نگاه دوم
(روايتى ديگر از سرگذشت و انديشه هاى شيخ فضل الله نورى )

دكتر شمس الدين تندركيا (نوه شيخ فضل الله نورى )

- ۶ -


اين ته مانده ها هم به درد من نمى خورد، سوزاندن آن ها هم حيف است . بهتر آن است كه آن ها را ببرم و بفروشم شايد عاقبت به دست اهلش بيفتند ومورد استفاده ى او قرار گيرد. آن ها را برداشتم و بيرون بردم . گمان مى كنم اواخر 1325 يا اوايل 1326 بود. آن ها را برداشتم و بردم پيش كتابفروشى سيروس خيابان شاه آباد. گفتم ببينيد اين ها به درد شما مى خورد يا نه . اين مناجات خواجه عبداللّه انصارى است ، اين يكى ديوان خطى صبورى نامى است ، اين ديوان هنوز چاپ نشده ، اين يكى هم سندى است به خط ملك الخطاطين كه به تاريخ مشروطيت مربوط مى شود. ببينيد اگر به درد شماميخورند در قيمتش سخت گيرى ندارم ، مقصودم فقط اين است كه اين ها از بين نروند. گفت مناجات خواجه را مى خواهم ، ديوان صبورى را بايد تحقيق كنم اگر هنوز چاپ نشده بود مى خواهم وگرنه نه . اما از اين ((سند))، من يك كسى را مشناسم كه از اين چيزها جمع مى كند، بايد به او نشان بدهم اش ، اگر خواست كه مى خرم ، اگر نخواست كه هيچ .ديوان وپاكت را بگذاريد اين جا، دو سه روز ديگر بياييد تا جوابش را به شما بدهم .
چند روز ديگر به كتابفروشى سيروس سرى زدم . گفت ، بله ، من طالب هر دو هستم . ديوان را دوازده تومان و سند را پانزده تومان خريدارم .
گفتم خيلى خوب ! بيست و هفت تومان گرفتم و پنج تومانش را به خودش ‍ كميسيون دادم و آدم بيرون . چه خوب معامله اى شد، راحت شدم ! ديگر از آن روز چشمم به آن پاكت چلوارى و به آن سند نخورد!
راستى خيال مى كنيد راحت شدم ؟! چندماهى از اين قضيه نگذشته بود كه يك شب به آرايشگاه رفتم ، شبى از آبان ماه 1326، شبى از روزهايى كه هيچ چشمم به خط نمى افتاد، حتى روزنامه هم نمى خواندم . شبى از آبان ماه 1326 بود يعنى فقط چند ماهى از تاريخ فروش سند گذشته بود. در انتظار نوبت دستم رفت ويك مجله از روى ميز آرايشگاه برداشتم . آن را باز كردم . چشمم به اين عنوان مقاله افتاد:((اسناد گران بهاى تاريخى )). هرچه بيشتر مقاله را مى خواندم چشمانم بيشتر بازتر مى شد و هر چه در ستون پايين تر مى رفتم حواسم جمع تر مى گرديد.درست است ،خودش است ، دارد راجع به همان سندكذايى خودم حرف مى زند، اما چطورى ؟! اين طورى :
((يكى از دسائس محمدعلى شاه بر عليه مشروطيت ايران اين بوده كه از علماء و رجال زمان خود دست خط هايى مبنى بر ضديت به اساس ‍ مشروطيت اخذ نمود. به حكام ولايات دستور دادند كه از روحانيون و علماى دين فتاوى مبنى بر حرمت مشروطه بگيرند و به خط و امضاى آنان به مركز بفرستند. حكام هم به دستورعمل كردند و علماء و اعيان و روحانيون شهرستان ها را واداشتند كه نظريات خود را نسبت به مشروطه براى شاه مستبد بفرستند.
پس از وصول جواب هاى مورد نظر از اطراف و اكناف ايران دال بر تحاشى و استنكاف از تشكيل مجلس شورى و تحريم مشروطيت ، محمدعلى شاه به شيخ فضل اللّه نورى كه ازمستبدان به نام بود دستور داد كه از آن نامه هاو تلگرافات كتبى ، كتابى تدوين نموده ، بين مردم منتشر سازد.
