما رحمة من الله لنت
لهم . ))
خدا به پيغمبرش خطاب مى كند: اى پيامبر گرامى ! به موجب رحمت الهى به
تو، در پرتو لطف خدا، تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار
ملايمى دارى ، نرمش دارى ، ملايم هستى ، روحيه تو روحيه اى است كه با
مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن و خلق و حسن رفتار و
تحمل و عفو و امثال اينها هستى .
(( و لو كنت فظا غليظ
القلب لا نفضوا من حولك .))
اگر اين خلق و خوى تو نبود، اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم ، اخلاق
خشن و درشتى داشتى مسلمانان از دور تو پراكنده مى شدند.
يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين . اين خودش نشان
مى دهد كه رهبر، مدير و آنكه مردم را به اسلام دعوت مى كند و مى خواند
يكى از شرائطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد.
خلق و خويش
(286) مانند سخنش و مانند دينش جامع و همه جانبه بود.
تاريخ ، هرگز شخصيتى مانند او را ياد ندارد كه در همه ابعاد انسانى در
حد كمال و تمام بوده باشد. او به راستى انسان كامل بود.
2 - شيفتگى و دلدادگى
اصحاب
(يكى ديگر از علل پيشرفت سريع اسلام ، مسئله علاقه و ارادت
اصحاب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است كه
(287) ) صفحات تاريخ صدر اسلام پر است از اين شگفتى ها
و دلداگى ها و از اين زيبائيها. در همه تاريخ بشر نتوان كسى را يافت كه
به اندازه رسول اكرم محبوب و مراد ياران و معاشران و زنان و فرزندانش
بوده است و تا اين حد از عمق وجدان او را دوست مى داشته اند.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد:
كسى سخن او (رسول خدا) را نمى شنيد مگر اين كه محبت او در دلش جاى مى
گرفت و متمايل به او مى شد. لهذا قريش مسلمانان را در دوران مكه
((صباة ))
(شيفتگان و دلباختگان ) مى ناميدند و مى گفتند:
(( تخاف ان يصبو الوليد بن
المغيرة الى دين محمد))
يعنى : بيم آن است كه وليد بن المغيرة دل به دين محمد بدهد.
(( ولين صبا الوليد و
هوريحانه قريش لتصبون قريش باجمعها.))
يعنى : و اگر وليد كه گل سر سبد قريش است دل بدهد تمام قريش بدو دل
خواهند سپرد. مى گفتند: ((سخنانش جادو
است ، بيش از شراب ، مست كننده است ))
فرزندان خويش را از نشستن با او نهى مى كردند كه مبادا با سخنان و
قيافه گيراى خود، آنها را جذب نمايد. هرگاه پيغمبر در كنار كعبه در حجر
اسماعيل مى نشست و با آواز بلند قرآن مى خواند و يا خدا را ياد مى كرد
انگشتهاى خويش را در گوشهاى خويش فرو مى كردند كه نشنوند، مبادا تحت
تاءثير جادوى سخنان او قرار گيرند و مجذوب او گردند. جامه هاى خويش بر
سر مى كشيدند و چهره خويش را مى پوشاندند كه سيماى جاذب او، آنها را
نگيرد. لهذا اكثر مردم به مجرد شنيدن سخنش و ديدن قيافه و منظره اش و
چشيدن حلاوت الفاظش به اسلام ايمان آوردند.(288)
از جمله حقايق تاريخى اسلام كه موجب اعجاب هر بيننده و محقق انسان شناس
و جامعه شناس است ، انقلابى است كه اسلام در عرب جاهلى به وجود آورد.
روى حساب عادى و با ابزار آموزشها و پرورش هاى معمولى ، اصلاح چنين
جامعه اى احتياج به گذشت زمانى بسيار دارد تا نسل كهنه و ماءنوس با
رذائل ، منقرض گردد و از تو نسلى جديد پى ريزى شود اما از اثر جذبه ها
و كشش ها نيز نبايد غافل بود كه گفتيم همچون زبانه هاى آتش ، ريشه سوز
مفاسد است .
