على (ع) نخستين كسى كه به پيغمبر ايمان آورد
درباره اينكه نخستين مسلمان كيست، در ميان ما شيعيان شكى نيست
كه از جنس زنان قبل از هر كس خديجه و از مردان اميرمؤمنان على
(عليه السلام) است، اكثريت قريب به اتفاق مورخان و محدثان عامه نيز
بر اين عقيدهاند.
ابن هشام مورخ مشهور متوفى به سال 218 ه كه قديمترين مورخ اسلام
و اهل تسنن خوانده مىشود، در تاريخ خود «سيره پيغمبر(ص)» تحت
عنوان «على بن ابيطالب اولين جنس مذكرى است كه اسلام آورد»
مىنويسد: «محمد بن اسحاق (سرآمد مورخين اسلام) نوشته است:
نخستين كسى كه از جنس مردان به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) ايمان
آورد و با وى نماز گزاد و او را در آنچه خدا بر وى نازل كدره بود
تصديق نمود، على بن ابيطالب (رضوان الله و سلامه عليه) بود، و او
در آن موقع ده ساله بود. از جمله نعمتهائى كه خدا به على بن
ابيطالب ارزانى داشت اين بود كه وى قبل از اسلام در دامان پيغمبر
پرورش يافته بود»(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 162)
ابن اثير مورخ معروف عامه كه تاريخ خود ;الكامل» را بر اساس
روايات معتبر و مشهور تاليف كرده است مىنويسد: «دانشمندان اهل
تسنن پس از اتفاق نظر در اينكه خديجه همسر پيغمبر نخستين انسانى
است كه اسلام آورده، راجع به نخستين فرد مسلمان (از جنس مردان)
اختلاف نظر دارند»!
ابن اثير سپس مىنويسد: «گروهى برآنند نخستين كسى كه به خدا
ايمان آورد على بن ابيطالب است.» از على (عليه السلام) روايتشده
كه گفت: «من بنده خدا و برادر پيغمبر او هستم. من صديق اكبر
(بزرگترين راستگو) مىباشم. هيچ كس بعد از من اين ادعا را نخواهد
كرد مگر اينكه دروغگو و مفترى باشد. من هفتسال پيش از همه مردم با
پيغمبر نماز گزاردم».
عبدالله عباس مىگويد: نخستين كسى كه نماز گزارد على (عليه
السلام) بود. جابر بن عبدالله انصارى مىگويد: پيغمبر روز دوشنبه
مبعوث شد و على(عليه السلام) روز سه شنبه نماز گزارد. زيد بن ارقم
مىگويد: نخستين كسى كه اسلام آورد على (عليه السلام) بود. عفيف
كندى نقل مىكند كه من مردى سوداگر بودم. در ايام حج وارد مكه شدم
و به خانه عباس بن عبدالمطلب درآمدم. در همان وقتكه من نزد او بودم
مردى بيرون آمد و در مقابل كعبه به نماز ايستاد. سپس زنى آمد و با
آن مرد به نمازايستاد، و از آن پس بچهاى خارج شد و با وى نماز
گزارد. من گفتم: عباس! اين دين چيست؟
عباس گفت: اين محمد بن عبدالله برادر زاده من است. او خود را
رسول خدا مىداند و عقيده دارد كه گنجهاى پادشاهان ايران و روم به
دست او خواهد افتاد. اين زن نيز همسر او خديجه است كه به وى ايمان
آورده است. اين پسر بچه هم على بن ابيطالب است كه به ايمان آورده
است. به خدا قسم هيچ كس را سراغ ندارم كه در روى زمين غير از اين
سه تن بر اين دين باشند. عفيف مىگويد: من گفتم:كاش من هم چهارمى
آنها بودم.
