تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى (ره)
* جلد اول *

گردآوري و تدوين : سيد سعيد روحاني

- ۲ -


4 نظريه اقتصادى :(24)  
طبق اين نظريه ، محرك تاريخ ، اقتصاد است . تمام شؤ ون اجتماعى و تاريخى هر قوم و ملت اعم از شؤ ون فرهنگى و مذهبى و سياسى و نظامى و اجتماعى جلوه گاه شيوه توليدى و روابط توليدى آن جامعه است . تغيير و تحول در بنياد اقتصادى جامعه است كه جامعه را از بيخ و بن زير و رو مى كند و جلو مى برد. نوابغ كه در نظريه پيش سخنشان به ميان آمد جز مظاهر نيازهاى اقتصادى ، سياسى و اجتماعى جامعه نيستند و آن نيازها به نوبه خود معلول دگرگونى ابزار توليد است . ((كارل ماركس )) و به طور كلى ماركسيستها و احيانا عده اى از غير ماركسيستها، طرفدار اين نظريه اند. شايد رايج ترين نظريه ها در عصر ما همين نظريه باشد.
5 نظريه الهى :(25)  
طبق اين نظريه آنچه در زمين پديد مى آمد، امر آسمانى است كه طبق حكمت بالغه بر زمين فرود آمده است . تحولات و تطورات تاريخ ، جلوه گاه مشيت حكيمانه و حكمت بالغه الهى است . پس آنچه تاريخ را جلو مى برد و دگرگون مى سازد اراده خداوند است . تاريخ پهنه بازى اراده مقدس الهى است .
((بوسوئه )) مورخ و اسقف معروف كه ضمنا معلم و مربى لويى پانزدهم بوده است طرفدار اين نظريه است .
اينهاست نظرياتى كه معمولا در كتب فلسفه تاريخ به عنوان علل محركه تاريخ طرح مى شود.
بررسى نظريه ها:  
از نظر ما اين گونه طرح به هيچ وجه صحيح نيست و نوعى ((خلط مبحث )) صورت گرفته است . غالبا اين نظريات به علت محركه تاريخ ، كه در پى كشف آن هستيم مربوط نمى شود نظريه نژاد يك نظريه جامعه شناسانه است و از اين جهت قابل طرح است كه آيا نژادهاى بشرى از نظر عوامل موروثى يك گونه استعداد دارند و هم سطح اند يا نه ؟ اگر هم سطح باشند همه نژادها به يك نسبت در حركت تاريخ شريك اند و لااقل مى توانند شريك باشند، و اگر هم سطح نباشند فقط برخى نژادها در جلو راندن تاريخ سهم داشته و مى توانسته اند داشته باشند. از اين نظر طرح اين مساءله صحيح است ، اما راز فلسفه تاريخ هم چنان مجهول مى ماند. فرضا معتقد شويم كه تنها يك نژاد است كه تحول و تطور تاريخ به دست او صورت مى گيرد، از نظر حل مشكل ، با اين كه معتقد شويم همه انسانها در تحول و تطور تاريخ دخيل اند فرقى نمى كند و مشكلى حل نمى شود؛ زيرا معلوم نيست بالاءخره چرا زندگى انسان يا نژادى از انسان متحول و متطور است و زندگى حيوان اين چنين نيست . اين راز در كجا نهفته است ؟ اين كه عامل يا نژاد باشد يا همه نژادها، راز تحرك تاريخ را نمى گشايد.
