تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت

على دوانى

- ۹ -


على (ع) نخستين كسى كه به پيغمبر ايمان آورد

درباره اينكه نخستين مسلمان كيست، در ميان ما شيعيان شكى نيست كه از جنس زنان قبل از هر كس خديجه و از مردان اميرمؤمنان على (عليه السلام) است، اكثريت قريب به اتفاق مورخان و محدثان عامه نيز بر اين عقيده‏اند.

ابن هشام مورخ مشهور متوفى به سال 218 ه كه قديمترين مورخ اسلام و اهل تسنن خوانده مى‏شود، در تاريخ خود «سيره پيغمبر(ص)» تحت عنوان «على بن ابيطالب اولين جنس مذكرى است كه اسلام آورد»

مى‏نويسد: «محمد بن اسحاق (سرآمد مورخين اسلام) نوشته است: نخستين كسى كه از جنس مردان به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) ايمان آورد و با وى نماز گزاد و او را در آنچه خدا بر وى نازل كدره بود تصديق نمود، على بن ابيطالب (رضوان الله و سلامه عليه) بود، و او در آن موقع ده ساله بود. از جمله نعمت‏هائى كه خدا به على بن ابيطالب ارزانى داشت اين بود كه وى قبل از اسلام در دامان پيغمبر پرورش يافته بود»(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 162)

ابن اثير مورخ معروف عامه كه تاريخ خود ;الكامل‏» را بر اساس روايات معتبر و مشهور تاليف كرده است مى‏نويسد: «دانشمندان اهل تسنن پس از اتفاق نظر در اينكه خديجه همسر پيغمبر نخستين انسانى است كه اسلام آورده، راجع به نخستين فرد مسلمان (از جنس مردان) اختلاف نظر دارند»!

ابن اثير سپس مى‏نويسد: «گروهى برآنند نخستين كسى كه به خدا ايمان آورد على بن ابيطالب است.» از على (عليه السلام) روايت‏شده كه گفت: «من بنده خدا و برادر پيغمبر او هستم. من صديق اكبر (بزرگترين راستگو) مى‏باشم. هيچ كس بعد از من اين ادعا را نخواهد كرد مگر اينكه دروغگو و مفترى باشد. من هفت‏سال پيش از همه مردم با پيغمبر نماز گزاردم‏».

عبدالله عباس مى‏گويد: نخستين كسى كه نماز گزارد على (عليه السلام) بود. جابر بن عبدالله انصارى مى‏گويد: پيغمبر روز دوشنبه مبعوث شد و على(عليه السلام) روز سه شنبه نماز گزارد. زيد بن ارقم مى‏گويد: نخستين كسى كه اسلام آورد على (عليه السلام) بود. عفيف كندى نقل مى‏كند كه من مردى سوداگر بودم. در ايام حج وارد مكه شدم و به خانه عباس بن عبدالمطلب درآمدم. در همان وقتكه من نزد او بودم مردى بيرون آمد و در مقابل كعبه به نماز ايستاد. سپس زنى آمد و با آن مرد به نمازايستاد، و از آن پس بچه‏اى خارج شد و با وى نماز گزارد. من گفتم: عباس! اين دين چيست؟

عباس گفت: اين محمد بن عبدالله برادر زاده من است. او خود را رسول خدا مى‏داند و عقيده دارد كه گنج‏هاى پادشاهان ايران و روم به دست او خواهد افتاد. اين زن نيز همسر او خديجه است كه به وى ايمان آورده است. اين پسر بچه هم على بن ابيطالب است كه به ايمان آورده است. به خدا قسم هيچ كس را سراغ ندارم كه در روى زمين غير از اين سه تن بر اين دين باشند. عفيف مى‏گويد: من گفتم:كاش من هم چهارمى آنها بودم.