محمد بن منذر و ربيعة بن ابى عبدالرحمن و ابوحازم مدنى و كلبى
گفتهاند: نخستين كسى كه اسلام آورد على بود و در آن هنگام نه سال
داشت. سپس ازمحمد بن اسحاق (مورخ مشهور) نقل مىكند كه هرگاه
پيغمبر مىخواست نماز بگزارد به اتفاق على مىرفت به يكى از
درههاى مكه و در آن جا نماز مىگزارد و برمىگشتند.(كامل اثير -
جلد 2 ص 37)
عمرو بن عبسه سلمى مىگويد: «در آغاز بعثت كه داستان نبوت
پيغمبر را شنيدم به نزد وى رفتم و گفتم امر خود را براى من توصيف
كن. پيغمبر امر رسالتخود و آنچه را خداوند او را بدان مبعوث كرده
بود براى من شرح داد. گفتم كسى هم در اين امر از تو پيروى كرده
است؟ گفت ارى، زنى و كودكى و غلامى، و منظورش خديجه دختر خويلد و
على بن ابيطالب و زيد بن حارثه بود.(تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص)
على (عليه السلام) در خطبه «قاصعه» ميزان ارتباط خود را با
رسول خدا و محبت پيغمبر را نسبت به خويش چنين بازگو مىكند: «اى
مردم! شما از مقام و منزلت من نسبت به پيغمبر به واسطه خويشى و
نزديكى و منزلتخاصى كه با آن حضرت داشتهام، آگاهى داريد. پيغمبر
مرا درزمان كودكى در دامن خود پرورش داد، و نوزادى بودم كه به
سينهاش مىچسبانيد و در بسترش مىخوابانيد، در آغوش او جاى داشتم
و بوى خوش عرق مباركش را استشمام مىكردم. همچون سايه پيوسته دنبال
او بودم. هر روز ازخوى پسنديدهاش چيزى به من مىآموخت، و مرا
واميداشت تا در كارهاازوى پيروى كنم. هر ساله در كوه حراء مدتى به
سرمىبرد. من او را در آن مدت مىديدم و جز من كسى او را نمى ديد.
در آن روزها غير از پيغمبر و خديجه كسى به اسلام نكرويده بدو، و من
سومين آنها بودم.من نور وحى و رسالت را مىديدم و بوى نبوت را
استشمام مىكردم.(نهج البلاغه - طبع دكتر صبحى صالح - ص 300)
و نيزدر پايان سخن مىفرمايد: «من بر فطرت يكتاپرستى متولد شدم
و از ديگران به ايمان و هجرت سبقت گرفتم»(نهج البلاغه - صبع دكتر
صبحى صالح - ص 92 فانى ولادت على مفطرة و سبقت الى الايمان و
الهجرة.)
و فرمود: «هيچ كس قبل از من به دعوت حق روز نياورد.»(نهج
البلاغه - طبع دكتر صبحى صالح - صفحه 192: لن يسرع على احد ال دعوة
حق. براياطلاع بيشتر نگاه كنيد به كتاب گرانقدر الغدير ج 3 ص 218
تا ص 247 كه به تقصيل در اثبات اينكه على عليه السلام نخستين مؤمن
و اولين نماز گزار بوده داد سخن داده واز مجموع منابع اهل تسنن
آنچه در اين زمينه بوده آورده و به رد لاطائلات كسانى امثال ابن
كثير شامى و ساير مغرضين پرداخته است.)
پس از على (عليه السلام) يزد بن حارثه مسلمان شد. زيد پسربچهاى
نصرانى از مردم اردن بود كه توسط سوداگران عرب ربوده شد و در مكه
به معرض فروش درآمد. حكيم بن جزام برادر زاده خديجه پس از ازدواج
با پيغمبر زيد را به آن حضرت بخشيد.
پيغمبر (صلى الله عليه و آله) هم زيد را آزاد كرد و به فرزندى
گرفت و چون آن حضرت مبعوث گرديد، زيد سومين كسى بود كه مسلمان شد.
ابن اثير مىنويسد: وقتى پيغمبر در جنب كعبه به نماز ايستاد على
(عليه السلام) و زيد بن حارثه حضرت را زير نظر داشتند، مبادا قريش
به وى صدمهاى وارد سازند.
