روز هفدهم :
ولادت باسعادت اشرف كاينات حضرت خاتم الانبياء رسول اكرم (صل
اللّه عليه و آله و سلم ) در عام الفيل .
در هفده ماه ربيع الاول قريب طلوع فجر در مكه معظمه به عهد كسرى در عام
الفيل مفخر موجودات قدم به دنيا نهاد چون متولد شد در كعبه برو افتاد و
ايوان كسرى بلرزه درآمد و درياچه ساوه فرو رفت آتشكده هزار ساله فارس
خاموش گشت و مختون از طرف لايزال روى به طرف كعبه در حال سجده با انگشت
مبارك اشاره كرد و فرمود لا اله الّا اللّه ، آمنه صدائى شنيد كه
بهترين خلق متولد شد او را محمد نام كن و هاتفى ندا كرد
جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل كان زهوقا.
بعقيده بعضى از علماى شيعه حضرت در دوازدهم اين ماه متولد شده .
2- ولادت با سعادت امام ناطق حضرت ابوعبداللّه جعفر الصادق (عليه
السلام) سال 83 قمرى در مدينه و والده معظمه اش فاطمه مسماة بام فروه
دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر.
روز هيجدهم :
1- هلاكت قوم نمرود:
چنانكه قبلا متذكر شديم نمرود از حضرت ابراهيم استدعاى جنگ كرد
و حضرت قبول نمود در روز موعود نمرود سپاه بسيار به صحرا آورده بود ولى
ابراهيم تنها در جلو لشكر ايستاد مردم از تهور ابراهيم متحير شدند
ناگاه به فرمان الهى لشكر پشه در رسيد و سر و روى نمروديان را گزيد
چنانكه همه اش منهزم شدند اما نمرود به قصر خود پناهنده شد كه پشه اى
لبش را گزيد بعد به دماغش رفت مغزش را مى خورد مدت 40 سال با مرض و
ملال گذرانيد سپس به دوزخ شتافت و مدت سلطنتش 400 سال بود. امام صادق
(عليه السلام) فرمود چهار نفر مالك تمام روى زمين شدند دو نفر مؤ من
سليمان و ذوالقرنين و دو نفر كافر نمرود و بخت نُصَّر.
2- وفات فاضل متبحّر
و جامع فنون و مروّج احكام سيد شمس الدين محمد بن على موسوى
جبعى عاملى صاحب مدارك الاحكام در سال 1009 ق در 62 سالگى و در جمع
عامل به خاك سپرده شد اين بزرگوار دخترزاده شهيد ثانى است و صاحب 6
تاءليف مى باشد: حاشيه بر استبصار - حاشيه بر الفيّه - حاشيه بر تهذيب
- حاشيه بر روضه البهيّه - شرح مختصر النافع - مدارك الاحكام .
روز نوزدهم
جنگ داود (عليه السلام) با جالوت :
بنى اسرائيل در اثر اختلاف و ظلم و گناه شوكت و قدرتشان را از
دست دادند و دشمنان بر آنها چيره شدند حتى جالوت يكى از پادشاهان و
دشمنان بنى اسرائيل آنها را به دادن جزيه مجبور كرد و ايشان زبون و
خوار بودند.
خداوند اشموئيل يا شموئيل پيغمبر را مبعوث كرد و توانست تا اندازه اى
به وضع بنى اسرائيل سر و سامانى داده و قسمت عمده آنها را از بت پرستى
نجات دهد و بنى اسرائيل براى جنگ با دشمنان و بازگرفتن سرزمينهاى از
دست رفته از آن پيغمبر خواستند براى آنها پادشاهى تعيين كند تا با
دشمنان به جنگند از طرف خداوند متعال طالوت معين شد و او با هشتاد يا
هفتاد هزار نفر لشكر حركت كردند.
دو لشكر بهم رسيدند در ميان لشكر طالوت سه برادر بودند كه پدر پيرى
داشتند به نام ايشا و برادر كوچكى به نام داود، خلاصه داود فَلاخَن خود
را كه معمولا هنگام چرانيدن گوسفندان همراه داشت تا جانوران را بدان
دور كند با خود برداشت همينكه وارد ميدان شد از سربازان شنيد كه از
دلاورى جالوت سخن مى گفتند داود گفت چرا مرعوب سطوت جالوت شده ايد به
خدا اگر من او را ديدار كنم به قتلش مى رسانم ، سربازان سخن داود را به
گوش طالوت رساندند طالوت او را خواست و از نيروى او سوال كرد بالاخره
روز ديگر دو لشكر برابر هم قرار گرفتند داود گفت جالوت را به من نشان
دهيد سنگى در فلاخن گذارد پيشانى او را هدف قرار داد سنگ را به سمت او
پرتاب كرد سر جالوت را بشكافت سنگ دوم و سوم را به دنبال آن رها كرد
جالوت را سرنگون ساخت و لشكريانش در هم شكست و اين سبب شد كه نام داود
بر سر زبانها بيافتد و تدريجا عظمت و شوكت پيدا كرده و بنى اسرائيل
ويرا به سلطنت و فرمانروائى انتخاب كنند و خداوند متعال نيز او را به
نبوّت برگزيد.
روز بيست و يكم :
هلاكت قوم لوط (عليه السلام)
چون لواط به تعليم شيطان در ميان قوم لوط شيوع پيدا كرد و لوط
در شهر سَدوم هر چند نصيحت و موعظه نمود اثرى نداشت بلكه بيشرمى آنها
روزبروز افزونتر شد خداوند فرشتگانى فرستاد به نامهاى جبرئيل - ميكائيل
- اسرافيل - كروبيل يا سه نفر يا يازده نفر يا نه نفر هم نوشته اند.
لوط در بيرون شهر به زراعت مشغول بود ماءموران الهى نزديك آن حضرت
آمدند و سلام كردند سپس با هم وارد شهر شدند و ميهمان لوط بودند زن لوط
آتش روشن كرد تا مردم بفهمند كه پيامبر الهى ميهمان دارد به سرعت مردم
اطراف خانه لوط جمع شدند جسارت را به آنجا رساندند كه مى خواستند به
مهمانان لوط كه ماءمورانى الهى بودند آزار برسانند و لوط تا آنجائيكه
حاضر شد از دخترانش به آنها تزويج كند قبول نكردند مهمانان چون فشار
مردم را به لوط مشاهده كردند گفتند اى لوط مترس كه ما فرستادگان
پروردگاريم براى نابودى اين مرد آمده ايم مردم وارد خانه شدند ولى با
يك اشاره انگشت جبرئيل همه به عقب بازگشتند و نابينا شدند مردم براى
تهديد لوط گفتند چون صبح شد سزاى اين كارت را به تو مى دهيم تو براى ما
افراد ساحر مى آورى ، لوط فرمود اى جبرئيل حالا كه براى عذاب كردن مردم
آمده ايد پس شتاب كنيد هر چه زودتر آنها را نابود گردانيد، جبرئيل در
جواب گفت موعد هلاكت صبح است و براى دلدارى او گفت آيا صبح نزديك نيست
سپس جبرئيل گفت اى لوط چون مقدارى از شب گذشت تو و خاندانت از شهر
بيرون رويد و تنها زن تو به عذاب دچار خواهد شد لوط و خاندان و پيروانش
شب از شهر خارج شدند وقتى كه صبح شد عذاب خدا رسيد فرشتگان الهى آن شهر
را زير و رو كردند سپس بارانى از سنگ ريزه بر آنها باريد به قولى
چهار هزار نفر هلاك شدند و شهر سدوم به صورت تلّ خاك درآمد.
روز بيست و دوم
جنگ بنى نَضير 4 قمرى
يهوديان بنى نضير هزار تن بودند كه در مدينه مسكن داشتند و در
امان رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) بودند به شرط آنكه دشمنان
را بر رسول خدا نشورانند و با اعداء همدست نشوند، اتفاقا مردى از قبيله
قُريظه يك تن از بنى النضير را كشت وارث مقتول بنا به پيمانيكه قبلا
بسته بودند خواست هم قاتل را بكشد و هم ديه بگيرد ولى بنى قريظه گفتند
اين حكم با تورات راست نيايد يا قاتل را بكشيد يا ديه بگيريد بالاخره
سخن بدانجا ختم شد كه رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) در ميان
آنها حكم كند حضرت فرمود اين پيمان با تورات راست نمى آيد چنانكه بنى
قريظه مى گفتند و حكم حضرت نفوذ يافت ولى بنى النضير برنجيدند و در دل
داشتند كه از پيغمبر انتقام كشند تا موضوعى پيش آمد كه پيغمبر ديه دو
نفر را از بنى النضير قرض كند به جانب حصار آنها رفت و داخل نشد پشت
مبارك بر حصار ايشان داده بنشست بنى النضير گفتند هرگز محمد به اين
آسانى بدست نيايد يك نفر به بام رود و سنگى به سر حضرت بياندازد در حال
جبرئيل نازل و انديشه آنها را به حضرت اطلاع و حضرت راه مدينه را پيش
گرفت چون به مدينه رسيد محمد بن مَسلمه را به نزد آنها فرستاد كه با من
غدر كرديد و عهد خويش بشكستيد از شهر خارج شويد ولى با پشتگرمى عبدالله
بن ابى خارج نشدند و اطلاع دادند كه هر چه خواهى بكن پيغمبر رايت را به
امير المؤ منين داد و از پيش فرستاد و خود از دنبال آن با عجله رفت و
در بنى النضير نماز خواند و ايشانرا محاصره فرمودند جهودان پانزده
شبانه روز در حصار ماندند و دستور داد درختان خرماى ايشان را بكندند تا
جهودان به كلى نااميد شوند چون كار را اينطور ديدند اجازه خواستند كوچ
كنند از طرف حضرت اجازه صادر شد ولى زياده از آنچه شتران حمل كنند
اجازه حمل اموال ندادند.
يهود قبول نكردند ولى پس از چند روز راضى شدند حضرت فرمود چون اول قبول
نكرديد پس هر چه داريد بگذاريد و برويد جهود هراسان شدند و فهميدند كه
اين نوبت ممكن است جان سلامت نيز بدر نبرند.
ايشان خانه هاى خود را خراب كردند تا به دست مسلمانان نرسد و به قولى
رخصت يافتند ششصد شتر كه مال ايشان بود هر چه توانستند برداشتند و حمل
كردند زمين هاى كشاورزى آنان به رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم )
ماند و آن حضرت مقدارى به على بن ابيطالب (عليه السلام) بخشيد.
2- ظهور طوفان نوح (عليه
السلام):
حضرت نوح (عليه السلام) در 150 يا 250 يا 350 سالگى به پيامبرى
مبعوث شد و مدت طولانى يعنى 950 سال به خداى يگانه مردم را دعوت كرد
ولى قوم قبول نكردند واذيت ها نمودند، مرحوم طبرسى مى گويد گاهى آن قوم
به قدرى او را مى زدند كه بى هوش مى شد و بعضى نوشته اند از دو گوشش
خون مى آمد، بالاخره از قوم مقدارى ايمان آوردند ولى تدريجا آنهانيز
گمراه شدند هفتاد و چند نفر بيشتر نماند.
آخر الامر نوح (عليه السلام) ماءيوس شد ايشانرا به سختى نفرين نموده
عرض كرد پروردگارا ديّارى از كافران را روى زمين زنده مگذار اگر زنده
بمانند بندگانت را گمراه كنند دعاى نوح مستجاب شد و عذاب چنان قطعى
گرديد كه به نوح خطاب آمد درباره ستمگران مرا مخاطب ساز و وساطت مكن كه
غرق شدنى هستند.
دستور ساختن كشتى زير نظر پروردگار متعال شروع شد شبها قوم مى آمدند
آنچه نوح ساخته بود خراب مى كردند خداوند وحى مى نمود اى نوح سگى براى
حراست برگير تا حضرت سگى را گرفت و روزها مشغول ساختن كشتى بود و شبها
مى خوابيد و وقتى مردم مى آمدند خراب كنند سگ صدا مى كرد و حضرت بيدار
مى شد و حيوان به سوى آنهاد مى دويد و مردم فرار مى كردند بدين گونه
نوح كشتى را كاملا ساخت و منتظر فرمان الهى بود.
دستور رسيد كه چون ديدى نشانه هاى عذاب آمد و آب از تنور جوشيد از هر
حيوان يك جفت بردار و خاندانت را بجز آنكس كه وعده عذاب داده شده با
خود همراه كن نشانه عذاب جوشيدن آب از تنور بود كه در خانه نوح يا در
خانه زن مؤ منه در جائيكه اكنون مسجد كوفه است قرار داشت ناگاه آب از
تنور جوشيدن گرفت به نوح خبر دادند نوح مقدارى خاك روى آن ريخت به كنار
كشتى آمد و كسانيكه قرار بود سوار كند به كشتى نشاند نوشته اند اول
حيوانى كه به كشتى سوار كرد مورچه كوچك و آخرين حيوان الاغ بود. و
برگشت خاك را از روى تنور برطرف نمود آب جوشيدن كرد و آسمان نيز مانند
دهانه مشگ شروع به باريدن نمود رودهاى فرات و چشمه هاى ديگر نيز طغيان
كرد و آب زمين را فرا گرفت بعضى گويند منطقه اى كه نوح مستقر بود آب
آنجا را فرا گرفت نوشته اند 72 نفر از قوم و شش نفر خانواده نوح نجات
يافتند و كنعان پسر نوح نيز از غرق شدگان بود.
در مدت توقف نوح و مؤ منين در كشتى اختلاف است برخى به هفت روز قائلست
و بعضى يك ماه و عده اى شش ماه و به قولى يك سال و ده روز، خلاصه بر
كوه جودى كه در موصل است قرار گرفت از كشتى فرود آمدند و براى آغاز
زندگى جديد به فعاليت پرداختند و نوح (عليه السلام) 250 يا 350 سال
ديگر عمر كرد و بعد از اين عمر طولانى دار دنيا را وداع نمود و در كنار
قبر كنونى مولاى متقيان على بن ابيطالب (عليه السلام) مدفون شد.
2- در اين روز به پيغمبر اسلام (صل اللّه عليه و آله و سلم ) نامگذارى
كرده و عقيقه نمودند.
روز بيست و پنجم : وفات
سيد مرتضى ره
سيد العلماء و محى آثار اجداده الائمه الطاهرين سيدنا ابوالقاسم
الشريف على بن الحسين بن موسى الابرش بن محمد الاعرج بن موسى ابو سُبحه
بن ابراهيم مرتضى بن الامام موسى الكاظم عليه السلام ملقب به سيد مرتضى
علم الهدى پنج روز مانده از ربيع الاول سال 436 ق دار فانى را وداع
نمود و در سال 355 ق متولد شده بود پس عمر با بركتش 81 سال مى باشد و
پسرش در كاظمين در خانه آن بزرگوار به او نماز خواند و دفن كرد سپس از
آنجا انتقال داده و در كنار جدّش اباعبدالله الحسين دفن كردند.
نوشته اند بعد از خود هشتاد هزار جلد كتاب به جا گذاشت و اين مرحوم
مصنفات كثيره دارد از جمله : الشافى فى الامامة - تنزيه الانبياء -
الذريعة فى اصول الشريعة - الرسالة الباهرة - فى العترة الطاهرة -
المسائل الناصريّه - المسائل التبانيات و غيرها كه قريب به 72 كتاب است
.
اين بزرگوار برادر سيد رضى صاحب نهج البلاغه است كه مادرشان مرحومه
سيده فاطمه از زنان متدينه بوده چنانكه در حالات سيد رضى نوشته شد.
لقب علم الهدى :
سيد نوراللّه شوشترى مرعشى در مجالس المؤ منين صفحه 216 مى
نويسد: ابوسعيد محمد بن الحسين وزير قادر عباسى در سال 420 بيمار شد و
بيماريش طول كشيد تا آنكه حضرت على را در خواب ديد كه با او مى گويد به
علم الهدى بگو كه بر تو دعائى بخواند تا شفا يابى .
محمد مى گويد سوال كردم على الهدى كيست فرمود على بن الحسين موسوى ،
وزير با آن لقب نامه اى به سيد مرتضى نوشت سيد از باب تواضع در جواب
مرقوم نمود اللّه اللّه قبول كردن اين لقب بر من زشت است وزير به عرض
سيد رسانيد كه واللّه من اين لقب را به شما ننوشتم الّا اينكه اميرالمؤ
منين مرا به آن امر كرده بعد دعاى سيد مرتضى شفا يافت و واقعه را به
خليفه عباسى رساند و خليفه گفت لقبى كه جدّت امير المؤ منين ترا ملقب
ساخته قبول كن بالاخره اين لقب را قبولاند و از آن زمان به اين لقب
مشهور گشت .
تذكر: ابراهيم مرتضى جدّ بزرگ سيد و پسر امام موسى بن جعفر غير از
ابراهيم مجاب است كه اين پسر محمد عابد بن موسى بن جعفر (عليه السلام )
است محمد را به جهت كثرت عبادت عابد مى گفتند و ابراهيم وقتى به حرم
امام حسين وارد شد عرض كرد السّلام عليك يا اباعبداللّه جواب آمد و
عليك السّلام يا ولدى از اين جهت مجاب گويند و قبر ابراهيم مجاب در
حاير حسينى است . مرحوم سيد مرتضى بسيار كريم النفس و با شهامت و
ثروتمند و در قرن چهارم هجرى مروّج مذهب اماميّه و مُجدِّد مذهب بود.
2- معاويه لعين يزيد ملعون را به سلطنت منصوب كرد 60 قمرى در سال 55
قمرى معاويه براى پسرش اخذ بيعت نمود و او اول كسى بود كه براى پسرش
بيعت گرفت و نامه اى به حاكم مدينه مروان بن الحكم بن ابى العاص بن
اميّة نوشت كه از اهل مدينه بيعت بگيرد.
مروان در مدينه خطبه خواند و ولايت عهدى يزيد را تبليغ كرد و در سال 60
ق بعد از هلاكت معاويه پسرش يزيد به سلطنت رسيد، نقل شده كه معاويه
هنگام مرگ گفت سه گناه بزرگ كرده ام :
1- در امر خلافت كه حق امير المؤ منين بود طمع كردم و از او گرفتم .
2- زوجه حضرت امام حسن (عليه السلام) را فريب دادم تا به او زهر داد.
3- يزيد را وليعهد خود گردانيدم .
ناگفته نماند مادر يزيد ميسون دختر بجدل كلبيّه بود.
3- صلح حضرت امام حسن مجتبى با معاويه در سال 41 ق . ملخصه :
امام حسن (عليه السلام) بعد از وفات حضرت على (عليه السلام) به منبر
رفت خطبه بليغى خواند و در ضمن حقانيت خود را اثبات كرد پس فرمود اطاعت
كنيد ما را كه اطاعت ما از جانب پروردگار بر شما واجب است تا اينكه
فرمود از پدرم طلا و نقره نماند مگر هفتصد درهم و مى خواست خادمى براى
اهل خود بخرد پس گريه گلوى آن حضرت را گرفت .
عبدالله بن عباس برخاست و مردم را بر بيعت آن حضرت خواند مردم با آن
حضرت بيعت نمودند اين واقعه در بيست و يكم رمضان در چهلم هجرت واقع شد
و آن حضرت سى و هفت سال داشت سپس از منبر پائين آمد و عمّال خود را به
اطراف فرستاد.
موقعى كه خبر شهادت على (عليه السلام) و بيعت مردم به حضرت امام حسن
(عليه السلام) به گوش معاويه رسيد مرتبا جواسيس مى فرستاد حضرت جاسوس
را طلبيد وگردن زد به معاويه نوشت جاسوس مى فرستى و مكرها و حيله ها مى
كنى گمان مى كنم اراده جنگ دارى اگر چنين است ما نيز مهياى آن هستيم
معاويه جواب ناملايم نوشت و پيوسته مكاتبه بين امام و معاويه مى شد تا
معاويه لشكر گرانى متوجه عراق گردانيد و جمعى از منافقان و خارجيان در
ميان اصحاب حضرت بودند وحضرت چون شنيد بر منبر رفت مردم را به جنگ با
معاويه دعوت نمود هيچ كس جواب آن حضرت را نگفت عدى بن حاتم برخاست گفت
بد گروهى هستيد امام و فرزند پيغمبر شما را به جهاد دعوت مى كند اجابت
نمى كنيد و از ننگ و عار پروا نمى كنيد جماعتى موافقت كردند حضرت فرمود
راست مى گوئيد بسوى نخيله برويد و حضرت متوجه نُخَيله شد اكثر آنها كه
اظهار اطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضر نشدند حضرت چند مرتبه سرلشكر
با جمعى لشكر به طرف معاويه فرستاد و معاويه وعده رياست داده و مقدارى
پول مى فرستاد و آنرا فريب مى داد حتى كار به جائى كشيد كه عبيدالله بن
عباس سر لشكر سپاه امام حسن بود معاويه پول فرستاد و فريفت تا به
لشكرگاه معاويه گريخت چون امام كار را بدين منوال ديد تصميم گرفت كه
بامعاويه صلح كند چون ديد اكثر مردم منافق هستند و شيعه خاص و مؤ من
اندك مى باشند كه مقاومت با لشكر شام را نمى توانند بكنند و بى وفائى
اكثر لشكر به جائى رسيد كه رؤ ساى لشكر به معاويه نوشتند ما مطيع توئيم
زود متوجه عراق شو چون نزديك شوى ما حسن را گرفته به تو تسليم مى كنيم
، امام كه تمايل به صلح نمود، منافقان گفتند كفرواللّه الرجل يعنى به
خدا حسن كافر شده و به خيمه آن حضرت ريختند و اسباب هرچه يافتند غارت
كردند و مُصلّاى آن حضرت را از زير پايش كشيدند و ردايش از دوش
برداشتند، حضرت به اسب خود سوار شد و با قليلى از شيعيان از تاريكيهاى
ساباط مدائن عبور مى كرد كه ملعونى از قبيله بنى اسد به نام جرّاح بن
سِنان رسيد گفت اى حسن كافر شدى و خنجرى مسموم بر ران آن حضرت زد و
حضرت را به مدائن خانه سعد بن مسعود ثقفى بردند و اين مرد عموى مختار
بود مرحوم شيخ عباس نوشته مختار به عم خود گفت بيا حسن را بدست معاويه
دهيم شايد معاويه ولايت عراق را به ما بدهد سعد گفت واى بر تو خدا روى
ترا قبيح كند من از جانب او و پيش از او از جانب پدرش والى بودم آيا حق
نعمت ايشان را فراموش كنم و فرزند رسول خدا را بدست معاويه دهم شيعيان
مى خواستند مختار را بكشند ولى عمويش شفاعت نمود.
معاويه نامه اى درباره صلح به امام حسن نوشت و نامه هائيكه از لشكر
امام به او فرستاده بودند آنها را نيز فرستاد و در نامه نوشت كه اصحاب
تو با پدرت موافقت نكردند با تو نيز موافقت نخواهند كرد امام مجبور شد
كه به صلح اقدام كند زيرا اين نفاقها و بى وفائيها را كه از لشكريان
ديد و دانست كه با عده قليلى نمى تواند با لشكر معاويه مقابله كند،
حضرت كسى به نزد معاويه فرستاد كه عهدها از او بگيرد و صلح نامه نوشته
شود.
ابن صباح مالكى در كتاب فصول المهمّه عهد نامه صلح را چنين نوشته :
((بنام خداوند بخشنده مهربان ))
اين عهدنامه ايست كه براساس آن حسن بن على بن ابيطالب با معاويه بن ابى
سفيان صلح نموده است و امر حكومت مسلمين را به او سپرده ، معاويه وظيفه
دارد كه روش حكومت خود را قرآن و سنت قرار دهد - او نمى تواند براى خود
جانشينى برگزيند - در حكومت او بايد همه مردم از هر سرزمينى كه هستند
شام و يمن و عراق و حجاز آزاد و مصون باشند - شيعيان وياران على (عليه
السلام) بايد نسبت به جان و مال وناموس و اولادشان در هر كجا هستند
امنيّت داشته باشند - معاويه نبايد نسبت به حسن بن على و برادرش حسن و
هيچ يك از افراد خانواده پيامبر كمترين بدى را بخواهد خواه آشكار و
خواه پنهان - نبايد در هيچ نقطه اى از حكومت خود كمترين هراسى ايجاد
كند.
مرحوم صدوق نقل مى كند كه صلح بر اساس چند شرط شد:
1- معاويه نام امير المؤ منين را بر خود مگذارد.
2- نزد وى شهادتى اقامه نگردد.
3- از شيعيان امير المؤ منين (عليه السلام) كسى را تعقيب نكند براى
آنها مصونيّت در نظر گيرد و معترض هيچ يك از آنان نگردد و حق هر يك را
به خودشان باز پس دهد.
4- مبلغى برابر با يك ميليون درهم را بين همه كشته شدگان صفين و جمل در
ركاب امير المؤ منين را تقسيم كند و اين مبلغ را از منطقه دارا بجرد
مقرّر نمايد.
5- دشنام امير المؤ منين را در نماز ترك كنند.
بعد از وقوع صلح معاويه با لشكر خود وارد نخيله شد و امر كرد مردم حاضر
شوند معاويه به منبر رفت و خطبه خواند در ضمن گفت :
واللّه من براى نماز و روزه و حج و زكوة با شما جنگ نمى كردم زيرا شما
آنها را مى كنيد من براى امير شدن بر شما جنگ مى كردم كه خداوند اعطا
كرد ولى شما نمى خواستيد، بدانيد هر چه با حسن بن على شرط كردم زير
پايم گذاشتم و در اول ربيع الثانى سال 41 بر تخت سلطنت مستقر گرديد و
ابتداى خلافت بنى اميه از اين وقت بود.<