هم چنين نظريه جغرافيايى . اين نظريه نيز به نوبه خود مربوط به يك مساءله جامعه شناسى مفيدى است كه محيطها در رشد عقلى و فكرى و ذوقى و جسمى انسانها مؤ ثرند. بعضى محيطها انسانها را در حد حيوان و يا نزديك به حيوان نگه مى دارد، ولى بعضى محيطهاى ديگر فاصله و تمايز انسان را از حيوانات بيشتر مى كند. طبق اين نظريه ، تاريخ تنها در ميان انسانهاى برخى اقليمها و منطقه ها تحرك دارد؛ در محيطها و منطقه هاى ديگر، ثابت و يكنواخت و شبيه سرگذشت حيوان است . اما پرسش اصلى سر جاى خود باقى است كه مثلا زنبور عسل يا ساير جانداران اجتماعى در همان اقليمها و منطقه ها نيز فاقد تحرك تاريخ ‌اند. پس عامل اصلى كه سبب اختلاف اين دو نوع جاندار مى شود كه يكى ثابت مى ماند و ديگرى دائما از مرحله اى به مرحله ديگر انتقال پيدا مى كند، چيست ؟
از اينها بى ربطتر نظريه الهى است . مگر تنها تاريخ است كه جلوه گاه مشيت الهى است ؟ همه عالم ، از آغاز تا انجام با همه اسباب و علل و موجبات و موانع ، جلوه گاه مشيت الهى است . نسبت مشيت الهى با همه اسباب و علل جهان على السويه است . هم چنان كه زندگى و متحول و متطور انسان جلوه گاه مشيت الهى است ، زندگى ثابت و يكنواخت زنبور عسل هم جلوه گاه مشيت الهى است . پس سخن در اين است كه مشيت الهى ، زندگى انسان را با چه نظامى آفريده و چه رازى در آن نهاده است كه متحول و متطور شده ، در صورتى كه زندگى جانداران ديگر فاقد آن راز است ؟
نظريه اقتصادى تاريخ نيز فاقد جنبه فنى و اصولى است ؛ يعنى به صورت اصولى طرح نشده است . نظريه اقتصادى تاريخ به اين صورت كه طرح شده فقط ماهيت و هويت تاريخ را روشن مى كند كه مادى و اقتصادى است و همه شؤ ون ديگر به منزله اعراض اين جوهر تاريخى است . روشن مى كند كه اگر در بنياد اقتصادى جامعه دگرگونى رخ دهد، جبرا در همه شؤ ون جامعه دگرگونى رخ مى دهد. اما اينها همه ((اگر)) است . پرسش اصلى سر جاى خود باقى است و آن اين كه فرض مى كنيم اقتصاد زير بناى جامعه است و ((اگر)) زير بنا تغيير كند همه جامعه تغيير مى كند. اما چرا و تحت نفوذ چه عامل يا عواملى زير بنا تغيير مى كند و به دنبال آن ، همه رو بناها؟
به عبارت ديگر، زير بنا بودن اقتصاد براى تحرك داشتن و محرك بودن آن كافى نيست . آرى ، اگر طرفداران اين نظريه به جاى اين كه اقتصاد را كه زير بناى جامعه است (به عقديه آنها) محرك تاريخ معرفى كنند و ماديت تاريخ را براى حركت تاريخ كافى بشمارند، مساءله تضاد درونى جامعه ، يعنى زير بنا و رو بنا را طرح كنند و بگويند عامل محرك تاريخ تضاد زير بنا و رو بنا يا تضاد دو وجهه زير بنا (ابزار توليد و روابط توليدى ) است ، مساءله به صورت صحيح طرح مى شود. شك نيست كه مقصود اصلى طرح كننده مساءله فوق به صورت فوق (اقتصاد محرك تاريخ است ) همين است كه علت اصلى همه حركتها تضادهاى درونى است و تضاد درونى ميان ابزار توليد و روابط توليد محرك تاريخ است . اما سخن ما در خوب و صحيح طرح كردن است نه در اين كه مقصود و ما فى الضمير طرح كنندگان چه بوده است .
نظريه قهرمانان ، اعم از اين كه درست باشد يا نادرست ، مستقيما به فلسفه تاريخ يعنى به عامل محرك تاريخ مربوط مى شود.
على هذا تا اينجا درباره نيروى محرك تاريخ ، دو نظريه به دست آورديم :
يكى نظريه قهرمانان كه تاريخ را مخلوق افراد مى داند، و در حقيقت ، اين نظريه مدعى است كه اكثريت قريب به اتفاق افراد جامعه فاقد ابتكار و قدرت پيشروى و پيشتازى اند چنانچه افراد جامعه همه از اين دست باشند هرگز كوچكترين تحولى در جامعه پديد نمى آيد. ولى يك اقليت ، با نبوغى خدادادى كه در جامعه پديد مى آيند ابتكار مى كنند و طرح مى ريزند و تصميم مى گيرند و سخت مقاومت مى كنند و مردم عادى را در پى خود مى كشانند و به اين وسيله دگرگونى به وجود مى آورند. شخصيت اين قهرمانان صرفا معلول جريانهاى طبيعى و موروثى استثنايى است ؛ شرايط اجتماعى و نيازهاى مادى جامعه ، نقشى در آفرينش اين شخصيتها ندارد.