پس از آن، ابوذر غفارى،عمرو بن عبسه سلمى، زبير بن عوام، سعد بن
ابى وقاص مصعب بن عمير، ارقم بن ابى ارقم، طلحة بن عبيدالله،
عبدالرحمان بن عوف، عثمان بن عفان و خال بن سعيد بن عاص مسلمان
شدند. اين عده «مسلمانان نخستين» بودند كه بعضى تا پايان كار ثابت
ماندند ولى برخى پس از پيغمبر دگرگونى يافتند، و دين را به دنيا
فروختند، و كردند آنچه كردند.(اينكه در بعضى از منابع آمده كه
ابوبكر نخستين يا دومين فردى بود كه اسلام آورد يا گروهى زا آورد و
به دست پيغمبر مسلمان شدند مقرون به حقيقت نيست، بلكه او مطابق نقل
صحيح پس از حدود 50 نفر و شايد سال چهارم يا پنجم بعثت مسلمان شد.)
پس از آينان گروهى ديگر اسلام آوردند كه از مسلمانان ثابت قدم و
مدافعان صميمى پيغمبر بودند. از قبيل جعفر بن ابيطالب و همسرش
اسماء دختر عميس، عمار ياسر و پدرش «ياسر»و مادرش «سميه»، عبدالله
مسعود، خباب بن ارت، عثمان بن مظعون، برادرانش قدامة بن مظعون و
عبدالله بن مظعون، عبيدة بن حارث، پسر عموى پيغمبر و عقبة بن غزوان
و غيره.
اين عده هم از مسلمانان نخستين هستند: ابوعبيده جراح، ابوسلمه
عمه زاده و شوهر ام سلمه،فاطمه دختر خطاب خواهر عمر و شوهرش سعيد
بن زيد.
اين عده سعى داشتند ايمان خود را از مشركان پنهان دارند تا كار
اسلام نضج بگيرد، به همين جهت به طور پنهانى ناز مىگزاردند. روزى
سعد بن وقاص با سعيد بن زيد و عمار ياسر و عبدالله مسعود و و خباب
بن ارت در يكى از درههاى مكه نماز مىگزاردند. گروهى از مشركان كه
از جمله ابوسفيان سركرده بنى اميه بود، آنها را ديدند و سرزنش
كردند و دشنام دادند، گفتگوى آنها بالا گرفت و كار به نزاع كشيد.
در آن ميان سعد بن ابى وقاص استخوان فك شترى را برداشت و به سر
مردى ازمشركان كوفت و سر او را شكست و به دنبال آن خون جارى گرديد،
و اين نخستين خونى بود كه در اسلام ريخته شد.(سيره ابن هشام - جلد
1 صفحه 170، و كامل ابن اثير - جلد 2 صفحه 40)
انقطاع وحى و نزول مجدد آن
مطابق برخى روايات پس از بعثت مدتى نزول وحى قطع شد.
بعد از اين واقعه پيغمبر با ياران خود به خانه ارقم بن ابى ارقم
رفتو در آنجا كه نزديك كوه صفا و محل مطمئنى بود، به سر بردند و
مدتها از آنجا به نشر پنهانى دعوت خود مىپرداخت. گروهى از ياران
نخستين پيغمبر در خانه ارقم به اسلام گرويدند، و دور از ديد سران
قريش نماز مىگزاردند.
چون مشركان از اين موضوع آگاهى يافتند، گفتند خدايمحمد او را
رها ساخته و مورد خشم قرار داده است. به دنبال آنسوره «والضحى»
نازل شد كه در آغاز آن مىخوانيم: «قسم به روز روشن و شب تاريك كه
خدايت تو را رها نكرده و مورد خشم قرار نداده است»(والضحى و الليل
اذا سجى، ما ودعك ربك و ما قلى)بدين گونه بار ديگر وحى الهى بر
پيغمبر نازل شد و قريش يعنيمشركين پى بردند كه دعوى محمد بن
عبدالله دنباله دارد.
پيغمبر دعوت خود را آشكار مىسازد
پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) از هنگام بعثت تا مدت سه سال
دعوت خود را آشكار نساخت. در طول اين مدت پيغمبر درخانه نماز
مىگزارد و على (عليه السلام) و زيد بن حارثه و خديجه پشتسر آن
حضرت به نماز مىايستادند.
