تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى (ره)
* جلد اول *

گردآوري و تدوين : سيد سعيد روحاني

- ۶ -


مهاجرين (168)  
گروهى از مسلمانهاى صدر اسلام ، مهاجرين اولين يا به تعبير قرآن ((سابقون الاولون )) (169) ناميده مى شوند. مهاجرين اولين يعنى كسانى كه قبل از آنكه پيغمبر اكرم به مدينه تشريف ببرند مسلمان شده بودند و آن وقتى كه بنا شد پيغمبر اكرم خانه و ديار را، مكه رها كنند و بيايند به مدينه ، اينها همه چيز خود را يعنى زن و زندگى و مال و ثروت و خويشاوندان و اقارب خويش را يك جا رها كردند و به دنبال ايده و عقيده و ايمان خودشان رفتند. اين يك مسئله شوخى نيست . فرض كنيد براى ما چنين چيزى پيش بيايد و بخواهيم براى ايمان خودمان كار بكنيم . خودمان را در نظر بگيريم با كار و شغل و زن و بچه خود، با همين وضعى كه الان داريم . يك دفعه از طرف رهبر دينى و ايمانى ما فرمان صادر مى شود كه همه يك جا بايد از اينجا حركت كنيم برويم در يك مملكت ديگر يا در يك شهر ديگر، آنجا را مركز قرار بدهيم . ناگهان بايد شغل و زن و بچه و پدر و مادر و برادر و خواهر و خلاصه زندگيمان را رها كنيم و راه بيفتيم . اين از كمال خلوص و از نهايت ايمان حكايت مى كند. قرآن اينها را مهاجرين اولين مى نامد...
انصار  
مسلمانانى هستند كه در مدينه بودند در مدينه اسلام اختيار كرده بودند و حاضر شدند كه شهر خودشان را مركز اسلام قرار بدهند و برادران مسلمانشان را كه از مكه و جاهاى ديگر و البته بيشتر از مكه مى آيند در حالى كه هيچ ندارند و دست خالى مى آيند، بپذيرند و نه تنها در خانه هاى خود جاى بدهند و به عنوان يك مهمان بپذيرند بلكه از جان و مال و حيثيت آنها حمايت كنند مثل خودشان . به طورى كه در تاريخ آمده است ، منهاى ناموس ، هر چه داشتند با برادران مسلمان خود به اشتراك در ميان گذاشتند و حتى برادران مسلمان را بر خودشان مقدم مى داشتند: (( و يؤ ثرون على انفسهم و لو كن بهم خصاصة .(170) ))
آن هجرت بزرگ مسلمين صدر اسلام خيلى اهميت داشت ولى اگر پذيرش ‍ انصار نمى بود آنها نمى توانستند كارى انجام بدهند. اينها را هم قرآن تحت عنوان (( و الذين آووا و نصروا.(171) )) (ذكر مى كند.) آنان كه پناه دادند و يارى كردند اين مهاجران را. هم مهاجرت آنها در روزهاى سختى اسلام بود، هم يارى كردن اينها. هم آنها گذشت و فداكارى شان زياد بود هم اينها.
(يكى از مشكلات و موانعى كه رو در روى پيامبر وجود داشت ، عملكرد منافقين بود كه به شيوه هاى گوناگون به مخالفت با پيامبر مى پرداختند كه يكى از اين نمونه ها، تهمتى بود كه به همسر رسول خدا بسته بودند تا از اين طريق آبروى رسول خدا صلى الله عليه و آله را بريزند. در اين رابطه آياتى چند بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شده است .)
منافقين و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (172)  
(( ان الذين جاؤ ا بالافك عصبة منكم ، تحسبوه شراء لكم بل هو خيرلكم ، لكل امرى ء منهم ما اكتسب من الاثم ، و الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم . لو لا اذ سمعتموه ظن المؤ منون و المؤ منات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين .(173) ))
آيات به اصطلاح ((افك )) است . ((افك )) دروغ بزرگى (تهمتى ) است كه براى بردن آبروى رسول خدا، بعضى از منافقين براى همسر رسول خدا جعل كردند. داستانش را قبلا به تفصيل نقل كرديم .(174) اكنون آيات را مى خوانيم و نكاتى كه از اين آيات استفاده مى شود كه نكات تربيتى و اجتماعى بسيار حساسى است و حتى مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است بيان مى كنيم .
