4-
تولد حضرت ابراهيم دومين پيغمبر اولوالعزم
حضرت ابراهيم خليل الرحمن (عليه السلام) در دهم محرم در بابل
عراق در ناحيه كوثى بدنيا آمد مادرش نونا و پدرش تارخ بن ناحور بود.
چنانكه قبلا متذكر شديم نمرود بچه هائيكه بدنيا مى آمد به قتل مى
رسانيد لذا مادر ابراهيم بعد از زائيدن مخفيانه در غار بيرون شهر پنهان
كرد و گاها مى رفت شير مى داد و مى بوسيد و مى بوئيد و بغل مى گرفت باز
به منزل برمى گشت روزى ابراهيم از مادر خواست او را به منزل ببرد مادر
بعد از اجازه از همسرش او را به منزل برد بدين ترتيب ابراهيم به خانه
برگشت .
ناگفته نماند كه بعضى مورخين در اول ذيحجه نوشته اند چنانكه شهيد در
لمعه نوشته ، و در تاريخ آمده كه ختنه را حضرت ابراهيم معمول داشت و
بعد از آن مطابق آنچه در تورات مى باشد حضرت رسم ملت خود قرار داد و
حضرت مسيح نيز ختنه كرد و باز آمده اولين كسى كه اخراج خمس كرد و شاربش
را گرفت و نعلين بپا كرد حضرت ابراهيم بود.
5- حضرت نوح از كشتى خارج
شد (نوشته اند نام نوح عبدالغفار يا عبدالاعلى بود).
حضرت نوح اولين پيغمبر اولوالعزم است اول رجب به كشتى سه طبقه
ايكه بطول هزار ذرع و بعرض چهارصد ذرع و به بلندى چهل ذرع بود و چهل
سال ساختن آن طول كشيد در يك طبقه حيوانات وحشى و در يك طبقه حيوانات
اهلى و در يكى حضرت نوح و مؤ منين قرار گرفتند و مدت شش ماه و ده روز
توقف كردند و در دهم محرم كشتى نوح به جودى رسيد و از آن با سرنشينان
خارج شدند حضرت نوح چهار پسر داشت كنعان - سام - حام - يافث و سام مردى
عفيف و نيك سيرت بود و بعد از طوفان ، حضرت نوح قريه ثمانين را بنا
نمود باسم هشتاد نفريكه در كشتى بودند و اين قريه بالاى شهر موصل است و
اول شهريكه بنا نمود شهر حرّان و بعد شهر شام بود و بعضى نوشته اند اول
رجب به كشتى سوار شدند و در هفتم رجب قدم بيرون نهادند.
شيخ عباس مرحوم در مفاتيح الجنان در اعمال روز عاشورا از ميثم تمّار
رضى الله عنه حديث مفصلى نقل كرده كه در روز هيجدهم ذيحجه سفينه نوح بر
جودى قرار گرفت . كمال الدين ص 523 از امام صادق (عليه السلام) منقولست
نوح (عليه السلام ) 2500 سال عمر كرده كه قبل از بعثت 850 سال و 950
سال در ميان قومش دعوت كرده و 700 سال بعد از فرو رفتن آب و پياده شدن
از كشتى عمر نموده و شهرها را ساخته و اولادش را در آنها جا داده ، سپس
ملك الموت آمده در حاليكه نوح در زير سايه آفتاب بود سلام نموده نوح
(عليه السلام) بعد از دادن جواب سلام ، سوال كرده براى چه آمده اى عرض
كرد براى قبض روح شما، نوح فرمود بگذار از آفتاب به سايه بروم عرض كرد
برويد نوح از آفتاب به سايه رفت فرمود اى ملك الموت من اين قدر كه عمر
كردم مثل اينست كه از آفتاب به سايه رفتم پس قبض روح نما سپس ملك
الموت قبض روح نمود امام صادق (عليه السلام) فرمود اعمار قوم نوح 300
سال بود.