روزى ابوطالب عموى پيغمبر همراه جعفر فرزندش كه ده سال از على
(عيله السلام) بزرگتر بود وارد خانه پيغمبر شد و ديد كه پيغمبر
مشغول نماز است و فرزندش على (عليه السلام) هم كنار پيغمبر ايستاده
و نماز مىگزارد. ابوطالب به جعفر فرزند ديگرش گفت تو هم در كنار
پسر عمويت بايست و نماز بخوان. وقتى جعفر در سمت ديگر پيغمبر به
نماز ايستاد و ابوطالب ديد كه پيغمبر در وسط دو فرزند او و جلوتر
از آنها به نماز ايستاده است، چنان به وجد آمد كه چند شعربه اين
مضمون سرود:
على و جعفر در سختىهاى زمانه تكيه گاه منند.
به خدا نمى گذارم پيغمبر خوار شود، يافرزندان رشيدم او را تنها
بگذارند.
اى على و جعفر! پسر عموى خود را تنها نگذاريد، كه او از ميان
تمام برادرانم، برادرزاده پدر و مادرى من است.(اعلام الورى صفحه
37)
علت تاخير پيغمبر در اظهار دعوت خود اين بود كه از عكس العمل
مشركان و سران قريش حتى عموها و عموزادگان خود بيم داشت. ولى پس از
ان خداوند به وى امر فرمود كه دعوت خود را آشكار سازد. چنانكه
مىفرمايد: «آنچه را به تو امر شده است آشكار كن و از مشركان دورى
گزين كه ما تو را از شر سرزنش كنندگان نگاه مىداريم».(فاصدع بما
تؤمر و اعرض عن المشركين انا كفيناكم المستهزئين - سوره حجر آيه
94)
دعوت بنى هاشم
در سال سوم بعثت بار ديگر پيك وحى آمد و اين آيه را آورد: «اى
پيغمبر! بستگان نزديكت را از نافرمانى ما بيم ده».(و انذر عشيرتك
الاقربين - سوره شعراء آيه 214)
پس از نزول اين آيه پيغمبر دستور داد گوسفندى ذبح كنند و آن را طبخ
كرده با نان و قدحى دوغ مهيا سازند. سپس به على (عليه السلام)
دستور داد همه مردان بنى هاشم را براى صرف غذا دعوت كند. نزديك به
چهل مرد در خانه حارث بن عبدالمطلب گرد آمدند.
همين كه غذا آماده شد پيغمبر رو كرد به عموها و عموزادهها و
فرمود: به نام خدا غذا ميل كنيد. چون غذا خوردند و ابولهب يكى از
عموهاى پيغمبر كه مدرى بت پرست و سرسخت بود ديد كه آن غذاى كم همه
مدعوين را كفايت كرد و چيزى هم از آن باقى ماند، گفت: محمد شما را
سحر كرد! با اين سخن نابجاى ابولهب پيغمبر صلاح نديد دعوت خود را
ابلاغ كند. جمعيت پراكنده شدند بدون اينكه نتيجهاى از مجلس گرفته
شود.
روز بعد باز پيغمبر فرمود: يا على! ديروز ابولهب قبل از آن كه
من سخنى بگويم كارى كرد كه ديدى و پيش از آنكه با آنها سخن بگويم
متفرق شدند. سفارش كن غذاى ديروز را آماده سازند سپس آنها را جمع
كن. على (عليه السلام) همان افراد را گرد آورد و آنها نيز آمدند و
غذا خوردند. همين كه كار غذا خوردن به انجام رسيد پيغمبر برخاست و
آغازبه سخن كردو فرمود: فرزندان عبدالمطلب! خدا را حمد مىكنم و به
او استعانت مىجويم و گواهى مىدهم كه خدائى جز خداى يگانه نيست.
راهنماى قوم به آنها دروغ نمىگويد. به خداى يگانه من پيغمبر خدا
هستم كه براى شما و عموم مردم برانگيخته شدهام. به خدا قسم
مىميريد چنانكه مىخوابيد و برانگيخته مىشويد چنانكه بيداريد و
از آنچه مدانيد محاسبه مىشويد، و بدانيد كه بهشت و جهنم هست و
دائمى است.