(1.) آيه مى فرمايد: (( ان الذين جاؤ ا بالافك عصبة منكم )) آنان كه ((افك )) را ساختند و خلق كردند، بدانيد يك دسته متشكل و يك عده افراد به هم وابسته از خود شما هستند. قرآن به اين وسيله مؤ منين و مسلمين را بيدار مى كند كه توجه داشته باشيد در داخل خود شما، از متظاهران به اسلام ، افراد و دسته جاتى هستند كه دنبال مقصدها و هدفهاى خطرناك مى باشند؛ يعنى قرآن مى خواهد بگويد قصه ساختن اين ((افك )) از طرف كسانى كه ساختند (از) روى غفلت و بى توجهى و ولنگارى نبود، هدف هم بى آبرو ساختن پيغمبر و از اعتبار انداختن پيغمبر بود، كه به هدفشان نرسيدند. قرآن مى گويد آنها يك دسته به هم وابسته از ميان خود شما بودند. و بعد مى گويد: اين شرى بود كه نتيجه اش خير بود، و در واقع اين شر نبود: (( لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم )) ، گمان نكنيد كه اين يك حادثه سوئى بود و شكستى براى شما مسلمانان بود؛ خير، اين داستان با همه تلخى آن ، به سود جامعه اسلامى بود.
حال چرا قرآن اين داستان را خير مى داند نه شر و حال آن كه داستان بسيار تلخى بود؟ داستانى براى مفتضح كردن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ساخته بودند و روزهاى متوالى حدود چهل روز گذشت تا اين كه وحى نازل شد و تدريجا اوضاع روشن گرديد. خدا مى داند در اين مدت بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و نزديكان آن حضرت چه گذشت ! اين را به دو دليل قرآن مى گويد خير است :
(الف .) يك دليل اين كه اين گروه ، منافق شناخته شدند. در هر جامعه اى يكى از بزرگترين خطرها اين است كه صفوف مشخص نباشد، افراد مؤ من و افراد منافق همه در يك صف باشند. تا وقتى كه اوضاع آرام است خطرى ندارد. يك تكان كه به اجتماع بخورد اجتماع از ناحيه منافقين بزرگترين صدمه ها را مى بيند. لهذا به واسطه حوادثى كه براى جامعه پيش مى آيد باطنها آشكار مى شود و آزمايش پيش مى آيد، مؤ منها در صف مؤ منين قرار مى گيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مى شود و در صفى كه شايسته آن هستند قرار مى گيرند. اين يك خير بزرگ براى جامعه است .
آن منافقينى كه اين داستان را جعل كرده بودند، آنچه برايشان به تعبير قرآن ماند ((اثم )) بود. ((اثم )) يعنى داغ گناه . تا زنده بودند، ديگر اعتبار پيدا نكردند.
(ب .) فايده دوم اين بود كه سازندگان داستان ، اين داستان را آگاهانه جعل كردند نه ناآگاهانه ، ولى عامه مسلمين ناآگاهانه ابزار اين ((عصبه )) قرار گرفتند اكثريت مسلمين با اين كه مسلمان بودند، با ايمان و مخلص بودند و غرض و مرضى نداشتند بلندگوى اين ((عصبه )) قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه ، كه خود قرآن مطلب را خوب تشريح مى كند.
اين يك خطر بزرگ است براى يك اجتماع ، كه افرادش ناآگاه باشند. دشمن اگر زيرك باشد خود اينها را ابزار عليه خودشان قرار مى دهد؛ يك داستان جعل مى كند، بعد اين داستان را به زبان خود اينها مى اندازد، تا خودشان قصه اى را كه دشمنانشان عليه خودشان جعل كرده ، بازگو كنند. اين علتش ‍ ناآگاهى است و نبايد مردمى اين قدر ناآگاه باشند كه حرفى را كه دشمن ساخته ، ندانسته بازگو كنند. حرفى كه دشمن جعل مى كند وظيفه شما اين است كه همان جا دفنش كنيد. اصلا دشمن مى خواهد اين پخش بشود. شما بايد دفنش كنيد و به يك نفر هم نگوييد، تا به اين وسيله با حربه سكوت نقشه دشمن را نقش بر آب كنيد.(175)
(2.) فايده دوم اين داستان اين بود كه اشتباهى كه مسلمين كردند (مشخص ‍ شد)، يعنى حرفى را كه يك عصبه (يك جمعيت و يك دسته به هم وابسته ) جعل كردند، ساده لوحانه و ناآگاهانه از آنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند، گفتند: چنين حرفى شنيدم ؛ آن يكى گفت : من هم شنيدم ؛ ديگرى گفت : نمى دانم خدا عالم است ؛ باز اين براى او نقل كرد و نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان ، ساده لوحانه و ناآگاهانه بلندگوى يك جمعيت چند نفرى شد.
اين داستان ((افك )) كه پيدا شد يك بيدارباش عجيبى بود. همه ، چشمها را به هم ماليدند: از يك طرف آنها را شناختيم و از طرف ديگر خودمان را شناختيم . ما چرا چنين اشتباه بزرگى را مرتكب شديم ، چرا ابزار دست اينها شديم ؟!...
