روز دوم
1- ماءمون حضرت رضا (عليه السلام) را بزور
وليعهد خود قرار داد 201 ق .
چون ماءمون بر خلافت نشست در شهر مرو اقامت نمود و در اطراف
حجاز و يمن بعضى از سادات به طمع حكومت مخالفت با ماءمون كردند و
ماءمون بعد از مشورت با اطرافيانش مصمّم شد كه حضرت را از مدينه به مرو
طلب كند و وليعهد خود قرار دهد تا سادات طمع از خلافت بردارند و از
ماءمون اطاعت كنند پس ماءمون براى خواباندن انقلاب علويين حضرت را به
مرو طلبيد، يا به جهت كوچك كردن مقام شامخ آن بزرگوار كه به مردم
بفهماند اين خانواده از مال دنيا تهى دستند لذا به دنيا اعتنا نمى كنند
اگر دنيا در دست اينها باشند محبوب مى دارند يا به جهت تزلزل مقام و
موقعيت سياسى ماءمون كه با اين نقشه حكومت خود را مى خواست تحكيم نمايد
لذا رجاء بن ضحاك ماءمور ماءمون براى انجام اين كار به مدينه مشرف شد و
آن بزرگوار مجبورانه از مدينه به مرو تشريف آوردند و در آن وقت از عمر
شريف حضرت جواد هفت سال مى گذشت .
امام اول به زيارت خانه خدا رفت بعد به مدينه برگشت و با پيامبر اسلام
و اجداد طاهرينش و با بستگان و خانواده اش وداع نمود و براه افتاد از
بصره عبور كرده وارد فارس بعد به اصفهان (بنا به فرموده قرحة الغزىّ
للسيد عبدالكريم بن طاوس به قم وارد و مورد استقبال گرم اهل قم واقع شد
و خانه اى كه مهمان شده بود اكنون مدرسه اى به نام رضويه ساخته اند) و
از آنجا به نيشابور وارد شدند و در محله قزوينى (يا بلاش آباد) منزل
نمود از چشمه اى بنام كهلان كه آبش كم شده بود غسل نمود آبش بيشتر شد و
حضرت نماز خواند و مردم امروز به قصد تبرك غسل مى كنند و از آن مى
آشامند و نزد آن نماز مى خوانند صدها نفر از اهالى نيشابور و محدثين از
حضرت استقبال نمودند.
امام وقتى كه مى خواست از نيشابور خارج شود در بازار اصحاب حديث مخصوصا
دو نفر از حافظان حديث به نام ابوزرعه رازى و محمد بن اسلم طوسى از
حضرت درخواست نمودند كه براى ما حديثى بفرمائيد حضرت بغله را نگه داشت
و پرده را كنار زد چشمهاى مسلمانان از ديدار حضرتش روشن گرديد و مردم
از كثرت عشق و محبت به آن حضرت ، بعضى گريان بعضى نالان و بعضى جامه
خود را مى دريد و بعضى خود را به خاك مى غلطانيد بعضى گردن دراز كرده
بود حضرت را زيارت كنند و بعضى ركاب بغله را مى بوسيدند تا وقت ظهر
رسيد بزرگان و قضاة گفتند فرزند پيامبر را اذيت ندهيد ساكت باشيد و
حضرت حديث سلسلة الذهب را املاء فرمود و آن دو نفر محدث بعنوان مستملى
براى مردم مى رسانيدند.
حضرت فرمود پدرم از پدرانش تا از رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم
) و حضرت از جبرئيل و او از خداوند متعال خبر داد كه خداوند فرمود كلمه
لا اله الّا اللّه حصارمحكم من است هر كس بدين حصار وارد شود از عذاب
من درامان است وقتى كه مركب به راه افتاد حضرت فرمود بشروطها و ان من
شروطها ولى به شروط آن كه من از شروط آن مى باشم يعنى اعتقاد به امامت
من متمم توحيد و نبوت است .
در كشف الغمه ج 3 ص 145 آمده كه اين حديث را يكى از امراء ساسانيه
احتراما و تعظيما به آب طلا نوشت و وصيت كرد با او به قبر نهند (لذا
سلسلة الذهب نامند).
در عيون ج 2 ص 136 آمده :
وقتى امام به ده سرخ رسيد پياده شدند آب نبود وضو بگيرند با دست مبارك
زمين را گود كرد به اعجاز چشمه اى ظاهر شد همه وضو گرفتند اثر آن چشمه
تا امروز باقى است .
از آنجا به سناباد تشريف آوردند و تكيه بكوه سنگ نموده فرمودند
اللهم انفع به و بارك فيما يُنحت منه
خداوندا نفع ده با اين كوه و بركت ده در آن چيزى كه از اين كوه تراشيده
مى شود پس امر كرد از اين كوه ديگها ساختند و فرمود طعام آن حضرت را در
آن ديگها بپزند از آن روز مردم از آن كوه ظرفها و ديگها ساختند و از
آنجا به مرو رفت و داخل خانه حُمَيد بن قحطبه شد و بعد وارد قبه هارون
گرديد بدست مبارك خطى بيك طرف قبر كشيد فرمود اين جا قبر من است به
زودى من در اينجا دفن خواهم شد خداوند اين محل را جاى رفت و آمد دوستان
و شيعيان ما مى كند به خدا قسم هر كه از ايشان مرا در اين مكان زيارت
نمايد يا بر من سلام كند خداوند مغفرت و رحمت خود را به شفاعت ما اهل
بيت بر او واجب گرداند.
وقتى كه امام به مرو رسيد ماءمون به تجليل و تكريم حضرت پرداخت و خواصّ
و اصحاب خود را جمع نمود و گفت در ميان آل عباس و آل على فكر كردم
هيچكس را افضل و احق به امر خلافت از على بن موسى نيافتم و رو كرد به
حضرت رضا (عليه السلام) گفت اراده نموده ام خود را از خلافت خلع كنم و
به تو تفويض نمايم حضرت فرمود اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده جايز
نيست به ديگرى ببخشى و اگر مال تو نيست اختيار ندارى به ديگرى تفويض
نمائى تا مدت دو ماه ميان حضرت و ماءمون گفتگو بود هر قدر مبالغه كرد
حضرت قبول نفرمود گفت حالا كه خلافت را قبول نمى كنى ولايتعهدى را قبول
نما كه بعد از من خليفه باشى حضرت فرمود پدران من خبر داده اند كه من
زودتر از تو خواهم مرد، خلاصه خيلى سخنان به ميان آمد امام قبول نمى
كرد بالاخره ماءمون گفت اگر قبول نكنى گردنت را مى زنم حضرت فرمود
خداوند نفرموده من خود را به مهلكه بياندازم هر گاه مجبور نمائى قبول
مى كنم به شرط آنكه كسى را عزل و نصب نكرده و احداث كارى نكنم از دور
بر بساط خلافت نظر نمايم سپس دست به سوى آسمان برداشت عرض كرد خداوندا
تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند و به ضرورت اين كار را اختيار كردم
(بقيه در ششم رمضان ).
روز سوم :
-وفات شيخ المشايخ الجِلّة و رئيس رؤ ساء الملّة و فخر الشيعه و
محى الشريعه و لسان الاميّه محمد بن محمد بن نعمان ملقب به شيخ مفيد
413 ق .
مرحوم شيخ مفيد در سال 336 قمرى در قريه اى از قراء بغداد بنام عُكبراء
متولد شد و او را محمد ناميدند پس از تحصيل علوم مختلفه يكى از مفاخر
عالم تشيّع گرديد كه شهرت نامى آن بزرگوار از ذكر فضائلش بى نياز مى
كند مرحوم ملقب به مفيد بود گويند حضرت ولى عصر (عليه السلام) او را
باين لقب مفتخر ساخته و على بن عيسى رمّانى نيز او را مفيد خوانده .
شيخ روز سوم رمضان المبارك 413 قمرى در بغداد از دنيا رفت و 77 سال از
عمر بابركتش گذشته بود فريقين بر تشييع جنازه او حاضر شدند و مرحوم سيد
مرتضى علم الهدى از شاگردان مبرّزش بر او نماز خواند و در پائين پاى
حضرت جواد (عليه السلام) در بقعه مطهره كاظميّه به خاك سپردند و جمعى
از علماى بزرگ از شاگردان اين مرحوم بودند از جمله : شيخ طوسى و سيد
رضى و سيد مرتضى و سلّار ديلمى و شيخ ابوالفتح كراجكى .
از آثار گرانمايه آن بزرگوار دويست كتاب نوشته اند از جمله : اختصاص -
ارشاد - اوائل - المقالات - مجالس - مقنعه و غيرها.
علت ملقب شدن به مفيد:
1- ابن ادريس در سرائر و ورّام بن ابى فراس در تنبيه الخواطر
جلد دوم ص 302 مى نويسد: چون شيخ از مولِد خود عُكبراء به بغداد آمد
در حوزه درس ابوعبدالله جعل مشغول تحصيل شد تا روزى به هدايت على بن
ياسر در مجلس درس على بن عيسى زمانى حاضر گرديد در آن حال مرد بصرى
وارد خبر غار و حديث غدير را سئوال كرد رمّانى گفت خبر غار درايت است و
حديث غدير روايت و البته درايت من روايت مقدم است آن مرد بيرون رفت و
نتوانست جواب بگويد مرحوم شيخ مى گويد من پيش رمّانى رفتم پرسيدم چه مى
گوئى درباره كسى كه با امام عادل مقاتله كند گفت امام است پرسيد چه مى
گوئى راجع به جنگ جمل و طلحه و زبير گفت توبه كردند شيخ فرمود خبر جمل
درايت و توبه روايت است رمّانى گفت تو در وقت سئوال بصرى حاضر بودى
فرمود بلى رمّانى پرسيد تو كيستى شيخ گفت ابن المعلّم هستم رمّانى
استادش را پرسيد و نامه اى به او نوشت و شيخ آورد به استادش داد
ابوعبدالله بعد از خواندن نامه تبسّم كرد و قضيه را پرسيد و شيخ تمام
آنچه شده بود نقل نمود استاد گفت رمانى ترا ملقب به مفيد كرده .
ناگفته نماند چون پدرش محمد بن نعمان لقب معلّم داشت لذا او را ابن
المعلّم گويند.
2- حضرت ولى عصر(عليه السلام) اين لقب را به ايشان مرحمت نموده چنانكه
محمد بن شهر اشوب در معالم العلماء ص 101 نوشته و لقّبة بالشيخ المفيد
صاحب الزّمان صلوات الله عليه .
در سه توقيعى كه از ناحيه مقدسه وارد شده باين عنوان معنون است
للاخ السّديد و الولى الرشيد الشيخ المفيد ابى
عبدالله محمد بن محمد بن نعمان ادام الله اعزازه .
كنيه اين بزرگوار ابوعبدالله و ملقب به مفيد و مشهور به ابن معلم است .
در مجالس المؤ منين ص 206 سه بيت شعر در مرثيه شيخ مفيد منسوب به حضرت
امام زمان (عليه السلام) كه بر روى قبر شريفش نوشته در عظمت شاءن و
مرتبه والاى اين مرحوم كفايت مى كند:
لا صوّتَ الناعى بفقدك انّه |
|
يوم على آل الرّسول عظيم . |
ان كنت قد غبت فى جدث الثّرى |
|
فالعدل (فالعلم ) و التوحيد فيك مقيم . |
والقائم المهدى يُفرّح كلّ ما |
|
تليت عليك من الدّروس علوم . |
يعنى مخبر مرگ فقدان ترا خبر ندهد زيرا فقدان تو بر آل محمد روز بزرگى
است ، اگر تو در زير خاك قبر پنهان شدى اما عدل (يا علم ) و خداپرستى
در پيكر تو جا دارد (در زير خاك مانده )، قائم آل محمد شاد مى شود هر
وقتى كه علوم تو در درسها خوانده مى شود.
2- نزول ده صحيفه به حضرت ابراهيم دومين پيامبر اولوالعزم .
روز چهارم :
1- زياد بن ابيه كه شخصى خونريز و ظالم و فاسق و موذى و هاتك
اَعراض مسلمين بود در كوفه سال 53 هجرى به مرض طاعون مبتلا و بدرك
واصل شد كنيه اش ابومغيره و در جميع مشاهد باعلى (عليه السلام) بود و
تا زمان صلح با امام حسن (عليه السلام) بود بعد از آن به معاويه ملحق
شد مادرش سميّه نام داشت و از زنان معروفه به زنا بود بعد از هلاكت
در ثويّه نزديك قبر جناب كميل دفن نمودند اين مرد پدر عبيدالله قاتل
امام حسين (عليه السلام) است و چون پدر معيّن نداشت به همين جهت او را
زياد بن ابيه گويند يعنى پسر مرد مجهول .
الوقايع ملبوبى ج 1 ص 75: در تاريخ آمده حارث بن كلده كنيزى داشت سُميه
نام او را به چرانيدن گوسفندان وادار كرد اين زن آن قدر ننگ به بار
آورد كه حارث ناگزير او را از خود راند او رسما در عداد فواحش طائف
درآمد و زياد از اين زن به دنيا آمد و در تاريخ آمده كه زنا زادگى زياد
مسلم بين فريقين است .
زياد در زمان عمر نويسنده مغيرة بن شعبه بعد ابوموسى اشعرى و در زمان
عثمان منشى عبدالله بن عامر و در زمان على (عليه السلام) كاتب عبدالله
بن عباس و بعد به حكومت فارس منصوب شد در زمان امام حسن معاويه به
راهنمائى مغيرة بن شعبه نامه اى به او نوشت و او را به خود جلب نمود
بالاخره از طرف معاويه حاكم كوفه و بصره شد اين خبيث بزرگترين عامل
اجراء منويات معاويه نسبت به شيعيان على (عليه السلام) بود كه در كوفه
مركز تشيّع و نيز در بصره چنان كشت كشتار به راه انداخت كه به نقل
مورخين 13000 نفر در اين دو شهر به جرم شيعه بودن كشته شدند و به
معاويه نوشت اينها را با دست چپ انجام دادم اگر حكومت حجاز را به من
واگذار كنى با دست راست همين عمل را اجراء مى كنم و مى خواهم مردم عراق
را رسما به مسجد جمع كرده تا برائت از على و مدح خاندان بنى اميه را
اعلان نمايند و اين خبر به گوش امام حسن (عليه السلام) و شيعيان حجاز
رسيد به زياد نفرين كردند تا به مرض طاعون مبتلا و بدرك واصل شد.
2- هلاكت چنگيز سال 624 ق :
او يكى از خونخواران بنام و از جنايتكاران درجه يك بشريّت است وقتى از
مادر متولد شد يكى از دستانش فشرده و پر از خون بود و مدت بيست و پنج
سال پادشاهى كرد و چنگيز به هشت واسطه به بوزنجرخان مى رسد و مجموع
خوانين مغول از نسل اوست و او را چهار پسر بود:
تولى خان - جغتان خان - اوكتاى قاآن - توشى خان .
چنگيز در 50 سالگى به پادشاهى رسيد و در اول او را تموچين مى گفتند بعد
از 3 سال از پادشاهى او كه گذشت او را چنگيز خان گفتند و لشكر مغول
بسردارى تولى خان پسر چنگيز به شهرهاى ايران حمله كرد تنها ايالتى كه
درامان ماند خطه فارس بود كه با حسن نيّت و كاردانى اتابك سعد بن زنگى
به سلامت ماند و معروفست كه شهر همدان نيز سالم ماند چنگيز از اهالى
همدان پرسيد من خودم آمده ام يا خداوند مرا فرستاده شما را اين طور كنم
چوپان جوانى جواب داد تو نه خود آمده اى و نه از جانب خدا آمده اى بلكه
نتيجه اعمال ماست كه تو را بر ما مسلط كرده زيرا ما از مردان صالح و
درست كار قدردانى نكرديم و با يكديگر همكارى ننموديم و از زمامداران
عادل و مهربان پذيرائى نشد نتيجه اش تسلط مثل تو بر ما گرديد.
روز ششم :
1- بيعت مردم به حضرت رضا (عليه السلام) 201
قمرى
گفتيم حضرت باجبار ولايت عهدى را قبول كرد و ماءمون روز ششم
رمضان مجلسى عظيم ترتيب داد و كرسى براى حضرت در پهلوى كرسى خود نهاد
تمام اكابر و اشراف و سادات و علما را جمع نمود اول به پسر خود عباس
امر كرد با حضرت بيعت كند بعد به ساير مردم ، ماءمون جوائز زياده به
مردم بخشيد و امر شد در منابر نام آن حضرت را ذكر كنند و نام آن
بزرگوار را در درهم و دينار بزنند و همانسال در مدينه بر منبر رسول خدا
(صل اللّه عليه و آله و سلم ) خطبه خواندند ودر دعا به حضرت رضا (عليه
السلام) گفتند حضرت رضا ولى عهد مسلمين است .
ماءمون دختر خود امّ حبيب را به امام رضا (عليه السلام) تزويج كرد و ام
الفضل را به امام جواد نامزد نمود و دستور داد سياه پوشى كه بدعت بنى
عباس بودترك كنند و جامه هاى سبز بپوشند.
2- وفات سلّاربن
عبدالعزيز ديلمى سال 448 يا 463 قمرى .
ابويعلى حمزة بن عبدالعزيز ديلمى طبرستانى از علماى بزرگ و جليل
القدر شيعه است اين بزرگوار از شاگردان شيخ مفيد و سيد مرتضى بوده و
گاهى به نيابت از سيد تدريس مى نمود و صاحب كتب مقنع درمذهب و تقريب در
اصول فقه و تذكره در حقيقت جوهر و مراسم العلويّه فى الاحكام النبويّه
در فقه و غيرها كه قريب به 6 كتاب است و در سال 463 قمرى در ششم رمضان
يا در سال 448 قمرى وفات كرد و در خسرو شاه واقع در آذربايجان شرقى
نزديك شهر تبريز به خاك سپرده شد و در زبان فقهاء او را سلّار و گاهى
سالار خوانند و او اول كسى است به حرمت نماز جمعه در زمان غيبت فتوا
داد.
3- نزول تورات بر حضرت موسى پيامبر اوالوالعزم ، امام صادق (عليه
السلام) فرمود تورات در 6 رمضان و انجيل در 12 رمضان و زبور در 18
رمضان و فرقان در شب قدر نازل شده و بنا بقول بعض مفسرين در دهم ذيحجه
تورات نازل گرديد.
روز نهم :
1- ميلاد حضرت يحيى بن زكريا كه خداوند متعال بشارت تولد او را
به زكريا داده بود و در قرآن مجيد مى فرمايد: (سوره مريم آيه 7)
يا زكريّا انّا نُبشّرك بغلام اسمه يحيى لم نجعل
له من قبل سميّا يعنى اى زكريا همانا ما بشارت مى دهيم ترا به
فرزندى كه نامش يحيى است كه قرار نداده ايم پيش از اين براى او همنامى
، زكريا عرض كرد پروردگارا چگونه براى من فرزندى مى باشد و حال آنكه
زنم نازاست و خودم هم به منتهاى درجه پيرى رسيده ام خداوند فرمود همين
طور است ولى آن كار براى ما آسان است زيرا ما تو را خلق كرديم در
حاليكه هيچ نبودى ، عرض كرد پروردگارا نشانه اى برايم قرار ده خداوند
فرمود نشانه تو اينست كه سه شب و روز با مردم حرف نزنى ، و خداوند يحيى
را به زكريا عنايت نمود.
2- بناء تاريخ جلالى يا سلطانى و وضع نوروز در روز نزول شمس به برج حمل
سال 471 قمرى و تفصيل اين مطلب در مقدمه كتاب ذكر شده .
روز دهم :
چون خبر وفات معاويه به كوفه آمد و كوفيان از فوت او مطلع شدند
و خبر امتناع امام حسين (عليه السلام) و ابن زبير از بيعت يزيد و رفتن
ايشان به مكه به آنها رسيد شيعيان كوفه در منزل سليمان بن صُرد خزاعى
جمع شدند در اين باره صحبت نمودند سليمان گفت اى جماعت شيعه بدانيد كه
معاويه مرده ويزيد شرابخوار به جاى او نشست و امام حسين (عليه السلام)
سر از بيعت او برتافت و به جانب مكه معظمه شتافت و شما شيعيان او و از
پيش شيعه پدر بزرگوار او بوده ايد اگر مى دانيد كه او را يارى خواهيد
كرد و بادشمنان او جهاد خواهيد نمود نامه به سوى او نويسد و او را طلب
نمائيد اگر يارى نخواهيد كرد و با دشمنان او جهاد خواهيد نمود نامه به
سوى او نويسد و او را طلب نمائيد اگر يارى خواهيد كرد او را فريب ندهيد
و در مهلكه نيفكنيد ايشان گفتند اگر او به سوى ما بيايد همگى بيعت كنيم
و به او يارى مى كنيم نامه اى باسم سليمان بن صرد و مسيّب و رفاعة و
حبيب بن مظاهر و ساير شيعيان به سوى امام نوشتند باين مضمون كه معاويه
مرده و ما پيشوا نداريم به سوى ما بيا شايد از بركت شما حق تعالى حق را
بر ما ظاهر گرداند و نعمان بن بشير حاكم كوفه در قصر الاماره در نهايت
ذلت نشسته و خود را امير جماعت مى داند امام ما او را امير نمى دانيم و
اگر ما مطلع بشويم كه تو متوجه اين طرف هستيد او را از كوفه بيرون مى
كنيم و آن نامه را با عبدالله بن مسمع همدانى و عبدالله بن و ال خدمت
آن بزرگوار فرستادند و تاكيد كردند كه به سرعت به امام برسانند ايشان
با عجله و شتاب راه را پيمودند و در ماه رمضان روز دهم به مكه معظمه
رسيدند و نامه كوفيان را به خدمت امام رساندند و از عقب اين نامه نامه
هاى بسيار با افراد بسيار به نزد امام فرستادند تا آنكه جمع شد در نزد
آن بزرگوار دوازده هزار نامه در بعضى نوشته بودند كه صحراها سبز شده و
ميوه ها رسيده اگر به اين طرف بيائيد لشكر بسيارى از براى تو حاضرند و
شب و روز به انتظار مقدم تو به سر مى برند.
1- آماده شدن پيامبر (صل
اللّه عليه و آله و سلم ) براى فتح مكه
در حُديبيّه ميان پيامبر اسلام و قريش كار به صلح انجاميد و
شرائطى گذاشتند از جمله اين بود كه كسى از طرفين متعرض يكديگر نشود بنى
بكر طرفدار قريش و بنى خزاعه از خواهان رسول خدا (صل اللّه عليه و آله
و سلم ) بود روزى يكى از بنى بكر شعرى در هجو پيامبر گفت جوانى از بنى
خزاعه شنيد منع كرد ولى مفيد نيفتاد سر و روى او را در هم شكست طايفه
بنى بكر به جهت يارى او از قريش استمداد نمودند كفار قريش پيمان پيامبر
را شكستند و بنى بكر را يارى كردند و بر سر بنى خزاعه شبيخون زدند تا
بيست نفر از خزاعه مقتول گشت پيامبر شنيد متاءثر شد و به قبائل عرب
پيام داد و فرمود هر كه ايمان به خدا دارد در اول رمضان با سلاح در
مدينه حاضر شود و هر كه در مدينه بود به جنگ ماءمور گشت پيامبر (صل
اللّه عليه و آله و سلم ) با حضرت على (عليه السلام) و ده يا دوازده
هزار نفر از مسلمين در دهم رمضان از مدينه براى فتح مكه حركت نمودند و
بعضى در دوم رمضان نوشته اند.
2- وفات جناب خديجه
خديجه دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ بن كلاب پانزده
سال قبل از ميلاد رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) به دنيا آمد
اين مكرّمه قبل از پيامبر با عتيق بن عائذ ازدواج كرده و از آن دخترى
داشته سپس با ابوهالة بن زراره ازدواج نموده و از آن نيز صاحب دخترى
شد.
مشهور اينست كه در 40 سالگى با رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم )
ازدواج كرد در حاليكه پيامبر 25 ساله بود.
بطور اجمال ثروت جناب خديجه به قدرى زياد بود كه ثروتمندان درجه يك
قريش نزد ثروت او ناچيز به شمار مى رفت خديجه اين ثروت را در اختيار
پيامبر گذاشت كه در راه پيشرفت اسلام صرف نمايد.
در وصف اين مجلّله كافى است كه از زنان اول اجابت كننده دعوت توحيد او
بود كه در 55 سالگى به پيامبر اسلام ايمان آورد چنانكه ابن عباس فرمود
اول كسى كه به رسول خدا ايمان آورد از مردان على (عليه السلام) و از
زنان خديجه رضى الله عنها بود و نيز با ثروت او دين الهى محكم شد
چنانكه حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود دين من با
مال خديجه و شمشير على قائم شد و نيز در شاءن و جلالت اين مكرّمه بس
است كه ابوسعيد خُدرى از رسول خدا(صل اللّه عليه و آله و سلم ) روايت
مى كند كه حضرت فرمود شب معراج موقع برگشتن از جبرئيل سوال كردم كه
سخنى دارى عرض كرد از خداوند و از من به خديجه سلام برسان و موقعى كه
پيامبر جناب خديجه را ديد ابلاغ نمود خديجه عرض كرد
انّ الله هو السلام و منه السلام و اليه السلام
و على جبرئيل السلام .
در شمس الضحى آمده در وقت وفات اين مكرمه عرض كرد يا رسول الله اگر در
خدمت شما تقصيرى سرزده معفوم دار، حضرت فرمود من هميشه از تو راضى بودم
و غير از نيكوئى و هوادارى ازتو چيزى نديدم و بهشت در قيامت مشتاق
ديدار توست آن مكرمه فاطمه را اشك ريزان به پيامبر توصيه كرد و از حضرت
طلب شفاعت بخود نمود سپس عرض كرد تقاضائى دارم ولى حيا مانع است به
توسط فاطمه به عرض شما مى رسانم حضرت با ديده گريان برخاست آن مكرمه به
فاطمه فرمود به پدر بزرگوارت عرض كن تقاضا دارم عبائيكه در وقت نزول
وحى بر سر مبارك مى افكند براى من كفن نمايد كه شايد خداوند عالم به
بركت آن بر من رحم كند حضرت گريست و رداء را با حضرت زهرا به آن مكرمه
فرستاد تا خوشدل شود.
در آن حال جبرئيل امين نازل و كفن و آن مجلله را از بهشت آورد عرض كرد
يا رسول الله خداوند سلام مى رساند و مى فرمايد كفن خديجه از طرف ما
خواهد بود زيرا او مالش را در راه ما بذل كرد.
خديجه در آخرين لحظات عمر خود اسماء (دختر يزيد بن سكن انصارى ) را
خواست و راجع به دختر خود فاطمه (عليه السلام) سفارشاتيكه لازمه
زندگانى دخترى كه مادر ندارد و به خانه شوهر مى رود نمود.
اين مجلله در 65 سالگى وفات كرد و پيامبر با آن كفن نمود و بادست خود
در حجون مكه به خاك سپرد (حجون كوهيست در بالاى مكه كه قبرستان معلّى و
قبرستان ابوطالب گويند) وفات آن عزيزه ده سال بعد از بعثت و 45 روز
گذشته از وفات جناب ابوطالب بود در آن وقت رسول خدا 50 سال داشت پيامبر
به قدرى از وفات ابوطالب و خديجه غمگين گشت كه آن سال را عام الحزن
ناميدند و خداوند متعال براى تسلّى و تقويت روحيه پيامبر او را به
معراج برد و مقام پيامبر و قدرت كامله خود را نشان داد.
جناب خديجه از پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) چهار دختر و دو يا
سه پسر داشت بنامهاى زينب - رقيه - ام كلثوم - فاطمه - قاسم - عبدالله
(طيب و طاهر).
4- تزويج حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) زينب دختر خزيمه
را در سال 3 قمرى .<