دوم نظريه تضاد ميان زير بنا و رو بنا جامعه كه تعبير صحيح نظريه محركيت اقتصاد است و به آن اشاره كرديم .(26)
سوم نظريه فطرت . انسان خصايصى دارد كه به موجب آن خصايص ، زندگى اجتماعى اش متكامل است . يكى از آن خصايص و استعدادها حفظ و جمع تجارب است ؛ آنچه را كه (به ) وسيله تجربه و اكتساب به دست مى آورد آن را نگهدارى مى كند و پايه تجارب بعدى قرار مى دهد.
يكى ديگر استعداد يادگيرى از راه بيان و قلم است . تجارب و مكتسبات ديگران را نيز از راه زبان و در مرحله عالى تر از راه خط به خود منتقل مى كند. تجارب يك نسل از طريق مكالمه و از طريق نوشتن براى نسلهاى بعد باقى مى ماند و روى هم انباشته مى شود. بدين جهت است كه قرآن نعمت بيان و نعمت قلم و نوشتن را با اهميت ويژه اى ياد مى كنند:
(( الرحمن . علم القرآن . خلق الانسان . علمه البيان .(27) ))
خداى بسيار مهربان قرآن را تعليم داد، انسان را آفريد و به انسان بيان (و بهره بردارى از ما فى الضمير براى ديگران ) را آموخت .
(( اقراء باسم ربك الذى خلق . خلق الانسان من علق . اقراء و ربك الاكرام . الذى علم بالقلم .(28) ))
بخوان به نام پروردگارت كه آفريده است ، انسان را از خون بسته آفريده است . بخوان و پروردگار كريم ترت آن است كه تعليم قلم داد.
ويژگى سوم مجهز بودن انسان به نيروى عقل و ابتكار است . انسان به واسطه اين نيروى مرموز، قدرت آفرينندگى و ابداع دارد؛ مظهر خلاقيت و ابداع الهى است .
چهارمين ويژگى او ميل ذاتى و علاقه فطرى به نوآورى است ؛ يعنى انسان تنها استعداد ابداع و خلاقيت ندارد كه هرگاه ضرورت پيدا كند به خلق و ابداع بپردازد، بلكه بالذات ميل به خلاقيت و ابداع در او نهاده شده است .
استعداد حفظ و نگهدارى تجارب ، به علاوه استعداد نقل و انتقال تجارب به يكديگر، به علاوه استعداد ابداع و ميل ذاتى به خلاقيت و ابداع ، نيرويى است كه انسان را همواره به جلو مى راند. در حيوانات ديگر نه استعداد حفظ تجارب و نه استعداد نقل و انتقال مكتسبات (29) و نه استعداد خلق و ابتكار كه خاصيت قوه عاقله است و نه ميل شديد به نوآورى ، هيچ كدام وجود ندارد. اين است كه حيوان در جا مى زند و انسان پيش مى رود. اكنون به نقد اين نظريات بپردازيم .
حساب منظم و قطعى اجتماع و تاريخ (30)  
اگر بپرسيد آيا ما از آن جهت كه مسلمان و موحد و خداشناس هستيم و پيرو قرآن مى باشم ، بايد تاريخ را داراى يك قوانين و قواعدى بشناسيم ، آن هم قواعدى قطعى و تخلق ناپذير، يا خير؟ (پاسخ اين است كه ) ما از نظر اين كه مسلمان و موحد هستيم و تابع قرآن مى باشيم ، بايد بپذيريم كه تاريخ بشر، تاريخ امتها و اقوام و جمعيتها يك حساب منظم و قطعى و مشخصى دارد و ما بايد آن حسابها را بشناسيم و خودمان را با آن حسابها تطبيق بدهيم و اتفاقا قران مجيد راجع به اين كه تاريخ بشر حساب قطعى و منظمى دارد، چون بيشتر با زندگى مردم سر و كار دارد، با صراحت بيشترى اين مطلب را بيان كرده است .