فرزندان عبدالمطلب! جبرئيل آمده است و از جانب خدا مرا مامور
داشته است كه «بستگان نزديكم را از نافرمانى خدا بيم دهم» لابد از
اين آيه در خواهيد يافت كه موضوع از چه قرارى است؟ من قبل از هر كس
مامورم كه شما بستگان و خويشانم را به خداى يگانه دعوت كنم و پس از
شما ديگران را. به خدا قسم من جوانمردى از عرب را سراغ ندارم كه
بهتر از من خيرخواه شما باشد. من خوبىهاى دينا و آخرت را براى شما
آوردهام. خدا مرا مامور داشته كه شما را فراخوانم تا او را
خدايكتا بدانيد. كدام يك از شما مرا به اين امر يارى مىكند تا
برادر من و جانشين من و نماينده من در ميان شما و سرپرستخاندان من
باشد؟
پيغمبر دو بار اين سخنان را تكرار كرد و هيچ كس پايخى نداد، ولى
هر دو بار على (عليه السلام) كه از همه حضار كم سنتر بود، برخاست
و گفت: يا رسول الله! من همه آنچه را فرمودى به عهده مىگيرم، و
پيغمبر مىفرمود: بنشين! چون با سوم پسغمبر سخنان خود را تكرار كرد
و على (عليه السلام) برخاست و آمادگى خود را اعلام داشت، پيغمبر در
حالى كه او را به حضار نشان مىداد، فرمود: اين برادر من و جانشين
من و نماينده من در ميان شماست، از وى شنوائى داشته باشيد و هر چه
مىگويد بپذيريد كه او وارث من خواهد بود.(تاريخ طبرى - جلد 2 صفحه
1172 كامل ابن اثير - جلد 2 صفحه 40 و سيرة الرسول مرحوم آقا سيد
محسن امين عاملى صفحه 63 به نقل از تفسير ثعلبى و خصائص نسائى و
سيره حلبى. جاى بسى تاسف است كه محمد بن حسنين هيكل نويسنده معروف
مصر اين قسمت را در چاپ دوم كتابش «زندگانى محمد» برداشته است!)در
اين جا حضار برخاستند و در حالى كه بيرون مىرفتند، مىخنديدند و
به ابوطالب مىگفتند: محمد به تو امر مىكند كه از پسرت شنوائى
داشته باشى و از وى اطاعت كنى.
به روايتيعقوبى در اين مجلس خانوادگى پس از سخنان پيغمبر،
عمويش ابولهب گفت: اى اولاد عبدالمطلب! اگر شما از اين مرد پيروى
كنيد و به دفاع ازوى برخيزيد كشته مىشويد و اگر رهايش كنيد خوار
مىگرديد. ولى ابوطالب گفت: اى بدبخت! به خدا ما او را يارى
مىكنيم و پشتسر او مىايستيم. برادرزاده عزيز! هرگاه خواستى مردم
را به خدايت رهبرى كنى، ما را آگاه كن تا سلاح به دست گرفته به
حمايتت برخيزيم. در آن روز جعفر بن ابيطالب و عبيدة بن حارث بن
عبدالمطلب مسلمان شدند و گروه بسيارى به دنبال آنها به اسلام
گرويدند.(تاريخ يعقوبى - چاپ دارالفكر بيروت سال 1375 صفحه 16)اين
مطلب به همين گونه بوده است كه ما از مجموع نقلها ترجمه كرديم ولى
برخى از مورخان عامه جمله «جانشين من و نماينده من در ميان شما و
سرپرستخاندان من باشد» را حذف كردهاند اما ابن اثير و ثعلبى و
نسائى آن را به همين كونه با مختصرتفاوتى نقل كردهاند. جمله «آو
وارث من خواهد بود» در خصائص نسائى كه از دانشمندان بزرگ عامه است،
آمده است.
دعوت عمومى قريش
پس از آنكه پيغمبر رسالتخويش را به افراد نزديك و خويشان خود
اعلام كرد، آمد بالاى كوه صفا و با صداى رسا قبائل قريش را
فراخواند. وقتى رجال قريش و سران مكه گرد آمدند فرمود: اى مردم!
