بهانه جوئىهاى قريش و پاسخ قرآن مجيد
قريش كه خود را در مبارزه با آيات قرآنى آن هم بابيانات نافذ و
دلنشين پيغمبر درمانده مىديدند، از در بهانهجوئى نظير
بهانهجوئىهاى بنى اسرائيل با حضرت موسى به منظور عاجز كردن
پيغمبر برآمدند. قسمتى ازآنها را قرآن بازگو مىكند.
از جمله گفتند: اين چه پيغمبرى است كه مانند ديگران مردمان غذا
مىخورد و در بازارها راه مىرود؟ چرا فرشتهاى به سوى او نازل
نمىشود تا به كمك وى مردم را از كيفر اهلى بيم دهد؟ چرا گنجى به
او داده نمىشود، و چرا باغى پر از ميوه ندارد تا هرچه ميوه خواست
از آن بخورد؟ سپس آن ستمكاران گفتند: اى مردم! شما از شخصى ساحر
پيروى مىكنيد.
اى پيغمبر ! ببين چگونه بهانهجويى مىكنند و گمراه مىشوند و
نمىخواهند راه راست را پيدا كنند اگر خدا بخواهد بهتر از اينها را
براى تو فراهم مىكند.
ما پيش از تو هر پيغمبرى فرستاديم غذا مىخوردند و در بازارها
راه مىرفتند( سوره فرقان آيات 7 تا 10 و آيه 20) و گفتند: ما هرگز
به تو ايمان نمىآوريم مگر اينكه چشمه پرآبى از زمين براى ما بيرون
آورى. يا باغى ازنخل و انگور داشته باشى و نهرهاى پرآب از ميان
درختان پديد آيد. يا چنان كه مىپندارى عذابى از آسمان بر سر ما
فرود آورى. يا خدا و فرشتگان را آورده و به ما نشان دهى!
يا اينكه خانهاى از طلا داشته باشى، يا به آسمان پرواز كنى.
تازه بالا رفتنت را باور نمىكنيم مگر اينكه كتابى از آسمان بياورى
تا آن را بخوانيم. اى پيغمبر! بگو خداى من از اين نسبتها و
خواستههاى نابجا بركنار است، و آيا من جز بشرى كهخدا به سوى شما
فرستاده است، هستم؟ چيزى كه باعثشده است كه مردم پس از ديدن حقيقت
ايمان نياورند اين است كه مىگويند: آيا خداوند بشرى را پيغمبر خود
كرده است؟( سوره اسراء آيات 90 تا 93)
در واقع مشركين تصور مىكردند يا بهانه مىآوردند كه بايد
پيغمبر و فرستاده خدا فرشته باشد. چطور ممكن استيك فرد بشر پيغمبر
خدا شود كه مانند ديگران غذا بخورد و راه برود؟ !
خدا درآخر سوره كهف مىفرمايد: «پيغمبر بگو! من بشرى مثل شما
هستم با اين فرق كه به من وحى مىشود».
دراعتقاد ما مسلمين پيغمبران قبل از آن كه به آنها وحى شود، و
پيك وحى بر آنها نازل گردد از لحاظ عدم آگاهى از غيب و انجام دادن
كارهاى خارق العاده مانند افراد بشر هستند، با اين فرق كه خداوند
در مواقع ضرورى و موارد لازم وحى مىفرستد، و با نزول وحى و
راهنمايى جبرئيل امين، از غيب خبر مىدهد، و كارى مىكند كه ساير
افرادربشر از انجام آن عاجز هستند و همين نيز معناى «معجزه» است.(
در اعتقاد ما شيعيان ائمه معصومين عليهم السلام هم در مواقع عادى
از اين جهات مانند ساير افراد بشر هستند، ولى هرگاه مورد سؤال واقع
شوند، يا ضرورت ايجاب كند، خداوند پرده طبيعت را از جلو چشم آنها
به يك سو زده و همين كه اراده كنند، فهم اشيا و علم لدند را به
آنها عطا نموده و قادر بر انجام كار خارق العاده خواهند بود.)
بارى قريش هر بهانهاى مىآوردند خداوند با نزول آيات قرآنى آن
را بازگو مىكرد و به پيغمبر مىفرمود به آنها چنين بگو: بگو من هم
بشرى مانند شما هستم، طلا و باغ پرميوه با بايد با كار و كوشش به
چنگ آورد. پرواز به آسمان و ساير كارهاى مشابه هم لغو و عملى غير
معقول است و دردى را دوا نمىكند.