محمد بن منذر و ربيعة بن ابى عبدالرحمن و ابوحازم مدنى و كلبى گفته‏اند: نخستين كسى كه اسلام آورد على بود و در آن هنگام نه سال داشت. سپس ازمحمد بن اسحاق (مورخ مشهور) نقل مى‏كند كه هرگاه پيغمبر مى‏خواست نماز بگزارد به اتفاق على مى‏رفت به يكى از دره‏هاى مكه و در آن جا نماز مى‏گزارد و برمى‏گشتند.(كامل اثير - جلد 2 ص 37)

عمرو بن عبسه سلمى مى‏گويد: «در آغاز بعثت كه داستان نبوت پيغمبر را شنيدم به نزد وى رفتم و گفتم امر خود را براى من توصيف كن. پيغمبر امر رسالت‏خود و آنچه را خداوند او را بدان مبعوث كرده بود براى من شرح داد. گفتم كسى هم در اين امر از تو پيروى كرده است؟ گفت ارى، زنى و كودكى و غلامى، و منظورش خديجه دختر خويلد و على بن ابيطالب و زيد بن حارثه بود.(تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص)

على (عليه السلام) در خطبه «قاصعه‏» ميزان ارتباط خود را با رسول خدا و محبت پيغمبر را نسبت به خويش چنين بازگو مى‏كند: «اى مردم! شما از مقام و منزلت من نسبت به پيغمبر به واسطه خويشى و نزديكى و منزلت‏خاصى كه با آن حضرت داشته‏ام، آگاهى داريد. پيغمبر مرا درزمان كودكى در دامن خود پرورش داد، و نوزادى بودم كه به سينه‏اش مى‏چسبانيد و در بسترش مى‏خوابانيد، در آغوش او جاى داشتم و بوى خوش عرق مباركش را استشمام مى‏كردم. همچون سايه پيوسته دنبال او بودم. هر روز ازخوى پسنديده‏اش چيزى به من مى‏آموخت، و مرا واميداشت تا در كارهاازوى پيروى كنم. هر ساله در كوه حراء مدتى به سرمى‏برد. من او را در آن مدت مى‏ديدم و جز من كسى او را نمى ديد. در آن روزها غير از پيغمبر و خديجه كسى به اسلام نكرويده بدو، و من سومين آنها بودم.من نور وحى و رسالت را مى‏ديدم و بوى نبوت را استشمام مى‏كردم.(نهج البلاغه - طبع دكتر صبحى صالح - ص 300)

و نيزدر پايان سخن مى‏فرمايد: «من بر فطرت يكتاپرستى متولد شدم و از ديگران به ايمان و هجرت سبقت گرفتم‏»(نهج البلاغه - صبع دكتر صبحى صالح - ص 92 فانى ولادت على مفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة.)

و فرمود: «هيچ كس قبل از من به دعوت حق روز نياورد.»(نهج البلاغه - طبع دكتر صبحى صالح - صفحه 192: لن يسرع على احد ال دعوة حق. براياطلاع بيشتر نگاه كنيد به كتاب گرانقدر الغدير ج 3 ص 218 تا ص 247 كه به تقصيل در اثبات اينكه على عليه السلام نخستين مؤمن و اولين نماز گزار بوده داد سخن داده واز مجموع منابع اهل تسنن آنچه در اين زمينه بوده آورده و به رد لاطائلات كسانى امثال ابن كثير شامى و ساير مغرضين پرداخته است.)

پس از على (عليه السلام) يزد بن حارثه مسلمان شد. زيد پسربچه‏اى نصرانى از مردم اردن بود كه توسط سوداگران عرب ربوده شد و در مكه به معرض فروش درآمد. حكيم بن جزام برادر زاده خديجه پس از ازدواج با پيغمبر زيد را به آن حضرت بخشيد.

پيغمبر (صلى الله عليه و آله) هم زيد را آزاد كرد و به فرزندى گرفت و چون آن حضرت مبعوث گرديد، زيد سومين كسى بود كه مسلمان شد.

ابن اثير مى‏نويسد: وقتى پيغمبر در جنب كعبه به نماز ايستاد على (عليه السلام) و زيد بن حارثه حضرت را زير نظر داشتند، مبادا قريش به وى صدمه‏اى وارد سازند.

