13: يوسف (ع )
يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آنان يوسف و برادرش
بنيامين را بيش از ديگران دوست مى داشت و
به خصوص يوسف بيش تر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبّت و علاقه
در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايات ها نيز علّتى براى آن نيامده
است ، ولى مفسّران گفته اند كه سبب آن كودكى ونوباوگى آن دو بوده و
معمولا كودك احتياج بيش ترى به محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته
اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى
راحيل نيز در همان دروان صباوت و كودكى
آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و
نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى
داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.
و نيز گفته اند: علّت اين كه يعقوب ، يوسف و برادرش را بيش تر دوست مى
داشت ، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه
در چهره يوسف ، آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى
مى كرد و مى دانست وى وارث مقام نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى
مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش
بينى و نظريه را بيش تر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيش تر
دوست مى داشت و اظهار علاقه بيش ترى به او مى كرد.
به هر صورت علت اين كه يعقوب (ع ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان
معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت ،
هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا ودوستى در راه خدا
بود.
اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست وجوى علّت اصلى اين امتياز و در
فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و
تصوّر خام و نادانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و
او را به بى عدالتى متّهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند:يوسف
و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - بااين كه ما گروهى نيرومنديم
(و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم ). به راستى پدر ما در اشتباه
آشكارى است .
(436)
خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى
كرده و از حدّ اعتدال بيرون رفته است ، به حدّى كه نصيحت و اندرز هم در
اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حلّ اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت
و با دور ساختن يوسف ، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا
از دل برود هر آن كه از ديده برفت .
خواب يوسف
آن چه به انجام نقشه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك كرد و
مصمّمشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى وبد كه يوسف (ع ) در
همان اوان كودكى ديد و براى پدر بازگفت . يعقوب (ع ) نيز دانست كه خداى
تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد
اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى
يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى
كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى
گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر
داشت . اما از آن جا كه چنين مقدّر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار
برادران قرار گيرد و از دامن پرمهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا
مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از
پدر مصمّم شدند. البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب
رسيد، در روايت اختلاف است .صدوق و
عياشى از امام سجاد(ع ) روايت كرده اند
كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت .
(437)
ابن اثير مى گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه
يعقوب اورا از نقل آن براى پسران ديگرش نهى كرد - آن خواب را براى
فرزندانش گفت .
(438)
و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان
گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته اند كه از يوسف در آن
سنّ كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستعبد نيست و از اين رو
برخى از تاريخ ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق ، افشاى آن را به خود
يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است ، چنان چه
فردوسى گويد:
خلاف پدر كرد و راز نهفت |
|
به نزديك شمعون يكايك بگفت |
در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى
برادرانش گفت و بار دوم (كه در قرآن كريم نقل شده ) خواب را براى پدر و
برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت : اين
چه خوابى است كه ديده اى ؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش
تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كريمه قرآنى
هم سازگار نيست .
بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش
پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه
از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از
تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت :اى
پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به
راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است .
(439)
خواب يوسف و تعبير آن
زمانى را كه يوسف به پدرش گفت : اى پدر، من (در خواب ) يازده
ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند...
(440)يعقوب
(ع ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را
منع كرد و به دنبال آن به او گفت : و اين چنين
پروردگارت تورا برمى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش
را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناىِ
حكيم است .
(441)
و بدين ترتيب استنباط وبرداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد
فرمود.
ابن عباس در تفسير آيه گفته است :يوسف در شب
جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از
آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و هم چنين خورشيد و ماه را ديد
كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و
مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش سدّى نيز گفته است كه
: خورشيد پدرش بود. ماه ، خاله اش بود، زيرا
مادرش از دنيا رفته بود.
(442)
در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول
خدا(ص ) نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى
شد.
