دين پژوهی در عصر امويان

حسين عطوان عمان

- ۲ -


ابـن جـريـر طبرى در حالى كه قرائت مشهور را برگزيده و فرق ميان آن با قرائت ضحاك را بيان كـرده اسـت , مـى گويد: ((112)) بهترين قول نزد من , قول كسى است كه گفته است : منظور از روح , شـادى و رحمت و آمرزش است و اصلش از اين جمله گرفته شده است : وجدت روحا: وقتى كه نسيمى را احساس كند كه به آن وسيله از شدت گرمايش بكاهد .

اما ريحان , همان بوى خوشى است كه وقت مرگ احساس مى شود, چنان كه ابوالعاليه و حسن گفته اند, همچنين كسان ديگرى كه به سخن اين دو نفر قائل شده اند, چرا كه اين معنا بيشترين وروشنترين معانى آن است .

و نـيـز كلمه تميز (ملك /8) را به صورت : تمايز بر وزن تفاعل خوانده كه اصل آن تتمايز با دو تـاء بـوده اسـت , ((113)) در صورتى كه به معناى تتفرق و تتقطع من الغيظ على اءهل المعاصى , غـضـبـا للّه و انتقاما له , مى باشد, ((114)) يعنى آتش دوزخ ‌از شدت غيظ بر كفار, نزديك است , تكه تكه و پاره پاره شود و شعله آتش ازخشم خدا و به منظور انتقام از گناهكار است .

ضـحـاك , فـعـل : تدعون (الملك /27) را كه به تشديد دال است به سكون آن :تدعون خوانده است .

((115)) با توجه به قرائت ضحاك , ابن جنى مى گويد: ((116)) تفسيرش اين است : اين همان چيزى است كه از خدا مى خواستيد تا شما را در آن قرار دهد, مثل قول خداوند: ساءل سائل بعذاب واقـع : سائلى از خدا خواست كه عذابى بر او واقع شود (حجرات /11) اما معناى : تدعون با تشديد, به قرائت عموم اين مى شود: ادعاى وقوع آن را داشتيد و ادعاى آن ميان شما آشكار بود,مثل معناى عامى كه در اين آيه است : ولا تنابزوا بالالقاب (قلم /39) يعنى خواندن يكديگر به لقبهاى بد, ميان شـمـا آشـكـار نشود .

معناى : تدعون اين جا, از ادعاى حقوق يا معاملات , كه به معناى درخواست مى باشد, نيست , بلكه به معناى تتداعون , از دعاست نه از دعوى .

ابـن جـريـر طـبرى در حالى كه اين قرائت را رد مى كند, مى گويد: ((117)) قرائت درست همان است كه قاريان مشهور, گفته اند, زيرا گروهى مورد اعتماد از آنان ,بر آن اجماع كرده اند.
از نـشانه هاى قرائت ضحاك بن مزاحم هلالى چيزى است كه به تركيب واعراب كلمات ارتباط پيدا مـى كـنـد, مـثلا در آيه : ان اللّه لايستحيى ان يضرب مثلا مابعوضة فما فوقها ((118)) (بقره /26) كـلـمـه بـعـوضـة را رفع داده ((119)) با اين كه مشهور, نصب آن است .

ابن جنى درباره رفع آن مـى گـويـد: دلـيلش اين است كه : مااسم و به منزله الذى است , يعنى : لا يستحيى ان يضرب الذى هو بعوضة مثلا, دراين جا هو كه مبتدا و عائد موصول بوده حذف شده است .

((120)) ابـن جـرير طبرى در حالى كه قرائت مشهور را رد كرده گفته است : ((121)) ما كه بعد از مثلا آمـده , بـه معناى الذى است و تقدير كلام , اين است :ان اللّه لا يستحيى ان يضرب الذى هو بعوضة فى الصغر و القلة , فما فوقها مثلا.
حـال اگـر كسى بگويد: وقتى كه تاءويل آيه اين شد و بعوضة مرفوع خوانده شد,پس دليل نصب آن , به قرائت مشهور چيست ؟
مى گوييم : براى نصب آن , دو وجه است : نـخـسـت ايـن كه ما (موصول ) و در محل نصب به وسيله يضرب باشد وبعوضة هم كه صله آن است , اعراب آن را گرفته و منصوب شده است .

چنان كه حسان بن ثابت سروده است : و كفى بنا فضلا على من غيرنا ـــــ حب النبى محمد9 ايانا. ((122)) در ايـن شـعـر, كـلـمه غيرنا اعراب من را كه جر است , گرفته است , و عرب , اين عمل را بويژه درباره : من و ما به كار مى برد و صله آنها را در اعراب تابع آن دو مى داند,زيرا اين دو گاهى معرفه و گاهى نكره اند.
وجـه ديـگـر, ايـن كه تقدير كلام اين باشد: ان اللّه لا يستحيى اءن يضرب مثلا مابين بعوضة الى ما فوقها, و بعد, دو كلمه بين و الى حذف شده و نصب بعوضة ودخول فاء بر ماى دوم , قرينه بـر آن شـده , چـنـان كـه عرب مى گويد:مطرنا ما زبالة فالثعلبية : (از منزل زباله تا ثعلبيه باران خـورديـم ), و لـه عـشـرون ما فاقة فجملا (اوداراى بيست شتر است از ماده تا نر.) و هى احسن الناس ما قرنا فقدما: (اونيكوترين انسان است از سر تا پا.) در تمام اينها, بعد از ما كلمه بين و به جـاى مـاءحـرف الـى در تـقـديـر اسـت .

هـمـچـنين در هر جا كه جمله مابين كذا, الى كذا مناسب باشد, اين حذف را انجام مى دهند و هر دو را نصب مى دهند تا دلالت كند برآنچه حذف شده است .