پس از آن، ابوذر غفارى،عمرو بن عبسه سلمى، زبير بن عوام، سعد بن ابى وقاص مصعب بن عمير، ارقم بن ابى ارقم، طلحة بن عبيدالله، عبدالرحمان بن عوف، عثمان بن عفان و خال بن سعيد بن عاص مسلمان شدند. اين عده «مسلمانان نخستين‏» بودند كه بعضى تا پايان كار ثابت ماندند ولى برخى پس از پيغمبر دگرگونى يافتند، و دين را به دنيا فروختند، و كردند آنچه كردند.(اينكه در بعضى از منابع آمده كه ابوبكر نخستين يا دومين فردى بود كه اسلام آورد يا گروهى زا آورد و به دست پيغمبر مسلمان شدند مقرون به حقيقت نيست، بلكه او مطابق نقل صحيح پس از حدود 50 نفر و شايد سال چهارم يا پنجم بعثت مسلمان شد.)

پس از آينان گروهى ديگر اسلام آوردند كه از مسلمانان ثابت قدم و مدافعان صميمى پيغمبر بودند. از قبيل جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عمار ياسر و پدرش «ياسر»و مادرش «سميه‏»، عبدالله مسعود، خباب بن ارت، عثمان بن مظعون، برادرانش قدامة بن مظعون و عبدالله بن مظعون، عبيدة بن حارث، پسر عموى پيغمبر و عقبة بن غزوان و غيره.

اين عده هم از مسلمانان نخستين هستند: ابوعبيده جراح، ابوسلمه عمه زاده و شوهر ام سلمه،فاطمه دختر خطاب خواهر عمر و شوهرش سعيد بن زيد.

اين عده سعى داشتند ايمان خود را از مشركان پنهان دارند تا كار اسلام نضج بگيرد، به همين جهت به طور پنهانى ناز مى‏گزاردند. روزى سعد بن وقاص با سعيد بن زيد و عمار ياسر و عبدالله مسعود و و خباب بن ارت در يكى از دره‏هاى مكه نماز مى‏گزاردند. گروهى از مشركان كه از جمله ابوسفيان سركرده بنى اميه بود، آنها را ديدند و سرزنش كردند و دشنام دادند، گفتگوى آنها بالا گرفت و كار به نزاع كشيد. در آن ميان سعد بن ابى وقاص استخوان فك شترى را برداشت و به سر مردى ازمشركان كوفت و سر او را شكست و به دنبال آن خون جارى گرديد، و اين نخستين خونى بود كه در اسلام ريخته شد.(سيره ابن هشام - جلد 1 صفحه 170، و كامل ابن اثير - جلد 2 صفحه 40)

انقطاع وحى و نزول مجدد آن

مطابق برخى روايات پس از بعثت مدتى نزول وحى قطع شد.

بعد از اين واقعه پيغمبر با ياران خود به خانه ارقم بن ابى ارقم رفتو در آنجا كه نزديك كوه صفا و محل مطمئنى بود، به سر بردند و مدتها از آنجا به نشر پنهانى دعوت خود مى‏پرداخت. گروهى از ياران نخستين پيغمبر در خانه ارقم به اسلام گرويدند، و دور از ديد سران قريش نماز مى‏گزاردند.

چون مشركان از اين موضوع آگاهى يافتند، گفتند خدايمحمد او را رها ساخته و مورد خشم قرار داده است. به دنبال آنسوره «والضحى‏» نازل شد كه در آغاز آن مى‏خوانيم: «قسم به روز روشن و شب تاريك كه خدايت تو را رها نكرده و مورد خشم قرار نداده است‏»(والضحى و الليل اذا سجى، ما ودعك ربك و ما قلى)بدين گونه بار ديگر وحى الهى بر پيغمبر نازل شد و قريش يعنيمشركين پى بردند كه دعوى محمد بن عبدالله دنباله دارد.

پيغمبر دعوت خود را آشكار مى‏سازد

پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) از هنگام بعثت تا مدت سه سال دعوت خود را آشكار نساخت. در طول اين مدت پيغمبر درخانه نماز مى‏گزارد و على (عليه السلام) و زيد بن حارثه و خديجه پشت‏سر آن حضرت به نماز مى‏ايستادند.

