حوادث الايام

سيد مهدى مرعشى نجفى

- ۱۴ -


1- وفات حضرت زينب كبرى (مشهور) 62 قمرى .
مرحوم يحيى عبيدلى مؤ لف كتاب اخبار الزينبات متوفاى سال 277 قمرى در ص 116 مى نويسد:
زينب دختر على در مدينه مردم را جهت اخذ خون حسين تحريك مى كرد زمانيكه عبدالله بن زبير در مكه قيام نمود و مردم را براى گرفتن خون حسين و خلع يزيد وادار كرد اين موضوع به گوش اهل مدينه رسيد زينب خطبه اى خواند و مردم را بر قيام عليه يزيد و اخذ خون حسين برانگيخت عمر و بن اشدق حاكم مدينه بر يزيد جريان را نوشت و يزيد جواب داد كه بين مردم و زينب جدائى بيانداز (يعنى تبعيد كن ) پس عمرو دستور داد زينب از مدينه خارج شود و هر جا بخواهد برود.
زينب گفت اگر چه خونهايمان ريخته شود خارج نمى شويم ، زينب دختر عقيل و زنان بنى هاشم جمع شدند و راضى نمودند كه به بلد اَمنى برود و در صفحه 118 نوشته زينب و زنانى كه مى خواستند با او بروند مهيا كرد به مصر رهسپار شوند در صفحه 119 در خبرى آمده وقتى زينب از مدينه خارج شد عده اى از زنان بنى هاشم نيز با او خارج شدند.
در صفحه 120 آمده زمانيكه زينب به مصر رسيد مَسلمة بن مُخلَّد و عبدالله بن حارث و ابوعميره مزنى استقبال كردند و مسلمة تسليت داد و گريست و زينب نيز گريه كرد حاضرين از اين موضوع گريستند زينب گفت هذا ما وعدالرّحمن و صدق المرسلون سپس زينب را به منزليكه در حمرا داشت برد و يازده ماه و 15 روز در آنجا ماند و بعد وفات كرد مسلمه با جمعى در مسجد جامع نماز خواندند و بنا به وصيت در صندوقخانه منزل دفن نمودند.
در صفحه 122 مى نويسد زينب دختر على آخر روز يكشنبه پانزده روز از رجب گذشته سال 62 قمرى وفات كرد.
بعضى قائلند در شام مدفونست چنانكه در جلد ثانى خيران حسان اعتماد السلطنه آمده : اما تربت منور حضرت زينب باصحّ روايات در يكى از قراى شام و اينك آن مضجع مشهور و زيارتگاه است بعضى از متتبّعين اهل خبر در اين باب مى گويند سال مُجاعه در مدينة الرسول اتفاق افتاد عبدالله بن جعفر با عيان خود به سمت شام روانه شد تا بعد از انقضاء زمان مخمصه مراجعت نمايد در ايام توقف در ضيعه و قريه ايكه اكنون مزار زينب سلام الله عليها آنجاست مزاج شريف از استقامت منحرف گرديد و به آن مرض ‍ درگذشت و همانجا به خاك رفت .
در تاريخى آمده كه در مدينه درگذشت و در آنجا به خاك سپرده شد مخفى نماند كه اين دو قول مدركى ندارد.
حضرت زينب دختر امام على بن ابيطالب (عليه السلام) و فاطمه زهراء (عليه السلام) مى باشد با پسر عموى خويش عبدالله بن جعفر ازدواج كرده بود و از او چهار پسر و يك دختر داشت بنامهاى : على - عباس - محمد - ام كلثوم - محمد - عون و اين دو در كربلا شهيد شدند و بعضى نوشته كه محمداز همسر ديگر عبدالله بود.
ناگفته نماند كه حضرت زينب يك سال از برادر عزيزش امام حسين (عليه السلام) كوچكتر بود و در 57 سالگى دار فانى را وداع نمود، حالات اين بزرگوار را در كتاب مستقل نوشته ايم .