(3. فايده ديگر) (داستان افك ) همين بود كه به مسلمين يك آگاهى و يك هوشيارى داد. در خود قرآن آورد كه براى هميشه بماند؛ مردم بخوانند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان ! ناآگاهانه ابزار قرار نگير، ناآگاهانه بلندگوى دشمن نباش .
خدا مى داند اين يهوديها در درجه اول و بهاييها كه ابزار دست يهوديها هستند چقدر از اين جور داستانها جعل كردند. گاهى يك چيزى را يك يهودى يا يك مسيحى عليه مسلمين جعل كرده ، آن قدر شايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده ، بعد آن قدر مسلم فرض شده كه خود مسلمين باورشان آمده است ، مثل داستان كتابسوزى اسكندريه .
تاريخچه نبرد مسلمين (176)  
مى دانيم كه اسلام دين توحيد است و براى هيچ مساءله اى به اندازه توحيد؛ يعنى خداى يگانه را پرستش كردن و غير او را پرستش نكردن : اهميت قائل نيست و نسبت به هيچ مسئله اى به اندازه اين مسئله حساسيت ندارد. مردم قريش كه در مكه بودند مشرك بودند. اين بود كه يك نبرد پى گيرى ميان پيغمبر اكرم و مردم قريش كه همان قبيله رسول اكرم بود در گرفت . سيزده سال پيغمبر اكرم در مكه بودند.
در تمام (177) دوره سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد، تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت ، گروهى به حبشه مهاجرت كردند، (178) اما سايرين ماندند و زجر كشيدند تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد.
در دوره مكه ، مسلمانان تعليمات ديدند، با روح اسلام آشنا شدند. ثقافت اسلامى در اعماق روحشان نفوذ يافت .نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعى اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مى فرستاد خوب از عهده بر مى آمدند. هنگامى هم كه به جهاد مى رفتند مى دانستند براى چه هدف و ايده اى مى جنگيد. به تعبير اميرالمؤ منين على عليه السلام (179) جنگهاى صدر اسلام ماهيت ايدئولوژيكى داشت :
(( حملوا بصائرهم على اسيافهم .(180) ))
آنها بصيرتها و دركها و آگاهى هاى خود را روى شمشيرهايشان حمل مى كردند.
يعنى مى خواستند با اين شمشيرها به مردم آگاهى بدهند نه چيز ديگرى . از مردم چيزى نمى خواستند بگيرند، مى خواستند بدهند. آنچه را همى مى خواستند بدهند بصيرت و آگاهى بود. اگر مى گوييم پيامبران پيروز هستند مقصود پيروزى نظامى نيست .
آرى (181) چنين شمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته ، بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند. وقتى كه تاريخ را مى خوانيم و گفتگوهاى اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزى را نمى شناختند مى بينيم ، از انديشه بلند و ثقافت اسلامى اينها غرق در حيرت مى شويم .
(بعد از 13 سال ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله )(182) آمدند مدينه و در مدينه بود كه مسلمين قوت و قدرتى پيدا كردند.
جنگ بدر(183) و جنگ احد و جنگ خندق (184) و چند جنگ كوچك ديگر ميان مسلمين كه در مدينه بودند با مشركين قريش كه در مكه بودند در گرفت . در جنگ بدر مسلمانها فتح خيلى بزرگى نمودند.
غزوه احد(185)  
چنان كه مى دانيم ، ماجراى احد(186) به صورت غم انگيزى براى مسلمين پايان يافت . هفتاد نفر از مسلمين و از آن جمله جناب حمزه ، عموى پيغمبر، شهيد شدند. مسلمين در ابتدا پيروز شدند و بعد در اثر بى انضباطى گروهى كه از طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله بر روى يك ((تل )) گماشته شدند، مورد شبيخون دشمن واقع شدند. گروهى كشته و گروهى پراكنده شدند و گروه كمى دور رسول اكرم صلى الله عليه و آله باقى ماندند. (187) آخر كار همان گروه اندك ، بار ديگر نيروها را جمع كردند و مانع پيشروى بيشتر دشمن شدند. مخصوصا شايعه اين كه رسول اكرم كشته شد بيشتر سبب پراكنده شدن مسلمين گشت ، اما همين كه فهميدند رسول اكرم زنده است نيروى روحى خويش را بازيافتند.
