قرآن مجيد معجزه بزرگ پيغمبر (صلى الله عليه و آله)
به گفته مسعودى: 82 سوره (از 114 سوره) قرآن در مكه و بقيه در
مدينه نازل گرديد. مسعودى مىنويسد: خداوند پيغمبر را برانگيخت تا
رحمت عالميان و بشارت دهنده كليه مردم روى زمين باشد، و او را با
آيات و براهين نورانى مورد عنايتخود قرار داد.
پيغمبر قرآن را از جانب خداوند آورد و با آن معجزه بزرگ با قوم
خود كه در فصاحت و بلاغت به درجه نهائى رسيده و صاحبان انديشه و
لغتدان و آشناى به انواع سخنان زيبا و خطبهها و سجع و قافيه ونثر
ونظم و دارندگان اشعار بديع بودند، به مناظره و مبارزه برخاست.
پيغمبر قرآن را به گوش آنها رسانيد و افكار آنها را درهم ريخت و
گفتار و كردار زشت آنان را به رخشان كشيد. عقلهاى آنها را سبك
شمرد و عقايد و سنتهاى خرافىشان را باطل و بيهوده دانست، و ثابت
كرد كه اگر همگى همداستان شوند، با اينكه قرآن به زبان عربى روشن
است، قادر نخواهند بود مانند آن بياورند.( مروج الذهب جلد 2 صر282
و 299)
قريش كه خود را در مقابل آيات باهرات قرآن درمانده ديدند به سخن
پراكنى و شايعه سازى و تهمت زنى پرداختند. با اينكه مىدانستند
پيغمبر نمىخواند و نمىنويسد، معالوصف شايع ساختند كه قرآن گفتار
خود اوست و به خدا نسبت مىدهد.
خدا به پيغمبر فرمود به آنها بگويد: اگر من به تنهائى قادرم اين
همه آيات را بسازم و به خدا نسبت دهم، شما هم كه در سخندانى مهارت
داريد، جمع شويد و افكار خود را روى هم ريخته و ده سوره مانند آن
بياوريد.( ام يقولون افتريه قل تاتو بعشر سور مثله. سوره هود آيه
12)
بار ديگر گفتند ما ترديد داريم كه اينها سخن خدا و محمد آن را
از جانب خدا آورده باشد. اين آيه درپاسخ آنها نازل گرديد: «اگر شما
در آنچه ما بربنده خود نازل كرديم ترديد داريد، يك سوره مانند آن
را بياوريد و گواهان خود بخوانيد تا ثابت كنند كه گفته شما مانند
قرآن است. ولى اگر ديديد نمىتوانيد و هرگز هم نخواهيد توانستيك
سوره مانند قرآن بياوريد، دست از لجبازى و شايعه سازى و عناد با
قرآن برداريد و بترسيد از آتشى كه فرداى قيامت در انتظار شماست.
آتشى كه زبانههاى آن بدن آدميان و پارههاى سنگ است و براى كافران
مهيا شده است.»( و ان كنتم فيريب مما نزلنا على عبدنا فاتو بسورة
من مثله و ادعوا شهداءكم من دون الله ان كنتم صادقين،فان لم تفعلوا
و لن تفعليو فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة اعدت
للكافرين. سوره بقره آيه 24)
و چون در پاسخ پيغمبر كه آنها را دعوت به تحدى و آوردن آيات و
سورههائى مانند قرآن مىكرد فرو مىماندند،بهانه مىآوردند كه چرا
قرآن يك جا بر او نازل نمىشود.( و قال الذين كفرو لولا نزل عليه
القرآن جملة واحده. سوره فرقان آيه 21) غافل ازآن كه بايد تدريجا
آن كافران را به راه آورد. تا مگر آيات قرآنى آرام آرام در دلهاى
سنگآساى آنها اثر كند.
از اين قبيل بهانهگيرىها در پاسخ پيغمبر براى همآوردى با
قرآن، و نزول آيات قرآنى درپاسخ آنها در قرآن مجيد زياد ديده
مىشود كه پرداختن به آنها سخن را به درازا مىكشد، ولى قرآن
سرانجام آخرين سخن را گفت و زبانها را بست.
خدا به پيغمبر فرمود صريحا به آنها «بگو! اگر جن و انس جمع شوند
تا مانند اين قرآن را بياورند نخواهند توانست مانند آن را بياورند
هرچند به يارى هم برخيزند».( قل ائن اجتمعت الجن و الانس على ان
ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا.