به من وحى مىشود، و اين آيات قرآنى كه مشتمل بر حكمتهاى الهى و
فرمانهاى خداوند است، بهترين گواه من است. به خصوص كه قرآن با اين
كه عربى است ولى در سطحى است كه هيچ شباهت به سخنان شما و
دانايانتان ندارد...
قريش كه از مبارزه با قرآن طرفى نبستند درآخر صلاح را در اين
ديدند كه مردم را از شنيدن آيات قرآنى منع كنند، و به عبارت ديگر
استماع قرآن را تحريم نمايند، تا از اين راه جلو پيشرفت اسلام و
نفوذ قرآن و مسلمانان شدن افراد خود را بگيرند.
به همين جهت به مردم مكه و كسانى كه به مكه مىآمدند وانمود مى
كردند كه گفتار پيغمبر وحى آسمانى نيست. مبادا به آن گوش فرا دهيد
كه باعث گمراهىتان مىشود، و هرگاه آن را شنيديد سر و صدا به راه
اندازيد تا آن را از اثر بيندازيد.( و قال الذين كفروا لا تسمعوا
لهذا القرآن و الغوا فيه لعلكم تغلبون. سوره فصلت آيه 26)
جاذبه قرآن مجيد
با اين وصف قرآن كه وحى الهى و گفتار خداوند حكيم بود، و از
فراز و زمان و مكان آمده بود و در فصاحت و بلاغت و حلاوت و ملاحت و
رسائى و شيوائى داراى جاذبه خاصى بود، بخصوص كه پيغمبر خاتم (صلى
الله عليه و آله) آن را با سخن دلنشين هم قرائت مىكرد، اثر خود را
بخشيد، و هر روز افراد جديدى را به راه مىآورد. حتى خود سران
مشركين و بزرگان قريش هم نمىتوانستند از شنيدن آن خودداى كنند.
ابن هشام مورخ مشهور روايت مىكند كه: يك شب ابوسفيان و ابوجهل
و اخنس بن شريق ثقفى هر يك به تنهائى و بدون اطلاع ديگرى آمدند تا
از پشت ديوار خانه پيغمبر، صداى تلاوت قرآن او را بشنوند - هر كدام
جائى را انتخاب كردند و تا هنگام طلوع فجر نشستند - و گوش به تلاوت
قرآن پيغمبر دادند، و همين كه هوا روشن شد برخاستند كه به دنبال
كار خويش بروند،ولى در ميان راه هر سه با هم برخورد نمودند، و از
راز يكديگر آگاه شدند، و به سرزنش هم پرداختند.
پس از آن كه يكديگر را به خاطر آن كار ملامت كردند يكى به
ديگران گفت: ديگر از اين كارها نكنيد كه اگر ساده لوحان، شما را در
آن حال ببينند خود باعثشدهايد كه آنها را به قرآن متمايل سازيد.
سپس متفرق شدند.
با اين وصف، شب دوم نيز هر سه نفر برخلاف تعهدى كه نموده بودند
آمدند و هركدام درجائى نشسته و از پشت ديوار خانه پيغمبر گوش به
آهنگ دلنشين قرائت قرآن او دادند، و سپيده دم برخاستند و متفرق
شدند، ولى باز درميان راه به هم رسيدند، و هر كدام فهميدند كه كجا
بودهاند و چه مىكردند! و همان سخنان شب قبل ميان آنها در گرفت، و
به دنبال آن از هم جدا شدند، به اين شرط كه ديگر از اين كارها
نكنند، مبادا باعث گرماهى افراد ساده لوح شوند.
سومين شب هم اين صحنه تكرار شد، و چون صبح هنگام باز يكديگر را
ديدند يكى از آنها گفت: نبايد از هم جدا شويم مگر اين كه قول شرف
بدهيم كه ديگر اقدام به اين كار نكنيم. اين تعهد را سپردند و از
جدا شدند.
صبح آن روز اخنس بن شريق در حالى كه عصا به دست داشت وارد خانه
ابوسفيان شد و گفت: اى ابوحنظله!( حنظله نام پسر بزرگ ابوسفيان
بود.) درباره آنچه از محمد شنيدى چه نظر دارى ابوسفيان گفت: به خدا
چيزهائى شنيدم كه مىدانستم، و چيزهائى هم شنيدم كه نمىدانستم
مقصود چيست. اخنس گفت: من نيز همين نظر را دارم!
