نزديك شدن خطر
در اين موقع بود كه گرفتارى مسلمين به
نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و نفاق منافقان آشكار گشت و
((معتب بن قشير))
گفت : محمد ما را نويد مى داد كه گنجهاى ((خسرو))
و ((قيصر))
را مى خوريم ، اما امروز جراءت نمى كنيم كه براى قضاى حاجت بيرون رويم
و ((اءوس بن قيظى ))
گفت : اى رسول خدا! خانه هاى ما در خطر دشمن است ، ما را اذن ده تا به
خانه هاى خود كه در بيرون مدينه است ، بازگرديم .
پايدارى انصار
نزديك به يك ماه بود كه مسلمانان و مشركان در برابر هم ايستاده
بودند و جنگى جز تيراندازى و محاصره در كار نبود، رسول خدا نزد
((عيينة بن حصن فزارى
)) و ((حارث بن عوف
)) دو سرور ((غطفان
)) فرستاد و با آنان قرار گذاشت كه يك
سوم ميوه هاى امسال مدينه را بگيرند و با سپاهيان خود بازگردند و دست
از جنگ با مسلمانان بردارند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله ((سعد بن
معاذ)) و ((سعد
بن عباده )) را خواست و با آنان در اين
باب مشورت كرد. آنان گفتند: يا خود به اين كار علاقه مندى و يا خدا
چنين دستورى داده است و در هر دو صورت ناگزير به انجام آن هستيم . رسول
خدا گفت : به خدا سوگند، اين كار را نمى كنم مگر براى اين كه ديدم عرب
همداستان به جنگ شما آمده و از هر سو شما را فرا گرفته اند خواستم بدين
وسيله از شما دفع خطر كنم .
((سعد بن معاذ))
گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم نيازى به اين كار نداريم و شمشير پاسخ
ايشان است . رسول خدا گفت : هر طور صلاح مى دانى چنان كن .
((سعد))
قرارنامه را محو كرد و گفت : هر چه مى توانند بر ضد ما انجام دهند.
فرماندهان قريش
رؤ ساى قريش : ابوسفيان ، خالد بن وليد، عمرو بن عاص و چند تن
ديگر، گاه پراكنده و گاه با هم در پيرامون خندق اسب مى تاختند و با
اصحاب رسول خدا زد و خورد مى كردند. رسول خدا و مسلمانان همچنان در
محاصره دشمنان بودند. ((عمرو بن عبدود))
كه او را ((فارس يليل
))(202)
مى گفتند و با هزار سوار برابر مى دانستند، نخستين كسى بود كه از خندق
پريد و ديگر سپاهيان قريش بر اسبهاى خود نشستند و با شتاب پيش تاختند
تا بر سر خندق ايستادند و از ديدن آن به شگفت آمدند، سپس در جستجوى
تنگنايى از خندق برآمدند و اسبهاى خود را بزدند تا از خندق جهيدند.
حضرت على عليه السلام با چند نفر از مسلمين سر راه بر آنان گرفتند و
عمرو بن عبدود آماده پيكار شد. على عليه السلام پس از گفتگويى كوتاه با
ضربتى او را كشت و همراهان عمرو رو به گريز نهادند و از خندق جهيدند.
در اين ميان ((نوفل بن عبداللّه
)) را در ميان خندق ديدند كه اسبش نمى
تواند از خندق بيرون جهد و او را سنگباران مى كردند، نوفل مى گفت : اگر
مى كشيد به صورتى بهتر از اين بكشيد، يكى از شما فرود آيد تا با وى
نبرد كنم . على پايين رفت و او را نيز بكشت و ديگران گريختند.
ابوبكر بن عياش درباره ((عمرو))
گفت : على ضربتى زد كه ضربتى مباركتر و عزت بخش تر از آن در اسلام نبود
و ضربتى به على زده شد (ضربت ابن ملجم ) كه ضربتى نامباركتر و بد اثرتر
از آن در اسلام پيش نيامد...
رسول خدا بعد از كشته شدن ((عمرو))
و ((نوفل ))
گفت : اكنون ما به جنگ ايشان خواهيم رفت و ايشان به جنگ ما نخواهند
آمد.
آخرين تلاش دشمن
بعد از كشته شدن ((عمرو))
و ((نوفل ))
سران قريش تصميم گرفتند كه فرداى آن روز ديگر بار حمله كنند، بامداد
فردا همداستان حمله كردند و ((خالد بن
وليد)) نيز در ميان آنان بود، كار جنگ به
سختى كشيد تا آنجا كه مسلمانان نمازهايشان فوت شد. در اين ميان
((وحشى ))
كه با مشركان بود، حربه اى به سوى ((طفيل
بن نعمان )) افكند و او را كشت ، سپس
خداوند دشمن را پراكنده ساخت و به اردوگاه خويش بازگشتند.
زخمى شدن سعد بن معاذ
سعد بن معاذ با زرهى كوتاه و نارسا بيرون آمده بود و رهسپار جنگ
شد. ((حبان بن قيس بن عرقه
)) فرصتى به دست آورد و تيرى به سوى وى
انداخت و چون تيرش به هدف رسيد، گفت :
(( خذها منّى و انا ابن العرقه .))
سعد بن معاذ گفت : خدا رويت را به آتش كشاند، خدايا! اگر از جنگ قريش
چيزى باقى گذاشته اى ، مرا براى آن زنده نگهدار و اگر جنگ ميان ما و
قريش را به پايان رسانده اى ، پس همين پيشامد را براى من شهادت قرار
ده .
صفيه و حسان بن ثابت
((صفيه ))
دختر ((عبدالمطّلب ))
(عمه رسول خدا و مادر زبير) و نيز ((حسان
بن ثابت )) (شاعر و صحابى معروف ) در
ايام خندق در برج ((فارع
)) بودند، ((صفيّه
)) مى گويد: مردى از يهوديان به ما نزديك
شد و پيرامون برج همى گشت . رسول خدا و مسلمانان هم چنان گرفتار دشمن
بودند كه نمى توانستند به سوى ما بازنگرند، بدين جهت به
((حسان )) گفتم : من به
خدا قسم ، از اين مرد يهودى ايمن نيستم ، پس فرود آى و او را بكش .
حسان گفت : اى دختر عبدالمطلب ! خداى تو را بيامرزد، به خدا قسم تو خود
مى دانى كه من اهل اين كار نيستم . ((صفيّه
)) مى گويد: چون حسان جواب مرا اين طور
داد، خود ميان بستم و گرزى برداشتم و او را كشتم و چون از او فارغ گشتم
به سوى برج رفتم و گفتم : اى حسّان ! اكنون فرود آى و سلاح و جامه وى
برگير. حسان گفت : اى دختر عبدالمطلب ! مرا به سلاح و جامه او نيازى
نيست .