در آيات زيادى از قرآن با كلمه ((سنت )) يا ((سنن )) برخورد مى كنيم ، يعنى قرآن مجيد سرگذشت و سرنوشت يك قومى را كه ذكر مى كند تحت عنوان ((سنه الله )) ذكر مى كند: سنت الهى اين است ، روش الهى و قانون الهى اين است كه ملتها اگر چنين و چنان باشند يك همچو سرنوشتى داشته باشند، و اگر نه ، طور ديگرى باشند، باز سرنوشت ديگرى داشته باشند. مثلا اين آيه كه مى فرمايد: (( آن الله لا يغير ما به قوم حتى يغيروا ما بانفسهم )) (31) يك قانون مسلم و قطعى را در تاريخ بشر و زندگى بشر ذكر مى كند.
ما مى بينيم قرآن كريم سر گذشت فرعون و فرعونيان را ذكر مى كند، ستمگريها، استكبارها، استعلاها و تبعيضهاى اينها را بيان مى كند، كفر ورزى و كفران ورزيهاى اينها را ذكر مى فرمايد تا منتهى مى شود به هلاكت آنها. پشت سرش اين چنين مى فرمايد:
(( ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم .(32) ))
يعنى اين بدان سبب و موجب است كه هرگز خداوند نعمتى را كه به قومى ارزانى مى فرمايد از آنها پس نمى گيرد مگر پس از آنكه آنها خودشان در آنچه كه مربوط به شخصيت و اخلاق و عادات خودشان است دگرگونى به وجود آورند، فاسد گردند.
كلمه ((لم يك )) افاده ختميت و ضرورت مى كند، يعنى خداوند هرگز چنين نبوده است كه بى جهت نعمتى را از قومى سلب كند، لازمه خدائى خدا اين است كه اين چنين نباشد.
هرگاه تعبيرى به اين شكل در قرآن آمده است ، علما قطعيت و ابديت و عموميت را از آن استفاده مى كنند، مثل آن آيه اى كه علماء علم اصول به آن استناد مى كنند:
(( ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا(33) ))
ما چنين نبوده ايم كه قومى را عذاب كنيم قبل از اين كه پيغمبرى در ميان آنها بفرستيم و اتمام حجت به طور كافى شده باشد
يعنى ما هيچ ملتى و فردى را قبل از اين كه به او اتمام حجت شده باشد و حقيقت براى او بيان و روشن شده باشد معذب نخواهيم كرد. علماى اصول مى گويند: اين آيه تاءييد مى كند قاعده ((قبح بلابيان )) را ببينيد، اگر در اين آيه اين طور آمده بود كه : (( ما عذبنا هم قبل ان نبعث رسولا)) ، فقط حكايت مى كرد كه ما در گذشته قبل از اين كه پيغمبرى را مبعوث بكنيم قومى را عذاب نكرديم . در آن وقت مى گفتيم كه خدا از گذشته خبر داده است و نمى گويد كه در آينده اين چنين است ، نمى گويد: ما هميشه اين جور هستيم . ولى وقتى كه با اين تعبير بيان مى كند كه : (( ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا )) هرگز چنين نبوده ايم ، يعنى خلاف مقام الوهيت و ربوبيت است كه قومى را معذب بكند قبل از آنكه اتمام حجت كافى به آن قوم شده باشد.
اين آيه هم كه مى فرمايد:
(( ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة اءنعمها على قوم .(34) ))
يعنى اراده خدا و سنت قطعيه الهيه اين چنين نيست كه نعمتى را كه قومى دارند از آنها بگيرد بدون اين كه خود آنها موجبات زوال آن نعمت را فراهم آورده باشند.
يعنى بدون آنكه خود آن قوم در خودشان تغيير ايجاد كرده باشند، اخلاقشان فاسد شده باشد، روحيه آنها از بين رفته باشد، ايمانشان فاسد شده باشد. پس خدا در ميان مردم سنتها خلاف ناپذير دارد: (( فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا )) (35) اين آيات را هم كه ذكر كرده است پس از حوادث تاريخى ذكر كرده است . پس اجمالا در اين مطلب كه در تاريخ بشر يك سلسله سنن و قوانين حتمى و خلاف ناپذير حكومت مى كند بحثى نيست .