اگر بگويم دستهاى از دشمن در پائين كوه به سروقتشما مىآيد مرا
راستگو مىدانيد؟ گفتند: آرى، تو در نزد ما سابقه بدى ندارى و تو
را دروغگو نمىدانيم. فرمود: اى اولاد عبدالمطلب! اى فرزندان
عبدمناف! اى بنى زهره و بنى تميم و بنى مخزوم و نبى اسد! خدا مرا
مامور داشته است كه خويشان نزديكم را از نافرمانى او بيم دهم. من
نه چيزى از منفعت دنيا مىخواهم و نه بهرهاى از آخرت انتظار دارم
جز اين كه از شما مىخواهم بگوئيد: لا اله الاالله! من شما را از
عذابى دردناك بيم مىدهم.
ابولهب گفت:بدا به تو! آيا ما را براى اين گرد آوردى و فرا
خواندى؟ دراين هنگام بود كه سوره ابولهب در نكوهش اين مرد بىادب
نازل شد.(تاريخ طبرى - جلد 1 ص 117)
عكس العمل قريش نسبت به دعوت پيغمبر
در آغاز كا ركه پيغمبر دعوت خود را آشكار ساخت، قريش چندان عكس
العملى نشان نداد. ولى رفته رفته پيغمبر، خدايان آنها را به باد
تمسخر گرفت و آياتى ار قرآن مجيد در نكوهش آنها تلاوت كرد. قريش
سخت پاىبند بتها و به تعبير بهتر خدايان خود بودند. با اين كه
مىدانستند بتها تاثيرى در سرنوشت ايشان ندارد، معهذا چون نگهدارى
و احترام به آنها موجب تقويت و تحكيم اتحاد و همبستگى آنان بود،
لذا تا پاى جان در حفظ و حراست آنها اصرار داشتند.
هنگامى كه كار پيغمبر در ريشخند خدايان قريش علنى شد، نخستين
عكس العمل آنها نيز آشكار گشت.سران قريش كهسخت به خشم آمده بودند،
براى مبارزه با پيغمبر همداستان شدند.
روزى پيغمبر در«ابطح» كنار خانه خدا ايستاد و قريش را مخاطب
ساخت و فرمود: اى مردم! من پيغمبر خدا هستم، شما را به پرستش خداى
يگانه و ترك پرستش بتهائى كه نه سودى دارند و نه زيانى، نه
مىآفرينند و نه روزى مىدهند، و نه زنده مىكنند و نه مىميرانند،
فراخوانم.
در اين هنگام گروهى از مردم قريش گرد آمدند و زبان به انتقاد از
پيامبر گشودند و به آزارش پرداختند.(تاريخ يعقوبى - جلد 1 ص 14)با
اين وصف پيغمبر كاردشوار خود را آغاز كرده بود. كارى كه بازگشت
نداشت. به همان نسبت كه پيغمبر هدف مقدس خود را دنبال مىكرد و به
ريشخند خدايان قوم مىپرداخت، واكنش نامطلوب قريش هم شدت مىيافت و
كار خشنونت آنها بالا مىگرفت.
قريش كه ديدند رفته رفته دامنه فعاليت پيغمبر توسعه
مىيابد،صلاح در اين ديدند كه ابوطالب مرد خردمند شهر و چهره
درخشان مكه را ملاقات كنند و پيش از اينكه كار به جاى باريكى بكشد،
او را ميانجى قرار دهند، و از راى و تدبير وى بهره گيرند.
بدين منطورسران قريش و اشراف مكه يعنى عتبة بن ربيعه و برادرش
شيبه، ابوسفيان، ابوالبخترى بن هشام، اسود بن مطلب، وليد بن مغيره،
ابوجهل بن هشام عاص بن وائل، نبيه و منبه فرزندان حجاج، ابوطالب را
ملاقات كردند و گفتند: برادرزادهات خدايان ما را مورد نكوهش قرار
مىدهد، و به زشتى ياد مىكند، جوانان ما را منحرف ساخته، و به دين
ما بد مىگويد، و گذشتگانمان را گمراه مىداند.
از وى بخواه تا دست از اين كار بردارد، و در عوض هرچه مال و
ثروت بخواهد به او خواهيم داد.در غير اين صورت يا او را به ما
تحويل ده، و يا بگذار با خود وى طرف شويم.