صلح حديبيه (188)  
پيغمبر اكرم در زمان خودشان صلحى كردند كه اسباب تعجب و بلكه اسباب ناراحتى اصحابشان شد، ولى بعد از يكى دو سال تصديق كردند كه كار پيغمبر درست بود. سال ششم هجرى است ، بعد از آن است كه جنگ بدر، آن جنگ خونين به آن شكل واقع شده و قريش بزرگترين كينه ها را با پيغمبر پيدا كرده اند، و بعد از آن است كه جنگ احد پيش آمد و قريش تا اندازه اى از پيغمبر انتقام گرفته اند و باز مسلمين نسبت به آنها كينه بسيار شديدى دارند، و به هر حال ، از نظر قريش دشمن ترين دشمنانشان پيغمبر، و از نظر مسلمين هم دشمن ترين دشمنانشان قريش است .
ماه ذى القعده پيش آمد كه به اصطلاح ماه حرام بود. در ماه حرام سنت جاهليت نيز اين بود كه اسلحه به زمين گذاشته مى شد و نمى جنگيدند. دشمن هاى خونى ، در غير ماه حرام اگر به يكديگر مى رسيدند، البته همديگر را قتل عام مى كردند ولى در ماه حرام به احترام اين ماه اقدامى نمى كردند. پيغمبر خواست از همين سنت جاهليت در ماه حرام استفاده كند و برود وارد مكه شود و در مكه عمره اى بجا آورد و بر گردد. هيچ قصدى غير از اين نداشت . اعلام كرد و با هفت صد نفر و به قول ديگر با هزار و چهار صد نفر از اصحابش و عده ديگرى حركت كرد، ولى از همان مدينه كه خارج شدند محرم شدند، چون حجشان حج قران بود كه سوق هدى مى كردند...
از آنجا كه كار، مخفيانه نبود و علنى بود، قبلا خبر به قريش رسيده بود. پيغمبر در نزديكى هاى مكه اطلاع يافت كه قريش ، زن و مرد و كوچك و بزرگ ، از مكه بيرون آمده و گفته اند: ((به خدا قسم كه ما اجازه نخواهيم داد كه محمد وارد مكه شود)). با اين كه ماه ، ماه حرام بود، اينها گفتند: ما در اين ماه حرام مى جنگيم .
از نظر قانون جاهليت هم كار قريش برخلاف سنت جاهليت بود. پيغمبر تا نزديك اردوگاه قريش رفت و در آنجا دستور داد كه پايين آمدند. مرتب رسولها و پيام رسانها از دو طرف مبادله مى شدند. ابتدا از طرف قريش ‍ چندين نفر به ترتيب آمدند كه تو چه مى خواهى و براى چه آمده اى ؟ پيغمبر فرمود: من حاجى هستم و براى حج آمده ام ، كارى ندارم ، حجم را انجام مى دهم ، برمى گردم و مى روم . هر كس هم كه مى آمد، وضع اينها را كه مى ديد مى رفت به قريش مى گفت : مطمئن باشيد كه پيغمبر قصد جنگ ندارد. ولى آنها قبول نكردند و مسلمين (خود پيغمبر اكرم هم ) چنين تصميم گرفتند كه ما وارد مكه مى شويم ولو اين كه منجر به جنگيدن شود، ما كه نمى خواهيم بجنگيم ، اگر آنها با ما جنگيدند با آنها مى جنگيم .
((بيعت الرضوان )) در آنجا صورت گرفت . مجددا با پيغمبر بيعت كردند براى همين امر؛ تا اين كه نماينده اى از طرف قريش آمد و گفت كه ما حاضريم با شما قرار داد ببنديم . پيغمبر فرمود: من هم حاضرم . پيغامهاى مسالمت آميزى بود. به چند نفر از اين پيام رسانها فرمود:
(( ويح قريش (189) اكلتهم الحرب .(190) ))
واى به حال قريش ، جنگ اينها را تمام كرد. اينها از من چه مى خواهند؟ مرا وابگذارند با ديگر مردم ، يا من از بين مى روم ، در اين صورت آنچه آنها مى خواهند به دست ديگران انجام شده ، و يا من بر ديگران پيروز مى شوم كه باز به نفع اينهاست ، زيرا من يكى از قريش هستم ، باز افتخارى براى اينهاست .
فايده نكرد، گفتند: قرارداد صلح مى بنديم . مردى به نام سهيل بن عمرو را فرستادند و قرارداد صلح بستند كه پيغمبر امسال برگردد و سال آينده حق دارد بيايد اينجا و سه روز در مكه بماند، عمل عمره اش را انجام دهد و باز گردد.
در آن (191) قرارداد صلح به حسب ظاهر پيغمبر اكرم خيلى به آنها امتياز داد، يعنى قرار داد طور تنظيم شد كه مسلمين اغلب ناراضى بودند و مى گفتند: اين بيشتر به نفع كفار است تا به نفع ما. ولى البته بعد معلوم شد كه اين قرار داد به نفع مسلمين بوده و خيلى هم به نفع مسلمين بوده است .