2- خروج رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) از شِعب ابوطالب بعد از سه سال
چون مشركين ديدند مسلمانان براى خود پناهگاهى مانند حبشه دارند هر كس بآنجا مى رود آسوده مى شود و كسانيكه درمكه مى مانند در پناه ابوطالب هستند و از طرفى مسلمان شدن حمزه تقويتى براى مسلمين شد اجتماع كردند و تمام قريش بر قتل حضرت پيغمبر همدست گشتند، وقتى ابوطالب بر اين انديشه مطلع گرديد آل هاشم و عبدالمطلب را جمع نمود و ايشان را با زن و فرزند به درّه ايكه شعب ابوطالب گويند جاى داد اولاد عبدالمطلب را مسلمان و كافر بجهت فرمانبردارى از ابوطالب براى حفظ پيغمبر همت گماشتند جز ابولهب كه با دشمنان ساخت .
ابوطالب با خويشاوندان خود به حفظ و حراست رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) پرداخت و به دو سوى دره ديده بان گذاشت چون قريش ‍ كار را باين منوال ديدند اجتماع كرده پيمان بستند كه با فرزندان عبدالمطلب و اولاد هاشم مدارا نكنند چيزى نفروشند و چيزى نخرند و زن ندهند و زن نگيرند با آنها مصالحه نكنند مگر اينكه پيغمبر را تحويل دهند و نامه نوشتند مهر زدند بامّ الجلاس خاله ابوجهل دادند تا نگهدارد و بعد از اين پيمان قريش بنى هاشم را در محاصره اقتصادى قرار دادند و آنها در محصور ماندند طوريكه فرياد اطفال بنى عبدالمطلب از شدت گرسنگى بلند شد پنج نفر از مشركين پشيمان شدند موقعيكه قريش در مسجدالحرام نشسته بودند آن پنج نفر آمدند دراين باره سخن مى گفتند كه ناگاه ابوطالب آمد و در ميان قريش بنشست ابوجهل گمان كرد ابوطالب از زحمت و رنج شعب به تنگ آمده مى خواهد محمد را تسليم كند ولى ابوطالب سخن آغاز كرد فرمود اى مردمان محمد مرا خبر داده كه آن صحيفه را موريانه خورده مگر نام خدا را، اكنون نگاه كنيد اگر راست گفته از كينه و دشمنى او دست برداريد اگر دروغ گفته من او را تسليم مى كنم آن نامه را از امّ الجلاس گرفتند ديدند همانگونه است كه پيغمبر خبر داده مردم شرمسار شدند و مطعم بن عدى گفت ما از اين نامه بى زاريم و آنرا پاره كردند سپس ابوطالب بشعب مراجعت كرد روز ديگر آن پنج نفر با جمعى از قريش به شعب رفته بنى عبدالمطلب را به مكه آوردند و در خانه خود جاى دادند بدينگونه رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) از شعب خارج شدند در حاليكه مدت سه سال بود در شعب جاى داشتند.
3- هلاكت معاوية بن ابى سفيان صخر بن حرب بن اميه 60 ق در 80 يا 78 سالگى
اولين حاكم از بنى اميه و مدت حكومتش 19 سال و چهار ماه و پنج روز بود نوشته اند قبرش در باب الصغير شام است و در سال 41 به حكومت رسيد.
معاويه سه پسر و سه دختر داشت :
عبدالرحمن و عبدالرحيم كه هر دو در زمان حيات معاويه مردند سومى يزيد بود و سه دختر عبارتند از هند - رمله - صفيّه ، زنش ميسون نام داشت و مادر معاويه هند جگر خوار بود و سبب نامگذارى اينست كه وقتى در جنگ احد وحشى حربه خود را به جناب حمزه پرتاب كرد آن بزرگوار را از پاى درآورد و بر زمين افتاد و شهيد شد وحشى به بالين حمزه آمد بدنش را بشكافت و جگرش را بيرون آورده و نزد هند زوجه ابوسفيان و مادر معاويه برد هند گرفت و خواست مقدارى بخورد جگر در دهان او چنان سخت شد كه نتوانست بالاخره از دهان انداخت به اين جهت او را هند جگر خوار گويند.