نعيم بن مسعود يا وسيله
خدايى
((نعيم بن مسعود بن عامر))
(از بنى اشجع ) نزد رسول خدا آمد و گفت : من اسلام آورده ام ، امّا
قبيله من هنوز از اسلام بى خبرند، به هر چه مصلحت مى دانى مرا دستور ده
. رسول خدا گفت : تا مى توانى دشمنان را از سر ما دور كن (ميان ايشان
اختلاف بينداز) چه ، جنگ نيرنگ و فريب است .
(203)
((نعيم ))
نزد ((بنى قريظه ))
كه در جاهليّت نديمشان بود - و با رسول خدا پيمان شكسته بودند - رفت و
گفت اى بنى قريظه ! دوستى و يكرنگى مرا با خويش مى دانيد، گفتند: راست
مى گويى و نزد ما متّهم نيستى . گفت : قريش و غطفان مانند شما نيستند،
اين سرزمين شماست و اموال و فرزندان و زنان شما در اين جايند و نمى
توانيد از اين جا به جاى ديگر منتقل شويد، اما قريش و غطفان - كه شما
آنها را كمك داده ايد - در سرزمين ديگرى هستند، اگر هر پيشامدى در جنگ
رخ دهد سرانجام به سرزمين خود باز مى گردند و شما را در شهر خودتان با
محمد رها مى كنند و چون تنها مانديد، قدرت مقاومت نخواهيد داشت ، پس در
جنگ با وى با قريش و غطفان همداستان نشويد، مگر اين كه از اشرافشان
گروگانهايى بگيرند كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند تا با اطمينان خاطر
بتوانيد با مسلمانان بجنگيد.
سپس بيرون رفت و نزد قريش آمد و به ابوسفيان و رجال قريش كه سابقه
دوستى داشت ، گفت : بدانيد كه يهوديان از عهدشكنى با محمد پشيمان شده و
نزد وى فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم و قصد داريم مردانى از اشراف
دو قبيله قريش و غطفان بگيريم و آنها را تحويل دهيم كه گردن زنى و او
هم پيشنهادشان را پذيرفته است ، اكنون اگر از طرف يهود از شما مردانى
به عنوان گروگان خواستند، به آنان تسليم نكنيد.
آنگاه نزد قبيله غطفان آمد و همانچه را كه به قريش گفته بود، به آنان
نيز گفت : دو قبيله مردانى را نزد ((بنى
قريظه )) فرستادند كه بگويند: در كار جنگ
با ما همراهى كنيد و شتاب ورزيد، يهوديان پاسخ دادند كه امروز شنبه است
و در چنين روزى دست به كار نمى زنيم ، علاوه بر اين ، ما با محمد نمى
جنگيم ، مگر آن كه از مردان خود گروگانهايى به ما دهيد تا اطمينان خاطر
ما باشند و يقين كنيم تا اگر نبرد بر شما دشوار شد، ما را تنها رها
نخواهيد كرد. فرستادگان بازگشتند و گفتار بنى قريظه را بازگفتند، قريش
و غطفان گفتند: به خدا قسم ((نعيم بن
مسعود)) راست مى گفت و سپس به بنى
قريظه گفتند: به خدا قسم ، حتى يك مرد هم از مردان خود به شما نمى دهيم
. بنى قريظه با شنيدن اين پيام ، گفتند: راستى ((نعيم
بن مسعود)) راست مى گفت ، اينان مى
خواهند ما را به جنگ وادار كنند و سرانجام در فرصت مناسب ما را تنها
بگذارند و به ديار خود بازگردند و بدين ترتيب ، خداى متعال آنها را از
يارى يكديگر باز داشت .
حذيفة بن يمان در ميان
دشمن
پس از خبر يافتن از اختلاف نظر و تفرقه اى كه ميان احزاب روى
داد، رسول خدا صلى الله عليه و آله ((حذيفه
)) را براى تحقيق حال و بررسى وضع دشمن
به ميان آنان فرستاد، به او فرمود: اى حذيفه : برو در ميان دشمن ببين
چه مى كنند، امّا دست به كارى مزن تا نزد ما بازگردى .
((حذيفه ))
مى گويد: در ميان دشمن وارد شدم ، ديدم كه باد، و لشكرهاى الهى تمام
ديگها و خيمه هاى ايشان را از جا كنده است ، پس ابوسفيان برخاست و گفت
: اى گروه قريش ! به خدا قسم ، ماندن شما در اين جا صلاح نيست ، راستى
كه اسب و شترمان از ميان رفت و بنى قريظه نيز با ما خلف وعده كردند و
شدّت سرما هم مى بينيد كه با ما چه مى كند، پس آماده رفتن شويد كه من
هم رفتنى هستم . سپس برخاست و شتر خود را سوار شد و او را چنان بزد تا
بر سه دست و پا ايستاد، به خدا قسم ، اگر دستور رسول خدا نبود فرصت
مناسبى بود كه ابوسفيان را با تيرى مى كشتم . آنگاه قبيله غطفان هم با
شنيدن حركت قريش ، رهسپار سرزمينهاى خويش شدند. ((حذيفه
)) مى گويد: نزد رسول خدا بازگشتم و
گزارش كار خويش را به او رساندم .
شهداى غزوه احزاب
1 - سعد بن معاذ، به دست ((حبان
بن عرقه ))، 2 - اءنس بن اءوس ، به دست
((خالد بن وليد))،
3 - عبداللّه بن سهل بن رافع ، 4 - طفيل بن نعمان ، به دست
((وحشى بن حرب ))،
5 - ثعلبه بن غنمه ، به دست هبيرة بن ابى وهب ، 6 - كعب بن زيد، به دست
((ضرار بن خطّاب ))،
7 - سفيان بن عوف ، 8 - سليط، 9 - عبداللّه بن ابى خالد، 11 - عبداللّه
بن سهل بن زيد، 12 - ابوسنان بن صيفى .
كشته هاى مشركان در غزوه
احزاب
1 - منبه بن عثمان ، 2 - نوفل بن عبدالله بن مغيره ، 3 - عمرو
بن عبدود، به دست على بن ابى طالب ، 4 - حسل بن عمرو بن عبدود، نيز به
دست على بن ابى طالب ، كشته شد.
يعقوبى مى نويسد: روز ((خندق
)) از مسلمانان شش نفر و از مشركان هشت
نفر كشته شدند.(204)
آيات 9 تا 25 سوره احزاب درباره غزوه احزاب نزول يافته است .