روزى ابوطالب عموى پيغمبر همراه جعفر فرزندش كه ده سال از على (عيله السلام) بزرگتر بود وارد خانه پيغمبر شد و ديد كه پيغمبر مشغول نماز است و فرزندش على (عليه السلام) هم كنار پيغمبر ايستاده و نماز مى‏گزارد. ابوطالب به جعفر فرزند ديگرش گفت تو هم در كنار پسر عمويت بايست و نماز بخوان. وقتى جعفر در سمت ديگر پيغمبر به نماز ايستاد و ابوطالب ديد كه پيغمبر در وسط دو فرزند او و جلوتر از آنها به نماز ايستاده است، چنان به وجد آمد كه چند شعربه اين مضمون سرود:

على و جعفر در سختى‏هاى زمانه تكيه گاه منند.

به خدا نمى گذارم پيغمبر خوار شود، يافرزندان رشيدم او را تنها بگذارند.

اى على و جعفر! پسر عموى خود را تنها نگذاريد، كه او از ميان تمام برادرانم، برادرزاده پدر و مادرى من است.(اعلام الورى صفحه 37)

علت تاخير پيغمبر در اظهار دعوت خود اين بود كه از عكس العمل مشركان و سران قريش حتى عموها و عموزادگان خود بيم داشت. ولى پس از ان خداوند به وى امر فرمود كه دعوت خود را آشكار سازد. چنانكه مى‏فرمايد: «آنچه را به تو امر شده است آشكار كن و از مشركان دورى گزين كه ما تو را از شر سرزنش كنندگان نگاه مى‏داريم‏».(فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين انا كفيناكم المستهزئين - سوره حجر آيه 94)

دعوت بنى هاشم

در سال سوم بعثت بار ديگر پيك وحى آمد و اين آيه را آورد: «اى پيغمبر! بستگان نزديكت را از نافرمانى ما بيم ده‏».(و انذر عشيرتك الاقربين - سوره شعراء آيه 214)

پس از نزول اين آيه پيغمبر دستور داد گوسفندى ذبح كنند و آن را طبخ كرده با نان و قدحى دوغ مهيا سازند. سپس به على (عليه السلام) دستور داد همه مردان بنى هاشم را براى صرف غذا دعوت كند. نزديك به چهل مرد در خانه حارث بن عبدالمطلب گرد آمدند.

 

همين كه غذا آماده شد پيغمبر رو كرد به عموها و عموزاده‏ها و فرمود: به نام خدا غذا ميل كنيد. چون غذا خوردند و ابولهب يكى از عموهاى پيغمبر كه مدرى بت پرست و سرسخت بود ديد كه آن غذاى كم همه مدعوين را كفايت كرد و چيزى هم از آن باقى ماند، گفت: محمد شما را سحر كرد! با اين سخن نابجاى ابولهب پيغمبر صلاح نديد دعوت خود را ابلاغ كند. جمعيت پراكنده شدند بدون اينكه نتيجه‏اى از مجلس گرفته شود.

روز بعد باز پيغمبر فرمود: يا على! ديروز ابولهب قبل از آن كه من سخنى بگويم كارى كرد كه ديدى و پيش از آنكه با آنها سخن بگويم متفرق شدند. سفارش كن غذاى ديروز را آماده سازند سپس آنها را جمع كن. على (عليه السلام) همان افراد را گرد آورد و آنها نيز آمدند و غذا خوردند. همين كه كار غذا خوردن به انجام رسيد پيغمبر برخاست و آغازبه سخن كردو فرمود: فرزندان عبدالمطلب! خدا را حمد مى‏كنم و به او استعانت مى‏جويم و گواهى مى‏دهم كه خدائى جز خداى يگانه نيست. راهنماى قوم به آنها دروغ نمى‏گويد. به خداى يگانه من پيغمبر خدا هستم كه براى شما و عموم مردم برانگيخته شده‏ام. به خدا قسم مى‏ميريد چنانكه مى‏خوابيد و برانگيخته مى‏شويد چنانكه بيداريد و از آنچه مدانيد محاسبه مى‏شويد، و بدانيد كه بهشت و جهنم هست و دائمى است.