كشف الهاويه محلاتى ص 298 از ترجمه فتوح اعثم كوفى ص 243 كه معاويه در اثناى مراجعت به شام در منزل ايوا شب بقضاى حاجت بيرون رفت آنجا چاهى بود كه از آن آب مى كشيدند معاويه بدان چاه فرو نگريست بخارى از آنجا بر روى او زد بمرض لغوه (هذيان ) دچار شد و سخت رنجور گرديد بزحمت تمام به خوابگاه خود باز آمد و در رختخواب خوابيد. روز ديگر مردم فوج فوج بديدن او مى آمدند چون معاويه تنها ماند گريست مروان آمد و سبب گريه را پرسيد معاويه گفت مى ترسم بسبب على بن ابيطالب كه خلافت را از او گرفته ام و حجر بن عدى و اصحاب او را كشتم خدا مرا باين عقوبت مبتلا كرده اين همه از دوستى يزيد مى بينم اگر نه دوستى يزيد بود من راه راست ميرفتم پس از آنجا كوچ كردند تا بشام رسيدند و مرض شدت يافت و در شب خوابهاى شوريده ميديد و از آن مى ترسيد گاه گاه هذيان مى گفت و آب بسيار مى خورد و تشنگى او تسكين نمى يافت و هر دفعه او را بيهوشى مى آمد و چون بهوش مى آمد بآواز بلند مى گفت مرا با تو چه كار اى حجر بن عدى مرا چه كار بتو اى عمر بن حمق اى پسر ابوطالب چرا با تو خلافت كردم الى آخر و بعدا با اين مرض ‍ درگذشت .
برخى از كارهاى معاويه در ايام خلافت
مفاسد و مآثم معاويه آن قدر نيست كه در اين چند صفحه بتوان نوشت كسى كه پدرش ابوسفيان و مادرش هند جگر خوار باشد توقع بيش از اين از او نيست ولى ما چند سطر از مطاعن او را فهرست وار مى نويسيم و طالبين به كتب مربوط مراجعه نمايند.
1- آشكارا سبّ امير المؤ منين (عليه السلام) را نمود و مردم را باين عمل مجبور مى كرد و پولهاى زياد در اين راه مى داد و هشتاد سال اين كار ادامه داشت تا اينكه عمر بن عبدالعزيز هشتمين از خلفاى بنى اميه ممنوع كرد.
2- سبّ كردن امير المؤ منين را در قنوت و خطبه سنت قرار داد،
ابن ابى الحديد مى نويسد: جماعتى از بنى اميه به معاويه گفتند تو به مقصود خود كه حكومت بود رسيدى بهتر است دست از سبّ على بردارى گفت بخدا قسم هرگز دست برندارم تا اطفال به سبّ بزرگ شده و جوانان به سبّ على پير شوند واحدى نماند كه در فضيلت على سخنى گويد.
3- مردم بى گناه را به قتل مى رساند از جمله در سال 51 قمرى حجر بن عدى و اصحاب او را شهيد كرد و عمر و بن حَمِق خزاعى كه از كثرت عبادت پوست و استخوانى شده بود با رشيد هجرى به قتل رسانيد و مالك اشتر را مسموم و محمد بن ابى بكر را مقتول نمود و نوشته اند 40000 نفر از مهاجر و انصار و اولاد ايشان را به قتل رسانده ، هر زنى كه اظهار دوستى با امير المؤ منين مى نمود فرمان مى داد او را به قتل مى رسانيدند، و نيز معاويه لشكر خود را در اطراف براى قتل شيعيان على (عليه السلام) فرستاد، و نذر كرده بود كه زنان قبيله ربيعه را اسير كند چون شيعيان على (عليه السلام) بودند، و براى عُمال خود نوشت در جميع شهرها نظر كنيد هر كس را شاهدى شهادت دهد كه او از محبّين على (عليه السلام) است نام او را از دفتر ارزاق نظر كنيد و عطائى باو ندهيد و با اين نامه نامه ديگرى فرستاد كه هر كس متّهم بدوستى على است خانه اش را خراب كرده و او را بانواع عذابها معذّب نمايند.