اخنس ازخانه ابوسفيان خارج شد، و به خانه ابوجهل آمد، و به وى
گفت: اى ابوالحكم! راجع به آنچه از محمد شنيدى نظرت چيست؟ ابوجهل
گفت:هيچ، چه شنيدم! ما با اولاد عبدمناف بر سرمقام و شرافت مسابقه
داديم تا كار به آنجا رسيد كه آنها گفتند: ما پيغمبرى داريم كه وحى
آسمانى بر او نازل مىگردد، به خدا هرگز نه به او ايمان مىآوريم،
و نه او را تصديق خواهيم كرد. اخنس كه اين را شنيد برخاست و از
خانه ابوجهل بيرون آمد.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 207)
پيشنهاد قريش و رد آن از جانب پيغمبر
روزى در حالى كه پيغمبر مشغول طواف كعبه بود وليد بن مغيره و
اسود بن مطلب و امية به خلف و عاص بن وائل كه از سران با نفوذ قوم
خود بودند با حضرت برخورد نمودند و گفتند: اى محمد! بيا تا ما
خدائى را كه تو مىپرستى پرستش كنيم، و تو هم خداى ما را پرستش كن،
و بدين گونه ما و تو در عبادت شريك باشيم و نزاع ما خاتمه پيدا
كند. اگر خدائى كه تو مىپرستى بهتر ازخداى ما باشد ما از او
بهرهمند مىشويم و در صورتى كه آنچه ما مىپرستيم بهتر ازخداى تو
باشد، تو بهرهمند خواهى شد.
در پاسخ آنها سوره «كافرون» نازل شد كه ترجمه آن چنين است:
بسم الله الرحمن الرحيم«اى پيغمبر! بگو اى كافران! من آنچه شما
مىپرستيد پرستش نخواهم كرد، و شما هم آنچه را من مىپرستم
نمىپرستيد. من نمىپرستم آنچه را شما مىپرستيد، و شما هم آنچه را
من مىپرستم نيمپرستيد. دين شما براى شما و دين من براى من»(قل
يا ايها الكافرون. لا اعبد ما تعبدون. و لا انتم عابدون ما اعبد. و
لا انا عابد ما عبدتم. ولا انتم عابدون ما اعبد لكم دينكم ولى
دين.)يعنى اگر بنا باشد شما «الله» را فقط در صورتى بپرستيد كهمن
هم خدايان شما را پرستش كن، من چنين نيازى به شما ندارم. بهتر است
كه هر كدام دين خود را داشته باشيم.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 243)
بايد دانست كه اين موضوع در زمانى بوده كه هنوز كار پيغمبر درست
نضج نگرفته بود، و لازم بود با آنها مدارا كند. او نيامده بود كه
بگويد: «عيسى به دينش و موسى به دينش» بلگه آمده بود اعلام كند
بگويند: لا اله الا الله و دينى غير از اسلام نيست.( ان الدين عند
الله الاسلام. سوره آل عمران آيه 18) و هركس از دينى غيراز اسلام
پيروى كند، هرگز ازاو پذيرفتنى نيست، و در آخرت از زيانكاران است.(
و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الاخرة من
الخاسرين. سوره آل عمران آيه 86)
ابن هشام مىنويسد: هنگام وفات ابوطالب بزرگان قريش: عتبه و
شيبه و ابوجهل و ابوسفيان با جمعى ديگر از سران قريش آمدند نزد
ابوطالب و از وى خواستند از پيغمبر تعهد بگيرد كه ديگر با آنها و
دين آنان كارى نداشته باشد، تا آنها نيز با پيغمبر و دين او كارى
نداشته باشند. ابوطالب پيغمبر را خواست و تقاضاى آنها را به اطلاع
حضرت رسانيد. پيغمبر فرمود: تعهد مىكنم كه اگر يك كلمه را از من
بپذيريد، بر تمام ملت عرب سرورى خواهيد يافت، و غير عرب نيزاز شما
فرمان خواهند برد.
ابوجهل گفت: به جان پدرت اگر ده كلمه باشد حاضريم بپذيريم.