غزوه بنى قريظه
ذى القعده سال پنجم : هنگام ظهر جبرئيل فرود آمد و به رسول خدا
گفت : خدا تو را مى فرمايد: بر سر ((بنى
قريظه )) رهسپار شوى و هم اكنون من بر سر
ايشان مى روم و در قلعه هايشان زلزله مى اندازم . رسول خدا بلال را
فرمود تا در ميان مردم اعلام كند كه هر كس مطيع و شنواى امر خدا و رسول
است ، بايد نماز عصر را جز در ((بنى
قريظه )) نخواند، آنگاه با سه هزار از
مسلمانان كه 36 اسب داشتند رهسپار شد و رايت را على عليه السلام بر دست
گرفت و پيش تاخت .
رسول خدا بيست و پنج روز ((بنى قريظه
)) را در محاصره داشت تا از محاصره به
تنگ آمدند و ((كعب بن اسد))
به ايشان گفت : اى گروه يهود! مى بينيد چه بر سرتان آمده است ، اكنون
سه كار را به شما پيشنهاد مى كنم تا هر كدام را خواستيد انتخاب كنيد.
گفتند: چه كارى ؟ گفت : از اين مرد پيروى مى كنيم و به او ايمان مى
آوريم . گفتند: ما هرگز از حكم تورات دست برنمى داريم و جز آن را نمى
پذيريم . گفت : پس بياييد تا فرزندان و زنانمان را بكشيم تا از سوى
آنها نگران نباشيم ، آنگاه با شمشيرهايمان حمله بريم . گفتند: اين
بيچارگان را هرگز نمى كشيم . گفت : امشب كه شنبه است ، ممكن است محمد و
يارانش از حمله ما آسوده خاطر باشند، پس حمله بريم و شبيخون زنيم .
گفتند: شنبه را تباه نخواهيم ساخت . گفت : پس معلوم مى شود در ميان شما
يك نفر دورانديش و خردمند وجود ندارد.
لغزش اءبولبابه
يهوديان ((بنى قريظه
)) نزد رسول خدا پيام فرستادند كه
((ابولبابة بن عبدالمنذر))
را نزد ما بفرست تا در كار خود با وى مشورت كنيم . رسول خدا صلى الله
عليه و آله او را نزد ايشان فرستاد. چون او را ديدند مردان يهود دست به
دامن او شدند و زنان و كودكانشان نزد او گريستند، پس ابولبابه را بر
ايشان رحم آمد و چون از او پرسيدند كه آيا به حكم محمد تن در دهيم و
تسليم شويم ؟ گفت : آرى ، اما با اشاره به گلوى خود فهماند كه شما را
مى كشد.
((ابولبابه ))
مى گويد: به خدا قسم ، قدم برنداشته دانستم كه به خدا و رسول او خيانت
كرده ام ، سپس راه مسجد را در پيش گرفت و بى آن كه نزد رسول خدا برود،
خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت : از اين جا نخواهم رفت تا
خدا توبه ام را قبول كند. به روايت ابن هشام : آيه 27 سوره انفال
درباره همين گناه ابولبابه نزول يافته است .
چون خبر ابولبابه به رسول خدا رسيد، گفت : اگر نزد من آمده بود برايش
طلب آمرزش مى كردم ، اما اكنون كه چنين كارى كرده است من هم با او كارى
ندارم تا خدا توبه اش را قبول كند.
سحرگاه بود كه در خانه ((امّسلمه
)) قبول توبه ابولبابه به رسول خدا نازل
شد. ((امّسلمه ))
به اذن رسول خدا ابولبابه را مژده داد كه خدا توبه ات را قبول كرد. اما
او سوگند ياد كرده بود كه جز رسول خدا كسى او را باز نكند. ابولبابه
همچنان ماند تا رسول خدا براى نماز صبح به مسجد آمد و او را باز كرد.(205)
تسليم شدن
((بنى قريظه ))
((بنى قريظه ))
پس از مشورت با ((ابولبابه
)) بامدادان تسليم رسول خدا شدند، پس
يهوديان گفتند: اى محمد! به حكم سعد بن معاذ تسليم مى شويم . سعد بن
معاذ كه در جنگ خندق زخمى شده بود، در خيمه زنى از قبيله
((اسلم ))
به نام ((رفيده ))
بسترى بود. مردان ((اءوس
))، ((سعد بن معاذ))
را بر خرى كه آن را با تشكى چرمى آماده ساخته بودند سوار كردند و او را
نزد رسول خدا آوردند، رسول خدا فرمود: به احترام ((سعد))
به پا خيزيد و از وى استقبال كنيد. مهاجران قريش مى گفتند: مراد رسول
خدا تنها انصار بود، اما انصار گفتند: مراد رسول خدا مهاجران و انصار
هر دو بود. به هر جهت برخاستند و گفتند: اى ((ابوعمرو))
رسول خدا تو را حكم قرار داده است تا درباره اينان حكم كنى . گفت : به
عهد و ميثاق خدا ملتزم هستيد كه آنچه حكم مى كنم درباره ايشان اجرا
شود؟ گفتند: آرى ، گفت : حكم من آن است كه مردانشان كشته شوند و
مالهايشان قسمت شود و فرزندان و زنانشان اسير شوند.
به روايت ابن اسحاق و ديگران : رسول خدا گفت : ((راستى
درباره ايشان به حكم خدا از بالاى هفت آسمان حكم كردى .))
اجراى حكم سعد بن معاذ
((محمد بن مسلمه
)) ماءمور شانه بستن مردان و ((عبداللّه
بن سلام )) ماءمور زنان و كودكان شدند.
يهوديان را از قلعه بيرون آوردند و رسول خدا آنان را در سراى دختر حارث
، حبس كرد و آنگاه به بازار مدينه رفت و آنجا خندق هايى كند، سپس آنان
را دسته دسته آوردند و در آن خندقها گردن زدند از جمله دشمن خدا
((حيى بن اخطب ))
و ((كعب بن اسد))
در ميان ايشان بودند، يكى از زنان يهود را هم كه سنگ آسيايى را بر سر
((خلاد بن سويد انصارى
)) انداخت و او را كشت نيز در رديف مردان
((بنى قريظه )) آوردند و
گردن زدند. روى هم رفته در حدود 600 يا 700 مرد و به قولى ميان 800 يا
900 نفر كشته شدند.
در قلعه هاى ((بنى قريظه
)) 1500 شمشير، 300 زره ، 2000 نيزه و 1500 سپر به دست
آمد و نيز خم هاى شرابى كه همه اش بيرون ريخته شد.
بدبختى زبير بن باطا
((زبير بن باطا))
يكى از مردان بنى قريظه بود كه در جنگ بعاث بر ((ثابت
بن قيس )) منت گذاشت و او را رها كرده
بود، چون داستان بنى قريظه پيش آمد، ثابت خواست حق او را جبران كند.