شيخ صدوق (ره ) در علل الشرائع و عيّاشى در تفسير خود در اين باره
حديثى از امام سجاد(ع ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود:رسم
يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه
مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه
، شخص سائل با ايمانى ، در حالى كه روزه هم بود، به درِ خانه اش آمد و
غذايى از آن ها خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى
گفته اش را باور نكردند و چيزى به او نداند. سائل وقتى از آنان ماءيوس
گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى
تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد و فرداى آن روز را هم روزه
گرفت . ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از
غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب ار به
فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش وبه قضا
و قدر من راضى باش كه تو و فرزندنت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار
خواهم داد - و دنبال اين مطلب امام (ع ) فرمودند - در همان شب بود كه
يوسف آن خواب را ديد.
نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است .
(443)
در تفسير عيّاشى از امام صادق (ع ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب
(ع ) هر روز صبح فرياد برمى آورد:هركس روزه نيست
در سرغذاى ناهار يعقوب حاضر شود. وچون شام مى شد باز ندا مى
كرد:هركس روزه است در سرغذاى شام يعقوب حاضر
گردد.
(444)
آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم ما در هر روز و شب ،
ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از
اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان
كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كيفر
زودرس آن نشويم ، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرّب
درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد،
از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا: خداوند متعال آنان را در مورد
هرگونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبّه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به
حدّ اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن
ها سرنزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل
اغماض باشد.
به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و
ماجراهاى بسيارى در پى داشضت كه نخستين اثر را روى برادران گذراد و رشك
و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده
كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصممّ ساخت .
در جلسه مشورتى
قرآن كريم گفت وگوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور
تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است :...
يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجّه
پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردمى
شايسته باشيد. يكى از آن ها گفت : يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او
را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند.
(445)
(و به شهر و ديار ديگرى ببرند.)
از اين آيات به ضميمه تاريخ ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه
اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،
(446)
اما يكى از آنان - كه معلوم مى شود از ديگران عاقل تر بود، يا تحت
تاءثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود- پيشنهاد
ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت ،
وى (كه بعضى گفته اند يهودا برادر
بزرگشان بود) گفت : مگر منظور شما اين نيست كه
يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر
ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبّت او
را در دل پركنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل
يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون
يك كودك بى گناه ، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده و اين ننگ را براى
هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى
بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب
كشيدن اورا بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما
نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد.
ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيش تر مفسران نيز آيه را
بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاءثير
احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و در صدد قتل يا تبعيد يوسف
معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين
گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت
را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو در صدد
بودند تا به طريقى ناراحى خود را برطرف كرده و راهى براى فرار از واكنش
و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت ، به دست آورند.
سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و
اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: ...پس از او
مردمى شايسته باشيد.
(447)
اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى - اگر چه
اندك - با دين و ديانت و عقيده اى - ولو مختصر- به خدا و پيغمبر دارند
(448)
و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا:
توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده
باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم ،
چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد، زيرا كسى كه مى
داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى
كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى
نيست ؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و
عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان ، گناهى
را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، وگرنه از معنا و حقيقت
توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه است - اثرى در وجودش نيست و اين
چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه انّما
التوبة على اللّه للّذين يعملون السوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب ...
نيز همين مطلب استناط مى شود.
(449)
به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور
موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه در صدد حلّ آن
برآمدند.
حلّ مشكل
يعقوب (ع ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز
بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد.
دزديدنن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم
تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا
راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت
عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در
ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و بدبينى
به خوش گمانى و خوش بينى مبدّل شود.
آنان چاره اى جز تسول به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود
را به صورتى خيرخواهانه درآورند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر
آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او
را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در
برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود،
شركت كند.
و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند:پدرجان ،
تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى ، در حالى كه ما
خيرخواه او هستيم ؟ فردا او را همراه ما بفرست تا (در چمن ) بگردد و
بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.
(450)
فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حلّ و راه انجام
نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند:
زيرا يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونى
شان خبر داشت ، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد
و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف
ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان ، در محذور عجيبى دچار شد،
چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بدگمانى اش را به آن ها
اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و ازسوى ديگر از سپردن
يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت اين گونه بيان
داشت :بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم
از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد.
(451)
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر
را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: اگر
با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم ، باز هم گرگ
او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود.
(452)
يعقوب (ع ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و
تحمل جدايى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز
كنعان كه مرتع گوسفندان وچراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و
حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان
سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را
ندارد و ممكن است كه آن ها سرگرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده
و درندگان آسيبى به وى برسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هرچه به فكرشان مى رسد، براى انجام
نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند واز
ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدّى به خود گرفته و
صراحت آن سخن خلاف تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است
كه تو مى كنى ؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ
بتواند يوسف را بخورد!
دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علّت اين كه يعقوب گفت :
مى ترسم گرگ او را بخورد خوابى بود كه
يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى
خواستند او را بكشند در ميان آن گرگان ، گرگى از يوسف حمايت كرده و
مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در
خود فروبرد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ ، همان
برادران يوسف بود كه از رشك آن ها بروى بيم داشت و به طور كنايه مى
خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را ازبين ببريد ولى منظورش را با
كنايه و در لفّافه بيان فرمود.
(453)
جلال الدين بلخى در اين باره چنين گويد:
يوسفان از رشك زشتان مخفيند
يوسفان از مكر اخوان در چهند
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت
لاجرم زين گرگ يعقوب حليم
گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت
زخم كرد اين گرگ و زعذر سبق
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست
زانكه حشر حاسدان روز گزند |
|
كز عدو خوبان در آتش مى زيند
كز حسد يوسف به گرگان مى دهند
اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
اين حسد در فعل هميشه خوف و بيم
آمده كانّا ذهبنا نستبق ؟
عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست
بى گمان برصورت گرگان كنند |
به هرحال از دنباله داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (ع ) اساس دروغ
بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى
براى عذر خويش پيدا كنند و گرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ
هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد كردن
يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه
افكنده و بگويند گرگ او را دريد.
يوسف در چنگال برادران
پسران يعقوب (ع ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند
و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان
دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى
عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتنِ دورىِ يوسف بود، نتوانستند پاسخى
بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و
درنده به من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراقش را چگونه تحمل كنم و آن را
چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين
علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آن ها را تحريك
كند، به هرحال برخلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با
خود به صحرا ببرند و بازگردانند.
يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال
(454) از عمرش گذشته بود - نمى دانست برادران چه نقشه
خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه
چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با
كمال مهربانى و ملاطفت وبا اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را
براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم
با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشتد تا با رفتنش موافقت كند.
(455)
بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم
كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و
يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه
مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او
دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى
كردند، اما بعد از دور شدن ، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك
زدن و آزار او كردند.
يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را برزمين
انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى
دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى
، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را
از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل
بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت
: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و
قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.
يوسف معصوم در چاه
چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود
هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه
بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از
پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به
صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر
افتادند تا او را چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.
در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه
هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيده اند، يا اين كه در بيابان دور
افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق ، از آن بهره بردارى مى شده و
آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محلّ آن
آگاه بودند از آن بهره مى بردند، اختلاف است .
شيخ طبرسى (ره ) نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور
افتاده و بى آب و علفى بود و سرراه كاروانيان نبود و كاروانيانى هم كه
سرچاه آمده و يوسف را بيرون آوردند
(456)،
راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند.
در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت
كه آن را شدّاد هنگام آباد كردن سرزمين اردن ، حفر كرده بود و هفتاد
ذرع يا بيش تر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر
آن فراخ بود
(457)
ومعلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.
بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه
افتاد از بركت آن حضرت ، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت .
(458)
به هرحال يوسف را كنار چاه آوردند و پيراهنش را بيرون كرده و ريسمانى
به كمرش بستند و او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست
لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آن ها گفت :اين
پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم . با لحن
تمسخرآميزى در جوابش گفتند:خورشيد و ماه ويازده
ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشند. در تفسيرقمى آمده است
كه بدو گفتند:پيراهنت را بيرون آور. يوسف
گريست و گفت :اى برادران برهنه ام مى كنيد؟
يكى از آن ها كارد كشيد و گفت :اگر بيرون نياورى
تو را مى كشم . حضرت دست به لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و
از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آن ها باكمال خشونت
دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به
نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند،
ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد و چون قعر چاه آب بود
يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و
بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.
برخى معتقدند منظور از غيابت الجبّ كه در
دو جاى اين داستان در قرآن آمده ، جاى گاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه
بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشمين و استفاده از آب چاه بوده است و
اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند
مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.
در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس
او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه ؟ و چون يوسف جوابشان را داد،
خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز هم
يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسف
جلوگيرى كرد.
حال ببينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و
جواب پدر را چه دادند؟
پسران يعقوب بازگشتند
و...
كيفيّت روبه رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر وپاسخى كه
در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است . قرآن كريم اجمال
آن را اين گونه بيان فرموده است :شبانه با چشم
گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدرجان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را
نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى
كرد اگر چه راست گو باشيم .
(459)
مفسّران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى
آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه
سازند و هم چنين جرئت بيش ترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند
دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه
خود را راست گو جلوه دهند
(460)
و از اين كه گفتند:تو سخن ما را باور ندارى اگر
چه راست گو باشيم
(461) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين
دروغبافى ها و صحنه سازى ها نمى توانند بدگمانى يعقوب را از خود دور
سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است امّا همين
گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد
تا در اين باره تحقيق بيش ترى كند.
به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيراهن يوسف را
به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند
گفتند:اين هم نشانه گفتار ما. ولى فراموش
كردند كه لااقل قسمتى از آن پيراهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و
خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آن ها خواست تا
پيراهنش را به او نشان دهند و چون چشم يعقوب به پيراهن يوسف افتاد و آن
را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت : اين چه گرگى
بوده كه يوسف را دريده و خورده است ، اما پيراهنش را پاره نكرده است ؟
به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته ، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش
مهربان بوده است !
(462)
گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند،
گفتند:دزدان او را كشتند.ولى يعقوب در
جوابشان فرمود:چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته
، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او
بوده است .
برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و
يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود:اينها
نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند.
(463)
بلكه نفس هاى شما كارى (زشت ) را در نظرتان جلوه
داد، پس (مرا بايد كه ) صبرى نيكو و جميل پيشه كنم ودر تحمل (دشوارى )
اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم
.
(464)
آرى به گفته يكى از استادان بزگوار، اين مطلب از حقايق مسلّم اين جهان
است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد
رسوا شده و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت
را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد:به
راستى خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند و
درجاى ديگر فرموده :به راستى خدا مردمان اسراف
گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند. و نيز مى فرمايد:
به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند
رستگار نمى شوند.
جاى تاءسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشينده ويا باور
نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و
تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى
پا فراتر نمى نهد به كودنى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى
گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر
كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتواند مردم را با وعده هاى
دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست
مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است . اما منطق آسمانى قرآ و سروش
فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.
حال ببينيم كه حضرت يوسف (ع ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و
قضاوقدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدّر فرمود. اين مطلب مسلم است كه
بلاهاى پى درپى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر
يوسف عزيز رسيد، تحمّلش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از
وقتى خود را شناخته بود، در دامان پرمهر پدر ومادر، و عمه خويش به سر
برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى
يك لحظه از نزدشان دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل
استراحت و آرامش اورا از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پرواضح است تحمل
اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات ، معمولا كم تر از ديگران
بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان ازبالاى درخت و آشيانه
خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و
بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.
در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را برطرف سازد
و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان
به خدا وتوكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او
در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است . البته
درمورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى
خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و
زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها،
خداوند لطف بيش ترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى ، اميدوارى
و دل گرمى بيش ترى به آن ها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره
آن ماجرا مى فرمايد:و آن گاه يوسف را بردند و
تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازد (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در
چاه قرار گرفت ) ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم
داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت ) شان آگاه خواهيم ساخت
در حالى كه آن ها بى خبرند.
(465)
اگر از اين گفتار مفسّران كه گفته اند:منظور از
اين وحى ، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد
(466)
صرف نظر كنيم و بگوييم وحى در اين جا به
معناى الهام بوده ، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى
الهى تا چه حدّ در آرامش روح يوسف مؤ ثر بوده و چگونه او را به آينده
باشكوهى دل گرم ساخته است و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى
و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه بارسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى
هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است .
نجات يوسف از چاه
مطابق روايت ها و تاريخ ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى
وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در
نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:
يا اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب ارحم ضعفى ، و
قلّة حيلتى ، و صغرى ؛
اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من
ترحم فرما.
و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.
پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه
كاروانيان بوده يادر جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه
كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين
باره مى فرمايد:وكاروانى بيامد و ماءمور آب را
(براى آوردن آب بر سرچاه ) فرستادند، و او دلو خويش را (به چاه )
انداخت و (ناگهان ) گفت : مژده ! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه
بيرون آمده است ) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود
كه چه مى كنند.
(467)
بارى ماءمور كشيدن آب ، سرچاه آمد و دلو را به چاه انداخت ، يوسف (ع )
به دلو در آويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است ، آن را با
تلاش بيشترى بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب ، پسر زيبارويى از
چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى ، مژده كه اين پسرى است ...!
حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و
بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آن نيلگون ته چاه ، چيز ديگرى
را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت هاى متمادى - كه از
هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا
بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى
جديدى در جانش دميد، اما مقدّرات روزگار بلاى ديگرى سر راه او قرار
داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبر زاده
را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زرخريد در معرض
خريد و فروش در آوردند.
قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است :واو
را به بهايى اندك (وناچيز) به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند.
(468)
يوسف را در برابر چند
درهم بى ارزش فروختند
قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده ، بلكه فروشندگان را
سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى در آورده و
به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار
مفسّران عدد آن درهم هارا به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن
ها بيست درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم
نصيبشان شد و در نقل ديگرى 22 درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده
است .
ابن عباس گفته است :كسى كه يوسف را پيدا كرد و
به مصر آورد و در مصر فروخت ، و نامش مالك بن زعر بود، وى يوسف را به
چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت .
(469)
البته ميان مفسران اختلاف كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند، و
خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى
كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و
سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى
كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان
او را بيرون آورند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه
از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است .
اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه درصدد برآمده بود
خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به
ناچار گفتار آن ها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به
كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد:رغبتى
در وى نداشتند به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را
از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به
كنعان بازگردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى
به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف
بود.
(470)
طبق اين گفتار، يوسف دوبار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست
برادران ، وديگرى در مصر و به دست كاروانيان . خريدار نخست ، كاروانيان
بودند و خريدار دوم عزيز مصر.
ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم
به دست كاروانيان در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه
بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است ، پنهانش
كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است : واسرّوه
بضاعة . سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و
چون در وى آثار آزادگى و نشانه بزرگى ديدند و شايد براثر تحقيق و سؤ
الى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و
نوه ابراهيم خليل است ، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را
بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر
بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده واو
را فروختند و كلام خدا را كه فرموده : وكانوا
فيه من الزّاهدين به همين معنا حمل كرده اند.
صرف نظر از اقوال مفسّران و پاره اى از روايت ها معناى دوم با سياق آيه
مناسب تر است و يك نواخت بودن ضمايرِ جمع ، نيز گواهى ديگر بر اين
اقوال است .
واز اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند
يوسف را به معرض فروش گذارده اند به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده
و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت تا اين كه او را به هم وزنش از
طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت
مى دهند ولى اين سخن افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و
كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را
تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه
براى شاعران خيال پردازِ فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا
در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از
اعتبار است .
به هرحال يوسف بى گناه ونورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى
قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى
نامعلوم پيش مى رفت و در اى ميان خود را به قضاوقدر الهى سپرده بود تا
ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او
محقق مى شود.
در خانه عزيز
كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبندِ اسرائيل را به بازار برده
فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيبِ
عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را قطفير
ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى
وخزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است ؛ وى يوسف را
خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد،
به همسرش سفارش كرد و گفت : جاى گاهش را گرامى
دار(واز وى به خوبى پذيرايى كن ) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به
فرزندى اختيار كنيم .
(471)