سوره اسراء آيه 87)
و بدين گونه قريش كه خود استاد سخن در شعر و خطابه بودند، حيران
و سرگردان شدند. چون خود را در كار مبارزه با قرآن مات و مبهوت
ديدند،جهت را تغيير دادند و به ايندل خوش كردند كه بگويند آنچه
محمد مىگويد هرچه هست و از هركس باشد سحر است. اين آخرين حربه
آنها بود.
داستان وليد بن مغيره
يكى از دانايان معروف و فصيحان و بلغان قريش وليد بن مغيره
مخزومى پدر خالد بن وليد و عموى ابوجهل مشهور بود كه مردى سخن سنج
و انديشمند به شمار مىرفت.به طورى كه او را حكيم عرب مىدانستند.
امين الدين طبرسى مفسر بزرگ شيعه و مؤلف كتاب مشهور «مجمع
البيان» در تفسير قرآن مىگويد: وليد بن مغيره پيرى كهنسال بود و
از حكام عرب به شمار مىرفت. عرب در محاكمات خود به وى مراجعه
مىكردند و اشعار خود را براى اظهار نظر بر او مىخواندند. هر شعرى
را او مىپسنديد، شعر برگزيده بود.
روزى بزرگان قريش نزد وى آمدند و پرسيدند: سخنانى كه محمد
مىگويد چيست؟ آيا سحر است، يا جادو است، يا خطابه است؟ وليد بن
مغيره گفت: بگذاريد بروم از نزديك سخن او را بشنوم سپس اظهار نظر
كنم.
سپس برخاست و آمد در حجر اسماعيل و نزديك به پيغمبر نشست و به
پيغمبر گفت:اى محمد! قسمتى از شعرت را براى من بازگو كن.
پيغمبر فرمود: شعر نيست، بلكه كلام خداوندى است كه پيغمبران را
برانگيخته است. وليد گفت:پارهاى ازآن را بر من بخوان. پيغمبر شروع
كرد به خواندن سوره «حم سجده» تا به اين آيه شريفه رسيد: «اگر از
شنيدن اين آيات روى برتافتنداى پيغمبر بگو من شما را راز صاعقهاى
مانند صاعقهاى كه بر قوم عاد و ثمود فرود آمد بيم مىدهم»( فان
اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود. سوره فصلت آيه
130)
همين كهوليد اين را شنيد به سختى لرزيد و موى بر بدنش راستشد،
سپس برخاست و به خانهاش رفت، و به سورى قريش بازنگشت.قريش به
ابوجهل گفتند: وليد عمويت دين محمد را پذيرفته است. ديدى كه به طرف
ما نيامد. سخن محمد را شنيد و به خانهاش رفت. قريش از اين واقعه
سخت غمگين شدند.
روزبعد ابوجهل به نزد وليد رفت و گفت، عمو! ما را سرشكسته و
رسوا ساختى! وليد گفت: چطور برادر زاده؟
ابوجهل: براى اينكه به دين محمد گرويدهاى.
وليد بن مغيره: نه، من به دين محمد نگرويدهام، و همچنان بر
آئين قوم خود و پدرانم (بت پرستى) باقى هستم، ولى من سخن كوبندهاى
از وى شنيدم كه بدنها را به لرزه مىآورد.
ابوجهل: آيا آن سخن شعر بود؟
وليد: نه، آنچه من شنيدم شعر نبود.
ابوجهل: خطابه بود؟
وليد: نه، زيرا خطابه كلامى پيوسته است، ولى سخنان محمد كلام
پراكنده است كه شبيه به هم نيست و داراى زيبائى خاصى است.
ابوجهل: پس همان خطابه است.
وليد: نه، خطابه نيست.
ابوجهل: پس چيست؟
وليد: بگذار درباره آن درست فكر كنم.
فرداى آن روز سران قريش وليد بن مغيره را ملاقات نموده و
پرسيدند:خوب، به نظرت آنچه محمد مىگويد چيست؟ وليد گفت: بگوييد:
سحر است. زيرا دلهاى مردم را به سوى خود جذب كرده است!
طبرسى سپس از «عكرمه» مفسر معروف روايت مىكند كه گفت: وليد بن
مغيره به حضور پيغمبر رسيد و گفت: چيزى بر من قرائت كن. پيغمبر اين
آيه را قرائت فرمود:«خداوند امر به عدل و احسان مىكند و دستور
داده كه حق نزديكان را ادا نماييد، و از فحشا و منكر و ظلم
بپرهيزيد. خدا بدين گونه شما را پند مىدهد، تا مگر آن را به ياد
داشته باشيد.»( ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و
ينهى عن الفحشاء والمنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون.سوره نحل آيه
89)
وليد چون آن را شنيد گفت: اى محمد! بار ديگر آن را بخوان.