شيخ فضل اللّه هم تمام نامه ها وتلگرافات را جمع آورى نموده ، خود نيز مقدمه اى بر آن افزود و براى چاپ حاضر نموده و سپس نسخه ى خطى كتاب را كه به خط ملك الخطاطين ،كه از خوش نويسان معروف آن زمان بوده ،نگارش يافته در كيسه ى چلوار نهاد لاك و مهر كرده ، به حضور صدر اعظم اتابك براى صدور اجازه ى چاپ فرستاد. در اين اثناء آزادى خواهان پيروز گشته ، محمدعلى شاه را مجبور به فرار نمودند و فرصت طبع اين كتاب دست نداد. واين اسناد گران بها عينا در همان كيسه ى مهمور به وسيله ى يكى از اعوان اتابك به دست جناب آقا ميرزا عزيزخان سقط فروش احسان فرزند دانشمندمرحوم خليل الاطباء افتاد. معظم له اسناد را در كتابخانه ى شخصى خودكه شامل هزاران جلد كتاب خواندنى و مفيد و دوره ى كامل تاريخ ايران و اروپا و اسناد و مدارك تاريخى مهمى از مشروطيت ايران است محفوظ نگاه داشتند و ما در اين شماره قسمت هايى از آن ها را براى استفاده ى خوانندگان چاپ مى كنيم )).
حالا تماشا كنيد و ببينيد يك كلام ، فقط يك كلام ، ((مطابق با واقع امر)) و((مستند)) و((راست )) در اين مقاله ومقوله پيدا مى كنيد؟! همان ملك الخطاطين را هم نمى داند از كجا در آمده ،درست در آمده يا نادرست !يك پارچه اختراع دماغى شخص شخيص نويسنده ى آن است و بس ، همين طور شش دونگ پشت ميزش نشسته وشش دونگى اختراعش كرده ! پناه بر خدا از چاپخانه ى ما مردم ...ولش كن اين قدر حرص و جوش نخور، مجله است ديگه ، كتاب تاريخ كه نيست ،ولش كن بابا...
سال ها گذشت . كم كم تاريخ ‌هاى مشروطيت رنگ و وارنگ يكى بعد از ديگرى از ديگ در آمد. لازم بود اطلاعات اجمالى خود را راجع به نهضت مشروطه تكميل كنم . يك كتاب خريدم .(58)هر چه بيشتردر آن كتاب پيش ‍ مى رفتم كسل تر مى شدم ، يك مرد رند مبتذلى مى ديدم كه يك بغل كاغذ پاره از توى خاكروبه ها جمع كرده و جلد كرده ، هرچه بيشتر دراين كتاب پيش مى رفتم كسل تر مى شدم ، تا آخر عاقبت يك روزى در همين زباله دان به اين تيكه رسيدم :
يك پاكت سربسته (59)
محمدعلى شاه از يك طرف بر تن بيدادگرى ها خود لباس صاحب منصبان روسى كرد و با ملت به جنگ پرداخت و از طرف ديگر استبداد را با لباس ‍ روحانيت در آورد و مى خواست با حربه ى تكفير، آزادى را از ميان بردارد.(60)يك پاكت بزرگ از چلوار كه سر او مهر و لاك شده بود، ولى لاك و مهر به واسطه ى طول زمان ريخته و نتوانستم مهر را تشخيص بدهم و روى پاك نوشته است . امانت حضرت مستطاب اجل امجد افخم اكرم اشرف عالى آقاى صدر اعظم (61)دام حشمة العالى ،به دست نگارنده ى اين تاريخ افتاد. شك نيست كه صدر اعظم مشيرالسلطنه است ولى نام شخصى كه اين پاكت نزد او امانت گذارده شده بر ما مجهول است .(62)