ضحاك آيه : ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل اللّه (بقره /246) راكه با, نون (متكلم مع الغير) و مجزوم و جـواب امـر است , به صورت : ابعث لنا ملكا يقاتل با ياء و ضم لام , مرفوع به اين كه صفت , براى ملك باشد, خوانده است .

((123)) هـمـچنين آيه : و آتاكم من كل ما ساءلتموه (ابراهيم /34) راكه با كسره و اضافه است , به صورت : وآتـاكـم مـن كـل ما ساءلتموه با تنوين كل خوانده .

((124)) و قرائت خود را چنين تفسير كرده ((125)) : خداوند آنچه را كه از او درخواست و سؤال كرده ايد, به شما داده است .

و ابن جنى , غير از اين تفسير كرده و چنين گفته است : ((126)) بااين قرائت (تنوين كل ) مفعول , ذكر شده , يعنى : وآتـاكـم ماساءلتموه , ان يؤتيكم منه .

(ما ساءلتموه ... مفعول است ), اما به قرائت مشهور: من كل ما ساءلتموه مفعول محذوف است يعنى وآتاكم سؤلكم من كل شى ء.
ابـن جـريـر طبرى قرائت و تفسير ضحاك را رد كرده و چنين گفته است : ((127)) نزد ما همان قرائت مشهور درست است كه , اضافه كل به ما و تقدير آن و آتاكم من سؤلكم شيئا باشد, چنان كه پيش از اين روشن ساختيم , زيرا گروه معتبرى ازقراء بر آن اجماع كرده و قرائتهاى ديگر را رد نموده اند.
ضحاك آيه : حين تريحون و حين تسرحون (نحل /6) را نيز كه بدون تنوين است , با تنوين و بدون اضافه : حينا تريحون و حينا تسرحون خوانده است .

((128)) ابـوحـيان اندلسى مى گويد: ((129)) (قاريان مشهور) دو جمله را صفت قرار داده اندكه عايدشان حـذف شـده اسـت , مثل اين آيه : واتقوا يوما لاتجزى ... (بقره /48) .


وبنابر قرائت ضحاك , عامل در حـيـنـا ممكن است , مبتدا باشد, زيرا به معناى :تحمل است و ممكن است , خبر مبتدا باشد, زيرا معناى استقرار در آن نهفته است .

آيـه : ((130)) ولـبـثوا فى كهفهم ثلاثمائة سنين (كهف /25) به تنوين مائة و نصب سنين را به صـورت : و لـبـثوا فى كهفهم ثلاثمائة سنون با واو به تقدير: هى سنون خوانده است .

ابوحيان اندلسى مى گويد: ((131)) ابن عطيه گفته است : ((132)) (نصب سنين ) بنابراين است كه بدل يـا عـطـف بـيـان از (ثـلاثـمـائة ) بـاشد, و بعضى گفته اند از باب تفسير و تمييز است .

زمخشرى مى گويد: ((133)) عطف بيان است .

ابوالبقاء حكايت كرده است كه گروهى اجازه داده اند: كه سنين بدل از مائة باشد, زيرا مائة به معناى مئات است .

عطف بيان , به مذهب بصريين , جايزنيست .

امـا نصب سنين بنابراين كه تمييز عدد باشد, درست نيست , زيرا مشهور درادبيات عرب , اين است كه معدود مائة بايد مفرد و مجرور باشد, علاوه بر اين كه سنين , جمع نيز هست .

ضحاك , آيه : وعلى كل ضامر ياءتين ... (حج /27) را به صورت : ...ياءتون خوانده .

((134)) زمخشرن نـيز گفته است : ياءتون قرائت شده است بنابراين كه صفت براى رجال و ركبان باشد. ((135)) ابوحيان اندلسى مى گويد: ((136)) جمع مذكر عاقل را (ياءتون كه جمع مذكر غايب است , بر جمع مؤنث : ياتين به فرض اين كه ضامر, در معناى : ضوامر باشد) غلبه داده اند. ((137)) هـمـچـنـين آيه : وللذين كفروا بربهم عذاب جهنم (ملك /6) راكه به رفع عذاب است به صورت : وللذين كفروا بربهم عذاب جهنم به نصب آن خوانده است .

((138)) زمخشرى مى گويد: ((139)) عـذاب ... بـه نـصـب خوانده شده , بنابر اين كه عطف بر عذاب السعير (ملك /5) باشد, به تقدير: واعـتـدنا للذين كفروا عذاب جهنم : ((140)) (براى كسانى كه كفر ورزيده اند, عذاب جهنم رامهيا كرده ايم .

)ضحاك , جمله ارم ذات العماد (فجر/7) را به (تشديد ميم ) ارم ذات العمادخوانده به اين ترتيب كه اءرم فعل ماضى و به معناى اءبلى واءفنى وذات العماد,مفعول آن باشد, ((141)) باز از او نـقـل شـده اسـت كه اءرم ذات العماد به فتح الف , وسكون راء خوانده , و اين مخفف : ارم است كه از عبداللّه بن زبير, نقل شده .

((142)) ضحاك برخى از افعال مجهول مثل : الا من ظلم (نساء/148) را كه به ضم ظاءو كسر لام است , به صورت معلوم : ... من ظلم به فتح ظاء و لام خوانده .

((143)) ابن جنى گفته است : ظلم وظلم (مـجـهـول بـاشد يا معلوم ) مستنثاى منقطع است ومعنايش چنين است : مگر كسى كه مظلوم يا ظـالم باشد, كه امر خدا بر او پوشيده نيست , و دليل بر اين معنا, جمله بعد است : وكان اللّه سميعا عـلـيـمـا ((144)) (نـسـاء/148) طـبـرى نـيـز قـرائت ضحاك رارد كرده و گفته است : بهترين قـرائت هـمـان : الا مـن ظـلـم بـه ضم ظاء است كه قراء معتبر و اهل تفسير بر درستى آن اجماع كرده اند و قاريان به فتح ظاءاند كند. ((145)) هـمـچنين آيه : و ظنوا انهم قد كذبوا (يوسف /110) را كه به ضم كاف و كسر ذال است , ضحاك به صـورت : وظـنوا اءنهم قد كذبوا به فتح كاف و ذال خوانده است .