نزد رسول خدا رفت و گفت : زبير را بر من حقى است ، پس جان او را به من
ببخش . رسول خدا گفت بخشيدم . نزد زبير آمد و گفت : بخشيده شدى . زبير
گفت : پيرمردى فرتوت كه زن و فرزند نداشته باشد، زندگى را براى چه مى
خواهد؟ ديگر بار ثابت نزد رسول خدا رفت و درخواست كرد و رسول خدا اجابت
فرمود، پس نزد زبير رفت و گفت : زن و فرزندانت را هم رسول خدا به من
بخشيد و من آنها را به تو بخشيدم . گفت : خانواده اى كه در حجاز مالى
ندارد چگونه مى تواند زندگى كند؟ ثابت براى بار سوم نزد رسول خدا رفت و
درخواست كرد و اجابت فرمود، پس نزد زبير رفت و گفت : رسول خدا مال تو
را هم به من بخشيد و من آنرا به تو بخشيدم . گفت : اى ثابت ! كعب بن
اسد كارش به كجا رسيد؟ گفت : كشته شد. گفت : حيى بن اخطب به كجا رسيد؟
گفت : كشته شد - و چند نفر ديگر را نام برد و همان پاسخ را شنيد -
سرانجام گفت : پس به همان حقى كه بر تو دارم ، از تو مى خواهم كه مرا
به آنها ملحق كنى ، به خدا قسم كه پس از ايشان خيرى در زندگى نيست .
ثابت او را جلو انداخت و گردن زد تا در دوزخ به ديدار دوستان خود رسيد.(206)
دو نفر بخشيده شدند
يكى ((عطيه قرظى
)) كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود و ديگرى
((رفاعة بن سموال ))
(207) كه به شفاعت خاله رسول خدا ((امّمنذر))
آزاد و بخشيده شدند و نام هر دو را در زمره صحابه ذكر كرده اند.
(208)
تقسيم غنايم
رسول خدا صلى الله عليه و آله ، مالهاى بنى قريظه و زنان و
فرزندانشان را بين مسلمانان تقسيم كرد، سواره را سه سهم (دو سهم براى
اسب و سهمى براى سوار) و پياده را يك سهم دارد و اين نخستين غنيمتى بود
كه خمس آنرا بيرون كرد و همين روش در غزوات اسلامى سنت گشت . رسول
خدا ((ريحانه ))
دختر ((عمرو بن جنافه
)) را براى خود برگزيد و همچنان به عنوان كنيزى با رسول خدا
بود تا آن حضرت وفات يافت .
شهداى غزوه بنى قريظه
1 - خلاد بن سويد كه زنى او را به وسيله آسياى سنگى كشت ؛ 2 -
ابوسنان بن محصن كه در روزهاى محاصره وفات يافت ؛ 3 - سعد بن معاذ كه
او را جزء شهداى خندق نام برديم ، پس از غزوه بنى قريظه به همان زخمى
كه در خندق برداشته بود شهادت يافت .
سريه
((ابو عبيدة بن جراح فهرى ))
ذى الحجه سال پنجم : اين سريه به جانب ((سيف
البحر)) بود و در همين سريه بود كه رسول
خدا انبان هايى از خرما براى خوراك نفرات همراه ساخت و
((ابوعبيده )) آنها را
برايشان تقسيم مى كرد، رفته رفته كار به جايى كشيد كه خرماها كم شد تا
آنجا كه به هر كدام روزى يك خرما مى رسيد و آنها را غصه دار ساخت .
خداوند جانورى از دريا به چنگ آنها انداخت كه بيست شب از گوشت و چربى
آن مى خوردند. استخوان دنده اين جانور به قدرى بزرگ بود كه تنومندترين
مرد با تنومندترين شترى كه بر آن سوار بود از زير دنده آن جانور مى
گذشت . عبادة بن صامت گويد: چون به مدينه آمديم و قصه خود را به رسول
خدا گفتيم ، فرمود: آن روزى شما بوده خداوند به شما ارزانى داشته است .
سال ششم هجرت
در اين سال كه ((سنة الاستئناس
)) ناميده مى شود، شماره سريه ها بسيار
است و ما هر كدام را به ترتيب در جاى خود ذكر خواهيم كرد.
سريه
((محمد بن مسلمه انصارى ))
دهم محرم سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله
((محمد بن مسلمه ))
را با سى سوار بر سر ((قرطاء))
طايفه اى از ((بنى بكر بن كلاب
)) كه در ((بكرات
)) در ناحيه ((ضريه
)) (كه تا مدينه هفت شب فاصله دارد) منزل
داشتند، فرستاد و او را فرمود تا بر ايشان غارت برد.
((محمد)) شب را راه مى رفت
و روز پنهان مى شد تا بر آنان غارت برد و كسانى از ايشان را كشت و
ديگران گريختند متعرض زنان نشد و چهارپايان و گوسفندانى را به مدينه
آورد (150 شتر با سه هزار گوسفند)، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله
خمس آنچه را آورده بود جدا كرد و بقيه را بين همراهان وى قسمت فرمود.
سريه
((عكاشة بن محصن ))
ربيع الاول سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله
((عكاشه ))
را با چهل مرد از اصحاب به ((غمر))
(209) فرستاد و او هم با شتاب رهسپار شد، اما دشمن از
رسيدن وى خبر يافت و گريخت و ((عكاشه
)) منزلگاهشان را خالى يافت ، پس
((شجاع بن وهب ))
را طليعه فرستاد و او هم رد پاى چهارپايانشان را ديد و تعقيب كرد، در
نتيجه دويست شتر به دستشان افتاد و شتران را به مدينه آوردند و زد و
خوردى پيش نيامد.
سريه
((محمد بن مسلمه ))
ربيع الاخر سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله
((محمد بن مسلمه ))
را با ده نفر بر سر ((بنى ثعلبه
)) و ((بنى
عوال )) به ((ذى
القصه ))
(210) فرستاد. محمد و همراهان وى شبانه بر سر دشمن
رسيدند و خوابيدند. دشمنان كه صد نفر بودند، اطراف مسلمانان را گرفتند
و ساعتى تيراندازى كردند، سپس اعراب با نيزه ها بر ايشان حمله بردند و
همه را كشتند و برهنه ساختند. خود ((محمد))
در ميان كشته ها بى حركت افتاد و مردى از مسلمانان كه از آنجا عبور مى
كرد او را برداشت و به مدينه برد.