اين پاكت سربسته (63)به دست خليل الاطباء كه يكى از مشروطه خواهان بود، مى افتد(64)و سال ها در گوشه ى كتابخانه ى ايشان محفوظ واز دستبرد زمان مصون مى ماند(65)تا آن كه فرزند ارجمند ايشان از نظر علاقمندى به مشروطيت و روشن شدن حقايق تاريخى ، پاك معهود را در اختيار نگارنده مى گذارد(66)در اين پاكت صدها احكام وفتوا و تلگرافات و نامه هايى است (67)كه بعد از توپ بستن مجلس از طرف روحانيون مستبد و رجال معروف در تحريم مشروطيت و مخالفت آن با مذهب اسلام منتشر نموده و يا تقديم دربار استبداد كرده اند.(68)اكثر اين فتواها به صورت سؤ ال و جواب است و به طورى كه اطلاع پيدا كرديم (69)همه ى اين سؤ ال ها در تهران تهيه شده و به وسيله ى نمايندگان مخصوص وحكام و ماءمورين دولت به ولايت فرستاده اند و جواب تحصيل كرده تقديم شاه و صدر اعظم وقت نموده اند.(70)اينك متن فتواها و احكام و تلگرافات را از نظر خوانندگان مى گذرانيم تا در عبرت براى كسانى كه راه نفاق را پيش ‍ مى گيرند بشود وبدانندكه حقيقت هميشه زنده و پابرجاست و با مردن اشخاص از ميان نمى رود.))(71)
اين بود نمونه اى از اسلوب تاريخ نويسى ما مردم باسواد وبا معرفت !ببينيد اين چاپچى باشى ها با چه خبثى اين سند را در آينه دق انداخته آن را به مردم ارائه داده اند! شايد پيش خودتان خيال مى كنيد كسانى كه اين دروغ ها را آروغ زده اند همه گدازاده هستند ولى ابدا، اين طورها نيست . همه پدر ومادردار، همه ديپلم وليسانس و دكترادار، همه اسم و رسم دار هستند، بعله ! مى شنوم كه زير لب مى گوييد(( اى صد رحمت به همان گدائه !)) بعله ، تا در اين كشور دزد و دروغگو هست ، دزدگير و دروغ بند هم خواهد بود!
توضيحى درباره سند خطى نستعليقى
سندخطى نستعليقى كه به آن اشاره شد عبارتست از مجموعه ى برگ هاى لعابى ، زرد رنگ مصدرى كه مخصوص چاپ سنگى است ؛تاريخ ندارد؛ امضاى كاتب را ندارد، ولى من از خارج مى دانم كه اين گونه خطها را در بساط حاج شيخ فضل اللّه ،ملك الخطاطين شريفى مى نوشته واين نكته رازبانى به خريدار آن گفتم ؛ صفحات اين سند كمبود ندارد و يك دست است فقط در بعضى جاها متن خط خورده با خط مركبى ديگرى در حاشيه اصلاح شده است .(72)
چون كه چنين بويش مى آيد كه در پاكتش نوشته هاى ديگرى قاطى زده اند، لازم است گفته شودكه در آن پاكت چلوارى جزهمان سند با كاغذهاى لعابى زرد رنگ مصدرى خطى نستعليق چيز ديگرى وجود نداشته است . به گفتن نيازى نيست كه هيچ گونه رابطه اى ميان سند و پاكت چلواريش وجود ندارد. بر مركز اين پاكت چلوار كه مانند كيسه از سر بريده شده ، لاك و مهرى شكسته خورده است .
اين سند نستعليق را به انضمام لايحه هاى حضرت عبدالعظيم يكى از مهمترين سندهاى مشروطيت ايران مى توان دانست زيرا كه تاريخچه و آيين نامه ى نهضت مشروطه ى مشروعه به شمار مى رود، نهضتى كه از لحاظ نوع و كيفيت در تاريخ اسلامى بى نظير مى باشد.(73)
حكم و فتوايى را كه حاج شيخ فضل اللّه در آغاز اين سند نستعليق داده ، مى توان مغز اين مجموعه ى اسناد مشروطه مشروعه ناميد. زيرا كه در آن اجمالا نظرى به سير تكامل نهضت مشروطه در صدر مشروطيت انداخته شده ، هم ايرادات وارده ى بر دموكراسى اروپايى در آن اجمالا بيان شده و همچنين اجمالا اساس واصول مشروطه ى مشروه در آن ريخته شده است . از اين است كه ما آن را ((رساله ى مشروطه ى مشروعه )) مى ناميم .