فرزندان عبدالمطلب! جبرئيل آمده است و از جانب خدا مرا مامور داشته است كه «بستگان نزديكم را از نافرمانى خدا بيم دهم‏» لابد از اين آيه در خواهيد يافت كه موضوع از چه قرارى است؟ من قبل از هر كس مامورم كه شما بستگان و خويشانم را به خداى يگانه دعوت كنم و پس از شما ديگران را. به خدا قسم من جوانمردى از عرب را سراغ ندارم كه بهتر از من خيرخواه شما باشد. من خوبى‏هاى دينا و آخرت را براى شما آورده‏ام. خدا مرا مامور داشته كه شما را فراخوانم تا او را خدايكتا بدانيد. كدام يك از شما مرا به اين امر يارى مى‏كند تا برادر من و جانشين من و نماينده من در ميان شما و سرپرست‏خاندان من باشد؟

پيغمبر دو بار اين سخنان را تكرار كرد و هيچ كس پايخى نداد، ولى هر دو بار على (عليه السلام) كه از همه حضار كم سن‏تر بود، برخاست و گفت: يا رسول الله! من همه آنچه را فرمودى به عهده مى‏گيرم، و پيغمبر مى‏فرمود: بنشين! چون با سوم پسغمبر سخنان خود را تكرار كرد و على (عليه السلام) برخاست و آمادگى خود را اعلام داشت، پيغمبر در حالى كه او را به حضار نشان مى‏داد، فرمود: اين برادر من و جانشين من و نماينده من در ميان شماست، از وى شنوائى داشته باشيد و هر چه مى‏گويد بپذيريد كه او وارث من خواهد بود.(تاريخ طبرى - جلد 2 صفحه 1172 كامل ابن اثير - جلد 2 صفحه 40 و سيرة الرسول مرحوم آقا سيد محسن امين عاملى صفحه 63 به نقل از تفسير ثعلبى و خصائص نسائى و سيره حلبى. جاى بسى تاسف است كه محمد بن حسنين هيكل نويسنده معروف مصر اين قسمت را در چاپ دوم كتابش «زندگانى محمد» برداشته است!)در اين جا حضار برخاستند و در حالى كه بيرون مى‏رفتند، مى‏خنديدند و به ابوطالب مى‏گفتند: محمد به تو امر مى‏كند كه از پسرت شنوائى داشته باشى و از وى اطاعت كنى.

به روايت‏يعقوبى در اين مجلس خانوادگى پس از سخنان پيغمبر، عمويش ابولهب گفت: اى اولاد عبدالمطلب! اگر شما از اين مرد پيروى كنيد و به دفاع ازوى برخيزيد كشته مى‏شويد و اگر رهايش كنيد خوار مى‏گرديد. ولى ابوطالب گفت: اى بدبخت! به خدا ما او را يارى مى‏كنيم و پشت‏سر او مى‏ايستيم. برادرزاده عزيز! هرگاه خواستى مردم را به خدايت رهبرى كنى، ما را آگاه كن تا سلاح به دست گرفته به حمايتت برخيزيم. در آن روز جعفر بن ابيطالب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب مسلمان شدند و گروه بسيارى به دنبال آنها به اسلام گرويدند.(تاريخ يعقوبى - چاپ دارالفكر بيروت سال 1375 صفحه 16)اين مطلب به همين گونه بوده است كه ما از مجموع نقلها ترجمه كرديم ولى برخى از مورخان عامه جمله «جانشين من و نماينده من در ميان شما و سرپرست‏خاندان من باشد» را حذف كرده‏اند اما ابن اثير و ثعلبى و نسائى آن را به همين كونه با مختصرتفاوتى نقل كرده‏اند. جمله «آو وارث من خواهد بود» در خصائص نسائى كه از دانشمندان بزرگ عامه است، آمده است.

دعوت عمومى قريش

پس از آنكه پيغمبر رسالت‏خويش را به افراد نزديك و خويشان خود اعلام كرد، آمد بالاى كوه صفا و با صداى رسا قبائل قريش را فراخواند. وقتى رجال قريش و سران مكه گرد آمدند فرمود: اى مردم! اگر بگويم دسته‏اى از دشمن در پائين كوه به سروقت‏شما مى‏آيد مرا راستگو مى‏دانيد؟ گفتند: آرى، تو در نزد ما سابقه بدى ندارى و تو را دروغگو نمى‏دانيم. فرمود: اى اولاد عبدالمطلب! اى فرزندان عبدمناف! اى بنى زهره و بنى تميم و بنى مخزوم و نبى اسد! خدا مرا مامور داشته است كه خويشان نزديكم را از نافرمانى او بيم دهم. من نه چيزى از منفعت دنيا مى‏خواهم و نه بهره‏اى از آخرت انتظار دارم جز اين كه از شما مى‏خواهم بگوئيد: لا اله الاالله! من شما را از عذابى دردناك بيم مى‏دهم.