يك آيه ديگر براى شما شاهد عرض بكنم و باور بفرمائيد كه اين مطلب براى اولين بار در قرآن ذكر شده است . راجع به همين ، به بنى اسرائيل ، در سوره بنى اسرائيل (سوره اسراء)
اين طور مى فرمايد:
(( و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الاءرض مرتين و لتعلن علوا كبيرا.)) (36)
ما در كتاب (تورات يا لوح محفوظ، اغلب گفته اند تورات است ) حكم كرده ايم و نوشته ايم كه شما در روى زمين دو بار فساد خواهيد كرد، و فساد و استكبار زيادى .
بار اول كه فساد بكنيد، به دنبال آن ما قومى را بر شما مسلط خواهيم كرد بسيار نيرومند: (( فاذا جاء وعد اوليهما بعثنا عليكم عبادا لنا اولى باءس ‍ شديد فجاسوا خلال الديار و كان وعدا مفعولا. )) (37) ملت قوى و نيرومندى را ما بر شما مسلط خواهيم كرد كه در داخله زندگى شما نفوذ پيدا كنند: (( فجاسوا خلال الديار )) در خلال خانه هاى شما اينها نفوذ كنند، و اين وعده اى كه ما داديم خلاف ناپذير است : (( و كان وعدا مفعولا. )) بعد شما وضعتان عوض مى شود،توبه مى كنيد و آدمهاى خوبى مى شويد، ما هم وضعتان را عوض مى كنيم :
(( ثم ردنا لكم الكرة عليهم و امددناكم باموال و بنين و جعلناكم اكثر نفيرا)) (38)
ما پشت سر اين ، باز نعمتهاى خودمان را به شما باز مى گردانيم ، عددتان را زياد مى كنيم ، مال و قدرت و نيروهاى شما را زياد مى كنيم .
(( ان احسنتم اءحسنتم لاءنفسكم و ان اءساتم فلها.)) (39)
بدانيد كه اگر نيكى بكنيد به نفع خودتان است چون بعد از نيكى كردن و نيك شدن ، نعمت است ؛ و اگر بدى بكنيد به خودتان بدى كرده ايد، زيرا بعد از بدى كردن خسارت و ذلت و نكبت است .
(( فاذا جاء وعد الاءخرة )) تا نوبت دوم باز شما فيلتان ياد هندوستان خواهد كرد و در فساد فرو خواهيد رفت :
(( فاذا جاء وعد الاخرة ليسوؤ ا وجوهكم و ليدخلوا المسجد كما دخلوه اءول مرة وليتبروا ما علوا تتبيرا. عسى ربكم اءن يرحمكم ، و ان عدتم عدنا.(40) ))
بار دوم مى رسد باز شما فساد مى كنيد باز قوم ديگرى مى آيند و بر شما مسلط مى شوند، شما را بيچاره و بدبخت مى كنند. در اين بار دوم هم باز اگر شما توبه بكنيد و آدمهاى خوبى بشويد اميد هست كه رحمت الهى شامل حال شما بشود.
اما (( و ان عدتم عدنا )) عمده اين جمله اين است . اين جمله است كه يك سنت و قاعده قطعى و عمومى را مى رساند (( و ان عدتم عدنا )) هر وقت شما به فساد برگرديد ما هم به مسلط كردن قمى ديگر بر شما بر مى گرديم ، هر وقت هم شما به سوى خدا بازگشت كنيد رحمت ما هم به سوى شما بازگشت مى كند. اين جمله : (( و ان عدتم عدنا )) يعنى يك حساب كلى دائمى هميشگى . اين حساب كلى فقط مال بنى اسرائيل نيست بلكه مال همه دنيا است .
قرآن مجيد راجع به تاريخ بشر و اين كه تاريخ بشر از يك سنن خاصى پيروى مى كند اصرار عجيبى دارد. البته قرآن يك تفاوت منطقى با ديگران دارد و آن اين است كه ديگران به اين نكته كه ((فساد اخلاق در سرنوشت و سعادت ملتها مؤ ثر است )) يا توجه ندارند و يا كمتر توجه دارند. قرآن وقتى كه فلسفه تاريخ بشر را ذكر مى كند اين طور هم تفسير مى كند، مى فرمايد:
سعادت اقوام و ملتها بستگى دارد به علم و اخلاق پاك و معنويت آنها.
قرآن راجع به اين كه معنويت يك قوم در سرنوشت آنها تاءثير فراوان دارد اصرار عجيب دارد. يعنى آن چيزى كه بيشتر از مختصات قران است ، گذشته از اين كه آن فلسفه كلى را قبول مى كند و بلكه براى اولين بار در دنيا بيان مى كند، اين جهت است .
(( ولو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض .)) (41)
پس اگر ما جبر تاريخ را به طور كلى رسيدگى كنيم ، مى بينيم حرف راست و درستى است ، به همين معنى كه تاريخ بشر روى يك سلسله قوانين و نواميس منظم حركت مى كند.
ج . ارزش تاريخ 
تاريخ ، منبع شناخت (42)  
(منبعى ) كه مخصوصا امروز به آن اهميت مى دهند و قرآن نيز به آن اهميت زيادى داده است تاريخ است ، يعنى از نظر قرآن غير از طبيعت و عقل و دل ، يك منبع ديگر هم براى شناخت وجود دارد كه آن عبارت از تاريخ است .(43)
قرآن ، تاريخ را به عنوان يك منبع شناخت عرضه مى دارد. ممكن است شما بگوييد كه طبيعت (44) را كه گفتيد، تاريخ هم در آن هست . درست است كه تاريخ به يك اعتبار جزء طبيعت است ولى تاريخ يعنى جامعه انسانى در حال حركت و جريان .
طبيعت را دو نوع مى شود مطالعه كرد، جامعه را هم به دو شكل مى توان مطالعه كرد. زمانى ما جامعه را در حال ثبات مطالعه مى كنيم . مثلا كسى كه مى خواهد اطلاعات جامعه شناسى درباره جامعه ما داشته باشد جامعه امروز ايران را از جنبه هاى مختلف مطالعه مى كند اطلاعاتى در اختيار افراد مى گذارد. اين يك مطالعه جامعه شناسى است . ولى يك وقت جامعه امروز را در ارتباط با گذشته ، و گذشته را با گذشته خودش يعنى حاضر را با گذشته و آينده مجموعا يك واحد در حال جريان در نظر مى گيريم ، بعد مى خواهيم بدانيم قانون جريان (تاريخ ) چه قانونى است . فرق فلسفه تاريخ با جامعه شناسى اين است كه جامعه شناسى ، قانون موجود جامعه را بيان مى كند ولى فلسفه تاريخ ، قانون تحولات جامعه را بيان مى كند؛ اينجاست كه عامل زمان در كار مى آيد.
در قرآن (45) آيات بسيارى است كه به مطالعه اقوام گذشته دعوت مى كند و آن را مانند يك منبع براى كسب علم معرفى مى كند. از نظر قرآن ، تاريخ بشر و تحولات آن بر طبق يك سلسله سنن و نواميس صورت مى گيرد، عزتها و ذلتها، و موفقيتها و شكستها، و خوشبختى ها و بدبختى هاى تاريخى ، حسابهايى دقيق و منظم دارد و با شناختن آن حسابها و قانونها مى توان تاريخ حاضر را تحت فرمان در آورد و به سود سعادت خود و مردم حاضر از آن بهره گيرى كرد. اينك يك آيه به عنوان نمونه :
(( قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين .(46) ))
پيش از شما سنتها و قانونهايى عملا به وقوع پيوسته است . پس در زمين و آثار تاريخى گذشتگان گردش و كاوش كنيد و ببينيد پايان كار كسانى كه حقايقى را كه از طريق وحى به آنها عرض داشتيم دروغ پنداشتند به كجا انجاميد.
پس (47) تاريخ هم خودش يك منبع براى شناخت است . در اين زمينه ما در قرآن آياتى داريم ، مانند (( قل سيروا فى الارض )) (48) برويد در زمين گردش كنيد، (( افلم يسيروا فى الارض )) (49) چرا اينها در زمين گردش نمى كنند؟ يعنى برويد آثار تاريخى را مطالعه كنيد(50) و بعد ببينيد كه زندگى و جامعه بشر چه تحولات تاريخى پيدا كرده است ...
على عليه السلام در وصيتى كه در نهج البلاغه به امام حسن عليه السلام مى كند جمله بزرگى دارد كه به انسان ايمان بيشترى مى بخشد. على عليه السلام كه از نسل اول اسلام است به امام حسن عليه السلام دستور مى دهد: پسرم ! احوال امم و ملل و تواريخ را به دقت مطالعه كن و از آنها درس بياموز! بعد چنين تعبيرى دارد:
(( اى بنى ، انى و ان لم اكن عمرت عمرمن كان قبلى ، فقد نظرت فى اعمالهم ، و فكرت فى اخبارهم ، و سرت فى اثارهم ، حتى عدت كاحدهم . بل كانى بما انتهى الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى اخرهم .(51) ))
پسركم ! اگر چه عمر محدودى دارم و با امتهاى گذشته نبوده ام كه از نزديك وضع و حال آنها را مطالعه كرده باشم ، اما در آثارشان سير كردم و در اخبارشان فكر كردم تا آنجا كه مانند يكى از خود آنها شدم ، آن چنان شده ام كه گويى با همه آن جوامع از نزديك زندگى كرده ام . بعد مى گويد: نه ، بالاتر از اين ، چون اگر كسى در جامعه اى با مردمى زندگى كند فقط از احوال همان مردم آگاه مى شود ولى من مثل آدمى هستم كه از اول دنيا تا آخر دنيا با همه جامعه ها بوده و با همه آنها زندگى كرده است ؛ پس تاريخ را مطالعه كن ، در اخبار ملتها و در تحولاتى كه براى جامعه ها پيش آمده فكر كن تا مانند چشمى باشى كه از اول دنيا تا آخر دنيا را مطالعه و مشاهده كرده است .
اين است كه از نظر قرآن (و روايات ) خود تاريخ ، منبعى براى شناخت است .
آموزندگى تاريخ (52)  
علم تاريخ در هر سه معنى و مفهوم خود سودمند است . حتى تاريخ نقلى ، يعنى علم به احوال و سيره زندگى اشخاص ، مى تواند سودمند و حركت آفرين و جهت بخش و مربى و سازنده باشد؛ و البته بستگى دارد كه تاريخ زندگى چه اشخاصى باشد و چه نكاتى از زندگى آنها استخراج گردد انسان همان طور كه به حكم قانون ((محاكاة )) تحت تاءثير رفتار و تصميمات و خلق و خوى و همنشينى مردم همزمان خود واقع مى گردد، و همان طور كه زندگى عينى مردم همزمانش براى وى درس آموز و عبرت آميز مى گردد، و بالاءخره همان طور كه از مردم همزمان خود ادب و راه و رسم زندگى مى آموزد و احيانا لقمان وار از بى ادبان ادب مى آموزد كه مانند آنها نباشد، به حكم همين قانون از سرگذشت مردم گذشته نيز بهره مى گيرد. تاريخ مانند فيلم زنده اى است كه گذشته را تبديل به حال مى نمايد؛ از اين رو قرآن كريم نكات سودمندى از زندگى افرادى كه صلاحيت دارند ((الگو)) و ((اسوه )) باشند مطرح مى كند و احيانا تصريح مى كند كه آنها را ((اسوه )) قرار دهيد. درباره رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
(( لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة .(53) ))
در شخصيت رسول خدا الگوى عالى براى شما وجود دارد.
و درباره ابراهيم عليه السلام مى فرمايد:
(( قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه .(54) ))
در ابراهيم و آنانكه با او بودند براى شما الگوى عالى وجود دارد.