تنها نكته ى اساسى كه در اين (( رساله ى مشروطه ى مشروعه )) ديده نمى شود، همانا تاءسيس ((مجلس كبراى شوراى ملى اسلامى )) است كه حاج شيخ فضل اللّه بارها چه كتبا و چه شفاها به آن اشاره كرده است .
ولى بايد دانست كه با وجود تمام تخطئه هاى تاريخگران ، يك حقيقت از خلال تاريخ مشروطيت ايران خود به خود مى درخشيد و آن اين است كه پس از انحلال مجلس قديم ، شاه و مديران وقت در صدد تاءسيس مجلس ‍ جديدى بوده اند و حتى مقدمات امر را هم فراهم آورده بوده اند. اين مجلس ‍ جديد چه مى بود اگر همان ((مجلس شوراى ملى اسلامى )) نمى بود؟!
ضمنا بايد دانست كه ((مجلس )) در تشكيلات مملكتى لازم نيست حتما ((مجلس دموكراتيك )) باشد. ممكن است ((مجلس اعيانى )) باشد، هم چنان كه در حكومت هاى اشرافى بوده ، ممكن است (( مجلس اصنافى )) باشد، هم چنان كه در رژيم فاشيست بوده ، ممكن است ((مجلس نظامى )) باشد، هم چنان كه در بعضى حكومت هاى نظامى بوده ، ممكن است ((مجلس فدرالى )) باشد، هم چنان كه در حكومت هاى فدرالى بوده ، و ممكن هم است (( مجلس اسلامى )) باشد، هم چنان كه حاج شيخ فضل اللّه نورى براى مشروطه ى مشروعه ى خويش تصور و طرح مى كرده است .
نگفته نگذريم كه مااز((رساله ى مشروطه ى مشروعه ى )) شيخ نورى جز همان رونوشتى كه از اصل سند نستعليق ، طبع و منتشر شده چيز ديگر در دست نداريم . اما آيا مى توان به اين رونوشت اطمينان داشت ؟ چگونه مى توان اعتبار كرد به استنساخ اشخاصى كه به منظور خاص خويش از ((دوكلمه ى ))((صدر اعظم اتابك )) يك كلمه ى ((اتابك )) آن را مى دزدند؟!
داستان قتل ميرزا مهدى پسر شيخ فضل اللّه توسط آقاجان سنگتراش
حقيقت براى خودش سند درست مى كند. حقيقت براى نهضت شهيد نورى و حال و حالت روحى و اجتماعى آن روز يك سند ساخته : ترور ميرزا مهدى پسر بزرگ حاج شيخ فضل اللّه .
ترور ميرزا مهدى يك ترور سياسى نيست . يك انتقام اجتماعى است . ترور ميرزا مهدى عمل يك نفر جانى نيست ، شاهكار يك قزاق فداكارى است كه به تصديق تمام آشنايان و دوستان ومافوق هايش تا انجام عمرش يك سرباز شرافتمند وغيور باقى مانده . قضيه ى ترور ميرزا مهدى يك امر انفرادى نيست كه آقاجان سنگتراش ، ميرزا مهدى را كشتهباشد، قضيه ى ترور ميرزا مهدى يك واكنش احساساتى است ! ترور ميرزا مهدى علنا روحيه ى آن روز ارتش و توده را به مانشان مى دهد. ترور ميرزا مهدى نه از لحاظ شخص ‍ مقتول بلكه از لحاظ تاريخى ما امر مهمى به شمار مى رود و به همين علت است كه تاريخگران ((درش را گذاشته اند)) و به همين علت است كه ما امروز ((سرش را باز مى كنيم !))
يك شب زمستانى بود (74)و من خيلى بچه بودم ، پنج شش ساله بودم ، در حياط عمويم آقا ضياءالدين ، تنها ايستاده سرگذر را تماشا مى كردم . سر شب بود. عمويم تنها در اتاق حسينيه قدم مى زد و فكر مى كرد. هيچ كس ‍ ديگرى نبود. يك مرتبه ديدم كلبعلى نوكر عمويم سراسيمه رسيد و پريد توى حياط خلوت و گفت :((آقا، ميرزا مهدى را زدند!))