((146)) ابن جنى نيز مى گويد: تقدير آيه اين است : ((147)) حتى اذا استياءس الرسل و ظنوا اءنهم قد كذبوا فيما اتوا به من الوحى اليهم , جاءهم نصرنا ((148)) ابـن جـرير طبرى قرائت ضحاك را منكر شده و گفته است : بر تاءويلى كه در اين آيه ذكر كرديم , قـرائت كـذبو بضم كاف و تخفيف ذال درست است , زيرا اين قرائت بعضى از قاريان مدينه و همه قـاريان كوفه است و ما نيز اين قرائت و تاءويل را برگزيده ايم , به دليل اين كه اين جمله بعد از اين آيه است : وما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم من اهل القرى افلم يسيروا فى الارض فينظروا كـيـف كـان عـاقـبـة الـذيـن مـن قـبـلـهم ((149)) (يوسف /109) و همين دليل است بر اين كه نـاامـيـدى پيامبران از ايمان قومشان بوده كه هلاك شده اند و ضمير در اين قول خداوند: وظنوا, انهم قد كذبوا به امتهاى هلاك شده پيشين برمى گردد و اين كه خداوند درپى خبر از پيامبران و امـتـهـايشان جمله : فنجى من نشاء (يوسف /110) را ذكر كرده بر توضيح مطلب افزوده است زيرا كـسـانـى كـه هلاك شدند همانهايند كه گمان كرده بودند: پيامبران به آنها دروغ گفته اند و به دليل همين گمان نابجا, آنها راتكذيب كردند. ((150)) (و به هلاكت رسيدند.) ضـحـاك , بعضى از فعلها را كه به صورت معلوم بوده تغيير داده و مجهول خوانده , ((151)) مانند: اوننسها (بقره /106) كه به ضم نون اولى و كسر سين است به صورت : اوتنسها با تاى مضموم و سـيـن مـفـتوح خوانده است .

ابن جنى گويد: كسى كه تنسها را با تا و مجهول خوانده , صورت معلوم آن رابايد تنسها انت بداند, منتها در اين صورت , فاعل حقيقى و عامل فراموشى آن ,يكى از دو امر خواهد بود: 1ـ خداى تعالى , 2ـ يـكـى از عوارض معمولى دنيا بر بنى آدم از قبيل : حزن , يابيم , يا دشمنى ازطرف فرد انسانى يا وسوسه شيطانى .

((152)) طـبرى كه قرائت ضحاك را نادرست مى داند, مى گويد: برخى از قراء, چنين خوانده اند: ما ننسخ مـن آيـة به ضم نون و كسر سين ..., و اين به نظر ما, خطاست ,زيرا از آنچه به آن استدلال مى شود كـه بـه طـور مـسـتـفـيض از قراء نقل شده , خارج است , و همچنين قرائت : اوتنسها و اوتنسها نـادرست است , زيرا شاذ و خارج ازقرائت قراء امت است كه مورد استدلال , واقع مى شود, و قرائتى كـه از اوتـنـسـهـا بـاتـاء بـه صـواب نـزديـكـتـر اسـت , اوننسها (با نون ) است كه به معناى : اونتركهامى باشد, زيرا خداى تعالى به پيامبرش خبر داده است كه هرگاه حكمى را عوض كند يا آن را تغيير دهد, حكمى بهتر از آن , يا مانند آن , خواهد آورد. ((153)) ضـحـاك , آيه : و اتـبع الذين ظلموا ما اترفوا فيه (هود/116) را كه با همزه وصل و فتح تاء و باء, و عين است , به صورت : و اتبـع الذين ظلموا...با همزه قطع و ضم آن و سكون تاء و كسر باء يعنى مـجهول خوانده است .

((154)) ابن جنى گفته است :در نظر ما, اين آيه به حذف مضاف است كه در اصـل چـنـيـن بـوده : واتـبـع الذين ظلموا, جزاء ما اترفوا فيه و كانوا مجرمين ((155)) (كيفر ستمكارانى كه از پى رفاه ولذتهاى دنيوى رفتند به آنان داده شد.) و نـيـز ضـحاك , جمله : فانظرماذاترى (صافات /102) راكه به فتح تاء است به صورت : فانظر ماذا ترى به ضم تاء خوانده است .

((156)) ابـن جـنى مى گويد: آنچه از قطرب براى ما روايت شده , ما ذا ترى و ترى به فتح راء و كسر آن اسـت , معناى ترى اين است : به سوى تو القاء مى شود و درخاطره ات قرار مى گيرد, و ترى يعنى به آن چيز اشاره مى كنى و براى عمل برحسب آن دعوت مى كنى .

((157)) ابن جرير كه قرائت ضحاك را باطل دانسته مى گويد: بهترين قرائت به نظر من ,ماذا ترى به فتح تاء و از راءى به معناى انديشه مى آيد, يعنى : چه نظرمى دهى .((158))

يحيى بن يعمر العدوانى

يـحـيـى بـن يـعـمـر عـدوانـى بـصـرى مـروزى , درگذشته به سال يكصد و بيست و نه يااندكى پـيش , ((159)) يكى از قاريان تابعين بصره بود كه به خراسان كوچ كرده بودند,درباره اقامتش در آن جا اختلاف فراوانى است , بعضى از اخبار اشاره دارد كه دربصره متولد شد و در خراسان ((160)) رشد يافت و ازبعضى برمى آيد كه در اهواز متولد و در ميان گروهى از مردم تربيت شد .

پدرش در زبـان عـربـى بـسـيـار فصيح بود و او علوم عربى را از پدرش آموخت و سخن او راحفظ كرد و در استحكام آن كوشيد. ((161)) برخى ديگر از اخبار نشان مى دهد كه درنخستين دوران فرمانفرمايى يـزيـدبـن مهلب بر خراسان , يحيى در آن جا ازنويسندگان و قضات بود .

ابن مهلب نامه اى بسيار اديـبـانـه به حجاج بن يوسف نوشت , هنگامى كه حجاج نامه را خواند, گفت : ابن مهلب كجا و اين سخن كجا؟
گفتند: يحيى بن يعمر پيش اوست , گفت : پس قضيه , اين است .

آن گاه ابن يعمر رابه عـراق فـراخـوانـد تـااز او دربـاره سبب فصاحتش جويا شود .

بعضى گفته اند به حجاج خبر رسيد كـه يـحـيـى , اظـهار تشيع مى كند, او را از خراسان , پيش خود خواند و درباره مذهبش بااو سخن گـفـت و سپس گفت : آيا از من شنيده اى كه روى منبر غلط سخن گويم ؟
يحيى گفت : (خير) بـلكه امير از همه مردم فصيح تر سخن مى گويد, حجاج در اين باره اصرار زياد كرد .

يحيى گفت : تـنـها در يك حرف از قرآن اشتباه مى كنى , حجاج خشمگين شد و گفت اين براى من زشت ترين سـخـن است , سپس گفت : ديگرپيش من نمان تا اشتباهى از من نشنوى , آن گاه او را به خراسان فـرسـتـاد, قتيبة بن مسلم باهلى او راپذيرفت و منصب قضاوت را به او تفويض كرد. ((162)) بعضى اخبار تاءكيد دارند كه حجاج در سال هشتاد و چهار, يحيى را به علت اشتباهى كه از او گرفته بود به خراسان تبعيد كرد و ابن مهلب كه والى خراسان بود او را ماءمور ديوان رسائلش ساخت و امر قضا را به او محول كرد. ((163)) سيوطى همين خبر را نقل كرده , به علاوه يادآور شده كه حجاج پس از سـاخـتـمـان شـهر واسطابن يعمر را احضار كرد و از او خواست كه درباره عيب ساختمان آن شهر اظـهـارنظر كند, او گفت : بنايى را كه ساخته اى مالكش نخواهى بود و غير فرزندانت آن را ساكن خواهند شد حجاج بر او خشم گرفت و او را به خراسان تبعيد كرد. ((164)) ظاهرا گزارشهاى سه گـانـه اخـيـر داراى ريشه واحدى است , ولى راويان , آن راتحريف كرده و به سه اصل گوناگون تـبـديـل كـرده انـد, امـا, پـس از رفـع ايـن تـناقض مى توان چنين گفت كه ابن يعمر در ابتداى فـرمانفرمايى ابن مهلب بر خراسان درآن جا بوده سپس حجاج او را به عراق احضار كرد, و او مدتى در آن جـا مـانـده وپـس از آن كـه ابن مهلب را از فرمانروايى خراسان برداشته و قتيبة بن مسلم را به جايش از عراق به آن ولايت فرستاده , و ابن يعمر تا وقتى كه حجاج از دنيا رفته درهمان جا بوده اسـت و از آن بـه بـعد, ابن يعمر به بصره رفت و آمد مى كرد و به خراسان بر مى گشت .

ابن انبارى روايت كرده است كه يحيى بن يعمر در خراسان وفات يافت .

((165)) يحيى بن يعمر از قاريان بزرگ بصره و خراسان بود و به قرائتهاى گوناگون مهارت داشت .

((166)) ابـن جزرى اساتيد و شاگردان وى را در قرائت برمى شمارد ومى گويد: از ابن عمر و ابن عباس و ابـوالاسـود دؤلى , علم آموخت و به ابوعمر وبن علاء و عبداللّه بن ابى اسحاق علم آموزاند. ((167)) او در بـيشتر شهرهاى خراسان , ازقبيل : نيشابور مرو شاهجان ((168)) و هرات رفت وآمد داشت و در آن جـا داورى مـى كـرد. ((169)) بـيـشـتـر گـفـتـه مـى شـود: او از اين شهرها به آموزش علم و قرآن مى پرداخت .

هـارون بن موسى عتكى ازدى بصرى گويد: ابن يعمر نخستين كسى بود كه قرآن را نقطه گذارى كرد. ((170)) گفته مى شود: نزد ابن سيرين قرآنى نقطه دار وجود داشت كه يحيى بن يعمرآن را نقطه گذارى كـرده بود. ((171)) منظور از نقطه در اين جا همان نقطه هاى زير وبالاى حروف است , نه حركات اعراب در آخر كلمات , زيرا ابواحمد عسكرى روايت كرده است كه حجاج بن يوسف به نصربن عاصم يـا يـحـيـى بـن يـعمر دستورداد كه حروف قرآن را نقطه گذارى كند تا حروف معجم از حروف مـهـمـل ,مشخص شود. ((172)) اما واضع اوليه نقاط اعرابى كه حركات آخر كلمات قرآنى رانشان مـى دهـد, ابـوالاسـود دؤلـى بوده است .

((173)) سپس , شاگردانش روش او را به ديگران منتقل كـرده اند كه از جمله آنها, ابن يعمر بوده است و همين كسانند كه قرآنها را نقطه گذارى كردند و ديـگـران از آنـها ياد گرفتند و آن را حفظ و ضبط ودسته بندى كردند و مورد عمل قرار دادند و روش آنان را پى گيرى و به ايشان اقتدا كردند. ((174)) قـرائت ابـن يـعـمـر, نشانه هاى زيادى دارد, ((175)) برخى از آنها مربوط به ويژگيهاى صوتى در قـرائت اسـت از قبيل : اماله و اشمام به كسره يا ضمه و مد و قصر.ابن يعمر بعضى از افعال را كه در آخرش الف متقلب از ياء بود اماله مى كرد. ((176)) واو جمع را كسره مى داد. ((177)) و واو, لو را اگـر بـعـدش ,حـرف سـاكـن بـود, ضـمـه مـى داد و آن را به واو جمع تشبيه مى كرد. ((178)) و بعضى اسمها را به قصر مى خواند و آنها را مد نمى داد. ((179)) بـعـضـى از نـشـانه هاى قرائت يحيى مربوط به همزه است و گويى در اين امر ازيك روش پيروى مـى كـرد, زيـرا همواره از تخفيف و آسانگيرى جانبدارى مى كردبه اين دليل همزه برخى فعلها را تـخـفـيف مى داد و به صورت ياء ادا مى كرد. ((180)) و همزه استفهام را كه با همزه ديگر در يك كلمه برخورد داشت حذف مى كرد. ((181)) بعضى از نشانه هاى قرائت يحيى مربوط به شكل و فرم خط كلمات است ,مثلا ده كلمه را به شكلها يـا صـورتـهايى برخلاف قرائت مشهور, خوانده , ((182)) و آنهارا از اساتيد خود نقل كرده و آنها نيز بعضى را از طريق ضعيفى به رسول خدا9نسبت داده اند.
بـعضى از آنها مربوط به صيغه ها و مشتقات گوناگون (در اسمها و صفات است ) از قبيل : جمع و مفرد, از باب مثال بسيارى از الفاظ را به صيغه هايى خوانده كه مخالف با آنچه از قراء معتمد شهرها آنها را خوانده اند مى باشد. ((183)) ابن يعمر, بسيارى از اين امور را از اساتيدش كسب كرده واندكى را خودمبتكر آن بوده و در برخى از آنها نيز از لغت قيس و تميم پيروى كرده است .

((184)) و از نشانه هاى قرائت ابن يعمر, امورى است كه مربوط به اسناد در افعال (وصيغه هاى ) آنهاست , از باب مثال , او برخى از افعال را به فاعل غايب اسناد داده ,اما جمهور قراء مخاطب خوانده اند ((185)) و بـعـضـى را مـفـرد مـخـاطـب خـوانـده وديـگـران متكلم مع الغير به منظور تعظيم خودشان , خـوانـده اند. ((186)) و برخى ازافعال را به مفرد غايب مؤنث نسبت داده , در حالى كه قاريان ديگر مذكرخوانده اند ((187)) و در آيه ديگر به عكس اين عمل كرده است .

((188)) بـعـضـى از اين نشانه ها مربوط به اعراب است كه او, اواخر بسيارى از الفاظ رابه حركتهايى غير از آنـچه قاريان معتبر ثبت كرده اند, خوانده است .

((189)) آنچه او رابه مخالفت واداشته اين است كه او خـود در نـحـو, اسـتـادى مـاهـر و در لغت , توانابود, در معانى آياتى كه اين الفاظ وجود داشت مى انديشيد و در وجوه اعرابى كه ممكن بود در آن تغييرى ايجاد كند, تدبر مى كرد, سپس براى هر آيـه , مـعنايى فرض مى كرد و اعراب را بر آن , حمل مى نمود .

او بعضى از افعال را به صورت مجهول خوانده است كه عمده قاريان آن را به صورت معلوم خوانده اند. ((190))

خارجة بن مصعب ضبعى

خـارجـة بـن مصعب ضبعى سرخسى , درگذشته به سال يكصد وشصت و هشت ((191)) يكى از قاريان , تابعين خراسانى و از مخضرمين (درك كنندگان ) دو دولت بنى اميه و بنى عباس بود.
او متهم به عدم وثوق بود, زيرا مطالبى را كه از اساتيدش نقل مى كرد مورددقت قرار نمى داد .

ابن جـزرى در حـالـى كـه اسـاتـيـد و شاگردان وى را در علم قرائت مى شمرد و هشدار مى دهد كه دانـشمندان بايد از آنچه او از اساتيد خود نقل مى كند, دورى جويند, ((192)) مى گويد: وى علم قـرائت را از نـافع و ابوعمروفراگرفت و در موارد زيادى با آنها مخالفت كرد, اما كسى از او پيروى نكرده است .

از حـمزه , نيز حروفى را نقل كرده است .

عباس بن فضل و ابومعاذ نحوى ومغيث بن بديل نيز علم قرائت را از خارجه نقل كرده اند.
ابـن مـجـاهـد, ((193)) و ابـن خـالويه , ((194)) شواهدى در دست دارند كه تنها خارجه آنها را از نـافع بن عبدالرحمن و ابوعمروبن علاء, قارى اهل بصره , روايت كرده وبيشتر آنها از چيزهايى است كـه از نـافـع , مـنحصرا نقل كرده است و آنها مربوط به اماله و جهات اشتقاقى و صيغه هاى مفرد و جمع مى باشد.

عوامل اختلاف قرائتها

كـسـانـى كـه تـاكنون , نام برديم بزرگترين قاريان و معروفترين آنها از حيث تعليم قرآن بودند و بـيشترين افرادى بودند كه حروف قرآن را در خراسان در عصر بنى اميه ,روايت كردند .

ضحاك بن مـزاحـم و يـحيى بن يعمر در درجه اى بالاتر از خارجة بن مصعب هستند و داراى آثارى بيشتر از او مى باشند.
به قرار معلوم قرائتهاى اين قراء كه خارج از قراءات متواتر و فراوانى است كه قراء پيشگام مسلمان بر آن اتـفـاق دارنـد, بـه اخـتلاف منابعى برمى گردد كه تابعين ازآن منابع به دست آورده اند و نيز بـرمى گردد به اختلاف صحابه و جدال آنان دراصل قرائت و الفاظ و كلمات , قطع نظر از معانى و احـكام و صرف نظر از اين كه پيامبر بزرگوار 9 به هر يك از يارانش اجازه داده است كه هر طور به نـظـرشان مى رسد بخوانند. ((195)) ابن جرير طبرى نيز اين موضوع را به طور دقيق بررسى كرده است .

((196)) عـلـت ديـگر اين اختلافها خالى بودن قرآنهاى عثمانى از نقطه و اعراب بود كه باعث شد بعضى از كلمات به صورتهاى گوناگون خوانده شود, ((197)) چنان كه برخى از دانشمندان بيان كرده اند كه نسخه هاى قرآن چاپ عثمانى به اين دليل اعراب و نقطه گذارى نشده بود كه خوانندگان آزاد باشند تا به هر صورتى كه احتمال صحت آن را بدهند, قرائت كنند.
ابـوبـكـر, ابـن الـعربى مى گويد: ((198)) نسخه هاى قرآنى كه عثمان وزيد و ابى وجز آنها, براى رسـول خـدا9 مـى نـوشـتند, بدون اعراب و نقطه بود و اين كار به اين قصد انجام مى شد كه مردم بتوانند آن را به قرائتهاى گوناگون بخوانند و دروسعت باشند.
ابـن جـزرى ((199)) مـى گـويـد: (صـحـابه كه خدا از آنان خشنود باد هنگامى كه آن قرآنها را نوشتند, بدون نقطه و اعراب بود, ((200)) تا آنچه نهاية از پيامبر9درباره معناى آن آمده نيز شامل شـود و ديگر از عللى كه قرآنها را از نقطه واعراب خالى گذاشتند اين بود كه همچنان كه گاهى يـك لـفظ, بر دو معناى معقول قابل فهم , دلالت مى كند, يك نوشته نيز بر دو لفظى كه از ديگران نقل و شنيده شده و چنين خوانده مى شود, دلالت مى كند, چرا كه ياران رسول خدا9 از آن حضرت قرآنى را دريافت مى كردند كه وى از طرف خدا ماءمور بود لفظ و معنايش را به آنها برساند, و اجازه نداشتند چيزى از قرآن را كه از رسول اكرم9 به آنهارسيده حذف و يا از خواندن , به آن طريق منع كنند.) هـمـچنين يكى از علل اختلاف در قرائتها اين بود كه تابعين از قراء, درقرائتهاى خود, تحت تاءثير كلمات و لهجه هاى قبيله اى و شيوه گويش محلى خودقرار گرفته بودند.
تا نيمه قرن دوم , قرائت تابعان كه برخلاف قرائت مشهور بود,هرگز به شاذبودن , وصف نمى شد, بـلـكـه بـه عنوان روايتى از قرائتهاى مختلف ولى جدا ازآنها, نقل و نگه داشته مى شد و به همين دليل , باقى ماند و از بين نرفت .

احتمال مى رود, نخستين كسى كه اصطلاح : شاذ را به اين قرائتها داده , هارون ,پسر موسى عتكى بـصـرى (درگـذشته حدود سال صد وهفتاد يا پيش ازدويست ) ((201)) بوده باشد, چنان كه ابن جـزرى مى گويد: ((202)) نخستين كسى كه در بصره وجوه گوناگون قرائتها را شنيد و آنها را گـردآورى و قـرائتهاى شاذ رابررسى كرد و به تحقيق در سندهاى آن پرداخت , يكى از قاريان , به نـام هـارون بن موسى اعور بود .

آن گاه دانشمندان پس از او اين ويژگى را تعقيب و قرائت شاذ را مـعـرفـى كـردند و فرق ميان آن و قرائت مشهور راآشكار ساختند ((203)) و در اين باره كتابهاى فـراوانـى نـوشـتند, از جمله آنها كتاب :مختصر فى شواذ القرآن من كتاب البديع از ابن خالويه , درگـذشـته به سال سيصدوهفتاد, و كتاب : المحتسب فى تبيين وجوه شواذ القراءات و الايضاح عنها از ابن جنى , درگذشته سال سيصدونودودو است و اين شخص , بزرگترين كسى است كه به قـرائتـهـاى شـاذ اهميت و آنها را توضيح و شرح داده و بر صحت آنها استدلال كرده و خواندن اين قرائتها را تجويز نموده است .

فصل دوم : تفسير

تفسير در خراسان در عهد بنى اميه

تفسير قرآن در خراسان , در آغاز اسلام , قدر و منزلتى نداشت چنان كه موقعيت تعليم قرآن نيز در حـالت ضعف بود, زيرا احاديث صحابه اى كه در خراسان بودند, بروشنى كاشف از اهميت دادن آنها بـه تفسير (قرآن ) يا تلاش آنان در اين مورد, نيست چرا كه در آن زمان افراد عرب زبان در خراسان مـحـدود و آشـفـتـه خـاطـر بـودنـد و صـحابه اى كه به آن سرزمين وارد شده بودند, اعتنايى به تـفـسـيـرنـداشـتـنـد, ((204)) حـتـى گـروهـى از صـحـابـه , از تـعمق و توجه زياد به تفسير, دورى مى كردند. ((205)) امـا در دوران بـنـى امـيه , علم تفسير در خراسان , سخت شكوفا شد, زيرا گروه معتبرى از پيروان صحابه , خود را براى اين كار آماده كرده بودند و درباره آن آثارروشنى از خود بر جاى گذاشتند.

ضحاك بن مزاحم هلالى

مـى تـوان گفت : ضحاك بن مزاحم هلالى كوفى بلخى , درگذشته به سال يكصد وپنج , (كه شرح حـال او پـيـش از ايـن آمده ) بزرگترين شخصيتى است كه به علم تفسير اختصاص يافته و به آن , شناخته شده است , او در اين علم , روشى ويژه داشت , گروه بسيارى از شاگردان در خراسان از او دانش آموختند و از او تفسيرروايت كردند.
درباره استادى كه ضحاك علم تفسير را از او تعليم گرفته دانشمندان به اختلاف سخن گفته اند: برخى مى گويند: او تعدادى از صحابه را درك كرده كه ازجمله آنها عبداللّه بن عباس , درگذشته سـال شـصت وهشت هجرى ((206)) مترجم ومفسر قرآن و آگاهترين صحابه , نسبت به تاءويل آن بـود, كـه قـرآن را از او آمـوخـت وتـفـسـير را از وى فراگرفت ياقوت حموى مى گويد: ((207)) ضـحـاك , ابـن عـبـاس وابـوهريره را درك كرد .

ابن حجر عسقلانى گويد: ((208)) ضحاك , از عبداللّه بن عمر,و عبداللّه بن عباس و ابوهريره و ابوسعيد, وزيدبن ارقم و انس بن مالك , روايت كرده است .

برخى ديگر گويند: او, ابن عباس و حتى , غير او از صحابه را درك نكرده ,بلكه تنها سعيدبن جبير اسدى را كه در سال نود و پنج به شهادت رسيد ((209)) وبزرگترين شاگرد ابن عباس در تفسير بـود, درك كـرده و عـلـم تفسير را از او آموخته است , اساسا تفسير ابن عباس از او نقل شده است .

عبدالملك بن ميسره هلالى كوفى , درگذشته دهه دوم از سده دوم ((210)) , مى گويد: ضحاك , ابـن عـبـاس رادرك نـكـرد, بـلـكـه تـنـهـا در رى سعيدبن جبير را ملاقات كرد و تفسير را از او فراگرفت ((211)) .

شگفت آور اين كه از خود ضحاك درباره تعيين استادش در تفسير, روايات متضادى نقل شده است .

از بـعـضـى چنان بر مى آيد كه ابن عباس را ملاقات كرده ومدتى نه چندان كوتاه با او بوده و از او روايت نقل كرده است .

ابوجناب يحيى بن ابوحيه كلبى كوفى , درگذشته سال يك صد و پنجاه كه از شـاگـردان ضـحـاك بوده است مى گويد: ضحاك گفته است .

((212)) هفت سال همراه ابن عباس بودم .

در بـرخـى از روايـات تـاءكيد شده است كه به كلى , ابن عباس را نديده و به چيزى از او نياموخته است : عبدالملك بن ميسره هلالى مى گويد ((213)) : به ضحاك گفتم : آيا [دانش تفسير را] از ابن عـباس آموخته اى گفت : نه , پرسيدم : پس آنچه روايت مى كنى , از چه كسى گرفته اى ؟
گفت : از تو, از فلان و از بهمان .. ..

مشاش مروزى ((214)) كه از شاگردان ضحاك بوده ((215)) , مى گويد: از ضـحـاك پرسيدم :آيا ابن عباس را ملاقات كرده اى ؟
گفت : نه , به او گفتم ((216)) : آيا از ابن عباس (روايتى ) شنيده اى ؟
گفت : نه .

شـگـفـت انـگيزتر, اين كه , اساتيد تفسير ضحاك و سلسله هاى راويان او نيز درمعرفى استادش در تـفسير, متناقض است , زيرا بعضى از آنها اشاره دارد كه ضحاك بسيارى از مطالب تفسيرى خود را بـه طور مستقيم و بدون واسطه , از ابن عباس دريافت كرده است , ((217)) و برخى از آنها سندش بـه خـود ضـحـاك مـنـتـهى مى شود بدون اين كه آنها را به ابن عباس يا جز او از صحابه و تابعان نسبت دهد. ((218)) بـه نظر مى رسد كه ضحاك هرگز ابن عباس را ملاقات نكرده و تفسيرى از اونياموخته است , زيرا در منابع گوناگون شرح حال ابن عباس , نشانى از اين نداردكه او از اساتيد ضحاك بوده و به رغم اين كه از شرح حال ضحاك در برخى منابع ظاهر مى شود كه از شاگردان ابن عباس بوده ((219)) , امـا نه از مكانى كه آنها يكديگررا ملاقات كرده باشند در آن منابع چيزى نوشته شده و نه از زمانى كه از ابن عباس چيزى آموخته باشد در آنها خاطر نشان شده است .

واضـح اسـت كـه سـنـدهاى تفسير ضحاك كه ابن جرير آنها را ذكر كرده , همگى مطمئن و قوى نيست , بلكه برخى از آنها داراى اختلاف و ضعف مى باشد, زيرابعضى از آنها اشاره دارد كه ضحاك بـرخى از تفاسير را از عبداللّه بن مسعود هذلى روايت كرده ((220)) , و اين بعيد به نظر مى رسد چرا كه هنوز ضحاك كودكى خردسال و سنش به ده سال نرسيده بود كه ابن مسعود در سال سى و دو از دنـيـا رفت ((221)) ولى ضحاك در سال يكصدوپنج در حالى كه هشتاد سال از عمرش گذشته بود,وفات يافت .

بـهـتـر ايـن است كه بگوييم ضحاك افزون بر چهل سال با ابن عباس همزمان بوده , اما كسانى كه نسبت به احاديث ضحاك آگاهى داشته و آنها را نقد وبررسى و آزمايش كرده اند, اتفاق نظر بر اين دارند كه او چيزى از ابن عباس نشنيده است و ترجيح داده اند كه بگويند: او در رى , سعيدبن جبير را ملاقات كرده و تفسير ابن عباس را از وى گرفته است .

((222)) ضـحـاك كـتابى در تفسير داشته , كه نابود شده و به ما نرسيده , اما ابن جريرطبرى بر آن آگاهى يـافـتـه و از آن سود برده است .

اين كتاب يكى از منابع پر ارزش تفسير طبرى , بلكه شامل قسمت اعـظـم آن مـى شود, زيرا مطالب فراوانى از آن نقل و از دو طريق آنها را ذكر كرده است ((223)) و اگر تفسير ضحاك از تفسير طبرى جدا مى شد, خود تفسير بزرگى را تشكيل مى داد.
ضحاك جزء مكتب اصحاب حديث است نه از مكتب طرفداران راءى , ازاين رو در تفسير خود به نقل روايات ماءثور, اعتماد مى كند.
او در تفسير, رويه خاصى داشت , به تفسير لغوى و ادبى اهميت مى داد, وعلت گرايش وى به اين تـفسير اين بود كه او نسبت به علم لغت و نحو ((224)) شيوه هاى گوناگون زبان عربى آگاهى و تـوانـايـى داشت و به كاربردهاى دقيق كلمات عربى آشنا بود مضافا اين كه از شعر شاعران دوران جاهليت و نيز دوران اسلام با اطلاع بود.
ضحاك در شيوه تفسيرى خود پيرو ابن عباس پايه گذار روش تفسيرى لغوى ادبى بود. ((225)) و با اين كه مطالب فراوانى را از تفسير ابن عباس نقل كرده , اما درهمه موارد پيرو او نبود زيرا تنها به نـقل از تفسير او, بسنده نمى كرد, بلكه مطالب فراوانى هم از خود بر آن مى افزود, به عنوان مثال , بـسـيـارى از كـلمات و آياتى را كه ابن عباس از تفسير آنها اعراض كرده و يا شرحى از او براى آنها نرسيده است اوشرح داده و در تفسير تعداد فراوانى از الفاظ, با وى مخالفت كرده است .


ضحاك گاهى به تفسير كلمات مفرد پرداخته و گاهى قسمتهايى از آيات راتفسير كرده و زمانى به تفسير كامل آيات پرداخته است و شاهد بر اين انواع سه گانه در تفسير لغوى ادبى او آن قدر زياد است كه مقام گنجايش نقل آن نيست و آنها در تفسير ابن جرير طبرى براى همه سوره هاى قرآن , پـراكنده است .


اگر مابراى هر يك از انواع سه گانه تفسيرى او, نمونه هاى محدودى تنها از تفسير سـوره بـقـره بـياوريم , برخى از آنها, اين انواع تفسير لغوى ادبى را روشن مى كنند و برخى موجب بـى نيازى از ذكر ساير مثالها مى شوند, زيرا بعضى از نمونه هايى كه در آن تفسير ذكر شده , تكرارى است .

مـثـال تفسير ضحاك براى كلمات مفرد, مطلبى است كه از او در تفسير اين آيه روايت شده است : ولهم عذاب اليم (البقره / 10) كه مى گويد: ((226)) اليم يعنى دردآور و هر چه اليم در قرآن باشد, به معناى دردآور است .

از جمله , تفسير او راجع به اين آيه است : فيه ظلمات ورعد وبرق (البقره /19)مى گويد: ((227)) ظلمات به معناى گمراهى و برق به معناى ايمان است .

از جـمـلـه , تـفـسـير او براى اين آيه است : وايدناه بروح القدس (البقره /87)مى گويد: ((228)) وايدناه يعنى : نصرناه او را يارى مى كرديم ((229)) .

نمونه هاى تفسير ضحاك براى اجزاى آيات به قرار زير است : از جمله تفسير او در اين آيه : وبءوا بغضب من اللّه (البقره / 61) گفته است ((230)) .

[يعنى يهود عنود] مستحق خشم از طرف خدا شدند.
از جـمـلـه در ايـن آيه : واحاطت به خطيئته مى گويد: ((231)) يعنى به سبب گناهانش مرده است .

از جمله , در تفسير اين آيه : لتكونوا شهدآء على الناس (البقره / 143) مـى گـويـد: ((232)) مراد كسانى هستند كه در هدايت استقامت دارند و همينهاهستند كه روز قـيـامت عليه مردمى كه پيامبران خدا را تكذيب كردند و نسبت به آيات خداوند كفر ورزيدند, (در پيشگاه خدا) گواهى مى دهند. ((233)) نـمـونـه تـفـسـيـر ضحاك از آيه كامل , اين است كه در آيه : يا ايها الذين آمنوا كلوا من طيبات ما رزقـنـاكم و اشكروا, للّه ان كنتم اياه تعبدون (البقره /172) مى گويد: ((234)) يا ايها الذين آمنوا: صدقوا, اى كسانى كه (حق را) پذيرفته ايد, كلوا من طيبات مارزقناكم : از روزى حلالى كه ما براى شما حلال كرده ايم , بخوريد, چرا كه من آنهارا بر شما حلال كرده ام پس برايتان پاكيزه است , يعنى از چيزهايى كه شما بر خودحرام كرده بوديد و خوردنيها و نوشيدنيهايى كه من بر شما آنها را حرام نـكـرده بودم .

واشكروا للّه , يعنى خدا را بر نعمتهايى كه شما را روزى كرده و برايتان پاكيزه ساخته , چنان كه شايسته است , ثنا گوييد, ان كنتم اياه تعبدون اگر گردن نهاده بردستور او و شنونده و فـرمـان بردار فرمان او هستيد, پس از آنچه خوردنش را برشما روا داشته و آن را برايتان پاكيزه و حلال كرده , بخوريد و آنها را بر خود حرام ندانيد و از پيروى گامهاى شيطان بپرهيزيد.