4- ربا را حلال كرد و ربا خورد (در حاليكه بنص آيه شريفه ربا حرام است ).
5- نماز را در سفر تمام خواند مثل عثمان در حاليكه بايد قصر بخواند.
6- اذان و اقامه را در نماز عيدين احداث نمود سپس حجاج در مدينه از اين بدعت پيروى كرد در حاليكه اذان و اقامه در نماز عيدين مشروع نيست .
7- جمع بين دو خواهر را فتوا بجواز داد بعد نعمان بن بشير دليل بر حرمت آورد سپس معاويه از فتواى خود پشيمان شد.
8- اولين خليفه بود كه در موقع حكومتش شراب مى خريد و مى آشاميد.
9- تلبيه را در حج ترك به جهت دشمنى با على (عليه السلام) كه آن حضرت مقيد به گفتن تلبيه بود.
10- چون در خطبه به على (عليه السلام) سبّ مى نمود لذا خطبه نماز عيد را مقدّم كرد تا مردم پراكنده نشوند و سبّ على را بشنوند.
11- برخلاف نصّ پيامبر اسلام كه فرمود الولد للفراش و للعاهر الحجر، معاويه عمل نمود و زياد را بخود ملحق كرد و گفت زياد بن ابى سفيان در حاليكه پدر زياد معلوم نبود و مادرش سميّه از زنان مشهوره بزنا بود لذا زياد را زياد بن ابيه نيز گويند.
12- انگشتر را برخلاف سنت رسول الله بر دست چپ كرد.
13- موقعيكه مردم به او بيعت مى كردند شرط مى نمود از على (عليه السلام) برائت جويند.
14- ظلمه و اشرار را بر بلاد مسلط كرد مثلا زياد بن ابيه را در كوفه والى قرار داد در تاريخ آمده در مدت امارت خود غير از ظلم و ايذاء و سفك دماء و هدم بيوت و نهب اموال و هتك اعراض و تخريب شرع چيز ديگر نبود، مسرة بن جندب را در بصره والى كرد نوشته اند هشت هزار تن را از شمشير گذرانيد و معاويه به او گفت آيا خوفى دارى كه كسى را بى گناه كشته باشى گفت اگر دو مقابل آنچه كشتم مى كشتم هيچ خوف در من راه ندارد.
15- لباس حرير مى پوشيد و در ظرف طلا آب مى خورد در حاليكه هر دو حرام است .
16- گوش به غناء و انواع طرب مى داد با اينكه در اسلام حرام است .
17- يزيد ملعون را وليعهد خود قرار داد و دين را پايمال كرد.
18- با امام حسن (عليه السلام) نقض شروط صلح را كرد.
19- مى خواست منبر پيامبر را از مدينه به شام ببرد كه آفتاب گرفت و هوا منقلب شد.
20- معاويه سمرة بن جندب را طلبيد و درخواست كرد اين آيه كه در حق على (عليه السلام) بود در حق ابن ملجم مرادى تفسير كند و من النّاس ‍ من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله و اللّه رؤ ف بالعباد.
و از او خواست اين آيه را در قدح على (عليه السلام) تفسير كند و من النّاس من يُعجبك قوله فى الحيوة الدّنيا و يُشهد الله على ما فى قلبه و هو الدّالخصام ، يعنى از مردمان كسى هست كه سخن او درباره مصالح دنيا درشگفت اندازد و گواه مى گيرد خدا را بر آنچه در قلب اوست يعنى مى گويد دل و زبان من يكى است در حاليكه او ستيزنده تر است و در خصومت با اهل اسلام ، به سمره گفت صد هزار درهم مى دهم قبول نكرد گفت دويست هزار درهم مى دهم قبول نكرد گفت چهار صد هزار درهم مى دهم سمره قبول نمود.
21- روز چهار شنبه نماز جمعه خواند.
22- ياران معاويه با القاء او به حضرت امير المؤ منين (عليه السلام) نسبت بى نمازى مى دادند.
23- معاويه عده اى را دستور داد بر عليه حضرت على (عليه السلام) جعل حديث از پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) كنند مثلا: عروة بن زبير حديث كرد كه عائشه بما روايت نمود نزد پيامبر بودم عباس و على داخل شد حضرت پيامبر فرمود اى عائشه انّ هذين يموتان على غير ملتى اين دو نفر بر دين من نخواهند مُرد و امثال اين اكاذيب .
24- او اولين كسى بود كه نشسته خطبه نماز جمعه و نماز عيد را خواند زيرا در اثر پرخورى بدنش چاق و شكمش بزرگ شده بود در حاليكه واجب است خطبه ها در حال ايستاده خوانده شود.
25- عمرو بن حَمِق از اصحاب باوفاى على (عليه السلام) بود و مردى زاهد و عابد از دست زياد بن ابيه فرماندار خونخوار معاويه از كوفه به موصل فرار كرد و در آنجا نماينده زياد خواست او را گرفته و به قتل رساند عمروبه كوهى فرار كرد و وارد غار شد در غار مارى او را گزيد و از آن طرف عبدالرحمن بن ام الحكم نماينده زياد به نزديكى غار رسيد و سر عمرو را از تن جدا كرد و به نيزه زد و در شهرها برگرداند و پيش معاويه فرستاد او اول سرى بود در اسلام به نيزه زده شد.
پس از فرار عمرو معاويه دستور داد همسر عمرو را گرفته در شام زندانى كنند چون سر عمرو را به شام آوردند معاويه دستور داد سر را به زندان بردند و به دامن آن بانو گذاشتند.
26- از همه اينها بالاتر اينكه با زهر توسط عيال حضرت امام حسن (عليه السلام) بنام جُعده آن امام را مسموم كرد و حضرت شهيد شد.
و امثال اين مطاعن در كتب فريقين آمده طالبين مراجعه نمايند و ما با يك روايت اين مطلب را به پايان مى رسانيم از كتاب كاوشهاى علمى مرحوم غفارى ص 311: او از كتاب تقوية الايمان ابن عقيل حضرمى الى از عبدالله بن عمرو بن العاص نقل مى كند كه عبدالله گفت روزى در خدمت پيامبر نشسته بوديم حضرت فرمود الان كسى بر شما وارد مى شود كه در موقع مرگ بغير دين من و بغير ملت من از دنيا مى رود و من ترسيدم كه پدرم عمروعاص وارد شود در اين بين ديديم كه معاويه وارد شد.
تمام رجال طريقش روات صحيح بوده و روايت از حيث سند هيچگونه ضعف ندارد.
روز هفدهم :
معتزبالله سيزدهمين حاكم از بنى عباس قاتل امام هادى (عليه السلام) را در حمام آب يخ زهر آلود دادند كشته شد 255 ق به قولى در حبس از گرسنگى مرد و سه سال حكومت كرد.
2- عبدالله ماءمون پسر هارون الرشيد هفتمين حاكم از بنى عباس در بَذَندون يكى از شهرهاى روم مرد و نعش او را بَطَرسوس بردند و دفن كردند 218 ق .
مادرش كنيزى بود مراحِل نام كه در حال نفاس بماءمون از دنيا رفت مى نويسند ماءمون اعلم وافضل تمام حكام بنى عباس و قاتل امام هشتم حضرت رضا (عليه السلام) بود.
ناگفته نماند ماءمون دستور داد تمام عباسيين لباس سياه را ترك كرده لباس ‍ سبز را علامت خود قرار دهند.