حضرت نوح را آدم ثانى و شيخ الانبياء گويند چون نوح بعد از طوفان پدر
بسيارى از آيندگان بود لذا آدم ثانى گويند چون در ميان انبياء عمرش از
همه بيشتر بود لذا شيخ الانبياء گفتند نوح در ظَهر كوفه دفن شد كه جوار
حضرت على (عليه السلام) مى باشد.
6- آدم و حوّا از بهشت
اخراج شدند
خداوند متعال آدم و حوا را در بهشت جاى داد و فرمود از ميوه ها
استفاده كنيد فقط بيك درخت (گندم يا انجير يا انگور يا درختى كه حامل
ميوه ها بود) نزديك نشوند يعنى از آن نخورند و اين نهى تنزيهى بود
بعبارت ديگر بهتر بود آدم از آن ميوه ها نمى خورد.
شيطان لعين با وسوسه حوّا، آدم را فريفت و از آن درخت خوردند مطابق با
روز دهم محرم بود كه از بهشت دنيا اخراج شدند آدم به سر كوه سر انديب و
حوّا به جدّه قرار گرفت (بقيّه در سوم ذيحجّه ).
7- در روز دهم محرم سال
1330 قمرى مطابق با 11 ديماه 1290 شمسى روسها مرد بزرگ و عالم دانا
جناب آقاى حاجى ميرزا على ثقة الاسلام رابدار آويختند.
گونسول روس نوشته اى را كه از پيش آماده كرده بود در اين مورد
كه جنگ را مجاهدان تبريز آغاز كردند و روسها ناچار شده براى حفظ خود با
آنها جنگ كنند و شهر را با جنگ گرفتند و اين نامه را پيش مرحوم ثقة
الاسلام نهادند و خواهش نمودند كه مهر كند و به معظم له نويدها از طرف
دولت روس دادند.
و اين امضاء باين جهت بود كه روسها از تبريز نروند و پاسخى به خرده
گيرى هاى دولتهاى ديگر در دست داشته باشند به چنين نوشته امضاء شده
نيازمند بودند.
گونسول روس ميللر هر چه پافشارى كرد و از در بيم و نويد آمد نتيجه نداد
بالاخره آن بزرگوار را روانه باغ شمال (محل روسها) كردند.
مرحوم انگشتر عقيق خود را كه مهر الصلى او بود زير سنگ خرد كرد كه
مبادا بعد از كشتن از آن مهر استفاده سياسى كنند.
فرمود همانگونه كه رهبرم اباعبدالله عليه السّلام بر يزيد بيعت نكرد و
شهادت را پذيرفت من نيز به رهبر و پيشوايم اباعبدالله الحسين اقتداء
كرده تن به پليدى نداده به بى دينان تسليم نمى شوم و آماده مرگم و روز
عاشورا با هفت تن ديگر در ميدان مشق كه اكنون محل دانشسراى پسران است
بدار كشيدند و تا عصر روز 11 در چوب دار ماندند و اين مرد بزرگ با
شهادت خويش شهر را از تمركز روسها رهانيد و زير بار نفوذ آنها نرفت و
اشغال آنها را تنفيذ نكرد و آزادى تبريز مرهون زحمات آن غيور است مرحوم
در تبريز و بعد در عتبات تكميل مراحل علميه كرده و در سال 1308 به
تبريز مراجعت نمود و مشغول انجام وظيفه شد سپس به دست ظالمين به شهادت
رسيد ايشان سه تاءليف داشتند ايضاح الابناء - مرات الكتب - ترجمه عتبى
.
8- حضرت يعقوب (عليه
السلام) به ملاقات يوسف (عليه السلام) رسيد.
يوسف پس از رسيدن به مقام عزيزى مصر يعنى رئيس دولت شدن و آمدن
برادران بآن شهر براى خريدن گندم ، يوسف بنيامين را در مصر نگه داشت
برادران بكنعان رفته و پدر را از اين موضوع باخبر كردند يعقوب نامه اى
به عزيز مصر نوشت برادران به مصر آمدند تا يوسف خود را معرفى نمود و
گفت به كنعان برويد و پدرم را به مصر بياوريد برادران به كنعان آمدند و
دعوت يوسف را ابلاغ كردند.
يعقوب با خانواده در روز 10 محرم بعد از چهل سال فراق از يوسف در ميان
لشكريان يكديگر را ملاقات كردند و اشك شوق ريختند و يوسف و يعقوب هر
يكى 120 سال عمر كرده و زوجه يعقوب رَحِمَه و زوجه يوسف زليخا نام داشت
.
9- وفات بشر حافى
بشر بن حارث ملَقب به حافى مردى خوش گذران و از اول عمر با ساز
و آواز روزگار مى گذراند روزى حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) از در
خانه بشر عبور مى كرد صداى ساز و آواز شنيد در اين اثنا كنيزى از خانه
بيرون آمد حضرت پرسيد اينجا خانه كيست عرض كرد خانه بشر حضرت فرمود
آزاد است يا بنده عرض كرد آزاد است حضرت فرمود راست گفتى آزاد است كه
اينگونه بى پروا بوده و از عذاب خداوند نمى هراسد (يعنى خود را بنده
خدا نمى داند) كنيز اين موضوع را به بشر رسانيد بشر پا برهنه از خانه
بيرون دويد و خود را به حضرت رسانيد و در حضورش توبه كرد از آن پس كفش
نپوشيد و او را حافى گفتند در سال 227 ق در دهم محرم از دنيا رفت و در
شوشتر بخاك سپرده شد.
10- عمر بن سعد ملعون پس از شهادت امام حسين
(عليه السلام) سر مبارك آن حضرت را بخولى سپرد تا ديگر سرها را از خاك
و خون تميز كرد و بهمراهى شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمر و بن
الحجاج در روز عاشورا به ابن زياد فرستاد و عمر بن سعد خودش بقيه روز
دهم و شب يازدهم و روز يازدهم تا وقت زوال در كربلا بود و بر كشتگان
خويش نماز خواند و همگى را دفن كرد.
روز يازدهم
1- رحلت حضرت آدم (عليه السلام) ابوالبشر:
شيث پسر آدم بزرگ شد و به دستور خدا متعال آدم او را وصى خود
قرار داد و اسرار نبوت را باو سپرد و فرمود مرا غسل بده و كفن كن و بر
من نماز گذار و بدنم را در تابوتى بگذار و تو نيز هنگام مرگ آنچه
آموختم به بهترين فرزندانت بسپار بعضى گويند آدم در 930 سالگى وفات كرد
شيث او را در تابوتى نهاد و در كوه ابوقبيس دفن كرد تا وقتى كه نوح
درزمان طوفان آمد و آن تابوت را با خود برداشت و در كشتى نهاد و بكوفه
آورد در شهر نجف الاشرف بخاك سپرده شد قبر آدم و نوح نزديك قبر مولانا
امير الامؤ منين (عليه السلام) است چنانكه حوّاء نيز بعد از يك سال
مريضه شد 15 روز مرضش طول كشيد و از دنيا رفت در كنار قبر قبلى حضرت
آدم بخاك سپردند و حضرت آدم بعد از كشته شدن هابيل بسيار ناله مى كرد و
از براى او بزبان سُريانى مرثيه گفت و نزديك وفاتش به حضرت شيث وصيت
نمود كه به اولاد خود اين مرثيه را تعليم دهد تا متّعظ شوند شيث به
فرزندان خود آموخت تا به يعرب بن قحطان رسيد و او به زبان عربى و
سريانى شعر مى گفت مرثيه حضرت آدم (عليه السلام) را به لغت عربى منظم
كرد:
تغيّرت البلاد و من عليها |
|
و وجه الارض مغيّر قبيح |
تغيّر كلّ ذى طعم و لون |
|
و قلّ بشاشة الوجه الصّبيح |
2- حركت دادن اهل بيت از
كربلا به كوفه 61 ق
عمر بن سعد ملعون شب يازدهم را تا وقت زوال روز يازدهم در كربلا
ماند و بركشته شدگان خود نماز خواند و به خاك سپرد و بعد از ظهر امر
كرد دختران رسول خدا را بر شتران سوار كردند و امام سجاد (عليه السلام)
را غل جامعه بر گردن زدند و مثل اسيران مى بردند و از قتلگاه عبور
دادند.
وقتى چشم زنان به شهدا افتاد فرياد كشيدند و سيلى به صورت خود زدند اشك
ريزان از شتران خود را به زمين انداختند.
عليا مخدره زينب كبرى چون نظرش به بدن مبارك امام افتاد سلام داد
السّلام عليك يا ذبيحا من القفا سپس نعش برادر را به سينه خود
چسبانيد عرض كرد اختك لك الفداء يابن محمد
المصطفى و يا قرة عين فاطمة الزهراء بعد با صوتى حزين و قلبى
دردناك گفت يا محمداه صلّى عليك مليك السّمآه
اين حسين توست كه با اعضاى پاره پاره در خون خويش آغشته است اينها
دختران تواند كه اسير كرده اند اين حسين توست كه قتيل اولاد زنا گشته و
بدنش بروى خاك افتاده .
سپس شروع به نوحه نمود: پدرم فداى كسى باد كه جراحتش دوا نپذيرد پدرم
فداى كسى باد كه با غصه از دنيا رفت پدرم فداى كسى باد كه لب تشنه شهيد
شد در روايت ديگرى آمده چون چشم زينب كبرى به قلب و گلوى امام افتاد با
دلى سوزان فرياد كرد اى برادر كاش اين تير را به قلب من مى زدند كاش
عوض تو مرا نحر مى كردند.
سكينه جسد پدر را دربركشيد چنان ناله مى كرد و عرض مى نمود پدر جان قتل
تو چشم دشمنان را روشن و دلشان را شاد كرد پدر جان بنى اميه مرا در
كوچكى يتيم كرد اى بابا زمانيكه شب شد چه كسى مرا حمايت مى كند اى پدر
گوشواره هايم را غارت و عبايم را ربودند.
كفعمى نقل مى كند كه سكينه فرمود چون بدن نازنين پدرم را در آغوش
گرفتم حالت اغماء به من رخ داد در آن حال شنيدم پدرم مى فرمود:
شيعتى مهما شربتم ماء عذب فاذكرونى |
|
او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى . الخ |
ناگفته نماند ما مختصرى از حالات مخدرات موقع عبور از قتلگاه را نوشتيم
طالبين به كتب مربوطه مراجعه نمايند.
3- وفات آية الله ابو
منصور حسن بن يوسف بن مطهر حلى مشهور
بعلامه حلى در حله و در نجف اشرف بخاك سپرده شد در سال 726 قمرى
.
اين بزرگوار رئيس علماى شيعه اماميه حاوى فروع و اصول جامع معقول و
منقول ماحى آثار ملحدين و علامه على الاطلاق بود شهرت جهانى اين مرحوم
كافى به معرفى اين معظم است و تصانيف و تآليف او مزين كتابخانه علماى
بزرگ است مرحوم قريب به صدوبيست كتاب از خود بيادگار گذاشته از جمله :
تبصرة المتعلمين - الفين - غاية الاصول - تذكرة الفقهاء - كشف المراد و
غيرها.
و اين بزرگوار از امثال خواجه نصير الدين طوسى و كاتبى قزوينى و حكيم
منطقى شافعى تحصيل علم كرده است نقل شده كه علامه در حاليكه كودك بود
بدرجه اجتهاد رسيد و مردم منتظر بودند كه او مكلف شود تا تقليد كنند.
يكى از علماى اهل سنت كه استاد شيخ بود در ردّ مذهب شيعه كتابى نوشته
بود و در مجالس آنرا مى خواند و اضلال مى كرد به كسى نمى داد كه مبادا
كسى از علماى شيعه واقف شود ورد بنويسد علامه چاره مى انديشيد كه آنرا
بدست آورد نمى داد عاقبت بعد از اصرار و علاقه شاگردى و استادى ويرا
برانگيخت كه يك شب به مطالعه بدهد علامه يك شب را غنيمت شمرد و گرفت و
بخانه آمد شب مشغول نوشتن شد و نصفى از شب گذشته بود خواب بر علامه
غلبه نمود حضرت امام زمان (عليه السلام) آمد و به شيخ فرمود كتاب را
بمن واگذار و تو بخواب چون علامه از خواب بيدار شد ديد كتاب تماما
نوشته شده بود بعضى نوشته اند كه علامه خسته شده بود خوابيد بعد از
بيدار شدن ديد كتاب نوشته شده و بعضى نوشته كه شخصى بصفت اهل حجاز وارد
شد سلام داد و به علامه گفت يا شيخ تو خط كشى كن من بنويسم و تا صبح
تمام كرد.
اين بزرگوار بر گردن شيعه اماميه حق بزرگى دارد كه سبب شيعه شدن شاه
خدابنده و اشخاص زيادى گرديد و اجمال آن قضيه چنين است :
اولجايتو محمد مغولى معروف بشاه خدابنده نوه چنگيز خان حنفى بود بر يكى
از زنهاى زيباى خود عصبانى شد و گفت انت طالق
ثلاثة تو سه طلاقه هستى و بعد پشيمان شد از علماى عامه پرسيد
همگى اتفاقا راى دادند كه طلاق صحيح است و جز مُحِلّل چاره اى نيست .
يكى از وزراء (امير طرمطار) گفت در حلّه عالمى است كه اين طلاق را باطل
مى داند علماى عامه گفتند او رافضى است و پيروان او را عقل نيست و
شايسته محضر پادشاه نباشد شاه گفت صبر كنيد حاضر كنم و سخنان او را
بشنوم كسى فرستاد علامه را از حله آوردند شاه تمام علماى چهار مذهب
(حنفى - مالكى - شافعى - حنبلى ) را جمع كرد علامه موقع ورود نقشه اى
ريخت نعلين خود را برداشت و وارد مجلس شد سلام كرد در پهلوى شاه كه فقط
آنجا خالى بود نشست علماى عامه گفتند ما گفتيم كه آنها بى عقلند شاه
گفت هر چه اشكال داريد بپرسيد، گفتند چرا وقت آمدن براى شاه خم نشدى
جواب داد پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) به هيچ كس جز خدا ركوع
نكرد و فرمود ركوع مخصوص خداست و سلام مى كرد و خداوند متعال فرموده
فاذا دختلم بيوتا فسلّموا على انفسكم تحيّة من
عنداللّه گفتند چرا پهلوى شاه نشستى فرمود جاى خالى غير از آنجا
نبود و پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) فرموده وقتى داخل مجلس
شديد هر كجا خالى باشد بنشينيد گفتند چرا كفش خود را برداشتى و به مجلس
شاه آوردى و رعايت ادب نكردى ؟ فرمود ترسيدم بعضى از شما صاحب مذاهب
اربعه كفش مرا به دزدد چنانچه پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) را
دزديدند گفتند اهل مذاهب اربعه در زمان پيغمبر نبودند بلكه بعد از صد
سال و اندى پيدا شدند (چنانكه ابوحنيفه در سال 80 متولد و در سال 150
فوت و مالك بن انس در سال 94 متولد و در سال 179 فوت و محمد بن ادريس
شافعى 150 متولد و در سال 204 فوت و احمد بن حنبل 164 متولد و در سال
241 فوت ).
علامه فرمود شاها شما شنيديد كه اينها اعتراف و اقرار كردند كه هيچ يك
از مذاهب و رؤ ساى مذاهب در زمان پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم )
نبودند پس سوال كنيد از كجا پيدا شده اند و چرا مذهب را منحصر به خود
مى دانند.
شاه از رؤ ساى مذاهب پرسيد همگى گفتند هيچيك از مذاهب در زمان پيغمبر
(صل اللّه عليه و آله و سلم ) نبودند بعدها پيدا شده است .
شاه گفت پس در زمان پيغمبر و صحابه چه مذهبى رايج بود و مردم احكام را
از كه فرا مى گرفتند علما گفتند ما نمى دانيم ، علامه فرمود من مى دانم
در زمان پيغمبر از خود آن حضرت و بعد از آن بنا بامر آن بزگوار از على
بن ابيطالب (عليه السلام) و بعد از او اولاد طاهرين آن حضرت كه امامان
معصومند، سپس شاه از طلاق پرسيد فرمود باطل است بجهت عدم شاهد عادل ، و
ثانيا سه طلاق با يك صيغه واقع نمى شود. مباحثه ميان علماء شروع شد
همگى محكوم گشتند پس شاه مذهب تشيّع را قبول و بنام دوازده امام معصوم
(عليه السلام) خطبه خواند و سكّه زد و در تمام بلاد رائج گردانيد.
روز دوازدهم
1- دفن شهداء 61 ق :
مرحوم شيخ مفيد در ارشاد صفحه 258 مى فرمايد عمر بن سعد از
كربلا بسوى كوفه روانه شد جماعتى از بنى اسد كه در اراضى غاضريّه منزل
داشتند به مقتل آن حضرت آمدند (ظاهرا) بر اجساد شهداء نماز خواندند و
ايشان را دفن كردند باين طريق كه امام را در همان موضع كه معروفست و
حضرت على بن الحسين (على اكبر) را در پائين پاى امام (عليه السلام) و
از براى ساير شهداء حفره اى در پائين پا كندند و در آن حفره دفن نمودند
و حضرت ابوالفضل (عليه السلام) را در راه غاضريّه در همان مكان كه
اكنون معروف است دفن كردند ولى از نظر شيعه حضرت امام زين العابدين
(عليه السلام) در واقع آمد نماز خواند و دفن نمود چنانكه امام رضا در
جواب گروه واقفيّه تصريح نموده كه در كتاب انصار الحسين صفحه 104 توضيح
داده شده و در بصائر الدرجات صفحه 225 در ضمن حديثى از امام صادق (عليه
السلام) استفاد مى شود كه در موقع دفن سرور شهيدان امام حسين (عليه
السلام) پيامبر اسلام و حضرت على (عليه السلام) و امام حسن وامام سجاد
و ملائكه حضور داشتند و يارى مى نمودند.
2- وفات امام زين
العابدين بقول شيخ بهائى (غير مشهور).
3- ورود اهل بيت عصمت بكوفه 61 ق :
چون بابن زياد خبر رسيد كه اهل بيت بكوفه نزديك شده اند امر كرد
سرهاى شهدا را كه عمر بن سعد از پيش فرستاده بود خارج كرده و پيش روى
اهل بيت ببرند و با هم به شهر درآورند و در كوچه و بازار بگردانند تا
سلطنت يزيد بر مردم معلوم شود مردم كوفه چون از ورود اهل بيت خبردار
شدند از كوفه بيرون آمدند و اهل بيت را سوار بر شتران وارد كوفه نمودند
و زنان كوفه براى تماشا بالاى بامها رفته بودند زنى از بام صدا زد
من اىّ الاسارى انتنّ شما از كدام مملكت
و قبيله هستيد گفتند نحن اسارى آل محمد (صل
اللّه عليه و آله و سلم )چون آن زن اينرا شنيد هر چه چادر و
مقنعه داشت آورد و برايشان پخش نمود مخدرات گرفتند و خود را با آنها
پوشانيدند.
بروايت مسلم گجكار قريب به چهل محمل روى چهل شتر در روى آنها زنان و
اطفال بودند و سيد سجاد (عليه السلام) مريض بر شتر برهنه نشسته و خون
از رگهاى گردنش جارى بود اهل كوفه گريه مى كردند حضرت با صداى ضعيف مى
فرمود شما بر ما گريه مى كنيد پس ما را چه كسى كشت .
سهل گويد چون وارد كوفه شدم ديدم بوقها زده مى شد و پرچمها افراشته
ناگاه لشكر وارد شد صداى ضجه و ناله برخاست و سرهاى شهدا را كه بر فراز
نيزه نصب كرده بودند آوردند در پيش سرها سر مبارك امام حسين مثل ماه مى
درخشيد.
امام در نوك نيزه آيه مباركه را تلاوت مى نموده ام
حسبت انّ اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا
عجبا، سهل گويد گريه كنان گفتم يابن رسول
الله راءسك اعجب يعنى تكلم راءس شريف تو از قصه اصحاب كهف و
رقيم عجيب تر است پس جناب زينب مردم را امر به سكوت نمود و خطبه اى
شروع كرد در حاليكه همه خاموش بودند و ما آن خطبه را در انصار الحسين
ايراد كرده ايم .
4- وفات شيخ صفى الدين
سيد اسحق اردبيلى 735 ق در اردبيل .
كنيه اين مرحوم ابوالفتح و لقبش شمس الدين و از مشاهير صوفيه و
جدّ اعلاى سلاطين صفويّه است و از اين خانواده ده نفر به سلطنت رسيده و
سلاطين صفويّه را بسبب انتسابشان باو صفويّه گويند و قبر اين مرحوم در
اردبيل مى باشد و نزد او جماعتى از اولاد و احفادش دفن گرديده از جمله
شاه اسماعيل و شاه خدابنده و شاه عباس اول و غيره و تمام سادات صفويّه
از نسل اين بزرگوار است و نسب شيخ صفى الدين به حضرت امام موسى بن جعفر
(عليه السلام) مى رسد باين ترتيب :
هوابن سيد امين الدين جبرئيل بن محمد صالح بن سيد قطب الدين بن صلاح
الدين رشيد بن محمد الحافظ بن سيد عوض شاه الخواصّ بن سيد فيروز شاه
زرين كلاه بن سيد نورالدين محمد بن سيد شرف شاه بن تاج الدين حسن بن
سيد صدرالدين محمد بن سيد مجد الدين ابراهيم بن جعفر بن محمد بن
اسماعيل بن ناصر الدين محمد بن شاه فخر الدين احمد بن سيد محمد
الاعرابى ابن محمد قاسم بن حمزه بن الامام موسى الكاظم عليه السلام .
روزه چهاردهم
1- ظهور دولت ساسانيّه
كه اول ايشان اردشير بابكان پسر بابك بن ساسان اصغر است كه او
هم به ساسان بن بهمن بن اسفنديار مى رسد.
2- ابن زياد
به يزيد نامه نوشت و جريان كربلا را گزارش داد 61 قمرى و سؤ ال
نمود با سرهاى بريده و اسراء چه كند.
روز پانزدهم
1- ظهور دولت صفويّه 906
قمرى كه اول ايشان شاه اسماعيل فرزند حيدر و تاريخ جلوسش مطابق
با كلمه مَذهبُنا حَق است و آخر ايشان سلطان حسين صفوى در سال 1140
قمرى به قتل رسيد مى باشد كه تقريبا 234 سال سلاطين صفويّه حكومت كرده
اند.
2- جنگ خيبر:
در سال 7 قمرى جنگ خيبر روى داد كه هفت قلعه داشت : ناعم - قموص
- كتيبه - شِقّ- نَطاة - وَطيح - سُلالم ، پيغمبر اسلام بعد از
مراجعت از حُديبيّه نزديك به بيست روز در مدينه بود فرمود آماده جنگ
باشند هزار و چهار صد نفر راه خيبر را پيش گرفتند. و با جنگ بعضى از
قلعه ها را فتح نمودند قلعه قموص را محاصره كردند حضرت پيغمبر را درد
شقيقه (درد نيمه سر و نيمه روى ) پيدا شد كه نتوانست در ميدان حاضر شود
هر روز يك نفر را مى فرستاد شب بدون فتح برمى گشت روزى ابوبكر را و
روزى عمر را فرستاد همانطور بدون فتح برمى گشتند حضرت فرمود فردا پرچم
را به دست كسى دهم او جنگ كننده اى باشد كه فرار نكند دوست مى دارد خدا
و رسول خدا را و او را خدا و رسول خدا دوست دارد فردا پرچم را بدست على
(عليه السلام) داد حضرت على (عليه السلام) نزديك حصار قموص رفت و
مرحب را كشت و عنتر و مُرّه و ياسر و غير هم را به قتل رسانيد و ديگر
يهوديان دروازه قموص را بستند و به آنجا پناهنده شدند على (عليه
السلام) آن در آهنين را از جا بركند و بر خود سپر قرار داد و جنگ نمود
سپس بر خندق پل كرده لشكر عبور كردند و بعد 40 ذراع به پشت سر پرتاب
نمود و جنگ خيبر را در 24 رجب نيز نوشته اند.
در سال 7 قمرى پس از جنگ خيبر موقعيكه حضرت پيامبر بنواحى خيبر رسيد
حضرت على (عليه السلام) را به نزد يهوديان خيبرى فرستاد خداوند در دل
ساكنان قريه فدك رعبى افكند به قصد امان يافتن از اين بيم به قولى نصف
فدك و به روايتى تمام آن را به رسول خدا دادند چون فدك به نيروى نظامى
فتح نشد لذا به مالكيّت خاص رسول خدا درآمد.
جبرئيل نازل شد و گفت خداوند مى فرمايد كه حق ذوالقربى را بدهد حضرت
فرمود خويشان من كيست و حق آنها چيست عرض كرد، فاطمه ، پس بستانهاى فدك
را باو ده پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) فاطمه را به نزد خود
خواند و نامه اى نوشت كه آن نامه را بعد از رحلت حضرت به ابوبكر نشان
داد و فرمود اين نامه رسول خدا راجع به من و فرزندانم است . ولى بعد از
رسول خدا(صل اللّه عليه و آله و سلم ) ابوبكر از زهراء (عليه السلام)
گرفت . مرحوم صدر در كتاب فدك در تاريخ از صواعق محرقه نقل مى كند كه
عمر در آغاز خلافتش به ورثه رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم )
سپرد.
باز عثمان بعنوان معاش به مروان حكم بخشيد، در زمان خلافت معاويه
آنرا سه بخش نمود سهمى به مروان حكم و سهمى به عمر و بن عثمان و سهمى
به فرزند خود يزيد داد و در حكومت مروان حكم تمام آن به اختيار وى
درآمد بعد در دست عمر بن عبدالعزيز قرار گرفت او فدك را به فرزندان
فاطمه برگرداند سپس عبدالملك آنرا از بنى فاطمه گرفت تا انقراض دولت
آنها در اختيار بنى مروان بود ابوالعباس سفّاح با قيام خود و به چنگ
آورى خلافت فدك را به عبدالله بن حسن بن حسن بن على (عليه السلام) سپرد
بعد از او منصور از آنها گرفت پس از مدتى مهدى بن منصور به خاندان
فاطميّين داد بعد موسى بن مهدى از دستشان گرفت از اين پس در دست
عباسيّون بود تا نوبت خلافت به ماءمون رسيد در سال 210 آنرا به فاطميان
داد و بعد از آن حكومت به متوكل عباسى رسيد فدك را از فاطميان گرفت و
به عبدالله بن عمر و بازيار بخشيد و او بشران را به مدينه فرستاد
درختهاى خرما را در فدك بريد و پس از بازگشت فلج گرديد، بدين ترتيب
رابطه فدك و فاطميان با خلافت متوكل عباسى و بخشيدن آن به بازيار به
پايان مى رسد.
ناگفته نماند كه فدك قريه اى در حجاز است و فاصله آن تا مدينه در آن
زمان سه روز راه بود اين قريه سرزمين يهودى نشين بود كه طائفه اى از
يهوديان در آن زندگى مى كردند و درآمد فدك ساليانه در حدود بيست و چهار
هزار يا هفتاد هزار دينار بود چنانكه در بحار نوشته شده .<