پيغمبر فرمود: آن كلمه اين است كه بگوييد خدايى جز خداوند يكتا
نيست، و آنچه راغير ازخداى يگانه مىپرستيد رها كنيد.( تقولون لا
اله الا الله و تخلفون ما تعبدون من دونه)چون سران قريش اين را
شنيدند با تاسف دستها بهم زدند و گفتند: اى محمد! مىخواهى تمام
خدايان ما را منحصر به يك خدا بدانى؟ واقعا كه كار تو عجيب است (
اتريد يا محمد ان تجعل الالهة الها واحدا، ان امرك لعجيب.) آن گاه
بدون اخذ نتيجه و با كمال ياس و درماندگى پراكنده شدند.
سپس يكى از آنها خطاب به ديگران گفت: به خدا اين مرد مقصود شما
را تامين نخواهد كرد. برويد بر دين خود باشيد تا اين كه خدا ميان
ما و او حكم كند. آن گاه با كمال ياس و درماندگى و بدون اخذ نتيجه
در واپسين دم ابوطالب پراكنده شدند.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 283)
بايد دانست كه (لكم دينكم ولى دين) بعدها كه پيغمبر به مدينه
آمد، و قريش با خيره سرى و تعقيب جاهلانه و تكيه بر خدايان خود
براى نابودى اسلام آماده جنگ با پيغمبر شدند با آيه: «وا قاتلوهم
حتى لا تكون فتنة و يكون الدين كله لله» منسوخ گرديد.( سوره انفال
آيه 38)
در حقيقت در روزگار تنهائى پيغمبر از جانب خدا مامور مىشود كه
به بتپرستان قريش بگويد دين شما براى شما و دين من هم براى من،
ولى درزمان توانائى مامور مىشود كه با آن بت پرستان ستيزهجو
پيكار كند تا شرك و بتپرستى و جبهه ضد خدا ريشه كن شود، و فقط دين
خدا باقى بماند.
مسلمان شدن طفيل بن عمرو دوسى
پيغمبر برخلاف آنچه ازقوم مىديد از بذل نصيحت و دعوت آنها به
راه راستخددارى نمىكرد. قريش هم كه پشت كار حضرت را مىديدند،
چاره را در اين دانستند كه مرد شهر و كسانى را كه از خارج به مكه
مىآمدند ازبرخورد با پيغمبر باز دارند.
طفيل بن عمرو دوسى كه مردى شريف و شاعرى انديشمند بود مىگويد
در آن اوقات من وارد مكه شدم. جمعى از قريش به من نزديك آمدند و
گفتند: اى طفيل! تو وارد شهر ما شدهاى، اين مرد كه در بين ماست ما
را به ستوه آورده، اجتماع ما را به هم زده، و سر رشته امور ما را
از هم گسيخته است. سخن او همچون سحر پسر را از پدر، و برادر را از
برادر و شوهر را از زن جدا مىكند.ما از آن بيم داريم كه تو و مردم
قبيلهات هم به سرنوشت ما دچار شوى. بنابراين با وى سخن مگو، و
چيزى از او مشنو.
طفيل مىگويد: به خدا چندان از اين سخنان گفتند كه تصميم گرفتم
چيزى از پيغمبر نشنوم و با وى سخن نگويم. تا جائى كه پنبه در
گوشهاى خود فرو بردم و به مسجدالحرام آمدم مبادا سخنان پيغمبر را
بشنوم. هنگامى كه وارد مسجدالحرام شدم ديدم پيغمبر جنب كعبه
ايستاده و نماز مىگزارد. رفتم و نزديك حضرت نشستم و خدا خواست كه
قسمتى از سخنانش را در حال نماز بشنوم. سخنان خوبى بود.
در آن حال به خود گفتم واى بر من. من كه شاعرى انديشمندم و
مىتوانم سخنان خوب و بد را از هم تميز دهم، چرا گوش ندهم كه اين
مرد چه مىگويد؟ گوش مىدهم اگر ديدم آنچه مىگويد خوب است
مىپذيرم، و چنانچه بد بود اعتنا نمىكنم.
به دنبال آن چندان صبر كردم تا پيغمبر نماز را تمام كرد و
برخاست تا به خانه برود. من هم به دنبال او رفتم و با او وارد
خانهاش شدم.
در آنجا گفتم: اى محمد! همشهريان تو دربارهات سخنانى به من
گفتند، و چندان مرا ترساندند كه پنبه در گوشهايم فرو بردم تا
سخنان تو را نشنوم، ولى خدا خواست كه شنيدم و سخنان خوبى هم شنيدم.