نشانى (192) به همان نشانى كه همين كه اين قرارداد صلح را بستند و بعد مسلمين آزادى پيدا كردند و آزادانه مى توانستند اسلام را تبليغ كنند، در مدت يك سال يا كمتر، از قريش آن اندازه مسلمان شد كه در تمام آن مدت بيست سال مسلمان نشده بود. بعد هم اوضاع آن چنان به نفع مسلمين چرخيد كه مواد قرارداد خود به خود از طرف خود قريش از بين رفت و يك شور عملى و معنوى در مكه پديد آمد.
جزء اصول (193) قرارداد يكى اين بود كه مسلمين از همين هم خيلى ناراحت بودند كه بعد از اين اگر كسى از مردم مكه مسلمان شد و فرار كرد و به مدينه آمد. قريش حق داشته باشند كه او را برگردانند ولى اگر يك نفر مسلمان ، مرتد شد و فرار كرد و به مكه رفت ، مسلمين حق نداشته باشند بروند او را پس بگيرند. اين (ماده قرارداد) مسلمين را خيلى ناراحت كرد كه يا رسول الله ! قرارداد عادلانه نيست ، اين كه به ضرر ماست ! فرمود:
و اما اگر كسى از ما مرتد شود و برود ما اصلا دنبالش نمى رويم ، مسلمانى كه به زور بخواهيم او را به آنجا بياوريم كه به درد ما نمى خورد! هر كس همين قدر كه مرتد شد و رفت ، ديگر رفت ، ما دنبالش نمى رويم كه به زور او را بياوريم .
و اما راجع به مسلمينى كه در آنجا هستند، ما از آنها مى خواهيم كه فعلا تحمل كنند (چون به حسب قرارداد، ديگر كفار قريش حق زجر كردن آنها را نداشتند و بلكه آنها آزادى هم پيدا مى كردند كه اعمال خودشان را آزادانه انجام بدهند) و بعد از آن دوره شكنجه و سختى ، آزادى پيدا مى كنند ما از آنها مى خواهيم آنجا باشند و وجودشان در آنجا نافع است ، بايد باشند.
سهيل بن عمرو (194) يك پسر داشت كه مسلمان و در جيش مسلمين بود. اين قرار داد را كه امضاء كردند، پسر ديگرش دوان دوان از قريش فرار كرد و آمد نزد مسلمين . تا آمد، سهيل گفت : قرارداد امضاء شده ، من بايد او را برگردانم . پيغمبر هم به او كه اسمش ابوجندل بود فرمود: برو، خداوند براى شما مستضعفين هم راهى باز مى كند. اين بيچاره مضطرب شده بود، داد مى كشيد و مى گفت : مسلمين ! اجازه ندهيد مرا ببرند ميان كفار، كه مرا از دينم برگردانند. مسلمين هم عجيب ناراحت بودند و مى گفتند: يا رسول الله ! اجازه بده اين يكى را ديگر ما نگذاريم ببرند. فرمود: نه ، همين يكى هم برود.
اگر رسول اكرم (195) آن اجازه را مى داد كه اگر مسلمين هم فرار كردند ما برنمى گردانيم ، بعد از اين قرارداد، مسلمين مكه پشت سر يكديگر فرار مى كردند و به مدينه مى آمدند در صورتى كه رسول اكرم مى خواست از اين آزادى كه براى مسلمين در مكه پيدا مى شود استفاده كند كه بعد يك زمينه تبليغى در آنجا فراهم شود و براى يك سال و دو سال ديگر مكه خود به خود تسليم شود و همين طور هم شد؛ به واسطه همين قرارداد صلح حديبيه ، در ظرف اين يكى دو سال آن قدر مردم مسلمان شدند كه در تمام آن ده بيست سال گذشته مسلمان نشده بودند.
پس اين چنين قراردادى بود كه اگر كسى از مسلمين مكه فرار كرد آنها حق برگرداندن داشته باشند. در اين بين مساءله زنها مطرح شد. گاهى هم زنهايى اسلام اختيار مى كردند و بعد هجرت مى كردند و به مدينه مى آمدند. يكى دو زن چنين كارى را كردند. از مكه آمدند دنبال اينها كه طبق قرارداد اينها را برگردانيد. پيغمبر اكرم فرمود: اين قرارداد شامل زنها نمى شود. دستور رسيد كه اگر زنهايى هجرت كنند، از خانه هايشان فرار كنند و به مدينه ، حوزه اسلامى ، بيايند اول اينها را امتحان كنيد، اين خودش يك نكته اى است و آن اين است : اسلام در باب مسلمان شدن امتحان را لازم نمى داند؛ يعنى اگر مردى بخواهد اظهار اسلام كند نمى گويد امتحانش كنيد ببينيد راست مى گويد يا دروغ ؛ يا اگر زنى شوهرش كافر نباشد و بيايد اظهار اسلام كند، مثلا زن و شوهرى با يكديگر آمده اند اظهار اسلام مى كنند، ما اينجا وظيفه نداريم كه بياييم به گونه اى آزمايش كنيم ، به اصطلاح بازپرسى و بازجويى كنيم و اينها را تفتيش كنيم ببينيم از روى حقيقت است يا از روى حقيقت نيست .