ابولهب گفت:بدا به تو! آيا ما را براى اين گرد آوردى و فرا خواندى؟ دراين هنگام بود كه سوره ابولهب در نكوهش اين مرد بى‏ادب نازل شد.(تاريخ طبرى - جلد 1 ص 117)

عكس العمل قريش نسبت به دعوت پيغمبر

در آغاز كا ركه پيغمبر دعوت خود را آشكار ساخت، قريش چندان عكس العملى نشان نداد. ولى رفته رفته پيغمبر، خدايان آنها را به باد تمسخر گرفت و آياتى ار قرآن مجيد در نكوهش آنها تلاوت كرد. قريش سخت پاى‏بند بتها و به تعبير بهتر خدايان خود بودند. با اين كه مى‏دانستند بت‏ها تاثيرى در سرنوشت ايشان ندارد، معهذا چون نگهدارى و احترام به آنها موجب تقويت و تحكيم اتحاد و همبستگى آنان بود، لذا تا پاى جان در حفظ و حراست آنها اصرار داشتند.

هنگامى كه كار پيغمبر در ريشخند خدايان قريش علنى شد، نخستين عكس العمل آنها نيز آشكار گشت.سران قريش كهسخت به خشم آمده بودند، براى مبارزه با پيغمبر هم‏داستان شدند.

روزى پيغمبر در«ابطح‏» كنار خانه خدا ايستاد و قريش را مخاطب ساخت و فرمود: اى مردم! من پيغمبر خدا هستم، شما را به پرستش خداى يگانه و ترك پرستش بتهائى كه نه سودى دارند و نه زيانى، نه مى‏آفرينند و نه روزى مى‏دهند، و نه زنده مى‏كنند و نه مى‏ميرانند، فراخوانم.

در اين هنگام گروهى از مردم قريش گرد آمدند و زبان به انتقاد از پيامبر گشودند و به آزارش پرداختند.(تاريخ يعقوبى - جلد 1 ص 14)با اين وصف پيغمبر كاردشوار خود را آغاز كرده بود. كارى كه بازگشت نداشت. به همان نسبت كه پيغمبر هدف مقدس خود را دنبال مى‏كرد و به ريشخند خدايان قوم مى‏پرداخت، واكنش نامطلوب قريش هم شدت مى‏يافت و كار خشنونت آنها بالا مى‏گرفت.

قريش كه ديدند رفته رفته دامنه فعاليت پيغمبر توسعه مى‏يابد،صلاح در اين ديدند كه ابوطالب مرد خردمند شهر و چهره درخشان مكه را ملاقات كنند و پيش از اينكه كار به جاى باريكى بكشد، او را ميانجى قرار دهند، و از راى و تدبير وى بهره گيرند.

بدين منطورسران قريش و اشراف مكه يعنى عتبة بن ربيعه و برادرش شيبه، ابوسفيان، ابوالبخترى بن هشام، اسود بن مطلب، وليد بن مغيره، ابوجهل بن هشام عاص بن وائل، نبيه و منبه فرزندان حجاج، ابوطالب را ملاقات كردند و گفتند: برادرزاده‏ات خدايان ما را مورد نكوهش قرار مى‏دهد، و به زشتى ياد مى‏كند، جوانان ما را منحرف ساخته، و به دين ما بد مى‏گويد، و گذشتگانمان را گمراه مى‏داند.

از وى بخواه تا دست از اين كار بردارد، و در عوض هرچه مال و ثروت بخواهد به او خواهيم داد.در غير اين صورت يا او را به ما تحويل ده، و يا بگذار با خود وى طرف شويم.