اقا ضياءالدين بدون اين كه كمترين توضيحى راجع به اين امر مهم بخواهد گفت :((زود در را كلون كن كه الان سگ توله هايش مى ريزند اين جا!))
كلبعلى هم فورا در خانه را كلون كرد.عمويم درست حدس زده بود براى اين كه وقتى به اندرون ، منزل خودمان ،رفتم ديدم زن و بچه هاى ميرزا مهدى زير كرسى دور مادر بزرگمان را گرفته زار زار گريه مى كنند. مادر ميرزا مهدى ، همان مادر بزرگ مان ، او هم گريه مى كرد.
صبح شد. معلوم است چه ولوله اى در محله راه افتاده بود. مى گفتند ميرزا مهدى ديشب كه از گذر تقى خان به خانه اش مى رفته سر پيچ او را تير مى زنند. يك تير زير گلويش گذشته از پس گردنش بيرون مى آيد، يكى تير به سينه اش مى خورد و تير ديگرى توى عمامه اش آتش مى گيرد. ميرزا مهدى به طرف تكيه ى سنگلج شروع مى كند به دويدن و فرياد كردن كه :((آى مرا كشتند! آى مرا كشتند!)) و عمامه اش را كه مى سوخته از سرش برداشته دور مى اندازد و خودش هم در چند قدمى مى افتد. عمامه مى رود توى كاه گلى كه سرراهش براى پشت بام درست كرده بودند. اهل محل جمع مى شوند. البته او را مى شناسند. عمامه ى نيمه سوخته اش را از توى زرد آب هاى كاه گِل در آورده به پاهاى او مى پيچند و او را خراخر تا تكيه ى سنگلج روى زمين مى كشند و مى برند وخيال داشته اند كه او را همين طور به خانه اش ‍ رسانيده تحويل خانوده اش بدهند، خانه ى او توى كوچه ى قاپوچى باشى نزديك تكيه بوده . در اين كشاكش ماءمورين نظميه مى رسند و او را مى برند. وقتى كه ماءمورين سر مى رسند هنوز زنده بوده ، گويا چند كلمه ى نامفهومى هم گفته باشد. فردايش از نظميه او را حركت داده مى برند ودفنش ‍ مى كنند.(75)
ميرزا مهدى پسر بزرگ شيخ فضل اللّه بود- من قيافه ى او را خوب به ياد دارم كه از سرگذر مى گذشت ، ولى هيچ وقت او را در خانه ى خودمان نديدم - پدرش براى او خيالاتى داشته ،مى خواسته جانشين خودش كند، خيلى به آموزش و پرورش او اظهار علاقه مى كرده ، اما او ناسازگار از آب درآمد. پيش از اين كه صحبتى از مشروطه در ميان باشد يك روز با شش لول لخت مى رود سر حمام ، پدرش را تهديد به قتل مى كند كه چرا نمى گذارى من يك زن ديگرى بگيرم ، البته قمپز!
مى گويند روزى كه پدرش را گرفته بودند به خانه ى او مى رود و چون مى بيند مادرش بى تابى و گريه مى كندبه او مى گويد:((نترس شوهرت را نمى كشند!)) من خودم از بچگى به ياد دارم كه همه با هم رفته بوديم حضرت عبدالعظيم زيارت ، وقع برگشتن گردش كنان سرى به ابن بابويه زديم ، قبر ميرزا مهدى آن جاست . توى مقبره خواهر كوچكش -زكيه - با مشت روى قبر كوبيد و گفت :(( يادت هست آن وقتى كه بى خودى هى ما را كتك مى زدى ، اين هم تلافى اش !))
مى گويند ميرزا مهدى به اندازه اى منفور شده بود كه زن ها همه جا سرراهش ‍ تف نثار او مى كرده اند.(76)
بارى سر قضيه ى مشروطه ى مشروعه پسر با پدر بناى مخالفت را گذاشت . امر مسلمى است كه هنگام دار زدن پدرش بالاى ايوان نظميه ايستاده بوده است و دست مى زده است .(77)ابوالقاسم بهزادى شوهر خواهر او- شوهر منيره - خودش براى من نقل مى كرد كه هنگام دار من از دهنه ى لاله زار مى خواستم بروم جلو، ولى نتوانستم ، از بس جمعيت بود. وقتى كه آب ها از آسياب ها ريخت و كوره راهى باز شد خود را هر طورى بود از راه ديگرى به پاى دار رسانيدم . هوا طوفانى بود. باد مى زد و جسد آن بالا تلوتلو مى خورد. دور دار حلقه ى مجاهدين بود و مى زدند و مى رقصيدند. خودم به چشم خودم از نزديك ، همين طور كه الان شما رامى بينم ، ديدم كه ميرزا مهدى جلوى نظميه براى مردم فين فين نطق مى كرد(گويا تو دماغى كرف مى زده )، نتوانستم تاب بياورم و به سرعت رد شدم و رفتم !
از طرف ديگر در اين كه ميرزا مهدى مردجسور و وطن پرست و رك و راست بوده حرفى نيست . پس از فتح تهران وارد وزارت عدليه و حزب دموكرات شده ، از سران آن ها گرديد. و همان وقت بى رو درواسى بچه هاى خود را، پسر و دختر، به مدرسه ى امريكايى گذاشت .
خوب ، اصل موضوع چه شد، از قاتل چه خبر؟ اولين كسى را كه گرفتند يكى از دوستانش بود، گويا شكرآبى در ميان شان بوده ، پوچ .چند نفر ديگر، باز هم پوچ اندر پوچ و بى نتيجه . چه بايد كرد؟!
ابوالقاسم بهزادى مى گويد يكى از همان شب ها مثل هر شبه وارد خانه ام شدم و رفتم كه بروم توى اتاقم . زمستان بود و هواسرد، همه زير كرسى تپيده بوند و درها را به روى خود كيپ بسته . همين طورى كه از در اتاق خدمت كارها رد مى شدم ديدم كه صداى پچ پچ مى آيد. مثل همه ى فضول ها فالگوش ايستادم . هوا سرد بود اما فضول كه سرما و گرما سرش نمى شه .بو بردم كه موضوع ميرزا مهدى است . گوش هايم را تيزتر كردم . بله موضوع ميرزا مهدى بود و طايه ام به پسرش مى سپرد:((مبادا بروزش را بدهى ، جون خودت به خطر مى افته !)) شَسْتَم خبردار شد كه يارو قاتل را مى شناسد. آقا، ديگر چه درد سرتان بدهم كه آن شب چه شب خوشى به من گذشت . از خوشحالى در پوست نمى گنجيدم . هى از اين دنده به آن دنده وازاين پهلوبه آن پهلو شدم ، كيفى داشت . از ذوق اين كه صبح زود مى روم نظميه ودوسيه را تكميل مى كنم خوابم نبرد. راستى كه لذت بدجنسى فوق لذت هااست ، از قلقلك زنها لذيذتر لذت بدجنسى است . آخرش آفتاب زد و پاشدم و پاشنه هارا ور كشيدم و ده بدو به طرف نظميه . همين طور كه سر به زير و دم به هوا مى رفتم ، توى را برخوردم به پسر بزرگ ميرزا مهدى ، ابوالقاسم . هر كدام جدا جدا يك لنگه ابوالقاسم بوديم . وقتى كه با هم شديم ، شديم يك جفت ابوالقاسم . گفتم يا ابوالقاسم اُقُرْ بخير! چه خبرها؟ گفت هنوز هيچى يا ابوالقاسم . گفتم اگر مشتلوغش را مى دهى با من بيا! گفت كجا؟ گفتم ديگه فضولى موقوف ! به تو مى گويم بيا، بيا ديگه ؟ آقا نمى دانيد چه وجد و بشاشتى داشتيم ، زمين زير پايمان سر مى خورد! پله هاى نظميه را دو تا يكى كرديم و رسيديم در اتاق دوسيه . يكراست رفتم پيش مستنطق قضيه ، ميرزا باقرخان معروف به پدر، خدا بيامرزدش آدم خوبى بود، گفتم آقا ميرزا باقرخان كار مهمى دارم .
- گفت : بفرماييد!
- سرم را بيخ گوشش گذاشتم وگفتم من مى دونم كى مى دونه !
- گفت : خوب ، خوب ، بفرماييد ببينم كى مى دونه ؟
- نمى گم !
- پس چرا اين جا آمديد؟!
- آمدم تا بگويم من مى دونم كى مى دونه !
- حالا ممكن است ما هم بدونيم كى مى دونه ؟!
- البته ، اما به شرطى كه با آن كسى كه مى داندكيست ، كارى نداشته باشيد، پسر خوبى است !
- ابدا، ابدا، مطمئن باشيد، ما هيچ وقت با آن كسى كه مى داند كيست كارى نداريم . ما هميشه با آن كسى كار داريم كه نمى دانيم كيست .حالا بگوييد ببينم كيست كه مى داند كيست ؟!
- عرض كردم كه پسر خوبى است ، پسر طايه ى منه !
ابوالقاسم بهزادى مى گويد فرستادند و عباس پسر طايه ى مرا آوردند.
- خوب پسر خوبه ، بگو ببينم كى كشته ؟!
- قربان به جان خودم نباشه ، به جان خودتان نمى دونم كى كشته !
- بعد چه ؟
-بعد از آن به روح تمام انبياء و اولياء قسم كه روح من از اين قضيه خبر نداره !
- بعد از آن چه ؟
- بعد از انبياء واولياء خدا شاهد است كه هيچ از هيچ اطلاع ندارم ، يعنى من دروغگى اين همه قسم ناحق مى خورم قربان ؟!
- اى ناقلا من كه مى دانم كه مى دانى : تهديد، تطميع ، چلو، خورشت ، غير از پول همه چيز!
- قربان من نمى دانستم كه زير كرسى ما هم موش و مفتش هست ، حالا كه بوده راستش را بگويم ... امام قربان مى ترسم راستش را بگويم كه كى كشته !
- از چى مى ترسى ، من اينجام ! حرف بزن ، ثواب داره !
-قربان از همان خود شما مى ترسم !
- مگر من خدا نكرده مى ترسم ، از كيسه ، مترس ، مترس ، چاپى بياريد!
- قربان حالا كه نمك گير شدم راست راستش اين است كه آن شب من در دكانم را بسته بودم و سرگذر تقى خان ايستاده بودم ، آخر قربان من توى گذر تقى خان دكان دواتگرى دارم . ديدم آقا ميرزا مهدى آمد و رد شد كه برود خانه اش ، سلام كردم . جواب داد. آقا ميرزا مهدى سرازير شد توى كوچه ى وكيل الملك و پشت سرش يك ((قزاق چركز سفيد)) رفت توى همان كوچه ، اين قزاق را من مى شناختم . من هم هواى منزل كردم و دنبال آن ها راه افتادم . توى كوچه هيچ كس غير از ما سه نفر نبود. ديدم قزاقه پاهايش را تندتر كرد و هى به ميرزا نزديك تر شد. نفهميدم چرا، صرافت اين حرف ها نبودم . ميرزا مهدى پيچيد، قزاقه هم پشت سرش پيچيد. من همين كه سرپيچ رسيدم و پيچيدم ديدم قزاقه صدا كرد:((آميزمهدى ! آميزمهدى !))تا ميرزا مهدى سرش را برگرداند كه نگاه كند:تغ ! تغ ! تغ ! - آخ !آخ !- هر سه فرار كرديم ، سه راه بود. ميرزا مهدى فريادزنان به طرف تكيه ى سنگلج ،قزاقه به طرف كوچه باژلوها، من هم به طرف تكيه ى افشارها. ترسيدم قزاقه بفهمد كه من فهميدم و مرا هم سر به نيست كند! قربان همين !
- اگر آن قزاقه را ببينى مى شناسى ؟
- البته كه مى شناسم ، خانه اش را هم مى دانم كجاست ، طرف هاى قورخانه كهنه مى نشيند، منتها درخانه اش را بلد نيستم .
- بسيار خوب فردا بيا با هم مى رويم قزاقخانه آن جا بگردتا پيدايش ‍ كنى .
- قربان اين كار از من ساخته نيست ، مى ترسم ! مى ترسم با من كينه ببندد وديگر ولم نكنه !
- نه ، نترس ، من يك كارى مى كنم كه ترا نشناسه .
فردايش تمام قزاق ها ساخلوى مركز را در ميدان مشخ [مشق ] به خط حاضر مى كنند (همين جا كه امروز عمارت شهربانى و وزارت خارجه و شركت نفت وغيره واقع است ). سرعباس عبايى مى اندازند تا شناخته نشود، فقط دو تا سوراخ چشم او پيدا بوده ، عباس صف ها را بازديد مى كند و مى گويد، اين ها هيچ كدام نيستند. وقتى كه عباس با آن سروريخت مشغول بازديدبوده قزاق ها شوخى شان گرفته مى گفتند:((ياحضرت عباس ‍ مرا عوضى نگيرى !))
اين كه نشد! عده اى از قزاق ها اسكورت والاحضرت كه مى خواست به آذربايجان برود انتخاب شده بودند،ايشان را هم حاضر مى كنند. اين ها هم نيستند!
باز هم نشد! چه بايد كرد؟! دشمنان حاج شيخ فضل اللّه و ورثه ى ميرزا مهدى بر فشار خود مى افزايند: بايد هرچه قزاق از روز ترور تا به امروز ماءموريت خارجى گرفته اندو يا به هرعنوانى از عنوانات از ميدان مشخ غيبت داشته اند، همه بايد حاضر و معاينه شوند. همه را احضار و حاضر مى كنند. عباس آل عبا! اين دفعه مى گويد،((همينه !)) پيدا شد! آقاجان سنگتراش وكيل باشى را مى گيرند، سنگتراش شهرت اوبودهت . روزهاى بازديد او را قراول در خانه ى بانو عظما گذاشته بودند، نزديك بهارستان ( همين جا كه امروز وزارت فرهنگ است ).
- خوب ، بگو ببينم ميرزا مهدى را تو كشتى ؟
- نه ، سر خودتان من نكشتم !
- چرا دروغ مى گويى ، ديده اند كه تو كشته اى !
- آن كسى كه گفته دروغ گفته ، من اصلا ميرزا مهدى را نمى شناختم . مگر تا به امروز كوچك ترين عمل خلافى از من سرزده كه امروز دوميش باشه ! آقا اين حرف ها به من نمى چسبه !
- خاطر جمع !
- خاطر جمع !
- عباس را بياوريد...عباس اين آدم مى گويد من نكشته ام ، تو چى مى گويى ؟
- قربان دروغ مى گويد، همين شخص ((چركزسفيد)) تنش بود و خودم ديدم كه ميرزا مهدى را زد.
- دروغ نگو، من اصلا چركز سفيد ندارم .
- اگر معلوم شود كه تو چركز سفيد دارى آن وقت چه ؟
- آن وقت معلوم مى شود كه من ميرزا مهدى را نكشته ام .
همان ساعت - ابوالقاسم بهزادى مى گويد- يك نفر را مى فرستد در خانه ى آقاجان .
ماءمور مى رود به زنش مى گويد:((آقاجان پيغام داده والاحضرت يكهو تصميم گرفته اند بروند آذربايجان ، من هم شده ام اسكورت . ديگر وقت خانه آمدن ندارم .نگران من مباش . فقط هرچه لباس دارم جمع كن و به پيچ توى يك بغچه و بده به اين بياورد. نشانى به همان نشانى كه خودت بهتر مى دانى !))توى اتاق دوسيه تا بغچه بندى را باز مى كنند مى بينند ((چركز سفيد)) همان رو است ، خون آلود، البته خون شسته ! همين طور كه سينه به سينه آقاجان ميرزا مهدى را تيرزده وتير در شاهرگ او فرورفته خون همين طور يكهو فشى پريده به لباس هايش . حجت تمام است ! در زندان باز مى شود و آقاجان مى افتد توى حبس تاريك ! در حبس بسته مى شود.اما...تمام مراد طلب ما سر همين اماى آن است ...