داستان شيرينى (196) نقل كرده اند كه مردى از مسلمين به نام ابوبصير، كه در مكه بود و مرد بسيار شجاع و قويى هم بود فرار كرد آمد به مدينه . قريش ‍ طبق قرارداد خودشان دو نفر فرستادند كه بيايند او را بگردانند. آمدند. گفتند: ما طبق قرارداد بايد اين را ببريم . حضرت فرمود: بله همين طور است . هر چه اين مرد گفت : يا رسول الله ! اجازه ندهيد مرا ببرند، اينها در آنجا مرا از دينم برمى گردانند، فرمود: نه ، ما قرارداد داريم و در دين ما نيست كه بر خلاف قرارداد خودمان عمل بكنيم ، طبق قرارداد، تو برو، خداوند هم يك گشايشى به تو خواهد داد. (او نيز طبق فرمايش پيامبر با آنها) رفت .
او را تقريبا در يك حالت تحت الحفظ مى بردند. او غير مسلح بود و آنها مسلح بودند. رسيدند به ذوالحليفه ، تقريبا همين محل مسجدالشجره كه احرام مى بندند و تا مدينه هفت كيلومتر است . در سايه اى استراحت كرده بودند. يكى از آن دو شمشيرش در دستش بود. اين مرد به او گفت : اين شمشير تو خيلى شمشير خوبى است ، بده من ببينم . گفت بگير. تا گرفت زد او را كشت . تا او را كشت ، نفر ديگر فرار كرد و مثل برق خودش را رساند به مدينه . تا آمد، پيغمبر فرمود: مثل اين كه خبر تازه اى است ؟ بله ، رفيق شما رفيق مرا كشت . طولى نكشيد كه ابوبصير آمد. گفت : يا رسول الله ! تو به قراردادت عمل كردى . قرارداد شما اين بود كه اگر كسى از آنها فرار كرد تو او را تسليم بكنى ، پس كارى به كار من نداشته باشيد. بلند شد رفت در كنار درياى احمر، نقطه اى را پيدا كرد و آنجا را مركز قرار داد.
مسلمينى كه در مكه تحت زجر و شكنجه بودند همين كه اطلاع پيدا كردند كه پيغمبر كسى را جوار نمى دهد ولى او رفته در ساحل دريا و آنجا نقطه اى را مركز قرار داده ، يكى يكى رفتند آنجا. كم كم هفتاد نفر شدند و خودشان قدرتى تشكيل دادند. قريش ديگر نمى توانستند رفت و آمد بكنند. خودشان به پيغمبر نوشتند يا رسول الله ! ما از خير اينها گذشتيم ، خواهش ‍ مى كنيم به آنها بنويسيد كه بيايند مدينه و مزاحم ما نباشند، ما از اين ماده قرارداد خودمان صرف نظر كرديم ؛ و به همين شكل صرف نظر كردند.
به هر حال اين قرارداد صلح براى همين خصوصيت بود كه زمينه روحى مردم براى عمليات بعدى فراهم تر بشود، و همين طور هم شد؛ عرض كردم مسلمين بعد از آن در مكه آزادى پيدا كردند، و بعد از اين آزادى بود كه مردم دسته دسته مسلمان مى شدند، و آن ممنوعيت ها به كلى از ميان برداشته شده بود.
