نهم صفر سال 38 هجرى قمرى
وقوع جنگ نهروان
پس از آن كه اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السّلام در جنگ صفين ، با اصرار و
درخواست بسيارى از فرماندهان و سپاهيان خود، حكميت را با اكراه پذيرفت و جنگ ميان
سپاهيان خود و سپاهيان معاويه را به پايان آورد، گروهى از لشكريان آن حضرت ، به
پذيرش حكميت اعتراض كرده و آن را اقدامى غيرمشروع و اهانت آميز براى خود به حساب
آوردند.
آنان مى گفتند: اءتحكّمون فى اءمرالله الرجال ؟ اءشرط اءوثق من
كتاب اللّه و شرطه ، اءكنتم فى شكّ حين قاتلتم ، لا حكم الّا للّه ،(89)
آيا مردم را در امر خدا، به حكميت برمى گزينيد؟ آيا پيمانى محكمتر از كتاب خدا و
پيمان خدا سراغ داريد؟ آيا آن زمان كه مبارزه مى كرديد در ترديد و دودلى بوديد؟ جز
خدا، حكمى براى كسى نيست .
البته آن هايى كه با حكميت و نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص مبنى بر بالا بردن قرآن
ها بر روى نيزه و درخواست پايان جنگ ، مخالف بودند، تنها اين ها نبودند، بلكه اين
عده ، دو دسته از ياران حضرت على عليه السّلام بودند.
دسته اول ، افرادى چون مالك اشترنخعى ، قيس بن سعد، احنف بن قيس ، جارية بن قدامه و
بسيارى ديگر چون رهبرشان اميرمؤ منان عليه السّلام در برابر نيرنگ هاى معاويه ،
مقاومت كرده و خواهان ادامه جنگ تا پيروزى كامل بودند. ولى چون شرايط را نامساعد
ديده و عده اى از فرماندهان و لشكريانى كه خواهان پذيرش حكميت بودند، سر به شورش
زده و آماده جنگ و خونريزى داخلى شدند، آنان نيز همانند اميرمؤ منان عليه السّلام
با اكراه تمام ، حكميت را مشروط بر اين كه بر اساس كتاب خدا باشد، نه از روى هوا
و هوس ، پذيرفتند و بر آن پايبند ماندند.
ولى دسته دوم ، كسانى بودند كه حكميت را در آغاز پذيرفته و سپس از پذيرش آن پشيمان
شده و آن را نامشروع دانسته و بر حضرت على عليه السّلام مبنى بر رضايت آن ، اعتراض
كردند. اينان خواهان ادامه جنگ شدند و جز نابودى معاويه و سپاه شام به چيز ديگرى
رضايت نمى دادند.(90)
پس از مراجعت دو سپاه به سوى شهرهاى خويش ، اين عده با نارضايتى تمام در ميان
سپاهيان امام عليه السّلام به شايعه پراكنى ، ايجاد شبهه و دودلى ، و پراكندگى
مبارزان پرداختند و از اين راه ، تعداد زيادى را منحرف كردند.
آنان مى گفتند: آن هنگامى كه ما فريب نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص را خورديم و
حكميت را پذيرفته و به حضرت على عليه السّلام و ياران فداكارش ، جهت پذيرش حكميت
اصرار و تاكيد نموديم ، در آن زمان ما اشتباه كرده و مرتكب خطا و گناه شديم . امّا
به گناه خويش پى برده و در درگاه خداوند متعال توبه نموديم و از اين كار ناپسند
برگشت نموديم . هم اكنون از حضرت على عليه السّلام و ساير ياران او مى خواهيم از
گناه خويش ، توبه كرده و به عقيده ثابت و سابق ما كه نبرد با شاميان تا پيروزى كامل
است برگردند. در غير اين صورت ، ما از آنان تبرى جسته و آنان را ترك خواهيم نمود و
ديگر با آنان نخواهيم بود.
حضرت على عليه السّلام در پاسخ آنان فرمود: من از آغاز، نيرنگ هاى معاويه و عمروبن
عاص را مى دانستم و بالا بردن قرآن ها را بر روى نيزه ها، جز فريب ، چيز ديگرى نمى
ديدم . ولى شما فريفته نيرنگ هاى آنان شديد و بر روى من شمشير كشيده و گفتيد: يا
على ! يا دستور آتش بس و خاتمه جنگ را بده و يا با تو مى جنگيم و تو را همانند
عثمان مقتول ، به قتل مى آوريم !
حال كه با اصرار شما، حكميت را پذيرفتيم و به آن رضايت داديم ، نمى توانيم بى جهت
برگرديم و نقض عهد كنيم . آيا نشنيده ايد كه خداوند سبحان در قرآن مجيد مى فرمايد:
وَ اَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ اِذا عاهَدتُمْ وَ لاتَنْقُضُوا الا يمانَ بَعْدَ
تَوْكيدِها وَ قَدجَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَيْكُم كَفيلا، إ نّ اللّهَ يَعْلَمُ ما
تَفعَلُونَ.(91)
از آن پس ، آنان راه خود را از حضرت على عليه السّلام جدا كردند و حضرت على عليه
السّلام نيز از آنان تبرى نمود.
هنگامى كه حضرت على عليه السّلام پس از پايان جنگ صفين ، در ربيع الاوّل سال 37
قمرى به كوفه بازگشت ، اين دسته از معترضان كه به خوارج معروف شدند، از ورود به
كوفه خوددارى كرده و به (
حرورا ) در ناحيه
كوفه رفتند و در آن جا متمركز شدند.
ساير همفكران آنان و كسانى كه از حكومت عدل پرور امام على عليه السّلام ناراضى
بودند، به آنان پيوستند.
