خروج موسى از مصر
در اين هنگام بود كه موسى با از شهر خارج شد و از خداى تعالى
درخواست كرد تا او را از شرّمردمان ستمگر نجات بخشد. ناگفته پيداست كه
شخصى مانند موسى كه تا به آن روز از مصر خارج نشده و مسافرتى نكرده
بود7 تا چه حدّ اين سفر براى او دشوار به نظر مى رسيد. نه زاد و توشه
اى داشت كه بتواند با آ از گرسنگى برهد و نه مركبى كه بر آن سوار شود و
طى راه كند و اساساً نميدانست به كدام جهت برود از اين رو در برخى از
روايات و تواريخ آمده كه چون از شهر خارح شد، سرگردان ماند كه به چه
سمتى برود؟ ناگهان فرشته اى بيامد و او را به سوى مدين راهنمايى كرد.
برخى هم گفته اند كه هم چنان با تحير و بى اطلاعى پيش رفت تا به طور
تصادفى به مدين رسيد. به هر صورت براى اين كه در بيابان ها سرگردان
نشو، باز هم از خداى تعالى كمك طلبيده و راهنمايى خواست و خدا هم او را
به مدين هدايت فرمود.
بيشتر تاريخ نويسان گفته اند كه مسير آن حضرت از مصر تا مدين هشت روز
راه و به مقدار فاصلهئ كوفه تا بصره بوده است . البته در حديثى هم آمده
كه فاصله ، سه روز راه بوده و در اين مدت خوراك آن بزرگوار علف سبز
صحرا و برگ درختان بود و پياده طى طريق مى كرد.
(727)
آن قدر علف و برگ سبز خورده بود كه سبزى آن از پوست شكم لاغرش نمودار
بود. و آن قدر با پاى برهنه راه رفته بود كه پاهايش زخم شده و خون از
كف پايش مى ريخت ، اما در هر حال به ياد خدا بود و در هر پيش آمد سخت و
ناگوارى از او كمك مى طلبيد و رفع مشكل خود را از خداى خود درخواست مى
كرد.
(728)
پس از گذشت ، شب ها و روزها و تحمل همه مشكلات و سختى ها، به دروازه
شهر مدين رسيد و براى رفع خستگى در زير درختى آرميد كه چاهى در نزديكى
آن قرار داشت . موسى ديد كه جمعى از مردم شهر براى آب دادن گوسفندانشان
در سر آن چاه جمع شده اند و در گوشه اى نيز دو زن را ديد كه گوسفندانى
در پيش دارند، ولى براى آب دادن آن ها به جلو نمى آيند و تنها از
كوسفندان خود نگهدارى مى كنند تا با گوسفندان ديگر مخلوط نشوند.
حسّ انسان دوستى و غيرت موسى اجازه نداد كه هم چنان تنشيند و آن منظره
را تماشا كند. با كمال خستگى كه داشت برخاست و پيش آن دو زن رفت و به
آن ها گفت : كار شما چيست و باى چه ايستاده ايد؟ و با اين جملات در صدد
تحقيق حال آن دو برآمد. آنان در پاسخ موسى گفتند: پدر ما پيرمردى
كهنسال است كه نمى توند براى آب دادن گوسفندان به سر چاه بيايد و ما
نيز نمى توانيم براى آب دادن آن ها با مردان بيگانه همراه شويم و از
اختلاط با آنان پرهيز داريم . اكنون ايستاده ايم تا آن ها گوسفندانشان
را آب دهند و سپس ما بر سر چاه رويم و از باقى مانده آب ها گوسفندانمان
را سيراب كنيم .
وقتى حضرت موسى اين سخن را شنيد، دلش به حال آن ها سوخت . پيش رفت و
مقدارى آب كشيده و گوسفندان آن ها را آب داد و سپس به جاى خود بازگشت و
آن دو نيز گوسفندان را به خانه بردند.
برخى گفته اند: چاهى كه موسى از آن آب كشيد، غير از چاهى بود كه شبانا
از آن آب مى كشيدند، زيرا وقتى موسى آن وضع را ديد، بر سر چاه ديگرى كه
در آن نزديكى بود و سنگ بزرگى بر روى آن قرار داشت رفت و آن سنگ را كه
ده نفر نمى توانستند از سر آن بردارند، به تنهايى برداشت و دلوى آب
كشيد و گوسفندان آن دو زن را آب داد.
(729)
در روايت ديگرى آمده است كه به نزد شبانان آمد و گفت : بگذاريد تا من
يك دلو براى شما و يك دلو نيز براى خود بردارم . آن ها كه براى كشيدن
يك دلو آب مى بايست ده نفرى با هم كمك كنند تا آن را از چاه بكشند، آن
را به دست موسى دادند و خود به كنارى رفتند. آن حضرت براى آن ها يك دلو
آب كشيد و دلو ديگرى هم براى گوسفندان آن دو زن كشيد و گوسفندان را آب
داد.
به هر صورت زنان را خيلى زود به خانه فرستاد و دوباره به جاى خود
بازگشت و از شدت گرسنگى به خداى تعالى شكايت حال خود كرد و گفت :
پروردگارا! من به چيزى كه برايم بفرستى نيازمندم
.
(730)
از اميرمؤ منان روايت شده كه فرمود: موسى در آن وقت از خداوند جز نانى
كه بخورد و رفع گرسنگى كند درخواستى نداشت .
(731)
در خديث ديگرى نقل شده كه امام باقر فرمود: موسى در آن وقت به يك تكه
خدما نيازمند بود (كه با آن خود را از گرسنگى برهاند).
(732)
بارى آن دو زن برخلاف عادت هر روز، خيلى زود به خانه برگشتند و
گوسفندان را با خود آوردند. پدرشان كه از آمدنشان به آن زودى تعجب كرده
بود، پرسيد: چه شد كه امروز به اين زودى بازگشتند؟ دختران گفتن : مرد
صالحى بر سر چاه بود كه با ديدن وضع ما بر ما رحم آورد و گوسفندانمان
را آب داد و ما زودتر به خانه آمديم . پيرمرد روشن ضمير به يگى از آن
دو گفت : نزد آن مرد برو و او را پيش من آر تا پاداش كارش را به وى
بپردازم .آن دختر براى آوردن موسى حركت كرد و با كمال حيا و آزرم به
راه افتاد و خود را به وى رسانيد و اظهار كرد:
همانا پدرم تو را فرا خوانده است تا پاداش آب دادن گوسفندانمان را به
تو بدهد.
(733)
موسى كه در آن وقت خور را در سرزمين غربت و تنهايى مى ديد كه نه مسكنى
داشت تا خود را از سرما و گرما و جانوران حفظ كند و نه لقمه نانى كه
بدان از گرسنگى برهد، چاره اى نديد جز آن كه پيشنهاد آن دختر را
بپذيرد. پس بى درنگ به دنبال او به راه افتاد و به خانه پير كهنسال
رسيد.
آيا پير كهنسال شهر مدين
همان شعيب بود؟
تا اين جا ما نامى از اين پيرمرد روشن ضمير مدين كه بر اثر پيرى
نمى توانست خورش گوسفندان را به چرا گاه و سر چاه آب ببرد و دخترانش
اين كار را انجام مى دادند، نبرديم . به سبب آن كه ميان تاريخ نگاران
و مفسران در نام وى اختلاف است : بيشتر آن ها عقيده دارند كه وى همان
شعيب پيغمبر بود كه پيش از اين شرح حالش مذكور شد و از برخى هم مثل
سعيدبن جبير نقل شده است كه نام او يثرون يا يترون يا يثرى برادر شعيب
بوده و شعيب پيش از وى از دنيا رفته و مابين زمزم و مقام در كنار خانه
كعبه دفن شده بود.
(734)
از ابن عباس نيز نقل شده است كه وى برادر شعيب و نامش يثرون بود.
(735)
برخى هم در مقابل اينان عقيده دادند كه شعيب سال ها يا قرن ها پس از
موسى به دنيا آمده و معاصر
(736)
او نبوده است .
(737)
با توجّه به رواياتى كه از اهل بيت نقل شده ، قول اوّل صحيح تد به نظر
مى رسد، از اين رو ما همان را اختيار كرده و از اين پس نام آن را ذكر
مى كنيم .
طبرسى و ديگران از سلمة بن دينار نقل كرده اند: وقتى موسى به دنبال
دختد شعيب به راه افتاد و نگران بود تا و از چه راهى مى رود كه او نيز
به دنبالش حركت كند، متوجه شد كه گاهى بر اثر وزش باد، پست و بلندى هاى
بدن دختر از پشت نمودار مى گردد و ديدن آن منظره براى موسى كه از
دودمان نبوت و مردى غيور بود ناگوار آمد. ازاين رو ناچار شد ديدگان خود
را به زير اندازد و به بدن آن دختر نگاه نكند. ولى طاقت نياورد و به آن
دختر فرمود، من از جلو مى روم و تو پشت سر من بيا. هر جا كه ديدى من به
خطا مى دوم ، سنگ ريزه اى جلوى پاى من بينداز تا من راه را تشخيص دهم ،
زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنيم .
وقتى كه به خانه شعيب درآمد، آن حضرت دستور داد براى وى شام آورند و
بدو فرمود: بنشين و بخور.
مومسى گفت : به خدا پناه مى برم .
شعيب پرسيد: مگر گرسنه نيستى ؟
موسى گفت : آرى ، ولى مى ترسم اين غذا مزد كار من باشد و ما خانواده اى
هستيم كه كارهاى اخروى (و اعمالى ) را كه براى خدا انجام مى دهيم ، به
چيزى نمى فروشيم اگر چه زمين را پر از طلا كنند (و بخواهند مزد آن را
بدهند.
شعيب گفت : اى جوان ! به خدا اين غذا مزد عمل تو نيست ، بلكه عادت و
شيوه من و پدرانم اين است كه از ميهمان پذيرايى كنيم و به مردمان غذا
بدهيم . در اين وقت موسى نشست و غذا خورد.
(738)
عبدالوهاب نجّار پس از نقل اين داستان مى گويد: داستان خوبى است ، اما
بايدتوجه داشت كه موسى در آن وقت يقين داشت شعيب جز براى آن او را
نخواسته كه مزد آب دادن گوسفندان را به او بپردازد. پس با اين ترتيب
نمى شود گفت كه چون به نزد شعيب رسيد، خود را به نادانى و بى اطلاعى زد
و اين سخن را گفت .
(739)
ازاين رو معلوم نيست قسمت آخر اين داستان صحيح باشد.
به هر خورت ، بعد از چند ساعت دعاى موسى برآورده شد و چنان كه مفسران
گفته اند، نياز او به غذا مرتفع گرديد.
پس از صرف غذا، شعيب حال او را پرسيد و موسى سرگذشت خودرا نقل كرد. در
اين همگام شعيب او را دل دارى داد و فرمود:
اكنون ديگر ترسى نداشته باش كه از گروه ستم كاران نجات يافته اى
.
(740)
ازدواج موسى با دختر شعيب
گويا شعيب با شنيدن سرگذشت موسى و مشاهده اخلاق و كمالات آن
حضرت ، مايل شد تا او را به طريقى نزد خود نگاه دارد و براى نگهدارى و
چرانيدن گوسفندان خود، چند سالى از وجود او استفاده كند و شايد در فكر
اين بود كه با چه شرايطى اين مطلب را به موسى پيشنهاد دهد.