فتح مكه (197)  
در سال هشتم هجرت ، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد، بعد (198) از فتح مكه كه آن را هم پيغمبر اكرم به گونه اى فتح كرد كه هيچ خونريزى واقع نشود و نشد جز يك شلوغ كارى مختصرى كه خالد (ابن ) وليد كرد و پيغمبر اكرم هم از آن كار تبرى جست خواه ناخواه حتى همان دشمنان سرسخت اسلام هم آمدند و اسلام آوردند؛ گروه گروه مرد و زن مى آمدند و اسلام مى آوردند. مردها مى آمدند و با پيغمبر بيعت مى كردند و زنها هم مى آمدند با پيغمبر بيعت كنند فرمود: نه ، من با زنها دست نمى دهم . مردها مى آمدند دست مى دادند و زنها مى آمدند، فرمود: نه ، گفتند: پس ما چگونه بيعت كنيم ؟ فرمود: يك ظرف آب بياوريد؛ دستشان را زدند در آن ظرف آب و در آوردند، بعد گفتند: هر كس مى خواهد با من بيعت كند دستش را در اين ظرف آب بگذارد، اين در حكم همان بيعت است .(199)
فتح مكه (200) براى مسلمين يك موفقيت بسيار عظيم بود چون اهميت آنها تنها از جنبه نظامى نبود، از جنبه معنوى بيشتر بود تا جنبه نظامى . مكه ام القراء عرب و مركز عربستان بود. قهرا قسمت هاى ديگر، تابع مكه بود و به علاوه يك اهميتى بعد از قضيه عام الفيل و ابرهه ، كه حمله برد به مكه و شكست خورد، پيدا كرده بود.
بعد از اين قضيه اين فكر براى همه مردم عرب پيدا شده بود كه اين سرزمين تحت حفظ و حراست خداوند است و هيچ جبارى بر اين شهر مسلط نخواهد شد. وقتى پيغمبر اكرم به آن سهولت آمد مكه را فتح كرد گفتند: پس ‍ اين شهر مسلط نخواهد شد. وقتى پيغمبر اكرم به آن است . به هر حال اين فتح خيلى براى مسلمين اهميت داشت . مسلمين وارد مكه شدند. مشركين هم در مكه بودند. تدريجا از قريش هم خيلى مسلمان شده بودند.
يك جامعه دوگانه اى در مكه به وجود آمده بود، نيمى مسلمان و نيمى مشرك . حاكم مكه از طرف پيغمبر اكرم معين شده بود؛ يعنى مشركين و مسلمين تحت حكومت اسلامى زندگى مى كردند. بعد از فتح مكه ، مسلمين و مشركين با هم حج كردند با تفاوتى كه ميان حج مشركين و حج مسلمين وجود داشت . آنها آداب خاصى داشتند كه اسلام آنها را نسخ كرد..
برائت از مشركين  
حج يك سنت ابراهيمى است كه كفار قريش در آن تحريفهاى زيادى كرده بودند. اسلام با آن تحريفها مبارزه كرد. پس يك سال هم به اين وضع باقى بود.
سال نهم هجرى شد. در اين سال پيغمبر اكرم در ابتدا به ابوبكر ماءموريت داد كه از مدينه برود به مكه و سمت اميرالحاجى مسلمين را داشته باشد، ولى هنوز از مدينه چندان دور نشده بود(201) كه جبرئيل بر رسول اكرم نازل شد (اين را شيعه و سنى نقل كرده اند) و دستور داد پيغمبر، على عليه السلام را ماءموريت بدهد براى امارت حجاج و براى ابلاغ سوره برائت .
اين سوره اعلام خيلى صريح و قاطعى است به عموم مشركين به استثناى مشركينى كه با مسلمين هم پيمان اند و پيمانشان هم مدت دار است و به خلاف پيمان هم رفتار نكرده اند؛ مشركينى كه با مسلمين با پيمان ندارند يا اگر پيمان دارند برخلاف پيمان خودشان رفتار كرده اند و قهرا پيمانشان نقض شده است .
اعلام سوره برائت اين است كه على عليه السلام بايد در مراسم حج در روز عيد قربان كه مسلمين و مشركين همه جمع هستند، به همه مشركين اعلام كند كه از حالا تا مدت چهار ماه شما مهلت داريد و آزاد هستيد هر تصميمى كه مى خواهيد بگيريد. اگر اسلام اختيار كرديد يا از اين سرزمين مهاجرت كرديد، كه هيچ ، والا شما نمى توانيد در حالى كه مشرك هستيد در اينجا بمانيد. ما دستور داريم شما را قلع و قمع كنيم به كشتن ، به اسير كردن ، به زندان انداختن و به هر شكل ديگرى و در تمام اين چهار ماه كسى متعرض ‍ شما نمى شود اين چهار ماه مهلت است كه شما درباره خودتان فكر بكنيد.
اين سوره با كلمه ((برائة ))(202) شروع مى شود: (( برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين )) (203) اعلام عدم تعهد است از طرف خدا و از طرف پيغمبر خدا در مقابل مردم مشرك و در آيات بعد تصريح مى كند همان مردم مشركى كه شما قبلا با آنها پيمان بسته ايد و آنها نقض ‍ پيمان كرده اند.