همگان ، منتظر اعلام نتيجه حكميت ماندند. خوارج در اين مدت ، اقدام به خلاف كارى
هاى زيادى نمودند و مرتكب جناياتى گرديدند. از جمله چند تن از مؤ منان و هواداران
حضرت على عليه السّلام ، مانند عبدالله بن خبّاب و همسرش و عدى بن حارث را
ناجوانمردانه به شهادت رسانيدند. تا اين كه حَكَمَيْن سپاه عراق و سپاه شام در
اجتماع بزرگان دو طرف ، اعلام نتيجه كرده و با خيانت ابوموسى اشعرى و نيرنگ هاى
عمروبن عاص ، حكميت به سود معاوية بن ابى سفيان به پايان رسيد. اين اءمر، آتش
اختلاف هاى داخلى و آتش افروزى هاى خوارج و منافقان را شعله ورتر كرد.
منافقان كه ضديت خود با امام على عليه السّلام را شدت بخشيده بودند، از حرورا خارج
شده و به منطقه اى به نام (
نهروان ) رفته و
در آن جا، همه منافقان و دشمنان آن حضرت را گردآمده و اعلان جنگ نمودند.
حضرت على عليه السّلام كه هميشه از خون ريزى ميان مسلمانان گريزان بود، تلاش زيادى
به عمل آورد كه بار ديگر، آتش جنگ شعله ورتر نگردد.
به همين جهت برخى از ياران اهل سخن و بيان خود، مانند عبدالله بن عباس و صعصعة بن
صوحان را به نزد آنان فرستاد، تا با آنان به تفصيل گفت وگو كنند. ولى از اين راه
نيز نتيجه مطلوبى به دست نيامد.
منافقان ، براى امام على عليه السّلام مزاحمت هاى زيادى به عمل آورده و هر روز
مرتكب جنايت ديگرى مى شدند كه صحنه را بر آن حضرت ، تنگ كرده و آن حضرت را ناچار به
مقابله نمودند.
آن حضرت اعلام بسيج عمومى كرد و با فراهم آورى لشكرى توانمند به سوى نهروان حركت
كرد.
امام على عليه السّلام در آغاز، از آنان درخواست كرد كه قاتلان عدى بن حارث ،
عبدالله بن خبّاب و همسرش را به آن حضرت تحويل داده ، تا به كيفر جنايات خود برسند.
ولى خوارج از تحويل قاتلان و جنايت كاران امتناع كرده و در پاسخ آن حضرت گفتند: ما
همه قاتل آنان هستيم !
امام على عليه السّلام خود، با آنان چندين بار گفت وگو كرد و سرآخر در ميدان نهروان
، ضمن خطبه اى با آنان اتمام حجت كرد و آنان را از آتش افروزى و خون ريزى بى حاصل
مسلمانان برحذر نمود.
هنگامى كه سخنان آن حضرت به پايان آمد، شيون و صداى گريه و ناله تعداد زيادى از
منافقان برخاست و از آن حضرت عذرخواهى كرده و توبه نمودند و سپاه نفاق پيشه نهروان
را ترك كرده و به آن حضرت پيوستند.
حضرت على عليه السّلام به آنان امان داد و آنان را به شهرهاى خود بازگردانيد. از
تعداد دوازده هزار نفر از منافقان كه آماده نبرد بودند، حدود هشت هزار نفر، پس از
سخنان حضرت على عليه السّلام اظهار ندامت و پشيمانى نمودند و به آن حضرت پيوستند.
ولى چهارهزار نفر ديگر بر لجاجت و جهالت خود ادامه داده و آماده نبرد شدند و با
شمشيرهاى كشيده به سوى ياران حضرت على عليه السّلام حمله آوردند. امام على عليه
السّلام در اين نبرد، فرماندهى بخش ميمنه سپاه خويش را بر عهده حجر بن عدى كندى ،
فرماندهى بخش ميسره را بر عهده شبث بن ربعى ، فرماندهى سواره نظام را بر عهده
خالدبن زيدانصارى ، فرماندهى پياده نظام را بر عهده ابوقتاده انصارى و فرماندهى
رزمندگان اهل مدينه را (كه هفتصد يا هشتصد نفر بودند) بر عهده قيس بن سعدانصارى
گذاشت و خود فرماندهى باقى رزمندگان را در قلب سپاه بر عهده گرفت .
آن حضرت به ياران خود فرمان داد كه آغاز حمله نكنند و منتظر هجوم دشمن باشند. ولى
سران خوارج كه وضعيت را به زيان خود مى ديدند و دوسوم نيروهايشان به امام على عليه
السّلام پيوسته و ضربت مهلك روانى بر آنان وارد شده بود، تحمل را از كف داده و
دستور حمله را صادر كردند.
شعله هاى جنگ بار ديگر در روز نهم ماه صفرالمظفّر سال 38 هجرى قمرى برافروخته شد و
ياران حضرت على عليه السّلام و دشمنان آن حضرت به نبردى بى امان پرداختند.(92)
نيروهاى خوارج ، در مقابل سپاهيان حضرت على عليه السّلام پس از ساعتى نبرد تن به تن
، توان خويش را از دست داده و به شكست قاطع و شكننده اى مبتلا گرديدند. به طورى كه
تمامى جنگ افروزان خوارج ، در اين صحنه بى امان به هلاكت رسيدند و تنها نُه نفر از
آنان ، از ميدان نبرد گريخته و جان سالم به در بردند.
هم چنين چهارصد نفر از آنان به شدت زخمى شدند. حضرت على عليه السّلام از كشتن آنان
منع كرد و آنان را به خانواده و عشيره هاى آنان بازگردانيد.
برخى از آتش افروزان خوارج كه در اين نبرد به هلاكت رسيدند، عبارتند از: عبدالله بن
وهب راسبى (رهبر خوارج )، حرقوص بن زهير سعدى (از فرماندهان خوارج )، عبدالله بن
شجره سلمى (فرمانده بخش ميمنه سپاه خوارج )، زيدبن حصين طايى ، اءخنس طايى (از
دلاوران خوارج )، مالك بن وضّاح ، زيدبن عدى (فرزند عدى بن حاتم )، جواد بن بدر،
يزيدبن عاصم محاربى و چهارتن از برادرانش و حمزة بن سنان اسدى .