حال منظورت را بازگو تا بدانم چيست. پيغمبر، اسلام را به من
عرضه داشت، و آياتى از قرآن را تلاوت فرمود. به خدا تا آن روز سخنى
به خوبى و چيزى معتدلتر از آن نشنيده بودم.
متعاقب آن مسلمان شدم و گواهى به يگانگى خدا و نبوت پيغمبر
دادم. سپس گفتم يا رسول الله! من در ميان قبيلهام مورد احترام
هستم و سخن مرا مىشنوند.مىخواهم مراجعت كنم و آنها را به اسلام
دعوت نمايم. از خدا بخواه كه مرا يارى كند. پيغمبر هم دعا كرد.
هنگام مراجعت همين كه وارد خانهام شدم، پدرم كه پيرى سالخورده
بود جلو آمد. ولى من گفتم: پدر از من فاصله بگير! چون من ديگر
تناسبى با تو ندارم و تو هم تناسبى با من ندارى.
پدرم گفت: فرزند! براى چه؟
گفتم: من مسلمان شدهام و از دين محمد پيروى مىكنم.
پدرم گفت: فرزندم! دين من دين توست.
گفتم: پس برو و غسل كن و لباسهايت را طاهر نما سپس بيا تا آنچه
را از اسلام مىدانم به تو بياموزم.
پدرم رفت و غسل كرد و لباسش ر اطاهر نمود، آن گاه آمد و من
اسلام را براى او شرح دادم و او هم مسلمان شد.
به دنبال آن زنم پيش امد. به او هم گفتم: از من دور شو! كه من
ديگر باتو نمىتوانم آميزش داشته باشم.
زنم گفت: براى چه، پدر و ماردم به قربانت؟!گفتم: اسلام ميان من
و تو جدائى انداخته است، من تابع دين محمد هستم.
زنم گفت: من هم بر دين تو خواهم بود.
گفتم: پس برخيز برو و مقابل بت «ذى شرى» بايست و از او بيزارى
بجو.
زنم گفت: قربانت گردم. نمىترسى كه بت «ذى شرى» گزندى به
بچهها وارد سازد؟
گفتم: نه، اين را ضمانت مىكنم. زنم رفت و غسل كرد و آمد و من
هم اسلام را بر او عرضه داشتم و او نيز مسلمان شد.
سپس افراد قبيله دوس را دعوت به اسلام كردم، ولى ديدم كمتر كمتر
تربيب اثر مىدهند. به مكه بازگشتم و خدمت پيغمبر اسلام رسيدم و
گفتم يا رسول الله! قبيله دوس چنانكه بايد دل به اسلام نمىدهند.
درباره آنها دعا فرما. پيغمبر فرمود: خدايا قبيله دوس را هدايت كن.
برگرد به سوى قبيلهات و آنها را دعوت كن و مدارا نما.
من هم به قبيله برگشتم و همچنان آنها را دعوت به اسلام مىكردم
تا اينكه پيغمبر به مدينه هجرت كرد، و هنگامى كه حضرت در جنگ خيبر
بود با هفتاد هشتاد خانواده مسلمان از قبيله دوس آمديم و خدمت
پيغمبر رسيديم. پس از آن پيوسته در خدمت پيعغمبر بودم تا اين كه
شهرمكه فتح شد. در آن روز من به پيغمبر گفتم: يا رسول الله! مرا
بفرست تا بت «ذوالكفين» را آتش بزنم ...( سيره ابن هشام - جلد 2 ص
256)
ولادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها)
به گفته «امين الدين طبرسى» دانشمند بزرگ ما: «مشهور در روايات
شيعه اين است كه حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) در سال پنجم بعثت
بيستم جمادى الاثانى در شهر مكه متولد گرديد،و هنگام وفات پيغمبر
(صلى الله عليه و آله)هيجده سال و هفت ماه داشته است. ( اعلام
الورى، باب فضائل حضرت زهرا سلام الله عليها)
پيشواى محدثين شيعه ثقة الاسلام كلينى دركتاب شريف «كافى» نيز
مىنويسد: ولادت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) دختر پيغمبر (صلى
الله عليه و آله) پنجسال بعد از بعثت آن حضرت اتفاق افتاد.( اصول
كافى، ج 1 ص 457)
مؤلف «كشف الغمه» على بن عيس اربل دانشمند مطلع به نقل از «ابن
خشاب بغدادى، متوفى به سال 567 ه در كتاب «تاريخ مواليد و وفيات
اهلبيت عصمت» به اسناد خود از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت
مىكند كه فرمود: «فاطمه عليها السلام پنجسال بعد از آشكار شدن
نبوت پيغمبر و نزول وحى، متولد گرديد، در وقتى كه قريش خانه كعبه
را مىساختند. و چون آن حضرت وفات. يافت هيجده سال و هفتادو پنج
روز از سن مباركش مىگذشت.( كشف الغمه فى معرفة الائمة ج 1 ص 449)
از آنجا كه قريش پنجسال قبل از بعثت به تعمير خانه خدا
پرداختند، احتمال مىرود كه راوى، كلمه «قبل از آشكار شدن نبوت
پيغمبر » را به (بعد) اشتباه گرفته باشد،و چنانكه بعضى گفتهاند سن
حصرت هنگام وفات 23 سال بوده، ولى دردنباله حديث كه تصريح مىكند
حضرت 18 سال بوده، ولى در دنباله حديث كه تسريح مىكند حضرت 18 سال
و 75 روز داشته اين احتمال را سست مىگرداند. مگر اينكه بگوئيم اين
نتيجهگيرى هم از راوى بوده است.
سن حضرت زهرا (عليها السلام) را تا 28 سال هم گفتهاند ولى
مشهور همان قول اول است كه مسطور گرديد.
البته بايد توجه داشت كه در حديث معتبر پيغمبر فرموده است: رشد
دخترم فاطمه، هر سال آن به اندازه رشد دو سال دختران ديگر بوده
است، و با اين توصيف ازدواج حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) با على
(عليه السلام) در سن 9 سالگى كه از لحاظ تناسب اندام و عقل و درايت
در حد دختر 18 ساله بوده هيچ اشكالى ايجاد نمىكند، بخصوص كه از
زندگانى كوتاه آن حضرت و شخصيت ممتازش به خوبى پيدا است كه او دختر
استثنائى بود، و ساير دختران را نمىتوان به آن وجود مقدس مقايسه
نمود.
شيعه و سنى روايت كردهاند كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و
آله) بارها دخترش فاطمه زهرا (عليها السلام) را در حضور مهاجر و
انصار «بانوى بانوان جهان از آغاز خلقت تا پايان روزگا» و «بهترين
زنان جهان» و «بهترين زن بهشتى» خواند.( اما ابنتى فاطمة فهى
سيدة نساء العالمين،من الاولين و الاخرين،فاطمة خير نساء العالمين،
فهى حوراء انسية و خير نساء اهل الجنة.)و اين بزرگترين افتخارى است
كه به نقل شيعه و سنى نصيب يك زن در عالم شده است.
و هم در احاديث فريقين آمده است كه هر وقتحضرت زهرا (عليها
السلام) به حضور پدرش پيغمبر خدا مىرسيد، حضرت به احترام او
برمىخاست، و دست او را مىبوسيد.
عايشه همسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مىگويد: «هرگاه فاطمه
وارد مىشد بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) حضرت از جا برمىخاست
و سر او را مىبوسيد، و در جاى خود مىنشانيد.
در كششف الغمه از كتاب «معالم العتره» حافظ عبدالعزيز جنابذى
دانشمند بزرگ عامه نقل مىكند كه عايشه گفت: هيچ كس را در گفتار
شبيهتر از فاطمه به پيغمبر نديدم. هرگاه وارد مىشد بر
پيغامبر(صلى الله عليه و آله) حضرت به احترام وى برمىخاست ودست او
را مىگرفت و مىبوسيد، و در جاى خود مىنشانيد.
و هم عايشه مىگويد: هر وقت پيغمبر به شوق بهشت مىافتاد فاطمه
را مىبوسيد و مىبوئيد و مىفرمود: بوى بهشت را از فاطمه استشمام
مىكنم. و مىافزود: فاطمه سرآمد زنان بهشت است. فاطمه انسانى
آسمانى است.! ( نگاه كنيد به اعلام الوراى طبرسى - باب ششم، و كشف
الغمه اربلى، باب فضائل فاطمه زهرا عليها السلام، و فضائل الخمسه،
من الصحاح السته.)