تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۵ -


خشك سالى در سرزمين عاد

مورّخان مى نويسند: قوم عاد بر اثر تكذيب هود سه يا هفت سال دچار خشك سالى و قحطى شدند. چشمه ها خشك شد و باران نباريد و براى تهيه آب به سختى افتادند و ناچار به حفر چاه هاى عميق شدند، ولى باز هم آب به حدّ كفايت نبود و زندگى بر آن ها سخت شد. هود براى تبليغ دين حق از اين فرصت استفاده كرد و چنان كه در بالا اشاره شد، به آن ها وعده داد كه اگر ايمان بياوريد، خداوند باران فراوان برشما ببارد و نيرويتان افزايش يابد؛ ولى باز هم متنبّه نشدند و از بت پرستى دست نكشيدند.

آن ها وقتى اصرار هود را در ترويج مرام خويش ديدند، گفتند:اى هود! براى ما دليل روشن و برهانى نياوردى و ما به خاطر گفتار تو از خدايان خود دست بردار نيستيم و به تو ايمان نمى آوريم . (155) وبه تدريج زبان به اهانت و تمسخر آن حضرت گشوند و گفتند:ما درباره تو چيزى جز اين نگوييم كه بعضى را از دست داده اى . پس از اين نيز پا را فراتر نهاده گفتند: آيا تو آمده اى كه ما خداى يگانه را بپرستيم و از آن چه پدرانمان مى پرستيده اند، دست بداريم . اگر راست مى گويى آن عذابى را كه بدان تهديدمان مى كنى ، براى ما بياور. (156) هود به ايشان فرمود:عذاب و غضب پروردگارتان بر شما محقق گشت . آيا در مورد نام هايى كه شما و پدرانتان نام گذارى كرده و ساخته ايد و خدا درباره آن دليلى نازل نكرده با من مجادله مى كنيد؟ پس منتظر (عذاب الهى ) باشيد كه من نيز منتظر ورود آن بر شما هستم . (157)

واگر شما روى بگردانيد و سخنم را نپذيريد، من آن چه را ماءمور به رسالت آن بودم به شما ابلاغ كردم و خداى من به كيفر تكذيب و شرك و كفرتان شما را نابود كرده و مردم ديگرى را جانشين شما خواهد كرد و شما هيچ گونه زيان و ضررى به خدا نمى زنيد. (158) بلكه به خودتان ضرر مى زنيد كه از كاروان سعادت بازمانده و بدبخت خواهيد شد.

آغاز عذاب قوم هود

هود پيغمبر روزگارى دراز - كه برخى آن را 760 سال نوشته اند - ميان قوم خود بماند و رسالت خود را ابلاغ فرمود. گرچه اين مدت بعيد به نظر مى رسد، ولى از آن قوم ، جز افرادى كمى از فرزندان سام كسى به وى ايمان نياورد تا كم كم مستحق عذاب الهى شدند و خداى تعالى بادهاى صرصر و عقيم را ماءمور نابودى آن ها كرد.

مردم بر اثر خشك سالى منتظر باران بودند(و مطابق نقلى ، جمعى را براى دعا به مكه فرستاده بودند تا كنار خانه خدا دعا كنند و باران بر آن ها ببارد، غافل از آن كه سبب خشك سالى و خشم خدا، همان بت پرستى ايشان و نپذيرفتن دعوت فرستاده حق بود. آرى غرور و تكبر، گاهى افراد را اين چنين به بدبختى مى كشاند كه حاضر نيستند سخن فرستادگان حق را بشنوند و با اين حال خود را آبرومند درگاه خدا مى دانند و اين كه در تاريخ نمونه بسيار دارد). روزى مشاهده كردند كه از گوشه افق ابر سياهى پديدار شد و هم چنان به سوى آن ها پيش آمد. آن ها به گمان آن كه ابرى است آبستن باران و اكنون بر آن ها بارانى فراوانى مى بارد، با خوش حالى گفتند: اين ابرى است آبستن باران و اكنون بر آن ها باران فراوانى مى بارد، با خوش حالى گفتند: اين ابرى است كه بر ما خواهد باريد. ولى نمى دانستند عذاب سختى است كه به صورت ابر به جانب آن ها مى آيد. از اين رو هود به آن ها هشدار داد و گفت : نه ، بلكه اين همان چيزى است كه به آمدنش شتاب داشتيد، بادى است كه در آن عذاب دردناكى است و به اذن پروردگار خود هر چه در سرراهش ‍ باشد نابود مى كند. (159)

مولوى در اين باره چنين سروده است :

جمله ذرات زمين وآسمان
باد را ديدى كه با عادان چه كرد
آن چه بر فرعون زد آن بحر كين
وان چه آن بابيل با آن پيل كرد
وان كه سنگ انداخت داودى به دست
سنگ مى باريد بر اعداى لوط
گر بگويم از جمادات زمين
مثنوى چندان شود كه چل شتر
  لشكر حقّاند گاه امتحان
آب را ديدى كه در توفان چه كرد
وان چه با قارون نموده است اين زمين
وان چه پشه كلّه نمرود خورد
گشت سيصد پاره و لشكر شكست
تا كه در آب سيه خوردند غوط
عاقلانه يارى پيغمبران
گر كشد عاجز شود از بار پُر

ناگهان باد وزيدن گرفت ؛ بادى كه قرآن كريم چند خصوصيت براى آن ذكر فرموده است :

1. باد عقيم يعنى باد نازا(و عقيم به زنى گويند كه باردار نمى شود، چنان كه به مردى هم كه نسلى از وى باقى نماند عقيم گويند). در سبب نام گذارى باد مزبور به اين نام گفته اند: بادى بود كه حامل خير نبود و جز شرّ و عذاب چيزى به همراه نياورده بود. چنان كه در وصف دنيا گويند دنياى عقيم ؛ يعنى دنيايى كه چيزى به كسى نمى دهد.

ممكن است به اصطلاح اهل فن فعيل به معنيا فاعل و عقيم به معناى عاقم باشد. يعنى بادى بود كه نه درختى را آبستن مى كرد و نه براى لطافت هوا مؤ ثر بود و نه براى حيوانى سودمند بود، بلكه به هرچه مى رسيد آن را خشك و نابود مى كرد.

2. باد صرصر كه معانى متعددى دارد، از آن جمله گفته اند: به معناى باد سرد است (160) ودر چند حديث نيز صرصر را همين گونه معنا كرده اند. هم چنين برخى از اهل لغت گفته اند: بادى است كه به شدت بوزد. (161)

3. باد عاتيه يعنى باد سركش . در روايت تعبير لطيفى درباره سركشى آن باد ذكر شده و گفته اند: اختيار آن باد از دست نگهبانان و ماءموران خارج شد و بيش از حدّ وزيدن گرفت . نگهبانان وحشت زده به خدا عرض كردند: ما مى ترسيم كه افراد غيرگناه كار را نيز هلاك كند. پس خداوند جبرئيل را ماءمور كرد و بيامد زيادى آن را به جاى خود بازگرداند. (162)

4. ريح فيها عذاب اليم ؛ بادى كه در آن عذابى دردناك بود. (163)

شدت اين باد به حدى بود كه آن مردم قوى هيكل و بلند قامت را از جابرمى كند و چون درخت خرما كه از بن كنده باشند، به اين سو و آن سو پرتاب و هر چه سرراهش بود نابود مى كرد. به هيچ چيزى نرسيد جز آن كه چون استخوان پوسيده و خاكسترش كرد و در مجموع ، انسان ، حيوان ، درخت و خانه اى به جاى نگذارد و همه را با خاك يكسان كرد.

باد مزبور با همان شد و سرما، هفت شب و هشت روز پى درپى برآنها وزيد و همه را به مجسمه هاى بى جانى تبديل كرد. از وهب بن منبه نقل شده كه اين هفت شب و هشت روز همان ايامى است كه عرب آن را ايام العجوز (164) گويند كه باد و سرماى سختى بود. سبب آن كه اين باد و سرما را به عجوز و پيرزن نسبت دادند، آن بود كه پيرزنى از ترس باد وسرما در غارى پناه گرفت ، ولى سرما و باد از او هم دست برنداشته و سرانجام روز هشتم او را كشت . در اين ميان هود، پيروانش را در زمينى كه اطراف آن ديوار كوتاهى بود، جمع كرد. باد شديد به آن نقطه كه مى رسيد، به صورت نسيم جان بخشى در مى آمد و سروصورت آن ها را نوازش مى داد و موجب لطافت هوا و لذت روحشان مى گرديد.

مولوى در اين باره سروده است :

باد و آتش مى شوند از امر حق
آب حلم و آتش خشم اى پسر
گرنبودى واقف از حق جان باد
هود گِرد مؤ منان خطى كشيد
هر كه بيرون بود زان خطه جمله را
  هر دو سرمست آمدند از خمر حق
هم زحق بينى چو بگشايى نظر
فرق چون كردى ميان قوم عاد
نرم مى شد باد كان جا مى رسيد
پاره پاره مى شكست اندر هوا

راستى كه روزهاى شومى براى بت پرستان قوم هود و دشمنان آن حضرت گذشت و طولى نكشيد كه مجسمه هاى بى جانشان چون تنه هاى درخت خرما برزمين افكنده شد و خانه هاشان به صورت ويرانه هايى در آمد و از آن همه باغ هاى سرسبز و زمين هاى حاصل خيز و جمعيت بسيار، جز نامى به جاى نماند. طبق روايات ، استخوان ها و اموالشان و حتى ويرانه هاى به جا مانده نيز به تدريج در زير ريگ هاى بيابان احقاف و خاك ها مدفو ن گرديد و امروز هم در روى زمين اثرى از آن ها باقى نيست .