على عليه السلام آمد در مراسم حج شركت كرد. اول در خود مكه اين (عدم تعهد) را اعلام كرد، ظاهرا (ترديد از من است ) در روز هشتم كه حجاج حركت مى كنند به طرف عرفات (204) در يك مجمع عمومى در مسجدالحرام سوره برائت را به مشركين اعلام كرد ولى براى اين كه اعلاميه همه برسد و كسى نباشد كه بى خبر بماند، وقتى كه مى رفتند به عرفات و بعد هم به منا، در مواقع مختلف ، در اجتماعات مختلفى مى ايستاد و بلند اعلام مى كرد و اين اعلام خدا رسول را با فرياد به مردم ابلاغ مى نمود. نتيجه اين بود كه ((ايها الناس ))! امسال آخرين سالى است كه مشركين با مسلمين حج مى كنند. ديگر از سال آينده هيچ مشركى حق حج كردن ندارد و هيچ زنى حق ندارد لخت و عريان طواف كند
يكى از بدعتهايى كه قريش به وجود آورده بودند اين بود كه به مردم غير قريش اعلام كرده بودند هر كس بخواهد طواف بكند حق ندارد با لباس ‍ خودش طواف بكند بايد از ما لباس عاريه كند يا كرايه كند، و اگر كسى با لباس خودش طواف مى كرد مى گفتند: اين لباس را تو بايد اينجا صدقه بدهى يعنى به فقرا بدهى ، زور گويى مى كردند.
يك سال زنى آمده بود براى حج و مى خواست با لباس خودش طواف بكند. گفتند: اين كار ممنوع است بايد اين لباس را بكنى و لباس ديگرى در اينجا تهيه بكنى گفت : آخر من لباس ديگرى ندارم لباس من منحصر به همين يك دست است . گفتند: ديگر چاره اى نيست بايد از ما لباس كرايه بكنى گفت : بسيار خوب پس لخت و عور طواف مى كنم گفتند:مانعى ندارد. آن وقت بعضى ها كه نمى خواستند با لباس قريش طواف بكنند و از لباس ‍ خودشان صرف نظر بكنند، لخت و عور دور خانه كعبه طواف مى كردند.
جزء اعلامها اين بود كه طواف لخت و عريان قدغن شد؛ هيچ كس حق ندارد لخت و عور طواف بكند و اين حرف مهملى هم ، كه قريش گفته اند بايد از ما لباس كرايه كنيد غلط است . اين هم ، كه اگر كسى با لباس احرام خود يا غير لباس احرام (لباس احرام را شرط نمى دانستند) طواف كرد بايد آن را بدهد به فقرا، لازم نيست ، بايد نگه دارد براى خود.
به هر حال اميرالمومنين آمد و مكرر و در جاهاى مختلف اين اعلام را به مردم ابلاغ كرد. نوشته اند: آن قدر مكرر مى گفت كه صداى على عليه السلام گرفته بود، از بس كه در مواقع مختلف ، هر جا اجتماعى بود اين آيات را مى خواند و ابلاغ مى كرد تا يك نفر هم باقى نماند كه بعد بگويد به من ابلاغ نشد. وقتى كه على عليه السلام خسته مى شد و صدايش مى گرفت ، صحابه ديگر پيغمبر مى آمدند از او نيابت مى كردند و همان آيات را ابلاغ مى نمودند.
يك اختلافى ميان شيعه و سنى در ابلاغ سوره برائت موجود است و آن اين كه اهل تسنن بيشترشان به اين شكل ، تاريخ را نقل مى كنند كه پس از آنكه وحى خدا به رسول اكرم رسيد كه اين سوره را يا بايد خودت ابلاغ كنى يا كسى از خودت ، و پيغمبر، على عليه السلام را ماءمور ابلاغ سوره برائت كرد، على به سوى مكه آمد. تا آمد. ابوبكر مضطرب شد، پرسيد آيا اميرى يا رسول ؟ يعنى آيا آمده اى اميرالحاج باشى يا يك كار مخصوص دارى ؟ فرمود: نه ، من يك رسالت مخصوص دارم ، فقط براى آن آمده ام . پس ابوبكر از شغل خودش منفصل و معزول نشد؛ او كار خودش را انجام داد و على عليه السلام هم كار خودش را.
ولى اقليتى از اهل تسنن كه در ((مجمع البيان )) نقل شده و همه اهل تشيع مى گويند: وقتى كه على عليه السلام آمد، ابوبكر به كلى از شغل خودش منفصل شد و برگشت به مدينه . تعبير قرآن اين است كه اين سوره را بايد به مردم ابلاغ كند مگر خود تو يا كسى كه از تو است . اهل تشيع روى اين كلمه ((از تو است )) تكيه مى كنند، مى گويند: اين كلمه ((كسى از تو است )): رجل منك كه در بسيارى از روايات هست ، مفهوم خاصى دارد.

 

next page

fehrest page

back page