پيغمبر هم دوباره آيه مذكور را قرائت فرمود.در اين جا وليد گفت:به
خدا قسم اين سخن شيرينى خاصى دارد و زيبائى مخصوصى از آن مىدرخشد.
درختى است كه شاخه آن پرميوه و تنه آن پربركت است. اين سخنى است كه
بشر نمىتواند آن را به زبان آورد.( اعلام الورى صفحه 41)
پيغمبر و عتبة بن ربيعه
عتبة بن ربيعه از سران مشركين روزى در انجمن قريش نشسته بود،
پيغمبر هم به تنهائى در مسجدالحرام بود. عتبه رو كرد به سران ديگر
قريش و گفت: به نظر شما نروم به نزد محمد و با وى سخن بگويم و
مطالبى را با او در ميان بگذارم شايد برخى از آن را بپذيرد، و هرچه
بخواهد به وى بدهيم و او هم دست از سرما بردارد؟
اين در وقتى بود كه حمزه اسلام آورده بود و ياران پيغمبر پيوسته
فزونى مىيافتند.
قريش گفتند: برخيز و برو با وى گفتگو كن. عبه برخاست و آمد نزد
پيغمبر نشست و گفت: برادر زاده ( اين تعبير عاطبى عرب بود.)
تو ازمائى! مىدانى كه در ميان قوم چه احترامى داشتى و داراى چه
نسب عالى مىباشى، با اين وصف كارى كردهاى كه عشيرهات متلاشى
شدهاند. جوانان آنان را گمراه كرده، و خدايانشان را سرزنش نموده،
و پدرانشان را كافر دانستى. حال از من بشنو كه امورى را يادآور
مىشوم،باشد كه بعضى از آن را بپذيرى.
سپس گفت: اگر منظورت از اين سرو صدا مال و ثروت است آن قدر ثروت
به تو مىدهيم كه از همه ما ثروتمندتر شوى، و اگر در انديشه رياست
هستى، تو را بر خود رئيس مىگردانيم، به طورى كه هيچ كارى را بدون
اجازهتو انجام ندهيم. و اگر مىخواهى پادشاه باشى تو را پادشاه
خود مىكنيم. و اگر آنچه مىگوئى ناشى از اختلال حواس است،طبيبى
مىآوريم و چندان برايتخرج مىكنيم تا بهبود يابى!چون سخن عتبه به
پايان رسيد پيغمبر فرمود: سخنت تمام شد؟ عتبه گفت آرى. پيغمبر
فرمود: اكنون اگر من هم سخن بگويم مىشنوى؟ عتبه گفت: آرى. سپس
حضرت آيات سوره «فصلت» را بر وى قرائت نمود، بدين گونه:
«بنام خداوند بخسنده مهربان - حم - اين كتابى است كه از جانب
خداوند بخشنده مهربان فرود آمده، كتابى است كه آيات آن توضيح داده
شده، قرآنى است عربى براى مردمى كه بخواهند از آن آگاه شوند. هم
مژده مىدهد و هم از كيفر خداوند بيم مىدهد. ولى بيشتر قريش از آن
دورى گزيدهاند، و حاضر نيستند آن را بشنوند و گفتند: دلهاى ما از
آنچه تو ما را به آن مىخوانى غافل و گوشهامان سنگين است، و بين ما
وتو پردهاى قرار دارد، تو عمل كن تا ما نيز ببينيم و عمل كنيم.»(
بسم الله الرحمن الرحيم. حم. تنزيل من الرحمن الرحيم. كتاب فصلت
آياته قبرآنا عربيا لقوم يعلمون. بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم
لا يسمعون. و قالوا قلوبنا فى اكنة مما تدعونا اليه و فى آذاننا و
قرو من بيننا و بينك حجاب فاعمل اننا عاملون.)
پيغمبر دنباله آيات را مىخواند، و عتبه كه آنها را مىشنيد
ساكت بود. دستهايش را از پشت به زمنى زده و تكيه به آنها داده و به
سخنان پيغمبرگوش مىداد. تا اينكه پيغمبر به آيهاى رسيد كه سجده
داشت و با خواندن آن به سجده رفت، آن گاه سر برداشت و فرمود: اى
ابووليد( وليد نام پسر عتبه بود.) آنچه را بايد بشنوى شنيدى حال تو
هستى و اين آيات. عتبه برخاست و به طرف انجمن قريش رفت. بعضى از
سران قريش گفتند به خدا عتبه با چهرهاى غير از آنچه رفته بود به
سوى شما مىآيد.