در اين جا يكى از دختران كه به گفته جمعى دختر بزرگ شعيب بود به سخن
آمد و گفت : پدر جان ! او را اجير كن كه بهترين
اجيرى كه مى شود گرفت آن كسى است كه نيرومند و امين باشد (و اين مرد
چنين است ).
(741)
شعيب رو به دختد كرد و فرمود: نيرويش را از آب دادن گوسفندان و كشيدن
آب به تنهايى از چاه دانستى ، ولى امانتش را از كجا فهميدى ؟
دختر در پاسخ ، جريانى را كه در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و اين كه
موسى براى نديدن پست و بلندى هاى بدن او، تكليف كرد تا پشت سرش بيايد
را براى پدر بازگفت . سخن دختد زمينه را از هر جهت براى پيشنهاد شعيب
فراهم كرد و او فرمود: من مى خواهم يكى از دو
دختر خود را به ازدواج (و همسرى ) تو درآورم به شرط آن كه هشت سال اجير
من شوى و اگر ده سال را تمام كنى (و دو سال ديگر بر آن بيفزايى ) به
اختيار خود كرده اى (و تفضّلى است كه درباره من نموده اى ، ولى من تو
را ملزم به ده سال نمى كنم ) و نمى خواهم با تو سختى (يا سخت گيرى )
كنم و مرا ان شاءاللّه از مردمان صالح خواهى يافت .
(742)
و خواهى ديد كه به عهد خود وفادارم و در برخورد با مردم سخت گير نيستم
.
موسى پيشنهاد شعيب را پذيرفت و در پاسخ وى گفت :
همين قرار ميان من و تو باشد و هر يك از دو مدت را به پايان بردم ، به
من ظلمى نشود و خدا بر آن چه مى گوييم شاهد و گواه است .
(743)
بدين ترتيب موسى به دامادى شعيب درآمد و با دخترش كه بيشتر نام او را
صفورا نوشته اند ازدواج كرد و در كنار شعيب زندگى جديدى را آغاز نمود و
با كمال صداقت و درست كارى به خدمت مشغول شد.
عصاى موسى
مى گويند هنگامى كه موسى خواست گوسفندان شعيب را به چراگاه
ببرد، از وى عصايى درخواست كرد كه درندگان را به وسيله آن از از
گوسفندان دور كند و آن ها را در وقت چرانيدن ، رام خويش گرداند. شعيب
نيز همان عصاى تاريخى و معجزه آسا را به موسى داد كه پيوسته همراه موسى
بود تا وقتى كهبه مصر آمد و آن را در دربار فرعون بيفكند و به صورت
اژدهايى عظيم درآمد.
در نقل ديگرى است كه آن عصا را فرشتهاى به شعيب داده بود. وقبن موسى
عصايى از وى خواست ، شعيب به دخترش دستور داد كه به هانه رفت و همان
عصا را آورد. وقتى چشم شعيب به آن عصا افتاد گفت : اين را ببر و عصاى
ديگرى بياور. دختر برفت و آن را در حاى خود گذاشت و خواست عصاى ديگر
بياورد؛ ولى ديد همان عصا در دست او قرار گرفت . اين جريان چند بار
تكرار شد تا سرانجام شعيب همان عصا را به موسى داد.
(744)
طبرسى از عبداللّه بن سنان روايت كرده كه گفت : از امام صادق (ع )
شنيدم كه مى فرمود: عصاى موسى از چوب آس
بخشت بود كه جبرئيل آن را براى موسى آورد.
كلينى در كتاب شريف كافى از امام باقر(ع ) روايت كرده كه آن حضرت
فرمود: عصاى موسى از آدم به شعيب و از شعيب به موسى بن عمران رسيد و
همان عصا اكنون در نزد ماست و به دست قائم ما (عجل اللّه فرجه ) خواهد
رسيد.
(745)
در حديثى در كتاب عرائس الفنون داستان هاى عجيت و كارهاى خارق العاده
بسيارى براى عصاى مزبور نقل كرده است ؛ مانند اين كه موسى در بيابان به
جاى چراع از آن استفاده مى كرد و عصا براى او نور مى داد يا هرگاه سر
چاهى مى رسيد و به آب نياز داشت ، آن را داخل چاه مى كرد و آن عصا به
شكل طناب و دلوى مى شد و به وسيله آن آب مى كشيد و يا هرگاه محتاج به
غذا مى شد، آن را به زمين مى زد و هر چه مى خواست از زمين بيرون آمده و
مى خورد $ و چيزهاى ديگرى كه قسمت هايى از آن به افسانه شبيه تر است
تات به حقيقت . و العلم عنداللّه .
بازگشت به وطن
بارى موسى چنان كه وعده كرده بود، ده سال نزد شعيب ماند و در
كمال درست كارى به او خدمت كرد. هنگامى كه ده سال سپرى شد، نزد شعيب
آمد و گفت : من بايد به وطن خود بازگردم و مادر، برادر و خاندانم را
ديدار كنم . شعيب با مراجعت او به وطن موافقت كرده و طبق قرارداد قبلى
يا بدون آن ، گوسفندانى به موسى داد و موساى كليم به همراه همسر خود كه
حامله بود و روزهاى آخر باردارى را مى گذرانيد بار سفر بست و با
گوسفندانى كه شعيب به او داده بود، راه مصر را در پيش گرفت .
(746)
موسى از ترس آن كه گرفتار فرمان روايان شام شود، از بى راهه مى رفت و
همه جا سعى مى كرد كه به شهر و آبادى هاى سر راه برخورد نكند، به همين
سبب در يكى از شب هاى بسيار سرد و تاريك ، راه را گم كرد و باران شديد
نيز سبب شد تا گوسفندانش پراكنده شوند و در كار خود سرگردان شود. در
اين ميان مشكل ديگرى هم براى وى پيش آمد كه بر حيرت و نگرانى او در آن
بيابان تاريك افزود و آن اين بود كه همسرش را درد زايمان گرفت .
در وارى طور
مكانى كه موسى در آن قرار داشت ، بيابان طور و قسمت جنوبى بيت
المقدس بود. موسى به اين سو و آن سو مى نگريست و در فك رچاره اى بود كه
ناگهان از جانب طور آتشى ديد. در اين وقت به همراهان و خانواده اش گفت
: در اين جا توقف كنيد كه من آتشى ديدم . اكنون
مى ردم شايد خبرى يا پاره اى از آن را براى شما آورم كه شما گرم شويد و
به وسيله اتش راه را بيابيم .
(747)
خاندان موسى همان جا ايستادند و او به طرف آتش روان شد. هنگامى كه
نزديك آن رسيد، درخت سبزى را ديد كه از آن آتش شعله ور است . وقتى
نزديك رفت تا از آن آتش برگيرد، ناگهان ديد آن آتش به سوى او حمله ور
شد و يا به گفته برخى آتش را ديد كه به عقب دفت . همين سبب وحشت و ترس
موسى گرديد و خواست برگردد، ولى به ياد آورد كه آتش مورد حاجت و نياز
اوست . به ناچار براى بار دوم به سمت آتش رفت ، ولى اين بار نداى جان
تخشى از سمت راست آن درخت به گوشش خورد كه مى گفت :
همانا من خداى يكتا، پروردگار جهانيانم . اى
موسى ! من پروردگار تو هستم . نعلين خويش را به در كن
(748) كه در وادى مقدس (طور) هستى و بدان كه من تو را
(به پيامبرى ) برگزيده ام ، پس به اين وحى كه مى رسد گوش فرادار. من
خداى يكتا هستم كه معبودى جز من نيست . مرا پرستش كن و به ياد من نماز
برپادار. قيامت آمدنى است . مى خواهم آن را نهان كنم تا هر كس برابر
كوششى كه مى كند، سزا بيند. آن كه به رستاخيز ايمان ندارد و از هواى
نفس همد پيروى كند، تو را از آن باز ندارد كه هلاك مى شوى $.
(749)
اين ندا را در حالت بهت فرو برد و انديشناك گرديد، ولى نوازش حق او را
فرا گرفت و با قدمى استوار به سوى صدا پيش رفت و به دنبال جملات بالا،
ندايى را شنيد كه فرمود: اين چيست كه به دست
راست دارى ؟
(750)
موسى كه تازه متوجه بود به مقام پيامبرى رسيده و خداى جهان او را تا
اين اندازه مقرب درگاه خويش قرار داده كه بدون واسطه با او سخن مى
گويد، فرصتى به دست آورد تا هر چه بيشتر با محبوب حقيقى و هستى بخش
جهان هستى به گفت وگو و راز و نياز پردازد و لذت بيشترى از راز دل با
خالق هستى برگيرد. ازاين رو با آرامش به پاسخ حق تعالى لب گشود و گفت :
اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و با آن
براى گوسفندانم برگ مى تكانم و مرا در آن (بهره ها و) حاجت هاى ديگر
(نيز) هست .
(751)
اين سؤ ال و پاسخ بدين جا پايان نيافت ، زيرا سؤ ال حق تعالى مقدمه وحى
رسالت بود و شايد مى خواست تا موسى را براى ديدن معجزه شگفت انگيز خويش
آماده سازد، ازاين رو در ادامه گفت وگو، او را ماءمور كرد تا عصا را
بيفكند و در ضمن قدرت حق تعالى را در زنده كردن مردگان از نزديك ببيند.
موسى به دنبال دستور حق تعالى عصا را بيفكند و ناگهان ديد كه عصا به
صورت مارى درآمد كه از نظر بزرگى و هيبت چون اژدها و از نظر سرعت عمل و
چابكى چون افعى تيزرو بود و با قرار گرفتن در روى زمين شروع به حركت
كرد.
كليم اللّه از ديدن آن منظره وحشت كرد و بگريخت ، ولى دنباله وحى الهى
كه بدو فرمود: بگيرش و تنرس كه ما آن را به حالت
اولش بازمى گردانيم .
(752)
وى را از رفتن بازداشت و براى گرفتن آن عصا شگفت انگيز بازگشت .
برخى از مفسران گفته اند: موسى جبّه اى پشمين در برداشت و براى گرفتن
عصا، دست خود در آستين جبّه برد و جلو رفت . اما در اين جا نداى ديگرى
آمد كه اى موسى دست خود را از آستين بيرون آر و بدون واهمه و ترس عصا
را برگير.
بدين ترتيب موسى دانست كه به رسالت حق تعالى مبعوث گشته و اين عصا نيز
معجزه اوست كه بايد در جاى خود از آن استفاده كند و گواه رسالت خويش
سازد.
معجزه ديگرى كه خداند به موسى داد، اين بود كه بدو وحى شد:
دست در گريبان فرو بر تا دستى بى عيب و درخشان
بيرون آيد و اين هم معجزه ديگر، تا نشانه هاى بزرگ خويش را به تو
بنمايانيم .
(753)
موسى دست در گريبان خود فرو برد و چون بيرون آورد، نورى خيره كننده كه
فضا را روشن كرد از آن برتافت و با وحى الهى دانست كه اين هم معجزه
ديگرى است كه براى تبليغ رسالت بدو عطا گرديد. كليم خدا هم چنان گوش
فرا داد و با جمله زير دنباله ماءموريت بزرگ خويش را از طرف خداى تعالى
دريافت كه بدو فرمود: به سوى فرعون (و فرعونيان
) برو كه به راستى او طغيان كرده است .
(754)
در اين جا موسى به يادآورى ماجراى قتل آن مرد قبطى و نيز شوكت و نيروى
عظنم فرعون و قبطيان و انحطاط فكرى و نادانى پيروان او و مشكلات ديگرى
كه انجام اين ماءموريت به دنبال داشت ، خود را به يارى برادرش هارون
نيازمند ديد. پس از روى تضرع عرض كرد:
پروردگارا! من شخصى از آن ها را كشته ام و مى ترسم مرا بكشند و برادرم
هارون زبانش از من فصيح تر است . او را به كمك من بفرست كه تصديقم كند
زيرا بيم آن دارم تكذيبم كنند.
(755)
در سوره طه آمده است كه درخواست هاى خود را به اين صورت عرضه داشت :
پروردگارا! سينه ام بگشاى و كار را برايم آسان
كن و گره از زبانم باز كن تا گفتارم را بفهمند
(756)
و براى من از خاندانم پستيبانى قرار ده ، هارون برادرم را و پشتم را
بدو محكم كن ، و در رسالتم او را شريك من گردان تا تو را تسبيح بسيار
گوييم و بسيار يادت كنيم كه تو از حال ما آگاهى .
(757)
ماءموريت سنگينى بود و موسى مى خواست تا از خداى تعالى نيروى بيشترى
براى پيشرفت كار و انجام آن ماءموريت دشوار دريافت دارد. خداى تعالى
نيز وعده پيروزى كامل به او داد و دل او را نيرومند ساخته ، در پاسخ او
فرمود: خواسته ات به تو داده شد
(758)
بازوى تو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم و شما را با آيه هاى خويش
تسلى مى دهيم تا به شما دست نيابند، شما و هر كه پيرويتان كند، پيروزيد.
(759)
در راه انجام فرمان الهى
طبق نقلى موسى پس از اين كه ماءموريت
الهى را دريافت و به مقام پيامبرى برگزيده شد، نزد همسرش بازگشت پس از
چند روز او را با نوزادى كه تازه به دنيا آورده بود، به مدين فرستاد و
خود به طرف مصر روان شد. برخى گفته اند، آن ها را در همان صحرا رها كرد
و رفت . تا پس از چند روز يكى از چوپانان مدين بدان جا آمد و آن ها را
شناخت با خود به مدين و نزد شعيب برد و آن ها هم چنان نزد شعيب بودن تا
وقتى كه قرعون غرق شد و موسى بنى اسرائيل را از دريا عبور داد. وقتى
خبر به شعبى رسيد، آن ها را نزد موسى فرستاد. هم چنين نقل ديگر آن است
كه موسى آن ها را همراه خود به مصر برد.
خداى تعالى چنان كه به موسى وعده داده بود، هارون را به كمك وى فرستاد
و بدو الهام كرد تا به موسى بپيوندند و در انجام ماءموريت خطير او شركت
داشته باشد. بعضى گفته اند كه هارون به دنبال وحى الهى از شهر مصر خارج
شد و به استقبال موسى شتافت تا وقتى كه در كنار رود نيل او را ديدار
كرد. طبرى در تاريخ خود از سدّى نقل مى كند كه وى گفته است : موسى
خاندان خود را به مصر آورد و شبانه به خانه مادرش برد. مادر موسى او را
نشناخت و جاى گاههى به آن ها داد تا وقتى كه هارون وارد خانه شد و حال
ميهمان تازه وارد را پرسيد. او گفت : ميهمانى است كه به خانه ما آمده
است . وقتى هارون پيش وى آمد و حالش را پرسيد، متوجه شد كه برادرش موسى
است . برخاست و دست به گردن هم انداختند و يك ديگر را در آغوش كشيدند و
پس از احوال پرسى ، موسى به هارون گفت : بيا تا نزد فرعون برويم كه
خداوند ما را به سوى او به رسالت فرستاده است . هارون نيز پذيرفت ، اما
مادرشان فرياد زد كه اگر به نزد وى برويد، شما را به قتل خواهد رسانيد.
ولى آن دو برخاستند و به دربار فرعون رفتند.
(760)
در قصر فرعون
متن فرمانى را كه خداى تعالى به موسى و هارون داد چنين است :
تو و برادرت (هارون ) با آيات (و نشانه هاى )من
برويد و در ياد كردن من سستى نكنيد. به سوى فرعون برويد كه به راستى او
طغيان كرده است ، اما با وى به نرمى سخن گوييد شايد متذكر گردد يا (از
من بترسد.
(761)
وقتى موسى و هارون عرض كردند: پروردگارا! ما ترس
داريم كه او بر ما ستم كند يا سركشى اش زيادتر گردد. خداى تعالى
در پاسخشان فرمود: نترسيد كه من با شما هستم ،
مى شنوم و مى بينم .
(762)
اين وعده روشن الهى بود كه آن دو را دل گرم ساخت و با اراده هاى آهين
به سوى قصر فرعون به راه افتادند و گرنه فرعون چنان قدرتى در مصر پيدا
كرده و به مردم مصر اءنا ربكم الاعلى مى
گفت و همه را به پرستش خود واداشته بود و مخالفان خود را با سخت ترين
شكنجه ها نابود مى كرد.
جمعى از مفسران در ذيل آيه وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ ؛فرعون
صاحب ميخ ها طبق رواياتى گفته اند كه فرعون ميخ هاى سختى داشت
كه وقتى مى خواست كسى را شكنجه كند، دستور مى داد او را بر زمين
بخوابانند و دست ها و پاهاى او را با آن ميخ ها به زمين بكوبند.
در داستان ساحرانى كه به موسى ايمان آوردند، آن ها را به همين شكنجه
سخت تهديد كرد و به گفته برخى اين كار را نيز كرد و دستور داد آن ها را
به همين ترتيب به درخت ها بياويزند و دست ها و پاهاى آن ها را با ميخ
به درخت بكوبند.
درباره آسيه همسر خود نيز كه پس از ساحران به موسى ايمان آورد همين
شكنجه را در نظر گرفت و فرمان داد او را در آفتاب بخوابانند و دست و
پايش را به زمين بكوبند و سنگ بسيار سنگين و سختى را روى سينه اش
بگذارند و به همان وضع رهايش كنند تا جان دهد.
ستم فرعون به جايى رسيد كه گفته اند و پيش از اين نيز گذشت كه وقتى
ستاره شناسان به او خبر دادند نطفه موسى در فلان شب بسته خواهد شد،
دستور داد هيچ مردى از بنى اسرائيل در آن شب پيش همسرش نرود. بيدادگرى
او به حدّى بود كه شكم زنان حامله را مى دريد تا به موسى دست يابد و
كودكان بى گناه بنى اسرائيل را سر مى بريد و كسى نبود كه بتواند در
برابر اين همه جنايت زبان به اعتراض بگشايد يا از كسى دفع ستم بنمايد.
تاريخ نويسان نوشته اند: قصرى كه موسى و هارون براى راهنمايى فرعون بر
در آن آمدند، ميان هفت قلعه محصور و مرتفع قرار داشت كه قلعه هاى مزبور
تو در تو ساخته شده و حلقه وار قصر اصلى را در بر گرفته بودند و براى
ساختن اين قصر بزرگ و قلعه هاى مزبور، هزاران نفر به خاك و خون كشيده
شده بودند.
ميان هر قلعه تا قلعه ديگر صدها سرباز مسلح شب و روز پاس مى دادند و در
بعضى از قسمت ها نيز شيرانى درنده و تربيت شده وجود داشتند كه اگر دشمن
بدان جا راه مى يافت ، طعمه آن ها مى شد. هنگامى كه موسى و هارون بر در
قصر آمدند، آن دو را به درون راه ندادند و به گفته برخى روزها و بلكه
ماه ها گذشت تا به درون قصر راه يافتند.
از محمدبن اسحاق بن يسار نقل شده است : دو سال تمام موسى و هارون هر
روز صبح بر در قصر فرعون مى آمدند و شام باز مى گشتند و كسى جرئت نداشت
سخن آن دو را به گوش فرعون برساند و حال آن دو را گزارش دهد تا سرانجام
روزى دلقك مخصوص فرعون ، سخنشان را اظهار كرد و پيغامشان را رسانيد.
همين سبب شد كه فرعون آن دو را نزد خويش بخواند و گفتارشان را بشنود.
البته بعضى هم معتقدند كه همان روز اوّل كه موسى بر در قصر آمد، براى
او اجازه گرفتند و به درون قصر راه يافت .
(763)
در چند حديث نيز آمده است كه موسى عصاى هود را بر در قصر زد و درهاى
تودرتو همه باز شد تا جايى كه قرعون موسى را بديد و دستور داد وارد
قصرش كنند.
(764)
به هر صورت دسترسى به فرعون و رساندن پيام آسمانى حق به گوش او، كار
آسانى نبود و مشكلات و خطرهاى زيادى در پيش داشت كه موسى به كمك برادرش
هارون و با پشت گرمى به وعده صريح خداى تعالى كه فرمود:
من با شما هستم .
(765)
اين مشكلات را از پيش راه برداشت و خود را به حضور فرعون رسانده و پيام
حق را به وى ابلاغ كرد.
به گفته بعضى ، فرعون دستور داد شيران تربيت شده را به سوى موسى و
هارون رها كنند، ولى با كمال تعجب ديد كه آن ها چون مقابل آن دو
رسيدند، صورت را بر خاك نهاده و رام شدند.
اين منظره ابهتى از موسى در دل فرعون انداخت كه ناچار شد او و برادرش
را به حضور بخواند و به سخنانشان گوش دهد.
(766)
احتجاج با فرعون
موسى و هارون سخن را از اين جا آغاز
كردند و گفتند: ما فرستاده پروردگار جهانيانيم
بنى اسرائيل را با ما بفرست و از قيد اسارت و ستم رها ساز.
فرعون براى تحقير موسى و تكذيب سخن او نخست در جواب آن حضرت گفت :
مگر ما نبوديم كه تو را در كودكى نزد خود تربيت
كرديم و سال ها از عمر خويش را در ميان ما به سر بردى ؟ سپس به
داستان قتل آن مرد قبطى اشاره كرد و ادامه داد: و $
آن كارى را كه نبايد بكنى كردى و (سپاس ما را
نداشتى ) كفران نعمت ما كردى !
(767)
بدين ترتيب هواست بگويد كه سابقه تو نزد ما به خوبى روشن است و ما تو
را از كودكى بزرگ كرديم و وضع تو را مى انيم . پس از كجا به رسالت
رسيدى و فرستاده پروردگار جهانيان گشتى ؟
موسى در جواب او فرمود: آن روز كه من آن كار را
كردم (و آن مرد را كشتم ) از سرانجام آن آگاه نبودم (و نمى دانستم منجر
به قتل آن مرد مى شود و من ناچار به ترك وطن مى شوم ) و چون از شما
ترسيدم فرار كردم و پروردگارم به من حكم (و فرزانگى ) بخشيد و از
پيغمبرانم قرار داد $.
(768)
به دنبال آن در پاسخ آن قسمت كه گفته بود: «ما تو را در كودكى نزد خود تربيت
كرديم » و مى خواست ضمن تحقير موسى
منّتى هم بر سر آن حضرت بگذارد فرمود: مگر اين
نعمتى است كه منّت آن را بر من مى نهى در حالى كه بنى اسرائيل را به
بردگى گرفته اى ؟.
(769)
يعنى منشاءآن ماجرا نيز ظلم و ستم تو بود كه بنى اسرائيل را بردگان خود
دانسته و هر گونه ستمى را درباره آنان روا داشته اى تا آن جا كه دستور
سر بريدن پسران آن ها را صادر كردى و آن دستور ظالمانه تو سبب شد كه
مرا به دريا اندازند و دست تقدير به قصر تو و تحت كفالت تو درآورد $
اين چه منّتى است كه تو بر ما دارى و چه نعمتى است كه انتظار سپاس آن
را از من دارى ؟ مگر ظلم و بيدادگرى نعمت است يا زورگويى چون تو، حق
سپاس بر كسى دارد و ولى نعمت مردم ستمديده مى گردد؟ اين تو هستى كه
نعمت هاى خد را ناسپاسى كرده و به جاى دادگسترى و رسيدگى به كار خلق
خدا، آن ها را به بردگى گرفته و هر گونه ستمى را در مورد آن ها روا مى
دارى !
مولوى اين قسمت از گفت وگوى موسى و فرعون را در مثنوى به نظم آورده كه
چند بيت آن اين گونه است :
رفت موسى بر طريق نيستى
گفت : من عقلم رسول ذوالجلال
گفت : نى خامش رها كن گفت وگو
گفت : موسى نسبتن از خاكدانش
نسبت اصلم ز آب و خاك و گل
گفت : غير اين نسب ناميت هست
بنده قرعون و بنده بندگانش
بنده ياغى و طاغى اى ظلوم
خونى و غدّار و حق ناشناس
در غريبى خوار و درويش و خلق
گفت : حاشا كه بود با آن مليك
بلكه آن غدار و آن طاغى تويى
گر بكشتم من عوانى را به سهو
من زدم مشتى و ناگه اوفتاد
من سگى كشتم تو مرسل زادگان |
|
گفت فرعونش : بگو تو كيست ؟
حجة اللّه ام امان از هر ضلال
نسبت و نام قديمت را بگو
نام اصلم كمترين بندگانش
آب و گل را داد يزدان جان و دل
مر تو را خود آن نسب اولى تر است
كه از او پرورد اوّل جسم و جانش
زين وطن بگريخته از فعل شوم
هم بر اين اوصاف خود مى كن قياس
كه ندانستى سپاس ما و حق
در خداوندى كس ديگر شريك
لاف شركت مى زنى ياغى تويى
نى براى نفس كشتم نى به لهو
آن كه جانش خود بند جانى بداد
صد هزاران طفل بى جرم و زيان |
فرعون كه تا آن روز خود را در برابر چنين ميطق نيرومند و زبان گويايى
نديده بود و هر چه مى گفت ، اطرافيان چاپلوس بدون چون و چرا تصريق مى
كردند و بلكه جنايات و بيدادگرى هاى او را پرده پوشى كرده و براى هر
كدام بهانه اى تراشيده و به صورت حق جلوه مى دادند و به صورت معبودى او
را مى پرستيدند، يكّه اى خورد و قبل از آن كه راه خشونت و تهديد پيش
گيرد، خواست تا از همان راه تحقير و احياناً استهزا و تهمت موسى را از
ميدان بيرون برد و اگر اين حرته ها كارگر نيفتاد، آن كاه با اسلحه
تهديد و خشونت به ميدان موسى بيايد. به همين منظور از موسى گه گفته
بود: ما فرستاده پروردگار جهانيانيم
توضيح خواسته و پرسيد: پروردگار جهانيان چيست ؟
(770)
موسى در جواب گفت : پروردگار آسمان ها و زمين و
آن چه ميان آن هاست ، اگر اهل يقين هستيد.
(771)
فرعون كه خود را پروردگار مردم معرفى كرده بود شايد خود او و بندگانش
عقيده داشتند كه هر جهانى پروردگاى دارد، آسمان ها هر كدام پروردگارى
دارد و زمين هم داراى پروردگار جدايى است و همه پروردگاره نيز در فرمان
خداى جهان هستند،
(772)
نمى توانستند معناى سخن موسى را درك كنند و چنين پروردگارى به طور
مستقل و جدا براى آن ها مصداق و مفهومى نداشت . همين انحطاط فكرى و
جهالت اطرافيان فرعون بهانه اى به او داد تا منظور هود را كه همان
تحقير موسى بود عملى سازد و رو به اطرافيان خود كرده بگويد:
آيا نمى شنويد؟
(773)
يعنى نمى بينيد كه پايه معلومات و درك اين مرد تا چه اندازه است كه
وقتى از او مى پرسم پروردگار جهانيان چيست ؟
جواب را وارونه كرده و همان سخن را تكرار مى كند!
موسى كه مى خواست تا در همان نخستين برخورد با فرعون خداى يكتا را به
او و اطرافيانش معرفى كند و به اشتباهى كه از نظر پرستش داشتند واقفشان
سازد، به تحقير فرعون اهميتى نداد و گفت :
پروردگار پدران گذشته تان .
(774)
يعنى اين اشتباه است كه شما خيال كرده ايد هرد عالمى را پروردگارى بوده
و پروردگار شما نيز فرعون است و بايد او را پرستش كنيد، بلكه تمام اين
جهان هستى و موجودات بى شمار و همه شما و پدران گذشته و فرزندان آينده
تان را يك پروردگار بيش نيست و او همان پروردگار جهانيان است كه مرا به
رسالت به سوى شما فرستاده است .
فرعون كه حربه اى به دستش افتاده بود و مى خواست بيشترين استفاده را از
آن بر ضدّ موسى بنمايد، به دنبال گفتار قبلى خود گفت :
اين شخص كه به اصطلاح رسول شماست و به سوى شما
فرستاده شده ، ديوانه است .
(775)
موسى از سخن باز نايستاد و باز هم دنباله سخن را ادامه داد و فرمود:
پروردگار مشرق و مغرب و هر چه ميان آن هاست ،
اگر مى فهميد.
(776)
فرعون كه ديد با اين هوچى گرى ها نمى تواند موسى را از سخن بازدارد و
حربه تهمت هم كارگر نيفتاد، به زورو تهديد متوسل شد و به موسى گفت :
اگر معبودى جز من بگيرى (و غير مرا پرستش كنى )
تو را در زمره زندانيان قرار خواهيم داد.
(777)
و اين كه نگفت تو را به زندان مى افكنم و گفت تو
را در زمره زندانيان قرار مى دهم ، شايد براى آن بود كه وضع سخت
زندانيان و شكنجه هاى عجيب ماءموران فرعون ، براى همه روشن بود و مردم
مى دانستند اگر كسى زندانى شود و نامش در ليست زندانيان درآيد، چه
سرنوشت شومى در پيش دارد و چگونه در زير دست و پاى دژخيمان فرعون به
بدترين وضع جان مى دهد.
موسى كه گويا انتظار همين گفتار را مى كشيد و مى خواست تا دشمن را با
منطق نيرومند هميش از غرور و نخوت به زير آورد و عجز و زبونى اش را بر
وى آشكار سازد،در اين جا دنباله سخن را رها كرد و فرمود:
اگر چه براى تو حجتى آشكار (و معجزه و دليلى
روشن بر صدق مدّعاى خويش ) بياورم ؟.
(778)
فرعون گفت : آن را بياور اگر راست مى گويى
.
(779)
ناتوانى فرعون در برابر
معجزه موسى (عصا و يد بيضا)
موسى بى درنگ عصاى هميش را به زمين انداخت و ناگاه به صورت
اژدهايى عظيم درآمد. به دنبال آن دست به گريبان برد و چون بيرون آورد،
نورى از آن برتافت كه شعاعش چشم بينندگان را خيره كرد.
داستان سرايان درباره هيبت اژدها و وحشتى كه از ديدن آن به فرعون دست
داد، داستان ها نوشته اند. از آن جمله ثعلبى در عرائس الفنون نوشته :
هنگامى كه موسى عصا را انداخت و به آن صورت وحشتناك درآمد، فرعون و
اطرافيانش ديدند اژدهاى مزبور دهان باز كرد و ميان دو فك پايين و
بالاى او به قدرى باز بود كه تمامى قصر را فراگرفت . يك لب را بر پايين
و لب ديگر را بر بالاى قصر گذاشت و پس از آن به سوى فرعون حمله كرد و
خواست تا او را در كام خود گيرد. تماشاچيان و حاضران مجلس همگى از ترس
گريختند و خود فرعون نيز وحشت كرد و فرياد زد: اى موسى ! تو را به خدا
و حق تربيتى كه به گردن تو دارم سوگند مى دهم كه او را برگيرى و شرّش
را از من دور سازى . من تعهد مى كنم كه به تو ايمان آورم و بنى اسرائيل
را با تو بفرستم . در اين وقت بود كه موسى عصا را برگرفت و به حالت
نخست بازگشت .
به دنبال آن معجزه يد بيضا را نيز نشان داد. فرعون با ديدن آن دو معجزه
بزرگ و وعده اى كه به موسى داده بود، خواست به وى ايمان آورد. اما
هامان ! وزير مشاور و مخصوص فرعون مانع اين كار شد و بدو گفت : تو
اكنون خدايى هستى كه تو را پرستش مى كنند، چگونه مى خواهى با داشتن اين
مقام پيرو بنده اى گردى ؟
(780)
در پاره اى از روايات نيز نظير اين داستان با مختصر اختلافى نقل شده
است ، و اللّه اءعلم .
به هر صورت ، فرعون كه انتظار نداشت با اين دو منظره هولناك و خيره
كننده روبه رو شود و فكر نمى كرد موسى داراى چنين معجزاتى باشد، در كار
خويش فرو ماند و چاره اى نديد جز آن كه از راه عوام فريبى و تهمت ، حق
را پنهان و براى حفظ مقام خود، حسّ وطن پرستى مردم را تحريك كند و با
خود هم دست سازد، باشد كه بدين وسيله چند صباح ديگر پايه هاى لرزان كاخ
استبداد و ستمگرى خود را استوار سازد و به جنايات خود ادامه دهد. به
همين منظور رو به اطرافيان كرد و گفت : اين مرد
جادوگر ماهرى است كه مى خواهد شما را به وسيله جادوى خنويش از
سرزمينتان بيرون كند و خود و خويشان و قومش ، مالك و فرمان رواى اين
سرزمين گردند. اكنون شما درباره او چه نظرى داريد؟.
(781)
برخى گفته اند: نيروى اعجاز چنان او را سرگشته و نگران خويش ساخت كه به
طر كلى بزرگى مقام خود را فراموش كرد و به اندازه اى عجز و زبونى بر وى
چيره شد كه ندانست چه مى گويد و خود را باخته و گم كرد.
اطرافيان فرعون كه پروردگار خود را آن چنان برسان ديدند، به وى گفتند:
او و برادرش را مهلت ده و ماءموران خود را به
شهرها بفرست تا همه جادوگران ماهر را به نزد تو آورند
(782)
و در روز معينى به نبرد موسى برخيزند و جادو را به جادو پاسخ دهند.
شايد براى باز دوم فرعون از سراسيمگى و پريشانى كه پيدا كرده بود، رو
به موسى كرد و گفت : اى موسى ! آيا نزد ما آمده
اى تا به وسيله جادوى خويش ما را از سرزمينمان بيرون كنى ؟ اما بدان كه
ما نيز جادويى همانند آن براى تو بياوريم . پس ميان ما و خودت وعده
گاهى بگذار و موعدى را مقرر كن كه ما و تو از آن تخلّف نكنيم .
(783)
موسى پذيرفت و روز عيد را كه روز اجتماع و جشن مردم بود براى اين كار
معيّن كرد. فرعون هم ماءمورانى به سراسر مصر گسيل داشت تا هر ساحر
زبردست و جادوگر ماهرى را در هر جا كه هست براى روز موعود و نبرد با
موسى به پايتخت بياورند.