سريه
((سعد بن عباده خزرجى ))
ربيع الاول سال ششم : مسعودى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و
آله در ماه ربيع الاول سال ششم ، ((سعد
بن عباده )) را فرستاد و تا محلى معروف
به ((غميم ))
پيش رفتند.(211)
سريه
((اءبو عبيدة بن جراح ))
ربيع الاول سال ششم : مسعودى مى گويد: سريه
((ابوعبيدة بن جراح )) به دو
كوه ((اجاء))
و ((سلمى ))
در ماه ربيع الاول سال ششم روى داد.(212)
سريه
((اءبو عبيدة بن جراح )) به
ذى القصه
ربيع الاخر سال ششم : پس از شهادت يافتن اصحاب
((محمد بن مسلمه )) به دست
((بنى ثعلبه ))
و ((بنى عوال ))
و بازگشتن ((محمد))
به مدينه ، رسول خدا صلى الله عليه و آله ((ابوعبيده
)) را با چهل مرد به
((ذى القصه )) بر سر شهدا
فرستاد، اما دشمن گريخته بود و كسى را نديدند و با شتران و گوسفندانى
به مدينه بازگشتند.
سريه
((اءبو عبيدة بن جراح )) به
ذى القصه
ربيع الاخر سال ششم : ((بنى ثعلبه
)) و ((اءنمار))
به قحطى گرفتار شده بودند و آن ناحيه را ابرى فرا گرفت ، اين قبايل به
سرزمين هاى ابرى رهسپار شدند و تصميم گرفتند كه بر گله مدينه كه در
((هيفا))
(213) چرا مى كرد غارت برند. رسول خدا صلى الله عليه و
آله ، ((عبيده ))
را با چهل مرد از مسلمانان فرستاد و در تاريكى صبح به
((ذى القصه )) رسيدند و بر
دشمنان غارت بردند و آنها به كوهها گريختند، آنگاه چهارپايان ايشان به
غنيمت گرفته ، به مدينه آوردند.
سريه
((زيد بن حارثه )) به جموم
(214)
ربيع الاخر سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله
((زيد بن حارثه ))
را بر سر ((بنى سليم
)) فرستاد هنگامى كه به ((جموم
)) رسيد، زنى به نام
((حليمه )) محله اى از
((بنى سليم ))
را به ايشان نشان داد، در آن جا شتران و گوسفندان و اسيرانى به دست
آوردند، شوهر حليمه از همان اسيران بود، چون زيد بن حارثه به مدينه
بازگشت ، رسول خدا آن زن و شوهر را آزاد كرد.
سريه
((زيد بن حارثه )) به عيص
جمادى الاخره سال ششم : كاروانى از قريش از طرف شام مى رسيد،
رسول خدا ((زيد بن حارثه
)) را با 170 سوار گسيل داشت . مسلمانان بر كاروان و هر
چه در آن بود دست يافتند و نقره بسيارى از ((صفوان
بن اميّه )) به دست ايشان افتاد و از
آنها اسير گرفتند، از جمله ((ابوالعاص بن
ربيع )) (شوهر زينب ، دختر بزرگ رسول
خدا) كه زيد آنان را به مدينه آورد. ((ابوالعاص
)) به همسرش زينب پناه برد و زينب او را
پناه داد.
غزوه بنى لحيان
جمادى الاءولى سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله به
خونخواهى شهداى رجيع با 200 مرد كه 20 اسب داشتند بر سر
((بنى لحيان )) رفت ،
سرانجام پس از طى طريق ، در سرزمين ((غران
)) منزلگاه ((بنى
لحيان )) در جايى به نام
((سايه )) فرود آمد، اما
دشمن خبر يافته ، به كوهها گريخته بود، پس با همراهان ، پس از توقف
كوتاه در ((عسفان ))
به مدينه بازگشت .
سريه
((اءبوبكر بن اءبى قحافه ))
به غميم
جمادى الاءولى سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله از
((عسفان ))،
ابوبكر را با ده سوار فرستاد تا قريش را بدين وسيله مرعوب سازد و آنان
تا ((غميم ))
پيش رفتند و سپس بى آن كه به دشمنى برخورد كنند، بازگشتند.(215)
سريه
((عمر بن خطّاب )) بر سر
((قاره ))
جمادى الاءولى سال ششم : مسعودى مى گويد: در همين غزوه
((بنى لحيان ))
بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به قولى ، ((عمر
بن خطاب )) را با سريه اى بر سر
((قاره ))
فرستاد و آنها نيز به كوه گريختند.(216)
غزوه ذى قرد
(217) در تعقيب ((عيينة
بن حصن فزارى ))
جمادى الاءولى سال ششم : چند شبى از غزوه ((بنى
لحيان )) بيش نگذشته بود كه
((عيينه ))
با سوارانى از ((غطفان
)) بر شتران ماده شيرده رسول خدا صلى الله عليه و آله در
((غابه ))
غارت بردند و مردى از بنى غفار را كشتند و زنش را با خود بردند.
((ابوذر))
از رسول خدا اجازه خواست كه به ((غابه
)) برود و شتران را سرپرستى كند. رسول
خدا گفت : من از طرف ((عيينه
)) ايمن نيستم ، ولى ابوذر اصرار كرد و
با زن و پسرش رهسپار شد و در آن جا پسرش را كشتند و زنش را بردند.
نخستين كسى از اصحاب كه خبر يافت ((سلمة
بن عمرو)) بود كه با تير و كمان خويش
رهسپار ((غابه ))
شد و بر ناحيه اى از كوه ((سلع
)) بالا رفت و فرياد برآورد و به دشمن
تيراندازى مى كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرياد او را شنيد و در
مدينه نداى : ((الفزع ، الفزع
)) و نيز نداى ((يا
خيل الله اركبى ))
(218) در داد. رسول خدا و اصحاب در تعقيب دشمن تا
((ذى قرد))
تاختند و ده شتر را پس گرفتند و در زد و خوردهايى كه پيش آمد كسانى از
دو طرف كشته شدند.
شهداى اين غزوه عبارت بودند از: 1 - محرز بن نضله ، 2 - وقاص بن مجزز،
3 - هشام بن صبابه . و كشتگان دشمن عبارت بوة ند از: 1 - حبيب بن عيينه
، 2 - عبدالرحمان بن عيينه ، 3 - اءوبار، 4 - عمرو بن اءوبار، 5 -
مسعده ، 6 - قرفة بن مالك .
رسول خدا در ((ذى قرد))
نماز خوف خواند و يك شب و روز آن جا ماند و در ميان اصحاب خود كه 500
يا 700 نفر بودند، به هر 100 نفر يك شتر داد كه براى خوراك خود بكشند،
آنگاه روز دوشنبه به مدينه بازگشت و همسر ابوذر كه او را اسير كرده
بودند سوار بر شتر ((قصواء))
رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه آمد.
سريه
((زيد بن حارثه )) به
((طرف ))
جمادى الاخره سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله
((زيد بن حارثه ))
را به فرماندهى 15 مرد از صحابه بر سر ((بنى
ثعلبه )) فرستاد و ((زيد))
تا ((طرف ))
كه آبى است نزديك ((مراض
)) نرسيده به ((نخيل
)) در 36 ميلى مدينه پيش رفت و شتران و
گوسفندانى غنيمت گرفت ، اما چون اعراب گريخته بودند، بى آن كه جنگى روى
دهد، پس از چهار شب به مدينه بازگشت و 20 شتر غنيمت آورد.
سريه
((زيد بن حارثه )) به
((حسمى ))
بر سر جذام
جمادى الاخر سال ششم : دحية بن خليفه كلبى از نزد قيصر روم باز
مى گشت ، چون به سرزمين ((جذام
)) رسيد، ((هنيد
بن عوص )) و پسرش (از قبيله جذام ) بر وى
تاختند و كالايى را كه همراه داشت به غارت بردند، اما چند نفر از
((بنى ضبيب ))
كه قبلا اسلام آورده بود بر هنيد و پسرش حمله بردند و كالاى به غارت
رفته را از ايشان گرفته و به ((دحيه
)) تسليم كردند، ((دحيه
)) هنگامى كه به مدينه رسيد ماجرا را به
رسول خدا گزارش داد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله ((زيد بن
حارثه )) را با 500 نفر به
((جذام ))
فرستاد، چون به سرزمين جذام رسيدند بر آنان حمله بردند، هنيد و پسرش را
كشتند و 100 زن و كودك را اسير كردند و 1000 شتر و 5000 گوسفند به
غنيمت گرفتند.
((رفاعة بن زيد جذامى
)) چون وضع را چنين ديد با چند نفر از قبيله خويش نزد رسول
خدا صلى الله عليه و آله رفتند و نامه اى را كه رسول خدا در موقعى كه
((رفاعه ))
نزد وى آمده و اسلام آورده بود و براى او و قومش نوشته بود تقديم داشت
و گفت : اين همان نامه اى است كه پيش از اين نوشته شده و اكنون نقض شده
است .
رسول خدا، ((على ))
عليه السلام را فرومود تا رهسپار آن سرزمين شود و زنان و كودكان و
اموالشان را به ايشان پس دهد. ((على
)) خود را به ((زيد))
و سريه رسانيد و هر چه در دست ايشان بود پس گرفت و به صاحبانش مسترد
داشت .
سريه اوّل
((زيد بن حارثه )) به وادى
القرى
رجب سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ،
((زيد بن حارثه )) را به
فرماندهى سريه اى بر سر ((بنى فزاره
)) كه در ((وادى
القرى )) عليه مسلمين فراهم شده بودند
فرستاد. كار اين سريه با ((بنى فزاره
)) به زد و خورد كشيد و كسانى از اصحاب
زيد به شهادت رسيدند و خود او از ميان كشته ها جان بدر برد. در اين
سريّه بود كه ((ورد بن عمرو بن مداش
))
(219) به شهادت رسيد.(220)
سريّه
((زيد بن حارثه )) به مدين
تاريخ سريه دقيق روشن نيست : رسول خدا صلى الله عليه و آله ،
((زند بن حارثه ))
را به ((مدين ))
فرستاد، ((زيد))
اسيرانى از مردم ساحل نشين ((ميناء))
به مدينه آورد، چون اسيران فروخته شدند و ميان مادران و فرزندانشان
تفرقه افتاد، رسول خدا ديد كه آنها بر اثر اين تفرقه گريه مى كنند. پس
دستور داد كه مادران و فرزندانشان را جز با هم نفروشند.
سريّه
((عبدالرّحمان بن عوف )) به
دومة الجندل
شعبان سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله
((عبدالرحمان بن عوف )) را
با سريه اى به ((دومة الجندل
)) بر سر ((بنى
كلب )) فرستاد و به او فرمود:
((اى پسر ((عوف
)): لوا را بگير و همه در راه خدا رهسپار
جهاد شويد، با هر كس به خدا كافر شده بجنگيد، خيانت نكنيد، مكر نورزيد،
كسى را مثله نكنيد، كودكى را نكشيد، عهد خدا و رفتار پيامبرش در ميان
شما همين است ))
(221)
اضافه فرمود: اگر دعوت تو را پذيرفتند، دختر سرورشان را به زنى بگير.
((عبدالرحمان ))
رهسپار شد تا به ((دومة الجندل
)) رسيد و سه روز آن جا ماند و به اسلام
دعوتشان كرد، پس ((اصبغ بن عمرو كلبى
)) (سرورشان كه مسيحى بود) اسلام آورد و
بسيارى از قبيله اش به دين اسلام درآمدند، پس ((عبدالرحمان
)) با ((تماضر))
دختر ((اصبغ ))
ازدواج كرد و او را به مدينه آورد.
سريه
((على بن ابى طالب )) به فدك
شعبان سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافت كه
((بنى سعد بن بكر))
فراهم گشته اند تا يهوديان خيبر را كمك دهند، پس
((على بن ابى طالب )) را با
صد مرد بر سر ايشان فرستاد، على رهسپار شد تا به ((همج
)) - آبگاهى ميان خيبر و فدك - رسيد
(222) و چون جاى دشمن را شناختند بر آنان حمله بردند و
پانصد شتر و 2000 گوسفند غنيمت گرفتند و بنى سعد با خوانواده هايشان
گريختند. على عليه السلام خمس غنايم را جدا كرد و بقيه را ميان اصحاب
قسمت فرمود و بى آنكه جنگى روى دهد به مدينه بازگشت .
غزوه بنى المصطلق
شعبان سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز دوشنبه
دوم شعبان از مدينه رهسپار جنگ با طايفه ((بنى
المصطلق )) شد از قبيله خزاعه شد.
مسلمانان بى درنگ به راه افتاند و سى اسب هم با خود بردند و عده اى هم
از منافقان در اين غزوه همراه شدند. ((بنى
المصطلق )) از حلفاى بنى مدلج بودند و بر
سر چاهى به نام ((مريسيع
))
(223) منزل داشتند
رئيس ((بنى المصطلق ))
حارث بن ابى ضرار بود كه هر كه را توانست از عرب به جنگ رسول خدا دعوت
كرد و آنان هم دعوت او را پذيرفتند و چون خبر يافتند به سوى ايشان
رهسپار شده ، سخت ترسان و هراسان شدند.
رسول خدا تا ((مريسيع
)) پيش رفت ، صفهاى جنگ آراسته شد و پس از ساعتى تيراندازى
، رسول خدا دستور حمله داد، حتى يك نفر از افراد دشمن هم نتوانست فرار
كند، ده نفر كشسته شدند و ديگران اسير گشتند و از مسلمانان يكنفر به
نام ((هشام بن صبابه
)) به شهادت رسيد.
اسيران ((بنى المصطلق
)) دويست خانواده بودند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفندشان
به غنيمت گرفته شد.
نزاع مهاجر و انصار
هنوز رسول خدا بر سر آب ((مريسيع
)) بود كه ((جهجاه
بن مسعود غفارى )) با
((سنان بن وبرجهنى )) بر سر
آب زد و خورد كردند، ((جهنى
)) انصار را و ((جهجاه
)) مهاجران را به كمك خواست . قبايل قريش
و اءوس و خزرج به كمك ايشان شتافتند و شمشيرها كشيده شد. اما به وساطت
مردانى از مهاجر و انصار، سنان كه جهجاه او را زده بود از حق خود صرف
نظر كرد و نزاع از ميان برخاست .
نفاق عبدالله بن ابى
((عبدالله بن ابى
)) از پيش آمدن نزاع ((جهجاه
)) و ((سنان
)) و مخصوصا از اينكه
((جهجاه ))،
((سنان )) را زده بود، خشم
گرفت و در حضور جمعى از مردان قبيله خود، از جمله :
((زيد بن اءرقم )) كه جوانى
نورس بود، گفت : آيا كار به جايى كشيده است كه اينان در سرزمين ما و در
شهر ما بر ما برترى جويند و در مقابل ما ايستادگى كنند؟ اين كارى است
كه خودمان بر سر خودمان آورده ايم ، به خدا قسم كه : مثل ما و اين
مهاجران قريش همان است كه گفته اند ((
سمن كلبك ياءكلك . ))
((سگت را فربه كن تا تو را بخورد.))
به خدا قسم كه اگر به مدينه بازگرديم اين مهاجران زبون و بيچاره را
بيرون مى كنيم و به مردان قبيله خويش گفت : شما بوديد كه اينان را در
شهر و خانه هاى خود جاى داديد و هر چه داشتيد ميان خود و ايشان قسمت
كرديد، اگر مال خود را از ايشان دريغ مى داشتيد، به جاى ديگر مى رفتند.
((زيد بن اءرقم ))
گفتار نفاق آميز ((عبدالله
)) را به رسول خدا گزارش داد،
((عمر)) كه
در آنجا بود گفت : ((عباد بن بشر))
را بفرما تا عبدالله را بكشد. رسول خدا گفت : چگونه دستورى دهم كه مردم
بگويند: محمد اصحاب خود را مى كشد؟! پس نابهنگام دستور حركت صادر
فرمود. ((اسيد بن حضير))
گفت : چرا در اين ساعت نامناسب به راه افتاده اى ؟ گفت : مگر نشنيده
ايد كه ((عبدالله ))
گفته است كه هرگاه به مدينه بازگردد ((انصار))،
بيچارگان مدينه يعنى مهاجران را بيرون خواهند كرد.
((اسيد)) گفت : به خدا قسم ،
اگر بخواهى مى توانى ((عبدالله
)) را از مدينه بيرون كنى ، چرا كه
بيچاره و دليل خود اوست ، سپس گفت : بهتر است با وى مدارا كنى .
از سوى ديگر، چون ((عبدالله
)) از گزارش ((زيد
بن اءرقم )) خبر يافت نزد رسول خدا رفت و
قسم خورد كه چنان سخنانى نگفته است و چون در ميان قبيله خود محترم بود،
مردان انصار از او طرفدارى و حمايت كردند و گفتند: شايد اين پسر - يعنى
: زيد بن اءرقم - اشتباه كرده و در نقل آن گرفتار خبط و خطا شده است .
رسول خدا به منظور آن كه مردم را مشغول كند و ديگر در قصه
((عبدالله بن ابى ))
چون و چرا نكنند، آن روز تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را
نيز به حركت ادامه داد و راه مدينه پيش گرفت .
تفاوت پسر با پدر
((عبدالله بن عبدالله بن ابى
)) نزد رسول خدا آمد و گفت : شنيده ام كه
مى خواهى كه پدرم را به كيفر آنچه گفته است بكشى . اگر اين كار شدنى
است مرا بفرما تا خود او را بكشم و سرش را نزد تو آورم ، به خدا قسم
قبيله خزرج مى دانند كه در ميان آن قبيله ، مردى نيكوكارتر از من نسبت
به پدرش نبوده است ، اما مى ترسم كه ديگرى را ماءمور كشتن وى فرمايى
و نتوانم كشنده پدرم را ببينم كه در ميان مردم راه مى رود و او را بكشم
و در نتيجه مردى با ايمان را به جاى كافرى كشته باشم و به كيفر اين
گناه به دوزخ روم .
رسول خدا گفت : نه با وى مدارا مى كنيم و با او به نيكى رفتار خواهيم
كرد و سپس به ((عمر بن خطاب
)) كه پيشنهاد كشتن او را داده بود،
فرمود: مى بينى ((عمر))؟
به خدا قسم اگر آن روز كه گفتى او را بكش او را مى كشتم كسانى به خاطر
او آزرده خاطر و رنجيده مى شدند ولى اگر امروز دستور دهم همانان او را
مى كشند.
سوره منافقون يا فرج زيد
بن اءرقم
پس از آن كه ((عبدالله بن ابى
)) گفتار نارواى خود را انكار كرد و بر
دروغ گفتن ((زيد بن ارقم
)) اصرار ورزيد و او را به عذر آن كه كودك است ، به خطا
و اشتباه منسوب ساخت ، كار زيد بسيار دشوار شد و به ملامت اين و آن
گرفتار آمد، اما خداى متعال راضى نشد كه به خاطر مردى دروغگو و منافق ،
كودكى امين و راستگو مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گيرد و نزد رسول خدا
سرافكنده باشد، لذا سوره منافقون را نازل فرمود.
(224)
داستان مقيس بن صبابه
((مقيس بن صبابه
)) برادر ((هشام بن صبابه
)) از مكه به مدينه آمد و اظهار اسلام
كرد و گفت : اى رسول خدا آمده ام تا ديه برادرم ((هشام
)) را كه در جنگ ((بنى
مصطلق )) به خطا كشته شده مطالبه كنم .
رسول خدا فرمود تا ديه برادرش هشام را به او دادند.
((مقيس )) مدت كوتاهى در
مدينه ماند و سپس بر كشنده برادرش حمله برد و او را كشت و از اسلام هم
برگشت و به مكه گريخت . او در اين باب اشعارى گفت و به اين كه هم ديه
برادرش را گرفته و هم كشنده اش را كشته افتخار كرد.(225)
امّالمؤ منين جويريه
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ، اسيران
((بنى المصطلق )) را قسمت
كرد، ((جويريه ))
دختر ((حارث بن ابى ضرار))
(سرور بنى المصطلق ) در سهم ((ثابت بن
قيس )) افتاد و با وى قرار گذاشت مبلغى
بدهد و آزاد شود.
((جويريه ))
به منظور تقاضاى كمك در پرداخت آن مبلغ نزد رسول خدا آمد و گفت : آمده
ام كه مرا در پرداخت آن مبلغ كمك كنى . رسول خدا گفت : ميل دارى كارى
بهتر از اين انجام دهم ؟ گفت : چه كارى ؟ فرمود: پولى را كه بدهكارى مى
پردازم و آنگاه با تو ازدواج مى كنم ، گفت : بسيار خوب .(226)
چون خبر ازدواج رسول خدا با ((جويريه
)) در ميان اصحاب انتشار يافت ، مردم به
خاطر خويشاوندى ((بنى المصطلق
)) با رسول خدا اسيران خود را آزاد كردند
و از بركت اين ازدواج صد خانواده از ((بنى
المصطلق )) آزاد شدند.
اسلام آوردن حارث
چون رسول خدا از غزوه ((بنى مصطلق
)) برمى گشت ، در ((ذات
الجيش ))، ((جويريه
)) را كه همراه وى بود به مردى از انصار
سپرد تا او را نگهدارى كند و چون به مدينه رسيد حارث بن ابى ضرار (پدر
جويريه ) براى بازخريد دخترش رهسپار مدينه شد و در
((عقيق )) به شترانى كه براى
فديه به مدينه مى آورد نگريست و به دو شتر علاقه مند شد و آن دو را در
يكى از دره هاى عميق پنهان ساخت و سپس به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت
: اى محمد! دخترم را اسير گرفته ايد و اكنون سر بهاى او را آورده ام .
رسول خدا گفت : آن دو شترى كه در فلان دره عقيق پنهان كرده اى كجاست ؟
((حارث ))
گفت : (( اشهد ان لا اله
الا الله و انك محمد رسول الله . ))
به خدا قسم كه كسى جز خدا از اين امر اطلاع نداشت .
((حارث )) و دو پسرش كه همراه
او بودند و مردمى از قبيله اش به دين اسلام در آمدند و آن دو شتر كه
همراه او بودند و مردمى از قبيله اش به دين اسلام در آمدند و آن دو
شتر را هم به رسول خدا تسليم كرد و دختر خود را تحويل گرفت ، دختر هم
اسلام آورد، سپس رسول خدا از پدرش خواستگارى كرد و پدرش او را با
چهارصد درهم كابين به رسول خدا تزويج كرد.
وليد فاسق
پس از آنكه ((بنى مصطلق
)) اسلام آوردند، رسول خدا صلى الله عليه
و آله ، ((وليد بن عقبه
)) را نزد ايشان فرستاد و چون شنيدند كه وليد به طرف
ايشان مى آيد سوار شدند و به استقبال وى شتافتند، اما وليد از ايشان
ترسيد و برگشت و به رسول خدا گفت : آنها مى خواستند مرا بكشند و از
دادن زكات هم امتناع ورزيدند. رسول خدا تصميم گرفت به جنگ ايشان برود،
در اين ميان ((وفد بنى مصطلق
)) رسيدند و گفتند: اى رسول خدا! ما
شنيديم كه فرستاده ات نزد ما مى آيد، بيرون آمديم كه او را احترام كنيم
و زكاتى را كه نزد ماست به وى تسليم داريم ، اما او به سرعت بازگشت و
بعد خبر يافتيم كه گفته است : ما براى جنگ با او بيرون آمده ايم ، به
خدا قسم كه ما را چنين نظرى نبوده است .
عايشه در غزوه بنى
المصطلق
هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست سفر كند ميان زنان
خود قرعه مى زد و هركدام قرعه به نامش اصابت مى كرد او را با خود همراه
مى برد، در غزوه بنى مصطلق نيز قرعه به نام ((عايشه
)) اصابت كرد و او را با خود همراه برد،
در اين گونه سفرها زنان را در ميان كجاوه بر پشت شتر مى نشاندند، سپس
مهار شتر را مى گرفتند و به راه مى افتادند. در مراجعت از غزوه بنى
مصطلق ، رسول خدا نزديك مدينه رسيد و در منزلى فرود آمد و پاسى از شب
را گذراند، سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.
عايشه مى گويد: براى حاجتى بيرون رفته بودم و بى آن كه توجه كنم
گردنبندم گسيخته ، به اردوگاه بازگشتم زمانى به فكر آن افتادم كه مردم
در حال رفتن بودند، پس به همان جا كه رفته بودم بازگشتم و آن را يافتم
مردانى كه شترم را سرپرستى مى كردند به گمان اينكه من در كجاوه نشسته
ام به راه افتادند و من هنگامى كه به اردوگاه رسيدم همه رفته بودند،
ناگزير در آن جا ماندم و يقين داشتم كه در جستجوى من برخواهند گشت .
عايشه مى گويد: به خدا قسم در همان حالى كه دراز كشيده بودم ،
((صفوان بن معطل سلمى
)) كه براى كارى از همراهى از لشكر بازمانده بود بر من گذر
كرد، چون مرا ديد شناخت و در شگفت ماند، گفت : خداى تو را رحمت كند،
چرا عقب مانده اى ؟ پاسخ ندادم ، سپس شترى را نزديك آورد و گفت : سوار
شو، سوار شدم ، مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه
افتاد، اما به آنها نرسيديم ، تا بامداد كه اردو در منزل ديگر فرود آمد
و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم ، دروغگويان زبان به بهتان
گشودند و اردوى اسلام متشنج شد، اما من به خدا قسم بيخبر بودم و چون به
مدينه رسيديم ، سخت بيمار شدم و با آن كه رسول خدا و پدر و مادرم از
بهتانى كه زده بودند، با خبر بودند به من چيزى نمى گفتند، اما فهميدم
كه رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و در اين بيمارى
عنايتى نشان نمى دهد، پس به خانه مادرم رفتم و پس از بيست روز بهبود
يافتم و بكلى از ماجرا بيخبر بودم تا آن كه شبى با
((ام مسطح )) براى حاجتى
بيرون آمدن ، او گفت : اى دختر ابى بكر! مگر خبر ندارى ؟ گفتم چه خبر؟
پس قصه بهتان را براى من بيان داشت .
عايشه مى گويد: به خدا قسم ، ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم
بروم و بازگشتم ، چنان مى گريستم كه مى خواست جگرم بشكافد، پس رسول خدا
نزد من آمد و گفت : اى عايشه ! تو را بشارت باد كه خدا بيگناهى تو را
نازل كرد، گفتم : خدا را شكر.
(227) آن گاه رسول خدا بيرون رفت و براى مردم خطبه
خواند و آيات نازل شده
(228) را بر آنان تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا
((مسطح ))
و ((حسان بن ثابت ))
و ((حمنه ))
دختر جحش را كه صريحا بهتان زده بودند، حد زدند.