اما آن نه نفرى كه جان سالم به در بردند، دو نفر به سرزمين سجستان ، دو نفر به
سرزمين عمّان ، دو نفر به يمن ، دو نفر به سرزمين جزيره (ميان دجله و فرات ، در
شمال غربى عراق )، و يك نفر به تل موزن ، گريختند و در همان جاها ساكن گرديدند.
اسامى برخى از افرادى كه در آغاز، شيوه خارجى گرى پيشه كرده وسپس با نصيحت هاى حضرت
على عليه السّلام و ياران آن حضرت ، پشيمان شده و سپاه خوارج را ترك كردند، عبارت
است از: شبث بن ربعى ، معقل بن قيس ، مِسعَربن فدكى و ابن كواء.
اما از ياران حضرت على عليه السّلام تنها نُه نفر در اين جنگ به شهادت رسيدند كه
اسامى برخى از آنان عبارت است از: عروة بن اءناف ، صلت بن قتاده ، يزيدبن نويره ،
روبية بن وبربجلى ، سعدبن خالد، عبدالله بن حماد و فياض بن خليل ازدى .
حضرت على عليه السّلام پس از پيروزى بر منافقان و شكست قاطع خوارج ، به تسليم شدگان
امان داد و با ظفرمندى به كوفه برگشت .(93)
بدين ترتيب ، فتنه اى كه به تدريج مى رفت نظام عدالت پرور اسلامى و حكومت علوى را
با مشكل جدى روبرو كند و مسلمانان و مؤ منان را از داخل تهى كرده و به اختلاف و
پراكندگى ريشه اى دچار كند، به دست حضرت على عليه السّلام و ياران باوفايش به
نابودى كشيده شد. ولى باقى مانده هاى فرارى كه پس از واقعه نهروان ، دوباره به
اختلاف و فتنه انگيزى مبادرت كردند، سرانجام كار خود را كرده و به دست يكى از جنايت
كاران ، به نام عبدالرحمن بن ملجم مرادى ، در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال 40
قمرى ، ضربتى بر اميرالمؤ منين عليه السّلام وارد كرده و آن حضرت را پس از دو شب به
شهادت رسانيدند.
دهم صفر سال 99 هجرى قمرى
درگذشت سليمان بن عبدالملك (هفتمين حاكم
بنى اميه )
سليمان فرزند عبدالملك بن مروان ، هفتمين حاكم و خليفه اموى است كه پس از هلاكت
برادرش وليدبن عبدالملك در سال 96 قمرى به حكومت رسيد.
وليدبن عبدالملك در زمان حكومت و اقتدار خويش تصميم گرفته بود كه على رغم وصيت پدرش
عبدالملك مبنى بر ولايت عهدى سليمان ، فرزند خود، عبدالعزيزبن وليد را به ولايت
عهدى منصوب گرداند و سليمان را از اين مقام معزول دارد. در اين راه تلاش فراوانى به
عمل آورد و برخى از عاملان و فرماندهان عمده وى ، مانند حجاج بن يوسف ثقفى و قتيبة
بن مسلم كه بر پهنه گسترده اى از جهان اسلام حكومت مى كردند، وى را در اين تصميم ،
ترغيب و هميارى مى كردند و براى پذيرش آن ، اعلام آمادگى نمودند.
وليكن سليمان بن عبدالملك ، در اين راه مقاومت مى كرد و با هيچ شرطى حاضر به استعفا
و يا پذيرش عزل از ولايت عهدى نبود و بر اجراى سفارش هاى پدرش عبدالملك ، پافشارى
مى كرد. سرانجام ، وليد به هلاكت رسيد، در حالى كه به هدف هاى خود نايل نگرديد و
سليمان بن عبدالملك در نيمه جمادى الا خر سال 96 قمرى پس از مرگ برادرش وليد به
خلافت رسيد.
سليمان ، در آغاز حكومت خود بنا به پيشنهاد عمربن عبدالعزيز كه از نزديكان و
مشاوران عالى او بود، دست نشاندگان حجاج بن يوسف ثقفى را از مناصب حكومتى عزل كرد و
به جاى آنان ، افراد ديگرى را منصوب كرد و بسيار كسانى را كه از سوى حجاج و عاملان
او در عراق زندانى و شكنجه مى شدند، از زندان ها رها ساخت . هم چنين قتيبة بن مسلم
را كه از محركان اصلى وليد در عزل سليمان بود، از حكومت خراسان معزول ساخت و او را
موظف نمود كه تمام دارايى هايى را كه به ناحق گردآورى كرده است ، به بيت المال
برگرداند.
قتيبه كه مورد خشم خليفه قرار گرفته بود، در برابر او ايستادگى كرد و حاضر نشد
مناصب خود را از دست بدهد. بدين جهت ميان سپاه او و سپاهيان اعزامى خليفه نبردهاى
خونينى به وقوع پيوست و از طرفين تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند.
سرانجام نيروهاى قتيبه به تدريج پراكنده شده و او را در برابر سپاهيان خليفه تنها
گذاشتند. قتيبه در واپسين نبرد خود، شكست را پذيرا گرديد و به دست سپاهيان خليفه
گردن زده شد و به همراه وى ، يازده تن از فاميلان و نزديكان او نيز كشته شدند.(94)
سليمان بن عبدالملك به پيروى از سفارش ها و پيشنهادهاى عمر بن عبدالعزيز تلاش مى
كرد از شدت انزجار و تنفرى كه در مردم به خاطر رفتار و كردارهاى غيراسلامى و
غيرانسانى خلفاى پيشين اموى و ستم كارى هاى آنان نسبت به عموم مردم پديد آمده و
جامعه اسلامى را ملتهب كرده بود و به پرتگاه سقوط كشانده بود، به كاهد و تعادلى در
ارتباط ميان مردم و زمامداران به وجود آورد، كه نمونه هاى آن عبارت است از آزاد
كردن زندانيان ، عزل عاملان خودسر و ستم كار، دستور عمومى به انجام نمازها در اوّل
وقت و مبارزه با مشركان و مخالفان اسلام .