در سال 773 قمرى سلطان مصر ملك اشرف لباس سبز را براى سيادت علامت قرار داد و در سال 1004 ق سيد محمد شريف متولى باشى مصر امر كرد اشراف را كه جلو او راه روند و بر سرشان عمامه سبز بگذارند و جهت اينكه لباس سبز از براى اشراف اختيار شد اين بود كه لباس سياه شعار بنى عباس و لباس زرد شعار يهود و لباس كبود شعار نصارى بود لذا لباس سبز را شعار اشراف و سادات قرار داد بعد ماءمون دستور داد لباس ‍ سياه را ترك كرده سبز را علامت خود قرار دهند و اين كار بسيار بر بنى عباس آمد و به ماءمون خروج كردند و عباسيون به ماءمون گفتند لباس سبز را تغيير دهد به لباس سياه مثل سابق ماءمون نيز قبول كرد بعد گفتند كه باولاد على مهربان تر هستى تا اولاد عباس و امام رضا را وليعهد كردى گفت خواستم تلافى كنم از على زيرا ابوبكر ابدا به بنى هاشم امارت نداد ولى على بعبدالله و عبيدالله و معبد بن عباس و قثم بن عباس ولايت داد.
روز هيجدهم :
وفات جناب ابراهيم پسر حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) 10 ق و مدت عمرش 22 ماه و هشت روز و بقولى 18 ماه بود و قبر مبارك در بقيع مى باشد مادرش ماريه قبطيه است كه پادشاه اسكندريه با استر اشهبى و بعضى از هداياى ديگر براى حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) فرستاده بود و ابراهيم سال 8 ق در مدينه متولد شد و در دنياى فانى چندان مكث نكرد و در سال دهم قمرى درگذشت .
روز نوزدهم :
1- در اين روز معتمد بالله عباسى پانزدهمين حاكم عباسى در سال 279 ق در بغداد به جهنم واصل شد او قاتل امام حسن عسكرى است و بسيار قسى القلب و خبيث بود و در تاريخ الخلفاى سيوطى ص 364 مى نويسد در يك روز ملعون سيصد هزار نفر را در بصره به قتل رسانيد.
2- وفات شاه اسماعيل صفوى :
شاه اسماعيل اول در سال 892 ق در 25 رجب بدنيا آمد و از اولاد شيخ صفى الدين اردبيلى مى باشد باين ترتيب : شاه اسماعيل بن سلطان حيدر بن سلطان جنيد بن شيخ صدرالدين ابراهيم بن شيخ خواجه على بن شيخ صدرالدين موسى بن شيخ صفى الدين اردبيلى و نسب اين بزرگوار را تا امام موسى بن جعفر (عليه السلام) در دوازدهم محرم متذكر شده ايم .
شاه اسماعيل بعد از بزرگ شدن دراول كار با جماعتى از مريدان خود و مريدان آباء خويش از شهر گيلان خروج كرد و در سال 906 ق قريب به سن چهارده سالگى جنگ نمود تا بلاد آذربايجان را فتح كرد و سلطنت پيدا نمود و دستور داد مذهب شيعه اماميه را ظاهر سازند و بيست و چهار سال سلطنت نمود تا در سن سى و نه سالگى در سال 930 ق در حدود سراب مريض شد و وفات كرد جنازه اش را به اردبيل آوردند و در كنار قبر آباء و اجداد خويش دفن نمودند.
ناگفته نماند كه لشكر شاه اسماعيل معروف به قزل باش بود زيرا كلاهشان قرمز بود بشكل تاج درويشان و دوازده ترك داشت به عدد دوازده امام (عليه السلام) و تاريخ جلوس او به سلطنت مطابق با كلمه مذهبنا حق بود.
روز بيستم :
درگذشت عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم در سال 101 قمرى در 39 سالگى در دير سِمْعان از بلاد حمص او هشتمين خليفه بنى اميه بود و سيوطى مى نويسد مسموما از دنيا رفت و در دير سمعان بخاك سپرده شد. و مادرش امّ عاصم دختر عاصم بن عمر بن خطاب بود و دو سال و پنج ماه حكومت كرد و چند كار پر ارزش انجام داد.
1- سيوطى در تاريخ الخلفا ص 243 و حبيب السير ج 2 ص 171 مى گويد: بنى اميّه كه على را در خطبه سبّ مى نمودند عمر بن عبدالعزيز برداشت .
2- در منتخب التواريخ ص 455 آمده فدك را به امام باقر (عليه السلام) ردّ نمود.
او را اشجّ مى گفتند زيرا در سرش شكافى داشت كه در طفوليت از لگد ستور آسيب ديده بود.
علت برداشتن سبّ:
معاويه در سال 41 بر تخت نشست تصميم گرفت با سِلاح تبليغ على را بصورت منفورترين مردم عالم اسلام درآورد از يك طرف با شمشير جلو فضائل على را گرفت و به احدى اجازه نداد لب به ذكر مدح على بگشايد از طرف ديگر با پول دادن گزاف مزدوران گرفت تا احاديث از زبان پيامبر بر عليه على جعل كنند و اينها كافى نشد گفت بايد كارى كنم كه كودكان با كينه على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد علىّ بميرند آخرين فكرى كه به نظرش آمد اين بود كه لعن و دشنام را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى درآورد.
كه همه جا در منابر در روزهاى جمعه لعن على را ضميمه خطبه كنند پس از معاويه نيز ساير خلفا اموى اين كار را دنبال كردند تا نوبت به عمر بن عبدالعزيز رسيد.
در كامل ابن اثير جلد 5 ص 42 مى نويسد: سبب محبت عمر بن عبدالعزيز به على اين بود كه عمر در مدينه از عبيدالله بن عُتبه درس مى خواند طبق معمول ورد زبان بچه هاى همبازى او لعن على بود عمر نيز با آنها هم صدا مى شد كه استادش موقع گذشتن از آنجا شنيد و به مسجد آمد مشغول نماز شد و نماز را طولانى نمود ولى عمر منتظر بود تا تمام كند بعد از اتمام به عمر متوجه شد و گفت از چه وقت بر تو معلوم گرديد كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شد بر آنها غضب نموده و تو لعن مى كنى .
عمرگفت تا حال نشنيده بودم از خدا و شما معذرت مى خواهم ترك مى كنم . ثانيا پدر عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه بود در خطبه ها وقتى به لعن على مى رسيد نوعى لكنت زبان پيدا مى كرد، روزى گفت اى پدر تو با فصاحت خطبه را مى خوانى ولى وقتى به لعن على مى رسى زبانت مى گيرد پدر گفت آيا خودت اين مطلب را متوجه شدى گفت بلى .
گفت آنهائيكه در اطراف ما هستند اگر آنقدر فضائل كه من درباره على مى دانم آنها بدانند از اطراف ما پراكنده مى شوند و به طرف اولاد آن ميروند. بالاخره اين دو موضوع : حرف استاد و سخن پدر به روحيه عمر سخت تكان داد.
منتخب التواريخ ص 467 از روضة الصفا نقل مى كند كه يك طيب از اهل كتاب در مجلسى كه بزرگان بنى اميه بودند به تعليم عمر بن عبدالعزيز دختر عمر را خواستگارى كرد عمر گفت اين وصلت ممكن نيست زيرا ما مسلمانيم و شما كافر، طبيب گفت پس چطور پيامبر دخترش را به على داد عمر گفت على از بزرگان مؤ منين بود طبيب گفت چرا لعن او را جايز مى دانيد عمر بن عبدالعزيز به حاضرين گفت چرا جواب او را نمى دهيد همه ساكت نشستند و سر بزير انداختند آن وقت عمر سبّ نمودن را ممنوع اعلام كرد و امر نمود بعوض آن آيه شريفه را بخوانند انّ اللّه يامر بالعدل و الاحسان الخ .
ولادتش در شب شهادت حضرت امام حسين (عليه السلام) بود.
عمر بن عبدالعزيز وقتى بخلافت رسيد عمال بنى اميه را معزول كرد و مردمان صالح را به جاى آنها نصب نمود و به اهل بيت و آل على احسان مى كرد و متعرض آنها نمى شد و مى نويسند اهل عبادت و نجيب بنى اميه بود.