به علاوه اين فقط عذاب خوار كننده دنيا بود كه خداوند به آن ها چشانيد و عذاب آخرت سخت تر خواهد بود. بدين ترتيب طومار زندگيشان با لعنت دنيا و عذاب آخرت درهم پيچيده شد و براى هميشه از رحمت حق دور گشتند.

قرآن كريم پس از نقل داستان قوم عاد، مشركان مكه و كفّار زمان رسول خدا را مخاطب ساخته و به آن ها مى فرمايد:و ما به قوم عاد نيرو و قدرتى داديم كه به شما نداديم و براى آن ها گوش و ديدگان و دست ها قرار داديم ، اما آن گوش و ديدگان و دل ها، به كارشان نيامد. زيرا آيه هاى خدا را انكار مى كردند وعذابى را كه مسخره اش مى پنداشتند برايشان درآمد. (165) ونيز درباره آن ها مى فرمايد:اگر اينان روى بگردانند، بدان ها بگو شما را از صاعقه عاد و ثمود بيم مى دهم . (166)

سرگذشت هود پس از نابودى قوم عاد

چنان كه گفته اند حضرت هود پس از نابودى قوم عاد به حضرت موت آمد و در نزديكى شهرى به نام تريم سكونت اختيار كردو بقيه عمر خود را در آن جا به سربرد. او در سنّ 807 سالگى از دنيا رفت و در حضرموت مدفون شد. (167) در روايت ديگرى است كه آن حضرت پس از هلاكت قوم عاد، با ياران و پيروانش به مكه رفت و در آن جا بود تا از دنيا رفت و در حجر اسماعيل مدفون شد. (168) ولى ظاهرا قول اول به درستى نزديك تر است و حديثى از اميرمؤ منان است كه قبر هود در حضرموت بر روى تلى از ريگ هاى قرمز قرار دارد. (169) هم چنين در حديث ديگرى است كه در آن جا غارى وجود دارى و جسد آن حضرت در آن غار ميان سنگى است . (170)

طبرسى در كتاب احتجاج نقل كرده كه منصور داونيقى دستور دا در جايى به نام قصر العبادى چاهى بكنند و يقطين (پدر على بن يقطين ) را ماءمور انجام آن كار كرد. يقطين به آن جا رفت و مدت ها دست به كار كندن آن بود، ولى آبى خارج نشد. وقتى منصور از اين جهان برفت و مهدى عباسى روى كار آمد، يقطين جريان را بدو گزارش داد. مهدى دستور داد هم چنان چاه مزبور را بكنند تا به آب برسد. يقطين برادرش ابوموسى را براى اين كار بدان نقطه فرستاد و به دستور او هم چنان كندند تا به جايى رسيدند كه سوراخى پديدار گشت و بادى از آن شروع به ورزيدن كرد. جريان را به ابوموسى گفتند. وى گفت : مرا به درون چاه ببريد وقتى پايين رفت ، سوراخى ديد كه از آن باد مى وزيد و چون گوش داد از داخل آن صداى شديد باد شنيد. ابوموسى دستور داد سوراخ را به اندازه اى كه انسان مى توانست به به درون آن برود گشاد كنند. سپس دونفر را به طناب بسته به داخل آن جا فرستادند تا ببيند در آن جا چيست . آن دو نفر پايين رفتند و پس از ساعتى طناب ها را حركت دادند و آن دو را بالا آوردند. وقتى از آن ها پرسيدند كه چه ديديد، گفتند: چيز عجيبى مشاهده كرديم . مردان ، زنان ، خانه ها، ظروف و اثاثيه هايى را ديديم كه همگى به صورت مجسمه بودند و از ايشان جمعى نشسته و گروهى خوابيده و بر تنشان لباس پوشيده بودند و چون به آن ها دست زديم جامه ها به صورت خاك مى شد و مى ريخت .

ابوموسى موضوع را به مهدى نوشت . او نيز نامه اى به مدينه فرستاد و از امام موسى بن جعفر(ع ) خواست به بغداد برود. هنگامى كه حضرت به بغداد رفت و موضوع را به عرض او رساندند، گريست و فرمود:اينان باقى ماندگان قوم عاد هستند كه خدا بر آن ها خشم گرفت و خانه هاشان را بر سرشان فروريخت . آن ها اصحاب احقاف هستند.

مهدى پرسيد:احقاف چيست ؟ حضرت فرمود:ريگ ها. (171)

7 : صالح (ع )

حضرت صالح ميان قوم ثمود زندگى مى كرد و از آن ها بود. قوم ثمود از فرزندان ثمود بن عامربن ارم بن سام بن نوح بودند، البته برخى هم نسبت ثمود را ثمود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح ذكر كرده اند. نسبت صالح را نيز برخى صالح بن عبيد بن اسلف بن ماشخ (ياماسح ) بن عبيد بن حاذر بن ثمود ذكر كرده اند و بعضى هم صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود نوشته اند. (172)

قوم ثمود در سرزمين حجر كه ميان حجاز و شام قرار داشت ، زندگى مى كردند و هنوز آثارى از خانه هاى آن ها در آن سرزمين موجود است و كسانى كه پيش از اين به وسيله شتر از راه شام به مكه مى رفته اند، در سرراه خود از آن جا عبور كرده و آثار مزبور را ديده اند.

درباره توقف و سكونت آن ها در آن سرزمين اختلاف است ؛ بعضى گفته اند: آن ها قومى از يهود بوده اند كه به فلسطين رفته و آن جا را براى سكونت انتخاب كردند. (173) ديگران گفته اند: اينان از تيره عمالقه بودند كه از قسمت هاى غرب فرات به آن جا كوچ كردند. (174) قول سوم آن است كه از عمالقه مصر بوده اند كه سلطان مصراحمس ايشان را از آن جا براند. (175) بعضى از تاريخ نگاران گفته اند: آن ها باقى ماندگان قوم عاد بودند و سرزمينشان نيز از مستعمرات قوم عاد بوده است . (176)اين قول آخر با قرآن نيز بى تناسبى نيست كه از قول حضرت صالح حكايت مى كند كه نعمت هاى خدا را برقوم ثمود شماره مى كرد و مى فرمود:به ياد آريد كه خداوند شما را پس از عاد جانشين آن ها كرد و در اين سرزمين جاى گيرتان نمود. (177)

تمدن قوم ثمود

از آن چه خداى تعالى در سوره اعراف و شعراء بيان فرموده ، به دست مى آيد كه قوم ثمود مردمان متمدنى بوده اند كه براى سكونت خود قصرها مى ساختند و با شكافتن دل كوه ها، با مهارت خاصى بنا مى كردند. هم چنين در سوره اعراف آمده است : و...خدا شما را در اين سرزمين جاى گير ساخت كه از دشت هاى آن براى ساختن قصرها استفاده كنيد و از كوه ها، خانه ها مى تراشيد و نعمت هاى خدا را به ياد آريد. (178)

در سوره شعراء است : ...چنان نيست كه شما را در اين نعمت ها كه هستيد (آزادانه ) در حال آسايش (وبدون بازپرسى ) واگذارند، در اين باغستان ها و چشمه سارها و كشتزارها و نخلستان ها كه گل هاى بسيار (يالطيف ) دارد و در خانه هايى كه با مهارت از كوه ها مى تراشيد (وبراى خود مى سازيد). (179)

شغل آنان چنان كه از آيات ذيل به دست مى آيد، زراعت ، احداث قنوات و غرس نخل ها بوده است و زندگى آسوده و خوشى داشته اند.

عمرهاى طولانى و آسايش آن ها

طبرسى (ره ) در تفسير همين آيه سوره شعراء از ابن عباس نقل كرده كه قوم ثمود براى تابستانى و ايامى كه هوا ملايم بود، خانه هايى در زمين هاى مسطح مى ساختند وبراى زمستان ها دل كوه را مى تراشيدند و از آن ها خانه درست مى كردند تا محكم تر و گرم تر باشد. (180)

روايت شده كه به سبب عمرهاى درازى كه داشتند، ناچار بودند براى دوام بيشتر، سنگ هاى كوه را بتراشند و خانه هاى خود را در تونل هايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقف هاى معمولى به اندازه عمرهاى ايشان دوام نمى آورد. (181)

هم چنين در تفسير آيه 61 سوره هود از ضحاك نقل كرده كه : عمر ثموديان ما بين سيصد تا هزار سال بوده است ؛ يعنى كمتر از سيصد سال عمر نمى كردند. (182)

آغاز دعوت صالح

قوم ثمود در كمال خوشى و نعمت به سر مى بردند و از باغ هاى سرسبز و چشمه سارها و زمين هاى حاصل خيز خود و حيواناتشان بهره مند بودند تا اين كه كم كم بت پرستى و فساد در ايشان رواج پيدا كرد و خداى تعاليبراى هدايتشان حضرت صالح را كه از خانواده هاى اصيل و محترم آن ها و به عقل و علم ميانشان معروف بود، فرستاد و او آن ها را مخاطب ساخته ، فرمود:اى مردم ! خدا را بپرستيد كه معبودى جز او نداريد. اوست كه شما را از زمين (وخاك ) آفريد و آبادى زمين را به شما واگذار كرد. از وى آمرزش بخواهيد و روى توبه به درگاهش بريد كه به راستى پروردگار من نزديك و پاسخ ‌گوى (دعاى ) شماست . (183)

به ياد آريد كه شما را جانشينان قوم عاد فرمود و در زمين جاى گيرتان ساخت كه در زمين هاى مسطح (ودشت هاى ) آن ، قصرها مى سازيد و از كوه ها خانه ها مى تراشيد. نعمت هاى خدا را به ياد آريد و در زمين به فساد نكوشيد. (184)

اى مردم ! من پيام آورنده امينى براى شما هستم . از خدا بترسيد و امر او را اطاعت كنيد. (185)

اين نكته را نيز كه معمولا پيمبران بزرگوار ديگر به مردم خود تذكر مى دادند، به آن ها تذكر داد كه :من از شما مزدى براى اين كار درخواست نمى كنم . مزد من جز بر خدا و پرودگار جهانيان نيست . (186)آيا چنين پنداريد كه در اين نعمت هايى كه در اين سرزمين (يا در اين دنيا) داريد و از آن استفاده مى كنيد، بدون بازخواست شما را رها مى كنند كه از حساب و بازخواست در امان باشيد. (187) چنين نيست و روزى بيايد كه از آن ها مورد سؤ ال قرار گيريد.

آن قوم در جواى وى گفتند:اى صالح ! تو پيش از اين مورد اميد ما بودى (188) و قبل از آن كه اين سخنان را بگويى ، گذشته نيكى از نظر عقل ، بينايى و كمال از تو داشتيم ، به تو اميدها بسته بوديم و خيال مى كرديم در پيشامدهاى ناگوار و هجوم مشكلات مى توانيم از خرد و درايت تو استفاده كنيم ، ولى اكنون مى بينيم كه نظر ما اشتباه بود و اميدهاى ما برباد رفت ، زيرا تو بر ضدّ يكى از سنّتها ديرين و مظاهر مليّت ما قيام كردى و ما را از پرستش آن چه پدرانمان مى پرستيدند، باز مى دارى . (189) و اين آيين مقدس و ملى ما را باطل مى دانى ، بدين ترتيب در آن چه ما را بدان دعوتمان مى كنى ، در شك و ترديد هستيم . (190)

صالح به آن ها فرمود:اگر من بر (مبناى ) حجت و دليلى از جانب پروردگارم آمده باشم و معجزه اى بر صدق ادّعاى خود داشته باشم و خدا از جانب خود رحمتى به من عطا فرموده باشد كه مرا به نبوّبت انتخاب فرموده و به رسالت به سوى شما فرستاده باشد، پس چگونه نافرمانيش كنم و كيست كه در صورت نافرمانى از عذاب خدا مرا يارى دهد؟ و من چگونه دست از ماءموريت خويش بردارم ؟. (191)

صالح بار ديگر پس از تذكر نعمت هاى الهى ، آن ها را مخاطب ساخته و از روى دل سوزى و خيرخواهى فرمود:از خدا بترسيد و سخن مرا بپذيريد (192) و فرمان اسراف گران را پيروى نكنيد، (193) آنان كه در زمين افساد كنند و اصلاح نكنند. (194) قوم ثمود اين بار به تكذيب سخنان صالح دليرتر شده و پرده درى را بيشتر كردند و در پاسخ او اظهار داشتند:تو بى شك جادو زده شده اى . (195) و توازن عقلى خود را از دست داده اى ، مگر تو جزء بشرى مانند ما هستى ، (196) آخر چه امتيازى بر مار دراى كه خود را خردمندتر از ما مى دانى و مدّعى نبوت گشته و خود را پيغمبر خدا مى دانى . اگر راست مى گويى معجزه و نشانه اى بر صدق دعوى خود بياور. (197)

ناقه صالح

عياشى در تفسير خود از امام باقر(ع ) روايت كرده كه جبرئيل داستان قوم صالح را براى رسول خدا(ص ) اين چنين نقل كرد: صالح در سن 16 سالگى به سوى قوم خود مبعوث گرديد تا سن 120 سالگى ميان آن ها بود، ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند. آن ها هفتاد بت داشتند كه در برابر خداى بزرگ آن ها را پرستش مى كردند. صالح كه آن وضع را مشاهده كرد، به آن ها فرمود: اى مردم ! من 16 ساله بودم كه به سوى شما برانگيخته شدم و اكنون 120 سال از عمرم مى گذرد (و در اين مدت طولانى شما دعوتم را نپذيرفتيد). اكنون يكى از دو كار را به شما پيشنهاد مى كنم : يا چيزى بخواهيد تا من از خداى خود درخواست كنم و آن را به شما بدهد و يا آن كه بگذاريد من از معبودان شما چيزى بخواهم و اگر اجابت كردند از ميان شما مى روم ، زيرا هم من شما را خته كرده ام و هم شما مرا خسته كرده ايد.

مردم گفتند: اى صالح به راستى كه سخن از روى انصاف گفتى و براى همين كار روزى را وعده گذاردند كه براى انجام آن حاضر شوند.

چون روز موعود شد بت هاى خود را به دوش گرفته ، آوردند. سپس خوراك و نوشيدنى آورده و چون از خوردن و آشاميدن فراغت جستند، صالح را پيش خوانده گفتند: اى صالح ! درخواست كن .

صالح بت بزرگ آن ها را خواند، ولى پاسخ نداد. صالح گفت : چرا پاسخ نمى دهد؟ بدو گفتند: ديگرى را بخوان . صالح يك يك آن ها را خواند و هيچ كدام پاسخش را ندادند. سپس رو به مردم كرده و فرمود: ديديد كه من بت هاى شما را خواندم و هيچ كدام جوابم را نداند. اكنون از من بخواهيد تا خداى خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. قوم ثمود رو به بت هاى خويش كرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمى دهيد؟ باز هم جوابى ندادند.

به صالح گفتند: به كنارى برو و اندكى ما را با بت هامان به حال خود بگذار. صالح به يك سو رفت و آن مردم فرش هايى را كه گسترده و ظرف هايى را كه همراه آورده بودند به يك سو زده و بر خاك غلطيدند و به بت ها گفتند: اگر امروز جواب صالح را ندهيد، ما رسوا مى شويم . سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و از اين ها درخواست كن . صالح پيش آمده و آن ها را خواند، ولى باز هم پاسخى ندادند.

سرانجام صالح فرمود: روز گذشت و اين خدايان شما پاسخ مرا ندادند. اكنون شما از من درخواست كنيد تا از خداى خود بخواهم تا همين ساعت شما را اجابت كند. در اين وقت 70 نفر از بزرگان و سران ايشان پيش آمده و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى مى كنيم . صالح فرمود: همه اينان به درخواست شما راضى هستند و هر چه شما بگوييد مى پذيرند؟ مردم فرياد زدند: آرى ، اگر اين 70 نفر سخن تو را پذيرفتند، ما هم مى پذيريم . آن 70 نفر گفتند: اى صالح ! ما ا ز تو چيزى مى خواهيم . اگر پروردگارت دعوت تو را اجابت كرد، از تو پيروى مى كنيم و همه اهل قريه ما نيز پيروى ات مى كنند.

صالح فرمود: هر چه مى خواهيد درخواست كنيد.

آن ها گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر - و اشاره به كوهى كه نزديكشان بود كردند- تا ما در كنار آن كوه درخواست خود را بگوييم . وقتى به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه هم اكنون براى ما از اين كوه مادى شترى قرمز رنگ كه پر كرك و ده ماهه باشد بيرون آورد.

صالح فرمود: چيزى از من خواستيد كه بر من مشكل ، ولى براى پرودگار من آسان است . در همان حال از خدا خواست و كوه صداى مهيبى كرد و حركتى در آن پيدا شد و ماده شترى با همان اوصاف كه مى خواستند از كوه خارج شد.

مردم كه آن را ديدند گفتند: اى صالح به راستى كه چه زود پروردگارت دعايت را پاسخ داد، اكنون از وى بخواه كه بچه اين شتر را هم بيرون آورد. صالح از خدا خواست و بچه شترى نيز از كوه بيرون آمد و اطراف ماده شتر شروع به چرخيدن كرد. (198) صالح فرمود: آيا چيز ديگرى به جاى مانده كه بخواهيد؟ گفتند: نه . ما را نزد مردم ببر تا آن چه را ديديم به آن ها بگوييم تا به تو ايمان آورند.

آن ها به طرف مردم آمدند. هنوز پيش مردم نرسيده بودند كه از آن 70نفر، 64 نفرشان مرتدّ شده گفتند: اين كه ماديديم سحر و جادو بود، ولى آن شش نفر ديگر پابرجا مانده و گفتند: حق بود و جادو نبود. هنگامى كه نزد مردم رسيدند، سخن ميان آن ها بالا گرفت . سرانجام آن مردم ايمان نياوردند و به حال انكار به شهر خود بازگشتند و همان شش نفر باقى ماندند. پس از مدتى يك نفر از آن شش تن نيز از عقيده خود برگشت و جزء افرادى گرديد (199) كه شتر را پى كردند. (200)

اين بود داستان ناقه صالح طبق اين حديث شريف چنان كه ديديد مردم تقاضاى معجزه اى كردند و چون حضرت صالح براى آن ها معجزه آورد، جز چند نفر انگشت شمار كه به وى ايمان آوردند، باقى مردم كار او را جادو دانستند و نه فقط خود ايمان نياوردند، بلكه مانع ايمان مردم ديگر هم شدند.

شايد منظور از مستضعفين يعنى ناتوان شمردگان ، كه خداوند در سوره اعراف فرموده ، همين چند نفر معدود بوده اند. خداوند مى فرمايد: بزرگان قوم او كه سربزرگى (وگردن كشى ) كرده بودند، به آن دسته از ناتوان شمردگان كه ايمان آورده بودند گفتند: آيا شما به راستى مى دانيد كه صالح را خداوند به رسالت فرستاده ؟ آن ها گفتند: آرى ما بدان چه او به ابلاغ آن فرستاده شده است ، ايمان داريم .امّا گردن كشان گفتند: ما بدان چه شما ايمان داريد،كافر هستيم و منكر آنيم (201) و ممكن است اين افراد معدود پيش از داستان ناقه صالح بدو ايمان آورده بودند، چنان كه ابن اثير در كامل گفته است .

از بقيه داستان صالح كه در صفحات آينده مى خوانيد، معلوم مى شود كه اندك اندك افراد بيشترى به صالح ايمان آوردند و آن حضرت عظمتى ميان قوم ثمود پيدا كرد.

ادامه داستان ناقه صالح

ثقة الاسلام كلينى (ره ) در روضه كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه قوم ثمود سنگى داشتند كه آن را پرستش ‍ مى كردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مى شدند و برايش قربانى مى كردند و چون صالح به سوى آن ها مبعوث شد بدو گفتند: اگر راست مى گويى ، از خداى خويش بخواه تا از اين سنگ سخت ، ماده شترى ده ماهه براى ما بيرون بياورد. صالح نيز اى خدا خواست و ماده شتر با همان ويژگى هايى كه خواسته بودند، از سنگ خارج شد.

در اين وقت خداى تبارك و تعالى به صالح وحى فمرود:به اين ها بگو كه خداوند مقرر فرموده كه آب (اين قريه ) يك روز از آن شتر باشد و يك روز از شما! (202) و هرروز كه نوبت شتر بود، آب را مى خورد و به جاى آن به همه مردم شير مى داد و هيچ كوچك و بزرگى نبود كه در آن روز از شير آن شتر مى خورد و چون روز ديگر مى شد، مردم از آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد. (203)

در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مى شد،(يعنى روزى كه نوبت شتر نبود) آن ماده شتر مى آمد و در وسط روستاى آن ها مى ايستاد و مردم هر اندازه شير مى خواستند از آن شتر مى دوشيدند و مى بردند. (204)

طبرسى (ره ) فرمود: روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مى آمد و سربه آب مى گذارد و بلند نمى كرد تا هر چه آب بود همه را مى خورد، سپس سرش را بلند مى كرد و پاهاى خود را باز مى كرد. مردم مى آمدند و هر چه شير مى خواستند مى دوشيدند و مى خوردند، سپس ظرف ها را مى آوردند و هم چنان شير در آن ظرف ها دوشيده و همه را پرمى كردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمى ماند. (205)

راستى كه معجزه اى عجيب و حيوانى شگفت انگيز بود. حضرت صالح فقط به آن ها گوش زد كرد:اى مردم ! اين شتر خداست كه شما را در آن نشانه و معجزه اى است و خداوند آن را براى شما معجزه قرار داده و دليلى بر صدق نبوت و دعوى من قرار داده است . او را به حال خود واگذاريد تا در زمين خدا بچرد و گياه و علف بخورد و آسيبى بدو نرسانيد كه عذاب زودرس شما را فراخواهد گرفت (206).

با اين كه صالح آن مردم را از آسيب رساندن بدان ناقه برحذر داشت و عذاب خدا را گوش زد كرد و از آن گذشته ، وجود آن حيوان براى آن ها نعمت بزرگ بود و معجزه عجيبى به شمار مى رفت ، اما هيچ يك از اين ها نتوانست جلوى دشمنان صالح را بگيرد و سرانجام شتر را پى كردند و به عذاب الهى دچار گشتند.

سبب كشتن ناقه صالح

در اين كه سبب اين كار آن ها چه بود كه ناقه صالح را كشتند، اختلاف نظراست . در حديثى كه كلينى (ره ) در روضه كافى روايت كرده و ما قسمتى از آن را قبل از اين براى شمانقل كرديم ، امام صادق (ع ) فرمود:مدتى بدين حال بودند و شتر هم چنان با آن ها مى زيست تا اين كه سركشى برخدا را آغاز كردند و به هم گفتند كه بياييد تا اين شتر را بكشيم و از شرّش آسوده شويم ، زيرا مانمى توانيم تحمل كنيم كه يك روز آب نوبت او باشد و روز ديگر نوبت ما. به اين دليل تصميم گرفتند آن حيوا را بكشند و گفتند كه هركس اين كار را قبول كند، هر چه مزد خواست به او مى دهيم . تا اين كه مردى سرخ رو و كبود چشم به نام قدّار كه حرام زاده بود و پدرش معلوم نبود، نزد آن ها آمد و آمادگى خود را براى اين كار اعلام داشت و مزدى براى او تعيين كردند. (207)

ابن اثير در كامل گفته است : خداى تعالى به صالح وحى كرد كه در آينده نزديكى قوم تو شتر را خواهند كشت . صالح مطلب را به آن ها گفت و آن ها به او گفتند كه ما هرگز اين كار نخواهيم كرد. صالح فرمود: اگر شما هم نكنيد، فرزندى از شما به وجود خواهد آمد كه او اين كار را انجام مى دهد. آن ها پرسيدند: نشانه آن شخص چيست كه به خدا سوگند اگر ما او را بيابيم ، به قتل مى رسانيم . فرمود: پسرى است سرخ رو وكبود چشم و سرخ مو.

از قضا در بين بزرگان روستا، يكى از آن ها پسرى داشت كه زن نگرفته بود و ديگرى دخترى داشت كه همسر نداشت . آن دو تصميم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج يك ديگر در آوردند و چون ازدواج كردند، همان سال پسرى كه صالح خبر داده بود به دنيا آمد.

از آن سو مردم قابله هايى انتخاب كرده و ماءمورانى هم به همراه آن ها گمارده بودند تا هر وقت چنين پسرى به دنيا آمد، به آن ها خبر دهند. وقتى مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنيا آمد، زنان فرياد زدند كه اين همان پسرى است كه صالح پيغمبر خبر داد. ماءموران خواستند آن فرزند را از آن ها بگيرند، ولى آن دو پيرمرد كه جدّ آن مولود بودند، مانع اين كار شده و گفتند: هرگاه صالح خواست ، ما او را به قتل مى رسانيم .

قبل از اين ماجرا، نُه نفر از مردم آن قريه نيز فرزندانى پيدا كرده بودند و ازترس كه مبادا آن ها كشنده ناقه صالح باشند، بچه هاى خود را كشته بودند، اما پس از اين كه آن ها را به قتل رساندند، از كار خود پشيمان شده و كينه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل آن حضرت برآمدند و دست به فساد و تبه كارى زدند. (208)

مرحوم طبرسى در مجمع البيان از سدّى نقل كرده كه او گفته است : وقتى كه قدّار بزرگ شد، روزى با دوستان خود در جايى نشسته و مى خواستند شراب بخورند، و بدين منظور قدرى آب طلبيدند كه در شراب بريزند، ولى آب نبود، چون آن روز، آبشخور ناقه صالح بود و آن حيوان آب ها را خورده بود. اين وضع برآن ها دشوار آمد. قدّار گفت : مايليد تا من اين شتر را بكشم ؟ آن ها گفتند: آرى . بدين ترتيب مقدمات قتل ناقه فراهم شد. (209)

كعب نقل كرده كه سبب پى كردن ناقه صالح ان شد كه زنى ميان ثمود بود به نام ملكاء و اين زن بر آن مردم رياست داشت . هنگامى كه مردم متوجه حضرت صالح شدند و او را به بزرگى شناختند، حسد آن زن تحريك شد و در صدد قتل آن حضرت و پى كردن ناقه برآمد. از آن سو ميان ثمود زن زيبايى بود به نام قطام كه معشوقه قدّار بن سالف بود و زن زيباى ديگرى به نام قبال كه معشوقه شخصى به نام مصدع . قدّار و مصدع هر شب نزد آن دو مى رفتند و شراب مى نوشيدند و به عيش و عشرت مى پرداختند. ملكاء به قطام و قبال گفت : اگر امشب قدّار و مصدع نزد شما آمدند، تن به معاشرت به آن دو نداده و اطاعتشان نكنيد و به آن ها بگوييد كه ملكاء از صالح و ناقه او غمگين است و تا آن شتر را نكشيد، ما حاضر به كامروا ساختن شما نخواهيم شد. همين ماجرا سبب شد كه آن دو درصدد كشتن ناقه برآيند و اين كار را انجام دهند. (210)

آلوسى درتفسير خود گفته است : حيواناتِ قوم ثمود هرگاه شتر را مى ديدند، مى گريختند و از ترس رمى مى كردند. هنگام تابستان ، آن شتر از درّه بيرون مى آمد و حيوانات ديگر مى گريختند و به سوى درّه سرازير مى شدند و در زمستان ، به طرف درّه مى آمد و حيوانات ديگر از درّه بيرون مى رفتند. و فرار مى كردند همين امر سبب شد كه مردم در صدد قتل آن شتر برآيند و حيوانات خود را از آن شتر آسوده سازند.

ميان آن ها دو زن ثروتمند بودند كه مال وشتر زيادى داشتند: يكى به نام صدوق كه خود را به مردى به نام مصدع تسليم كرد، به شرط آن كه ناقه را پى كند و ديگرى زنى بود به نام عنيزه كه دختران زيبايى داشت و حاضر شد يكى از آن دخترها را به قدّاربن سالف بدهد، مشروط بر اين كه شتر را بكشد. قدّار و مصدع براى كام جويى از آن ها كشتن شتر را به عهده گرفتند و هفت مرد ديگر را نيز با خود هم دست كرده و ناقه را پى كردند. (211)

به هر طريق ، خداوند براى آزمايش آن مردم ، طبق درخواست آن ها شترى را با آن ويژگى ها فرستاد، ولى آن ها نتوانستند از نعمت بزرگ الهى بهره مند شوند و آن شتر را كشتند. خداوند در سوره قمر فرموده است :ما شتر را براى آزمايش ‍ ايشان فرستاديم . (212)

شيعه وسنى از رسول خدا(ص ) روايت كرده اند كه فرمود:شقى ترين مردم در اوّلين ، پى كننده ناقه صالح است و شقى ترين مردم در آخرين ، كسى است كه على (ع ) را به قتل مى رساند. (213)