تاريخ اديان و مذاهب جهان جلد سوم

عبداللّه مبلغى آبادانى

- ۵ -


غدير خم در منابع عامه ؛  
امامت و ولايت امام على بن ابيطالب با اينكه ريشه در وحى و نصوص ‍ مسلم قرآنى و اتفاق نظر تاريخى دارد، در عين حال به دليل اهميت عقيدتى آن ، از حساس ترين موضوعات عقيدتى ، تاريخى ، كلامى اسلام است .
مورخان و مفسران سنى در تمام طبقات بر اين حقيقت متفق اند كه آيات تبليغ و اكمال و... در رابطه با اصل امامت على بن ابيطالب نازل شده است (52)
براى دريافت مستند و مستدل اين حقيقت قرآنى ، تاريخى به كتاب عظيم ((الغدير)) تحقيق و تاليف حضرت ((علامه امينى )) (طاب ثراه ) مراجعه شود (53)
جنجال تاريخى پيرامون حادثه عظيم غدير خم ، از همان آغاز رنگ سياسى داشته و قدرت طلبان پس از غصب قدرت در تحريف و نفى واقعه غدير خم كوشيدند. اما على رغم اين تلاش مذبوحانه تاريخى حقيقت واقعه ، همچون خورشيد مى درخشد. اين حقيقت تاريخى - قرآنى از همان آغاز تاكنون به تواتر نقل و ثبت گرديده است : يكصد و ده تن از اصحاب بلافصل پيامبر اسلام اين واقعه را گزارش كرده اند. هشتاد و نه تن از تابعين اين روايت را نقل كرده اند. و پس از آن به ترتيب : نود و دو نفر در قرن سوم ، چهل و سه نفر در قرن چهارم ، 24 نفر در قرن پنجم ، 20 نفر در قرن ششم ، 21 نفر در قرن هفتم ، 18 نفر در قرن هشتم ، 16 نفر در قرن نهم ، 14 نفر در قرن دهم ، 12 نفر در قرن يازدهم ، 13 نفر در قرن دوازدهم ، 12 نفر در قرن سيزدهم و 20 نفر در قرن چهاردهم هجرى از محدثان و مفسران و مورخان معتبر و مشهور عامه اين واقعه را نقل كرده اند.
((طبرى )) مورخ مشهور اين واقعه را از 75 طريق از قول پيامبر اسلام در كتابى به نام (( الولايه فى طرق حديث الغدير )) آورده است .
و نيز ((ابن عقده كوفى )) در رساله ((ولايت )) اين حديث را از 105 نفر نقل كرده است .
و ((ابوبكر محمد بن عمر بغدادى )) اين روايت را از 25 طريق نقل كرده است ، ((احمد بن حنبل )) به 40 سند نقل كرده است ، ((ابن حجر عسقلانى )) به 25 سند نقل كرده است ، ((جزرى شافعى )) به 80 سند نقل كرده ، و ((ابو سعيد سجستانى )) به 120 سند نقل كرده است ، و ((نسائى )) به 250 سند نقل كرده است ، ((ابوالعلاء همدانى )) به 100 سند نقل كرده است ، و ((ابوالعرفان حبان )) به 30 سند نقل كرده است ، و... (54)
مورخان و محققان تاريخ اسلام بر اين حقيقت متفق اند كه : رسول خدا در ((غدير خم )) به فرمان الهى مردم را گرد آورده و بر منبرى از جهاز شتران بالا رفت و ((على بن ابيطالب (ع ))) را بر آن منبر بالا برد و پس ‍ از گفتار فراوانى و خبر دادن از نزديك شدن مرگ خود، گفت : (( انى مخلف فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا من بعدى : كتاب الله و عترتى فى اهل بيتى ، لن يفترقا حتى يردا على الحوض . ))
آنگاه بازوى ((على )) را گرفته و بلند كرد و با آواى رسا گفت :
(( من كنت مولاه فهذا على مولاه ، اللهم و ال من والا و عاد من عاداه ، و انصر من نضره و اخذل من خذله ))
و از منبر به زير آمد و به مردم فرمان داد كه فوج فوج بروند و به ((على )) به عنوان امارت بر مؤ منين سلام عرض كنند. و مسلمانان بر على وارد شدند و به آن حضرت تبريك گفتند. عمر بن خطاب گفت : (( بخ بخ بك يا على اصبحت مولاى و مولا كل مؤ من و مومنه ))
در همين منزل بود كه پس از انجام مراسم ، اين آيه شريفه نازل گرديد: (( اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا )) (55)
و از اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله ((على ع )) را به اين مقام منصوب داشت ، گروهى از ياران پيامبر را از اين سوء قصد آگاه ساخت و آنان به هدف خود نرسيدند... (56)
مورخان تعداد مسلمانان حاضر در ((غدير خم )) را از هشتاد هزار تا يكصد و بيست هزار نفر نوشته اند. در سال دهم هجرى بود كه ((اسود غسى )) در ((حجاز)) و ((مسيلمه كذاب )) در ((يمن )) و ((طليحه )) از قبيله ((بنى اسد)) در ((نجد)) ادعاى پيامبرى كردند و گروهى را به دنبال خود كشيدند. مسلميه بن حبيب معروف به مسيلمه كذاب در آغاز اسلام آورده بود ولى بعدها ادعاى نبوت كرد. او ابتدا از پيامبر اسلام خواسته بود تا وى را در پيامبرى شريك سازد!! در نامه اى به پيامبر اسلام نوشته بود كه :
(( اما بعد! فانى قد شوركت فى الارض معك و ان لنا نصف الارض و لقريش نصفها، و لكن قريشا قوم يعتدون ... ))
من با تو در ملك شريك هستم ، نصف زمين از آن ما و نصف ديگر آن از آن قريش ، ولى قريش قومى تجاوزگر هستند...)) مسليمه مى گفت كه فرشته اى كه بر او نازل مى شود، نامش رحمان است و رحمان همان فرشته اى است كه قرآن را نازل مى كند!
و از جمله آيات او اين است : (( الفيل ما الفيل ، و ما ادراك ما الفيل ، له ذنب ، وئيل ، و خرطوم طويل . ))
مورخان نوشته اند كه او صد هزار نفر را فريب داد.
((سجاح )) دختر حارث بن سويد با مسليمه كذاب ازدواج كرد. او نيز مدعى نبوت شد. سجاح به پيروانش وعده مى داد كه : چون به قدرت برسم ، آن را به شما واگذار خواهم كرد. ازدواج مسليمه با ((سجاح )) يك ائتلاف نظامى بود تا با وحدت نيروهاى طرفين بتوانند در برابر سپاه اعزامى اسلام مقاومت كنند. ((ابوبكر بن ابى قحانه )) سپاهى مركب از بيست هزار نفر به فرماندهى ((خالد بن وليد)) گسيل داشت . گويند ((وحشى )) غلام هنده و قاتل ((حمزه )) در نبرد ((احد))، مسيلمه را كشت . وحشى گفته بود: (( قتلت فى الكفر خير الناس و فى الاسلام شر الناس .)) ((سجاح )) در زمان ((معاويه بن ابى سفيان )) مسلمان شد. ((اسود بن كعب غنسى )) به دست مردم ((صنعا)) كشته شد.
((طليحه بن خويلد اسدى )) از قهرمانان عرب از ديگر مدعيان نبوت بود.
وى در سال نهم هجرى اسلام آوردند و اندكى بعد در ميان قبيله خويش ‍ ادعاى نبوت كرد پس از رحلت پيامبر اسلام كار او بالا گرفت و گروه زيادى به او گرويدند. وى مدعى بود كه فرشته اى به نام ((ذوالنون )) بر او نازل مى شود. ((ابوبكر)) خالد بن وليد را روانه سركوبى او نمود. يكى ديگر از مدعيان نبوت ((عبهله بن كعب )) بود كه او را نيز ((اسود عنسى )) مى گفتند. وى مدعى بود فرشته اى كه بر او نازل مى شود، ((ذوالخمار)) نام دارد. گروهى از وى پيروى مى كردند. او يك روز قبل از رحلت پيامبر اسلام كشته شد. (57)
سال يازدهم هجرى ؛  
بزرگترين حادثه تاريخ اسلام  
در اين سال بزرگ ترين حادثه تاريخ اسلام روى داد، و آن رحلت پيامبر گرامى اسلام بود. آن حضرت پس از 23 سال رنج رسالت در ماه صفر سال يازده هجرى بدرود حيات گفت . پيامبر پس از بازگشت از سفر حج ، دچار بيمارى شد. اين كسالت اندكى بعد برطرف گرديد. آن حضرت سپاهى بر عهده اسامه بن زيد بود. پدر زيد در نبرد موته شهيد شده بود. او جوانى بود كه 20 سال داشت . سپاه اسلام از سه تا پنج هزار نفر بود. ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و خالد بن وليد دستور يافته بودند كه در اين سپاه باشند. پيامبر اسلام در اعزام سپاه اسامه اصرار و تاءكيد فرتوان داشت آن حضرت فرمود: (( لعن الله من تخلف عن جيش الاسامه )) ابوبكر و عمر كه خود از شركت در اين نبرد خود دارى كرده بودند، مانع حركت سپاه شدند. آن دو نفر ادعا كردند و بهانه آوردند كه ((اسامه )) جوان كم سن و سالى است و شايستگى فرماندهى سپاه را ندارد. پيامبر فرمود: اسامه مردى لايق است . پدرش ‍ هم يكى از مردان نيك نام و خدمتگزار اسلام بود، بايد او را اطاعت كنيد.
دو روز بعد، پيامبر دوباره بيمار شد و تب و سر درد شديدى عارض ‍ وجودش گرديد. روز بعد از خانه بيرون آمد و دستارى بر سر ((اسامه )) پيچيد و او را آماده اعزام ساخت . دستور فرمود كه اسامه از مدينه بيرون رود و در جرف يك فرسنگى مدينه اطراق كند و آنجا را لشكر گاه خود سازد. گروهى به بهانه بيمارى پيامبر از پيوستن به ((اسامه )) خوددارى كردند. بعضى گفتند كه پيامبر، جوان 20 ساله بى تجربه اى را بر مهاجرانى سابقه دار مسلط كرده است .
پيامبر از شنيدن اين سخنان در خشم شد. در حالى كه بيمار بود و از شدت سر درد دستمالى بر سر بسته بود، از خانه به مسجد در آمد و منبر رفت و فرمود كه : ديشب در خواب ديدم كه دو بازو بند زرين بر بازوانم بسته شده است . من را خوش نيامد، پف كردم و هر دو بر باد رفتند. اين مطلب را به دو كذاب ((يمامه )) و ((يمن )) تاءويل كردم . آنگاه فرمود:
مى شنوم كه بعضى در رابطه با امارت اسامه حرفهائى مى گويند، همان گونه كه در رابطه با پدرش ((زيد)) سخن مى گفتند، حقا مه ((زيد)) شايسته امارت بود و پسرش نيز شايسته است . رسول خدا به سخنتان خود پايان داد و به خانه رفت و در بستر آرميده و به هر يك از اصحاب كه به عيادت وى مى آمدند، مى فرمود: ((انفدوا بعث اسامه ، جهز - واجيش اسامه ، ارسلوا بعث اسامه )) افرادى بودند كه همچنان در تجهيز و اعزام سپاه اسامه كارشكنى مى كردند. ((اسامه )) به حضور پيامبر رسيد. پيامبر فرمود: هر چه زودتر بسوى مقصد حركت كن . ((اسامه )) به لشكر گاه آمد تا فرمان حركت سپاهيان را بدهد. ناگاه خبر رسيد كه پيامبر در بستر مرگ افتاده است . گروهى كه بدنبال بهانه بودند و شانزده روز مانع حركت سپاه شده بودند، با عجله به مدينه بازگشتند. (58)
بيمارى پيامبر رو به شدت بود. در نيمه شب يك شب از اين شب و روزهاى بيمارى و تب شديد، يكى از يارانش (ابويهبه ؟ يا ابو رافع ؟ و يا على ؟) را فراخواند و به قبرستان بقيع شتافت ؛ براى اهل بقيع آمرزش ‍ طلبيد و فرمود: فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك روى آورده و به يكديگر پيوسته است ... كليد گنجهاى دنيا و زندگى ممتد آن را به من عرضه كردند و مرا ميان آن و ملاقات پروردگار و دخول به بهشت مخير كردند، ولى من ملاقات پروردگار و دخول در بهشت را برگزيدم . فرشته وحى در هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت ، ولى امسال دوبار آن را عرضه كرد و اين نشانه آن است كه اجل من فرا رسيده است (59)
پيامبر در بستر از شدت تب آرام نداشت و گروهى از مخالفان با خلافت على در خارج از خانه مشغول صحنه سازى بودند و در تدارك توطئه اى سياه بودند.