غالب ياران رسول خدا به آن حضرت سخت عشق مى ورزيدند و با مركب عشق بود
كه اين همه راه را در زمانى كوتاه پيمودند و در اندك مدتى جامعه خويش
را دگرگون ساختند.
پر و بال ما كمند عشق اوست
|
موكشانش مى كشد تا كوى دوست
|
من چگونه نور دارم پيش و پس
|
چون نباشد نور يارم پيش و پس
|
نور او در يمن و يسر و تحت و فوق
|
بر سر و بر گردنم چون تاج و طوق
|
(در اينجا به دو نمونه اكتفا مى كنيم . در جنگ احد
(289)
) عده اى مجروح روى زمين افتاده بودند و از سرنوشت نهائى به كلى بى خبر
بودند. يكى از مجروحين سعد بن ربيع بود. دوازده زخم كارى برداشته بود.
در اين بين يكى از مسلمانان فرارى به سعد در حالى كه روى زمين افتاده
بود رسيد و به او گفت : شنيده ام پيغمبر كشته شده است .
سعد گفت :
اگر محمد كشته شده باشد خداى محمد كه كشته نشده است . دين محمد هم باقى
است . تو چرا معطلى و از دين خودت دفاع نمى كنى ؟!
از آن طرف ، رسول اكرم پس از آنكه اصحاب خويش را جمع و جور كرد يك يك
اصحاب خود را ياد كرد ببيند كه زنده است و كى مرده ؟ سعد بن ربيع را
نيافت . پرسيد: كيست برود از سعد بن ربيع اطلاع صحيحى براى من بياورد؟
يكى از انصار گفت : من حاضرم . مرد انصارى وقتى رسيد كه رمق مختصرى از
حيات سعد باقى بود. گفت : اى سعد پيغمبر مرا فرستاده كه برايش خبر ببرم
كه مرده اى يا زنده ؟ سعد گفت : سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو: سعد
از مردگان است ، زيرا چند لحظه ديگر بيشتر از عمرش باقى نمانده است .
بگو به پيغمبر كه سعد گفت : خداوند به بهترين پاداشها كه سزاوار يك
پيغمبر است بدهد.
آنگاه خطاب كرد به مرد انصارى و گفت : يك پيامى هم از طرف من به
برادران انصار و ساير ياران پيغمبر ابلاغ كن . بگو سعد مى گويد: عذرى
نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن
داشته باشيد.
(290)
نمونه ديگر.
(291)
مورخين اسلامى يك حادثه معروف تاريخى را در صدر اسلام
((غزوة ارجيع
)) و روز آن
حادثه را
((يوم الرجيع
)) مى نامند. داستانى شنيدنى و دلكش دارد.
عده اى از قبيله
((عضل
)) و
((قارة
)) كه ظاهرا با قريش هم ريشه بوده اند و
در نزديكى هاى مكه سكنى داشته اند در سال سوم هجرت به حضور رسول اكرم
آمده اظهار داشتند:
برخى از افراد قبيله ما اسلام اختيار كرده اند گروهى از مسلمانان را به
ميان ما بفرست كه معنى دين را به ما بياموزانند، قرآن را به ما تعليم
دهند و اصول و قوانين اسلام را به ما ياد بدهند.
رسول اكرم شش نفر از اصحاب خويش را براى اين منظور همراه آنها فرستاد و
رياست گروه را بر عهده مردى به نام مرثد بن ابى مرثد و يا مرد ديگرى به
نام عاصم بن ثابت گذاشت .
فرستادگان رسول خدا همراه آن هيئت كه به مدينه آمده بودند روانه شدند
تا در نقطه اى كه محل سكونت قبيله هذيل بود رسيدند و فرود آمدند ياران
رسول خدا بى خبر از همه جا آرميده بودند كه ناگاه گروهى از قبيله هذيل
مانند صاعقه آتشبار با شمشيرهاى آهيخته بر سر آنها حمله آوردند. معلوم
شد كه هيئتى كه به مدينه آمده بودند از اول قصد خدعه داشته اند و يا به
اين نقطه كه رسيده اند به طمع افتاده و به تغيير روش داده اند. به هر
حال معلوم است اين افراد با قبيله هذيل ساخته اند و هدف ، دستگيرى اين
شش نفر مسلمان است .