به هر تقدير، او نيز از خاندان غاصب بنى اميه و از مخالفان اهل بيت عليهم السّلام
بود و چاره اى جز ادامه راه اسلاف نابكار خود نداشت .
مورخان نوشته اند كه وى ازخودراضى بود و روزى در آينه اى نگاه مى كرد و با شگفتى
گفت : من پادشاه جوانى هستم !(95)
هم چنين درباره زيادى خوردن و شكم بارگى وى داستان هاى فراوانى نقل شده است كه
مشابه آن را در ديگران كمتر مى توان تصور كرد.
در زمان وى ، مسلمانان تهاجم هاى گسترده اى بر ضد مشركان و همسايگان خود به عمل
آوردند. در جانب غرب به قسطنطنيه (اسلامبول ) و مناطق تحت حكومت روم ، تهاجم آورده
و پيروزى هايى به دست آوردند،(96)
و در جانب شمال ، گرگان و طبرستان را گشودند ومناطق ديگرى مانند حصن الحديد (آهنين
دژ)، سردانيه ، شقى و سقالبه را نيز فتح نمودند.(97)
سرانجام خود وى در لشكركشى به روم ، در منطقه قنسرين ، در شهر دابق وفات نمود.(98)
درگذشت او به خاطر بيمارى تب بود كه بر وى و بسيارى از افراد خانواده و همراهيانش
عارض گرديده بود.
از جمله كارهاى نيك و پسنديده اى كه مى توان از او اشاره كرد، ولايت عهدى عمربن
عبدالعزيز است كه در واپسين لحظات عمرش ، وى را به اين مقام منصوب كرد.(99)
دهم صفر سال 99 هجرى قمرى
آغاز خلافت عمربن عبدالعزيز (هشتمين
خليفه اموى )
عمربن عبدالعزيز، هشتمين نفرى است كه از خاندان بنى اميه به خلافت دست يافت . وى
گرچه از اين طايفه ناحق و ضدولايت است ، وليكن نسبت به خلفاى پيش از خود و پس از
خود از بنى اميه ، نام نيكى از خود برجاى گذاشت و بسيارى از كردارهاى وى ، مورد
ستايش دوستان و مخالفان بنى اميه ، از جمله مورخان و سيره نگاران اهل سنت قرار
گرفته است .
ابن عساكر، تاريخ نگار شافعى مذهب درباره شخصيت عمر بن عبدالعزيز گفت :
و كان عمربن عبدالعزيز ثقة ماءمونا، له فقه ، و عِلم ، و ورع ، و روى حديثا كثيرا،
و كان امامَ عدل ...(100)
عمربن عبدالعزيز، مكنّى به (
ابوحفص ) در سال
61 و به روايتى سال 63 قمرى ، همان سالى كه ام المؤ منين
( ميمونه )
همسر پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله بدرود حيات گفت ، ديده به جهان گشود.
پدرش عبدالعزيزبن مروان بن حكم و مادرش ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است .(101)
بنابراين ، وى از سوى پدر با يك واسطه به مروان بن حكم و از سوى مادر، با دو واسطه
به عمربن خطاب منتهى مى گردد.
وى در مدينه منوره به تحصيل علم و معارف پرداخت و در همين شهر رشد و نمو يافت .
پدرش عبدالعزيز به خاطر نزديكى به خلفاى اموى ، در شام زندگى مى كرد و در سالى
فرماندارى مصر را به دست آورد و از شام عازم مصر گرديد و خانواده اش را به همراه
خود به مصر منتقل كرد. ولى عُمَر حاضر نشد به همره آنان برود و از پدرش تمنا كرد كه
به او اجازه دهد به جاى مصر، به مدينه برود و در نزد فقها و علماى معروف اين شهر به
كسب علوم و معارف پردازد. پدرش به وى اجازه داد و او راهى مدينه گرديد.
وى در مدينه از اساتيد متعددى استفاده برد، از جمله ، از عبيداللّه بن عبداللّه كه
از دوستداران اهل بيت عليهم السّلام و از ارادتمندان به اميرمؤ منان على بن اءبى
طالب عليه السّلام بود.
اين استاد، هنگامى كه متوجه شد عمربن عبدالعزيز بسان ساير بنى اميه ، فاسدالعقيده
است و نسبت به اميرمؤ منان عليه السّلام دشنام و ناسزا روا مى دارد، درصدد اصلاح وى
برآمد و با شگرد ويژه خود، وى را تاءديب كرد و از وى تعهد ستاند كه ديگر هيچ گاه
نسبت به آن حضرت اسائه ادب نكند.
عمربن عبدالعزيز به تعهدش پاى بند ماند و از آن زمان به بعد، هيچ گاه شنيده نشد كه
وى مرتكب اين گناه عظيم گرديده باشد. و بالعكس ،از ارادتمندان آن حضرت گرديد و بنا
به گفته مورخان اهل سنّت ، هميشه از آن حضرت به نيكى ياد مى كرد.