آخرين لحظات خاتم پيامبران (ص )  
پيامبر در خانه عايشه بسترى بود و از شدت بيمارى از شركت در نماز جماهت باز ماند. وقتى شنيد كه ابوبكر به مسجد رفته تا با مردم نماز بخواند، فورا از جاى پريد و به ابن عباس و على عليه السلام گفت : مرا به مسجد ببريد. آن دو نفر زير بغل پيامبر را گرفتند و حضرتش را به مسجد بردند. در اين هنگام ابوبكر بر مردم نماز مى خواند. وقتى پيامبر را در آستانه درب ديدند، خوشحال شدند. ابوبكر متوجه شد كه پيامبر به مسجد وارد شده است . يا خودش از محاب خارج شد و يا رسول خدا او را از محراب دور ساخت و هر طور بود، نماز را به جماعت خواند. آنگاه رو به مردم نمود و در حالى كه به على عليه السلام و فضل بن عباس ‍ تكيه كرده بود، گفت : اى مردم ! آتش فروزان گرديد و فتنه ها همچون پاره هاى شب تار روى آورد، به خدا شما دست آويزى عليه من نداريد، من حلال نكردم مگر آنچه را كه كه قرآن حلال كرده ، و حرام نكرده ام مگر آنچه را كه قرآن حرام كرده مگر آنچه را كه قرآن حرام كرده است . آنگاه با صداى بلند فرمود: (( انى تارك فيكم الثقلين ؛ كتاب الله و عترتى ، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا، فانهما لن يفترقا حتى يروا على الحوض . )) (60)
پيامبر به خانه بازگشت . دستور داد تا هفت مشك آب از چاه هاى مختلف آوردند و خود را شست و آنگاه به مسجد رفت . بر منبر نشست و براى ياران و شهيدان ((احد)) طلب آمرزش كرد. درباره انصار سفارش فراوان نمود. به مهاجران گفت كه شما زياد شده ايد، ولى جمعيت انصار افزوده نگرديده است : بدانيد كه انصار پناهگاه من هستند؛ با خوبان آنان خوبى كنيد و بدان آنها را عفو نمائيد.
آنگاه فرمود: هركس بر من حقى دارد، از من بگيرد، و يا حلال كند. اگر كسى را تازيانه زده ام يا كسى را دشنام داده ام ، اينك براى تلافى آمده ام . من اهل كينه نيستم و شايسته من نيست .
پيامبر از منبر به زير آمد. نماز ظهر را خواند و دوباره بر منبر رفت و سخنانش را تكرار كرد. در اين موقع برخى برخاستند و مطالبى اظهار نمودند و عده اى تقاضاى دعا كردند. پيامبر از منبر به زير آمد، در حالى كه بر على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه كرده بود و پاهايش بر زمين كشيده مى شد، به خانه بازگشت . (61)
مورخان نوشته اند كه پيامبر ابتدا از آزار و اذيت هائى كه ديده بود، سخن گفت و فرمود: اى مردم ! آن همه آزار كه از شما ديدم ، از همه آنها چشم پوشيدم . دندان مرا شكستيد و چهره ام را خون آلود كرديد. در همه جنگها با شما بودم . پروردگار سوگند ياد كرده است كه از ظلم ظالمان در روز رستاخيز نگذرد. بنابراين شما را سوگند مى دهم كه اگر كسى حقى بر محمد دارد، بر خيزد و بگيرد، زيرا قصاص اين جهان بهتر از قصاص ‍ در آن جهان است . در اين هنگام مردى به نام ((سواد بن قيس )) برخاست و گفت : اى پيامبر خدا! پدر و مادرم فدايت باد، يادت مى آيد وقتى از طائف مى آمدى ، من جزء استقبال كنندگان از تو بودم مى خواستى تازيانه بر شترت بزنى ، تازيانه بر شكم من زدى ، اينك زمان قصاص فرا رسيده است . پيامبر به ((بلال )) دستور داد به خانه ((فاطمه )) برود و همان تازيانه را بياورد. ((بلال )) آن را آورد. پيامبر گفت : كجاست آن مرد؟ ((سواده بن قيس )) گفت : من اينجا هستم ! فرمود: بيا و مرا قصاص كن . پيرمرد گفت : پيراهنت را بالا بزن تا شكم تو نمودار شود. پيامبر چنين كرد. ناگهان ((سواده )) خود را بر دست و پاى پيامبر انداخت و بر شكم حضرت بوسه زد. پيامبر پرسيد: آيا مرا عفو مى كنى ؟
سواده گفت : آرى ! عفو كردم (62)...
توطئه سياه  
پيامبر همچنان در تب مى سوخت و بيمارى شدت مى يافت . توطئه گران در پس پرده به تدارك ((توطئه اى سياه )) و شوم مشغول بودند، يك ((كودتاى سياسى )) در شرف وقوع بود، همه چيز زير نظر بود، كوچه پس كوچه هاى مدينه ((هراس )) سنگينى را متحمل بود، سايه زر و زور و تزوير خود را مى نماياند و ((فتنه )) به اوج خود نزديك مى شد سپاه ((اسامه )) همچنان در بلاتكليفى بود. شايعه در پى شايعه به صورت سازمان يافته اى ساخته مى شد و منتشر مى گرديد. اصحاب برگرد بستر پيامبر حلقه زده بودند، لحظات شگفتى بود، پيامبر بر سينه على تكيه داده بود، اطراف را مى نگريست و چهره ها را از نظر مى گذراند. چهره يكايك اصحاب را... ناگهان آمرانه فرمان فرمود كه : (( ايتونى بدوات و بياض لا كتب لكم كتابا لن تضلوا بعدى ... )) در اين هنگام ((عمر بن خطاب )) گستاخانه گفت :
(( دعوا الرجل ! فانه يهجر، حسبناكتاب الله !! (63) ))
و اين نقطه پايان توطئه و پيروزى كودتاى سياسى سقيفه بنى ساعده بود. گستاخى ((عمر بن خطاب )) اذهان مورخان را در هميشه تاريخ آزرده و آشفته ساخته و مى سازد، لذا برخى از مورخان را در هميشه تاريخ آزرده و آشفته ساخته و مى سازد، لذا برخى از مورخان دولتى - دربارى سعى در توجيه و تاءويل و تفسير اين كلمات داشته اند، و برخى به حذف آنها از تاريخ پرداخته اند!! از جمله ، ابوبكر جوهرى مؤ لف كتاب ((السقيفه )) وقتى به اين مقطع از تاريخ مى رسد، مى گويد: ((عمر بن خطاب )) كلمه اى بر زبان راند كه معنايش اين است :
((بيمارى بر رسول خدا غالب گرديده است ))
برخى ديگر از مورخان دولتى به اين مقطع تاريخى كه مى رسند، مى نويسند: (( فقالوا: هجر رسول الله (64) ))
پيامبر اصحاب را از پيرامون خويش راند: قوموا عنى ... نزديك ترين كسانش ، فاطمه عليه السلام ، على عليه السلام ، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام نزد وى ماندند لحظات پايانى حيات فرا مى رسد؛ پيامبر حالش دگرگون مى شود. خطاب به على عليه السلام فرمود: سرم را در دامن خود بگير، مرگم فرا رسيده است ، تو تنها مسئول كفن و دفن و نماز بر من هستى . حال پيامبر دگرگون شد. فاطمه بشدت مى گريست و قطعه شعرى از ((ابوطالب )) در مدح پيامبر را زمزمه مى كرد. ((از سپيدى چهره اش مردم طلب باران مى كنند مردى كه پناهگاه يتيمان و بيوه زنان است .))
پيامبر چشم گشود و فرمود: اين شعر ((ابوطالب )) درباره من است . چه خوب است كه اين آيه را بخوانى :
(( ما محمد الا رسول الله قد خلت من قبله الرسل ، اءفان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الشاكرين . )) (65)
پيامبر در حالى كه دست على عليه السلام زير گلوى وى بود، جان سپرد. على عليه السلام پارچه اى بر پيكر پيامبر خدا كشيد و به انجام وصاياى پيامبر پرداخت . و اين در حالى بود كه كودتاى سياسى سقيفه و خلافت غصب در حال شكل گرفتن بود.
آغاز اختلاف  
خبر مرگ پيامبر بر اضطراب مردم مدينه افزود. گروهى گمان داشتند كه پيامبر از دنيا نرفته و مانند ((عيسى بن مريم )) به آسمان صعود كرده است . اين شايعه را ((عمر بن خطاب )) در ميان مردم رواج داد و گفت : هر كس بگويد پيامبر مرده است ، او را با شمشير پاسخ خواهم داد. پيامبر اسلام مانند ((عيسى )) به آسمان صعود كرده است . ((ابوبكر)) گفت : اى مردم ! پروردگار به رسولش فرموده : ((انك ميت و انهم ميتون )) (66)، آنگاه گفت : (( من كان يعبد محمدا فانه قدمات ، و من كان يعبد رب محمد فانه حى لا يموت : )) هر كس ‍ محمد را مى پرستد، بداند كه او درگذشت ، و هر كس پروردگار محمد را مى پرستد، بداند كه او زنده است و نخواهد مرد)) (67)
اختلاف ديگر، مسئله دفن پيكر پيامبر اسلام بود. مهاجران مى كوشيدند تا محل دفن پيامبر مكه باشد و استدلال مى كردند كه مكه قبله مسلمانان و آرامگاه پيامبران اوليه توحيد است . انصار كه مردم مدينه باشند، تلاش مى كردند تا پيامبر در مدينه دفن شود، زيرا مدينه محل هجرت و اقامت رسول الله بوده و لذا شايسته است كه در اين سرزمين دفن شود. و گروهى ديگر معتقد بودند كه جسد پيامبر بايد به بيت المقدس حمل شود و در كنار ديگر پيامبران بزرگ دفن شود ابوبكر روايتى از پيامبر نقل كرد و به اختلاف پايان داد: (( ان الانبيا يدفنون حيث يقبضون : )) انبيا در هر جا كه بدرود زندگى گفتند، دفن مى شوند.)) (68) لذا محل دفن در مدينه و خانه عايشه تعيين گرديد. پيامبر اكرم در روز دوشنبه ((28 صفر سال 11 هجرى )) بدرود حيات گفت و عامه آن را ((12 ربيع الاول )) گفته اند.
كودتاى سياسى سقيفه ؛  
در تاريخ عمومى اسلام آمده است كه : امام على بن ابيطالب مشغول غسل دادن پيامبر اسلام بود، و ((ابوبكر بن ابى قحافه )) در مسجد در رابطه با مرگ پيامبر سخن مى گفت . به ((عمر بن خطاب )) خبر رسيد كه انصار در سقيفه بنى ساعده جهت تعيين اميرى براى اسلام در حال مذاكره و مشاوره اند. عمر نزد ابوبكر رفته ، او را از جريان امر مطلع نمود و هر دو شتابان به سقيفه آمدند. در بين راه با ((ابو عبيده جراح )) برخورد كردند و او را با خود بردند. گروهى از قبيله ((اوس )) و قبيله ((خزرج )) در سقيفه گرد آمده بودند رئيس خزرج كه ((سعد بن عباده )) باشد، در حالى كه بيمار بود حضور داشت و سخنگوى او درباره خدمات و فضائل انصار سخن مى گفت و نتيجه گرفت كه : ((خلافت و امارت بر مسلمانان حق انصار است و نه مهاجران )).
در اين هنگام ((ابوبكر)) برخاست و نخست شرحى در فضائل و خدمات مهاجرين و انصار بيان كرد و تاءكيد نمود كه مهاجران اولويت دارند، زيرا كه قوم و خويش پيامبر اسلام هستند و نخستين كسانى مى باشند كه به اسلام ايمان آورده اند. او ياد آورى كرد كه اعراب با پيامبر مخالفت مى كردند و ياران اندك او را آزار مى دادند، ولى مهاجرين دست از خدا و پيامبر او بر نداشتند و در اين راه جانفشانى ها كردند. اما انصار با آنكه خدماتشان به اسلام بسيار چشم گير بود، ولى در درجه دوم قرار دارند، لذا خلافت را بايد به مهاجرين داد، زيرا عرب زير بار امارت غير قريش نخواهد رفت و مهاجرين از قريش هستند. برخى از انصار گفتند كه دو امير انتخاب شود؛ يكى از مهاجرين و ديگرى از انصار.
اين پيشنهاد، راه شكست انصار را به مهاجرين نماياند و به گفته سعد بن عباده اين نخستين سستى انصار بود. و ابوبكر گفت : ما بايد امير باشيم و شما وزراى ما باشيد و بدون مشورت و نظر شما كارى نخواهيم كرد. سرانجام در حالى كه اختلافات دامنه دارى ميان اوس و خزرج روى داد، عاقبت قبيله اوس كه در اقليت بود و قبيله خزرج كه دچار اختلاف شديد بود، به امارت مهاجرين تن در دادند (69). گروه مخالف و گروه موافق در نشست سقيفه كه با هم جدال و احتجاج مى كردند، عبارتند از:
1 - سعد بن عباده كه مردى جاه طلب بود و از طرف خزرجيان سخن مى گفت .
2 - خزيمه بن ثابت ملقب به ((ذوالشهادتين )) كه به نفع انصار سخن مى گفت .
3 - اسيد بن خضير انصارى اوسى نماينده قبيله اوس كه به نفع قبيله خود سخن مى گفت .
4 - بشير بن سعد اعور انصارى كه مى گفت بايد امير از قبيله ما باشد.
5 - عويم بن ساعده كه امتيازات انصار و برترى آنان بر ديگر قبائل سخن مى گفت .
6 - معن بن عدى كه از امتيازات مهاجران سخن مى گفت و مردم را دعوت به حكومت ابوبكر مى كرد.
7 - ابوعبيده جراح از باند ابوبكر و عمر بود كه به نفع او فرياد مى زد و به حمايت از مهاجرين سخن مى گفت .
8 - ثابت بن قيس بن شماس انصارى كه خطيب انصار بود و پاسخ مهاجران را داد و آنها را ستايش كرد، ولى در رابطه با خلافت ، انصار را مقدم داشت .
9 - ابوبكر بن ابى قحانه كه به ثابت بن قيس انصارى پاسخ داد و خلافت را حق مهاجران دانست .
10 - حباب بن منذر كه انصار را به پايدارى و مقاومت در برابر مهاجران تحريك مى كرد.
11 - سعد بن عباده با حباب بن منذر هم صدا شد و به نفع انصار راءى داد.
12 - اسيد بن خضير و بشير بن سعد كه از انصار بودند، جانب قريش را گرفتند.
13 - عمر بن خطاب و حباب بن منذر كه به نفع مهاجران تلاش ‍ مى كردند.
14 - حسان بن ثابت ياد آور غدير خم شد و اشاره كرد كه : اى مردم ! شما در روز غدير خم با پيامبر خدا عهدى بستيد، چرا فراموش كرده ايد.
15 - سعد بن عباده وقتى چنين ديد گفت : حال كه امير بايد از قريش ‍ باشد، در اين صورت على بن ابيطالب بر همه مقدم است .
16 - سلمان فارسى برخاست و با ابوبكر و عمر بن خطاب و ابو عبيده جراح احتجاج نمود.
17 - ابوذر و مقداد و عمار و عثمان بن حنيف و سهل بن حنيف و گروه بسيارى به احتجاج بر خاستند و از خلافت على بن ابيطالب عليه السلام شديدا طرفدارى كردند.
كار به مشاجره و زد و خورد كشيد. طرفداران ابوبكر اجتماع نموده و با وى بيعت كردند.
ابوبكر به منبر رفت و گفت : (( قال رسول الله : الائمه من قريش .)) مردم چون اين سخن را شنيدند، فرياد زدند كه اگر چنين است ، على بن ابيطالب عليه السلام از همه شايسته تر است . ولى چون از قبل نقشه بركنارى ((على بن ابيطالب )) عليه السلام از خلافت كشيده شده بود، ((ابو عبيده جراح )) و ((عمر بن خطاب )) برخاستند و با ((ابوبكر)) بيعت كرده و خلافت او را به رسميت شناختند.
اين نقل عاميانه و رسمى تاريخ است . در اينجا براى روشن شدن اذهان خوانندگان و بيان حقيقت ، محققانه ترين تحقيق و تحليلى را كه تاكنون از ((كودتاى سقيفه )) صورت گرفته و بدور از هر گونه حب و بغض ‍ فرقه اى ، قومى ، نژادى و... است ، مى آوريم . تبيين و تحليلى كه مستند و مبتنى بر رهنمودهاى قرآن ، سنت و تاريخ سياسى اوليه است . يادآور مى شويم كه اين تحليل تاكنون در تاريخ احتجاجات و استدلالهاى كلامى ، تاريخى ، روائى اسلام بى سابقه مى باشد و تصاوير روشنى از حقايق صدر اسلام را ارائه مى كند:
محمد صلى الله عليه و آله در انديشه آينده :  
اما محمد صلى الله عليه و آله هوشيارترين از آن است كه برق پيروزى ها، نگاه ژرف بين او را از ديدن واقعيت هاى پنهان باز دارد. وى بيش از هر كسى اجتماع خويش را خوب مى شناسد و آتش هاى نفاق ، كينه توزى هاى قبايلى ، تفاخرات قومى و نژادى ، جهل عمومى توده قبايل ، اشرافيت ، خصومت ها و پليديهاى جاهليت را در زير پوشش ‍ اتحادى كه بدست ايمان ، شمشير و سياست پديد آمده است ، بروشنى مى بينيد. وى مى داند كه اگر چه قدرت رهبرى و نفوذ معنوى وى توانسته است همه سران قبايل و اشراف قريش را به زير نفوذ اسلام كشاند، اما بى شك پرورش روح ها و رسوخ ايمان تازه در اعماق مغز و دل يك ملت و بارور شدن و جدان دينى در نفوسى كه تا جاهليت ، ده سال بيشتر فاصله ندارند، به زمان طولانى نيازمند است و بايد نسلهائى بر آن بگذرند.
پيغمبر خطر را احساس كرده است . هر چه به مرگ نزديك تر مى شود، آينده اين امت جوانى كه اكنون جامه برادرى اعتقادى بر تن دارد و سيمايش را برق پيروزيهاى پياپى بر افرخته است ، در نظرش مخوف تر مى نمايد. پدر بزودى جهان را بايد ترك گويد، اما سرنوشت اين كودك ده ساله اى كه اكنون جرثومه صدها بيمارى كشنده در درونش خانه دارد و پس از وى بايد بر روى پاى خويش بايستد و در رهگذر تندبادهاى وحشى حوادث شومى كه بيدرنگ از همه سو بر خواهد خاست ايستادگى كند، چه خواهد شد؟
دو امپراطورى نظامى بزرگ از دو سو براى دريدن اين جوانى كه بزودى سرپرستش را از دست خواهد داد، دندان مى نمايند. در شبه جزيره ، ابوسفيان ها، معاويه ها، و منافقان گوش خوابانده اند، و مسيله و اسود غنسى در يمامه و يمن سر برداشته اند. اما وى هرگز از دشمن نمى هراسد، هر چند سخت نيرومند باشد و زندگى سياسى وى اين را نشان مى دهد و قرآن نيز همه جا از پيروزى گروهى اندك بر گروهى بسيار سخن مى گويد. آنچه روح وى را سخت پريشان مى دارد، خطر داخلى است : نفاق و اختلاف احياى روح جاهلى در متن جامعه اسلامى و غرض ورزيهاى شخصى . بى شك محمد دست كم همچون يك رهبر بزرگ نهضتى و مسئول جامعه اى ، در اين لحظات عميقا به سرنوشت امتش و خطراتى كه پس از وى آن را تهديد خواهد كرد، مى انديشيد و بايد بينديشيد. پس از محمد سرنوشت اين جامعه چه خواهد شد؟ جامعه تازه پائى كه از سنت سياسى بى بهره است ، زير بناى اجتماعى ريشه دارى ندارد، اجتماعى است كه نهادهاى قبايلى در آن هنوز سخت و نيرومند است و بخصوص سرانش فاقد هر گونه تجربه سياسى و فرهنگ حكومتى و مدنى اند، و اصولا رشد سياسى آنان آنچنان نيست كه رهبرى اجتماعى كه بسرعت رشد مى كند، بدان نياز دارد.
اينها مسائل خطير و حياتى است كه محمد صلى الله عليه و آله را در اين لحظات بشدت رنج مى دهد: زمام اين كاروان بزرگ را پس از وى چه كسى بدست خواهد گرفت ؟ آيا پيغمبر بايد بدين سئوال پاسخ گويد؟ آيا وى در اينجا هيچ مسئوليتى ندارد؟ آيا توده عرب آن روز به مرحله اى از رشد سياسى رسيده است كه چنين مسئوليتى را از پيشواى سياسى جامعه ، پيشوائى كه در عين حال متفكر و صاحب مكتب اين جامعه نيز هست ، كاملا سلب كند؟
آيا دموكراسى (دموكراسى يى كه پس از دو قرن كه از انقلاب كبير فرانسه مى گذرد، در اروپاى غربى هنوز جامعه اى را كه شايستگى آشنائى با آن را بدست آورده باشد نيافته است ) در ميان اوس و خزرج و قريش و غطفان و هوازن و ثقيف و... بدان حد رسيده بود كه خود سرنوشت جامعه اى را كه فقط و فقط سه سال تاريخ دارد (از فتح مكه )، در دنياى آن روز بدست گيرد؟ آيا رهبرى آينده اين امت را محمد صلى الله عليه و آله بهتر تشخيص مى تواند داد يا توده قبايل و حتى سعد بن عباده و ابو عبيده جراح و عبدالرحمن بن عوف و عمر و ابوبكر و عثمان و طلحه و سعد و زبير؟ چگونگى برگزارى انتخابات سه خليفه نشان داد كه دموكراسى غربى (كه امروز ملت هاى نوخاسته ايمان خويش را در سالهاى اخير نسبت بدان كما بيش از دست داده اند) در جامعه آن روز عرب تا چه حد قادر بوده است كه مردم را از دخالت شخص پيغمبر در تعيين سرنوشت سياسى آن بى نياز سازد. پيغمبر يكايك چهره هاى برجسته امت خويش را (كه احتمالا زمام آن را پس از وى بدست خواهند آورد) بررسى مى كند...
در اين ميان على عليه السلام بر جستگى خاصى دارد؛ وى تنها صحابى نامى محمد صلى الله عليه و آله است كه با جاهليت پيوندى نداشته است .
نسلى است كه با اسلام آغاز شده و روحش در انقلاب محمد صلى الله عليه و آله شكل گرفته است ويژگى تربيتى ديگر وى آن است كه دست مهربان فقر او را از خانواده اش ، در آن دوره سنى يى كه نخستين ابعاد روح و فكر انسان ساخته مى شود، به خانه محمد صلى الله عليه و آله مى برد و تصادفى بزرگ ، كودك را با داشتن پدر، بدست پسر عمو مى سپارد تا روح شگفت مردى كه بايد نمونه يك انسان ايده آل گردد، و پرورده مدرسه اى كه در آن محمد صلى الله عليه و آله ، آموزگار است و كتاب قرآن ، از هم آغاز با نخستين پيامى كه مى رسد، آشنائى يابد و بر لوح ساده اين كودك خطى از جاهليت نقش نپذيرد. مرد شمشير و سخن و سياست ، احساسى به رقت يك عارف دارد و انديشه اى به استحكام يك حكيم . در تقوى و عدل چندان شديد است كه او را در جمع ياران و حتى در چشم برادر، تحمل ناپذير ساخته است . آشنائى دقيق و شاملش با قرآن قولى است كه جملگى برآنند، شرايط خاص زندگى خصوصيش از زندگى اجتماعى و سياسيش و پيوندش با پيغمبر و بويژه سرشت روح و انديشه اش ، همه عواملى است كه او را با روح حقيقى اسلام و معناى عميقى كه در زير احكام و عقايد و شعائر يك دين از نزديك آشنا كرده است و احساسش و بينشش با آن عجين شده است . وى يك ((وجدان اسلامى )) دارد، و اين جز اعتقاد به اسلام است . در طول 23 سالى كه محمد صلى الله عليه و آله نهضت خويش را در صحنه روح و جامعه آغاز كرده است ، على عليه السلام همواره درخشيده است ، همواره در آغوش خطرها زيسته است و يك بار نلغزيده است ، يك بار كم ترين ضعفى از خود نشان نداده است . آنچه در على ع سخت ارجمند است ، روح چند بعدى او است ، روحى كه در همه ابعاد گوناگون و حتى ناهمانند، قهرمان است ؛ قهرمان انديشيدن و جنگيدن و عشق ورزيدن ، مرد محراب و مردم ، مرد تنهائى و سياست ، و دشمن خطرناك همه پستى ها ئى كه انسانيت همواره از آن رنج مى برد، و مجسمه همه آرزوهائى كه انسانيت همواره در دل مى پرورد. اما پيداست كه در اجتماعى كه بيش از ده سال با جاهليت بدوى قبايلى فاصله ندارد، چنين كسى تا كجا تنها است ، غريب است ، مجهول است ! اين يك داستان غم انگيز تاريخ است و سرگذشت على ع غم انگيزترين است ، چه هرگز فاصله مردى با جامعه اش تا اين همه نبوده است .
بى شك پيغمبر بشدت به على ع مى انديشيد، قراين بسيارى در حياتش ‍ نشان مى دهد كه در على ع به چشمى خاص مى نگرد، اما مى داند كه رجال قوم هرگز به اين جوان سى واند ساله اى كه جز محمد صلى الله عليه و آله در جامعه پناهى و جز جانبازيهايش در اسلام سرمايه اى ندارد، ميدان نخواهند داد و رهبرى او را بسادگى تحمل نخواهند كرد.
قوى ترين جناح سياسى اسلام ، جناح ابوبكر است : عمر، ابوعبيده ، سعد بن ابى وقاص ، عثمان ، طلحه و زبير از عناصر اصلى اين جناح اند...
در ((سيره ابن هشام )) نام كسانى كه پس از اعلام بعثت به اسلام گرويده اند، با ذكر نام و مشخصات و زمان و شرايط ورود، به ترتيب آمده است . مى دانيم كه نخستين كسى كه از خارج خانه محمدصلى الله عليه و آله بدو مى گروند، ابوبكر است .
سپس ، ابوبكر گروهى را به اسلام مى آورد كه دسته جمعى با دعوت وى به محمد (صلى الله عليه و آله ) مى گروند.از اينجا پيوند خاص اين وعده با ابوبكر در جاهليت كاملا مشخص مى شود. اينان پنج تن اند: عبدالرحمن بن عوف ، عثمان ، سعد بن ابى وقاص ، طلحه و زبير. همبستگى خصوصى اينان با يكديگر چنان است كه حتى دين خويش ‍ را با هم انتخاب مى كنند و به صلاح ديد ابوبكر. همه اينى پنج تن را يك جاى ديگر باز در تاريخ كنار هم مى بينيم . كى و كجا؟ سى و شش شال بعد در شوراى عمر، شورائى كه با چنان حقه اى على (عليه السلام ) را كنار زد، شورائى كه عبدالرحمن بن عوف در آن رئيس بود و حق وتو داشت و عثمان را به خلافت برگزيد. اعضاى شوراى عمر، جز على (عليه السلام )، كم و كاست همين پنج تن اند.
ابوبكر شخصيت برجسته اين گروه مخفى است ، و عمر با انتخاب همين پنج تن ، و نيز نقشى كه در سقيفه داشت ، پيوستگى خود را با اين گروه نشان داد. اينان از سال اول بعثت تا نيم قرن بعد، در جنگ جمل ، همه جا تا بوده اند، يكديگر را داشته اند و در همه صحنه هاى سياسى اين نيم قرن پرآشوب و حساسى كه تاريخ اسلام را شكل مى دهد، نقش اساسى را بعهده داشته اند.
اين جناح نيرومند سياسى در برابر ((على ع )) قرار دارند؛ هر سه ((حليفه )) از اينهايند، و نخستين جنگ را عليه ((على ع )) نيز ((طلحه و زبير))، دو تن از اعضاى اين باند سياسى برپا كردند. موقعيتى را كه ((سعد و قاص )) نيز در زمان ((عمر)) داشت و نقش ‍ منفى و مخالفى كه در حكومت ((على ع )) بازى كرد، نشان دهنده اين وحدت و همبستگى خاص و همبستگى وى با آنها است .
آنچه را ما اكنون مى بينيم ، بى شك پيغمبر، آنگاه كه در مكه با مردم وداع مى كرد و سرنوشت امت خويش را در دست اينان مى يافت ، مى ديد و دبان مى انديشيد. على ع در برابر اين جناح كاملا تنها است ؛ مردانى كه به وى ايمان دارند: ابوذر، سلمان ، عمار و چند تن ديگر، داراى چنين همبستگى پنهانى سياسى نيستند؛ غيبت همگى آنان در سقيفه آن را نشان مى دهد. مسئوليت پيامبر اكنون سخت خطير و حساس است . اعلام على عليه السلام به عنوان بزرگترين شخصيتى كه شايستگى رهبرى امت را دارد، وحدتى را كه در جامعه بدوى و قبايلى عرب بدست آمده است و تنها ضامن بقاى اين امت جوان است ، متزلزل خواهد نمود.
از سوى ديگر، اگر محمد صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام سكونت ، آيا حقيقتى را فداى مصلحتى نكرده است ؟
ضعف زمينه اجتماعى على عليه السلام مگر نه معلول قدرت دينى او است ؟ مگر تنهائى سياسى او جز بخاطر خشونت و قاطعيتى است كه در راه محمد صلى الله عليه و آله نشان داده است ؟ مگر شمشير پر آوازه وى كه هر طايفه اى را داغدار كرده است ، جز به فرمان محمد صلى الله عليه و آله و براى خدا فرود مى آمده است ؟ كينه هايى كه از او در دلها هست ، مگر به گفته پيغمبر كه چند روز پيش در مكه گفت ، جز بخاطر خشونتى كه در ذات خدا و در راه خدا نشان مى دهد؟
سكوت ((محمد)) صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام او را در تاريخ بى دفاع خواهد گذاشت . شرايط سياسى جامعه و تركيب اجتماعى و طبقاتى قبايل آن ، و دسته بنديهاى مصلحتى چنان ايژست كه بى شك على را نه تنها محروم خواهند ساخت ، بلكه سيماى او را در اسلام مسخ خواهند كرد، او را در تاريخ چنان بدنام خواهند نمود كه پاك ترين مسلمانان براى تقرب به ((خدا)) و ((محمد))، بد و لعن فرستند! مگر چنين نشد؟
آيا محمد صلى الله عليه و آله از على عليه السلام كه جز او مدافعى ندارد، دفاع نخواهند كرد؟ آيا با سكوت خويش او را بدست تاريخ بيرحمى كه آن جناح سياسى نيرومند ساختند و سپس بدست بنى اميه و بنى عباس سپردند، پايمال نخواهند ساخت ؟
ده ميل از مكه دور شده اند. پيغمبر تصميم خويش را گرفت . اينجا ((غدير خم )) است ، سر راه مدينه و تهامه و نجد و يمن و حضر موت . آنجا كه مسلمانانى كه با وى آمده اند، هر دسته از گوشه اى فرا مى روند و ديگر هيچگاه از محمد سخنى نخواهند شنيد.
دستور داد آنانكه پيش تر رفته اند بر گردند و صبر كرد تا آنها كه دنبال آمده اند، برسند. سنگها را توده كرده و از جهاز شترها منبرى بزرگ برپا نمودند و پيغمبر پس از ايراد خطبه اى طولانى ، على را با چنين سبكى دقيق و قاطع معرفى كرد...
(( من كنت مولاه . فهذا على مولاه اللهم و ال من والاه ، و عاد من عاداه وانصر من نصره ، واخذل من خذله ))
پس از پايان معرفى على عليه السلام ، اين آيه را بر مردم خواند كه :
(( اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا ))
بايكوت اقتصادى اهل البيت عليه السلام  
كودتاى سقيفه به مثابه پيروزى جاهليت بدوى بر اسلام نبوى است . تمركز (( احقاد بدر و تراث احد )) در شبيخون بر اسلام امامت است ، جريان شومى كه خلافت غصب را در تاريخ اسلام بنياد نهاد و از همان آغاز بر اندام اسلام لباس وارونه افكند.
كودتاچيان پس از غلبه بر مسلمانان و غصب قدرت به تهديد و تطميع اصحاب و نفى و تبعيد اهل بيت پيامبر پرداختند.
نخستين اقدام ، فشار اقتصادى بود. ((غصب فدك )) به همين منظور صورت گرفت اين مزرعه كه پشتوانه اقتصادى دختر پيامبر اسلام بود، توسط ابوبكر بن ابى قحافه مصادره گرديد. دستاويز ابوبكر حديثى بود كه به پيامبر نسبت مى داد كه : (( ان الانبيا لاپورثون و: نحن معاشر الانبيا لانورث ، ما تركناه صدقه ))
((فدك )) زمين حاصل خيزى بود كه در نزديكى ((خيبر)) قرار گرفته بود و يكصد و چهل كيلومتر با ندينه فاصله داشت . پس از پيروزى نبرد خيبر و انعقاد صلح بين يهوديان با مدينه فاصله داشت . پس از پيروزى نبرد خيبر وانعقاد صلح يهوديان آن سامان و مسلمانان ، پيامبر اسلام ((فدك )) را به دخترش ((فاطمه )) اهدا نمود. در تاريخ آمده است كه ابوبكر در برابر عكس العملهاى فاطمه عليه السلام تصميم گرفت فدك را به وى برگرداند و براى اين منظور سندى نگاشت . عمر بن خطاب به وى توصيه كرد كه در آمد اقتصادى فدك پشتوانه خوبى براى مقاصد ما است . (70) فدك در ادوار مختلف تاريخ توسط خلافت غصب دست به دست مى گشت و به مثابه بخشى از فشارهاى اقتصادى خلفاء عرب بر اهل بيت پيامبر اسلام بشمار مى رفت . امام على بن ابيطالب عليه السلام در دوره خلافت خويش طى نامه اى بر مالكيت فدك تصريح كرده است و به دلائل سياسى غصب فدك اشاره فرموده است (71)
كودتاى سقيفه و ارتداد مردم ؛  
با غلبه جاهليت خشن بدوى و روح نظام قبايلى ، اسلام پوستين وارونه شد كه بسيار ترسناك مى نمود و همه را گريزان ساخت . نخستين واكنش ‍ رسمى و علنى مردم به كودتا، نپرداختن زكاه بود. چرا كه ابوبكر را به رسميت نشناخته و خليفه رسول خدا نمى دانستند.
((مالك بن نويره )) در راءس مخالفان كودتا قرار داشت . ((ابوبكر))، به جنگ روى آورد و سركوب را پيشه ساخت . ((خالد بن وليد)) سردار نظامى كودتا و رئيس گارد ضربتى ((سقيفه )) را براى سركوب مخالفان اعزام داشت در اينجا بود كه ماهيت كودتاچيان براى مردم بيشتر روشن شد. چرا كه ((خالد بن وليد)) پس از كشتن ((مالك بن نويره ))، با همسرش همبستر شد، مردان قبيله را كشت و زنان را به اسارت آورد. و اين رسوائى و ننگ بزرگى براى كودتاچيان بود كه همچنان در تاريخ اسلام زشتى خود را حفظ كرده است . ((مالك بن نويره )) و متحدان وى را در تاريخ اسلام به ((اهل الرده )) مى شناسيم خشم ابوبكر بدين خاطر بود كه مالك بن نويره در مدينه كودتا را برسميت نشناخت و رسما به ابوبكر گفت : ((اى ابابكر! به حال خود باش و برو در خانه ات بنشين ! و از اين گناه بزرگ خود استغفار كن ، و خلافت را به صاحبش باز گردان . آيا شرم نمى كنى ؟ در مكانى نشسته اى كه خدا و رسولش ، ديگرى را در روز ((غدير خم )) معرفى كرده و عذرى براى كسى باقى نگذاشت )) ((مالك بن نويره )) كسى است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره او فرمود:
(( من اراد ان ينظر الى رجل من اهل الجنه ، فلينظر الى هذا الرجل (72) ))
پس از ابوبكر، عمر بن خطاب به قدرت رسيد. روى كار آمدن عمر بخشى از توافقى بود كه قبلا بر سر تقسيم قدرت بين سران كودتا بعمل آمده بود. وقتى او توسط يك ايرانى به نام ابولولو ترور شد، شوراى ساخت او كه مركب از شش نفر بود، موظف به انتقال قدرت بود. شوراى ساخت عمر فرمايشى و در عين حال پليسى بود، چرا كه هر كس با جانشين از قبل تعيين شده عمر مخالفت مى كرد، بايد گردن زده مى شد. عمر بن خطاب فرزندش عبدالله را ناظر بر اين شورا قرار داده بود. عبدالله بن عمر بعدها در دوره خلافت فرزندش عبدالله را نظر بر اين شورا قرار داده بود. عبدالله بن عمر بعدها در دوره خلافت امام على بن ابيطالب عليه السلام به توطئه پدرش در حضور امام على (عليه السلام ) و جمع بزرگى از اصحاب درجه اول پيامبر اسلام اعتراف كرد. (73)
با كشته شدن عمر بن خطاب ، شوراى فرمايشى باند كودتا قدرت را به عثمان بن عفان واگذار كرد. حكومت عثمان نقطه اوج غلبه اشرافيت جاهلى و نظام قبايلى عربى بود. تا آنجا كه انقلاب عمومى به حكومت و حيات عثمان پايان داد.
پيراهن خونين عثمان پرچم معاوية بن ابى سفيان شد و باند اموى وارث كودتا گرديد. نفاق و شقاق جامعه را در برگرفته بود. معاويه زمينه ساز حكومت هزار ماهه سياه امويه گرديد.
اين واقعيت تاريخى محرز است كه ابوبكر به هنگام مرگ بر جايگزينى عثمان پس از عمر بن خطاب تاءكيد و تصريح كرده بود. عثمان كه خود كاتب ابوبكر بود، دستور يافت تا در رابطه با تعيين جانشين مكتوبى بنويسد.
در اين مكتوب به خلافت عمر بن خطاب و پس از او عثمان بن عفان تصريح شده بود. شوراى ساخت عمر بن خطاب به خلافت عثمان راى داد. عثمان خوشاوندان خود را يكى پس از ديگرى به كار گماشت و بيت المال را در اختيار آنان قرار داد و بر مسلمانان همه گونه سختى روا داشت . شاكيان از هر طرف به مدينه روى آوردند. مردم كوفه و بصره و مصر بسيار ناراضى بودند. عثمان به شاكيان وقعى ننهاد و شورش ‍ عمومى آغاز شد. عثمان متقاعد شد كه مروان حكم را از خود دور كند و والى مصر را عوض نمايد. اما چنين نكرد. مروان همچنان در خدمت عثمان بود و به سمت دبير مخصوص وى درآمد. فرمان ولايت مصر را به نام محمد بن ابى بكر نوشت . اما توطئه اى پنهان براى قتل او تدارك ديد. مردم مصر كه فرمان خليفه را به نام محمد بن ابى بكر ديدند، راضى شدند و راهى ديار خويش گرديدند. آنان در طى راه غلامى را ديدند كه بر شترى هموار شتابان بسوى مصر در حركت است . محمد بن ابى بكر دستور داد تا او را به حضور آوردند. از او پرسيدند. به كجا مى روى ؟ غلام گفت : از طرف عثمان به مصر مى روم و براى عبدالله والى مصر پيامى دارم . گفتند: آن پيام چيست ؟
گفت : راز مولاى خود را نخواهم گفت . در بازرسى بدنى او چيزى نيافتند، چون مشك آب او را پاره كردند شيشه اى يافتند، كه سرش ‍ موميائى شده بود و در داخل آن كاغذى نهفته بود. و آن نامه عثمان به والى مصر بود:
((بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا ((عثمان )) به عبدالله بن ابى سراح والى مصر. چون عمرو بن بديل خزاعى نزد تو آمد، سر او را از بدن جدا كن و علقمه بن عديس و كنانة بن بشير و... را دست و پاى قطع كن و بگذار تا در خون خود بغلتند و جان دهند و آن گاه جسد آنان را از درختان خرما بياويز. منشور محمد بن ابى بكر را كه از طرف من در دست دارد، ناديده بگير و اگر بتوانى ، او را به هر حيله از پاى درآر و از حكومت بر مصر دست ندار.))
محمد بن ابى بكر و همراهانش در شگفت شدند و از نيمه راه به مدينه بازگشتند و نامه عثمان را براى مردم مدينه قرائت كردند. آنگاه نامه عثمان را نزد امام على بن ابى طالب عليه السلام بردند و بعد به خود عثمان نشان دادند، عثمان نامه را انكار كرد و اظهار بى اطلاعى نمود. امام على عليه السلام فرمود كه اين غلام مخصوص تو است و اين نامه به مهر تو ممهور است و اين شتر نيز از آن تو مى باشد، چگونه بى اطلاع هستى ؟!
مردمى كه در اطراف خانه خليفه به عنوان اعتراض گرد آمده بودند، در نظر داشتند كه وارد خانه او شوند. ولى على عليه السلام و حسين عليه السلام و حسن عليه السلام از ورود مردم جلوگيرى كردند. عده اى از ديوار خانه بالا رفتند و او را به قتل رساندند. اين حادثه در روز جمعه 12 ذوالحجه سال 36 هجرى بود.(74)