ابوطالب پيغمبر را ملاقات كرد و خواستههاى سران قريش را به
اطلاع او رسانيد. پيغمبر در پاسخ فرمود: خداوند مرا براى اندوختن
مال دنيا و دلبستگى به دنيا مبعوث نكرده است. بلكه مرا برانگيخته
است تا از جانب او تبليغ كنم و مردم را به سوى او فراخوانم. (ماخذ
سابق - و كامل ابن اثير - جلد 2 ص 42)ابوطالب بازگشت و قريش را با
سخنى نرم و پاسخى دوستانه قانع ساخت و آنها نيز پراكنده شدند.
ابن هشام مىنويسد: محمد بن اسحاق گفته است:
پيغمبر همچنان به كار خود ادامه مىداد، و از هيچ مانعى روگردان
نبود. پشت كار پيغمبر درراه تامين منظور و ابلاغ رسالتخويش، دشمنى
و عداوت روزافزون قريش را به دنبال داشت. آنها چون ديدند
نمىتوانند پيغمبر را با مال و ثروت از كارى كه پيش گرفته بود
بازدارند، و ابوطالب را از حمايت وى منصرف سازند، بارديگر به
ملاقات ابوطالب رفتند وگفتند: ايابوطالب! اين «عمارة بن وليد» جوان
نمونه قريش را كه از همه داناتر و زيباتر است به تو مىدهيم تا او
را فرزند خود گرفته و از عقل و يارى و ارث او بهره گيرى، و به جاى
محمد كه ما را ديوانه مىخواند و با دين و آئين ما به مخالفت
برخاسته و باعث تفرقه مشهريانتشده است. به ما بسپار تا او را به
قتل رسانيم!در اين جا «مطعم بن عدى بن نوفل بن عبدمناف (عموزاده
پيغمبر و ابوطالب) گفت اى ابوطالب! به خدا قسم خويشان تو از روى
انصاف سخن گفتند ولى نمىبينم كه تو آن را از آنها بپذيرى!
ابوطالب گفت: به خدا سخن شما منصفانه نيست، و درخواستى ستكارانه
است. شما مىخواهيد فرزند خود را به من بسپاريد تا او را براى شما
پرورش دهم و در مقابل فرزند مرا بگيريد و بكشيد؟ اين انصاف نيست،
ظلم است. اى «مطعم»! اينان گرد آمدهاند تا مرا خوار كنند، و قريش
را بر من بشورانند. برويد و هر كارى مىخواهيد بكنيد، كه هرگز سخن
شما پذيرفته نيست.(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 172)
پس از چندى بارديگر سران قريش ابوطالب را ديدند و گفتند: اى
ابوطالب! تو در سنيهستيو شرافتى داريكه ما را برآن داشته تا از تو
بخواهيم برادرزادهات رااز راهى كه پيش گرفته است بازدارى، اما او
به هيچ يك از خواستههاى ما اعتنا نكرد.
ولى ما هم به خدا قسم دست روى دست نمىگذاريم تا به خدايان ما
ناسزا بگويد و جوانان ما را گمراه كند. مگر اينكه تو دست از حمايت
او بردارى يا با او همداستان شوى و كار ما شما به نزاع بكشد، و
يكى از دو طرف نابود گردد.
ابوطالب سخن بزرگان قريش و تهديد آنها را به آگاهى پيغمبر
رسانيد و افزود كه بايد در كار خود مراقبت بيشتر داشته باشد و طريق
احتياط را رها نسازد.
پيغمبر گفت: عمو! اين را بدان كه اگر آنها خورشيد را در آستين
راستم كنند و ماه را به آستين چپم در آورند تا دست از دعوت خود
بردارم، دست بر نخواهم داشت.
چون ابوطالب پيغمبر را تا اين حد مصمم ديد گفت: برادر زاده! برو
هر كارى خواستى انجام ده كه به خدا من در پشتسرت ايستادهام و
هرگز تو را رها نخواهم ساخت. (كامل ابن اثير - جلد 2 ص 43)
ابوطالب در اين جا قطعه شعرى گفت كه مطلع آن چنين است: «به خدا
تا من زندهام دست هيچ كدام از آنها به تو نخواهد رسيد» (و الله لن
يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا)