روز دهم :
وفات ابوعلى محمد بن على بن حسين بن مقله سال 328 ق ، و او ناقل خطّ كوفى به
عربى است با اينكه در فقه و تفسير و انشاء و تجويد و ادبيات يد طولائى داشت ولى چون
در خوشنويسى يگانه عصر خود بود لذا بعنوان خطاط شهرت يافته و خط نسخ را به وجود
آورد و در سال 310 ق به اين طرف اين رواج گرفت و ناسخ خطوط ديگر شد لذا نسخ ناميدند
و نام آن بديع بود.
ابن مقله علاوه بر كمالات متنوعه دراثر وفور دانش متصدّى وزارت سه خليفه مقتدر
باللّه و قاهر باللّه و راضى باللّه عباسى گرديد در تاريخ آمده در خلال اين احوال
بعزل و تبعيد و مصادره اموال و از همه بالاتر در عاقبت كار دست راست و زبانش نيز
بريده شد.
روز يازدهم :
وفات سلطان محمود غازان برادر سلطان محمد خدابنده 703 ق و در شنب غازان
تبريز مدفون است و حكايت شده كه در ترويج دين مبين اسلام كوشيد و بنياد عدل و داد
نهاد و هفت سال و نه ماه پادشاهى كرد.
روز دوازدهم :
وفات شيخ بزرگوار حاوى فنون نحرير و دانشمند شيعه بحر زخّار بهاء الملّة و
الدّين محمد بن حسين حارثى مشهور به شيخ بهائى 1031 ق در اصفهان و به مشهد مقدس نقل
و در خانه خود نزديك به مرقد مطهر حضرت رضا (عليه السلام) دفن گرديد و بهاء الدين
لقب اين بزرگوار بود در روز تولد هفدهم محرم مختصرى از زندگى اين مرحوم را نوشتيم .
روز سيزدهم :
ولادت با سعادت افضل المتاءخرين و اكمل المتبحّرين شيخ زين الدين بن على
عاملى معروف به شهيد ثانى 911 ق كه شرح حال اين شهيد در هشتم ربيع الاول گذشت .
روز چهاردهم :
1- رفع عذاب از قوم حضرت يونس پيغمبر.
يونس (عليه السلام) در سى سالگى ماءمور ارشاد مردم شهر نينوا در سرزمين موصل بود و
سى و سه سال در ميان مردم به ارشاد مشغول بود جز دو نفر به نام روبيل و تنوخاكس
ديگرى به او ايمان نياورد.
روبيل از خاندان علم و نبوت بود ولى تنوخا عابد و ازعلم بهره اى نداشت يونس ديد كه
غير از دو نفر به او ايمان نمى آورند از خداوند درخواست عذاب كرد ولى روبيل از روى
دلسوزى و علم و حكمتى كه داشت مانع چنين درخواستى مى شد تا حوصله يونس تنگ گرديد و
نفرين نمود خداوند متعال خبر داد كه درفلان روز عذاب بر آنهانازل خواهد شد و يونس
به روبيل اطلاع داد روبيل هر چه خواست او را منصرف كند نتوانست و يونس پيش مردم آمد
و وعده عذاب از طرف الهى را اطلاع داد و مردم او را تكذيب كرده از خود راندند يونس
تنوخا را برداشته از شهر خارج شد و در نزديكى آن مسكن گزيدند و منتظر عذاب الهى
بودند.
روبيل مردم را از عذاب الهى و راندن يونس ترسانيد آن عالم موعظه نمود و در آنهااثر
كرد و قرار شد همه با مشاهده عذاب به صحراها روند و بچه ها را از مادران جداكرده
ناله كنند و توبه نمايند بعضى گفته اند ابرتاريكى آسمان را گرفت و دود غليظى از ابر
بيرون آمد و سراسر شهر را تاريك كرد همچنان پائين مى آمد تا به بامها رسيد مردم از
ديدن عذاب همانطور كه اتفاق كرده بودند به صحرا ريختند و ضجه و ناله از زنان و بچه
ها و مردان بلند شد و توبه نمودند خداوند عذاب را از آنها دور كرد و يونس خشمناك از
مردم نزديك دريا آمد ديد كشتى آماده مسافرت است و جمعى سوار شده از آنها خواست او
را نيز سوار كنند او را سوار كردند و كشتى براه افتاد (بقيه مطلب در نهم محرّم ).
2- وفات عالم متبحّر و فقيه نقّاد و محقق ثقه ابوالحسن سعيد بن هبة الله معروف به
قطب الدين راوندى 573 ق در صحن بزرگ حضرت معصومه (عليه السلام) در قم مدفون است و
قبرش از سطح حيات بلندتر و معلوم مى باشد چهل و سه تاليف داشته از جمله : خرايج و
جرايح - قصص الانبياء - لب اللباب - دعوات - منهاج البراعة در شرح نهج البلاغة و
غيرها، راوند قريه اى است بين كاشان و اصفهان و از قراء كاشان مى باشد.
روز پانزدهم :
1- جنگ اُحُد 3 ق .
مشركين قريش بعد از جنگ بدر ناراحت بودند و به خيال راهى خود شب و روز درصدد
از بين بردن پيغمبر اسلام مى گشتند به فرماندهى ابوسفيان با لشكر مهمى بيك فرسخى
مدينه يعنى احد به جنگ پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) آمدند و پيغمبر با لشكر
اسلام به آنجا تشريف آورد جنگ شروع شد قسمتى از مشركين از كمين گاه به مسلمين از
پشت هجوم آوردند عبدالله بن عمرو بن حزام انصارى (پدر جابر) را با جماعتى كشتند
برخى از مسلمانان فرار نمودند و عده اى اطراف پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم )
را گرفتند مشركين يك مرتبه رسول خدا را احاطه كرده با شمشير و تير حمله نمودند
دندان مبارك از سنگ شكست و لب زيرين مجروح گشت و سنگى به پيشانى حضرت رسيد كه خون
از جبين مبارك جارى شد و شمشيرهاى متعدد به آن جناب زدند ولى حضرت نفرين نفرمود و
به خدا عرض كرد الهى اين قوم را به بخش كه اينها نمى دانند.
در منتخب التواريخ ص 51 آمده :
در جنگ احد ابى وقاص بر لب و دندان نازنين پيامبر سنگى زد كه دندان رباعى آن
بزرگوار از طرف زيرين شكست خطاب رسيد يا رسول الله ياد كن على را باين كلمات :
ناد عليا مظهر العجائب تجده عونا لك فى النّوائب كلّ همّ و
غمّ سينجلى بولايتك يا على يا على يا على .
عده اى از مسلمين در اين جنگ شهيد شدند و از مشركين (يا شيطان ) آواز برآوردند كه
محمد كشته شد مسلمين مضطرب گشته فرار كردند ولى حضرت فرمود من رسول خدا هستم كجا
فرار مى كنيد زنده ام .
على تنها مراقب پيامبر بود و از آن جناب دفاع مى كرد تا نود زخم به سر و صورت و
سينه و دست و پاى على (عليه السلام) رسيد منادى از آسمان ندا كرد:
لافتى الّا على لا سيف الّا ذوالفقار، خلاصه لشكر
مشركين در مقابل شير خدا مقاومت نتوانستند بكنند رو به فرار نهادند و مغلوب شدند در
حاليكه على (عليه السلام) 21 ساله بود و در اين جنگ هفتاد نفر از مسلمانان به شهادت
رسيدند كه افضل و اعظم آنها جناب حمزه مى باشد.
2- شهادت جناب حمزه :
حمزه در جنگ احد در 60 سالگى سوم هجرت به شهادت رسيد او ملقب به سيدالشهداء
شد و پس از شهادت امام حسين (عليه السلام) اين لقب را به امام حسين دادند.
قاتل حمزه مردى بنام وحشى (غلام جبير بود كه بعدا ايمان آورد و توبه كرد) از پشت
شمشيرى يا تيرى به آن جناب زد كه به زمين افتاد و شهيد گشت و آن شقى جگر جناب حمزه
را بيرون آورد و نزد هند ملعونه مادر معاويه برد او از شدت عداوت به دندان گرفت و
هند جگرخوار مشهور گرديد.
پيامبر اسلام به جناب حمزه خنوط و كفن كرد زيرا برهنه كرده بودند و به او نماز
خواند و به تمام شهداى ديگر نيز نماز خواند و در احد همه آنها را دفن نمودند.
(وسائل الشيعه فى صلوة الجنازه باب 6) پيامبر اسلام (صل اللّه عليه و آله و سلم )
به حمزه سيد الشهداء هفتاد تكبير گفت و امثال اين قضيه اتفاق افتاده مثلا على (عليه
السلام) به سهل بن حُنيف 25 تكبير گفت يا پيامبر اسلام به فاطمه بنت اسد 40 تكبير
گفت يا امام صادق مى فرمايد لمّا مات سهل جزع امير المؤ منين
جزعا شديدا و صلّى عليه خمس صلوات .
زراره عن ابى جعفر عليه السّلام فى حديث انّ رسول اللّه (صل
اللّه عليه و آله و سلم ) على حمزة سبعين صلوة (اى دعاء) و كبر عليه سبعين تكبيرة .
عن الرضا (عليه السلام) عن آبائه عن على قال كبّر رسول اللّه
(صل اللّه عليه و آله و سلم ) على حمزة خمس تكبيرات و كبّر على الشهداء بعد حمزة
خمس تكبيرات فاصاب حمزة سبعين تكبيرة ،
يعنى پيامبر اسلام به حمزه با 5 تكبير نماز خواند و بعد از آن كه به شهداء نماز
خواند ولى به هر يك با 5 تكبير نماز خواند به حمزه 70 تكبير اصابت كرد چون تدريجا
يكجا مى گذاشتند.
عن ابى جعفر (عليه السلام) قال كبّر رسول اللّه على حمزة
سبعين تكبيرة و كبّر علىّ (عليه السلام) عندكم على سهل بن حُنيف خمسا و عشرين
تكبيرة قال كبّر خمسا و خمساكلما ادركه الناس قال يا امير المؤ منين لم ندرك
الصّلوة على سهل فيضعه فيكبّر عليه خمسا حتى انتهى الى قبره خمس مرّات يعنى
پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) به حمزه 70 تكبير گفت و على (عليه السلام) به
سهل 25 تكبير، ولى پنج پنج هر زمانى كه يكى از مردم مى رسيد مى گفت من به سهل نماز
نخواندم حضرت سهل را به زمين مى گذاشت و با 5 تكبير نماز مى خواند تابه نزد قبر
رسيدند 5 نماز خوانده بودند كه 25 تكبير مى شود.
انّ النبى (صل اللّه عليه و آله و سلم ) صلّى على فاطمة بنت
اسد امّ امير المؤ منين صلوة لم يصل على احد قبلها مثل تلك الصّلوة كبّر عليها
اربعين فقال له عمار لم كبّرت عليها اربعين تكبيرة يا رسول اللّه قال نعم يا عمار
التفت الى يمينى فنظرت الى اربعين صفا من الملائكه فكبّرت لكل صف تكبيرة ،
يعنى پيامبر اسلام به فاطمه بنت اسد نماز خواند و 40 تكبير فرمود عمار عرض كرد چرا
40 تكبير فرموديد اى رسول خدا حضرت فرمود به طرف راست نگاه كردم ديدم 40 صف از
ملائكه است به هر صف تكبيرى گفتم .
پس از اين احاديث بدست مى آيد كه نماز همان با 5 تكبير است جنازه جناب حمزه در
مصلّى مانده شهداى ديگر را آوردند حضرت به آنها نماز خواند در خاتمه ديدند به حمزه
70 تكبير اصابت كرده .
سفينة البحار ص 596 ج 1
انّ رسول اللّه (صل اللّه عليه و آله و سلم ) خصّ حمزة
بسبعين تكبيرة قال ابن ميثم اى فى اربع عشرة صلوة و ذلك انّ كلّما كبّر عليه خمسا
حضرت جماعة من الملائكه فصلّى بهم عليه ايضا و ذلك من خصائص حمزة رضى اللّه تعالى
عنه .
3- وفات حضرت شاهزاده عبدالعظيم حسنى در رى 250 قمرى .
امام حسن (عليه السلام) از ذكور و اناث پانزده فرزند داشت يكى جناب زيد بود كه با
لبابه دختر عبدالله بن عباس ازدواج كرد كه قبلا لبابه زوجه حضرت قمر منير بنى هاشم
(عليه السلام) بود بعد از شهيد شدن آن حضرت با زيد ازدواج نمود و دوفرزند آورد يكى
به نام حسن و دومى نفيسه حسن مكنّى بابى محمد بود و داراى هفت پسر كه يكى بنام
ابوالحسن على ملقب به شديد (سديد) و على را يك پسر بنام عبدالله خداوند اعطا كرد و
عبدالله را نه پسر عنايت نمود كه يكى از آنها جناب عبدالعظيم بود.
عبدالعظيم مكنّى بابى القاسم بن عبدالله بن على الشّديد بن حسن الامير بن يزيد بن
الامام الحسن (عليه السلام) معروف به شاه عبدالعظيم وارد رى شد در حاليكه از سلطان
گريخته بود و در خانه يكى از شيعيان در سردابى منزل نموده و عبادت خدا را مى كرد
روزها روزه مى گرفت و شبها مشغول عبادت و گاهى مخفيانه به زيارت قبرى كه مقابل قبر
شريف خودش هست مى رفت و مى فرمود اين قبر يكى از اولاد حضرت موسى بن جعفر (عليه
السلام) است و اين بزرگوار سال 250 در رى نزديك طهران وفات نمود و در مسجد شجره رى
مدفون گشت و قبر شريفش مَزار و مَطاف مى باشد.
ناگفته نماند كه بناى حرم مطهر آن حضرت يادگار مجدالملك قمى است و بنيان ايوان و
رواق را شاه طهماسب بن شاه اسماعيل صفوى در سال 944 قمرى گذاشته و ضريح نقره از
آثار فتحعلى شاه قاجار در سال 1222 قمرى مى باشد و طلاكارى گنبد مبارك را ناصرالدين
شاه قاجار كرد و آئينه بندى و نقاشى ايوان مطهر را ميرزا آقا جان نورى صدر اعظم
نموده است .
حضرت عبدالعظيم از اكابر محدثين و اعاظم علماء و زهّاد و عباد و از اصحاب امام جواد
و امام هادى عليهما السلام است او همان بزرگوار بود كه خدمت حضرت هادى (عليه
السلام) مشرف شد و عقايد خود را عرض نمود و حضرت فرمود اى اباالقاسم قسم به ذات
خدا اين عقايد دين خداست .
اين بزرگوار يك پسر بنام محمد داشت كه مردى بزرگ منزلت و زاهد و عابد بود و محمد
عقبى ندارد چنانكه در عمدة الطالب صفحه 94 آمده .
در تنقيح المقال ممقانى جلد دوم صفحه 157 آمده
وقد
نصّ على زيارته الامام على بن موسى الرضا (عليه السلام) قال من زار قبره و جبت له
الجنّة كه بعض نسّابين آورده اشتباه است زيرا در آن وقت يعنى در زمان امام
رضا (عليه السلام) جناب عبدالعظيم وفات نكرده بود شايد راوى ابوالحسن (عليه السلام)
گفته و مرادش ابوالحسن ثالث يعنى امام هادى (عليه السلام) است و اشتباها ابوالحسن
را به على بن موسى الرضا تفسير كرده اند يعنى امام هادى فرموده
من زار قبره وجبت له الجنّة ناگفته نماند فخر رازى در
كتاب شجره مباركه صفحه 64 مى نويسد اين بزرگوار را در رى شهيد كردند.
ثواب الاعمال ص 221:
محمد بن يحيى العطّار عمّن دخل على ابى
الحسن علىّ بن محمد الهادى (عليه السلام) من اهل الرّى قال دخلت على ابى الحسن
العسكرى (عليه السلام) فقال اين كنت ؟ فقلت زرت الحسين (عليه السلام) قال اما انّك
لوزرت قبر عبدالعظيم عندكم لكنت كمن زارالحسين بن على (عليه السلام) يعنى
محمد بن يحيى مى گويد مردى كه به حضور امام هادى رفته بود گفت به حضور امام هادى
رسيدم فرمود كجا بودى عرض كردم رفته بودم به زيارت امام حسين (عليه السلام) حضرت
فرمود: آگاه باش عبدالعظيم كه نزد شماست هرگاه او را زيات كنى مثل اينكه امام حسين
(عليه السلام) را زيارت كردى .
درباره اين حديث بايد گفت يا اين حكم مخصوص همان مرد بود كه شايد اعتقادى به مقام
شامخ حضرت عبدالعظيم نداشت يا مرد مريض بود با خيلى زحمات به زيارت امام حسين (عليه
السلام) رفته بود حضرت فرمود اگر به زيارت اين بزرگوار بروى مثل اينكه به زيارت
امام حسين رفته اى و اين در صورتى است حديث واقعا از امام باشد والا حال آن مرد
گوينده (من دخل ) براى ما معلوم نيست و نمى دانيم او چه كسى است راستى از امام
شنيده به ما مى گويد يا نه ، چون ثواب زيارت حضرت عبدالعظيم برابر ثواب زيارت سيد
الشهداء بودن خيلى بعيد است .
4- شيخ العلماء و محقق رجالى و فخر الشيعه شيخ عبدالله مامقانى در سال 1290 در ربيع
الاول در نجف الاشرف متولد شد و او عالمى عالم و فقيهى كامل كه اصولى و رجالى و
محدث و اديب و داراى كمالات نفسانيّه بود و در نيمه شعبان سال 1351 ق در نجف الاشرف
وفات يافت و درمقبره والد بزرگوارش مدفون گرديد ايشان قريب به هيجده كتاب كه
مشهورترين آنها تنقيح المقال فى علم الرجال در سه مجلّد است نوشته كه مورد استفاده
فضلا واقع شده است .
5- جنگ بنى قَينُقاع در دوم هجرت :
قينقاع طايفه اى از يهوديان مدينه بودند كه حضرت با آنها شرط كرده بود كه با
مسلمانان جنگ نكنند و به دشمنان آنها نيز يارى نكنند ولى بنى قينقاع اين عهد را
شكست و سببش اين بود كه در بازار زنى از مسلمانان بر در دكان زرگرى نشسته بود مرد
يهودى براى بردن جامه آن زن پشت او را چاك زد آن زن بى خبر برخاست و سرينش پيدا شد
يهوديان بخنديدند آن زن صيحه كشيد مردى از مسلمانان آن يهودى را به جزاى اين كار
زشت كشت يهوديان جمع شدند و آن مرد مسلمان را كشتند اين قضيه را پيامبر شنيد رسولى
به پيش بزرگ يهوديان فرستاد و فرمود چرا نقض عهد كرديد از خدا بترسيد و مرا به
رسالت قبول كنيد آنها قبول نكردند و حضرت را تهديد نمودند پيامبر پرچم اسلام را به
حمزه داد و به قصد جنگ با يهوديان خارج شد جماعت يهود چون قوت مقابله نداشتند به
حصارهاى خود پناه بردند پانزده روز در محاصره لشكر اسلام ماندند بالاخره از حصار
بيرون آمدند حكم خدا را گردن نهادند پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود
دستهاى آنها را از پشت ببنديد عبدالله بن ابىّ در ميان مسلمانان مردى منافق بود از
حضرت درخواست نمود كه در حق ايشان احسان فرمايد و خيلى اصرار نمود حضرت از ريختن
خون آنها بگذشت ولكن فرمود از آنجا بروند و اموال ايشان ماند.
روز هفدهم : جنگ خندق (يا احزاب ) 5
قمرى .
رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) چون يهوديان
بنى نضير را از مدينه بيرون نمود ايشان عداوت خود را با حضرت زياد كردند و رؤ ساى
آنها با ابوسفيان و پنجاه نفر از بزرگان قريش معاهده بستند كه دست از جنگ پيامبر
برندارند ابوسفيان با لشكر از مكه براى جنگ خارج شد اين خبر به پيامبر رسيد با
اصحاب خويش مشورت كرد سلمان صلاح ديد خندق در دور شهر حفر كنند يك ماه طول كشيد
پيامبر نيز دركندن خندق يارى مى كرد.
لشكر كفار ازديدن خندق متعجب شدند و 24 يا 27 روز مسلمانان را محاصره نمودند جنگ رخ
نداد ولى به يكديگر تير و سنگ مى انداختند عمر و بن عبدوَدّ يكى از شجاعان و
پهلوانان بنام كفار بود از كنار خندق جائى پيدا كرده از آنجا به اندرون آمد با
ندائى بلند مبارز طلبيد پيامبر فرمود كيست جواب اين را بدهد هيچكس جواب نداد مگر
على بن ابيطالب عرض كرد يا رسول الله منم ، بازعمرو صدا زد شما فكر مى كنيد كه كشته
شدگانتان به بهشت مى رود و كشته هاى ما به جهنم خواهد رفت آيا دوست نداريد به بهشت
برويد يا دشمن خود را به جهنم بفرستيد آخرالامر گفت صداى من گرفت از بسكه مبارز
خواستم .
پيامبر فرمود كيست اين را دفع كند هيچكس از ترس جواب نداد جز اسدالله على بن
ابيطالب در حالى كه 23 ساله بود پيامبر فرمود على او عمر و بن عبدودّ است على عرض
كرد من هم على بن ابيطالبم ، بعد اجازه خواست و وارد ميدان شد حضرت على رجز خواند
كه معنايش اينست :
اى عمرو عجله نكن جواب دهنده آوازت آمد در حاليكه از مقاومت تو عاجز نيست صاحب نيت
درست و در راه حق بينا و هر رستكار را نجات دهنده مى باشد من اميدوارم حالا بر
پاكنم نوحه اى كه بر جنازه ها مى كنند از ضربت شكافنده اى كه آوازه اش بعد از جنگها
باقى بماند.
پيامبر اسلام فرمود برز الايمان كلّه الى الشّرك كلّه
يعنى تمام ايمان در مقابل تمام شرك قرار گرفته .
حضرت على فرمود اى عمرو يكى از سه چيز را قبول نما: يا مسلمان شو يا دست از جنگ با
پيامبر بردار يا از اسب پائين بيا، عمرو سومى را قبول نمود ولى در باطن از على
ترسناك بود و بهانه مى كرد كه على تو كوچك هستى و من با پدرت دوست بودم نمى خواهم
در دست من كشته شوى على فرمود اين سخنان راترك كن من دوست دارم در راه خدا ترا بكشم
.
جنگ شروع شد عمرو شمشير خود را بر حضرت فرود آورد آنجناب سپر را جلو داد شمشير عمرو
سپر را دو نيمه كرد و سر آن جناب زخمى شد ولى على مثل شير زخم خورده چنان حمله كرد
و شمشيرى بر پاى عمرو زد كه قطع گرديد عمرو به زمين افتاد و على روى سينه او نشست
عمرو گفت
يا على قد جلست منّى مجلسا عظيما اى على در
جاى بزرگ نشسته اى چون مرا كشتى لباس مرا بيرون نياور حضرت فرمود اين كار بر من
آسان است حضرت على (عليه السلام) سر عمرو را جدا كرد و تكبير فرمود مسلمانان از
شنيدن تكبير دانستند كه عمرو كشته شده اين بود كه رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و
سلم ) فرمود
ضربة علىّ يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين
يعنى ضربت روز جنگ خندق به عمرو بن عبدودّ افضل است از عبادت انس و جن (زيرا در اثر
آن ضربت دين مقدس اسلام پايدار ماند) بعد از كشته شدن عمرو خواهرش بر بالين برادر
آمد ديد كه زره عمرو كه مانند آن در عرب يافت نمى شد با ساير اسلحه و جامه در تن
است گفت
ما قتله الّا كفو كريم او را مردى بزرگوار
كشته است بعداز اطلاع ديد على بن ابيطالب به قتل رسانده كه دو بيت شعر انشاء كرد
مضمونش اين است : اگر قاتل عمرو غير على بود تا آخر عمر مى گريستم ولى قاتل او را
نمى توان عيب كرد زيرا پدرش را بزرگ شهر مكه مى گفتند.
اصحاب پيامبر عرض كردند جان ها به لب آمد كلمه اى ياد دهيد تا آرامش يابيم حضرت
فرمود بگوئيد
اللّهم استُر عوراتنا و آمن روعاتنا
خداوندا عيبهاى ما را بپوشان و بيم هاى ما را از بين ببر، منافقين نيز شروع به بد
گفتن نمودند پيامبر به مسجد فتح آمد و دست به دعا برداشت و گفت يا صريخ المكروبين
الخ خداوند باد صبا را بركفار فرستاد كه خيمه ها و ديكدانها را سرنگون مى ساخت
طوريكه كفار از ترس و هيبت چاره نديدند جز به كوچ كردن .
روز هيجدهم :
به دعاى حضرت موسى زمين قارون را به خود فرو برد.
قارون پسر عموى موسى از بنى اسرائيل بود پس از موسى و هارون كسى در علم و دانش و
زيبائى همانند او وجود نداشت تورات را از همه بهتر مى خواند و از نظر ثروت در زمان
خود بى نظير بود و كليه انبارهايش را موقع حمل و نقل چندين نفر حمل مى كرد بعضى
نوشته اند او بعلم كيميا دست يافته بود و از آن مال زياد اندوخته بود قدرت و ثروت
قارون سبب شد تا با موسى مقابله كند بزرگان بنى اسرائيل صبح و شام به خانه قارون مى
رفتند و مى خوردند و مذاكره مى نمودند.
موسى به جهت خويشى با او مدارا ميكرد و آزارهاى او را بر خود هموار مى ساخت تا
اينكه آيه زكوة نازل شد و موسى براى گرفتن زكات كسى به نزد قارون فرستاد او نتوانست
خود را به پرداختن زكات راضى سازد از اين رو در صدد برآمد تا مخالفت خود را با موسى
علنى كند و مردم را از اطراف آن دور نمايد.
قارون گروه زيادى را از بنى اسرائيل درخانه خود جمع كرد و بدانها گفت موسى به هر چه
فرمان داد پيروى كرديد اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد حاضران گفتند هر چه بگوئى
انجام دهيم قارون گفت زن زناكارى بياوريد طشتى از طلا به او هديه كرد و قرار
گذاشتند كه در ميان بنى اسرائيل برخيزد و موسى را به زناى با خود متهم كند.
روزديگر بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد گفت مردم در انتظار شما هستند تا
حاضر شوى و دستورات الهى را به آنها بگوئى موسى آمد و موعظه كرد از آن جمله فرمود
هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد صد تازيانه مى زنم و اگر داراى همسر باشد
سنگسارش مى كنم در اين وقت قارون گفت اگر چه خودت باشى فرمود آرى .
قارون گفت بنى اسرائيل مى گويد تو با فلان زن زنا كرده اى ، موسى فرمود آن زن را
بياوريد موسى پرسيد اى زن من با تو زنا كرده ام و او را سوگند داد حقيقت را بگويد
آن زن تاءملى كرد گفت نه اينان دروغ مى گويند قارون پول و وعده ها داده تا چنين
تهمتى به تو زنم قارون به سختى شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گرديد موسى سر به
سجده گذاشت و گريست عرض كرد خداوندا دشمن تو مرا آزرد و رسوائى مرا مى خواست اگر من
پيامبر توام انتقام مرا بگير خداوند وحى فرستاد كه زمين را در فرمان تو قرار دادم ،
موسى رو به بنى اسرائيل كرد فرمود هر كه با قارون است در جاى خود باشد و هر كه با
من است از وى كناره گيرد همه از نزد او دور شدند جز دو نفر، در اين وقت موسى فرمود.<