فما سمع بعد ذلك يذكر عليّا الّا بخير.(102)
هم چنين روايت شده است كه عمربن عبدالعزيز در عرفه ، چنين نيايش و مناجات مى كرد:
اللّهم زِد محسن آل محمد صلّى اللّه عليه و آله إ حسانا،
اللّهم راجع بمسيئهم الى التّوبة ، اللّهم حط من اءوزارهم برحمتك .(103)
بنا به گواهى تاريخ ، پس از شهادت اميرمؤ منان عليه السّلام و صلح تحميلى امام حسن
مجتبى عليه السّلام با معاوية بن ابى سفيان در سال 41 قمرى و استقرار كامل معاويه
بر سراسر عالم اسلام ، دشنام و ناسزاگويى به اميرمؤ منان عليه السّلام روز به روز
در ميان صاحبان قدرت و سياست و سپس در ميان توده مردم گسترش پيدا كرد، به طورى كه
آن را از جمله عبادت به شمار مى آوردند و در عصر تمام خلفاى سفاك اموى ، اين رويه
ناپسند رواج داشت ، مگر در عصر عمربن عبدالعزيز.
ابن خلدون در اين باره گفت : هم چنين بنى اميه تا آن هنگام اميرمؤ منان على عليه
السّلام را سب مى كردند. عمر به سرتاسر بلاد نوشت تا از اين كار بازايستند.(104)
به هر تقدير، پدرش در سنين كودكى عمر وفات يافت و سرپرستى وى را عمويش عبدالملك بن
مروان (پنجمين خليفه اموى ) بر عهده گرفت و وى را به جمع فرزاندان خود افزود و حتى
بر برخى از آنان ، او را ترجيح مى داد.
عبدالملك ، يكى از دختران خود، بنام فاطمه را به عقد عمر بن عبدالعزيز درآورد.(105)
عمر بن عبدالعزيز در 25 سالگى از سوى پسرعمويش وليد بن عبدالملك به فرماندارى مكه ،
مدينه و طائف منصوب گرديد و اين مقام را از سال 86 تا 93 قمرى بر عهده داشت .(106)
وى در آغاز فرماندارى خود بر حجاز، ده تن از فقهاى برجسته مدينه را گردآورد و آنان
را مشاور خود ساخت و به آنان سوگند داد كه او را در احقاق حق و نهى از باطل يارى
دهند و خود را موظف ساخت كه از رايزنى و پيشنهادات آنان ، لحظه اى غافل نسازد.(107)
سرانجام با حسادت حجاج بن يوسف ثقفى (عامل وليد در عراق ) و شكايت وى در نزد خليفه
نسبت به عمربن عبدالعزيز، مبنى بر اين كه وى مخالفان دولت بنى اميه را در مكه و
مدينه پناه مى دهد و آنان را در ابراز عقيده خويش آزاد مى گذارد، خليفه از او
ناخرسند شد و وى را در سال 93 قمرى ، از امارت حجاز معزول ساخت و به جاى وى ، عثمان
بن حيان را منصوب كرد.(108)
امّا پس از آن كه سليمان بن عبدالملك ، پس از برادر خود وليد به خلافت رسيد، از
عمربن عبدالعزيز دل جويى كرد و مقام اش را در نزد خود گرامى ساخت و وى را از
مشاوران عالى رتبه خويش قرارداد تلاش كرد از انديشه ها و نظرات وى پيروى كند.
عمربن عبدالعزيز بر اين عقيده بود كه با سفارش ها و اندرزهاى خويش ، سليمان بن
عبدالملك را به اصلاح وادارد و از منكرات و رفتارهاى ناپسند بازدارد.(109)
سليمان بن عبدالملك در دهم و به روايتى در بيستم صفر سال 99 قمرى در شهر دابق ، در
سرزمين قشرين ، وفات كرد و در هنگام وفاتش ، طى وصيت نامه اى ، عمربن عبدالعزيز را
ولى عهد و جانشين خود معرفى كرد.(110)
عمربن عبدالعزيز پس از به دست گرفتن خلافت ، نخستين كارش اين بود كه هر چه از همسرش
فاطمه بنت عبدالملك ، از قبيل جواهرات ، زينت آلات ، اراضى و دارايى هاى ديگر در
نزدش بود به بيت المال بازگردانيد و به همسرش گفت : من و تو و اين اموال در يك خانه
نمى گنجيم !
ولى هنگامى كه وفات كرد و يزيد، برادر همسرش به خلافت رسيد، همه آن دارايى ها را به
خواهرش بازگردانيد. فاطمه نپذيرفت و گفت : نمى خواهم به هنگام زنده بودن همسرم از
او اطاعت كرده باشم و پس از مرگش نافرمانى كنم . آن گاه ، يزيد همه آن دارايى ها را
در ميان اهل خانه و كسان خود تقسيم كرد.(111)
يكى از رويدادهاى مهم عصر خلافت عمربن عبدالعزيز، عزل يزيد بن مهلب از خراسان بود.
(ماجراى آن ، پس از اين خواهد آمد)
گفتنى است كه دعوت بنى عباس و جنبش هاى عباسيان بر ضد امويان ، در عصر خلافت عمربن
عبدالعزيز، از منطقه خراسان آغاز گرديد،(112)
و پس از حدود 30 سال در عصر خلافت مروان حمار به پيروزى نايل آمد.
سرانجام عمربن عبدالعزيز، پس از دو سال و پنج ماه خلافت ، در 39 سالگى بدرود حيات
گفت .
تاريخ درگذشت وى ، رجب سال 101 و بنا به روايتى جمادى سال 102 هجرى قمرى در
( ديرسمعان )
از مناطق شام است .
عمربن عبدالعزيز، پيش از وفات ، به مدت بيست روز بيمار بود و پس از آن وفات كرد و
در همان دير سمعان به خاك سپرده شد.(113)
پس از او، يزيدبن عبدالملك به عنوان نهمين خليفه اموى بر تخت خلافت تكيه زد و آن چه
را كه عمربن عبدالعزيز انجام داده بود، همه را دگرگون ساخت ،(114)
و روش نابخردانه خلفاى پيشين بنى اميه را در پيش گرفت .