ابوطالب پيغمبر را ملاقات كرد و خواسته‏هاى سران قريش را به اطلاع او رسانيد. پيغمبر در پاسخ فرمود: خداوند مرا براى اندوختن مال دنيا و دل‏بستگى به دنيا مبعوث نكرده است. بلكه مرا برانگيخته است تا از جانب او تبليغ كنم و مردم را به سوى او فراخوانم. (ماخذ سابق - و كامل ابن اثير - جلد 2 ص 42)ابوطالب بازگشت و قريش را با سخنى نرم و پاسخى دوستانه قانع ساخت و آنها نيز پراكنده شدند.

ابن هشام مى‏نويسد: محمد بن اسحاق گفته است:

پيغمبر همچنان به كار خود ادامه مى‏داد، و از هيچ مانعى روگردان نبود. پشت كار پيغمبر درراه تامين منظور و ابلاغ رسالت‏خويش، دشمنى و عداوت روزافزون قريش را به دنبال داشت. آنها چون ديدند نمى‏توانند پيغمبر را با مال و ثروت از كارى كه پيش گرفته بود بازدارند، و ابوطالب را از حمايت وى منصرف سازند، بارديگر به ملاقات ابوطالب رفتند وگفتند: ايابوطالب! اين «عمارة بن وليد» جوان نمونه قريش را كه از همه داناتر و زيباتر است به تو مى‏دهيم تا او را فرزند خود گرفته و از عقل و يارى و ارث او بهره گيرى، و به جاى محمد كه ما را ديوانه مى‏خواند و با دين و آئين ما به مخالفت برخاسته و باعث تفرقه مشهريانت‏شده است. به ما بسپار تا او را به قتل رسانيم!در اين جا «مطعم بن عدى بن نوفل بن عبدمناف (عموزاده پيغمبر و ابوطالب) گفت اى ابوطالب! به خدا قسم خويشان تو از روى انصاف سخن گفتند ولى نمى‏بينم كه تو آن را از آنها بپذيرى!

ابوطالب گفت: به خدا سخن شما منصفانه نيست، و درخواستى ستكارانه است. شما مى‏خواهيد فرزند خود را به من بسپاريد تا او را براى شما پرورش دهم و در مقابل فرزند مرا بگيريد و بكشيد؟ اين انصاف نيست، ظلم است. اى «مطعم‏»! اينان گرد آمده‏اند تا مرا خوار كنند، و قريش را بر من بشورانند. برويد و هر كارى مى‏خواهيد بكنيد، كه هرگز سخن شما پذيرفته نيست.(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 172)

پس از چندى بارديگر سران قريش ابوطالب را ديدند و گفتند: اى ابوطالب! تو در سنيهستيو شرافتى داريكه ما را برآن داشته تا از تو بخواهيم برادرزاده‏ات رااز راهى كه پيش گرفته است بازدارى، اما او به هيچ يك از خواسته‏هاى ما اعتنا نكرد.

ولى ما هم به خدا قسم دست روى دست نمى‏گذاريم تا به خدايان ما ناسزا بگويد و جوانان ما را گمراه كند. مگر اينكه تو دست از حمايت او بردارى يا با او هم‏داستان شوى و كار ما شما به نزاع بكشد، و يكى از دو طرف نابود گردد.

ابوطالب سخن بزرگان قريش و تهديد آنها را به آگاهى پيغمبر رسانيد و افزود كه بايد در كار خود مراقبت بيشتر داشته باشد و طريق احتياط را رها نسازد.

پيغمبر گفت: عمو! اين را بدان كه اگر آنها خورشيد را در آستين راستم كنند و ماه را به آستين چپم در آورند تا دست از دعوت خود بردارم، دست بر نخواهم داشت.

چون ابوطالب پيغمبر را تا اين حد مصمم ديد گفت: برادر زاده! برو هر كارى خواستى انجام ده كه به خدا من در پشت‏سرت ايستاده‏ام و هرگز تو را رها نخواهم ساخت. (كامل ابن اثير - جلد 2 ص 43)

ابوطالب در اين جا قطعه شعرى گفت كه مطلع آن چنين است: «به خدا تا من زنده‏ام دست هيچ كدام از آنها به تو نخواهد رسيد» (و الله لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا)