تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت

على دوانى

- ۲۱ -


چاره جوئى قريش براى جلوگيرى از مهاجرت پيغمبر

پس ازبيعت عقبه پيغمبر به مسلمانان دستور داد كه آرام آرام به مدينه كوچ كنند و در انتظار آمدن حضرت باشند. هنگامى كه قريش متوجه شدند گروهى از مردم يثرب از قبيله اوس و خزرج با پيغمبر بيعت كرده‏اند، رسول خدا به آنها قول داده است كه به سرزمين آنان مهاجرت كند، به خصوص وقتى ديدند مسلمانان دسته دسته به مدينه مهاجرت مى‏كنند، نخست درمقام جلوگيرى از مهاجرت بقيه مسلمانان كه افراد قبائل آنها بودند، برآمدند.

چون مى‏دانستند كه اجتماع مسلمين در مدينه و پيوند آنها با اوس و خزرج خطرى بزرگ براى آينده آنها خواهد بود.

بعضى از مسلمانان را گرفتند و به حبس انداختند، و از بعضى ديگر فقط ممانعت به عمل آوردند تا به مدينه هجرت نكنند. طولى نكشيد كه اطلاع يافتند مسلمانان مهاجر در مدينه اجتماع نموده و اوس و خزرج هم كه در انتظار آمدن پيغمبر بودند به حمايت و جادادن به آنان كمر همت بسته‏اند، و فقط پيغمبر و تنى چند از مسلمين محبوس يا بيمار در مكه باقى مانده‏اند.

از طرفى دو قبيله اوس و خزرج هم كه سالها تحت‏سلطه اقتصادى يهود بودند، و ساليان دراز بود كه پيوسته ميان آنها آتش جنگ زبانه مى‏كشيد، و از آن همه جنگ و جدال و تفرقه و دشمنى و تسلط يهود به ستوه آمده بودند، مهاجرت مسلمانان مكه و هجرت پيغمبر را به فال نيك گرفتند و هر لحظه چشم به راه ورود خود پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند.

سران قريش براى جلوگيرى از هجرت پيغمبر درمجلسى مشورتى خود «دارالندوه‏» كه جد چهارم پيغمبر قصى بن كلاب در خانه خود جنب مسجدالحرام تاسيس كرده بود، اجتماع نمودند و به شور و تبادل نظر پيرامون نحوه ممانعت از خروج پيغمبر پرداختند. آنها چله نفر بودند.

افراد سرشناسى كه در اين جلسه حضور داشتند: عتبه و برادرش شيبه، حارث بن عمر، طعيمة بن عدى، حبيب بن مطعم، نضربن حارث، ابوالبخترى، ربيعة بن اسود، حكيم بن حزام، نبيه و منبه فرزندان حجاج امية بن خلف و ابوجهل و ديگران بودند.

نخست ابوجهل آغاز به سخن كرد و گفت: همه مى‏دانيد كه در ميان قبائل عرب كسى از ما قريش محترم‏تر نبود. ما مردمى بوديم كه در حرم خدا و محل امن او جاى داشتيم، و هر ساله قبائل عرب در دو نوبت به شهر ما مى‏آمدند، و كسى مزاحم ما نبود.

وقتى محمد در ميان ما رشد كرد او را به خاطر شايستگى و امانت داريش «امين‏» خوانديم.تا ادعا كرد كه پيغمبر خدا است. خدايان ما را به زشتى ياد كرد و ما را ريشخند نمود. جوانان ما را تباه گردانيد و اجتماع ما را پراكنده ساخت. هم اكنون نظر من اين است كه تا دير نشده مردى را واداريم تا به طور ناشناس او را به قتل رساند. اگر بنى هاشم براى گرفتن انتقام خون او با ما به نزاع برخاستند در برابر خونبهايش را مى‏دهيم و از خطر مى‏رهيم.

پيرى نجدى كه ريش سفيد مجلس بود گفت: اين نظر خطرناكى است. زيرا بنى‏هاشم هرگز قاتل محمد را زنده نخواهند گذاشت، و در نتيجه جنگ داخلى در منطقه حرم كه محل امن شماست درگير خواهد شد.

ديگرى گفت: او را بگيريد و به زنجير بكشيد و در خانه در بسته‏اى نگاه داريد تا مانند شعراى قبل از خود «زهير» و «نابغه‏» جان بسپارد.

پير نجد گفت: اگر او را حبس كنيد خبر او به يارانش مى‏رسد و آنها هجوم آورده و از چنگ شما بيرونش مى‏آورند.

سومى گفت: محمد را سوار بر شترى نموده و دست بسته از شهر بيرون مى كنيم تا شتر او را در ميان كوه‏ها و دره‏ها برده و نابود گرداند و ديگر معلوم نباشد كه مسؤول كيست.

پير نجدى گفت: مگر نمى‏دانيد او چه گفتار شيرينى دارد. اگر چنين كنيد به هر قبيله‏اى از عرب كه برسد با سخن شيرينش آنها را متوجه خود ساخته و به ياريش شتافته نجاتش مى‏دهند.

چون سخن به اين جا رسيد حاضران مجلس گفتند: خوب ما آنچه مى‏دانستيم گفتمى اكنون نظر شما چيست؟

پير نجدى كه گويند شيطان بوده است گفت: نظر من اين است كه از هرقبيله‏اى يك نفر داوطلب شود، و در يك شب به خانه محمد هجوم آورده و او را در بستر خواب به قتل رسانند. در اين صورت ديگر بنى هاشم نمى‏تواند به طلب خون او قيام كنند.

چون اولا با چهل قبيله عرب مواجه خواهند شد، و ثانيا از خود بين هاشم هم يك نفر هست كه عمويش ابولهب باشد.

همگى اين راى را پسنديدند و آن را تصويب نمودند و بنا گذاشتند چهل نفر به نمايندگى از چهل قبيله از جمله ابولهب عموى پيغمبر را احاطه نموده و يكباره هجوم آورده و حضرت را درخ واب به قتل رسانند.

پس از آن جبرئيل امين نازل شد و اين آيه را خطاب به پيغمبر از جانب خداوند نازل كرد: «كافران نقشه كشيده‏اند كه تو را بكشند، يا حبس نمايند، يا از شهر بيرون كنند، آنها نقشه مى‏كشند و خدا هم نقشه مى‏كشد، ولى خدا بهترين نقشه كشان است.»( و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكروالله و الله خير الماكرين. (سوره انفال آيه 29))

حمله به خانه پيغمبر

پيغمبر كه اين خبر را از جبرئيل شنيد در صدد برآمد تا به فرمان خداوند از شهر محبوبش مكه كه به صورت كانون خطر درآمده بود، خارج شود، و مكه را به قصد مدينه ترك كند. سپس على عليه السلام را كه جوانى 23 ساله بود خواست و فرمود: يا على حاضر هستى جانت را فداى من كنى؟ چون امشب چهل نفر داوطلب قبائل عرب به قصد كشتن من به اين خانه هجوم مى‏آورند.

على عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله! افتخار مى‏كنم، ولى آيا اگر من با شما نباشم شما تامين جانى داريد؟ پيغمبر فرمود: «آرى. جبرئيل به من گفته است از شهر خارج شو كه خدا تو را حفظ خواهد كرد.» اين خود امتحانى براى ميزان ايثار و فداكاريى على عليه السلام بود تا در صورت قبول آن از طرف آن حضرت معلوم شود آن كس كه در حساس‏ترين لحظه تاريخ حيات پيغمبر خاتم جان خود را سپر كرد تا او سالم بماند، على عليه السلام بود.

به دنبال آن پيغمبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: پس از آن كه پاسى از شب گذشت من از خانه خارج مى‏شوم و تو رداى مرا به دوش گرفته بخواب. على عليه السلام آمادگى كامل خود را براى اين جان‏فشانى اعلام داشت و متعاقب آن پيغمبر آماده خروج از خانه شد.

در آن لحظه كه اواخر شب بود چهل نفر نمايندگان قبائل عرب با دلى پر از خشم و كينه نسبت به رسول خدا شمشير به دست اطراف خانه را احاطه كرده و آماده بودند تا اندكى بعد همگى حمله به خانه و هجوم به بستر پيغمبر را شروع كنند، و با اين حمله و هجوم پيغمبر را قطعه قطعه نمايند، و دنبال كار خود بروند، و همه چيز تمام شود.

همين كه پيغمبر خواست از خانه خارج شود شروع كرد به قرائت آيات اوائل سوره مباركه «يس‏». بدين گونه:

«بسم الله الرحمن الرحيم. سوگند به قرآن استوار كه تو از پيغمبرانى، و بر راه راست قرار دارى. قرآن توهم از جانب خداى مقتدر مهربان نازل شده. تا مردمى را كه پدرانشان از عذاب الهى بيم داده نشدند و درغفلت ماندند، بيم دهى. سخن خدا بر بيشتر آنان خوانده شد. با اين وصف ايمان نمى‏آورند. ما زنجيرهائى از آتش در گردنهاى آنها قرار داديم و دستهاى بسته‏شان به چانه‏ها رسيده و سرها بى‏اختيار است. (يعنى كفار گوئى چنين هستند، يا فرداى قيامت چنين حالى دارند.) ما از سمت مقابل و پشت‏سر آنها سدى قرار داديم، و آنها را چنان پوشانديم كه چيزى را نبينند».(بسم الله الرحمن الرحيم. يس. والقرآن الحكيم. انك لمن المرسلين على صراط المستقيم. تنزيل العزيز الرحيم. لتنذر قوما ما انذر آباء هم فهم غافلون. لقد حق القول على اكثرهم لا يؤمنون انا جلعنا فى اعناقهم اغلالا فهى الا الاذقان فهم مقمحون و جعلنامخن بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا و اغشيناهم فهم لا بيصرون.)

سپس خم شد و مشتى خاك از زمين برداشت و در را گشود و به سر و صورت آنها كه جلو در خانه را گرفته بودند پاشيد و فرمود: صورت هاتان سياه باد. و از آن پس بدون اينكه كسى حضرت را ببيند از ميان آنها گذشت.

پس از رفتن پيغمبر مهاجمين گفتند: چرا معطل هستيد؟ چرا حمله را شروع نمى‏كنيد؟ از لاى در به درون خانه نگاهخ كردند و به نظرشان آمد كه پيغمبر در بستر خفته است. به دنبال آن در را گشودند و به طرف بستر پيغمبر هجوم بردند، وليناگهان ديدند كه على عليه السلام در جاى پيغمبر خفته است. على عليه السلام برخاست و با صداى بلند فرمود: چه مى‏خواهيد؟ گفتند: محمد كو؟ فرمود: شما خواستيد او را از شهر بيرون كنيد، و او كه چنين ديد خود از شهر خارج شده و من در جاى او خوابيده‏ام يكى در آن ميان گفت: حال كه محمد را به چنگ نياورديد على هم غنيمت است. او را بكشيد. ولى با ايستادگى مردانه جوانمرد نامى اسلام على عليه السلام و اختلاف نظر مهاجمين پس از زد و خوردى با على عليه السلام خانه را ترك كردند و جان آن حضرت از خطر نجات يافت.

ايثار و فداكارى على عليه السلام نسبت به پيغمبر صلى الله عليه و آله

اين شب را كه على عليه السلام با ايثار و فداكارى بى‏نظير خود در حالى كه جامه پيغمبر را پوشيده و با اعتماد به خداوند قادر متعال جان بر كف در بستر آن حضرت خوابيد، در حالى كه مى‏دانست‏يك لحظه ديگر چهل نفر با شمشيرهاى كشيده به وى هجوم خواهند آورد «ليلة المبيت‏» يعنى شب خوابيدن على عليه السلام در بستر پيغمبر در لحظه حساس خطرناك، مى‏خوانند.

داستان ليلة المبيت و آن گذشت و جانفشانى على عليه السلام كه جان پيغمبر بود،از حوادث بسيار مهم تاريخ اسلام است كه بايد آن را با حروف برجسته ثبت و ضبط كرد. احاديث آن در كتب تفسير و تاريخ سنى و شيعه نقل شده است. از جمله سيد هاشم بحرانى دانشمند معروف شيعه در كتاب «غاية المرام‏» از تفسير ثعلبى دانشمند بزرگ سنى آنچه را گفتيم روايت مى‏كند و دنباله آن چنين است: «چون على در بستر پيغمبر خوابيد، خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحى فرستاد كه من ميان شما پيمان برادرى بستم و عمر يكى را بيشتر از ديگرى قرار دادم. اكنون كدام يك حاضر هستيد عمر خود را به ديگرى ايثار كنيد؟

هيچ كدام حاضر به ايثار نشدند.

در اين هنگام خداوند به آنها وحى كرد كه چرا شما مانند على بن ابيطالب نيستيد؟ من ميان او و محمد پيمان برادرى بستم، و اينك او در بستر محمد خوابيده است تا جان خود را فداى او كند، و زيادى عمر خويش رابه وى ايثار نمايد.

اى جبرئيل و اى ميكائيل!هر دو به زمين فرود آئيد و على را از خطر دشمن حفظ كنيد. جبرئيل و ميكائيل به فرمان خدا فرود آمدند. جبرئيل در بالاى سر على عليه السلام و ميكائيل پائين پائين پاى آن حضرت نشستند. سپس جبرئيل گفت: «بخ بخ يا بن ابيطالب يباهى الله بك المائكة‏» يعنى: به! به! اى پسر ابوطالب! خداوند ا اين كار تو بر فرشتگان مباهات مى‏كند. سپس اين آيه شريفه را از جانب خداوند بر پيغمبر كه عازم مدينه بود نازل كرد: «بعضى از مردم جان خود را در راه خدا فدا مى‏كنند تا در مقابل، خشنودى خدا را جلب نمايند، و خداوند نسبت به بندگانش رؤوف و مهربان است.»(و من الناس من يشترى نفسه ابتغاء مرضات الله، و الله روف بالعباد. بقره 207)

موضوع به همين گونه در «ليلة المبيت‏» و نزول اين آيه شريفه درباره جان بازى و ايثار على عليه السلام نسبت به پيغمبرخدا، گذشته از احاديث و تفاسير شيعه، درتفاسير و كتب اخبار و تاريخ اهل تسنن هم آمده است.(نگاه كنيد به تفسير فخر رازى و تفسير در المنثور سيوطى ذيل آيه مزبور، و نيز الصول المهمه ابن صباغ مالكى به نقل از احياء علوم الدين غزالى، اسد الغابه ابن اثير جلد 4 ص 25، نورالابصار شبلنجى صفحه 77، كنوز الحقايق مناوى صفحه 31، خصائص نسائى صفحه 8، مستدرك حاكم نيشابورى جلد 3 صفحه 4 مسند احمد حنبل جلد اول صفحه 348، و تاريخ بغداد جلد 13 صفحه 191 و غيره.)

در اين جا مناسب مى‏دانم دو بيت جالب و پرشور راغب اصفهانى دانشمند بزرگ اهل تسنن از علماى قرن پنجم هجرى را بياورم. راغب اصفهانى مؤلف كتابهاى گرانقدر «محاضرات‏» و «مفردات‏» و غيره كسى است كه فيلسوف نامى جلال الدين دوانى در گذشت 908 ه با آن قدرت عليم كه در تمامى فنون عقلى ونقلى داشته است از وى به «استاد راغب اصفهانى‏» تعبير مى‏كند. دو بيت راغب اين است:

ز صد هزار محمد كه در جهان آيد يكى به منزلت و جاه مصطفى نشود و گر كه عرصه عالم بر از على گردد يكى به علم و شجاعت چو مرتضى نشوداين رباعى هم ازخود جلال الدين دوانى حكيم مشهور و همشهرى ما كه قبلا هم از وى نام برديم و تا اواخر عمر از علماى عامه بوده است، در اين جا كمال مناسبت دارد:

خورسيد كمال است نبى ماه ولى اسلام محمد است و ايمان على گر بينه‏اى بر اين سخن مى‏طلبى بنگر كه زبينات اسماست جلى ( علماى حروف مى‏گويند هر حرفى داراى زبر و بينه است، مثلا زبر «د» دال است، و بينه آن همان «د» مى‏باشد. ما چندان عقيده به علم حروف و خواص آن نداريم، ولى جلال الدين كه مانند برخى از عرفا و صوفيه معتقد به علم حروف و خواص آن بوده است، در اين رباعى مى‏گويد: بينه لفظ «اسلام‏» با بينه اسم «محمد» و بينات «ايمان‏» و «على‏» با هم موافقت دارند، و اين مى‏رساند كه پيغمبر حقيقت اسلام، و على حقيقت ايمان است. همان طور كه پيغمبر خورشيد كمال است، و على ماه است كه همه جا به دنبال خورشيد مى‏باشد، و در هر صورت رباعى جالب و گرانقدرى است.)

هجرت پيغمبر به مدينه

همين كه پيغمبر از خانه خارج شد جبرئيل نازل گرديد و گفت: يا رسول الله! راه «غار ثور» را پيش گير. غار ثور در كوهى در مسير «منا» است. چون بلندى كوه مانند شاخ‏هاى گاو است، آن را «ثور» يعنى گاو مى‏خواندند.

پيغمبر راه منا را پيش گرفت و با توكل به خدا از مكه خارج شد. در ميان راه با ابوبكر برخورد نمود. ابوبكر كه موضوع را از پيغمبر شنيد، از حضرت خواست او را با خودبرد تا پس از خارج شدن پيغمبر از مكه از آسيب قريش در امان باشد، پيغمبر هم پذيرفت. وقتى به كوه ثور رسيدند داخل غار شدند. از آن طرف همين كه هوا روشن شد سران قريش به جستجوى پيغمبر پرداختند. مردى در ميان آنها بود كه از علم قيافه و شناسائى جاى پاى افراد بر روز خاك بهره‏مند بود.

نخست آمدند به در خانه پيغمبر و مرد قيافه شناس به نام «ابوكرز» را آوردند تا ببينند پبغمبر از در خانه به كجا رفته است. محيط مكه و مدينه به واسطه وجود شن طورى است كه آدمى ترجيح مى‏دهد پاپوش را از پا درآورد و با پاى برهنه راه برود.

ابوكرز گفت: به خدا اين جاى پا نظير جاى پاى حضرت ابراهيم است كه در سنگ «مقام ابراهيم‏» وجود دارد. معلوم شد جاى پاهاى پيغمبر است.

جاى پاهاى حضرت را دنبال كردند تا جائى كه يك نفر ديگر هم با پيغمبر همراه شده است. قريش از ابوكرز خواستند ببيند جاى پاى كيست؟ ابوكرز پس از بررسى گفت: جاى پاى ابوقحافه يا پسر او ابوبكر است.

آنها همراه ابوكرز همچنان به دنبال جاى پاها پيش رفتند تا به غار رسيدند، ولى خداوند كه حافظ پيغمبر بود مانع ازآن شد كه آنها احتمال دهند پيغمبر در غار است.

به همين جهت از همان جا برگشتند، و در نقاط ديگر ميان كوه‏ها و دره‏ها و بيابان‏هاى اطراف مكه به جستجوى حضرت پرداختند. حتى براى كسى كه اطلاعى از پيغمبر بياورد جايزه هم قرار دادند. جايزه صد شتر بود.

پس از رفع خطر پيغمبر از غار بيرون آمد و ديد كه چوپانى به نام «ابن اريقط‏» پيش مى‏آيد. پيغمبر او را خواست و از وى تضمين گرفت كه خبر او را به اهل مكه نرساند.

چوپان پرسيد: قصد كجا داريد؟ حضرت فرمود: يثرب. چوپان گفت: من شما را از راهى خواهم برد كه هيچ كس اطلاع نيابد.

پيغمبر فرمود: پس برو به شهر و به على بگو توشه و شترى براى من تهيه كند و بياورد. ابوبكر هم گفت: سرى هم به خانه ما بزن و به دخترم اسماء بگو توشه و دو شتر براى من آماده سازد و عامر بن فهيره آنها را بياورد. عامر غلام ابوبكر و مسلمان بود.

ابن اريقط به مكه آمد و على عليه السلام را ديد و پيغام رسول خدا را رسانيد. به خانه ابوبكر هم رفت و سفارش ابوبكر را به دخترش گفت و به دنبال آن على عليه السلام و عام بن فهيره و ابن اريقط با توشه و شتران سر رسيدند.

در آنجا به گفته شيخ طوسى در «امالى‏» پيغمبر پس از تحويل گرفتن آنچه على عليه السلام آورده بود به وى فرمود: يا على! ما به سوى مدينه هجرت مى‏كنيم تو برگرد به مكه و در روز روشن با صداى رسا اعلام كن كه محمد از شهر خارج شده، هر كس امانتى در نزد او دارد يا از وى طلبكار است، بيايد و امانت و طلب خود را بگيرد. پس از استرداد امانات مردم و پرداختن قرض‏هاى من، وسيله مسافرت دخترم زهرا و مادرت فاطمه دختر اسد، و هر كس از بنى هاشم را كه مايل به هجرت باشد فراهم كن و با خود به مدينه بياور، و بدان كه ديگر گزندى به تو نخواهد رسيد.

على عليه السلام به مدينه بازگشت و پيغبمر با راهنماى خود ابن اريقط رهسپار مدينه شدند. در ميان راه به خيمه «ام معبد» در آمدند و آن زن با كمال از آنها پزيرائى نمود كه خود داستانى مفصل دارد. همچنين با سراقة بن مالك كه از جانب سران قريش ماموريت‏يافته بود در نقاط مختلف براى رديابى سفر پيغمبر اهتمام ورزد برخورد نمود كه چون پاى اسب سراقه در شن فرو رفت و آن را به فال بد گرفت، از پيغمبر خواست دعا كند اسبش گزندى نبيند، و در عوض تعهد خواهد كرد كه خط سير حضرت را به قريش اطلاع ندهد. به دنبال آن اسبش از شن‏ها بيرون آمد، و او هم به مكه بازگشت.

پيغمبر در روز 12 ماه ربيع الاول سال يازدهم وارد حومه مدينه و دهكده «قبا» شد. مردم مدينه كه اطلاع يافتند پيغمبر وارد خواهد شد، مرد و زن و پير و جوان همراه مسلمانان مهاجر تا قبا به استقبال آمده بودند، و چون پيغمبر را ديدند هلهله كنان شادى‏ها نمودند.

زنان و دختران و كودكان مدينه در پشت‏بامها با صداى بلند اين سرود پرشور و دلنشين را مى‏خواندند.

طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا ما دعا لله داع ايها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع‏يعنى: ماه تابان به سوى ما طلوع كرد.

از نقطه ثنية الوداع (ثنية الوداع نقطه‏اى بوده كه مسافرين مدينه را تا آنجا توديع و بدرقه مى‏كردند.)شكر اين نعمت بر ما واجب است.

تا هنگامى كه كسى خدا را مى‏خواند.

اى پيغمبرى كه در ميان ما برانگيخته شده‏اى!فرمانى مطاع از جانب خدا آورده‏اى.

پيغمبر ضمن قدردانى از مردم مدينه از پيران و زنان و كودكان خواست تا به شهر برگردند، و خود با بقيه مردم مدينه و مهاجرين چند روز در قبا ماند، تا اينكه على عليه السلام از مكه رسيد و با رسيدن وى پيغمبر آماده شد تا وارد مدينه شود.

ابن اثير مى‏نويسد: چون على عليه السلام از انجام آنچه پيغمبر به وى دستور داده بود در مكه فراغت‏يافت، مكه را ترك گفت و به مدينه هجرت نمود. شب‏ها در حركمت بود و روزها خود را پنهان مى‏كرد تا وارد مدينه شد در حالى كه پاهايش مجروح شده بود.

همين كه پيغمبر از آمدن على عليه السلام آگاهى يافت فرمود: بگوئيد على بيايد. عرض كردند:يا رسول الله! على نمى‏تواند راه برود. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) خود آمد و على (عليه السلام) را در آغوش گرفت و از مشاهده ورم پاهاى او گريست. سپس دست برد و با آب دهان مبارك خود پاهاى مجروح على (عليه السلام) را مالش داد، و همين موجب شد كه على عليه السلام تا هنگام شهادت ديگر از ناحيه پا ناراحتى نديد.( كامل ابن اثير، ج 2 ص 75)

على (عليه السلام) خود تنها هجرت كرده بود و زن و دختران پيغمبر كسان ديگر بعدا هجرت نمودند.

قبل از حركت، پيغمبر قطعه زمينى را در آنجا تعلق به دو نفر يتيم داشت به دو برابر قيمت از قيم آنها خريد و به ياد چند روزى كه در آنجا اقامت داشته است، نقشه اولين مسجد را با گچ ريخت و در آن نماز گزارد. همان جا اين آيه شريفه نازل شد:

«مسجدى كه بر اساس تقوا در نخستين روز تاسيس يافته است، جا دارد كه در آن نماز گزارند. در اين مسجد مردانى هستند كه مى‏خواهند پاك بمانند.»(لمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم فيه رجال يحبون ان يتطهروا. سوره توبه آيه 108)

سپس پيغمبر و همراهان در ميان هلهله و شادى بى نظير مردم مدينه وارد آن شهر تاريخى گرديد و ده سال آخر عمر پربركتش را در آنجا به سر آورد.پيغمبر 13 سال در مكه و 10سال درمدينه دوران نبوت خود را گذرانيد، و در اين مدت و بيشتر ده سالى كه در مدينه بود توانست در سايه لياقت ذاتى و زحمات خارق العاده‏اش ملت عرب را از خواب گرانى كه در ان فرو رفته بودند بيدار كند، و با تكميل قرآن مجيد كه نزول آيات و سوره‏هاى آن تا سال دهم هجرت ادامه داشت، عالى‏ترين تعاليم حياتبخش آسمانى را به منظور ساختن انسانهاى نمونه و جهانى نو بر اساس يكتا پرستى و عدالت فردى و اجتماعى و نجات بشريت از سقوط اخلاقى و ظلم و فساد و تبعيض و بى‏عدالتى و مقاسد اجتماعى، در اختيار جهانيان قرار دهد. به ياد شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى:

كريم السجايا، جميل الشيم نبى البرايا، شفيع الامم امام رسل، پيشواى سبيل امين خدا، مهبط جبرئيل شفيع الورى، خواجه بعثت و نشر امام الهدى، صدر ديوان حشر كليمى كه طوق فلك طور اوست همه نورها برتو نور اوست يتيمى كه ناخوانده ابجد درست كتب خانه هفت ملت بشست چو صيتش در افواه دنيا فتاد تزلزل در ايوان كسرى فتاد به لا قامت لات بشكست و خرد به اعزاز دين آب «عزى‏» ببرد نه بر لات و عزى برآورد گرد كه انجيل و تورات منسوخ كرد بلند آسمان پيش قدرت خجل تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل تو اصل وجود آمدى از نخست دگر هر چه موجود شد فرع تست ندانم كدامين سخن گويمت كه والاترى زآنچه من گويمت بلغ العلى بكماله كشف الدجى بجماله حسنت جميع خصاله صلوا عليه و آله