سيزدهم صفر سال 303 هجرى قمرى
وفات احمدنسايى (صاحب سنن نسايى )
ابوعبدالرحمن احمدبن شعيب بن على ، و به روايتى ديگر احمد بن على بن شعيب بن على ،
معروف به نسايى ، صاحب كتاب (
السّنن الكبير )
يكى از منابع معتبر و معروف روايى اهل سنّت ، در سال 215 قمرى در منطقه نساء (از
مناطق خراسان بزرگ ) ديده به جهان گشود.
در آغاز نوجوانى به دنبال تحصيل علم رفت . بدين منظور از روستاى خود به بغلان (در
طخارستان ) در نزد قتيبة بن سعيدبن جميل (عالم معروف منطقه ) رفت . پس از چندى به
نيشابور، سپس به حجاز، مصر، عراق ، جزيره (سرزمين هاى دجله و فرات )، شام و ثغور
مهاجرت كرد. وى پس از مدتى گشت و گذار علمى و زيارتى ، در محله قناديل مصر، ساكن
گرديد.(115)
نسايى پس از تلاش هاى فراوان علمى ، به يكى از دانشمندان بزرگ عصر خويش تبديل شد.
درباره ويژگى هاى شخصى اش گفته شد: داراى چهار همسر، خوش خوراك و يك روز در ميان
روزه مى گرفت و هر روز يك مرغ بريان تناول مى كرد.(116)
نسايى در رشته هاى حديث ، فقه ، رجال و درايه ، سرآمد روزگار خود بود. به طورى كه
برخى گفته اند: وَ كان اءفقه مَشايخ مِصر فى عصره ، و اءعلمهم
بالحديث و الرّجال .(117)
وى داراى تاءليفات چندى است كه برخى از آن ها، معروف و مشهور است . برخى از نوشته
هاى وى عبارتند از: 1 - السنن الكبير (جامع روايى اهل سنت ). 2 - خصائص على عليه
السّلام . اين كتاب كه جزئى از سنن كبير او است ، درباره ويژگى ها و فضايل امام على
بن ابى طالب عليه السّلام به رشته تحرير آورده است . نوشتن اين كتاب براى وى سنگين
تمام شد و در جوامع اهل سنت ، به ويژه در ميان نواصب و خوارج منطقه شام ، به شيعه
گرى متهم شد و با وى در اين باره برخورد نامناسب و ناروايى به عمل آوردند.
3 - مسند على عليه السّلام . 4 - عمل يوم و ليلة . اين كتاب در برخى از چاپ هاى سنن
كبير، جزيى از اين كتاب به حساب مى آيد و گاهى به طور جداگانه چاپ و منتشر شده است
. 5 - التفسير. درباره تفسير قرآن كريم است . 6 - فضائل الصّحابة . 7 - كتابى
درباره كنيه ها.(118)
درباره وى گفته شد: مدتى امارت شهر (
حمص ) (از توابع
شام ) را بر عهده داشت .(119)
نسايى در اواخر عمر خود از مصر به شام مسافرت كرد. در آن هنگام نوشتن كتاب خصائص
على عليه السّلام بسيار معروف شده بود. به همين جهت هنگامى كه وارد شام شد، به
تحريك بدخواهان و رشك ورزان هر روز عده اى براى وى مزاحمت هايى به وجود مى آوردند.
در اين باره ، تاريخ نگاران و سيره نويسان سخن هاى زيادى گفته اند. از جمله اين كه
گفته شد: گروهى بر او خورده گرفته و وى را مورد اعتراض قرار دادند. چون او درباره
امام على بن ابى طالب عليه السّلام كتاب
( خصائص )
را نوشته بود ولى درباره شيخين (ابوبكر و عمر) كتابى تاءليف نكرده بود. اين گلايه
به وى گفته شد. وى در پاسخ منتقدان خود گفت : هنگامى كه وارد دمشق شده بودم ، در
مردم انحراف هاى زيادى درباره حضرت على عليه السّلام مشاهده كردم . همين امر سبب
گرديد كه كتابى درباره فضايل آن حضرت به عنوان
( خصائص )
تاءليف كنم . تا شايد خداوند سبحان به وسيله آن ، اهالى دمشق را هدايت كند.
نسايى پس از كتاب خصائص على عليه السّلام ، كتابى با عنوان
(
فضايل صحابه )
تاءليف كرد.
در آن زمان به وى گفتند: چرا فضايل معاويه را در اين كتاب ، نقل نكردى ؟
وى در پاسخ گفت : براى معاويه چه فضيلتى نقل كنم ؟ من فضلى براى او نيافتم مگر اين
كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره او فرموده بود:
اءللّهم لاتشبع بطنه ؛ خدايا هيچ گاه شكمش را سير مگردان .(120)
پس از اين گفت وگو، بدخواهان و بى خردان دمشق بر وى هجوم آورده و به صورت
تحقيرآميزى ، شكنجه و آزار دادند و وى را بيمار نمودند.
نسايى از آن ماجرا، جان سالم به در نبرد و بر اثر همان آزارها، بدرود حيات گفت .
وى سفارش كرد كه او را از دمشق خارج كرده و به رمله (در منطقه فلسطين ) ببرند. به
روايتى ديگر سفارش كرد كه وى را به مكه معظمه ، منتقل نمايند.
درباره تاريخ وفات ، محل وفات و محل دفنش ، اتفاقى در ميان تاريخ نگاران نيست .
برخى مى گويند: وى در رمله ، وفات يافت و در بيت المقدس دفن شد. برخى ديگر مى
گويند: وى در شام يا رمله وفات يافت و جسدش را به مكه منتقل كردند. برخى هم گفته
اند: وى در حال بيمارى از شام به مكه رفت و در مكه وفات يافت و ميان صفا و مروه دفن
شد. تاريخ وفات وى را برخى شعبان سال 302 قمرى و برخى ديگر صفر سال 303 قمرى دانسته
اند.(121)
اكثر مورخان ، سيزده صفر سال 303 قمرى را صحيح تر از موارد ديگر مى دانند.
به هر تقدير، مردى از دانشمندان اهل سنت ، به جرم دوستى امام على بن ابى طالب عليه
السّلام و خاندان رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، به دست سنيّان متعصّب و نادان
كشته گرديد.
چهاردهم صفر سال 127 هجرى قمرى
خلع ابراهيم بن وليد از خلافت
ابراهيم بن وليد، پس از درگذشت برادرش يزيدبن وليد در ذى حجه سال 126 قمرى ، بنا به
سفارش برادرش ، به خلافت رسيد.
در آن هنگام ميان پسرعموهاى بنى اميه از تيره مروانيان بر سر تصاحب كرسى خلافت ،
رقابت و دشمنى سختى بود.
هر كدام از آنان كه از توانايى و توانمندى بيشترى برخوردار بودند، خود را براى
تصاحب كرسى خلافت شايسته تر مى ديدند و همين امر، موجب شورش و درگيرى هاى نظامى
ميان آنان مى گرديد.
ابراهيم بن وليد كه ولى عهد برادرش يزيدبن وليد بود و پس از او به خلافت رسيد،
رقيبان سختى چون مروان بن محمد داشت . به همين جهت خلافت وى از آغاز، از استحكام و
اطمينان كاملى برخوردار نبود. مردم شام ، گاهى وى را به خلافت سلام مى كردند و گاهى
به امارت .
مروان بن محمد، معروف به مروان حمار و مروان جعدى كه در عصر خلافت يزيدبن وليد شورش
كرده و به سوى شام هجوم آورده بود، با يزيد مصالحه كرد كه حكومت تمام سرزمين هايى
كه عبدالملك بن مروان ، به پدرش محمدبن مروان سپرده بود، به او بسپارد.
يزيد نيز سرزمين هاى جزيره (مناطق ميان دجله و فرات )، ارمنستان ، موصل و آذربايجان
را به مروان سپرد.
مروان حمار كه از قدرت بالايى برخوردار بود، پس از درگذشت يزيد، خلافت برادرش
ابراهيم را به رسميت نشناخت و براى سرنگونى وى از ارمنستان به سوى شام لشكركشى كرد.
سليمان بن هشام از سوى ابراهيم بن وليد با يكصدوبيست هزار سپاهى به نبرد با مروان
حمار پرداخت و مروان تنها هشتادهزار نيروى جنگى داشت . ميان دو طرف ، جنگ سختى
درگرفت . ولى سپاه مروان بر سپاه سليمان بن هشام پيروز شد و تعداد هفده هزار تن از
آنان را كشته و به همين مقدار اسير گرفتند. باقيمانده سپاه سليمان بن هشام به سوى
حران ، مقر خلافت ابراهيم بن وليد عقب نشينى كردند.
سپاهيان مروان حمار بر تمامى شهرها و مناطق اسلامى تسلط پيدا كرده و بر آن ها،
عاملانى از خود به حكومت گماشتند.
مروان حمار، پيروزمندانه وارد دمشق شد و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت و
ابراهيم بن وليد را پس از گذشت سه ماه از خلافتش ، خلع كرد. سپس به حران رفت و
ابراهيم بن وليد و سليمان بن هشام كه در حران بودند، از او امان خواستند. مروان به
آنان امان داد و آن دو با مروان حمار بيعت كردند.
بدين ترتيب مروان بن محمد به عنوان آخرين خليفه امويان ، بر خلافت دست يافت و رقيب
خود را از كار بر كنار كرد.
ابراهيم بن محمد پس از واگذارى امر خلافت به مروان حمار، در شام زندگى مى كرد. تا
اين كه در سال 132 قمرى با شكست مروان حمار در برابر جنبش عباسيان و سقوط شهر دمشق
، وى به همراه بسيارى از امويان به دست انقلابيون عباسى كشته شد و پرونده خلافت
امويان بسته گرديد.(122)
15 صفر سال 102 هجرى قمرى
نبرد خونين ميان سپاهيان يزيدبن مهلب و
سپاهيان يزيدبن عبدالملك
يزيدبن مهلب در خلافت سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى ) به حكومت خراسان و
بخش عظيمى از ايران و عراق منصوب گرديد و چون گرگان و طبرستان از فرمانبردارى خليفه
وقت سربرتافته و خود حكومت مستقل محلى داشتند، به اين نواحى هجوم آورد. او در آغاز،
گرگان را به سختى گشود و به سوى طبرستان رهسپار شد ولى چون جنگ با اسپهبد و طبرى
هاى مبارز در جنگل هاى انبوه و كوهستان هاى پوشيده از برف ، براى سپاهيان يزيدبن
مهلب سخت و ناكارآمد بود، به ناچار با اسپهبد طبرستان مصالحه كرد.
وى در مدت خلافت سليمان بن عبدالملك ، پايه هاى حكومت خويش در عراق ، ايران و
خراسان بزرگ را مستحكم نمود و فرزندان و كسان خود را به حكومت شهرها و فرماندهى
لشكرها منصوب كرد و از اين راه به كسب ثروت و دارايى فراوان و قدرت نظامى و سياسى
شگفتى دست يافت .
امّا پس از درگذشت سليمان بن عبدالملك در صفر سال 99 قمرى و جانشينى عمربن
عبدالعزيز به خلافت اسلامى ، ابهت يزيدبن مهلب شكسته شد و ستاره قدرتش افول يافت .
زيرا عمربن عبدالعزيز وى را به خاطر گردآورى دارايى فراوان و غصب بيت المال
مسلمانان و اجحاف و ستمگريش نسبت به مسلمانان ، از حكومت خراسان عزل كرد و پس از
دستور بازگشتش به سوى دارالخلافه ، دستور داد در ميان راه ، وى را دستگير و زندانى
نمايند.
يزيد بن مهلب در زندان بسر مى برد تا اين كه عمربن عبدالعزيز به بيمارى افتاد و
بيمارى اش روز به روز شدت گرفت .
يزيد بن مهلب با همدستى نفوذى هاى خويش از زندان عمر بن عبدالعزيز گريخت و در جنوب
عراق (بصره و كوفه ) پنهان گرديد.
پس از وفات عمر بن عبدالعزيز، در سال 101 قمرى ، يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد.
وى نيز خواهان دستگيرى يزيد بن مهلب شد.
به همين جهت به عاملان خود در عراق نوشت كه يزيدبن مهلب را يافته و وى را دستگير
نموده و به شام اعزام كنند.
يزيدبن مهلب با گردآورى فرزندان ، برادران و كسان خود، سپاهى به وجود آورد و براى
عاملان خليفه در بصره ، واسط، كوفه و بسيارى از نقاط جنوب غربى ايران مزاحمت هايى
پديد آورد و با تصرف بصره و واسط و گردآورى هواداران خود از كوفه ، تصميم جدى براى
نبرد با سپاهيان خليفه گرفت .
از سوى ديگر، يزيدبن عبدالملك ، سپاهى به فرماندهى مسلمة بن عبدالملك به سوى عراق
حركت داد تا فتنه يزيدبن مهلب را خاموش سازد.
دو سپاه در ميان بصره و كوفه در برابر هم قرارگرفتند و پس از هشت روز تاءمّل و
ردّوبدل كردن پيام ها، سرانجام در نيمه صفر سال 102، نبردى خونين ميان دو سپاه آغاز
شد و از دو طرف ، تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند.
مسلمه فرمان داد پلى را كه پشت سر سپاه يزيدبن مهلب بود، آتش زنند تا راه تداركات و
پشتيبانى آنان بسته گردد.
سپاهيان يزيد، به تدريج روحيه خود را از دست داده و تعداد زيادى از آنان از ميدان
نبرد گريختند و بقيه در برابر سپاهيان خليفه ، توانايى خويش را از دست داده و به
ناچار، متحمل شكست سنگين شدند.
در اين نبرد، يزيدبن مهلب و برادرانش حبيب و محمد و برخى از كسان او، كشته شدند و
تعداد سيصد تن از سپاهيان او اسير شده و آنان را به كوفه منتقل كردند و در زندان
كوفه تعداد هشتاد تن را كشته و مابقى را آزاد كردند.(123)
ساير برادران و فرزندان يزيدبن مهلب كه تعدادشان زياد بود، متوارى شدند ولى يكى پس
از ديگرى شناسايى و دستگير شده و به اعدام محكوم گرديدند.
بدين سان قدرت و حكومت يزيدبن مهلب و خاندان او درهم شكست و به نيستى سپرده شد.(124)
15 صفر سال 127 هجرى قمرى
آغاز خلافت مروان حمار، پس از خلع
ابراهيم بن وليد
ابراهيم بن وليدبن عبدالملك بن مروان ، سيزدهمين نفرى است كه از طايفه غاصب بنى
اميه به حكومت رسيد. وى پس از كشته شدن برادرش يزيدبن وليد، در ذى قعده سال 126
قمرى به خلافت رسيد.(125)
در زمان اين دو خليفه اموى ، جهان اسلام را اغتشاش و چند دستگى فراگرفته بود. از يك
سو، مردم به عاملان و فرمانداران خليفه بى اعتنايى كرده و بسيارى از آنان را از
شهرهاى خود مى راندند و از سوى ديگر داعيان بنى عباس در حال مبارزه بى امان با اصل
حكومت بنى اميه بودند و مردم را به حكومت
( رضا من ال محمد صلّى اللّه عليه و آله
) فرامى خواندند.
مروان بن محمد بن مروان ، عامل خليفه در منطقه ارمنستان ، پس از شنيدن خبر مرگ يزيد
و جانشينى برادرش ابراهيم بن وليد، با سپاهى منظم و توانمند از ارمنستان به سوى شام
عازم گرديد، تا قدرت را در دست گرفته و به خلافت امويان ، استحكام بيشترى بخشد. وى
كه به دليرى و رزمندگى در ميدان مبارزه ، مشهور بود و ابهت نام و حركت او، خليفه
وقت را به تزلزل مى آورد، شهرهاى ميان ارمنستان و شام را يكى پس از ديگرى گشود و با
سپاه سليمان بن هشام بن عبدالملك كه از سوى ابراهيم بن وليد به نبرد او آمده بود،
در مكانى به نام (
عين الجرّ ) كه
ميان بعلبك و دمشق ، در منطقه بقاع واقع است ، درگير شد و سپاه خليفه را وادار به
پذيرش شكست و عقب نشينى نمود.
سپس به سوى دمشق ، تهاجم نمود و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت .
ابراهيم بن وليد كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود، چاره اى جز تسليم و
پذيرش خلافت مروان نداشت . بدين جهت ، خود را از خلافت خلع و با مروان حمار بيعت
كرد.
آغاز خلافت مروان حمار پس از خلع ابراهيم ، در روز پانزدهم صفر سال 127 قمرى واقع
گرديد.(126)
مروان از سال 127 تا سال 132 قمرى در منصب خلافت قرار داشت و به حكومت امويان ،
قدرت و استحكام نسبى بخشيد، ولى در برابر جنبش سراسرى عباسيان تاب مقاومت نياورد و
سرانجام به دست آنان كشته گرديد. با كشته شدن وى ، خلافت امويان كه از سال 41 قمرى
(پس از صلح امام حسن مجتبى عليه السّلام ) آغاز گرديده بود، در اين تاريخ (132 قمرى
) به پايان نكبت بار خويش رسيد و با سرافكندگى و شكست نظامى ، سياسى ، اجتماعى و
عقيدتى در جامعه اسلامى مواجه گرديد.
وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اىَّ مُنْقَلَبٍ
يَنْقَلِبُونَ.(127)