وقتى آمد و نشست، قريش گفتند:اى ابووليد! چه خبر؟
عتبه گفت: خبر كه دارم اين است كه سخنى شنيدم كه به خدا قسم
مانند آن را نشنيدهام. به خدا نه شعر است و نه جادو است. اى
بزرگان قريش! از من بشنويد، اين مرد را به حال خود رها كنيد و از
وى دورى گزينيد. به خدا در آينده سخنانى كه او مىگويد حادثه بزرگ
پديد خواهد آورد.
اگر بر اثر آن ساير قبائل عرب با وى طرف شوند و او را از ميان
بردارند شما به طور غير مستقيم از خطر او رستهايد، و چنانچه او
برقبائل غالب شود مقام عالى وى باعث افتخار شما خواهد بود وعزت او
عزد شماست، و شما به وسيله او سعادتمندترين مردم خواهيد بود.
قريش كه اين سخنان را از عتبه شنيدند گفتند: اى ابووليد! او با
زبان خود تو را مسحور كرده است. عبته گفت: اين نظر من درباره اوست،
شما خود دانيد.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 189)
ناتوانى قريش
قريش در مبارزه با پيغمبر و آيات قرآنى و دعوت حضرت ازهر درى
وارد شدند ناكام ماندند. با اينكه او را ساحر و جادوگر و ديوانه
خواندند و آيات قرآنى را افسانههاى پيشين «اساطير الاولين»
دانستند مع الوصف نضر بن حارث كه جمله اخير را به زبان مىراند
ناگزير روزى سران قريش را مخاطب ساخت و گفت: اين را بدانيد كه دچار
كارى بزرگ شدهايد، و ديگر هيچ راهى براى مبارزه با آن نداريد.
محمد در ميان شما جوانى بود كه همه او را دوست مىداشتيد، و از
همه راستگوتر مىدانستيد، و از همه كس امينتر مىشمرديد تا كه به
اين سن رسيد و دعوى پيغمبرى كرد.
بيه وى ساحر گفتيد، حال آنه به خدا او ساحر نيست. ما سحر را
ديدهايم آنچه او مىگويد با فوت و فن سحر فرق دارد. گفتيد جادوگر
است، ولى به خدا او جادوگر نيست، ما كاهنان و جادوگران و كارهاى
آنها ر ديدهايم. گفتند: شاعر است ولى نه به خدا او شاعر نيست. چون
ما شعر شناسيم و تمامى اصناف شعر را شنيدهايم. گفتند: او ديوانه
است، ولى نه به خدا ديوانه نيست، ما ديوانه را ديدهايم كه چه
مىكند و چه مىگويد. بنابر اين فكر كنيد بايد با وى چه كرد. كه به
خدا دچار دردسر بزرگى شدهايد.( سيره ابن هشام - جلد1 ص 194)
يارى جستن قريش از يهود مدينه در مبارزه با قرآن
نضر بن حارث از شياطين قريش بود و از كسانى بود كه پيغمبر را
مىآزرد و سخت نسبت به حضرت عداوت مىورزيد. او به «حيره» رفته و
در آنجا داستانهاى پادشاهان ايران را شنيده بود، از جمله داستان
رستم و اسفنديار را.
گاهى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) قريش را مخاطب مىساخت و
با تلاوت آيات قرآنى آنها را به ياد خدا مىانداخت و قريش ر از
عذاب الهى كه اقوام پيشين بر اثرنافرمانى خداوند بدان مبتلا گشتند،
برحذر مىداشت،نضر بن حارث مىگفت:اى مردم قريش! من داستانى بهتر
از آنچه محمد مىگويد دارم. سپس قريش را بدور خود جمع مىكرد و
داستان پادشاهان ايران و رستم و اسفنديار را بازگو مىنمود، آنگاه
مىگفت: به چه دليل محمد سخنى بعتر از من مىگويد؟( سيره ابن هشام
- جلد 1 ص 194) در اين باره آيات 15 سوره قلم و 13 سوره مطففين
نازل شد.( و اذا تتلى عليه آياتنا قال اساطير الاولين)
قريش كه اين سخنان را از نضر بن حارث مىشنيدند، او را باعقبة
بن ابى معيط به نمايندگى خود به مدينه نزد احبار و علماى يهود
فرستادند و گفتند درباره محمد و ادعاى پيغمبرى او و صفاتى كه دارد
و سخنانى كه مىگويد از آنها پرسش كنيد. چون يهود داراى كتاب
آسمانى مىباشند، و از علوم انبيا آگاهى دارند و ما از آن
بىخبريم.
نضربن حارث و عقبة بن ابيمعيط به مدينه آمدند و درباره پيغمبر
با علماى يهود به گفتگو پرداختند. علماى يهود به آنها گفتند برويد
و سه مطلب را از او سؤال كنيد، اگر درست جواب داد بدانيد كه پيغمبر
و فرستاده خداست وگرنه گزاف گوئى بيش نيست.
1- از وى پرسيد: جوانانى كه در روزگاران پيشين ناپديد شدند چه
كسانى بودند؟ چون آنها داستانى عجيب دارند.
2- از وى بپرسيد: مرد جهانگشائى كه شرق و غرب دنيا را فتح كرد
كى بود؟
3- از وى بپرسيد: روح چيست؟
اگر به اين پرسشها پاسخ درستى داد از وى پيروى كنيد كه پيغمبر
است.(بايد دانستيهود مدينه پس از آگاهى از پاسخ درست پيغمبر به
اين پرسشها، و هنگامى كه حضرت وارد مدينه شد، با اينكه يقين كردند
او همان پيغمبر موعود است مع الوصف حاضر نشدند مسلمان شوند، و با
تعصب و لجاجت، در يهوديت باقى ماندند.)و چنانچه جواب درستى نداد
گزاف گوست و هر طور مىخواهيد با او رفتار كنيد.
نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط به مكه بازگشتند و ماجرا را به
سران قريش اطلاع دادند. سپس بزرگان قريش پيغمبر را ملاقات كردند، و
سؤالات مزبور را با وى در ميان گذاشتند، و از حضرت جواب خواستند.
پيغبمر فرمود: فردا جواب خواهم داد. قريش هم رفتند تا فردا
برگردند و پاسخ سؤالات خود را بشنوند.
ولى پانزده شب گذشت و جبرئيل بر پيغمبر نازل نشد و از وحى الهى
خبرى نرسيد. تا جائى كه حضرت غمگين شد، قريش نيز خوشحال بودند كه
براى نخستين بار پيغمبر در مقابل آنها سكوت نموده و از پاسخ دادن
به آنها عاجز شده است. بعد از 15 روز جبرئيل نازل شد، و سوره كهف
را كه مشتمل بر پاسخ سؤالات ياد شده بود آورد، و به پيغمبر گفت:
اين كه مىبينى آمدن من از جانب خدا به تاخير افتاد ، بخاطر اين
است كه تو اعتماد به خود نمودى و گفتى فردا جواب مىدهم، بدون
اينكه بگويى اگر خدا اراده كند(انشاء الله).
و اين آيه قرآن را تلاوت كرد: «از اين پس هرگز مگو من فردا فلان
كار را خواهم كرد، مگر اينكه بگوئى : اگر خدا خواست».( و لا يقولن
لشى انى فاعل لك غدا الا ان يشاء الله سوره كهف آيه 23)
سپس جبرئيل گفت: خدا مىفرمايد: جوانان مزرور اصحاب كهف بودند
كه به خدا ايمان آوردند، و ما به آنها مقامى عالى داديم، جهان
گشائى هم كه شرق وغرب را فتح كرد ذوالقرنين بود، و اينكه از تو
مىپرسند روح چيست؟ بگو آگاهى از حقيقت روح در اختيار خداوند من
است.( و يسئلونك عن الروح من امر ربى. سوره اسراء آيه 85)
تفصيل اين سؤال و جوابها در سوره مباركه «كهف و اسراء» و
تفاسير قرآن آمده است. اين مطالب را يهود از انبياى خود شنيده
بودند، و در تورات آمده بود كه اى موسى فقط خدا مىداند حقيقت روح
چيست.
پيغمبر نيز كه از تورات و اين اخبارمانند ساير ملت عرب بىاطلاع
بود با وحى الهى مطلع شد و آن را به آگاهى قريش رسانيد، ولى آنها
به جاى اينكه تحت تاثير قرار گيرند و به دين حق بگروند، بر لجاجت و
عداوت خود نسبت به پيغمبر و قرآن افزودند.
نكته جالب توجه اينجاست كه تا كنون يعنى پس از 14 قرن كه از
نزول قرآن مجيد مىگذرد هنوز جهان دانش نتوانسته است پى به حقيقت
روح ببرد! راستى روح چيست؟ قبل از تعلق به بدن كجاست، چطور وارد
بدن مادر و جنين مىشود، و در كجا ماست، و پس از مرگ به كجا مىرود
كه باز به حال خود باقى است و در احضار ارواح او را حاضر مىكند؟
اينها را به گفته قرآن فقط خدا مىداند.