قرآن آنجا كه افرادى را به عنوان ((اسوه )) ذكر مى كند، توجهى به شخصيت دنيايى آنها ندارد، شخصيت اخلاقى و انسانى را در نظر مى گيرد؛ آن چنان كه از غلام سياهى به نام لقمان كه نه در شمار پادشاهان است و نه در شمار فيلسوفان معمولى شهره به فيلسوفى و نه در شمار ثروتمندان بلكه برده اى است روشن بين ، به نام ((حكيم )) ياد مى نمايد و او را به ((حكمت )) در جهان علم مى كند. از اين قبيل است ((مؤ من )) آل فرعون و ((مؤ من )) آل ياسين .
تكيه قرآن (55) بر تاءثير تعيين كننده عوامل اخلاقى موجب شده كه تاريخ را به صورت يك منبع آموزشى مفيد در آورد.
(همان طور كه قبلا گذشت ) اگر وقايع تاريخى ، يك سلسله حوادث تصادفى و اتفاقى باشد و هيچ چيز شرط هيچ چيز نباشد، تاريخ با افسانه تفاوت نخواهد داشت ؛ يك سرگرمى مى تواند باشد و غذاى خيال ؛ جنبه آموزندگى نخواهد داشت .
و اگر تاريخ ضابطه و قاعده داشته باشد ولى اراده انسانى نقشى نداشته باشد، تاريخ از جنبه نظرى آموزنده است نه از جنبه عملى . بنابراين فرض ، آموزش تاريخ ، نظير آموزش حوادث دورترين كهكشان هاست كه انسان در عين اطلاع كامل ، كوچك ترين نقشى در تغيير هدايت و تعيين جهت آنها نمى تواند داشته باشد.
و اگر ضابطه و قاعده داشته باشد و انسان نيز نقش مؤ ثر داشته باشد و عامل تعيين كننده را زور يا زر بدانيم ، تاريخ آموزنده است اما آموزنده بدى ؛ هم چنين است اگر علم را به عنوان يك وسيله زور و قدرت ، عامل تعيين كننده بدانيم .
اما اگر تاريخ را داراى قاعده و ضابطه ، و اراده انسان را مؤ ثر در تحولات تاريخ ، و نقش اصيل و نهايى را در سعادت و كمال جامعه براى ارزشهاى اخلاقى و انسانى بدانيم ، آن وقت است كه تاريخ ، هم آموزنده است و هم مفيد. قرآن با چنين ديدى به تاريخ نگاه مى كند.
در قرآن به نقش به اصطلاح مرتجعانه ((ملاء)) و ((مترفين )) و ((مستكبرين )) و نقش حق طلبانه ((مستضعفين )) تصريح شده است . در عين حال از نظر قرآن آن جهاد مستمر پيش برنده اى كه از فجر تاريخ وجود داشته و دارد، ماهيت معنوى و انسانى دارد نه مادى و طبقاتى .
از نظر (56) قرآن مجيد، از آغاز جهان همواره نبردى پيگير ميان گروه اهل حق و گروه اهل باطل ؛ ميان گروهى از طراز ابراهيم ، موسى ، عيسى و محمد (صلوات الله عليهم ) و پيروان مؤ من آنها و گروهى از طراز نمرود، فرعون ، جباران يهود و ابوسفيان و امثالهم بر پا بوده است ؛ هر فرعونى موسايى در برابر خود داشته است (لكل فرعون موسى ).
به تعبير مولوى همواره دو پرچم ، يكى سپيد و ديگرى سياه ، در جهان افراشته بوده است :

دو علم افراخت اسپيد و سياه
آن يكى آدم دگر ابليس راه
در ميان آن دو لشگرگاه زفت
چالش و بيكار، آنچه رفت رفت
هم چنين دور دوم هابيل شد
ضد نور پاك او قابيل شد
هم چنين اين دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور
ضد ابراهيم گشت و خصم او
وان دو لشكر كين گزار و جنگجو
چون درازى جنگ آمد ناخوشش
فيصل آن هر دو آمد آتشش
دور دور و قرن قرن ، اين دو فريق
تا به موسى و به فرعون غريق
هم چنين تا دور عهد مصطفى
با ابوجهل آن سپهدار جفا
در اين نبرد و ستيزها گاهى حق و گاهى باطل پيروز بوده است ، ولى البته اين پيروزيها و شكستها بستگى به يك سلسله عوامل اجتماعى ، اقتصادى و اخلاقى داشته است .

 

next page

fehrest page

back page